About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Thursday, June 29, 2006
پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید
*۸ تير *از کله ي صبح -ساعت ۶- بيدارم.عادت کردم زود بيدار شم.يه بار هم که کار ندارم، اين ساعت فيزيولوژيک بي شخصيت نميذاره بخوابم.همه جا رو جارو زدم، سراميک ها رو پاک کردم و خب پذيرايي و غذا و اينا رو عرضه ندارم من.همه مي دونن.دوست جونم اومد.مرسي براي دسته گل و کتاب (: الان هم دارم فکر مي کنم «دوست خوب» داشتن چقدر خوبه. *۷ تير *نمي دونم حس بيکاري موقت خوبه يا بد.فعلاً که بد نيست.يکشنبه جشن فارغ التحصيلي ه و خب فکر کردن بهش حس خوبيه؛ بيشتر به خاطر جشن بودن ش لااقل. *مريم رو دعوت کردم فردا بياد خونه مون.اين چند وقت که يا درگير خريد عروسي ش بوده يا امتحان داشتيم و خب زياد وقت نشده ببينيم همديگه رو.لااقل فردا يه کم با هم باشيم.خواستم مثلاً خونه رو مرتب کنم.از توي کمد کلي جزوه و آت آشغال درآوردم که خب جزوه ها ميرن توي انباري! آت و آشغال ها هم يه راست سطل آشغال.کلي هم همه جا رو گردگيري کردم و آينه ها رو پاک کردم و از اين کارا و چون من اصولاً يه تريپ کار بيشتر نمي تونم انجام بدم، خواهرم کلي غذا درست کرد و ميوه و همه ي اين کارا با اون خواهد بود -مرسي!- يادم باشه فردا صبح زود بيدار شم جارو بزنم همه جا رو.اينا هي بهم مي خندن ميگن کاش هر روز دوستات رو دعوت کني بيان اينجا.تا حالا نديده بوديم تو انقدر فعال بشي توي کاراي خونه. *۶ تير *من کورم کاملاً! روي برد به اين گندگي نوشتن تحويل پروژه ساعت ۱۰ هست؛ باز من بدو يدو ساعت ۸ ميرم دانشکده.کلي هم خوابم ميومد.بگو آخه خنگه! حالا به جاي ۸، ۹ بري سرت رو مي بُرن؟ شايد دلم مي خواست يادم بمونه اين زورکي بيدار شدن ها و دانشگاه رفتن ها رو.توي قطار هي کتاب مي خوندم که يادم بره خوابم مياد.آخرش هم که تسليم شدم، خوابم نبرد.فقط سردرد و درد شونه هام موند برام. مريم توي اتاقشون تنها بود.کلي نشستيم از اينور و اونور حرف زديم و غيبت کرديم و ماجرا تعريف کرديم و اينا و خب خوب بود.بعدش يه سر رفتم کلاسمون، ايميل بازي، گروه، دوباره کلاس.هي مي چرخيدم خلاصه.بچه ها کلي درگير نامه نگاري براي جشن بودن.هيچ کس قرار نيست کاري انجام بده ظاهراً.خدا مي دونه چي ميخواد بشه جشن! استاد همه مون رو پيچوند و گفت من نميام.کارهاتون رو بذارين دفتر، من بعداً ميام مي برم.مال هر کي هم آماده نيست، شنبه بياره.دوباره کلي با مريم رفتيم بانک و بعد رفتيم بليط گرفتيم براي دوشنبه صبح که مريم خانوم تشريف ببره خونه.بعد دانشکده، با ۳ تا از بچه ها اومدم خونه. توي بانک يه صف طولاني بود.مريم هم مي خواست همه ي حساب هاش رو ببنده.گفت من ميرم اون يکي بانک.گفتم منم اينجا توي صف هستم تا بياي.زود باش فقط.خلاصه بدو بدو رفت، منم ايستادم شروع کردم به کتاب خوندن: A time to kill... يک فروند آقاي فضول که قدش يک و نيم برابر من بود، کنارم ايستاده بود و لابد فکر کرده پيش خودش که کتاب، موضوعي خوبيه براي باز کردن سر صحبت.گفت ببخشيد! کتاب تون داستانه؟.. من کاملاً نشنيده گرفتم ش.گفت ميشه اسمش رو ببينم؟.. کتاب رو بستم و طوري نگه داشتم ش که اسم ش معلوم باشه.اصلاً هم نگاهش نکردم.گفت A time to kill.. (حالا با يه قيافه ي متفکرانه اي که نگو!).. يعني وقت کشتن؟.. (من توي ذهنم، «زماني براي کشتن» معني ش مي کنم.) با سر اشاره کردم که آره اما باز هم نگاش نکردم.دوباره کتابه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.اونم ديد بي خيال بشه بهتره. *امروز خواهرم از مزرعه کدو برداشت کرده بود.منم يکي ش رو که خيلي خوش تيپ بود (از اينا که شکل اين استکان هاي کمر باريکه) برداشتم، خيلي عادي بردم گذاشتم توي دست يکي از بچه ها که باهاش کلي رودرواسي دارم.هرهر هم مي خنديدم :دي داشت با گوشي ش صحبت مي کرد.بي اختيار زود از دستم گرفت ش.گفتم محصول مزرعه س، مال خواهرمه.حرفش رو قطع کرد و وايساد به تشکر کردن.منم همونطور که خندون و بدو بدو اومده بودم، برگشتم :پي لابد اون آدمي که کنارش ايستاده بود، فکر مي کنه من خيلي ديوونه م! چون تا پس فردا هم فکر کنه نمي فهمه معني کار من چي بوده.آخه خودم هم نفهميدم.احتمالاً معني خاصي نداره کلاً.دوستم ميگه آدم نبايد زياده روي کنه و تابلو باشه در کل ولي اين نيست اصلاً.شايد من توي خيلي چيزا تعارفي باشم و مثلاً رو م نشه به کسي بگم کاري رو برام انجام بده ولي توي چيزاي ديگه راحتم.شايد از ديگران توقع دارم باهام راحت باشن هرچند خودم باهاشون خيلي هم راحت نيستم.شايد براي همينه که گاهي بي علت، شکلات و اينطور چيزا ميدم دست بچه ها.همينطوري بي دليل و بي مقدمه.شايد ميخوام احساس راحتي بيشتري داشته باشم، شايد ميخوام خودم باشم گاهي... *براي دوستم ۲۰ سوالي طرح کردم.گفتم روي نت، يه ايميل پيدا کرد و خب خيلي هم خوشحالم.حدس بزن ميل کيه؟! توي حدس شونزدهم ش با کلي راهنمايي فهميد: اندي! ((: اين چند روزه همه ش نمي دونم چرا دارم اندي گوش ميدم.يه طورايي آدم رو خوشحال مي کنه، بي خيالانه س خيلي.نمي دونم... ميخوام ميل بزنم ازش تشکر کنم :دي *۵ تير *براي ايمپرو زبان! هر کس يه پيشنهادي داره.اول، همه مي دون کلاس زبان ثبت نام مي کنن ولي همه ادامه ش نميدن.يکي ميگه فيلم زياد ببين، يکي ميگه آهنگ زياد گوش بده، يکي ميگه کتاب داستان بخون، يکي ميگه گرامر کار کن، يکي ميگه کلمه حفظ کن.يکي مث من داستان ترجمه مي کنه، يکي مث دوستم هم شبي دو ساعت چت مي کنه با خارجيا.تا حالا چند تا دوست خارجي پيدا کرده که فکر مي کنم مصري هستن همه شون.بچه هاي خوبي هم هستن ظاهراً يعني مودب و اينا.بعد دوستم مي گفت يکي شون که يه پسر کچل و سياهه، مي گفته که ما دختراي ايراني رو خيلي دوست داريم و از اين حرفا و من حتماً بايد زن ايراني بگيرم.من رو به يکي از دوستات معرفي کن.اينم هي بهش گفته مگه الکيه، نميشه و اينا و اون همچنان اصرار مي کرده هي.چند روز پيش مسخره م مي کرد -بي شعور- مي گفت ميخوام تو رو معرفي کنم بهش.خوبه؟ ((: به دوستم گفتم آي دي دوستات رو بده با من هم انگليسي حرف بزنن، گفت اين همه آدم توي چت روم ها هست.خودت برو با چند تا شون دوست شو.گفتم آخه من حال ندارم با ۱۰۰ نفر کل بزنم تا ببينم کي آدم درست و حسابيه.گفت خب طرف رو اد کن.چند روز بگذره مي فهمي اهل حرف زدن هست يا نه و خب هرجوري بود پيچوند که آي دي ها رو نده بهم! :دي شايد مي ترسيد با من جور بشن ديگه تحويلش نگيرن. در راستاي اينکه من ۲۰۰ ساله توي چت روم نرفته م و شديداً ميخوام کسي باهام انگليسي حرف بزنه، امروز رفتم به ۸-۷ تا چت روم سر زدم ببينم چه خبره.يه عده که حرفاي مفت مي زدن، اونا هيچي! يه عده هم الکي آويزون مي شدن احوالپرسي و دوستت دارم، دوستم داري راه مينداختن و عکس بده و اين حرفا.يه آدم ايراني آويزون هم اين وسط پيداش شد شروع کرد فارسي حرف زدن.گفتم بابا تو رو خدا تو يکي رو ت رو کم کن.من دوست خارجي ميخوام.اون بيچاره هم ضايع شد رفت :دي چند تا هندي هم اومدن که آدم حساب شون نکردم.آخر سر شروع کردم توي ليست آي دي ها گشتن که ببينم از چه اسمي خوشم مياد.روش هاي جديد دوست يابيه ديگه! خلاصه يک عدد انسان متشخص لبناني مجهز به وب-کم پيدا کردم که حاضر شد باهام انگليسي حرف بزنه يعني زبون مشترک ديگه اي که بلد نيستيم.منظورم اينه که حاضر بود ميل بزنه و هي حرف بزنيم که راه بيفتم.شبيه ايراني ها هم بود.اميدوارم اثر کنه.جالبي ش اينه که اون هم مسلمونه.نمي دونم در چه حدي و چه مدلي و چطوري ولي حس خوبيه مث اينه که توي يه جايي که همه غريبه ن، يه آشنا ببيني.گاهي آدم سايه ي کسي رو با تير مي زنه در حالت عادي ولي اگه توي يه جايي غريب ببيندش، کلي هم ذوق مي کنه.حالا اميدوارم اثر کنه. *۴ تير *صبح داشتم مي مردم بس که خوابم ميومد البته خوبي ش اينه که هوا گرمه.اگه سرد باشه -زمستون- و آدم خوابش بميره، دلش ميخواد اول صبحي يه سري قتل زنجيره اي انجام بده و همه رو بکشه، بعد بلند شه بره پي کارش! خوبه که تابستونه. با سارا و يکي ديگه از بچه ها -که خودش رو دعوت کرد و اسمش رو هم يادم نميومد هرچي فکر کردم- تمام مدت داشتيم نمونه گياهي من رو مرور مي کرديم که کدوم، کدومه.اين دختر کناري ها هم که امتحان داشتن و احتمالاً دانشگاه آزاد ي هم بودن، يه طور عجيب غريبي نگاه مي کردن.کللللللي شکه شده بودن که چرا ما يه عالم علف چسبونديم روي کاغذ و تند تند يه سري کلمه ي عجيب غريب ميگيم که خب اسم جنس و گونه بودن ديگه.بعضي علفهاي هرز، اسم هاي فارسي شون هم يه طوريه چه به برسه به اسم لاتين شون.منم که هميشه شيرين بيان و تلخ بيان و خاکشير تلخ و خاکشير شيرين و تلخک رو با هم قاطي مي کنم.ديگه؟ ممممم، آهان.يونجه زرد و يونجه باغي و علف باغي و علف مبارک رو هم قاطي مي کنم.ديروز که داشتم اينا رو به نغمه مي گفتم، پگاه گفت بعد که قاطي شون کردي چي ميشه؟ ((: فکر مي کرد دارويي چيزيه! *دانشکده خيلي جالب بود امروز.هم آب قطع بود هم برق! کولر که تعطيل، داشتيم خفه مي شديم توي راهروها با اون همه جمعيتي که اومده بودن توي صف براي امتحان.آب سردکن ها هم شده بودن آبگرمکن! ترجيح داديم بريم توي چمن ها بشينيم درس بخونيم.من انقدر به اين حرکت عادت کردم که وقتي ميرم پارکي جايي -براي تحقيق و اينا- همه ش ميخوام بزنم از روي چمن ها برم و خب چون اون آقاي «بچه گل نکن» احتمالاً دعوام مي کنه، مجبورم به خودم تذکر بدم که بايد مث آدم از راه ها استفاده کنم البته اگه بچه هاي دانشکده همراهم باشن، يکي بايد به اونا تذکر بده چون اصولاً بچه هاي دانشکده کشاورزي به اولين چيزي که عادت مي کنن، نشستن روي چمن و بالا رفتن از درخته :دي *من عمراً شوهر نميخوام بس که بچه ها شاکي ن از پررويي شوهرهاشون.جدي ميگم! *خب اين در واقع، آخرين امتحان دوره ي کارشناسي بود البته هنوز کلي کار داريم با دانشکده ولي امتحان نيست ديگه.حالا قرار شده موقع امتحان ها بريم جلوي سالن امتحانات، ژست بگيريم براي بقيه.امتحان هاي عمليات جالب ن هميشه.همه جمع ميشن توي راهرو، از پشت در کلاس ميشينن روي زمين تا ته راهرو.يه عده تند تند نمونه ها رو از روي بُرد و روي کاغذ و جزوه و اينا مي خونن.يه عده راه ميرن، يه عده هم ميشينن به بگو بخند اگه امتحان خيلي طولاني بشه.کم کم راهرو ميره روي هوا.مسئول نام نويسي! که مياد، همه مي ريزن سرش که زودتر اسم بنويسن و امتحان بدن و خلاص شن.امروز که «سيستم هُل» ي بود.تموم که شد، يه نفس راحت کشيديم و اومديم خونه. توي راه يه خانومه نشسته بود روبرومون که اصلاً پديده اي بود واسه خودش.به عمرم چنين موجودي نديده بودم.ببين چي بود که ديگه صداي سارا هم دراومد.نشسته بود روبرومون، زل زده بود به من، دقيقاً طوري که انگار خشک شده باشه، چهره ش هيچ حالتي نداشت؛ حتي پلک هم نمي زد، نه اخمي، نه لبخندي، هيچي.فقط زل زده بود و نگاه مي کرد.ديگه کم کم داشت ترسناک مي شد.به سارا گفتم من نه انقدر خوشگلم نه انقدر زشت که کسي بخواد اينطوري نگام کنه.اين چرا اينطوريه؟ اونم که مي خنديد فقط! کلي شاخ در آورديم هردومون.آخه حتي پلک هم نمي زد. *بعضي وقتا آدم خيلي دوست داره بشينه وبلاگ هاي تريپ روزنويسي رو بخونه؛ دقيقاً انگار داري دفتر خاطرات کسي رو مي خوني با اين تفاوت که وجدان ت اذيت ت نمي کنه چون از طرف اجازه داري و اون هم معذب نميشه چون خودش دفتر رو داده که بخوني ش.خوبي بعضي بلاگ ها هم اينه که مبهم و سر کاري نمي نويسن؛ مخصوصاً بلاگ بعضي دخترا خوندن داره بعضي وقتا.اينا رو هم امشب خوندم: ...اگه بدونین که من امروز چقدر عین ضایع ها توی مترو خندیدم. آخه یه ۵۰ تومنی دستم رسیده بود که رو ش کلی یادداشت نوشته شده بود. ماجرا از این قرار بود که مثل اینکه یه دختر از خود ممنونی نوشته بود: «از طرف یه دختر خوشگل: شما پسرا همه تون باید بمیرید.» و بعدش توی تمامی نقاط ۵۰ تومنیه، آقایونی که احتمالا این پول دستشون رسیده بود کامنت گذاشته بودن. حالا این وسط از اون بقیه که نوشته بودن هی فلان فلان شده، فلان کارت می کنم که بگذریم یکی خیلی بامزه نوشته بود: «آبجی! یه آینه وردار بیا کنار من، ببینم کدوممون خوشگلتریم که دیگه رو ۵۰ تومنی پز ندی» اینم واسم آف گذاشته شده بودن: مجموعه نوشته هاي پشت تريلي هاي جاده ۱- به حرمت اشک مادر توبه کردم 2- داني که چرا راز نهان با تو نگفتم / طوطي صفتي طاقت اسرار نداري 3- بوق نزن شاگردم خوابه. 4- بي تو هرگز ............ باتو؟؟؟؟عمراً 5- از عشق تو ليلي ........... رفتم زير تريلي (واسه گريسکاري) 6- اگه مي توني اين تابلو رو بخوني يعني فاصله ت خيلي کمه. فاصله رو رعايت کن 7- دنبالم نيا اسيرم ميشي. 8- گشتم نبود ............ نگرد، نيست. *پائولو کوئلیو: یکی بود یکی نبود. مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بــود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختـــری که باید او را راه می داد، نگاه سریعی به لیـــست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد. هر کس به آنجا برسد، می تواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این کار شما اشتباه است! پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مــــــرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند.هم را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست!! لطفاً این مرد را پس بگیرید!! وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: «با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.» *درخت ها بلند و ديوارها... و بام ها بلندتر و آسمان... تنها منم که فروتن و کوتاه ايستاده ام. به شانه هاي من اعتماد کن. بهرام رحيمي *گاهي وقتا يه جوري ميشه که آدم از خودش خجالت مي کشه.مث وقتايي که مي توني بشيني کلي لکچر بدي، ديگران رو نصيحت کني و تظاهر کني از خودشون بهتر مي دوني توي زندگي شون چي درسته و چي غلطه و بعد خودت، حتي اگه هيچ کس هم ندونه، به کسي نگي و تظاهر کني آب از آب تکون نخورده، چنان مي موني توي همه چيز که باور کردني نيست.به خاطر اين ميگم خجالت آوره که گاهي طوري رفتار مي کني انگار ديگه خدايي در کار نيست... چرا، هست؛ فرق ش اينه که نمي تونه طبق تصورات دوران کودکي ت، کت و شلوار بپوشه بياد اين پايين ببينه تو چه ت شده ولي معني ش اين نيست که وجود نداره، انقدر سرش گرمه که تو رو نمي بينه.يه بار هم که شده، بشين همه چيز رو بهش بگو ببين چه کار مي تونه انجام بده برات.باشه؟ (: *۳ تير *از صبح کلي علف ريختيم همه جاي خونه.ديدني شده حسابي.همه ش هم صداي آهنگ مياد.من و خواهرم هر دفعه خواستيم با هم درس بخونيم، آخرش اين شکلي شده :دي *فيلم «اسپاگتي در ۸ دقيقه»... خيلي بي کلاس بود طرف ((: *خوبه خواب هست که لااقل آدم وقتي کلي گريه کرد و تمام بالش ش خيس شد، بياد و براي چند ساعت ببردت با خودش. *۲ تير *من موندم چي کار کنم با اين همه سي دي ويروسي؟ آنتي ويروس م چيزي نشون نميده ولي حتماً يه مرگ ش هست که هي قاط مي زنه من بيچاره رو مجبور مي کنه درايوها را فرمت کنم و دوباره همه چيز رو از روي سي دي انتقال بدم روي هارد ديگه؟ بعد دوباره سي دي ها ويروسيه! باز از اول! چيزي هم هست که نميشه ازش گذشت حتي اگه بدونم ايراد از کدوم سي دي هست! يا عکس هاي دانشگاهه يا فايل هاي ورد و تحقيق هام که بايد پرينت بگيرم و تحويل بدم و از اين کارا.خوبي ش اينه که يه ذره مونده تموم شن تحقيق هام.پوستم کنده شد اين ترم.به جرات مي تونم بگم توي اين ۴ ماه آخر، همه ي جيم زدن ها و دودره کاري هاي اين۴ سال رو جبران کردم. پ.ن: يادم اومد ليلي مي گفت «دو دره کاري» حرف خوبي نيست؛ يعني معني خوبي نداره ولي خيليا نمي دونن :دي اونم نمي دونست.يه روز در حضور بابا ش اينو گفته بود.اونم تذکر داده بود که نگو اين حرف رو.خوب نيست... و مامان ش گفته بود يعني... اِ؟ نميگم.هر کي ميخواد بدونه ميل بزنه.شايدم گفتم. *يه کم English Vocabulary Organiser، يه کم Essential Grammer In Use، يه کم داستان: A Time To Kill! پررو شدم داستان هاي Upper Intermediate مي خونم.پگاه ميگه بايد داستان ها Intermediate باشند ولي من ميخوام زودتر بيام بالا.ترجيح ميدم يه کم به خودم سختي بدم.نمي ميرم که! مُردم مسئوليت ش با خودم :پي *خاله کوچيکه مي گفت اول و آخر هر چيزي سخته! راست ميگه.يادمه براي اولين امتحاني که توي دانشگاه دادم -ميان ترم زبان- کشتم خودم رو و يکشنبه آخرين امتحان تئوري دانشگاه هست و من کلاً بي خيال شدم.به من چه؟ حوصله م نمياد بخوام چيزي بخونم. *ديدم يه عالم کتاب هست که فقط مث اسکروچ جمع کردم روي هم و نخوندم شون.به خودم قول داده م تا اينا رو کامل نخوندم ديگه کتاب نخرم.اميدوارم بمونم سر حرفم.من اصولاً زياد به خودم تخفيف ميدم. *۱ تير *به خواهرم گفتم تو هم احساس نمي کني خرداد تموم شده؟ گفت نه! هم هوا ۱۰۰ ساله گرمه، هم ۱۰۰ ساله امتحان داريم.چي ش فرق داره رو ديگه نمي دونم :دي *کله ي صبح رفتم انقلاب چند تا کتاب بخرم.با اينکه گرم بود و من هم هميشه مردني م ولي چيزي م نشد.يه کتاب عسل درماني براي مامان، New Parade 4 براي داداش کوچيکه، New Interchange 2 و English Vocabulary Organiser براي خودم، ۷-۶ تا داستان از اين کوچولوها هم گرفتم که ۲ تاش رو خودم برداشتم(A Time To Kill و More Tales از شکسپير) بقيه ش هم مال خواهرمه.مث هميشه لذت خريدن کتاب و اينا (: فکر کنم New Interchange براي من که به Spectrum عادت کردم توي اين يک سال، يه کم جديد باشه، تنوع و اينا و اين خوبه.به قول نغمه يه خوبي ديگه هم داره: کتاباش کوچيکه (از اين بلندها نيست!) و توي کيف هامون جا ميشه.هميشه يا بيرون مي موند يا مجبور مي شديم کيف بزرگ و کوله ببريم (: *امروز که با نغمه صحبت مي کردم، قرار شد با هم Vocab و Grammer کار کنيم يعني مشخص کنيم چه درس هايي رو ميخوايم بخونيم و بخونيم واقعاً.من که مي خونم، اميدوارم اون جا نزنه و اينکه از هم درس بپرسيم که هر ترمي که تموم شد، واقعاً همه ي کلمه ها رو يادمون باشه.اينطوري بهتره.فعلاً که از نيمه دوم کتاب New Interchange 2 مي خونيم اين ترم.بدي ش اينه که هرچي نگاه مي کنم، بلدم اکثر مطالبش رو و خب کلاً احساس مي کنم هيچي بلد نيستم.شايد براي اسپيکينگ ه! فکر کنم رو ش کار کنم براي سلف-کانفيدنس م خيلي خوب باشه :دي *کتاب هام رو با اين خودکار آبي خوشگله که توي جوهرش اکليل داره تاريخ زدم و اسم م رو روي همه ي صفحه هاي اول کتاب ها نوشتم.هوم؟ (: نوشتم مريم سپيد (: *۳۱ خرداد *اصولاً ما اين ترم نمي دونستيم کدوم امتحان، چه روز و چه ساعتي هست! هي از هم مي پرسيديم امروز چند شنبه س، امتحان چند روز ديگه س، کِي بيايم؟ مث اين بي سوادها دقيقاً! امتحان امروز هم اول ساعت ۸ بود، بعد يکي از بچه ها امضاء جمع کرد و گفت ساعت ۱۰ باشه چون ساعت ۸ يکي دو تا از بچه ها امتحان دارن.بعد دوباره يکي ديگه از پسرا يادش افتاد که ساعت ۱۰ امتحان داره، گفت نه! ۵/۱ باشه و دوباره امضاء جمع کرد ولي خب چند تا از بچه ها نبودن و ما هم مونده بوديم بالاخره ساعت امتحان عوض شده يا نه و خب ساعت ۹ من دانشگاه بودم.توي پارک يکي از بچه ها رو ديدم -تازه جزوه مي خواست! مال خودش رو خونه جا گذاشته بود و مي خواست بخونه تا ظهر- با هم رفتيم سوال کرديم و وقتي مطمئن شديم، رفتم سايت کامپيوتر بازي.قبل ش يکي از بچه ها رو ديدم و لوح تقديري رو که براي جشن فارغ التحصيلي در نظر گرفتن، بهم نشون داد و اضافه کرد که قيمت واقعي ش ۲۰ تومنه ولي طرف چون آشناس ميده ۱۰ تومن و خب حالا اگه بتونيم آشنا با خودمون ببريم -بچه هاي اون يکي دانشکده ۳-- تا از همين لوح ها سفارش داده بودن يک ماه پيش به همين آقاهه- شايد بيشتر هم تخفيف بده.گفتم بد نيست ولي ميشه قاب هاي قشنگ تر هم گرفت و البته ارزون تر.بودجه که نميدن خدا رو شکر.دختره هم بهش برخورد که اين خيلي قشنگه.چرا ميگي نيست؟ بچه هاي ما کلاً از قابه خوششون نيومده ولي جرات ندارن يه مدل ديگه سفارش بدن فقط براي اينکه دوگانگي ايجاد نشه! ... به اتحادي که بخواد اينطوري ايجاد بشه بين بچه ها.خب هر کي دوست داره اون رو بگيره، هر کي دوست نداره اين يکي قاب چوبي رو که بچه ها پسنديدن.اه اه اه! *با فاطمه رفتيم کفش بخريم و نخريد چيزي.بعد قرار شد بريم توي باغ دانشکده، آب بازي! آخه پاي همه ي درختا جوي آب درست کرده ن.بعد فاطمه گفت واي بريم اينجا بشينيم آب بازي کنيم خنک شيم.گفتم اگه واقعاً مياي توي باغ من يه جايي رو بلدم جون ميده واسه اين کارا :دي و خب رفتيم.پاچه ها رو زديم بالا! و کلي آب پاشيديم به هم و جيغ و اينا انگار نه انگار که دانشگاهه اينجا.۲۰۰ تا هم عکس گرفتيم.بعد کلي زير آفتاب وايساديم تا لباس هامون خشک بشن.بعد اومديم بيرون.خيلي متشخص! :دي *بعد از ناهار، امتحان بود و خب ۱ سوال تشريحي داشت بقيه ش تست بود.تازه استاد کلي سفارش نوشته بود که بيشتر از ۳خط جواب ننويسيد! يه وقت سختم ميشه بخوام برگه ها رو بخونم.سوال هاش خيلي يه جوري بود.مثلاً خواسته بود امتحان فارسي باشه و انگليسي هم باشه.هر دو ش رو قاطي کرده بود و همه هم قاعدتاً گيج شده بودن و هي حرف مي زدن.در واقع همه ش داشتن حرف مي زدن همه! مريم که ديگه شورش رو درآورده بود.نمي دونم چرا اصلاً توي مود اين کارا نبودم.مي خنديدم به بقيه.مراقب ه هم فهميده بود و هي ميومد بهشون مي گفت مشکلي پيش اومده؟ يا مي خنديد و اينا ولي کلاً به روي خودش نياورد.جالب تر ش اينه که من نوشتم بنفشه، گل فصلي تابستانه س ((: مي دونستم نيست و مي دونستم درست ش چيه ولي حال شنبود بخوام تصحيح ش کنم.ديگه آخراش که ميشه، آدم مي زنه به بي خيالي! *يکي از بچه ها چند وقت ديگه جشن عقدش ه و فکر کنم مثلاً قراره همه ندونن ولي بس که همه جا تعريف کرده کم کم، همه مي دونن احتمالاً ديگه! :دي *باز هم نصيحت! يه چيزي که خيلي جالبه، اينه که همه ي متاهل ها هي نق مي زنن که آدم، بعد از ازدواج مشکلاتي پيدا مي کنه قبلاً اصلاً فکرش رو هم نمي کرد و خونه ي پدري خيلي خوبه و آدم قدر نمي دونه و اينا.. بعد از طرف ديگه هي غر مي زنن تو چرا انقدر ايراد مي گيري از همه و خدا خوشش نمياد آدم بيخودي همه رو رد کنه، تو اصلاً حاضر نيستي بخواي با کسي بشيني صحبت کني، همينطوري مي خندي ميگي گفتم نه، نميخوام.آخرش که چي؟ اين دفعه ديگه نميذارم اينطوري کني، ميخوام با مامان ت صحبت کنم خودم و خب وقتي من ميگم اصلاً براي مامانم تعريف هم نکردم، بيشتر شاخ درميارين.برام همون يه باري که به مامانم گفتم، درس عبرت شد.بعد از اون هم چند مورد رو خودم قبول نکردم.فقط وقتي حاضرم با خانواده م درباره ي کسي صحبت کنم که خودم بخوام و دوستش داشته باشم و خب وقتيه که تقريباً مي دونم تصميم م چيه و ميخوام چي کار کنم.خوشم نمياد هر کي خواست براي پسرش زن بگيره، پا شه بياد مزاحم وقت و اعصاب م بشه.مي دونم خيليا اينطوري ازدواج مي کنن و خوشبخت هم ميشن با هم ولي فعلاً اصلاً توي مود هيچي نيستم.خواهشم از همه ي دوستان اينه که از سر کچل من بردارن فعلاً.متشکرم. *۳۰ خرداد *از صبح، عين خيالم نبود که فردا امتحان دارم.عصر هم که جدي ش کردم قضيه رو، همه ي وقتم رفت براي ثبت نام کلاس زبان و پرينت گرفتن گزارش کار و اينا.نمي دونم بايد از تموم شدن همه چيز، خوشحال باشم يا ناراحت.مي دونم دفعه ي هزارمه دارم اين اينجا ميگم ولي هنوز نمي دونم واقعاً.گيجم! بهترين راه ش شايد بي خيالي طي کردن باشه فعلاً... *۲۹ خرداد *با يه مشاور صحبت کردم.صداي خانومه خوشگل بود.کلي به حرفام گوش داد و خب مث خيلياي ديگه نگفت خودت بايد تصميم بگيري.بهش گفتم شما جاي من باشي، چي کار مي کني؟ و اون گفت خب تو اگه اينطوري کني، اينطوري ميشه احتمالاً.فکر مي کنم بهتره فعلاً هيچ کاري ش نکني و همونطور که خودت گفتي، بسپاري ش به زمان... مي گفت مقايسه کردن هميشه هم بد نيست.يه زماني مي رسه که همين مقايسه کردن ها مي تونه نتيجه ي مثبتي داشته باشه برات... که ببيني آدم ها مي تونن جالب باشن ولي هر کدوم يه جور و خب اون موقع، اگه باز هم همينطوري فکر کني، شايد همه چيز از اون طرف درست بشه، شايد هم تو خواسته هات عوض بشن.يه کم صبر کن...صبر... صبر... من و ايوب پيامبر بايد مسابقه بذاريم تا چند وقت ديگه... *۲۸ خرداد *با سارا کلي خنديديم توي راه.کلي من تعريف کردم و اون خنديد و اينا و خب آخرش جدي شد، گفت تو آدم نيتي اصلاً.فقط هي ايراد مي گيري و همه چيز رو خراب مي کني.مث دختراي ۱۴ ساله منتظر يه نفر با اسب سفيدي. فقط رو ت نميشه رک بگي! گفتم نه! اشتباه مي کني! گفت نه، اين تويي که داري اشتباه مي کني... *دو سري تقلب روي کاغذ، يه سري روي دستم... يه سري هم سارا داشت.دختر روبروييه -توي کتابخونه- چشماش گرد شده بود، هي مي خنديد! :دي سر جلسه همه از دم با هم حرف مي زدن.پشت سري هام که صداشون ميومد، سمت راستيه هم يه بند مي گفت توي گزينه ها رو کامل سياه کن، من از دور نمي بينم.سمت چپيه هم مدام داشت به پسري که کنارش بود، مي رسوند.ديدم حيفه.يه کم از روي سمت راستيه صحيح کردم ببينم ميشه به علم ش اعتماد کرد يا نه و خي يکي دو تا رو از روش زدم.بعد دختر اينوري اعلام آمادگي کرد که برگه ش رو بذاره ببينم و اينا و خب تصحيحات تا حدودي انجام شد، ۳-۲ تا شايد و بعد مراقبه تازه تصميم گرفت يه کم فعاليت کنه.چون امتحان خيلي بدي بود، برگه ي کسي رو نگرفتن کلاً و نهايتش تذکر و درخواست براي جا به جا شدن طرف بود که مثلاً پا شو برو اونور بشين.البته فرقي هم نکرد چون جام خوب بود تونستم برگه هام رو يه دور دوره کنم اما خب کلاً بي فايده بود.نمي شد جواب داد.فاطمه که فقط ۴ صفحه خونده بود و همه رو با سيستم ۴۰-۳۰-۲۰-۱۰ زد ولي من نزدم ۱۲-۱۱ تا رو چون نمذه منفي داشت.خدا آخر و عاقبت استاد رو به خير کنه با اين همه لعن و نفريني که پشت سرشه.استاد قبلي که با يه بيماري ناشناخته فوت شد.اين يکي رو نمي دونم چي ميخواد بشه. *۲۷ خرداد *آخ اگه اين امتحان علف تموم شه چقدر خوب ميشه.مجبور شدم همه چيز رو بنويسم.بازم مطمئنم يه جوري سوال ميده که نشه تقلب کرد حتي! *۲۶ خرداد *5 نفری که در بهشت ملاقات می کنید... میچ آلبوم / مژگان حسن زاده صفحه 33: تو پنج نفر را در بهشت خواهی دید و هر کدام از ما به دلیلی در زندگی تو نقش داشته ایم.شاید همین الان دلیلش را نفهمی و بهشت برای همین است که تو بتوانی زندگی روی زمینت را بفهمی... مردم بهشت را مثل باغ پر گلی تجسم می کنند که در آنجا در میان ابرها به پرواز در می آیند و در کوه ها و رودخانه ها گردش می کنند اما چنین تجسمی بدون رسیدن به آرامش، بی معناست.این بالاترین هدیه خداوند به توست که بفهمی در زندگی ت چه کار می کردی، دلیل ش را بدانی و این، همان آرامشی است که تو به دنبالش بودی... صفحه 43: هر کی که در اینجا ملاقات می کنی، درسی به تو می دهد.اینکه هیچ چیز تحت اختیار تو نیست...اینکه همه ی ما به هم مربوطیم...اینکه تو نمی توانی زندگی فردی ت را از دیگران جدا کنی همانطور که یک نسیم، جزئی از باد است...آیا تا به حال، به این موضوع فکر کرده ای که چرا وقتی کسی می میرد، مردم دور هم جمع می شوند؟ اصلا چرا این کار را می کنند؟ این جمع شدن به این دلیل است که روح انسان را درک می کنند.آن هم درکی عمیق... همه ی زندگی ها به هم مربوطند.مرگ، فقط یک نفر را با خود نمی برد بلکه با رفتن او، دیگری هم چیزی از دست می دهد و در این فاصله ی کوتاه رفتن یک انسان و از دست رفتن او برای دیگری، زندگی ها عوض می شوند... زندگی هیچ وقت بیهوده نمی گذرد.فقط زمانی که به خودمان تنها فکر کنیم، بی معنا و بیهوده می گذرد... صفحه 79: گاهي وقتي از چيز بارزشي مي گذري و آن را فداي چيز بزرگتري مي کني، در واقع آن را از دست نمي دهي بلکه آن را به ديگري منتقل مي کني. پ.ن: گاهي آدم ميخواد انسانيت رو کنار بذاره ولي يه چيزي رو براي خودش داشته باشه.تکليف چيه اون موقع؟ صفحه ۱۱۶: اين درس را از من داشته باش.کينه در دل راه نده.عصبانيت را جمع نکن.کينه مثل سم است.از درون تو را مي خورد.ما فکر مي کنيم نفرت اسلحه اي است که با آن مي توانيم به کسي که اذيت مان کرده، صدمه بزنيم؛ در صورتي که کينه مثل شمشير برگشته است و هر صدمه اي که با آن به کسي وارد کنيم، در واقع به خودمان وارد کرده ايم. صفحه ۱۳۴: عشق مثل باران است.عشق، عشاق را از بالا تغذيه مي کند و باران عشق، آنها را در خوشي غرق مي کند اما گاهي، وقتي که روي بد زندگي به آنها چهره نشان مي دهد، عشق در سطح خشک مي شود.آن وقت بايد از پايين تغذيه شوند؛ از ريشه هاشان و زنده بمانند. صفحه ۱۴۲: عشق از دست رفته مي تواند عشقي خاموش باشد.عشق، همان عشق است.تنها شکل آن عوض مي شود، همين.تو با جسم معشوقت تماسي نداري، نمي تواني به موهايش دست بکشي، لبخندش را ديگر نمي بيني، با او غذا نمي خوري و با او نمي رقصي اما وقتي آن حس کم مي شود، حس ديگري قوي مي شود: ياد و خاطره ي معشوق.خاطره ي او همراه توست.با آن زندگي خواهي کرد.نگه ش مي داري و حتي با آن مي رقصي.زندگي پاياني دارد اما عشق، هرگز. *۲۵ خرداد *اين آقاهه مسئول دفتر فني ه که طبقه ي اول آموزشگاه هست ديگه مي شناسه من رو بس که هي کار بردم براش.وقتي شلوغه و اينا ميگه شما بالا کلاس دارين ديگه؟ تا ۲ ساعت ديگه که کلاس تون تموم بشه، کار تون هم آماده س.يکي دو بار هم پرسيد کار تايپ و ترجمه و اينا قبول مي کنم يا نه.کاش مي تونست يه کار بهتر برام جور کنه که بعد از فارغ التحصيلي خيال م راحت باشه لااقل :دي *۲۴ خرداد *تند و تند، تحقيق ها رو آماده مي کنم، پرينت مي گيرم.فايل هاي پاورپوينت ش رو مي زنم روي سي دي و ميرم تحويل ميدم به اساتيد محترم که از شر شون راحت شم.هر کدوم رو تحويل ميدم، فايل ش رو از روي کامپيوترم پاک مي کنم.انقدر حس خوبيه (: *۲۳ خرداد *گرمه! همه مون مي ميريم امسال! [Link] [4 comments] 4 Comments: » salam,khob inam az esme weblog. Posted at 8:52 PM » salam,khob inam az esme weblog. Posted at 8:52 PM » salam eghshaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam>:D< Posted at 12:31 AM » سلام ... خوبی؟ ... سری به ما نمیزنی؟ ... کم کم داره مارو یادت میره ها! ... دلم هوای دوستای قدیم و کرده بود گفتم یه سری هم به تو بزنم ... فعلا Posted at 2:23 AM |