About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, October 02, 2006
روزی که دیپلم گرفتم
*۹ مهر *برو اينجا هرچقدر دلت ميخواد، سر و صدا کن! :دي *... گاه باید چنان در ظلمت غرق شد که ناچار کور سوی ستاره را دید و به دنبال نور رفت... ... ... ... رفتی... چراغ ها را خاموش کردی... عمری سرگردان نور شدم... خوش به حال خودت که در روشنایی غرقی... ... ... ... تحمل باید... پ.ن: بعضي چيزا انقدر سخت و وحشتناکن که آدم ترجيح ميده ساکت بمونه فقط؛ متاسفم.. *۸ مهر *رفتم گيشا، دانشکدهي مديريت.. گفتن خيلي وقته منتقل شده به امير آباد شمالي. بابا اصحاب کهف.. تازه يادم اومد پارسال داشتن جمع مي کردن برن! سراغ دنشکدهي زبان دانشگاه علامه رو گرفتم. اونم سعادت آباد بود که خب حالش نبود بخوام برم.دانشگاه تربيت مدرس همون بغله! کنار دانشکدهي مديريت دقيقاً و خب اونجا فقط ارشد و دکترا دارن نه کارشناسي.. گفتم خب ميرم تربيت معلم. پرسيدم کجاست؟ گفتن خيابون شهيد مفتح. با مترو رفتم اونجا. يه دختره گفت بايد ايستگاه دروازه دولت پياده مي شدي. گفتم اگه يه ذره هم شک داري، نرم! گفت نه، من مطمئنم. دوباره برگشتم ۳-۲ تا ايستگاه رو تا رسيدم دروازه دولت. دانشگاه رو پيدا کردم. کلي سوال و اينا تا فهميدم کدوم ساختمون بايد مراجعه کنم. هي بالا، پايين، اينور، اونور تا دفتر گروه زبان رو کشف کردم. جالبه.. دو تا دختر توي کتابخونه نشسته بودن. پرسيدم گروه زبان کجاست؟ گفتن بالا! رفتم بالا؛ گفتن پايينه! برگشتم پايين، ديدم سمت راست راهرو جايي که زياد توي چشم نيست در نگاه اول، گروه زبانه. واقعاً اينا نمي دونن توي راهروي گروهشون چه خبره؟.. حالا من موندم و ۲۵ تا اسم کتاب قلنبه! چي کار کنم به نظرت؟ :دي *۷ مهر *خداييش! اين دفعه يادم نبود امروز، جمعهس. شايد مثلاً بعد از ظهر يادم ميفتاد؛ نمي دونم.. کله ي صبح رفتم چک ميل. ديدم برام نوشتهن: My Friday Story! آي لجم گرفت :دي *يه تجربهي بامزه :پي *کلي کتاب کنکور.. قلمچي و انديشه سازان و همه چيز (به جز گاج البته).. جمعه ظهر، ميدون انقلاب، دونه اي ۲۰۰ تومن! *۶ مهر *با دخترخالهي گرامي رفتيم کتابخونهي پارکشهر ببينيم چه خبره. کلي که گم شديم و اينا! :دي بماند. آخر سر اونجا رو پيدا کرديم و رفتيم داخل. حالا يه جوري ميگم پيدا کرديم انگار دنبال سوزن توي انبار کاه مي گشتيم. با کلي ذوق و اينا رفتيم که ثبت نام کنيم. خانومه از اينايي بود که با رژ لب قهوه اي، خط لب مشکي مي کشن -نمونهش رو توي دانشکده داشتيم آخه- بعد کلي هم احساس مي کنن چه سمت مهمي دارن. کلي معطلي و اينا.. آخرش گفت کارتهاتون يکشنبه آماده ميشه. تشريف بياريد بگيريد. با مانتوي کوتاه و آرايش و اينا هم باشيد، کارتتون باطل ميشه. من که اصولاً آدم مورد داري نيستم ولي کلاً کاش يکي بهش مي گفت يه نگاهي به صورت خودش بندازه! *بعضيا ذاتاً فضولن و پررو. تا چيزي براشون ميگي، احساس مي کنن خيلي مهمه نظرشون. من فقط برات تعريف کردم. درسته.. ممنون که به فکر من هستي و برات مهمه خيلي چيزا ولي ديگه با فضولي قاطيش نکن. حتماً بايد اينا رو رک بگم؟ خودت بفهم ديگه! *تصميم مريم! پ.ن: ورژن جديد تصميم کبريست. *ميگن با دوستت طوري رفتار کن که اگه يه روزي دشمنت شد، پشيمون نشي از حرفايي که زدي بهش. با دشمنت هم طوري برخورد کن که اگه يه روزي دوستت شد، شرمنده نشي. عين عبارتش رو يادم نمياد ولي معنيش همين بود. امروز به چشم ديدم اين واقعيت رو... آدم اصولاً با کسي حرف نزنه سنگين تره انگار. *۵ مهر *اَلرت؟! ((: *... چشم هات رو می بوسم. صبح بخیر عزیزم... *۴ مهر *خيلي وقت بود با کسي کل نزده بودم، به اندازهي جوونيهام حوصله ندارم شايد ولي خب امروز مجبور شدم برم آموزشگاه. ساختمون کوچيکي که هميشه دوستش داشتم ولي از امروز ازش متنفرم! از ديشب که پگاه خيلي چيزا رو تعريف کرد، اعصابم خرد شد واقعاً. چيزايي که شنيده بود هيچي ولي خودش ديده بود که يه خانومي -از اينايي که مهم ترين کارشون توي زندگي، آرايش کردن بوده هميشه- اومد تو و گفت من ميخوام بيام اينجا درس بدم. خواهر مدير جديد -که اون چند روز منشي شده بود- ميگه باشه. کلاس هاي بچه هاي کوچيک رو ميدم بهت. در همين حد که بتوني چند جمله با بچه ها حرف بزني، کافيه! چه حرصي مي خوره آدم. عملاً اين همه درس خوندن و دوره گذروندن و همه چيز کشک يعني! از اون بدتر اينه که فکر مي کنن مردم از پشت کوه اومدن و مثلاً با يک جلسه سر کلاس رفتن، نمي فهمن معلمشون چقدر سواد داره! از دروغ هايي که دختر پشت سر مديريت قبلي گفته بود مي گذرم چون حالا خيلي هم مهم نيست ولي به نظر من، خيلي رو ميخواد که آدم هنوز از موسسه اي مجوز نداشته باشه ولي بره قبض هاشون رو کپي بزنه و به اسم اون موسسه بخواد شاگرد ثبت نام کنه. با اين وضع مديريت و مجوز و معلم، چنين آموزشگاهي عملاً حتي براي وقت گذروندن هم ارزشي نداره. اين شد که صبح رفتم و گفتم اومدم شهريهم رو پس بگيرم. طرف هرچي سوال کرد که چرا و براي چي و چي شده و چي شنيديد!! من گفتم هيچي. فقط ديگه اين ترم نمي تونم بيام. ايشالا از ترم بعد! گفت باشه. من شهريهتون رو کامل پس ميدم ولي الان نه، چون شما قبلش بايد تماس مي گرفتيد! گفتم ساعت کار اينجا از ۹ صبحه. من تماس گرفتم ولي شما تشريف نداشتيد. اين تقصير من نيست. گفت رفته بود کتاب بخرم. شما و برادرتون رو هم حساب کردم و براتون کتاب خريدم. هزينهي کتابها چي ميشه؟ گفتم خريد کتاب از آموزشگاه اجباري نيست. من هر وقت دلم بخواد از اينجا کتاب مي گيرم. دلم نخواد از بيرون مي خرم. اجباري در کار نيست. وقتي ديد من اينو مي دونم، گفت به هر حال من الان پول نقد ندارم به شما بدم. فردا تشريف بياريد! گفتم شما که آموزشگاه مي زنيد، بايد در نظر داشته باشيد ممکنه بچه ها بخوان هفتهي اول انصراف بدن و پولشون رو پس بگيرن. نميشه که شما به همه بگين رفته بوديد خريد و الان پول نقد نداريد. (البته من کلاً آدم خوبيم. راه ميام خيلي با مردم ولي امروز رفته بودم به قصد حرص دادن طرف فقط!) گفت خب من الان چي کار کنم؟ گفتم من نبايد به شما بگم چي کار کنيد ولي حالا که مي پرسيد مي تونيد بريد بانک. به قول مسئول ثبت نامتون، بانک همين بغله! گفت خانوم شما از کجا مي دونيد من توي کدوم بانک، حساب دارم و توي حسابم چقدر موجودي هست. گفتم من از همون شماره حسابي حرف مي زنم که موقع ثبت نام به همه مي داديد. مگه کسي رو ثبت نام نکرديد؟ گفت من قانوناً مي تونم ۳۰٪ از شهريه تون کم کنم ولي ميگم کامل بهتون پس ميدم. فقط الان نه! ولي شما طوري با من صحبت مي کنيد انگار که ميخوام پول تون رو بخورم! اين چه طرز برخورده؟! گفتم (خيلي زحمت کشيدم که حضور ذهن داشته باشم هرچي گفت جوابش رو بدم!) اينکه من فردا وقت ندارم اينجا معطل شم خيلي حرف بديه؟... و خب قرار شد عصر برم شهريهم رو پس بگيرم. در تمام اين مدت، هردومون مي دونستيم که من مي دونم جريان چيه! شايد در کل يک ربع هم نشد که من برسم خونه و جريان رو رنگي براي مامان تعريف کنم! خب مامان گفت تو گاهي برخوردت خيلي خوبه اما گاهي خيلي تند صحبت مي کني با مردم. گفتم آخه اين آدم حقشه وگرنه توي اين يک سال و نيم من يک بار هم توي اين آموزشگاه با کسي اينطوري حرف نزده بودم. همون موقع تلفن زنگ زد و خب شمارهي آموزشگاه بود. گفتم من جواب نميدم. دوباره باهاش دعوام ميشه. مامان جواب داد. مدير جديد بود. کلي خودش رو شيرين کرد. سلام عليک و اينا.. گفت خانوم! من براي خودم کسي هستم. من توي محل کارم، شخصيت و آبرو دارم. اين دختر خانوم شما مگه چند سالشه؟ تازه از دبيرستان اومده بيرون؛ هنوز بلد نيست با بزرگتر از خودش چطوري بايد صحبت کنه. جلوي همهي همکارهام به من اينطوري گفته و اونطوري گفته. کلي چغلي -چقلي؟- کرد خلاصه. مامان گفت من بهش گفتم نبايد تند برخورد مي کرد ولي دختر من، بچه مدرسه اي که نيست! و غيره... آقاهه گفته بود ايشون ۷ سال از من کوچيکتره.اگه به ليسانسش خيلي افتخار مي کنه من فوق ليسانس زبان دارم.دخترتون خيلي بي تربيته. فوق العاده بي ادبه. از اين حرفا.. مامان هم خيلي ريلکس همهش رو گفت حق با شماست! من خودم رو مي زدم که جوابش رو بده. چرا هيچي نميگي؟ مامان هم انگار نه انگار. حرفشون که تموم شد، گفت وقتي کار ت گيره، با طرف دعوا نکن. وقتي تموم شد کارات، وايسا جوابش رو بده. گفتم من ديگه پام رو توي اون ساختمون نميذارم! باز هم هيچي نگفت. عصر رفت اونجا و خب.. خواهر آقاهه -که مسئول ثبت نام بود اون موقع- شلوغش کرد که واي! چقدر دختر شما عصباني بود. من قبلاً دوبار ديده بودمش. خيلي خوش برخورد و مودب بود. امروز چرا اينطوري بود؟ آقاهه -با اون فوق ليسانس نداشتهش.. معلوم شد پيام نور خونده يا.. قبول شده.. نمي دونم- رفته بوده سر کلاس درس بده. اومد بيرون و ضمن دعوت خواهرش به سکوت! شهريه رو پس داد و گفت من نمي دونم دخترتون از چي عصباني بود! مامان هم گفت از اينکه به اعتبار موسسهي شکوه اومد اينجا ثبت نام کرد و بعد بهش گفتن شما اصلاً مجوز نداريداز موسسه! وضع معلم آوردنتون هم اينطوريه.. آقاهه هم قبول کرد و گفت خب بله ولي من اقدام کرد براش. هنوز انجام نشده! -اينم دروغ مي گفت. پولي به شکوه نداده بود کلاً- در همين حال، از توي اون يکي کلاس، صداي خانومي ميومد که داشت خودش رو مي کشت که بتونه چند جمله انگليسي حرف بزنه با بچه ها! به هر حال، به قول مامان برام عبرت شد حسابي! از اين به بعد با هر شخص حقيقي و حقوقياي طرف باشم، مجوز و مدارک و همه چيز رو چک مي کنم. از اينش هم دلم خنک شد که مامان بهش گفته بود وقتي آدم از اخلاق و رفتار کسي ايراد مي گيره، خودش بايد خيلي بهتر باشه. شما تلفن زدي به من ميگي دخترم بي تربيته! شما عملاً داري به من توهين مي کني که بگي رفتار بچهم خوب نبوده! اين اولين بار من چنين چيزي دربارهي دخترم مي شنيدم توي اين سال ها و خب مي دونم که شما با اين برخورد نمي تونيد ادامه بديد کارِتون رو. حالا بذاريد يک ماه بگذره. ۴ نفر که برن و بيان مي فهميد معناي واقعي کلمهي بي تربيت چيه! نديده بودم مامان انقدر تابلو اينجوري حمايت کنه. کلي کِيف کردم! ولي کاش اعصابش رو داشتم خودم مي رفتم عصر. اشتباه کردم نرفتم. نتيجهي اخلاقي: ۱. هر کي از راه رسيد آموزشگاه و شرکت زد، چشم بسته يا به اعتبار مديريت قبلي، تابلو، سربرگ ها و کلاً شواهد موجود، بهشون اعتماد کنيد. چيزي نپرسيد! مجوز و مدارک رو هم به هيچ عنوان چک نکنيد يه وقت! ۲. اگه احياناً فهميديد سرتون کلاه رفته، مودب باشيد و چيزي نگيد! ۳. اگه يه وقت خواستيد از حق تون دفاع کنيد، اول کپي صفحهي اول شناسنامهي طرف رو بگيريد ببينيد چند سالشه. اگه ازتون بزرگتر بود، بي تربيت نباشيد و حرفي نزنيد! ۴. آموزشگاه، صندوقش کجا بود؟ همه چيز بستگي به ميزان موجودي شخصي مدير داره. ۵. واي به حالتون اگه از جاي ديگه اي کتاب بخريد.فقط از خود آموزشگاه! ۶. هميشه حس همکاري و همدردي رو در خودتون تقويت کنيد. اگه معلمتون بلد نيست دو کلمه حرف بزنه، خب چه اشکالي داره؟ مي تونيد با هم ياد بگيريد. اين همه خودآموز و کتاب و سي دي و نوار هست. تازه! مي تونيد معلم خصوصي هم بگيريد. بعد اطلاعاتتون رو به معلمتون هم منتقل کنيد. موضوع ياد گرفتنه! چه فرقي داره شما به معلمتون ياد بديد يا اون به شما؟ ۷. اصلاً کلاس زبان به چه دردي مي خوره؟ شما همينکه توي خيابون راه بريد و مردم درسته قورتتون ندن، خيلي شاهکاره! *به خواهر گرامي گفته بودم اگه تو بري دانشکده -خب اون که داشت مي رفت کلاً- و برام از فلاني و فلاني، مهر و امضاء بگيري روي برگهي تسويه حسابم، منم ميرم فلان کار تو رو برات انجام ميدم. بنده خدا کلي راه رفته بود و برام کارم رو انجام داده بود. امروز که اعصاب نداشتم. فردا ولي حتماً ميرم انجامش ميدم. داداش کوچيکه هم دو تا کتاب ميخواد و خب مسئول انقلاب رفتن توي خونه منم ديگه :دي *آني خونه نبود؛ يعني بود ولي پايين، خونهي دوستش اينا بود. مامانش گفت فلان چيز رو من هر چي بهش ميگم، گوش نميده به هواي تو. ميشه خودت بهش بگي؟ گفتم باشه.وقتي اومد بالا، بگين بهم تلفن بزنه. حرف ميندازم و ميگم. گفتم.. خيلي رک.. و بلافاصله قانع شد. نمي دونم، ديدي بعضيا اصولاً هرچي بگن، بقيه قبول مي کنن؟ -مث تو که ميگي اصلاً حرف زدن بلد نيستي! اوهوم! با توام! :پي- خب من اونجوري نيستم! :دي مهرهي مار ندارم يعني ولي در کل خوبه. امشب هم درست شد اين. بهش گفتم ميخوام کنکور شرکت کنم. کلي تعجب کرد، خنديدم و گفت چه حوصله اي داري! ... خب حوصله که ندارم؛ در کل آدم کم حوصله ايم ولي فرق داره. بايد بتونم چون ميخوام بشه. سخته شايد دوباره بخوام بشينم کتاب هاي عمومي رو که اکثراً تغيير هم کردن، بخونم ولي ميخوام بشه؛ پس بايد بشه. من همه ي تلاش م رو مي کنم. *رکورد حرف زدن من و پگاه پاي تلفن از نيم ساعت کمتر قرار نيست بياد ظاهراً! *۳ مهر *تقريباً کارهاي تسويه حسابم داره تموم ميشه. خدا رو شکر! ترکيدم بس که با اون ۳ تا برگهي لعنتي، همهي دانشکده به اين بزرگي رو هي رفتم بالا، اومدم پايين... *بي ربطه ولي ديدن چاپ جديد کتاب هاي Interchange و دونستن اينکه دانشجوي سال صفري مترجميه، باعث شده بخوام دوباره کنکور بدم. اينبار زبان! حالا از اونجا چطوري به اينجا رسيدم خودم هم نمي دونم!!! *هميشه مي گفتم مردم چطوري شيادن و کلاهبرداري مي کنن. کيا انقدر گيج ن که گول اونا رو مي خورن؟ با فيلم ي که امشب ديدم -يکي از سريال هاي ماه رمضانه؛ اسم ش رو نمي دونم- و تلفن بعدش، ديدم خيلي ساده تر اين حرفا اتفاق ميفته. عيبي نداره. ادب شدم که ديگه حواسم رو جمع کنم. فردا هم ميرم حالش رو جا ميارم.. مدير جديد آموزشگاه رو ميگم بابا! *۲ مهر *فکر مي کردم خيلي دلم بگيره ولي وقتي ببينم توي دانشکده همه ميرن سر کلاس و من اونجا کاري ندارم. ديدم خيلي خوشحالم که مجبور نيستم باز برم سر اون کلاس ها. حوصلهش رو ندارم شايد ديگه! (گزيده اي نتايج دانشکده-گردي هاي اين چند وقت اخير) *با تلفن نغمه بيدار شدم. مي خواستم امروز بهش تلفن بزنم. خوشحال شدم که اون، اين کار رو کرد. من رو يادشه هنوز پس! :دي کلي تعجب کرد که حدود ساعت ۱۰ من هنوز خوابم. خب من يا شب زود مي خوابم -حدود ۱۱:۳۰ يا ۱۲- و صبح زود بيدار ميشم -حدود ۷:۳۰ تا ۸- البته وقتايي که نخوام برم مثلاً دانشکده دنبال کارهام.. يا دير مي خوابم ۳-۲ و دير بيدار ميشم -۹ تا ۱۰ مثلاً- ولي امروز از اون روزا بود که زود مي خوابي، دير هم بيدار ميشي، اونايي که ميرن سر کار نق مي زنن و خب.. به من چه! مي خواستن علاف باشن! *۱ مهر *انقدر خواب م ميومد که فکر مي کردم چشمام رو باز کنم مي ميرم حتماً! توي راه از فرط بداخلاقي با خواهر گرامي قهر کردم. هرچي هم صدا م زد، مث نامردا نشنيده گرفتم! ماجراي شنبه صبح رو يادم بود ولي به رو م نياوردم. ديگه خوشحال م نمي کرد. بي خيال ش شدم. توي راه يکي از بچه ها رو ديدم. تا دانشکده با هم حرف زديم که تنها نباشيم. مرسي... بعد؟ هيچي ديگه! کلي مث علاف ها اينور اونور رفتم پي مهر و امضاء جمع کردن. ديدي گاهي آدم جن ميشه و کسي که اون آدم، دنبال ش ميشه بسم الله؟ حکايت من و استاداييه که بايد برگه هاي تسويه حساب م رو امضاء کنن! :دي *بابا پي.دي.اف! *يه اول مهر خيلي خوشمزه! (: *مي گفت: خب من ديوونه م! به هيچ کس شايد نگم ولي تو که مي دوني! لزومي نداره بخوام تظاهر کنم نيستم! هستم.. باري همين، امروز کلي گريه کردم پيش ت. براي همين خواستم من رو ببخشي. فکر مي کردم مجبر ميشم کلي پال تلفن منت ت رو بکشم تا باهام حرف بزني. فکر مي کردم فوق ش فقط بگي سلام... اما وقتي ديدم مث هميشه شروع کردي به بگو بخند و احوالپرسي.. نمي دونم.. خوشحال شدم از اينکه تو انقدر مهربوني... غصه م گرفت که چرا انقدر ديوونه م... گفتم آخه تو من بداخلاق رو ميخواي چه کار؟ خنديدي باز... خنده ت رو با هيچي عوض نمي کنم. گفته بودم؟ *۳۱ شهريور *تلفن زدم به دوستم.. انقدر از شوهرش شاکي بود که تا حالا نشنيده بودم اينجوري در موردش حرف بزنه. از تعجب فقط شاخ درنياوردم که البته از خدا خيلي ممنون م چون بهم نمياد احتمالاً :دي اما جداً خيلي تاثر برانگيزه که آدم ببينه يه دختر جوون، تازه يک سال بعد از ازدواج ش ناراحت باشه از اينکه مجبوره کسي رو تحمل کنه که حوصله ش رو نداره اصلاً. سوال من اينه: اين دوستان متاهل با اين همه دعوا و غصه و مشکل و درگيري و اينا چرا هي به بقيه اصرار مي کنن که ازدواج کنن؟ واقعاً برام سوال ه. يه روز از يکي شون پرسيدم. گفت خب آخرش که چي؟! آخرش همين ميشه ديگه! پ.ن: بابا جهان بيني! پ.پ.ن: خدا نصيب نکنه! *فکر مي کردم خيلي غصه بخورم شب اول مهر! ولي عين خيال م نيست. چه زود با قضيه کنار اومدم! :دي *۳۰ شهريور *بعد از يک فروند گردگيري اساسي، مهموني رفتن خيلي مي چسبه! مخصوصاً اينکه کلي هم بگي و بخندي و خوش بگذره :دي *کار دنيا بر عکس ه! حالا سر و کله ت پيدا شده؟ حوصله ت رو ندارم که! چي کار کنيم حالا؟ :پي *واي اگه بدوني امشب چي هديه گرفتم؟ عمراً کسي بتونه بگه چي انقدر مي تونه خوشحال م کنه! خودم هم نمي دونستم آخه! دختر خاله ي گرامي از ميون کلي سي دي -لوح فشرده- عتيقه يک عدد سي دي کليپ هاي قديمي اندي پيدا کرد و مستقيماً اومد دو دستي تقديم من کرد! واي اگه بدوني! بايد برم انسولين تزريق کنم بس که قند توي دل م آب شد. خدمت بزرگي بود به بشريت! کللللللي خوشحاليدم امشب من! يه عالم آهنگ قديمي! مامان و خواهر گرامي و داداش کوچيکه و نغمه همه ميگن تو آخه از چيِ اين بوفالو، گوريل، هر چيزي توي اين مايه ها!!! خوش ت مياد؟ خب چي کار کنم؟ بامزه س.. ياد بچگي هام ميفتم، کِيف مي کنم کلي. البته جلوي هر کسي نميگم چون مسلماً مردم به عقل آدم شک مي کنن ولي اگه روزي اندي قرار باشه مثلاً جايي کنسرت داشته باشه که من هم باشم، حتماً حتماً دقيقاً مسلماً جزء اون دختراي ريدف اول م که دارن خودشون رو مي کشن و مي پرن بالاي سِن کلي مي رقصن و جيغ مي زنن و اينا ((: البته من به عمرم در حضور بيشتر از ۴ نفر نرقصيدم! ولي خب اگه قرار باشه يه سري چيزا رو بي خيال بشم و دنيا براي چند ساعت بي حساب و کتاب باشه، خب ميرم کلي هم مي رقصم! کي به کيه؟ ((: پ.ن: زياد هم جدي نگير حالا! يه چي ميگم! :دي *خيلي عجيبه... که آدم يه زماني چيزي رو با تمام وجودش عميقاً دوست داره و فکر مي کنه هميشه همه چيز همونطوري باقي مي مونه... ممکنه از اين فکر خوشحال بشه -وقتايي که همه چيز کاملاً مرتبه- يا خيلي غصه ش بگيره، از همه چيز بد ش بياد و به خاطر چيزايي که اسم شون رو ميذاره حماقت، خودش رو فحش بده -وقتايي که مي بينه همه چيز موقته. امروز هست اما فردا ممکنه نتونه باشه- اما قضيه اينه که خب يه روزي همه چيز تموم ميشه. جالبه.. فکر ش هم وحشتناکه و تصورش، غير قابل تحمل.. اما خب پيش مياد، مي گذره و عادي ميشه. گاهي حتي ممنون ميشه از اين اتفاق.. به حماقت خودت مي خندي و شايد يه کم عجيبه که تعريف حماقت انقدر زود عوض ميشه! يه زماني مي گفتم من احمق م! و تو هي مي گفتي نه، نه! تا اينکه يه روز گفتي آره، تو احمقي چون بيخودي خودت رو احمق مي دوني!... حالا به نظر من، من احمق بودم و تو احمق هستي! تفاوت مون اينه الان. فرض کن تو هر روز ميومدي پشت در مخفي باغ و من هر روز در رو برات باز مي کردم که بياي تو، که با هم بريم بگرديم، بشينيم و از با هم بودن مون -حتي در سکوت- لذت ببريم. خب؟ حالا ديگه کسي نيست که بخواد اون در رو باز کنه، ديگه من نيستم. هر جوري دل ت ميخواد فکر کن. فکر کن تلفن اختراع شده و حالا سرگرمي م اينه که با کس ديگه اي حرف بزنم؛ براي همين وقت ندارم پشت در باغ بشينم و منتظر اومدن ت بمونم.. فکر کن از لودگي و مسخرگي و علافي خسته شدم؛ دارم درس مي خونم.. فکر کن يه گودال عميق پشت در باغ درست شده که نمي تونم / نميخوام بتونم از رو ش رد بشم. فکر کن... من نمي دونم.. هر طوري دل ت ميخواد فکر کن. موضوع اينه که من ديگه پشت در باغ منتظر ت نيستم. نمي دونم مياي باز هم يا نه؛ ميگي گاهي مياي.. اما پيشنهاد مي کنم سرگرمي بهتري پيدا کني؛ يه تفريح جالب تر، جديدتر براي گذروندن تنهايي هات.. شايد هم اصلاً ميخواي تنها باشي. مي دوني؟ تو يه دروغگويي؛ تصحيح مي کنم: يه احمق دروغگو.. شايد هم نادون.. هميشه مي گفتي تنهايي ت رو دوست داري و هميشه هم از تنهايي ت فرار مي کردي؛ در واقع هيچ وقت نتونستي واقعاً تنها باشي. تنهايي ت هميشه پر از تصوير بود، پر از صدا، پر از خاطره، پر از خيال. به قول خودت پر از «اين مسخره ها»... يه بار وقتي نشسته بودي توي قايق، هل ش دادم تا وسطاي آب... باهات اومدم و خواستم بري، ديگه نياي. ايستادم و دور شدن ت رو تماشا کردم اما يک هفته بعد تو باز پشت در باغ بودي. شايد جدي م نمي گرفتي. شايد واقعاً دوستم داشتي، عادت نبود اما دل ت تنگ مي شد. مي خواستي من باشم. هاها! مث هميشه گول مي زدي خودت رو... يادمه يکي دو بار در رو برات باز کردم. گفتي نمياي تو اما وقتي به خودمون اومديم ديديم باز داريم مي گرديم و حرف مي زديم اما... اون تصوير، مال تو نبود اما هميشه برات جالب تر از اين صدا بود. خب پس بايد مي رفتي. برو! يه روز تصميم گرفتم ديگه اصلاً به هيچ قيمتي يادم نره تو کي هستي و با عصرهاي قشنگ من چه کار کردي... قرار شد ديگه حتي تا پشت در هم نيام، فراموش کنم اصلاً دري هست... نمي دونم يادت بود برام صدف بياري يا نه... نمي دونم حتي بهت گفته بودم صدف ها رو دوست دارم يا نه اما اهميتي هم نداره... نمي دونم باز هم اومدي پشت در باغ يا نه... اما من نميخوام ديگه بيام و در رو برات باز کنم. يه روزي خسته ميشي. مي بيني من هيچ وقت نميام. بعد تو هم ديگه اين طرفي نمياي مگه دل ت براي کنده کاري هاي روي در تنگ بشه...ميدم اين طرف باغ رو ديوار بکشن... که ديگه حتي اون در رو هم نبينم... شايد ميري دنبال همون تصوير.. که از اين صدا برات جالب تره اما بذار يه چيزي بهت بگم... اون تصوير هيچ وقت مال تو نميشه همونطور که اين صدا مال تو نبود، ادعا مي کردي هست، مال توئه... اما نبود، نيست. ديدي که... از تو چي يادمه؟ يه کسي که نمي دونست چي ميخواد... خودش رو خيلي قبول داشت و با همه ي خوبي هاش، همه ش دنبال تصويرهايي بود که مي دونست بهش تعلق ندارن... همين، همه چيز رو انقدر بي ارزش کرد.. اينکه تو هيچ وقت واقعاً گوش نکردي من دارم چه شعري رو برات مي خونم. همه ش حواس ت به پروانه هاي رنگي اي بود که از لابه لاي گل ها بيرون ميومدن و هر کدوم يه طرفي مي رفتن. هميشه حواس به اونا بود. مي گفتي برات عادي ن، اهميتي ندارن. هيچ وقت باور نکردم. حتي باور نکردم دوست شون داشته باشي.. پس چرا جسدشون توي اون قاب هاي قهوه اي روي ديوار سفيد اتاق ت جا خوش کرده ن؟ شايد سخت بود باور اينکه کسي قلب نداشته باشه... هر تيکه ش پيش يکي از پروانه ها بود... ديگه چيزي براي من نداشتي... مسخره س... من ديگه در باغ رو باز نمي کنم برات. حتي منتظر ت هم نمي مونم.. حتي صداي قدم هات رو يادآوري هم نمي کنم. هرچقدر دل ت ميخواد دنبال پروانه هاي رنگي اينور و اونور بدو... عکس هاشون رو جمع کن و بچين دور و برت... چي اهميت داره ديگه؟ جز اينکه تو يه احمق دروغگويي... *آفلاين دريافتي از مرمر خانوم: عشق چيزي است که بيشتر از هر چيز داشتن ش را دوست مي داريم و بيشتر از هر چيز دادن ش را دوست ميداريم و هيچ کس در نمي يابد که عشق همان چيزي است که همواره داده مي شود و پذيرفته نمي شود... *دنيا را بد ساخته اند...كسي را كه دوست داري، تو را دوست نمي دارد. كسي كه تو را دوست دارد، تو دوستش نمي داري اما كسي كه تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد، به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسيد و اين رنج است. زندگي يعني اين... *دوست رشتی ه بهش میگه چه بچه خوشگلی داری دوست ش میگه حالا یک کاری برای ما کردی، هی منت بذار! *باز هم نرگس: ميدوني خنگ ترين مرد دنيا كيه؟ احسان، چون نرگس رو عوض كردن ولي نفهميد! -------------------- *مردم گيج ن بعضي وقتا. ۱۰۰ ساله دارن جايي کار مي کنن. باز مي پرسي فلان جا کجاست بهت اشتباهي آدرس ميدن! مردم بي ادب ن يا شايد هم خيلي کم توقع بعضي وقتا! براي کاري که انجام ميدن ازشون تشکر هم مي کني، تعجب مي کنن! *يک روز مي بوسمت! فوق ش خدا مرا مي برد جهنم! فوق ش مي شوم ابليس! آن وقت تو هم به خاطر اينکه يك « ابليس » تو را بوسيده، جهنمي مي شوي! جهنم كه آمدي، من آنجا پيدايت مي كنم و از لج خدا هر روز مي بوسمت! واي خدا! چه صفايي پيدا مي كند جهنم! ... *منشي جديد گاو ه! ميگه حالا شما ثبت نام کن! بعداً برنامه ريزي مي کنيم بهتون ميگيم کلاس تون چه روز و چه ساعتيه! گفتم آخه اينطوري که نميشه! من بايد بدونم ساعت کلاس به برنامه م مي خوره يا نه! گفت کلاس ها معمولاً بعد از ظهره، ۳ به بعد! زحمت کشيدي! خنگ! اصلاً مي دوني چيه؟ من چشم ندارم وقتي از پله هاي اون ساختمون ميرم بالا، کسي جز پگاه رو ببينم که اونجا نشسته و جواب سلام م رو ميده! *گيج ه! آفلاين گذاشته که شما؟ بعد از ۴ دقيقه يادش اومده من کي هستم! نوشته شرمنده! الان يادم اومد! خوبي ن؟ آخه آدم ضايع! چرا انقدر دير پردازش مي کني هميشه؟ باز خوبه زبون ت باز شد! جاي شکر ش باقيه. *۲۹ شهريور *مريم رو ديدم! وسط راهروي گروه! با برگه هاي تسويه حساب توي دستش. انگار ۱۰۰ سال بود نديده بوديم همديگه رو. يادش بخير! چه روزاي خوبي بود. ياد يه چيزي افتادم. يه روز مريم اومد جلوي دختر دايي هاش يه کم خاطره بگه و از با هم بودن مون تعريف کنه و اينا، گفت يادش بخير! چقدر با مريم -من- زير يک ميز نشستيم! امروز هم گاف داد البته! گفت تا جايي که بشه امروز ميريم و مهر و امضاء جمع مي کنيم و اينا. بقيه ش هرچي موند ميشه تو برام انجام بدي؟ کلي هم عذرخواهي کرد و اينا. من هم کلي گفتم اين حرفا چيه و براي من که زحمتي نداره و فلان.. بعد گفتم کد ملي، کارت دانشجويي، دو تا عکس و يک کپي شناسنامه هم بهم بده. گفت باشه برات پست مي کنم. گفتم دير نشه ها. گفت راستي بهروز -شوهرش- فردا داره مياد تهران. معمولاً توي کيف ش عکس من رو داره. ببينم اگه دو تا عکس داشته باشه که خيلي خوب ميشه. گفتم جاي اين همه حرف بيخود زدن! :دي بهش بگو داره مياد مدارک ت رو هم برات بياره. گفت اِ ! اينم ميشه! راست ميگيا! :پي *دختر دايي مريم امسال دانشگاه ما قبول شده، رشته ي ما! کلي باهاش حرف زدم و از تجربه هام گفتم، از همه ي چيزهايي که توي اين ۴ سال ياد گرفتم. چيزايي که شايد بايد کسي مي بود و بهم مي گفت.. ولي خب نبود.. و من خودم باهاشون روبرو شدم.. يه سري ش رو خب مريم بهش گفته بود. بعضي چيزا رو هم من گفتم. وقتي مريم اومد بگه تکراري بود. ياد ۴ سال پيش خودم افتادم. يادش بخير... *پگاه صبح تلفن زده بود. دل ش تنگ شده بود مي خواست يه کم حرف بزنيم. عصر که از خواب بيدار شدم خيلي دل م گرفته بود. شايد پارسال همين موقع خيلي چيزا بود که مي تونست خوشحال م کنه ولي الان نه.. دل م مي خواست مث اون موقع ها بشينم گريه کنم. ديگه چيزي نبود که بتونه مانع م بشه ولي باز هم نه.. بهش تلفن زدم. بيشتر از يک ساعت صحبت کرديم. کلي خنديديم.. کلي از گريه هامون گفتيم.. گفت تصميم داره براي خودش مجوز بگيره و آموزشگاه ش هم يه جايي نزديک آموزشگاه قبلي ه.. ولي اين دفعه از موسسه ي سفير... گفت معمولاً ۲ ماه طول مي کشه ولي قصدا داره هر روز دنبال کارهاش بره که يک ماهه انجام بشه. گفتم خبر ش رو سريعاً بهم بده. ميام اونجا که باز هم با هم باشيم.. هردو مون خوشحال شديم. اگه بشه عاليه! (: *۲۸ شهريور *مجبور شدم عکس هاي دوست م رو -که يواشکي رفته بود يک هفته آنتاليا!- توي دستشويي تماشا کنم که بقيه نبينن! به حق کاراي نکرده! *سوغاتي گرفتم. يه کيف کوچولو، اندازه ي کيف پول، از اينا که شکل صنايع دستي ه! *۲۷ شهريور *بالاخره ديپلم گرفتم! کلهي صبح رفتم مدرسه. کلي سلام و احوالپرسي با اين و اون. کلي بازجويي که از اين چه خبر، از اون چه خبر.. بعد رفتم پيش خانوم دفتردار، عکسم رو چسبوند روي مدرکم ولي خب مدير نبود که امضاش کنه. يه کم کتاب خوندم. رفتم طبقه هاي بالا رو ديدم و دلم اصلاً نخواست اون روزا برگردن با اينکه خوب بودن خب... بعد حس کردم بايد فرار کنم. گفتم من ميرم يه دوري بزنم. خانوم دفترداره گفت آخي! حوصلهت سر رفت؟ باشه.. و خب رفتم بيرون شکلات خوردم يه کم -که هم چاق نشم، هم حالم خوب بشه- به سارا تلفن زدم و وقتي برگشتم ديدم خود خانومه رفته مهر و امضاي مدير رو گرفته برام. من هم مث خيلياي ديگه که اومده بودن دنبال مدرکشون، يواش يواش و پاورچين پاورچين اومدم بيرون که اصلاً حتي يک لحظه هم با مدير نکبتمون روبرو نشم! البته مامان کلي دعوام کرد و گفت کارم خيلي بد بوده، چرا نرفتم پيشش؟ ولي من خنديدم گفت خوب کردم! مگه بي شخصيتم که برم پيشش عرض ادب، بعد برگرده بهم بگه کارت چيه؟ براي چي اومدي؟ چرا مانتو ت کوتاهه؟ چرا آب تو تلنبهس، چرا گوشتکو قلنبهس؟.. بره به جهنم، با اون قيافهي سرد هميشه حق به جانبش.. اگه اون آدمه، من چيم؟ اگه من آدمم، پس اون چرا اينجوريه؟ البته حالت سومش اينه که هيچ کدوممون آدم نباشيم! :دي *عمه جان و پسر عمه جان عليِ نافرمان و دختر عمه جان عارفه و مادربزرگه و عمه جان بزرگ همه امروز اينجان. اين پسر عمه جام کلاً چسب داره. بغلش که مي کني، هي خودش رو مي چسبونه. هي دلت ميخواد تاپ تاپ! بوسش کني. سختيش اينه که بايد فرق نذاري و دختر عمه جان رو هم همينقدر تحويل بگيري هرچند از حرکات پسر عمه جان خوشت مياد اما از دختر عمه جان حرص مي خوري خب! و خب کشف جديدم اينکه پسر عمه جان، به راحتي با يک بسته کرانچي دهنش رو مي بنده براي دقايقي و هرچيزي خواستي بدي بخوره، تيکه هاش رو بزرگتر بگير. طوريش نميشه! فقط من موندم چرا آدم براي تنها نبودن بايد مجبور باشه هم ۹ ماه خودش رو شکل هيولا کنه، هم کار سختي مث زاييدن رو انجام بده!! :دي هم هي بچه شير بده و بخوابوندش و ببردش حمام و بهش غذا بده و دنبالش بدوه و حرصش رو بخوره و مدرسه ثبت نامش کنه و هر روز نگرانش باشه و حداقل ۲۰ سال از زندگيش رو حروم کنه که چي؟ ميخواد تنها نباشه. البته الان ديگه درک مي کنم اگه ماها نبوديم مامان و بابا چقدر تنها بودن. آدم اصلاً انگار خوشش مياد! که يا حرص بده يا حرص بخوره ((: *۲۶ شهريور *تلفن زدم دبيرستان م ببينم خانوم دفتردار فردا هست يا نه! مدير مرکز -که هميشه گفته م خيلي نکبته- گوشي رو برداشت.. اول نشناختم ش و سراغ خانوم دفتردار رو گرفتم. گفت نيومده. گفتم امروز نيومده يا کلاً شنبه ها نمياد؟ گفت تو کي هستي؟ تازه شناختم صدا ش رو و تابلوتر از اون، لحن هميشه نيش دار صحبت کردن ش رو... گفتم پس لطفاً معاون مدرسه رو صدا بزنيد. گفت تو کي هستي اصلاً؟ کار ت چيه؟ محل ش نذاشتم. با بي رغبتي گفتم متشکرم. تو صدا م تمسخر هم بود شايد و قطع کردم تلفن رو... لزومي نداره بخوام باهاش مودب باشم. نه اونجا کاري دارم، نه نمره ي انضباط ميخوام ازش، نه هيچي... آي دل م خنک شد! :دي حالا دارم فکر مي کنم فردا چه کار کنم که مجبور نشم ريخت ش رو ببينم حتي! * ۲۵ شهريور *تنها جمعه اي که ابداً حس جمعه بودن بهم دست نداد ولي يادم بود که جمعه س امروز! اصلاً يکي از آرزوهام اينه که يه روزي جمعه باشه، حس جمعه بودن بهم دست نده، فردا ش که بيدار ميشم يادم بياد ديروز جمعه بوده. يعني ميشه؟ :دي *۲۴ شهريور *پنج شنبه ها رو دوست دارم! يادش بخير! از مدرسه که ميومدم تند تند مشق هام رو مي نوشتم، مامان همه چيز رو آماده مي کرد. قلب م کنده مي شد تا ساعت ۴-۳ بشه و خاله هام و مادربزرگه بيان. دنيا رو بهم مي دادن پنج شنبه هايي که ميومدن خونه مون مهموني. دنيا م چقدر بد شده! از چي خوشحال ميشم الان؟ *۲۳ شهريور *...يه جايی خوندم که آدمها پنج دسته اند: ۱- اونهايی که نرگس رو با دل و جون مي بينند و براشون مهم نيست بقيه راجع بهشون چی فکر مي کنند. ۲- اونهايی که نرگس رو نمي بينند و کاری هم ندارند که بقيه مي بينند يا نه! ۳- اونهايی که نرگس رو نمي بينند و اونايی رو که مي بينند، مسخره مي کنند. ۴- اونهايی که نرگس رو نميخوان ببينند چون ميخوان آدمهای باکلاسی باشند اما بعضی وقتها يواشکی مي بينند! ۵- و آخر سر اونهايی که اصلاً تلويزيون ندارند که نرگس رو ببينند. شما از کدوم دسته ايد؟!.... *قسمتي از ديالوگ هاي شوهر رويا (همون آقاي روان شناس) خطاب به نسرين: ...نسرين خانوم! بگو اسم ت چيه؟! ميخواي بگم نرگس بياد باهات صحبت کنه تا آدرس خونه ت يادت بياد ببريم ت پيش خانواده ت؟ پ.ن: ((((((((((((((((((((((((: *امروز سر ظهر -ساعت ۱- رفتم آموزشگاه براي فاينال؛ ميدترم که نداشتيم! گفتم لااقل فاينال بديم. اصولاً آموزشگاه براي ما خونه ي خاله س. خيلي محيط ش خودمونيه. يه جور دوست داشتني اي همه چيز و همه کس آشناس اونجا. من حتي گاهي به شوخي مث بچه ها پگاه -معلم م- رو خاله صدا مي زنم يا براش تولد گرفتيم همين چند ماه پيش. کلي کيک و شربت و کادو و خنده و خيلي خاطره هاي خوب. کلي شوخي مي کنيم با هم هميشه. کلي از زندگي شخصي مون براي هم ميگيم، از غصه هامون، از خوشحالي هامون... کلي به تلفظ هاي غلط و حرف هاي بي ربط و جک هاي بي مزه ي همديگه مي خنديديم هميشه.. فعل هام يکي در ميون پرزنت و پست شدن! شايد چون امروز معلم داداش کوچيکه يواش صدا م زد، رفتيم توي يکي از کلاس ها، در رو بست و گفت يه چيزي بهت ميگم ولي تابلو نکن ها. کار ت تميز باشه.. و گفت که پگاه نميخواد از ترم ديگه بياد اين آموزشگاه. البته هنوز تصميم ش قطعي نيست ولي شوهرش -که ميشه مدير آموزشگاه- از اين ترم ديگه تصميم نداره مديريت اينجا رو قبول کنه و پگاه هم چون اينطوري عادت کرده و اينا ميگه خيلي سختمه با شرايط جديد کنار بيام. ميرم يه آموزشگاه ديگه.اگه از اول جايي معلم باشم خب برام عاديه ولي چون اينجا همه کارش با ما بوده سختمه بخوام فقط معلم باشم. ما که نتونستيم راضي ش کنيم. تو يه کاري ش بکن. من کلي وا رفتم حسابي. گفتم هر وقت حرف ترم بعد بوده پگاه خيلي عادي برخورد کرده و چيزي نگفته. من چطوري باهاش صحبت کنم؟ فقط مي تونم دوباره حرف بندازم. شايد اعتراف کنه.. و خب.. وسط امتحان خود همين خانومه -معلم داداش کوچيکه- اومد و يهويي راستش رو گفت که همه بدونن. پگاه هم حاشا کرد کلي. بعد که برگه م رو دادم و امتحان تموم شد، همه ي چيزايي رو اون بالا! گفتم گفت برامون. من گفتم بهت حق ميدم. عکس العمل طبيعي همه ي آدما اينطوريه که تغيير رو دوست ندارن. اصلاً عجيب نيست ولي هميشه هم نميشه فرار کرد. اگه برات سخته با همه ش روبرو بشي کمتر کلاس بگير ولي اينطوري نباشه که ديگه نياي اصلاً. مي توني مثلاً يک ترم امتحان کني و اگه ديدي نميشه، خب بعدش ما هم اصلاً اصرار نمي کنيم ولي پيشنهاد من اينه که باهاش روبرو بشي. مث رفتن از راهنمايي به دبيرستانه. اول ش سخت بود ولي فقط اول ش.. گفت آخه من و همه ي دوستام همه ي سال هاي مدرسه رو با هم بوديم. گفتم خب به خاطر همينه که انقدر از تغيير مي ترسي. اگه دل ت براي آقاي همسر تنگ ميشه خب توي خونه مي بيني ش. مگه هر کي ميره سر کار، خانوم بچه ها رو هم مي بره! :دي :دي بعد بچه ها تهديد کردن که ترک تحصيل مي کنن! و اينکه فقط پگاه ه که معني اشاره ها و حرف هاي غلط غولوط بچه ها رو مي فهمه و اينکه هر کس ديگه اي با اون سرعت با من انگليسي حرف بزنه عمراً بفهمم چي داره ميگه :پي بعدشم گفتم اگه به حرف م گوش ندي نفرين ت مي کنم از اينا که با مشت مي زنن به سينه شون و ميگن اينطوري بشي، اونطوري بشي! هميشه هم روي انسرينگ خونه تون اندي ظبط مي کنم وقتي خونه نيستين. ديگه کلي خنده و اينا و خب دخترا لوس ن ديگه. خيلي سعي کرديم کسي گريه ش نگيره. قرار شد فکر کنه روي حرفامون. وقتي داشتيم ميومديم بيرون -من و آناهيتا و فرناز- اپگاه ومد دم در گفت بياين بوس تون کنم. ما هم فرار کرديم گفتيم نميخوايم الان. باشه براي ترم بعد! ... نمي دونم. از خودم تعجب کردم که تونستم منطقي باشم، گريه م نگيره و بهش حق دارم يه جورايي. شايد خيلي فرق کرده م، خيلي بزرگ شدم توي اين يکي دو سال اخير... و خب اگه پگاه و آقاي همسرش نخوان ديگه اين آموزشگاه باشن شايد خيلي هم به خودم سخت نگيرم و ناراحت نشم. شايد بتونم خيلي زود با معلم تازه کنار بيام و نهايت ش اينه که من هم مثل همه ي دوستام که از آموزشگاه شون راضي نيستن، چند بار آموزشگاه عوض مي کنم هي! خب همه ش ۴ ترم مونده تا اين دوره تموم بشه. هر جايي هم دوره هاي Passages رو ندارن. آخرش هم شايد مجبور مي شدم برم يه آموزشگاه ديگه. نمي دونم چطوري ميشه ولي پگاه هميشه معلم خوبي بوده براي من. شايد تا به حال نديده بودم که کسي هم توي کارش انقدر جدي باشه، هم انقدر با شاگردهاش صميمي باشه و هميشه هم سر کلاس به همه خوش بگذره، هم خيلي بيشتر از حد معمول کار کنن و بيان بالا. دوست دارم بدونه چقدر قشنگ باعث شد من خيلي بيشتر از سطح کلاس بشينم درس بخونم در حالي که روز اول اصلاً خوشم نميومد برم کلاس زبان. دوست دارم بدونه چقدر هرجا يه کتاب، يه آهنگ، يه فيلم يا حتي يک جمله ي انگليسي هست من يادش ميفتم و خوشحال ميشم از داشتن چنين معلمي (: دوست دارم اينا رو بدونه. شايد خيلي وقتا بهش گفتم که از پيشرفت م خيلي راضي م و اون هم هميشه گفته به خاطر زحمت هاي خودته. شايد خيلي وقتا پايين برگه ي رايتينگ م نوشته که خيلي خوبه که گاهي فقط چيزاي خيلي جزئي رو اشتباه مي نويسم. خوشحاله که هميشه نمره هام عالي ميشه، هميشه تاپ-استيودنت ميشم؛ هيچ وقت هم شيريني نميدم! کاش اگه مي خواست بره لااقل يه گودباي-پارتي براش مي گرفتيم. هرچند... فکر مي کنم رفتن هاي بي مقدمه رو بيشتر دوست دارم. خداحافظي هاي خيلي معمولي.. مث قطع کردن گوشي تلفن.. مث آخرين بار که نغمه رو سر کلاس ديدم و اصلاً هم يادم نمياد کِي بود... مث روزايي که ديگه هرگز تکرار نميشن... مث خنده ها... شوخي ها... حرفاي خودموني... شايد زندگي م داره خيلي خالي ميشه... از تموم شدن دانشگاه بگير... تا وضعيت جديد آموزشگاه... تا همه ي آدمايي که يه روزي خيلي همديگه رو مي ديديم و الان عملاً هيچ کدوم نيستن.. شايد سالي ۴-۳ بار، يکي دو نفر رو ببينم... شايد خوشحال بودم اول مهر امسال که با همه ي اول مهرهاي ۱۶ سال گدشته فرق داره، ميرم آموزشگاه و خب.. همه اونجا آشنا ن، همون ساختمون کوچيک پررنگ که شبيه همه چيز هست جز آموزشگاه زبان، همون آدمها، همون کتاباي اينترچنگ که از اسپکتروم خيلي بيشتر دوست شون دارم... نمي دونم.. تغيير هميشه هست.. و آدمها خيلي ساده دوست دارن در مقابل ش مقاومت کنن... فکر مي کردم خيلي عوض شده م، بزرگ شده م.. اما نمي دونم باز اول مهر... با اين همه تغيير... همه ش هم با هم، همزمان... چي کار کنم؟... اعتراف مي کنم من هم از اين همه تغيير خوشم نمياد، ناراحتم مي کنه... کاش يه چيزايي زودتر درست بشه، يه چيزايي عوض شه، حتي اگه ازم بپرسن چي ميخوام و چطوري ميگم نمي دونم.. ولي فکر کردن به همه ي اين تغييرها ناراحت م مي کنه. جالبه که آدمها هرقدر هم دوست و آشنا داشته باشن باز هم تنها ن... نمي دونم چرا ولي اينطوريه.. و اين اصلاً قشنگ نيست. لااقل با اخلاق دخترونه ي من جوردرنمياد. احساس تنهايي مي کنم... *لقب جديد: مريم نازنين... (: *۲۲ شهريور *صبح با دوست م توي ايستگاه مترو قرار گذاشته بودم. قرار شد با هم بريم دبيرستان، ديپلم م رو بگيرم.ديروز از دانشگاه تماس گرفتم و گفتن ديپلم ت آماده س. بيا بگير! رفتيم... وارد خيابون مدرسه که شديم، قلب م يه جور خوشگلي فشرده ميشد انگار. ياد همه ي اون روزها افتادم. روزايي که دنيا م خيلي کوچيک بود.. شايد اندازه ي حياط کوچيک مدرسه.. اندازه ي کتاباي فيزيک و زيست و ادبيات م... حالا خيلي چيزا فرق کرده. خيليا رو مي شناسم که قبلاً نمي شناختم، کتاب هايي خوندم که حتي اسم شون رو هم نشنيده بودم. جاهايي رفتم که اصلاً نمي شناختم. توي اين ۴ سال خيلي چيزا اتفاق افتاده، خيلي بزرگ شدم و حالا دوباره همونجام... مث اصحاب کهف شده بوديم. همه چيز کلي تغيير کرده بود. همه چيز... و اول از همه، خودمون... هرچند مدرک م آماده نبود اما اهميتي هم نداشت زياد. شايد بهتره يک بار ديگه هم بيام اينجا... شايد يه روزي برم دانشکده و ببينم همه چيز چقدر عوض شده... و اول از همه، خودم... خدا کنه اون موقع احساس کنم بزرگتر شدم، بهتر شدم... خدا کنه همه ش فقط احساس هاي خوب باشه... *۲۱ شهريور *نه ديپلم دارم نه ليسانس! حتي سيکل هم نه! چطوري ثابت کنم من ۱۶ سال!!! درس خوندم؟ فردا ميرم دنبال ش! :پي [Link] [2 comments] 2 Comments:» salam,man aval shodama!!! khobi? ishala phd ham migiri maryam jan :) Posted at 10:16 AM » خوشمزه Posted at 1:00 AM |