About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Friday, May 04, 2007
بازگشت مریمی
*۱ ارديبهشت *آوردي بهشت... *ارديبهشتها خوشاخلاقم من! *تو رو خدا! خواهش ميکنم ازت! من به درک! هر وقت از روز که بود، به گوشيم ۲۰۰ بار زنگ بزن ولي جون هر کي دوست داري، سر ظهر زنگ نزن به تلفن ِ خونه! خب شايد کسي خواب باشه. من هم که ميدوني؛ اگه خوابيده باشم، با صداي توپ هم بيدار نميشم. راستش بيدار هم بشم، انقدر سرم درد ميگيره که عصباني ميشم و عمراً نميام گوشي رو بردارم. بابا مگه سر آوردي؟ نمردهم که! بيدار ميشم ميبينم تلفن زدي، خودم باهات تماس ميگيرم. فقط تو رو خدا هر حرف رو يه بار بگو. درس که نيست هي تکرارش ميکني؛ من هم انقدر خنگ نيستم که با يه بار حاليم نشه داره چي بهم ميگي به زبون مادري! تو رو خدا يه کم مراعات اعصاب ِ نداشتهي من رو بکن مادر بزرگ عزيزم!!! *فکر ميکردم فقط توي ايران با چونه زدن و زبوننفهمبازي درآوردن، کار ملت پيش ميره! تو هم؟ ((: *ديشب اصلاً نتونستم مث آدم بخوابم! اول حس کردم خيلي خيلي خيلي ناراحتم. هر چي هم فکر کردم چرا، هي همهش جواباي مسخره ميومد توي ذهنم. گفتم خب ميخوابم حالم خوب ميشه. بعد ديدم سردمه. بعد از کلي تفکر به اين نتيجه رسيدم که خب موهام خيسه؛ بايدم سردم باشه ولي تصميم گرفتم محل نذارم و سعي کنم بخوابم. بعد دوباره يادم افتاد چقدر ناراحتم. بلند شدم به مرمر مسج بزنم يه کم حرف بزنيم، يادم اومد گوشيش رو گميده! اگه خونهي خودش بود، در کمال پررويي تلفن ميزدم بهش بيدارش ميکردم. حالا يا فحشم ميداد و ميرفت ميخوابيد دوباره، يا فحشم ميداد ولي نميرفت بخوابه يا اصلاً فحش نميداد با اينکه بيدارش کرده بودم يا بيدارش کرده بودم ولي خب فحش نميداد. حالا اون قسمت فحش خوردنش اهميتي نداشت :دي ولي اصولاً رو م نميشد از مامان مرمر بخوام فحش بخورم ((: بعد حتماً مامانم يا به عقلم شک ميکرد يا به خودم با تلفنهاي نصفهشبي. خب چي کار کنم؟ دله ديگه! ييهو تنگ ميشه براي کسي. بعد که ديدم اينطوريه، يه عالم گريه کردم که حالم بهتر بشه. بعدش رفتم موهام رو با کلي سر و صداي سشوار خشک کردم که مريضتر از ايني که هستم، نشم! بعدترش هم يه عالم بيسکويت رو خرت خرت گاز زدم و هي نق زدم که اين راز بقا چيه شبا نشون ميدن؟! يه ميمونه هم در کمااااااال خوشحالي هي از اين شاخه به اون شاخه آويزون ميشد و ميپريد اينور اونور. من هم حسوديم ميشد که خوش به حالش! اين چقدر خوشحاله :دي آخرش مامان - که اون هم بيخوابي زده بود به سرش، گفت برو اندي گوش بده انقدر نق نزني؛ حالت خوب ميشه! :دي من هم ديدم ديگه حوصلهي سر صدا درآوردن ندارم. يه کم فايلهاي توي گوشيم رو تماشا کردم و خوابم برد... هي همهش حس ميکردم يه چيزي مث بختک رو م؛ سنگين بود خيلي. حالا نگو مامان برام پتوي اضافه آورده! من ِ گيج هم نه متوجه مامان شدم، نه حتي پتو! فقط فهميدم هوا خوب شد. فکر کنم تب داشتم خيلي. خوابم برد... صبح به هر زور و زحمتي بود، بيدار شدم برم پي کارهاي اداري... توي راه هم دربارهي رژ لب vov و اينکه کدوم شمارهش چه رنگيه و خشک هست يا نه و اينا با دو تا دختر ديگه کنفرانس برگزار کرديم. بعدترش هم به معضل آلودگي هوا بد و بيراه ميگفتم که باعث ميشه هر روز مجبور شم کفشهاي سفيدم رو بشورم کلي! - من هميشه بايد يه جفت کفش سفيد داشته باشم اصولاً - وقتي هم کار م اونجا تموم شد، به سرم زد مرمر رو ببينم حتماً. خيلي حيف بود تا نزديک خونهش برم و نبينمش خب! تلفن زدم بهش و در عرض سه سوت ديدم يه خانوم باشخصيت داره لبخندزنان از دور مياد! بعد از کلي مراسم تحويل گرفتن و اينا شروع کرديم به قدم زدن و ور زدن به صورت همزمان! و هي اومديم اومديم اومديم تا ديگه رومون کم شد و رفتيم سراغ يه وجب پارکي که مرمر توي يه کوچهي کوچولو ميشناخت. حالا مرمر ميگفت آفتاب توي صورتمه؛ روي اون نيمکت بشينيم. من ميگفتم باشه. بعد سردم ميشد ميگفتم اينور بشينيم. بعد ميديديم اينطوري رومون به سمت عابرهاست. ميرفتيم اونور. توي اين هاگير واگير هم ايشون لطف کردن و نصف شيرکاکائو شون رو ريختن روي نيمکت! بعد از اينکه طي مراسمي نيکمت رو پاک کردم که لباس نفر بعدي که اونجا ميشينه کثيف نشه و فحشمون نده، اعتراف کردم که در باز کردن بستهبندي خوراکيها هميشه گير ميکنم! و ايشون اومدن لطف کنن برام بازش کنن که ناگهان ديدم پايين شلوار و کفش و جورابام حتي! مزين به نقاط قهوهاي رنگ شيرکاکائو شده و خب شده بود ديگه! نق زدن فايدهاي نداشت. البته اگه رنگ لباسام روشن بود، حتماً اخمام ميرفت تو هم و ميکشتمش ولي از اونجايي که به علت مراسمات اداري، مشکي پوشيده بودم که رسميتره مثلاً - توقع داشتي مانتوي کوتاه و شال پولکدوزيشده بپوشم؟ - زياد لجم نگرفت و فقط گفتم خرس گنده! اين رو خودم هم بلد بودم که. توضيح: براي مرمر، خرس گنده فحش محسوب نميشه چون خودش همه رو خرس ميکنه اصولاً. به لينکدونيش راجعه شود! ديگه بعد از کلي مخابرهي اخبار و اطلاعات، خيالمان راحت شد و رضايت داديم برويم خانه! موقع خداحافظي هم کلي مححححححکم ماچش کردم که تا دفعهي بعد دلم تنگ نشه زياد! مرسي اومدي. خيلي خوش گذشت. *۲ ارديبهشت *اين motion sickness آبرو حيثيت آدم رو ميبره. عين بچهها از ماشين که پياده ميشي، گيجي اصلاً! اه اه اه!!! *اين همه رشتهي جديد احداث ميکنن! بعد فکر نميکنن بايد ۴ تا شغل جديد هم احداث کنن؟ بهش گفتم به جاي اينکه بري فوق ديپلم کامپيوتر بگيري، بعد بيکار و علاف - الاف - باشي، اين فرصت خيلي عالي رو از دست نده. از هنر داشتن کسي ضرر نميکنه. کنارش ميتوني درس هم بخوني، فوق ديپلمت هم سر جاشه. اميدوارم گوش بده بهم... *مامان! اينکه به حرفت گوش ميدم واسه اينه که مامانم هستي؛ چرت و پرت هم نميگي ولي اصلاً معنيش اين نيست که خودم رو موظف ميدونم هر کي هر چي گفت، مث خنگا بگم چشم! نگران اين يه رقم نباش عمراً. *هر کي ازم بخواد باهاش برم جايي - مثلاً مطب دکتر - يه چيزي با خودم ميبرم که بخونم. امروز هم يه داستان ديگه از شکسپير رو خوندم تا نصفه؛ هر وقت کامل شد مينويسمش اينجا. *آفلاين دريافتي: زدواج کردن وازدواج نکردن، هر دو موجب پشيماني است. سقراط با ازدواج، مرد روي گذشتهاش خط ميکشد و زن روي آيندهاش. سينکالويس اگر کسي در انتخاب همسرش دقت نکند، 2 نفر را بدبخت کرده است. حجازي پيش از ازدواج چشمهايتان را باز کنيد و بعد از ازدواج آنها را ببنديد. فرانکلين ازدواج هميشه به عشق پايان داده است. ناپلئون با زني ازدواج کنيد که اگر مرد بود، بهترين دوست شما ميشد. پرل باک *۳ ارديبهشت *صفحههه خوب باز نشد؛ نديدم مرمر عاشق کدوم اسمايليه شده. مطمئن هم بودم يه روز حرفش ميشه و مجبور ميشم اعتراف کنم که اسمايليه رو نديدهم تا اينکه اون روز بالاخره پيش اومد؛ جلوي خندهم رو نگه داشتم. با قيافهي خيلي جدي براش تعريف کردم؛ بعدش کلي خنديديم. تازشم! چون کيف صورتي خوشگل خودت رو هم شيرکاکائويي کردي، نق نزدم سرت وگرنه فکر ميکني واقعاً زنده ميرسيدي خونه؟! *کم خودم قاطي کردهم، مامان هم انواع حالات مختلف قضيه رو تشريح ميکنه، از قول بقيه کامنت ميده و مشکلات احتمالي رو ميشماره برام. خدا چي کار کنم به نظرت؟ *۴ ارديبهشت *ورون جان موفق به آپلود کردن فايلهاش نشده بود تا امروز صبح و خب اصلاً هم لازم نبود با اين سرعت اينترنت نفتيمون! بخواد اين همه وقت بذاره و آهنگي رو برام آپلود کنه که خودم دارمش. داشتيم خودمون رو ميکشتيم که يه قرار آنلاين بذاريم، هي من آف ميذاشتم، اون جواب ميداد.. تا اينکه ييهو در يک اقدام ضربتي آنلاين شدم و ورون جان رو دستگير نمودم! نتيجهي خوش و بش امروز هم شد اينکه بالاخره يکي از آهنگهاي مورد علاقهم رو ميتونم مث آدميزاد، درست بخونم و معنيش رو هم بلدم! البته اگه کلمه به کلمه ازم بپرسن بلد نيستما؛ همينطوري کيلويي ميتونم بخونمش. خلاصه اينکه مريمي در پوست خود نميگنجد و هي بالا و پايين ميپرد. مرسي ورون جااااااااااااااااااااان آخيييييييييييييش خوشحالم خيلي! *خواهر گرامي: مريمي! تو عمراً اينطوري ارمني ياد بگيري. مريمي: نميخوام ارمني ياد بگيرم که! دارم آوازهاي ارمني ياد ميگيرم از ورون. خواهر گرامي: چطوري؟ مريمي: جملههاش رو حفظ ميکنم، با آهنگش ميخونم ديگه. انقدر دلم خنک ميشه (: *۵ ارديبهشت *قبل از عيد قرار بود خونه رو رنگ کنيم که به علت بالا بودن کاليبر و اين حرفا پاس داديمش به بعد از عيد. امروز صبح آقا رنگکاره اومد؛ همهمون رو پروند از خواب. از شنبه هم بساطيه اينجا! کامپيوتر که تعطيل. کتابا رو هم بايد جمع و جور کنم که کثيف نشن. خودم هم برم سر بذارم به بيابون. اول قراره سقفها رو رنگ بزنن. بعدش چون من خيلي کوليبازي درآوردم، قراره بگن اين اتاقه رو اول رنگ کنن. بعدش که خشک شد - تا حالا انقدر از گرمي هوا خوشحال نشده بودم! - ميتونم برگردونمش به حالت عادي. بعد ديگه شلوغ پلوغي اونور و بوي رنگ و اينا رو شايد بتونم بيخيال شم کلاً. نميدونم چرا هر دفعه من ِ بيچاره به سرم ميزنه شوهر کنم! مصادف ميشه با بنايي و اسبابکشي و بوي رنگ و اين حرفا. خيلي از مراسم خواستگاري خوشم مياد، هر دفعه يه بساط اينجوري هم جور ميشه برامون! خلاصه اينکه اگه ۴-۳ روز نبودم دارم بنايي ميکنم! البته نميگفتم هم کسي شاکي نميشد چون معمولاً فاصلهي آپديتهام همين قدره؛ هر چند من هيچيم برنامهريزي نداره که! ييهو ديدي در اولين فرصت کامپيوتر رو وسط رنگ و بنايي و اينا رديف کردم! نميشه من رو هم رنگ بزنن، نو بشم يه کم؟ *توي کتاب «صميميت، تاثيرگذاري و نفوذ در ده دقيقه» نوشته شنوندهي خوبي باشين؛ بذارين مردم هرقدر ميخوان حرف بزنن. وقتي دارن حرف ميزنن، گوش بدين. گاهي سوال کنين - که يعني مثلاً حتي کوچکترين جزئيات هم مهمه براتون - و آخرش که حرفاي طرف تموم شد، بقيهش رو بپرسين چي شد که باز مجبور بشه حرف بزنه و احساس کنه شما اصلاً خسته نشدين و دوست دارين باز هم به حرفاش گوش بدين. بعد اگه طرف مرد هست، هي بهش قدرت بدين و ازش تعريف و تمجيد کنين و بهبه و چهچه بگين طوري که انگار خيلي دهنتون باز مونده واسهي طرف و حرفا و کاراش! اگر هم زن هست، عمراً از زنهاي ديگه - مخصوصاً زيباييشون! - حرفي نزنيد، درکش کنيد، بذاريد يه عااااااااالم حرف بزنه، کلي احترام بذاريد بهش هميشه و ببينيد چطور خر ميشه و هر چي شما بگين، ميگه چشم! حالا اگه يکي تلفن بزنه، خييييييييييلي حرف بزنه - از نوع چرت و پرت.. که حتي ارزش تکرار کردن هم نداره - اعصابت رو بجوه - بجود! - روي نِرو ت پاتيناژ بره و مث معلمهاي بچههاي عقبمونده يه حرف رو ۱۰۰ بار بگه، مجبور ميشي علم روانشناسي رو بيخيال شي و خيلي بيادبانه بگي همه چيز رو قبلاً گفته بهت، ميدوني خودت، فلان مسئله به تو مربوط نميشه و آخرش زورکي خنده تحويلش بدي و از شر ش که راحت شدي، تا شب سردرد ت رو تحمل کني! خب نککککککبت! کم حرف بزن. به خدا هيچکس نميگه فلاني لاله! *۶ ارديبهشت *سر خر را پيچانيدم تشريف بردم انقلاب؛ باز مراسم کتاب خريدن و خوشحالي! (: تصميم دارم از ليست ۱۰۰۱ کتاب تا ميشه انگليسيهاش رو بخونم نه فارسي! فعلاً هم از خاطرات يک گيشا Memories of a geisha شروع کردهم. ياد يانگوم ميفته آدم! البته شغل يانگوم، خيلي شريفتره. *ميتونم به راحتي کتاب داستانهاي Advanced رو بخونم. بزن اون دست قشنگه رو. هوراااااااااااااااااااا *درک من از دنيا شبيه مال تو نيست و به خاطر اين، خدا رو شکر ميکنم. سعي نکن جاي من تصميم بگيري يا نظرت رو محترمانه به خوردم بدي. هوم؟ *۷ ارديبهشت *وسايل دم دست و پا دو قسمت شدن: يا توي کارتن چيده شدن - کتاب بود همهش! - يا چپوندمشون توي کمد و کشوها! از فردا زندگي تعطيل! ّ*مرررررررررررررردم بس که مبل جابهجا کردم. دستم داره ميشکنه به سلامتي! *۸ ارديبهشت *آدم بره عمله بنا بشه براي مامان و باباي من کار کنه! خوش ميگذره حسابي. *ما حتي موقع خريد هم به دوستمان رحم نميکنيم. يقهش را ميگيريم ميکشيمش به حرف زدن. شعورمان هم نميرسد شوهرش کار و زندگي دارد بندهي خدا. خلاصه حواستان باشد با ما دوست نشويد يک وقت خدايي نکرده! *آدم انقدر فضول؟ ميگه حوالهت به حضرت عباس اگه نگي جريان چيه! *من و ورون بيخيال فرهنگ استفاده از موبايل شده و تمام روز را با اساماس چت نموده و احوال يکديگر را جويا مي شويم و امار همديگر را ميگيريم دقيق! *تا تو باشي توي سبد به اين بزرگي، برنج آبکش نکني خنگه! * به برکت وجود گزارش کارهاي تايپ نشدهي خواهر گرامي، افتخار نوشتن، امروز هم نصيب ما شد؛ البته بعد از تايپ کليهي گزارشات ايشان! *تا يک هفته اوضاع همينقدر بيريخت است + بوي رنگ البته! :دي *۹ ارديبهشت *دلم خوش بود توي اين وضع هاگير واگير خونه، خودم و لباسهام تر تميز موندهايم! ولي وقتي به اشتباهم پي بردم که رفتم خونهي خالهي گرامي و لباسهام رو که به شدت هرچه تمامتر، بوي رنگ گرفته بود، شستم.. ولي چه فايده؟ باز الان همونجوري ميشه. مسخرهس ولي احساس آوارهي جنگ بودن دست ميده بهم! ناشکر نيستما ولي کِي ميشه خونه مرتب بشه، با لباس خونه هي دور خودم بچرخم، هي بخورم به در و ديوار، ايميلهام رو چک کنم، وبلاگاي بچهها رو بخونم، با صداي بلند با تلفن حرف بزنم، فرشها و مبلها هم ولو باشن همهجا! دنيا چقدر کوچيکه؛ شايدم آدمها مسخرهن.. يا زندگي کلاً... نميدونم ولي آرزوي دم دستيم فعلاً همينه! :دي *«خاطرات يک گيشا» رو خوندم. دوبله نشده بود البته.. غمانگيزه داستان زندگي اين آدم. خدا رو شکر يه آدم خوب بود توي زندگيش حداقل... حالا ميخوام غرور و تعصب رو شروع کنم. اون هم دوبله نشدهس :دي *وحشتناکترين چيز دنيا شايد اين است که طبق عادت در خانه بالا و پايين بپري. بعد ناگهان يادت بيايد همهي درها و ديوارها را رنگ زدهاند. رنگي بشوي شدهاي ديگر! بعد مجبوري مث بچهي آدم، آرام و مودب وارد اتاق مورد نظرت بشوي و براي باز کردن در، دستگيره را بگيري نه اينکه با کف دست، در را هل بدهي. فکر کنم بيشتر از همه، دل مامان خنک ميشود! *۱۰ ارديبهشت *رسماً اعلام ميکنم هر کس دربارهي مطالب بلاگم، در دنياي واقعي - و نه مجازي - ازم سوال کنه، به هيچ عنوان جواب نميدم؛ هر کسي ميتونه اينجا رو بخونه ولي حق سوال کردن و کنجکاوي و اينا رو نميدم به کسي. ميگم که بعداً اگه برخورد کردم با کسي، بهش برنخوره. *ساعت ۷ صبح رييييييييييييييييييييينگ ريييييييييييييييييييييينگ (صداي الارم گوشيه) با فلاکت بيدار ميشم، خفه ميکنم صدا ش رو و دوباره ميخوابم... ساعت ۷:۱۰ ريييييييييييييييييييييييييييييييييييينگ ريييييييييييييييييييييييييييييييينگ ديگه مجبورم بيدار شم. با چشماي بسته دنبال شونه و فوم ِ صورت ميگردم! - دخترا در هيچ شرايطي از قرتيبازيشون دست برنميدارن - بعدش دنبال کرم و رژ لب و جوراب نن ميگردم. تند تند صبحانه ميخورم، خودم رو با ورژن دوبله نشدهي «غرور و تعصب» و صد البته بازي راشن! معطل ميکنم تا ظهر... با لوبياپلو و ترشي خفه ميکنم خودم رو. خوشتيپي و اين اداها رو هم کلاً بيخيال ميشم. بعد ميريم خونهي مادربزرگه و به درخواستهاي مکرر ايشون و تشويقهاي کمنظير اطرافيان، لطف ميکنيم و دقاقيق جوادي ميرقصم تنهايي! شب به خاطر خوردن خورشت قيمه به عنوان شام! از وجدانم طلب مغفرت ميکنم و زير بارون بسيار رمانتيک اين روزا! تشريف ميارم خونه. آخر شب هم جز کرم کف پا و دور چشم و صورت و اون صابون جديده سعي ميکنم به چيز مهمتري فکر نکنم :دي *۱۱ ارديبهشت *کلهي صبح، خيلي محترمانه مامان بيرونم کرد که برم خونهي مادربزرگه و نق نزنم هي! من هم رفتم که براي عروسي جمعه، تمرين! کنيم. بسي خوش گذشت و من يکي کاملاً آمادهم :دي پ.ن: راضيم کردن برم باهاشون عروسي! نميشه که تنهايي خوش بگذره بهشون! *به جاي به کار بردن فعل «پوشيدن» براي کفشهاي پاشنهبلند - در حد چارپايه! - از فعل «سوار شدن» هم ميتوان استفاده کرد :دي *دو تا چيز خوشگل خريدم. وقتي پوشيدم، ميبينيش. *به خدااااااااااا اين، رنگ ِ موهاي خودمه خب! *اگه فردا آخرين روز نقاشي ِ خونه نباشه، ميرم مانتوهاي ورون جان رو قرض ميگيرم ازش! لباسهام رو بايد هزار تا سوراخ! قايم کنم که بوي رنگ نگيرن! *۱۲ ارديبهشت *همه چيز، به خوبي و خوشي تموم شد جز بوي گند بنزين و رنگ که تازه شروع شده. چي کارش کنم؟ *آرزو م بود روي سراميکهاي کف سالن، کفبازي کنم. امشب به آرزو م رسيدم :دي *۱۳ ارديبهشت *توي اين هاگير واگير، پاک کردن کلي شيشه و پنجره رو انداختن گردن من! نميگين من از ارتفاع ميترسم؟ سکته کردم تا تموم شد. *دارم تمام لباسهاي داخل کمد، کشوها و کل ملافهها رو ميشورم! داخل کمد رو هم بايد حسابي با کف و آب و سرکه بشورم بلکه بوي اين بنزينه بره. خيلي بو ش بد ه. مردم بس که عود روشن کردم و پياز نصف کردم گذاشتم توي اتاق و داخل کمد! [Link] [2 comments] 2 Comments: » bishoore khare gav!! oon che commenti bood akhe?? divoone tavagho dari oono taeed konam? harchi mikhay fosh bede:D man yeki ke taeedesh nemikonam! on adam webloge mano ghoort mide! commente to ke az cheshmesh nemiofte! khar!! Posted at 11:37 PM » nanevisia! Posted at 11:11 PM |