Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, May 28, 2006
همه ی دوستان من
*۷ خرداد ۸۵

*کلي تعريف و تمجيد؛ ميذارمش اينجا که فلاپي ه ماندگار! بشه حسابي:
هيات‌ داوران‌ جايزه‌ي‌ بامبي‌ آلمان‌، سال‌ 2001:برخي‌ او را كيمياگر واژه‌هامي‌دانند و برخي‌ ديگر، پديده‌اي‌ عامه‌پسند. اما در هر حال‌، كوئليو يكي‌ از تاثيرگذارترين‌ نويسندگان‌ قرن‌ حاضر است‌.خوانندگان‌ بي‌شمار او از 150 كشور، فارغ‌ ازفرهنگ‌ و اعتقادات‌ خود، اورا نويسنده‌ ي‌ مرجع‌ دوران‌ ما كرده‌اند. كتاب‌هاي‌ او به‌ 56 زبان‌ ترجمه‌ شده‌اند و جداي‌ ازآن‌ كه‌ همواره‌ در فهرست‌ كتاب‌هاي‌ پرفروش‌ بوده‌اند، درتمام‌ ط‌ول‌ دوران‌ ظ‌هور او، مورد بحث‌ و جدل‌ اجتماعي‌ و فرهنگي‌ قرار داشته‌اند.افكار، فلسفه‌ و موضوعات‌ مط‌رح‌ شده‌ درآثار او، بر ذهن‌ ميليون‌ها خواننده‌اي‌ تاثير گذاشته‌ است‌ كه‌ به‌ دنبال‌ يافتن‌ راه‌ خويش‌ و روش‌هاي‌ تازه‌ براي‌ درك‌ جهان‌ هستند.

زندگي‌نامه‌

پائولو كوئليو در سال‌ 1947، درخانواده‌اي‌ متوسط‌ به‌ دنيا آمد. پدرش‌ پدرو، مهندس‌ بود و مادرش‌، ليژيا، خانه‌دار. درهفت‌ سالگي‌، به‌ مدرسه‌ي‌ عيسوي‌هاي‌ سن‌ ايگناسيو درريودوژانيرو رفت‌ و تعليمات‌ سخت‌ و خشك‌ مذهبي‌، تاثير بدي‌ بر او گذاشت‌. اما اين‌ دوران‌ تاثير مثبتي‌ هم‌ براو داشت‌.در راهروهاي‌ خشك‌ مدرسه‌ي‌ مذهبي‌، آرزوي‌ زندگي‌اش‌ رايافت‌:
مي‌خواست‌ نويسنده‌ شود. درمسابقه‌ي‌ شعر مدرسه‌، اولين‌ جايزه‌ي‌ ادبي‌ خود را به‌ دست‌ آورد. مدتي‌ بعد، براي‌ روزنامه‌ي‌ ديواري‌ مدرسه‌ي‌ خواهرش‌ سونيا، مقاله‌اي‌ نوشت‌ كه‌ آن‌ مقاله‌ هم‌ جايزه‌ گرفت‌ اما والدين‌ پائولو براي‌ آينده‌ي‌ پسرشان‌ نقشه‌هاي‌ ديگري‌ داشتند.مي‌خواستند مهندس‌ شود. پس‌، سعي‌ كردند شوق‌ نويسندگي‌ را در اواز بين‌ ببرند اما فشار آن‌ها و بعد آشنايي‌ پائولو باكتاب‌ مدار راس‌السرط‌ان‌ اثر هنري‌ ميلر، روح‌ ط‌غيان‌ را در اوبرانگيخت‌ و باعث‌ روي‌ آوردن‌ او به‌ شكستن‌ قواعد خانوادگي‌ شد. پدرش‌ رفتار اورا ناشي‌ ازبحران‌ رواني‌ دانست‌. همين‌ شد كه‌ پائولو تا هفده‌ سالگي‌، دوبار دربيمارستان‌ رواني‌ بستري‌ شد و بارها تحت‌ درمان‌ الكتروشوك‌ قرار گرفت‌.

كمي‌ بعد، پائولو با گروه‌ تاتري‌ آشنا شد و همزمان‌، به‌ روزنامه‌نگاري‌ روي‌ آورد. ازنظ‌ر ط‌بقه‌ي‌ متوسط‌ راحت‌ط‌لب‌ آن‌ دوران‌، تاتر سرچشمه‌ي‌ فساد اخلاقي‌ بود. پدر و مادرش‌ كه‌ ترسيده‌ بودند، قول‌ خود را شكستند. گفته‌ بودند كه‌ ديگر پائولو رابه‌ بيمارستان‌ رواني‌ نمي‌فرستند، اما براي‌ بار سوم‌ هم‌ او رادر بيمارستان‌ بستري‌ كردند. پائولو، سرگشته‌ترو آشفته‌تراز قبل‌، از بيمارستان‌ مرخص‌ شد و عميقاً در دنياي‌ دروني‌ خود فرو رفت‌. خانواده‌ي‌نوميدش‌، نظ‌ر روان‌پزشك‌ ديگري‌ را خواستند. روان‌پزشك‌ به‌ آن‌هاگفت‌ كه‌ پائولو ديوانه‌ نيست‌ و نبايد دربيمارستان‌ رواني‌ بماند. فقط‌ بايد ياد بگيرد كه‌چگونه‌ با زندگي‌ روبه‌رو شود.

پائولو كوئليو، سي‌ سال‌ پس‌ ازاين‌ تجربه‌، «کتاب‌ ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد» رانوشت‌.پائولو خود مي‌گويد : ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد، درسال‌ 1998 در برزيل‌ منتشر شد. تا ماه‌ سپتامبر، بيشتر 1200 نامه‌ي‌ الكترونيكي‌ و پستي‌ دريافت‌ كردم‌ كه‌ تجربه‌هاي‌ مشابهي‌ را بيان‌ مي‌كردند. در اكتبر، بعضي‌ از مسايل‌ مورد بحث‌ دراين‌ كتاب‌ ــ افسردگي‌، حملات‌ هراس‌، خودكشي‌ ــ در كنفرانسي‌ ملي‌ مورد بحث‌ قرار گرفت‌. در 22 ژانويه‌ي‌ سال‌ بعد، سناتور ادواردو سوپليسي‌، قط‌عاتي‌ ازكتاب‌ مرا دركنگره‌ خواند و توانست‌ قانوني‌ را به‌ تصويب‌ برساند كه‌ ده‌ سال‌ تمام‌، دركنگره‌ مانده‌ بود: ممنوعيت‌ پذيرش‌ بي‌رويه ‌ي‌ بيماران‌ رواني‌ در بيمارستان‌ها. پائولو پس‌ ازاين‌ دوران‌، دوباره‌ به‌ تحصيل‌ روي‌ آورد و به‌ نظ‌ر مي‌رسيد مي‌خواهد راهي‌ راادامه‌ دهد كه‌ پدر و مادرش‌ برايش‌ درنظ‌ر گرفته‌اند اما خيلي‌ زود، دانشگاه‌ را رها كرد و دوباره‌ به‌ تاتر روي‌ آورد. اين‌ اتفاق‌ در دهه‌ي‌ 1960 روي‌ داد، درست‌ زماني‌ كه‌ جنبش‌ هيپي‌، درسراسر جهان‌ گسترده‌ بود. اين‌ موج‌ جديد، در برزيل‌ نيز ريشه‌ دواند و رژيم‌ نظ‌امي‌ برزيل‌، آن‌ را به‌ شدت‌ سركوب‌ كرد. پائولو موهايش‌ را بلند مي‌كرد و براي‌ اعلام‌ اعتراض‌، هرگز كارت‌ شناسايي‌ به‌ همراه‌ خود حمل‌ نمي‌كرد. شوق‌ نوشتن‌، او را به‌ انتشار نشريه‌اي‌ واداشت‌ كه‌ تنها دو شماره‌ منتشر شد.

در همين‌ هنگام‌، رائول‌ سي‌شاس‌ آهنگساز، ازپائولو دعوت‌ كرد تا شعر ترانه‌هاي‌ او را بنويسد. اولين‌ صفحه‌ي‌ موسيقي‌ آن‌هابا موفقيت‌ چشمگيري‌ روبه‌رو شد و 500000 نسخه‌ از آن‌ به‌ فروش‌ رفت‌. اولين‌ بار بود كه‌ پائولو پول‌ زيادي‌ به‌ دست‌ مي‌آورد. اين‌ همكاري‌ تا سال‌ 1976، تا مرگ‌ رائول‌ ادامه‌ يافت‌. پائولو بيش‌ ازشصت‌ ترانه‌ نوشت‌ و با هم‌ توانستند صحنه ‌ي‌ موسيقي‌ راك‌ برزيل‌ را تكان‌ بدهند
در سال‌ 1973، پائولو و رائول‌، عضو انجمن‌ دگرانديشي‌ شدند كه‌ بر عليه‌ ايدئولوژي‌ سرمايه‌داري‌ تاسيس‌ شده‌ بود. به‌ دفاع‌ ازحقوق‌ فردي‌ هر شخص‌ پرداختند و حتا براي‌ مدتي‌، به‌ جادوي‌ سياه‌ روي‌ آوردند. پائولو تجربه‌ي‌ اين‌ دوران‌ رادر كتاب‌ «والكيري‌ها » به‌ روي‌ كاغذ آورده‌ است‌.

در اين‌ دوران‌، انتشار ((كرينگ‌ ـ ها)) راشروع‌ كردند. ((كرينگ‌ ـ ها))، مجموعه‌اي‌ از داستان‌هاي‌ مصور آزادي‌خواهانه‌ بود. ديكتاتوري‌ برزيل‌، اين‌ مجموعه‌ را خرابكارانه‌ دانست‌ و پائولو و رائول‌ را به‌ زندان‌ انداخت‌. رائول‌ خيلي‌ زود آزاد شد، اما پائولو مدت‌ بيش‌تري‌ درزندان‌ ماند زيرا او رامغز متفكر اين‌ اعمال‌ آزادي‌خواهانه‌ مي‌دانستند. مشكلات‌ او به‌ همان‌ جا ختم‌ نشد.دو روز پس‌ ازآزادي‌اش‌، دوباره‌ در خيابان‌ بازداشت‌ شد و اورا به‌ شكنجه‌گاه‌ نظ‌امي‌ بردند. خود پائولو معتقد است‌ كه‌ باتظ‌اهر به‌ جنون‌ و اشاره‌ به‌ سابقه‌ي‌ سه‌ بار بستري‌اش‌ در بيمارستان‌ رواني‌، ازمرگ‌ نجات‌ يافته‌ است‌. وقتي‌ شكنجه‌گران‌ در اتاقش‌ بودند، شروع‌ كرد به‌ خودش‌ را زدن‌ و سرانجام‌ از شكنجه‌ي‌ او دست‌ كشيدند و آزادش‌ كردند.اين‌ تجربه‌، اثر عميقي‌ بر او گذاشت‌. پائولو دربيست‌ و شش‌ سالگي‌ به‌ اين‌نتيجه‌ رسيد كه‌ به‌ اندازه‌ي‌ كافي‌ "زندگي‌" كرده‌ و ديگر مي‌خواهد "ط‌بيعي‌" باشد. شغلي‌ دريك‌ شركت‌ توليد موسيقي‌ به‌ نام‌ پلي‌گرام‌ يافت‌ و همان‌ جا با زني‌ آشنا شدكه‌ بعد بااو ازدواج‌ كرد.
در سال‌ 1977 به‌ لندن‌ رفتند. پائولو ماشين‌ تايپي‌ خريد و شروع‌ به‌ نوشتن‌ كرد اما موفقيت‌ چنداني‌ به‌ دست‌ نياورد. سال‌ بعد به‌ برزيل‌ برگشت‌ و مدير اجرايي‌ شركت‌ توليد موسيقي‌ ديگري‌ به‌ نام‌ سي‌بي‌سي‌ شد اما اين‌ شغل‌ فقط‌ سه‌ ماه‌ ط‌ول‌ كشيد. سه‌ ماه‌ بعد، همسرش‌ ازاو جدا شد و از كارش‌ هم‌ اخراجش‌ كردند.

بعد بادوستي‌ قديمي‌ به‌ نام‌ كريستينا اويتيسيكا آشنا شد. اين‌ آشنايي‌ منجر به‌ ازدواج‌ آنها شد و هنوز باهم‌ زندگي‌ مي‌كنند. اين‌ زوج‌ براي‌ ماه‌ عسل‌ به‌ اروپا رفتند و درهمين‌ سفر، ازاردوگاه‌ مرگ‌ داخائو هم‌ بازديد كردند. در داخائو، اشراقي‌ به‌ پائولو دست‌ داد و در حالت‌ اشراق‌، مردي‌ راديد. دو ماه‌ بعد، دركافه‌اي‌ در آمستردام‌، باهمان‌ مرد ملاقات‌ كرد و زمان‌ درازي‌ با او صحبت‌ كرد. اين‌ مرد كه‌ پائولو هرگز نامش‌ را نفهميد، به‌ اوگفت‌ دوباره‌ به‌ مذهب‌ خويش‌ برگردد و اگر هم‌ به‌ جادو علاقه‌مند است‌، به‌ جادوي‌ سفيد روي‌ بياورد. همچنين‌ به‌ پائولو توصيه‌ كرد جاده‌ي‌ سانتياگو (يك‌ جاده‌ي‌ زيارتي‌ دوران‌ قرون‌ وسط‌ي‌) را ط‌ي‌ كند. پائولو، يك‌ سال‌ بعد از اين‌ سفر زيارتي‌، درسال‌ 1987، اولين‌ كتابش‌ خاط‌رات‌ يك‌ مغ‌ رانوشت‌. اين‌ كتاب‌ به‌ تجربيات‌ پائولو درط‌ول‌ اين‌ سفر مي‌پردازد و به‌ اتفاقات‌ خارق‌العاده‌ي‌ زيادي‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ در زندگي‌ انسان‌هاي‌ عادي‌ رخ‌ مي‌دهد. يك‌ ناشر كوچك‌ برزيلي‌ اين‌ كتاب‌ راچاپ‌ كرد و فروش‌ نسبتاً خوبي‌ داشت‌ اما با اقبال‌ كمي‌ ازسوي‌ منتقدان‌ روبه‌رو شد.

پائولو درسال‌ 1988، كتاب‌ كاملا متفاوتي‌ نوشت‌: «كيمياگر». اين‌ كتاب‌ كاملاً نمادين‌ بود و كليه‌ي‌ مط‌العات‌ يازده‌ ساله‌ي‌ پائولو را درباره‌ي‌ كيمياگري‌، در قالب‌ داستاني‌ استعاري‌ خلاصه‌ مي‌كرد. اول‌ فقط‌ 900 نسخه‌ از اين‌ كتاب‌ فروش‌ رفت‌ و ناشر، امتياز كتاب‌ را به‌ پائولو برگرداند. پائولو دست‌ ازتعقيب‌ رويايش‌ نكشيد. فرصت‌ دوباره‌اي‌ دست‌ داد: با ناشر بزرگ‌تري‌ به‌ نام‌ روكو آشنا شدكه‌ از كار اوخوشش‌ آمده‌ بود. درسال‌ 1990، كتاب‌ «بريدا» رامنتشر كرد كه‌ در آن‌، درباره‌ي‌ عط‌اياي‌ هر انسان‌ صحبت‌ مي‌كرد. اين‌ كتاب‌ با استقبال‌ زيادي‌ مواجه‌ شد و باعث‌ شد«كيمياگر» و «خاط‌رات‌ يك‌ مغ»‌ نيز دوباره‌ مورد توجه‌ قرار بگيرند. درمدت‌ كوتاهي‌، هرسه‌ كتاب‌ در صدر فهرست‌ كتاب‌هاي‌ پرفروش‌ برزيل‌ قرار گرفت‌. كيمياگر، ركورد فروش‌ تمام‌ كتاب‌هاي‌ تاريخ‌ نشر برزيل‌ راشكست‌ و حتي نامش‌ دركتاب‌ ركوردهاي‌ گينس‌ نيز ثبت‌ شد. در سال‌ 2002، معتبرترين‌ نشريه‌ي‌ ادبي‌ پرتغالي‌ به‌ نام‌ ژورنال‌ د لتراس‌، اعلام‌ كرد كه‌ فروش‌ كيمياگر، ازهر كتاب‌ديگري‌ در تاريخ‌ زبان‌ پرتغالي‌ بيش‌تر بوده‌ است‌.
در ماه‌ مه‌ 1993، انتشارات‌ هارپر كالينز، كيمياگر رابا تيراژ اوليه‌ي‌ 50000 نسخه‌ منتشر كرد. در روز افتتاح‌ اين‌ كتاب‌، مدير اجرايي‌ انتشارات‌ هارپر كالينز گفت‌:پيدا كردن‌ اين‌ كتاب‌، مثل‌ آن‌ بود كه‌ آدم‌ صبح‌ زود، وقتي‌ همه‌ خوابند، برخيزد و ط‌لوع‌ خورشيد رانگاه‌ كند. كمي‌ ديگر، ديگران‌ هم‌ خورشيد راخواهند ديد.
ده‌ سال‌ بعد، درسال‌ 2002، مدير اجرايي‌ هارپركالينز به‌ پائولو نوشت‌: كيمياگر به‌ يكي‌ ازمهم‌ترين‌ كتاب‌هاي‌ تاريخ‌ نشر ماتبديل‌ شده‌ است‌.

موفقيت‌ كيمياگر درايالات‌ متحده‌، آغاز فعاليت‌ بين‌المللي‌ پائولو بود.تهيه‌كنندگان‌ متعددي‌ از هاليوود، علاقه‌ي‌ زيادي‌ به‌ خريد امتياز ساخت‌ فيلم‌ از روي‌ اين‌ كتاب‌ نشان‌ دادند و سرانجام‌، شركت‌ برادران‌ وارنر درسال‌ 1993، اين‌ امتياز راخريد.
پيش‌ از انتشار كيمياگر درامريكا، چند ناشر كوچك‌ دراسپانيا و پرتغال‌، آن‌ را منتشر كرده‌ بودند اما اين‌ كتاب‌ تاسال‌ 1995، در فهرست‌ كتاب‌هاي‌ رفروش‌ اسپانيا قرار نگرفت‌. هفت‌ سال‌ بعد، درسال‌ 2001، اتحاديه‌ي‌ ناشران‌ اسپانيا اعلام‌ كرد كه‌ كيمياگر ازپرفروش‌ترين‌ كتاب‌هاي‌ اسپانياست‌. ناشر اسپانيايي‌ پائولو (پلنتا)، در سال‌ 2002 مجموعه‌ي‌ آثار كوئليو رامنتشركرد. فروش‌ آثار كوئليو درپرتغال‌، بيش‌ ازيك‌ ميليون‌ نسخه‌ بوده‌ است‌. در سال‌ 1993، مونيكا آنتونس‌ كه‌ از سال‌ 1989، بعد ازخواندن‌ اولين‌ كتاب‌ كوئليو با او همكاري‌ مي‌كرد، بنگاه‌ ادبي‌ سنت‌ جوردي‌ را در بارسلون‌ تاسيس‌ كرد تابه‌ نشر كتاب‌هاي‌ پائولو نظ‌م‌ ببخشد. در ماه‌ مه‌ همان‌ سال‌، مونيكا كيمياگر رابه‌ چندين‌ ناشر بين‌المللي‌ معرفي‌ كرد. اولين‌ كسي‌ كه‌ اين‌ كتاب‌ را پذيرفت‌، ايوين‌ هاگن‌، مدير انتشارات‌ اكس‌ ليبرس‌ از نروژ بود. كمي‌ بعد، آن‌ كارير، ناشر فرانسوي‌ براي‌ مونيكا نوشت‌: اين‌ كتاب‌ فوق‌العاده‌ است‌ و تمام‌ تلاشم‌ را مي‌كنم‌ تا در فرانسه‌ موفق‌ شود.
در سپتامبر سال‌ 1993، كيمياگر درصدر كتاب‌هاي‌ پرفروش‌ استراليا قرار گرفت‌. در آوريل‌ سال‌ 1994، كيمياگر درفرانسه‌ منتشر شدو بااستقبال‌ عالي‌ منتقدان‌ و خوانندگان‌ مواجه‌ شد و درفهرست‌ پرفروش‌ها قرار گرفت‌. كمي‌ بعد، كيمياگر پرفروش‌ترين‌ كتاب‌ فرانسه‌ شد و تا پنج‌ سال‌ بعد، جاي‌ خود را به‌ كتاب‌ ديگري‌ نداد. بعد از موفقيت‌ خارق‌العاده‌ در فرانسه‌، كوئليو راه‌ موفقيت‌ را درسراسر اروپا پيمود و پديده‌ي‌ ادبي‌ پايان‌ قرن‌ بيستم‌ دانسته‌ شد. از آن‌ هنگام‌، هريك‌ ازكتاب‌هاي‌ پائولو كوئليو كه‌ در فرانسه‌ منتشر شده‌، بي‌درنگ‌ پرفروش‌ شده‌ است‌. حتا دريك‌ دوره‌، سه‌ كتاب‌ كوئليو همزمان‌ در فهرست‌ ده‌ كتاب‌ پرفروش‌ فرانسه‌ قرار داشت‌.

انتشار «كنار رود پيدرا نشستم‌ و گريستم»‌ در سال‌ 1994، موفقيت‌ بين‌المللي‌ پائولو راتثبيت‌ كرد. دراين‌ كتاب‌، پائولو درباره‌ي‌ بخش‌ مادينه‌ي‌ وجودش‌ صحبت‌ كرده‌ است‌. در سال‌ 1995، كيمياگر درايتاليا منتشر شد و فروش‌ بي‌نظ‌يري‌ داشت‌. سال‌ بعد، پائولو دوجايزه‌ي‌ مهم‌ ادبي‌ ايتاليا، جايزه‌ي‌ بهترين‌ كتاب‌ سوپر گرينزا كاور، و جايزه‌ي‌ بين‌المللي‌ فلايانو رادريافت‌ كرد. در سال‌ 1996، انتشارات‌ ابژتيواي‌ برزيل‌، حق‌ امتياز كتاب‌ «كوه‌ پنجم‌» را خريد و يك‌ ميليون‌ دلار پيش‌پرداخت‌ داد. اين‌ رقم‌، بالاترين‌ مبلغ‌ پيش‌پرداختي‌ است‌ كه‌ تا كنون‌ به‌ يك‌ نويسنده‌ي‌ برزيلي‌ پرداخت‌ شده‌ است‌.

همان‌ سال‌، پائولو نشان‌ شواليه‌ي‌ هنر و ادب‌ رااز دست‌ فيليپ‌ دوس‌ بلازي‌، وزير فرهنگ‌ فرانسه‌ دريافت‌ كرد. دوس‌ بلازي‌ دراين‌ مراسم‌ گفت‌: تو كيمياگر هزاران‌ خواننده‌اي‌. كتاب‌هاي‌ تومفيدند، زيرا توانايي‌ ما را براي‌ رويا ديدن‌ و شوق‌ ما را براي‌ جست‌ و جو تحريك‌ مي‌كنند.
پائولو درسال‌ 1996، به‌ عنوان‌ مشاور ويژه‌ي‌ برنامه‌ي‌ «همگرايي‌ روحاني‌ و گفت‌ و گوي‌ بين‌ فرهنگ‌ها» برگزيده‌ شد. همان‌ سال‌، انتشارات‌ ديوگنس‌ آلمان‌، كيمياگر رامنتشر كرد. نسخه‌ي‌ نفيس‌ آن‌ شش‌ سال‌ تمام‌ در فهرست‌ كتاب‌هاي‌ پرفروش‌ نشريه‌ي‌ اشپيگل‌ قرار داشت‌ و در سال‌ 2002، تمام‌ ركوردهاي‌ فروش‌ آلمان‌ را شكست‌.در نمايشگاه‌ بين‌ المللي‌ فرانكفورت‌ سال‌ 1997، ناشران‌ پائولو با همكاري‌ انتشارات‌ ديوگنس‌ و موسسه‌ي‌ سنت‌ جوردي‌، يك‌ ميهماني‌ به‌ افتخار پائولو كوئليو برگزار كردند و در آن‌، انتشار سراسري‌ و بين‌المللي‌ كتاب‌ كوه‌ پنجم‌ را اعلام‌ كردند. درماه‌ مارس‌ 1998، نمايشگاه‌ بزرگي‌ در پاريس‌ برگزار شد و كوه‌ پنجم‌، به‌ زبان‌هاي‌ مختلف‌ و توسط‌ ناشران‌ كشورهاي‌ مختلف‌، منتشر شد. پائولو هفت‌ ساعت‌ تمام‌ مشغول‌ امضا كردن‌ كتاب‌هايش‌ بود. همان‌ شب‌، ميهماني‌ بزرگي‌ به‌ افتخار اودر موزه‌ي‌ لوور برگزار شد كه‌ مشاهير سراسر جهان‌، درآن‌ ميهماني‌ شركت‌ داشتند.
پائولو در سال‌ 1997، كتاب‌ مهمش‌ كتاب‌ «راهنماي‌ رزم‌آور نور» را منتشر كرد. اين‌ كتاب‌، مجموعه‌اي‌ ازافكار فلسفي‌ اوست‌ كه‌ به‌ كشف‌ رزم‌آور نور درون‌ هر انسان‌ كمك‌ مي‌كند. اين‌ كتاب‌، تاكنون‌ كتاب‌ مرجع‌ ميليون‌ها خواننده‌ شده‌ است‌. اول‌، بومپياني‌، ناشر ايتاليايي‌ آن‌ را منتشر كرد كه‌ با استقبال‌ زيادي‌ مواجه‌ شد.

در سال‌ 1998، باكتاب‌ «ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد»، به‌ سبك‌ روايي‌ داستان‌سرايي‌ بازگشت‌ و مورد استقبال‌ منتقدان‌ ادبي‌ قرار گرفت‌. درژانويه‌ي‌ سال‌ 2000، اومبرتو اكو، فيلسوف‌، نويسنده‌ و منتقد ايتاليايي‌، درمصاحبه‌اي‌ با نشريه‌ي‌ فوكوس‌ گفت‌: من‌ از آخرين‌ رمان‌ كوئليو خوشم‌ آمد. تاثير عميقي‌ بر من‌ گذاشت‌.
و سينئاد اوكانر، درهفته‌نامه‌ي‌ ساندي‌ اينديپندنت‌، گفت‌: ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد ، شگفت‌انگيزترين‌ كتابي‌ است‌ كه‌ خوانده‌ام‌.
پائولو درسال‌ 1998، تور مسافرتي‌ موفقي‌ را پشت‌ سر گذاشت‌. در بهار به‌ ديدار كشورهاي‌ آسيايي‌ رفت‌ و در پائيز، از كشورهاي‌ اروپاي‌ شرقي‌ ديدن‌ كرد. اين‌ سفر از استانبول‌ آغاز و به‌ لاتويا ختم‌ شد. در ماه‌ مارس‌ سال‌ 1999، نشريه‌ي‌ ادبي‌ لير، پائولو كوئليو رادومين‌ نويسنده‌ي‌ پرفروش‌ جهان‌، درسال‌ 1998 اعلام‌ كرد.
در سال‌ 1999، جايزه‌ي‌ معتبر كريستال‌ را از انجمن‌ جهاني‌ اقتصاد دريافت‌ كرد و داوران‌ اعلام‌ كردند: پائولو كوئليو، بااستفاده‌ از كلام‌، پيوندي‌ ميان‌ فرهنگ‌هاي‌ متفاوت‌ برقرار كرده‌، كه‌ اورا سزاوار اين‌ جايزه‌ مي‌سازد.

در سال‌ 1999، دولت‌ فرانسه‌، نشان‌ لژيون‌ دونور را به‌ اواهدا كرد. همان‌ سال‌، پائولو كوئليو باكتاب‌ ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد درنمايشگاه‌ كتاب‌ بوئنوس‌ آيرس‌ شركت‌ كرد. رسانه‌هاشگفت‌زده‌ شدند، درميان‌ آن‌ همه‌ نويسندگان‌ برجسته‌ي‌ امريكاي‌ لاتين‌، استقبالي‌ كه‌ از پائولو كوئليو بود، بي‌نظ‌يربود. مط‌بوعات‌ نوشتند: مسئولاني‌ كه‌ از 25 سال‌ پيش‌ در اين‌ نمايشگاه‌ كتاب‌ كار مي‌كرده‌اند، ادعا مي‌كنند كه‌ هرگز چنين‌ استقبالي‌ نديده‌اند، حتي درزمان‌ حيات‌ بورخس‌. خارق‌ العاده‌ بود.
مردم‌ ازچهار ساعت‌ پيش‌ از شروع‌ مراسم‌، پشت‌ درهاي‌ نمايشگاه‌ تجمع‌ كردند و مسوولان‌ نمايشگاه‌ اجازه‌ دادند كه‌ آن‌ روز، نمايشگاه‌ به‌ ط‌وراستثنا چهار ساعت‌ ديرتر تعط‌يل‌ شود.
در ماه‌ مه‌ 2000، پائولو به‌ ايران‌ سفر كرد. او اولين‌ نويسنده‌ي‌ غيرمسلماني‌ بود كه‌ بعد از انقلاب‌ سال‌ 1357، به‌ ايران‌ سفر مي‌كرد. او از سوي‌ مركز بين‌المللي‌ گفت‌ و گوي‌ تمدن‌ها، وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامي‌ و ناشر ايراني‌اش‌ (كاروان‌) دعوت‌ شده‌ بود. پائولو با انتشارات‌ كاروان‌ قرارداد همكاري‌ بست‌ و با توجه‌ به‌ اين‌ كه‌ ايران‌ معاهده‌ي‌ بين‌المللي‌ كپي‌رايت‌ را امضا نكرده‌ است‌، او اولين‌ نويسنده‌اي‌ بود كه‌ رسماً ازايران‌ حق‌ التاليف‌ دريافت‌ مي‌كرد. پائولو هرگز تصورش‌ را نمي‌كرد كه‌ درايران‌، باچنين‌ استقبال‌ گرمي‌ روبه‌رو شود. فرهنگ‌ ايران‌ كاملاً با فرهنگ‌ غرب‌ متفاوت‌ بود. هزاران‌ خواننده‌ي‌ ايراني‌ در كنفرانس‌ها و مراسم‌ امضاي‌ كتاب‌ او شركت كردند.

در ماه‌ سپتامبر همان‌ سال‌، «رمان‌ شيط‌ان‌ و دوشيزه‌ پريم»‌، همزمان‌ در ايتاليا، پرتغال‌، برزيل‌ و ايران‌ منتشر شد. در همان‌ زمان‌، پائولو اعلام‌ كرد كه‌ ازسال‌ 1996، به‌ همراه‌ همسرش‌، كريستينا اويتيسيكا، موسسه‌ي‌ پائولو كوئليو را به‌ منظ‌ور حمايت‌ از كودكان‌ بي‌سرپرست‌ و سالمندان‌ بي‌خانمان‌ برزيلي‌، تاسيس‌ كرده‌ است‌.
كتاب‌ شيط‌ان‌ و دوشيزه‌ پريم‌ در سال‌ 2001 در بسياري‌ از كشورهاي‌ جهان‌ منتشر شد و درسي‌ كشور درصدر كتاب‌هاي‌ پرفروش‌ قرار گرفت‌. در سال‌ 2001، پائولو، جايزه‌ي‌ بامبي‌، يكي‌ ازمعتبرترين‌ و قديمي‌ترين‌ جوايز ادبي‌ آلمان‌ رادريافت‌ كرد. ازنظ‌ر هيات‌ داوران‌، ايمان‌ پائولو به‌ اين‌ كه‌ سرنوشت‌ و سرانجام‌ هر انسان‌، اين‌ است‌ كه‌ سرانجام‌ در اين‌ دنياي‌ تاريك‌، به‌ يك‌ رزم‌آور نور تبديل‌ شود، پيامي‌ بسيار عميق‌ و انساني‌ است‌.

در اوايل‌ سال‌ 2002، پائولو براي‌ اولين‌ بار به‌ چين‌ سفر كرد و شانگهاي‌، پكن‌ و نانجينگ‌ را ديد. در 25 جولاي‌ سال‌ 2002، پائولو به‌ عضويت‌ فرهنگستان‌ ادب‌ برزيل‌ انتخاب‌ شد. هدف‌ اين‌ فرهنگستان‌ كه‌ در ريودوژانيرو مستقر است‌، حفاظ‌ت‌ از فرهنگ‌ و زبان‌ برزيل‌ است‌. دو روز بعد ازاعلام‌ اين‌ انتخاب‌، پائولو سه‌ هزار نامه‌ي‌ تبريك‌ از سوي‌ خوانندگانش‌ دريافت‌ كرد و مورد توجه‌ تمام‌ مط‌بوعات‌ كشور قرار گرفت‌. وقتي‌ از خانه‌اش‌ بيرون‌ آمد، صدها نفر جلو خانه‌اش‌ جمع‌ شده‌ بودند و اورا تشويق‌ كردند. هرچند ميليون‌ها خواننده‌، شيفته‌ي‌ پائولو هستند، اما اوهمواره‌ مورد انتقاد منتقدان‌ ادبي‌ بوده‌ است‌. انتخاب‌ او به‌ عضويت‌ فرهنگستان‌ برزيل‌، در حقيقت‌ نقض‌ نظ‌ر اين‌ منتقدان‌ بود.

در ماه‌ سپتامبر سال‌ 2002، پائولو به‌ روسيه‌ سفر كرد و به‌ شدت‌ تحت‌ تاثير قرار گرفت‌. پنج‌ كتاب‌ او، همزمان‌ در فهرست‌ كتاب‌هاي‌ پرفروش‌ قرار داشت‌. شيط‌ان‌ و دوشيزه‌ پريم‌، كيمياگر، كتاب‌ راهنماي‌ رزم‌آور نور، و كوه‌ پنجم‌. در مدت‌ دو هفته‌، بيش‌ از 250000 نسخه‌ از كتاب‌هاي‌ او در روسيه‌ به‌ فروش‌ رفت‌. مدير كتابفروشي‌ ام‌.د.كااعلام‌ كرد: ما هرگز اين‌ همه‌ آدم‌ رانديده‌ بوديم‌ كه‌ براي‌ امضا گرفتن‌ از يك‌ نويسنده‌، جمع‌ شده‌ باشند. ما قبلا مراسم‌ امضاي‌ كتاب‌ براي‌ آقاي‌ بوريس‌ يلتسين‌ و آقاي‌ گورپاچف‌ و حتي آقاي‌ پوتين‌ برگزار كرده‌ بوديم‌، اما با اين‌ همه‌ استقبال‌ مواجه‌ نشده‌ بود. باورنكردني‌ است‌.

در اكتبر سال‌ 2002، پائولو جايزه‌ي‌ هنر پلانتاري‌ را از باشگاه‌ بوداپست‌ در فرانكفورت‌ دريافت‌ كرد و بيل‌ كلينتون‌، پيام‌ تبريكي‌ براي‌ او فرستاد. پائولو همواره‌ از حمايت‌ بي‌دريغ‌ و گرم‌ ناشرانش‌ برخوردار بوده‌ است‌ اما موفقيت‌ او به‌ كتاب‌هايش‌ محدود نمي‌شود. او درزمينه‌هاي‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ ديگر نيز موفق‌ بوده‌ است‌. كيمياگر تاكنون‌ توسط‌ ده‌ها گروه‌ تاتر حرفه‌اي‌ در پنج‌ قاره‌ي‌ جهان‌، به‌ روي‌ صحنه‌ رفته‌ است‌ و ساير آثار وي‌ همچون‌ ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد، كنار رود پيدرا نشستم‌ و گريستم‌، و شيط‌ان‌ و دوشيزه‌ پريم‌ نيز تاكنون‌ بر صحنه‌ي‌ تاتر موفق‌ بوده‌اند.

پديده‌ي‌ «پائولو كوئليو» به‌ همين‌ جا ختم‌ نمي‌شود. وي‌ همواره‌ مورد توجه‌ مط‌بوعات‌ است‌ و از مصاحبه‌ دريغ‌ ندارد. همچنين‌، به‌ ط‌ور هفتگي‌، ستون‌هايي‌ در روزنامه‌هاي‌ سراسر جهان‌ مي‌نويسد كه‌ بخشي‌ از اين‌ ستون‌ها، در كتاب‌ مكتوب‌ گرد آمده‌اند.
در ماه‌ مارس‌ 1998، اوشروع‌ به‌ نوشتن‌ مقالات‌ هفتگي‌ در روزنامه‌ي‌ برزيلي‌ اوگلوبو كرد. موفقيت‌ اين‌ مقالات‌ چنان‌ بود كه‌ روزنامه‌هاي‌ كشورهاي‌ ديگر نيز براي‌ انتشار آن‌هاعلاقه‌ نشان‌ دادند. تاكنون‌ مقالات‌ او در نشريات‌ ورير دلا سرا (ايتاليا)، تا نئا (يونان‌)، توهورن‌ (آلمان‌)، آنا (استوني‌)، زويركيادلو (لهستان‌)، ال‌ اونيورسو (اكوادور)، ال‌ ناسيونال‌ (ونزوئلا)، ال‌ اسپكتادور (كلمبيا)، رفرما (مكزيك‌))، چاينا تايمز (تايوان‌)، و كامياب‌ (ايران‌)، منتشر شده‌ است‌.
يكي‌ از ترانه‌هايي‌ كه‌ پائولو كوئليو سروده‌ است‌:

من‌ ده‌ هزار سال‌ پيش‌ به‌ دنيا آمدم‌.
روزي‌، درخيابان‌، درشهر،
پيرمردي‌ را ديدم‌، نشسته‌ برزمين‌،
كاسه‌ي‌ گدايي‌ درپيش‌، ويولوني‌ در دست‌،
رهگذران‌ باز مي‌ماندند تا بشنوند،
پيرمرد سكه‌هارا مي‌پذيرفت‌، سپاس‌ مي‌گفت‌،
و آهنگي‌ سرمي‌داد،
و داستاني‌ مي‌سرود،
كه‌ كمابيش‌ چنين‌ بود:
من‌ ده‌ هزار سال‌ پيش‌ به‌ دنيا آمدم‌
و دراين‌ دنيا هيچ‌ چيز نيست‌
كه‌ قبلا نشناخته‌ باشم‌.
------------------------------
فهرست‌ آثار پائولو كوئليو
(1987) خاط‌رات‌ يك‌ مغ‌
(1988) كيمياگر
(1990) بريدا
(1991) عط‌يه‌ برتر
(1992) والكيري‌ها
(1994) كنار رود پيدرا نشستم‌ و گريستم‌
(1994) مكتوب‌
(1996) كوه‌ پنجم‌
(1997) كتاب‌ راهنماي‌ رزم‌آور نور
(1997) نامه‌هاي‌ عاشقانه‌ يك‌ پيامبر
(1997) دومين‌ مكتوب‌
(1998) ورونيكا تصميم‌ مي‌گيرد بميرد
(2000) شيط‌ان‌ و دوشيزه‌ پريم‌
(2002) پدران‌، فرزندان‌ و نوه‌ها
(2003) يازده دقيقه
پ.ن: صحت و سقم اطلاعات بالا به من هيچ ربطي نداره.فقط متني رو که به دستم رسيده، کپي کردم که بقيه هم استفاده کنند.به فهرست کتابهاي بالا، «زهير» رو هم اضافه کنيد.

Paulo Coelho, seen by some as an alchemist of words and, by others, as a mass culture phenomenon, is the most influential author of the present century. Readers from over 150 countries, irrespective of their creed and culture, have turned him into a reference author of our time.
His books, translated into 56 languages, have not only topped the bestseller lists, but have gone on to become the subject of social and cultural debate. The ideas, philosophy and subject matter covered in his books touch the aspirations of millions of readers searching for their own path and for new ways of understanding the world.

Paulo Coelho was born in 1947 into a middle-class family, the son of Pedro, an engineer, and Lygia, a housewife.
At seven, he entered the Jesuit school of San Ignacio in Rio de Janeiro. Paulo came to detest the obligatory nature of religious practice. However, although he hated praying and going to mass, there were compensations. In the school's austere corridors, Paulo discovered his true vocation: to be a writer. He won his first literary prize in a school poetry competition, and his sister, Sonia, recounts how she won an essay prize by entering something that Paulo had discarded in the wastepaper bin.

However, Paulo's parents had very different plans for their son's future. They wanted him to be an engineer and tried to stifle his desires to devote himself to literature. Their intransigence and his discovery of Henry Miller's Tropic of Cancer aroused Paulo's spirit of rebellion, and he began routinely to flout the family rules. His father took this behaviour as a sign of mental illness and, when Paulo was seventeen, he twice had him committed to a psychiatric hospital, where Paulo underwent several sessions of electroconvulsive therapy.

Shortly after this, Paulo became involved with a theatre group and began working as a journalist. In the eyes of the comfortably-off middle classes of the time, the theatre was a hotbed of immorality. His frightened parents decided to break their promise not to confine him again and hat him readmitted to hospital for the third time. When he came out, Paulo was even more lost and more enclosed in his own private world. In despair, the family called in another doctor who told them: Paulo isn't mad and he shouldn't be in a psychiatric hospital. He simply has to learn how to face up to life. Thirty years after these experiences, Paulo Coelho wrote Veronika Decides to Die.

According to Paulo: 'Veronika Decides to Die was published in Brazil in 1998. By September, I had received more than 1,200 e-mails and letters describing similar experiences. In October, some of the subjects discussed in the book - depression, panic attacks, suicide - were addressed at a conference that went on to have national repercussions. On 22nd January of the following year, Senator Eduardo Suplicy read out some extracts from my book at a plenary session and managed to get approval for a law that had been doing the rounds of the Brazilian Congress for ten years - a law prohibiting arbitrary hospitalisation.'

After this period, Paulo returned to his studies and it looked as if he was finally going to follow the route his parents had prepared for him. Not long afterwards, though, he dropped out and went back to the theatre. This was in the sixties, and the hippie movement had exploded onto the world scene. These new trends took root even in Brazil, ruled at the time by a repressive military regime. Paulo wore his hair long and made a point of never carrying his identity card; for a time, he took drugs, wanting to live the hippie experience to the full. His passion for writing drove him to start a magazine, of which only two issues were ever published.

Around this time, the musician and composer, Raul Seixas invited Paulo to write the words to his songs. Their second record was a huge success and sold more than 500,000 copies. This was the first time Paulo had earned a large amount of money. Their partnership continued up until 1976. Paulo wrote more than sixty songs with Raul Seixas, and together they changed the Brazilian rock scene.

In 1973, Paulo and Raul became part of the Alternative Society, an organization that opposed capitalist ideology, defended the individual's right to do what he or she pleased, and also practised black magic. He later described these experiences in The Valkyries (1992).
During this period, they began publishing "Kring-ha", a series of comic strips, calling for more freedom. The dictatorship considered these subversive, and Paulo and Raul were detained and imprisoned. Raul was soon released, but Paulo was kept in for longer because he was considered to be the 'brains' behind the comic strips. His problems did not end there however; two days after his release, Paulo was seized as he was walking down the street and taken to a military torture centre where he remained for several days. According to him, he only escaped death by telling them that he was mad and had already been admitted to mental hospitals three times. He started physically harming himself when his kidnappers were there in the room, and, in the end, they stopped torturing him and let him go.

This experience marked him deeply. At twenty-six, Paulo decided that he had had enough experience of 'life' and wanted to be 'normal'. He got a job at the record company, Polygram, where he met the woman who would later become his wife.
In 1977, they moved to London. Paulo bought a typewriter and started writing, without much success. The following year, he returned to Brazil, where he worked as an executive for another record company, CBS. This only lasted three months, after which he separated from his wife and left his job.
In 1979, he met up with an old friend, Christina Oiticica, whom he would later marry and with whom he still lives.

The couple travelled to Europe where they visited several countries. In Germany they went to the concentration camp at Dachau. There Paulo had a vision in which a man appeared to him. Two months later, he met that same man in a café in Amsterdam and spent a long time talking to him and exchanging views and experiences. The man, whose identity Paulo has never revealed, suggested that he should return to Catholicism. Paulo started studying the symbolic language of Christianity. He also proposed that Paulo should walk the Road to Santiago (a medieval pilgrim's route between France and Spain).

In 1987, a year after completing that pilgrimage, Paulo wrote his first book, The Pilgrimage (The Diary of a Magus). The book describes his experiences during the pilgrimage and his discovery that the extraordinary occurs in the lives of ordinary people. It was published by a smallBrazilian publishing house and, although it received very few reviews, it sold quite well.
In 1988, Paulo wrote another, very different book: The Alchemist. This was a highly symbolic book, a metaphor of life, which reflected his eleven years spent studying alchemy. The first edition sold only 900 copies, and the publishing house decided not to reprint.

Paulo would not give up the pursuit of his dream. He got a second chance: he found a bigger publishing house, Rocco, that was interested in his work. In 1990, he published Brida, in which he wrote about the gift that we all carry within us. The publication of this book, which, this time, received plenty of press attention, took The Alchemist and The Pilgrimage to the top of the bestseller lists. The Alchemist went on to sell more copies than any other book in the history of Brazil, and even made it into the Guinness Book of Records. In 2002, the Portuguese literary review, Jornal de Letras, the great authority on literature and the Portuguese literary market, declared that The Alchemist had sold more copies than any other book written in Portuguese in the entire history of the language.

In May 1993, HarperCollins published 50,000 copies of The Alchemist, which was the largest ever initial print run of a Brazilian book in the United States. At the launch, the executive director of HarperCollins, John Loudon, said: 'It was like getting up at dawn and seeing the sun rise while the rest of the world still slept. Wait until everybody else wakes up and sees this too.' Paulo was overwhelmed by HarperCollins' enthusiasm for the book. 'This is a very special moment for me,' he said. His editor ended the launch by saying: 'I hope the publication of the book will be as long, exciting and successful as his Latin American story has been.'

Ten years later, in 2002, John Loudon wrote to Paulo: The Alchemist has become one of the most important books in our company's recent history. We are so proud of the book and its success. The story of its success with us mirrors the story of the book!' HarperCollins planned an ambitious campaign for the 10th anniversary of publication, which included an international mass market version, to be sold around the world to the book's growing legion of fans.

Julia Roberts said: 'It's like music, really, the way he writes, it's so beautiful. It's a gift that I envy above all others.' (In Paulo Coelho: The Alchemist of Words, Discovery Networks/Polo de Imagem [documentary]). Madonna said in an interview in the German magazine "Sontag-Aktuell": 'The Alchemist is a beautiful book about magic, dreams and the treasures we seek elsewhere and then find on our doorstep.'
The success of The Alchemist in the United States marked the beginning of his international career. Several Hollywood producers showed immediate interest in the film rights, which were acquired in 1993 by Warner Brothers.

Before publication in the United States, The Alchemist had been published by small publishing houses in Spain and in Portugal. In Spain, the book did not make the bestseller lists until 1995. Seven years later, the Spanish Publishers Guild wrote that The Alchemist (Editorial Planeta) had been the top-selling book in Spain in 2001. On the other hand, the Spanish publishing house is preparing an unprecedented relaunch of his complete works for year 2002. Paulo Coelho is the top-selling author in Portugal (Editorial Pergaminho), with more than a million copies sold.
In 1993, Mônica Antunes, who has been collaborating with Paulo since 1989 after reading his first two books, established in Barcelona the literary agency Sant Jordi Asociados together with Carlos Eduardo Rangel, with the mission of selling the rights of Paulo's works.

In May of that year, after the publication of The Alchemist in the United States, Mônica offered the title to several international publishers. The first publishing house to acquire the rights was Ex Libris from Norway. Its publisher, ?yvind Hagen, wrote to Mônica: 'The book has made a strong and continuing impact on me.' A few days later, the newly founded French publishing house Anne Carrière Editions replies to Mônica: 'It's a wonderful book and I will do everything to let it become a best seller in France.'

In September 1993, The Alchemist topped the bestseller lists in Australia. The Sydney Morning Herald claimed: 'It's the book of the year. An enchanting work of infinite philosophical beauty.'
In April 1994, The Alchemist was launched in France (Anne Carrière Editions). It received marvellous reviews, and the reading public went wild about the book, which began its climb up the best seller lists. Two days before Christmas, Anne Carrière wrote to Mônica: 'As a Christmas gift, I am sending you the bestseller lists from France. We are first!'. The Alchemist had reached number one in every list in France, where it stayed for five consecutive years. After its phenomenal success in France, Paulo's books left the purely literary world behind to become a European phenomenon that has spread throughout the world.

Ever since then, each and every one of Paulo Coelho's six novels so far translated into French have made it to number one in the bestseller lists, remaining there for months. He has even had three of his titles in the top ten at the same time.

By the River Piedra I Sat Down and Wept, published in Brazil by Rocco in 1994, confirmed his international status. In this book, Paulo explored his feminine side.
In 1995, The Alchemist was published in Italy (Bompiani), immediately reaching the top of the bestseller lists. The following year Paulo was given two prestigious Italian awards, the Super Grinzane Cavour Book Award and the Flaiano International Award.

In 1996, Editorial Objetiva acquired the rights to his book, The Fifth Mountain, paying an advance of one million dollars, the biggest ever paid to a Brazilian author. That same year, Paulo was made a 'Chevalier des Arts et des Lettres', and Philippe Douste-Blazy, the French Minister of Culture, said: 'You have become the alchemist for millions of readers. Your books do good because they stimulate our capacity to dream, our desire to search.' In 1996, Paulo was also appointed special advisor to the UNESCO programme 'Spiritual Convergences and Intercultural Dialogues.'

The same year, The Alchemist was published in Germany (Diogenes). The hardback edition beat all records in 2002 after remaining over 306 weeks in "Der Spiegel" bestseller list.
At the 1997 Frankfurt Book Fair, his publishers, along with Diogenes and Sant Jordi, held a cocktail party to honour Paulo and to announce the simultaneous international launch of The Fifth Mountain. This took place in March 1998 with a main event in Paris. Paulo enjoyed huge success at the Salon du Livre, spending more than seven hours signing books. His French publisher, Anne Carrière, organized a supper in his honour at the Louvre Museum, which was attended by hundreds of celebrities and journalists.

In 1997, Paulo published his remarkable book, The Manual of the Warrior of Light, a collection of philosophical thoughts aimed at helping us to discover the warrior of light within. The book has become a point of reference for millions of readers. It was first published in Italy (Bompiani), where it was a spectacular sales success.
With Veronika Decides to Die, published in 1998, Paulo returned to a more narrative style, and the book received excellent reviews.

In January 2000, Umberto Eco said in an interview for "Focus": 'I like Coelho's most recent novel. It really touched me deeply.' Sinéad O'Connor, in "The Irish Sunday Independent", said: 'The most incredible book I've ever read is Veronika Decides to Die.'
Paulo made a successful tour in 1998, visiting Asia in the spring and the countries of Eastern Europe in the autumn, a journey that began in Istanbul, on the Orient Express, passing through Sofia (Bulgaria) and ending in Riga (Latvia-Baltic States).

Paulo Coelho's vertiginous career continued."Lire" magazine (March 1999) declared him to be 1998's second best-selling author worldwide.
In 1999, he was given the prestigious Crystal Award. According to the World Economic Forum, 'Paulo's most important contribution has been to touch and unite so many different cultures through the power of language, which clearly marks him out for this Award.' Paulo has been an invited member of the World Economic Forum from 1998 until the present day. In 2000, he was appointed to the Board of the Schwab Foundation for Social Entrepreneurship.
In 1999, the French government made him a 'Chevalier de l'Ordre National de la Légion d'Honneur'.

In that same year, Paulo took part in the Buenos Aires Book Fair with Veronika Decides to Die. The reaction to Paulo's presence there was unprecedented and highly emotional. The media all agreed that no other author could attract so many people. 'Colleagues who have been working at the Book Fair for the last 25 years say that they have never seen anything like it, not even when Borges was alive. It has been really extraordinary, I don't think I'll ever see another writer get such a response. People's admiration for Paulo defies description,' Lidia Mar?a from V&R told us. On the day of the signing, people started queuing more than four hours before the appointed time, and the directors of the Fair agreed to close later than usual so that no one would be disappointed.

In September Paulo visited Israel. All his books have been a sales success since the publication of The Alchemist. Eri Stematzky, owner of the biggest chain of bookstores in Israel, told us, "I had never seen such a long line, and I only wish the day will come when people will stand in line like this for an Israeli author."
In May 2000, Paulo visited Iran and became the first non-Muslim writer to make an official visit to the country since 1979. He was invited by the International Centre for Dialogue among Civilizations. Before his visit, it is estimated that millions of pirated copies of his books had already been sold (Iran has never signed the International Copyright Agreement). Since that visit, Paulo has become the only non-Muslim writer to receive royalties. He could never have imagined receiving such a warm welcome in a land so distant and so different. Thousands of Iranian readers came to his signings and his talks. According to Paulo's words, 'I received many gifts, I received much love, but above all I received the understanding of my work, and this touched me profoundly. To my great surprise, my soul had arrived before myself, my books were present and I found old friends in the people I had never met before. I did not feel like a stranger in a foreign land. It was something that moved me deeply and filled me with joy since I felt that beyond anything else, the possibility of a dialogue with any human being on the face of the hearth exists. Iran showed me this was possible.'

In September The Devil and Miss Prym was published simultaneously in Italy (Bompiani), Portugal (Pergaminho) and Brazil (Objetiva). To coincide with the launch, Paulo, in his house in Rio de Janeiro, gave dozens of interviews to media from all over the world. The existence of the Instituto Paulo Coelho was made public for the first time; set up in 1996 by Paulo Coelho and his wife, Christina Oiticica, it provides support and opportunities for the underprivileged in Brazil, especially children and the elderly.

Paulo was awarded the 'BAMBI 2001', the oldest and most prestigious award in Germany. In the jury's opinion, Paulo Coelho's belief that the destiny and gift of every human being is to become a 'warrior of light' in a dark world, contains a deeply humanistic message, a message that had particular poignancy that year.

The first time that Paulo travelled to Colombia was on the occasion of the 2001 International Book Fair in Bogot?. Thousands of people awaited the arrival of their idol, who received a welcome worthy of a pop star. Paulo called for calm and patience; everyone's book would be signed. After five hours, 4,000 books had been signed and sold.
In September, he also attended an amazing book signing at the Borders bookshop in London. According to Events Manager, Finn Lawrence, Paulo's signing of his new novel, The Devil and Miss Prym (HarperCollins) 'was, without doubt, the biggest event of the year', with people there from all five continents (from Japan, Pakistan, Angola, America and all the European countries). In November, he travelled to Mexico, where thousands of readers waited for hours for him to arrive at the Guadalajara Book Fair.

In early 2002, Paulo travelled for the first time to China and visited Shanghai, Beijing and Nanjing, taking part in numerous events, including book signings and meetings with readers.
On 25th July 2002, Paulo Coelho was elected to chair number 21 of the prestigious Brazilian Academy of Letters (ABL). The aim of the Academy, whose headquarters is in Rio de Janeiro, is to safeguard the Brazilian language and culture. Following the announcement of his election and during the following night, Paulo received more than three thousand messages from his readers and became the focus of media attention throughout the country. When he came out of his house, people applauded him. Despite being adored by millions of readers, he has always been spurned by certain literary critics, which is why his admission to the Academy was such an important social event.

On 28th October, delivering a speech that praised utopia and faith, Paulo took up his charge at the ABL. Among his words, he quoted the sentence of his predecessor, the economist Roberto Campos, 'The violence of the arrow dignifies the target', and added, 'many times, at moments in which I felt judged with excessive severity by the critics, I remembered this sentence. And I remembered another dream I was not willing to give up: to enter the Brazilian Academy of Letters one day.'

In September 2002, Paulo caused a real sensation when he travelled to Russia where five of his books were simultaneously on the bestseller lists, with The Devil and Miss Prym at number one, followed by The Alchemist, The Manual of the Warrior of Light, Veronika Decides to Die and The Fifth Mountain (Sophia Publishers). In only a fortnight, more than 250,000 copies of his books were sold in Russia, bringing to more than a million the total number of copies sold in just one year. According to the marketing director of the MDK chain, Paulo's signing was the biggest ever. 'We have never had so many people coming in to get the signature of their favourite author. We organize a lot of signings and readings at our bookshop, and we have had famous guests here before, like the Russian Presidents Mr Yeltsin and Mr Gorbachev, or even Mr Putin, but we have never had this many people. It was really unbelievable. MDK had to turn away hundreds of readers trying to join the enormous crowd.'

In October 2002, Paulo received the 'Club of Budapest Planetary Arts Award 2002' in Frankfurt, and the 'Best Fiction Corine Award 2002' in Munich.
In November, the author visited the Scandinavian countries and took part in fantastic events organized at the bookstore Tanum Karl Johan and at Rockfeller (for Bokbadet TV programme) in Oslo, as well as at the Academic Bookstore in Helsinki, and the NK bookstore in Stockholm.
Paulo has always counted on the wholehearted support of his publishers. His success is not limited to his books, but extends into other cultural and social areas.

Various theatre companies have seen the great dramatic and poetic potential of his work. The Alchemist, for example, has been adapted and produced on all five continents in various theatrical forms - musicals, dance theatre, puppets, dramatised readings, opera. The book will eventually appear on the Broadway stage in the form of a musical. Other works that have caught the dramatic imagination are Veronika Decides to Die, By the River Piedra I Sat Down and Wept and The Devil and Miss Prym.

Alongside the books are a whole series of products related to the author and his work, amongst them, diaries, calendars, journals, appointment books, art books and even three electronic games: 'The Pilgrim', 'The Legend' and 'The Secrets of Alamut' (The Arxel Guild), designed in collaboration with the author.
Paulo's constant presence in the media can also be seen through articles and newspaper columns. Over the years, he has written a large number of articles and essays for all the most important newspapers and magazines.

In March 1998, he began writing a weekly column in the Brazilian newspaper "O Globo". Such was its success among readers, that Sant Jordi started syndicating the columns in other international media. Four years on, newspapers such as Reforma in Mexico are still publishing the columns.

His columns have been published on a regular basis in "Corriere della Sera" (Italy), "El Semanal" (Spain), "Ta Nea" (Greece), "TV H?ren + Sehen" and "Welt am Sonntag" (Germany), "Anna" (Estonia), "Zwierciadlo" (Poland), "El Universo" (Ecuador), "El Nacional" (Venezuela), "El Espectador" (Colombia) and "The China Times Daily" (Taiwan), amongst many others.
He also appears on the Internet. Paulo has written a series of 365 brief essays, which have been published in the form of a daily message on the following Internet portals: Ynet (Hebrew), RCS (Italian), UOL (Portuguese) and Terra (Spanish). Paulo has also created a newsletter, The Manual On-Line, which has 30,000 subscribers.

Paulo has appeared in various documentaries about his life for Discovery Networks/Polo de Imagem (Latin America and Spain), ZDF (Germany) and Unknown Planet (Russia). In other programmes, he has been filmed travelling (RTE, Ireland) or on pilgrimages (NHK and Aichi, Japan). He has appeared, too, in other documentaries about various aspects of Brazilian life (Productions Espace Vert, Canada and France).

On TV there have been several spaces and interviews about him on programmes for such international channels as Informe Semanal (Spain, 2001), Q&A (CNN, 1999) and Hard Talks with Tim Sebastian (BBC, 1999).
Paulo has granted innumerable interviews to different media from the same level as "The New York Times" (USA), "El Pa?s" (Spain), "Der Spiegel" (Germany), "Le Monde" and "Express" (France), "Corriere della Sera" and "La Reppublica" (Italy), among many others.



*۶ خرداد ۸۵

*تند تند رفتم براي تولد پگاه، هديه بگيرم.بس که همه کارام قاطي شده نشد قبلش برم.يک ساعت قبل از کلاس زبان، رفتم خريد! کاليبرها هم که همه بالا! اون مغازه اي که مي خواستم ازش خريد کنم باز نبود.البته راستش اصلاً عصباني نشدم چون فکر کردم معني ش اينه که بايد به جاي يه ظرف تزديني، چيز ديگه اي براش بخرم و خب نهايتاً يه لباس صورتي براش گرفتم که اميييييدوارم اندازه ش باشه.خيلي خوشگل بود(:
سر کلاس هم کلي هديه و ماچ و بوسه و آبميوه و کيک و عکس و همه چيز به جز درس! و خب خوش گذشت خيلي (: چقدر آدم
خوشحال ميشه از خوشحال ديدن کساني که دوستشون داره.

*يه چيزي: (از قد و سن م هم خجالت نمي کشم)
دامبلدور نمرده

تمامي اين دلايل براي اثبات اين که دامبلدور نمرده و تمام اتفاقات نقشه اي بوده که توسط دامبلدور کشيده شده بود.البته تکت تک اين دلايل به تنهايي قانع کننده نيست اما اگه همه را با م در نظر بگيريد،اون وقت...
اين مقاله بر اساس نسخه امريکايي/انگليسي هستند.
1- نا اميدي بزرگ دامبلدورهري به همراه دامبلدور در بالاي برجي بودند که علامت شوم اونجا بود. هري شنل نامرئي را پوشيده بود که دامبلدور دستور داده بود قبل از رسيدن به برج اونو بپوشه. هري صداي پايي شنيد و به طرف در نگاه کرد اما دامبلدور با حرکتي به او گفت که عقب برود.هري چوب دستي اش را بيرون گشيد و به ديوار پشتش چسبيد.در با شدت باز شد و شخصي فرياد زد: اکسپليارموس، بدن هري قفل شد و نمي تونست تکون بخوره يا حرف بزنه نمي فهميد. ورد اکسپليارموس افسون خلع سلاح بود نه قفل بدن! بعد چوبدستي دامبلدور رو ديد که از لبه ي برج پايين مي افته... دامبلدور هري رو قفل کرده بود براي همين نتونسته بود از خودش محافظت کنه...

اين متن کتاب بود حالا حدس ماچرا دامبلدور هري رو منجمد کرد؟ هري که زير شنل نامرئي در امان بود. تنها توجيهي که ميشه ارائه داد،اينه که از قبل برنامه اي براي مرگ خودش داشته (تا به نظر بياد مرده) و نمي خواسته هري صدمه ببينه براي اينکه هري شاهد ماجرا باشه و به همه بگه دامبلدور مرده. شايد هم به اسنيپ قول داده که هري مداخله نکنه چون هم حس هري نسبت به اسنيپ رو ميدونه هم اينکه ميدونست اسنيپ بايد چي کار کنه. تنها حدسي که در مورد منجمد کردن هري ميشه زد اينه که دامبلدور بدون فکر کردن هري رو منجمد کرده يعني از قبل اين برنامه رو داشته

2- بياييد با هم مرگ رو بازي کنيم

در چاپ اول نسخه ي آمريکايي يک متني وجود داره که در نسخه ي انگليسي حذف شده. اين متن حقايقي رو روشن ميکنه:نسخه ي انگليسي:

-“He told me to do it or he will kill me.H have got not choice.”-“Come over to the right side Draco and we can hide you mor completely than you can possibly imagine.What is more,I can send member of the Order to your mother tonight to hide her likewise.your father is safe at the moment an Azkaban…when the time comes we can protect him too….come over to yhe right side Draco … you are not killer…”


-"اون به من گفته يا اين کار رو بکنم يا اون منو مي کشه. من راه ديگه اي ندارم."-"بيا به سمت درست دراکو.ما مي تونيم تو رو مخفي کنيم طوري که کسي پيدات نکنه .همينطور مي تونم يکي از اعضاي محفل رو بفرستم امشب پيش مادرت تا از اون هم محافظت بشه. پدرت هم که الان جاش تو آزکابان امنه... موقعش که برسه از اون هم محافظت ميشه...بيا به سمت درست دراکو ... تو قاتل نيستي."

نسخه ي آمريکايي:


-“he told me to do it or he will kill me .h have got not choice.”-“He can not kill you if you are already dead.come over to the right side Draco,and we can hide you more cpmpeletly imagin.What is more,I can send member of the Order to your mothere tonight to hide her likewise.Nobody would be surprised thet you had died in your attempt to kill me—forgive me but Voldemort probably expect it.Nor woud be deat Eaters be surprised thet we had captured and kill your mother—it is what they would be themselves,after all. your father is safe at the moment an Azkaban…when the time comes we can protect him too….come over to yhe right side Draco … you are not killer…”


-"اون به من گفته يا اين کار رو بکنم يا اون منو مي کشه. من راه ديگه اي ندارم."-"اون نمي تونه تو رو بکشه وقتي تو مرده باشي. بيا به سمت درست دراکو.ما مي تونيم تو رو مخفي کنيم طوري که کسي پيدات نکنه .همينطور مي تونم يکي از اعضاي محفل رو بفرستم امشب پيش مادرت تا از اون هم محافظت بشه.کسي متعجب نميشه که تو مرده باشي در تلاشت براي کشتن من--منو ببخش که اينو ميگم اماولدمورت هم احتمال اين قضيه رو ميده و هيچکس متعجب نميشه که ما امشب پيش مادرت رفتيم اونو دستگير کرده وکشتيم-- اين چيزيه که اونا مي شنون و باور ميکنن. پدرت هم که الان جاش تو آزکابان امنه... موقعش که برسه از اون هم محافظت ميشه...بيا به سمت درست دراکو ... تو قاتل نيستي."

نتيجه:
هر دو اين مفهوم رو مي رسونه که دراکو بايد از ديد ولدمورت مخفي بمونه انگار که مرده. دامبلدور داره ميگه که راهي بلده که نشون ميده دراکو مرده آيا اين همون راه نيست که خودش ازش استفاده ميکنه . آيا امکان داره رولينگ اين متن رو در نسخه ي اصلي آورده باشه بعد متوجه بشه که دليل خوبي داده و اين رو حذف کنه و اشتباهاً در نسخه ي آمريکايي چاپ بشه.


3- فوکس هيچ تلاشي براي محافظت از دامبلدور نکرد.ما ديديم فوکس در تالار اسرار براي نجات هري و در محفل ققنوس در وزارت خونه براي نجات دامبلدور اومد اما چرا اينبار نيومد؟ در حالي که در همون نواحي بوده چون بعدش صداي آوازش رو شنيديم. من فکر کنم دامبلدور خودش نخواسته و با اين حرکت تئوري مرگش درست جلوه ميکنه.


4- طلسم آواداکداورا اولين قسمتي که باعث شد فکر کنم دامبلدور نمرده وقتي بود که اسنيپ از اين طلسم استفاده کرد.قبلاً ديده بوديم اين طلسم در جا و آني فرد رو ميکشه بدونه هيچ حرکتي مثل مردن سدريک يا فرانک سرايدار خونه ريدلها فرد پرتاب شده و بي حرکت روي زمين مي افته.اماچرا اينبار مثل دفعه هاي قبل نبود.
دامبلدور به هوا پرتاب شد ودر زير علامت شوم متوقف شد، بعد به آرامي پايين رفت.شايد طلسم اسنيپ متفاوت بود. توجه داشته باشيد کل کتاب اشاره به طلسم هاي غير کلامي است.پس ممکنه اسنيپ گفته باشه آواداکداورا اما در ذهنش اين نبوده و وردي بوده که باعث مي شده دامبلدور مرده به نظر بياد.

عنوان فصل هم مشکوکه :

The Lightning-Struck Tower برج صاعقه زده /برج روشن
اين همون چيز بد شگوني نيست که تريلاني مي گفت شايد اسنيپ در اين قسمت از آواداکداورا استفاده نکرده يک نوع طلسمي بوده که نور سبز ايجاد مي کرده( برج روشن)


5- اتفاقي نمي افته مگر اينکه بخواهي.
در محفل ققنوس چيز جالبي از بلاتريکس شنيديم:چنان نفرتي در وجود هري جوشيد که قبل از آن تجربه نکرده بود.از پشت حوض بيرون پريد و فرياد زد:"کروشيو!"طلسم هري به بلاتريکس خورد او جيغي کشيد و به زمين افتاد اما مثل نويل درد نکشيد و دباره روي پاهايش ايستاد.....
"قبلا طلسم هاي نا بخشودني رو تمرين نکرده بودي بچه؟ بايد واقعا بخواي.بخواي که درد ايجاد کني و لذت ببري.خشم شرافتمندانه نميتونه من رو زياد عذاب بده....
اگه اسنيپ براي دامبلدور کار ميکرده که به نظر مرده بياد مي تونسته اين ورد رو به زبون بياره ولي واقعاً خواستش اين نباشه!


6- سوگواري ققنوس
دقيقاً بعد از مرگ دامبلدور هنگامي که همه در درمانگاه بودند و هري براي آنها ماجراي اسنيپ را تعريف مي کرد اتفاق مهمي افتاد:
مادام پامفري نتونست خودشو کنترل کنه و زد زير گريه هيچ کس به او توجه نکرد جز جيني. مادام زير لب گفت:"هيس گوش کنين."(ويدا اينجا رو اشتباه ترجمه کرده و نوشته جيني گفت)همه اونجا بودن رون خانواده ش هرميون لوپين و تانکس اما مادام پامفري اين رو مي فهمه"مادام پامفري آب دهنشو قورت داد ودستش رو جلوي دهنش گرفت.چشمانش گرد شد.در بيرون ودر محوطه ي تاريک ققنوسي آوازي سر داده بود که هري نظيرش رو نشنيده بود.سوگواري غم انگيز و بسيار زيبا."

رولينگ پاراگرافي ديگه در مورد ققنوس نوشته در حالي که به نکته اي اشاره مي کنه:
"هري احساس کرد همچين آوازي رو شنيده و مثل قبل فکر ميکرد اين آواز از درونش است نه بيرون.نمي دانست چقدر ايستاده و گوش مي کند. فقط مي دانست هرچه بيشتر گوش مي کند، دردش التيام پيدا مي کند."
وقتي مک گونگال وارد مي شود، آواز فراموش شده و به تعريف ماجرا مي پردازند اما بعد دوباره پاي ققنوس وسط مي آيد :"فوکس در تاريکي بيرون آوازش را ادامه مي داد."نتيجه:
فوکس هر کاري مي کرده سخت مشغول انجامش بوده.ققنوس غم و اندوه بقيه رو نشون ميده همونطور که از عنوان فصل انتظار ميره.آيا فراموش کرديد اشک ققنوس چه خاصيتي داره؟
مادام پامفري اولين کسي بود که اشک تو چشماش نشست. اون خاصيت اشک ققنوس رو ميدونه. براي همين به يک موضوع عجيب پي برد.

وقتي هري اون رو از درونش احساس کرد همانند قبل (جلد 2) دردهايش کاهش يافت.به هر حال اين فصل نشون داد فوکس در حال گريه بوده و داشته کسي رو درمان مي کرده.شايد نتونه آواداکداورا رو درمان کنه اما شايد همونطور که قبلاً گفتم آواداکداورايي در کار نبوده فقط يک جراحت بوده اونوقت چي؟

7- کسي چوبدستي دامبلدور را ديد؟
اولين اتفاق اون شب افتاد، چوبدستي دامبلدور بود اما بعد اون ديگه ديده نشد.همون طور که در فصل پس از خاکسپاري ديديم، اسلاگهورن و هاگريد شعري در بارهي اودو خوندند:
"اودوي قهرمان را بر روي شانه هاشان بر گرداندند به خانه..............چوبدستي اين جوان دو پاره شد همان آن................."
چوبدستي که با ارزش ترين چيز جادوگرانه و ممکنه دست آدم هاي بد بيافته. به همين دليل بعد مرگ آن را نصف مي کنند اما چوبدستي دامبلدور نصف نشد و گم شد چون هنوز بهش احتياج داره چون زنده ست.

8- نه جسدي نه گريه اي
تنها وقتي جسد دامبلدور رو ديديم که پاي برج بود بعد هاگريد آن را برد و در مراسم خاک سپاري تنها يک تابوت در بسته آورد. شايد تابوت خالي بود؟ ما هيچ وقت جسد دامبلدور رو نديديم از کجا بدونيم اونجا بوده؟چرا هري در مراسم بيخود مي خنديد يعني حسي دروني او را از زنده بودن دامبلدور آگاه مي کرد؟

9- ارتباط دامبلدور با آتش
در قسمتي از مراسم درو جسد دامبلدور را آتش فرا مي گيرد و بعد فرو مي نشيند و به جاي ميز و جسد آرامگاهي سفيد است.ما باز هم بدن دامبلدور را نديديم اما آتش خود به خود روشن شد. کسي آن را روشن نکرد شما ياد ققنوس نيافتادين؟ اون بعد از آتش دوباره زنده مي شود/ به نظر شما اينطور نيست؟
اگر ياد ققنوس نيفتادين، رولينگ به طور آشکار به آن اشاره مي کند:
"دود سفيد به صورت مارپيچ بالا رفته و اشکال مختلف مي ساخت. در يک لحظه ي نفس گير، هري ققنوي را ديد که شادمان در ميان دود پرواز کرد و رفت."
در ضمن در طول کتاب آتش که سمبل ققنوس است به ما نشان داده ميشود:1:در پرورشگاه/کمد تام ريدل2:در غار/براي محافظت از دامبلدور و هري
همه ي اينها نشون ميده که اگه دامبلدور مرده باشه اين قابليت رو داره که از خاکستر مرگش دوباره زنده بشه يا با قدرت خودش يا با قدرت ققنوس.

10- اولين خواهش
ميدونيم دامبلدور و اسنيپ از بهترين ذهن جو ها هستن.در بالاي برج وقتي اسنيپ وارد ميشه، دامبلدور اون رو صدا مي کنه و به هم نگاه مي کنن(مي تونن حرف زده باشن و دامبلدور به اسنيپ دستوري داده باشه) و بعد از آن دامبلدور به اسنيپ ميگه:"سيوروس... خواهش مي کنم..."
چرا ؟ چون دامبلدور ميخواد که اسنيپ اين کارو بکنه چون اگه نکنه به خاطر پيمان نا گسستني مي ميره و از طرفي يک مرگخوار ديگه دامبلدور رو مي کشه. همينطور مي دونيد در جنگل دامبلدور از اسنيپ مي خواسته که کاري رو انجام بده و اسنيپ سر باز ميزده و هاگريد اينها رو شنيده بود. پس طي نقشه ي قبلي، وانمود به مرگ دامبلدور کردن

11- نکشتن هري
چرا در لحظه ي فرار شاهزاده اسنيپ، به جاي کشتن هري بهش ميگه ذهنت رو ببند و طلسم هاي غير کلامي رو تمرين کن.اگه هري مال ولدمورته و نميشه اونو کشت، دامبلدور مال دراکو بود چرا اسنيپ اونو کشت؟

12- طرفداري
وقتي يک مرگ خوار ميخواد هري رو بکشه اسنيپ نميذاره! چرا؟پس ميتونيم نتيجه بگيريم:
1:اسنيپ به دستور دامبلدور اين کار رو کرده.2:اسنيپ آدم خوبيه.3:اگه تو کتاب بعدي دامبلدور خودشو مخفيکنه اين اسنيپه که به هري کمک مي کنه ولدمورت رو شکست بده.

پ.ن: آره؟ آخي! چه خوب (:

*۵ خرداد ۸۵

*پرچونگي با مريم هميشه خوش مي گذره!
*يه وقتي مي گفتم کاش مغزت شيشه اي بود که مي ديدم توي سرت چي مي گذره وقتي فقط نگام مي کني... ولي الان فکر مي کنم اگه... اگه مغز تو به اين شرط شيشه اي مي شد که مال من هم م شد، اون وقت بازم حاضر بودم رو به روت وايسم؟ خب اولش جا زدم، گفتم نه، نه!!!... ولي حالا فکر مي کنم شايدم بشه، بتونم يعني! بذار ببينم چطوري ميشه.فرض کنيم من همه ي فکرهاي تو رو درباره ي خودم مي تونم ببينم.تو هم مي فهمي توي سر من درباره ي تو چي مي گذره و قبلاً چه فکري کرده م و اينا.هر چيزي که بوده و هست، لو ميره خلاصه.جالبه؛ از فرداش هم به روي خودمون نمياريم.اين راه حل آخره البته.شايدم نشستيم درباره ش حرف زديم هرچند ما هميشه ايستاده حرف زده ايم.دقت کردي؟


*۴ خرداد ۸۵


* A simple question
If me and my friends could help you achieve more in the last five months of this year than you've achieved in the last five years combined, would you spend the weekend with us to find out how?
If you answered NO, thanks for being honest and feel free to delete this email now - no need to read further.
If you answer YES, stop right now - turn your speakers on - and go listen to this message from my friend Jim Rohn (it takes less than 60 seconds).
Vic JohnsonFor My Daily Insights


*باورم نميشه تاريخ زدم «۴ خرداد»!! به اين خورشيد و ماه و ساعت و ... بگين يه کم صبر کنن.تازگيا دارن خيلي خيلي تندتر جلو ميرن.نه؟

*۳ خرداد ۸۵


*اصولاً اين حس ششم هيچ چاره اي نداره از دست من.اگه زيادي خوب کار کنه -مث امروز- کلي به خودم بد و بيراه ميگم که چرا خودم ميام رو اعصاب خودم! اصلاً هم به روم نميارم که چقدر از اين موقعيتهاي اينطوري، استفاده ميشه کرد.اگر هم خوب کار نکنه که ديگه هيچي.کلي نق مي زنم که پس تو ديگه کي ميخواي يه کم به خودت زحمت بدي و باعث شدي اينطوري بشه، اينطوري بشه و اينا ولي خب همينجا از حس ششم م تشکر مي کنم که امروز لطف کرد و ساعت دقيق رفت و آمدها رو با ذکر مکان و اشخاص بهم گفت :دي :دي


*ميگن فاصله ي عشق و نفرت، خيلي کمه؛ شايد يه قدم، يه تار مو، به اندازه ي گفتن يه «دوستت دارم» يا «دوستت ندارم»؛ به اندازه ي چند لحظه فکر کردن به اينکه تو اگه هميني باشي که من مي بينم، برام غيرقابل تحملي.نمي دونم.

*گفت از اين به بعد، با هم انگليسي حرف بزنيم.گفتم اِ! نه ديگه! اين چند دقيقه رو همون با زبان شيرين فارسي حرف بزنيم، بهتره :ديگفت نه.ازم يه سوال بپرس.

خب اين آدم گيجه.يه سوال به ذهنم رسيد ولي به احتمال ۹۰٪ فرق ش رو نمي دونست.اگه نمي گفتم بهش، ممکن بود فکر کنه ميخوام اطلاعات و سواد نداشته م رو به رخ ش بکشم؛ اگه مي گفتم، فکر مي کرد خوشم مياد بهش درس بدم و باز اطلاعات و سواد نداشته م رو به رخ ش بکشم.اينه که
گفتم نه! ولش کن.گفت پس من يه سوال مي پرسم.
بازي خوبي بود.داشت خوش مي گذشت.هِي بيخودي به همه چيز مي خنديديم.کلي فکر کرد.آخرش خنديد و

گفت واتس آپ؟ ((:گفتم ناثينگ :دي :ديهردومون گفتيم جواب خوبيه!گفت جداً شما که زبان ت خوبه خب با من انگليسي بزن.گفتم خوبه آدم کسي رو داشته باشه که باهاش تمرين کنه ولي نمي دونم کي بهت گفته من انقدر زبانم خوبه!گفت خودم مي دونم؛ بهتون مياد!گفتم اِ؟ به استايل م مي خوره؟ ((:

علت خنده م اين بود که با اون چهره ي خندون خسته و تريپ نشستن لب پله هاي گروه و لباس هايي که کنترل کج و کوله وايسادنشون دست خود آدم نيست ديگه -از زور بي خيالي و اينکه هيچي مهم نيست- و به خاطر ۴ تا مسج انگليسي، چرا يکي بايد اينطوري فکر کنه.خب هرجور بالشي :دي

*نهResume نوشتم نه کتاب و نوار رو تمرين کردم؛ در کمال بي خيالي تا ساعت ۶ خوابيدم.بعدش هم رفتيم خونه ي عمه جان.۱۰۰ سال بود نديده بودم شون.دلم خيلي براي پسر عمه جان تنگ شده بود.يه اخلاق خيلي خوبي داره؛ هرچي بوس ش کني، هيچچچچچچچچچچچچچي بهت نميگه.جالبه.زندگي ها چقدر فرق داره.من همه ش فکر کارهاي دانشگاه و بعدش کل کل با استاد راهنما و سمينار و پروژه و جشن فارغ التحصيلي و کلاس زبان و کار و اينام؛ عمه درسته که کارش رو داره کمابيش ولي وقتي مي ديدم ش که همه ش دنبال بچه هاست و بهشون ياد خيلي چيزا ياد داده و با اون همه تنبلي ش در زمان تجرد، ياد گرفته چطوري قورمه سبزي اي درست کنه که انگشتات رو با بخواي باهاش بخوري، به اين نتيجه رسيدم که شايد بدم نياد براي چند وقت -شايد حتي ۱۰ روز مثلاً- يه بچه ي کوچيک داشته باشم و همه ش هِي صبح تا شب دنبالش بدوم و بگم بکن، نکن، بگو، نگو، بخور، نخور.. شب هم از خستگي دعا کنم زود بخوابه که منم بتونم بخوابم.دوباره فرداش همين چيزا از اول! بامزه س يه جورايي.

بعدش لابد آرزومه يه جوري س رو گرم کنم که بتونم چند ساعت پاي کامپيوتر بشينم يا کتاب بخونم يا برم توي باغي جايي قدم بزنم يا تلفن بزنم به دوستام يا ببينمشون يا دلم براي دانشکده و مسخره بازي هامون تنگ ميشه يا دوست دارم بشينم درس بخونم و از خستگي خوندن جزوه هاي مزخرف، استاد رو فحش بدم.

بعد ديدم خب الان که همه ي اينا هست! فقط اون بچه هه نيست که اونم نيومده من دنبال راهي م که از شر وروجک بازي هاش خلاص شم.اصلاً هم نمي تونم حواسم هي بهش باشه که ببينم چي خورد و چقدر خورد و چي بهش بدم بخوره و اينا.
از اين فکرا که اومدم بيرون، ديدم داداش کوچيکه، يه جدول مجله ي درختر عمه جان رو حل کرده.اونم شاکي شده که تو چرا اينو حل کردي؟ خودم مي خواستم بنويسم ش! حالا سواد هم نداره ها.هي داشت غصه مي خورد.منم گفتم يه مجله ي خوشگل برات مي گيرم.همه ش رو خودت حل کن.دفعه ي ديگه که ديديم همديگه رو، ميدمش بهت.باشه؟ کلي نگران بود که دفعه ي ديگه باز داداش کوچيکه همه ش رو حل مي کنه.
گفتم نه! بهش ميگم دست نزنه بهش.خب؟ گفت باشه ولي باز شروع کرد به نق زدن.منم ديگه چيزي نگفتم.شب موقع اومدن، گفت -بابا ادب!- پس شما يادتون نره اون کتابه رو برام بخريد.باشه؟ گفتم چشم! يادم نميره.گفت پس حالا بلند شو برو ديگه! همه دارن ميرن.ببين!

خب همه داشتن آماده مي شدن.راست مي گقت بچه.حالا بايد در اولين فرصت، براش مجله و گل سر و از اين خرت و پرتها بگيرم که يه کم خوشحال بشه.آخه عمه، چيپس و پفک و اسمارتيز و از اين آت آشغال ها نميده به بچه هاش.خيلي پاستوريزه همه ش موز و شير و انجير و بادوم زميني و پسته و اين چيزا بهشون ميده.خب بچه هرچي ديرتر به خوردن اين مزخرفات عادت کنه بهتره تا اينکه از همون لدو تولد، همه ش کرانچي دستش باشه مثلاً! اينه که بايد کتاب و گل سر و اين چيزا برم بخرم.خدا کنه يادم نره فقط که اصلاً دلم نميخدا بدقول شم پيش بچه.

*۲ خرداد ۸۵

*استاد رسماً ديوانه س.آدم عاقل که انقدر حرف مفت نمي زنه.درس که بلد نيست بده اصولاً.وقت اضافه که مياد -از سمينارها- ميشينه حرفهاي بيخودي مي زنه.بحث امروز هم درباره ي اثر تغذيه در افزايش آي.کيو !!! و مسهل بودن گوچه فرنگي بود!
*رفته بودم باغ يه خونه اي بازديد! استاد به فاصله ي ۵۰ قدم، رو به روي من بود.يه دفعه ديدم صداش از کنارم مياد.داره حرفاي بيخودي مي زنه.کلي هم ترسيدم که چرا صدا ش از اينور مياد.نگاه کردم ديدم يکي از پسرا با تبحر خاصي داره صداي استاد رو تقليد مي کنه.همه هم ساکت شدن و جلو خنده شون رو گرفته ن که ببينن عکس العمل من چيه.منم که تابلو! شروع کردم بلند بلند خنديدن.مي خواستم اصلاً خودم رو از اون بالا پرت کنم پايين.بس که خنده دار بود نميشد آدم بخنده حتي ((((((((((: همه کلي خنديدن بهش و اينا تا نيم ساعت بعد که رو کرد بلده لهجه ي جنوبي يکي از پسرا رو -که چندان مجبوبيت هم نداره بين ما- تقليد کنه.واي وقتي شروع کرد ديگه قسمت عقب ماشين -که ما بوديم- روي هوا بود.استاد خيلي باحاله.لبخند مي زد.قرار شد روز جشن، بگيم اساتيد يکي يکي بيان صحبت کنن.وقتي نوبت اين استاده شد، بلافاصله بعدش اين پسره بره روي سن، اداي حرف زدن ش رو دربياره کلي بخنديم بهش.خوبه حالا درس نخونديم کاراي ديگه بلديم! :دي


*۱ خرداد ۸۵

*پگاه کلي نق زد که اين چرت و پرتها چيه که نوشتين؟!! دوباره بنويسين و درست لطفاً! شب هم يه کاري پيش اومد که ديگه مجبور شدم کلي سرچ کنم و اينا.بعدش هم يک عدد دوست هميشه در صحنه براي کمک رساني، کلي توضيح و لينک و فايل بهم داد که حالا ديگه توپ توپم.اگه جاي انسان، ... هم بود مي فهميد Resume نوشتن چطوريه خلاصه! مرسي (:


*۳۱ ارديبهشت ۸۵


*Nothing to say :)


[Link] [8 comments]




Saturday, May 20, 2006
نفر پنجم
*۳۰ ارديبهشت ۸۵



*آدما چقدر عوض ميشن.يه زماني همه ش فکر مي کردم هميشه ي هميشه تو رو يادم مي مونه.. که چقدر خواستي همه ش حرف خودت باشه، که چقدر من رو بچه فرض کردي، که چقدر از دستت عصباني بودم ولي حالا مي بينم که من عين خيالم نيست واقعاً.اين تو هستي که تا ببيني حواسم نيست، هِي نگام مي کني، که تا برمي گردم روت رو برمي گردوني اون طرف، که وقتي از پشت سرم ميخواي رد بشي، سختت ميشه و مي موني چي کار کني.خب تو برام عادي هستي ديگه.حتي مي تونم دوباره باهات احوالپرسي کنم.. اما ظاهراً تو زياد عوض نشدي يعني خيلي چيزا برات بي معني نشده هنوز.خب نمي دونم؛ راستش من حوصله ي آدماي خودخواه رو ندارم.تو حوصله م رو سرمي بردي.به نظرم يه کم بدجنس ميومدي.مث گرگاي توي فيلما که توي تاريکي چشماشون برق مي زنه.


*اصلاً نمي دونم خوب بود برم اردو يا نه.مدرسه که مي رفتم، هميشه کلي پيشقدم بودم براي اين کارا ولي الان نه؛ مخصوصاً اينکه توي ماشين کلي سرگيجه مي گيرم و حالم بد ميشه.خلاصه امروز کلي فحش خوردم.البته بعداً بچه ها گفتن که اگه خودشون لودگي نمي کردن، اصلاً بهشون خوش نمي گذشته.استاد هم يه بار فقط با بچه ها بوده و بعد پيچونده که با خانواده بره گردش! جالبه! حتماً ماموريت هم حساب مي کنن براش.حالا عکساش مي رسه به دستم.اولين نفر منم.بايد بزنم روي سي دي ديگه.توي چند تا عکس دسته جمعي و اينا پسرا هم هستن ولي بقيه همه ش دختران.کلي هم مستند گرفتن و طرف خواب بوده و اينا و خب گفتم ايميل پسرا بدين، ۸-۷ تا عکس که بيشتر نيست.براشون ميل مي زنم.دخترا هم سي دي کامل رو مي تونن داشته باشن.


*گفتيم کاش دوربين بود از مراسم شربت بهارنارنج و نامه نوشتن به مدير گروه فيلم مي گرفتيم.جالب بود صحنه ش.


*کلي ليست نوشتيم و برآورد هزينه و غيره براي جشن فارغ التحصيلي مون.قرار شد يکي همه ش با دوربين دنبال بقيه باشه و مستند بگيره.معمولاً پشت صحنه خيلي ديدني تره تا جلوي دوربين که قراره همه مث آدم بشينن.«قراره» البته؛ من که چشمم آب نمي خوره.


*مي گفت «تو اينو از من واگرفتي؟»
گفتم يعني چي؟
گفت مث تن ت به تن فلاني خورده يا فلاني سرما خورده، تو هم ازش گرفتي.. همون معني رو ميده.
گفتم من تا حالا نشنيده بودم.مطمئن باش توي شهر شما ميگن فقط.لااقل اينجا نميگن!


*يه برگ چيدم اين هوا! توي دانشکده که راه مي رفتم، همه نگه م مي داشتن مي گفتن اين برگ چيه؟ يکي مي گفت برگ چغندره؛ يکي ديگه مي گفت هدرا هليکس ه ولي زياد بهش کود دادن.اينقدري شده.


*ميل زدم که رمان ۱۱ دقيقه چاپ اولش تموم شده و نيست ديگه؛ از کجا گير بيارم؟؟؟!!! امروز گفتن حتماً هست.مي توني کتابفروشي هاي شهرتون رو بگردي!
گفتم من مي دونم يا شما؟
هنوز چيزي نگفتن.نمي دونن چه آدم گيري م من! :دي


*ميل فورواردي (با تشکر از مرمر جون):


آیا شیطان وجود دارد؟
خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.


آیا خدا هر چیزی را که وجود دارد، خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله، او خلق کرد."


استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا."


استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس شیطان را هم او خلق کرد.چون شیطان هم وجود دارد و مطابق قانون «کردار ما، نمایانگر اين است که ما که هستيم»، پس خدا، شیطان است."
شاگرد بعد از چنين پاسخي، ساکت شد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"


استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است! البته که وجود دارد.تا به حال حس ش نکرده ای؟ شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.


مرد جوان گفت: "در واقع، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک، چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم، در حقیقت نبود گرماست. هر موجود یا شی را وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را انتقال دهد، می توان مطالعه و آزمایش کرد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه، بدون حیات و بازده می شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرد


شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد."


شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت، نبودن نور است. نور چیزی است که می توان آن را مطالعه و آزمایش کرد اما تاریکی را نمی توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن، می توان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور، دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می کند. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار مي برد."


در آخر، مرد جوان از استاد پرسید: "شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلاً هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می شود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد، وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."


و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه ي وقتي است که بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست، خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.
نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتين



Does evil exist? Did God create evil?
The University professor challenged his students with this question.


"Did God create everything that exists?"
A student bravely replied, "Yes he did!"


"God created everything?" The professor asked.
"Yes sir", the student replied.


The professor answered, "If God created everything, then God created evil, since evil exists, and according to the principal that our
works define who we are, then God is evil."


The student became quiet before such an answer.
The professor, quite pleased with himself, boasted to the students that he had proven once more that the Christian faith was a myth.


Another student raised his hand and said, "Can I ask you a question professor?"


"Of course", replied the professor.
The student stood up and asked, "Professor does cold exist?"
"What kind of question is this? Of course it exists. Have you never been cold?" The students snickered at the young man's question.


The young man replied, "In fact sir, cold does not exist. According to the laws of physics, what we consider cold is in reality the
absence of heat. Every body or object is susceptible to study when it has or transmits energy, and heat is what makes a body or
matter have or transmit energy. Absolute zero (-460? F) is the total absence of heat; all matter becomes inert and incapable of
reaction at that temperature. Cold does not exist. We have created this word to describe how we feel if we have no heat."


The student continued, "Professor, does darkness exist?"
The professor responded, "Of course it does."


The student replied, "Once again you are wrong sir, darkness does not exist either. Darkness is in reality the absence of light.
Light we can study, but not darkness. In fact we can use Newton's prism to break white light into many colors and study the various


wavelengths of each color. You cannot measure darkness. A simple ray of light can break into a world of darkness and illuminate it.


How can you know how dark a certain space is? You measure the amount of light present. Isn't this correct? Darkness is a term used


by man to describe what happens when there is no light present."
Finally the young man asked the professor, "Sir, does evil exist?"
Now uncertain, the professor responded, "Of course as I have already said. We see it everyday. It is in the daily example of man's
inhumanity to man. It is in the multitude of crime and violence everywhere in the world. These manifestations are nothing else but
evil.


To this the student replied, "Evil does not exist sir, or at least is does not exist unto itself. Evil is simply the absence of God. It is just


like darkness and cold, a word that man has created to describe the absence of God. God did not create evil. Evil is the result of what
happens when man does not have God's love present in his heart. It's like the cold that comes when there is no heat or the darkness
that comes when there is no light."


The professor sat down.
The young man's name: Albert Einstein



*۲۹ ارديبهشت ۸۵

*«پنج نفري که دربهشت ملاقات مي کنيد» از «ميچ آلبوم» رو خوندم.رمان کوتاه! و قشنگيه.

*گفتم از همون صفحه هاي اول «مرگ، نقطه پايان»، فکر مي کردم تو همون «حوري» هستي.مرد جووني که همسرش رو از دست داده، کاتب هست و کلي فهميده و باسواد و اينا.آدمي که کارش رو خوب بلده و در عين حال خيلي هم مهربونه با رني سنب -شخصيت اول قصه- به حرفاش گوش ميده، براي همه ي سوالاش جواب داره و کلاً با اون پوست تيره و چشماي نافذ، شخصيت دوست داشتني اي هست.يه جورتيي شايد پدر معنوي رني سنب محسوب ميشه؛ کارش درست کردن اوضاع و احواله هميشه.وقتي بچه بودن، اسباب بازي هاش رو براش درست مي کرد، حالا هم کلي قتل اتفاق ميفته در آخرين لحظات مي فهمه جريان زير سر کيه و جون رني سنب رو نجات ميده.مث همون I owe you a life. يادته؟


*۲۸ ارديبهشت ۸۵

*مريم برام عکسش رو فرستاد که دفعه ي ديگه بتونم بشناسم ش! آخي! من اصلاً فکر نمي کردم اين شکلي باشي.کلي هيجان زده شدم.قيافه م ديدني بود.نشسته بودم اينطوري دستم رو زده بودم زير چونه م، تماشا مي کردم که عادت کنم.دديي اولش چهره ي آدما برات تازه س؟ يه طوريه؛ هي بايد نگاه کني که عادت کني، برات غريب نباشه.فقط دوست داشتني باشه؛ آشنا و دوست داشتني.براي همين اولش کسي زياد نگام کنه سعي مي کنم اذيت نشم، عادي باشه برام.

*اولين بار بود ماهي کوچواوي عيد تا ارديبهشت زنده مي موند.کلي ازش عکس داشتم که با خراب شدن کامپيوتر همه ش رو از دست دادم.دوست داشتم بود.مي نشستم شنا کردنش رو تماشا مي کردم؛ شايد هم خوبه که عکسش رو ندارم.شايد اينطوري همه ي ماهي ها، مي تونن ماهي قرمز کوچولوي من باشن.


*۲۷ ارديبهشت ۸۵

*من يه کم خب قبول دارم که بدجنسم! ولي فقط يه کم! مثلاً هروقت مريم سر کلاس نمياد، من خوشحال ميشم و هميشه هم علني ميگم ساچ اِ نايس داي! بعد پگاه ميگه چرا؟ و من ميگم بيکاز مريم ايز ابسِنت! :دي :دي و خب اون فکر مي کنه من شوخي مي کنم.مي خنده! به جون خودم من جدي جدي دلم خنک ميشه روزايي که اون نيست.چطوري بگم ديگه؟

*Shall We Dance رو دوبار گرفتم که کپي کنم براي خودم! و خب يه فيلم جديد هم هست: «عروسي بهترين دوستم»! دارم مي بينم ش! دارم مي بينم يعني.. خب من که حوصله ندارم يک ساعت و نيم آروم بشينم فيلم ببينم.اينه که معمولا در ۳ تا تايم ۳۰ دقيقه اي فيلم مي بينم هميشه! :پي کلاً هم خوشگله هم خنده دار.جريان يه دختر و پسريه که ۹ سال کلي با هم دوست بودن و اينا و خب دختره هميشه مي گفته که از عاشق شدن و چيزاي رمانتيک و اينا خوشش مياد؛ در واقع علتش اين بوده که مي ترسيده از اينکه عاشق بشه و به کسي احتياج داشته باشه از نظر روحي ولي خب واقعاً پسره رو دوست داشته.. يه مدت از هم جدا بودن تا اينکه پسره تماس مي گيره که بگه داره ازدواج مي کنه!! و خب دختره داشته مي مرده از حسودي.قرار ميذارن و همديگه رو مي بينن و اينا و پسره، همسر آينده ش رو به دختره معرفي مي کنه.

جالبه که براي دوختن لباس و خريد ها همه ش اين بيچاره رو مي بردن با خودشون و اين هم ظاهرش رو حفظ مي کرده هم حرص مي خورده... کلي سعي مي کنه غير مستقيم اينا رو منصرف کنه و هي ميگه من تغيير کردم و از خاطره هاشون حرف مي زنه و اينا و خب پسره همچنان دوستش داره ولي نمي گيره جريان رو! تا اينکه دختره ماجرا رو براي دوستش -يه پسري که به هم نزديک بودن و حرف هم رو مي فهميدن- ميگه و اون ميگه شايد جريان اينه که تو لج کردي و فقط ميخواي برنده بشي توي اين قضيه! ولي اگه واقعاً انقدر دوستش داري قبل از اينکه دير بشه مي توني بري رک بهش بگي.بعد با هم ميرن سراغ پسره -در حالي که خياط داره کتش رو اندازه مي زنه و اينا- وقتي دختره مي رسه، پسره بي خبر از همه جا شروع مي کنه باز از خيردها حرف زدن و حلقه اي رو براي نامزدش خريده نشون ميده و نظر مي خواد و رختره هم کلي تلاش مي کنه که بتونه بگه.خلاصه شروع مي کنه به مقدمه چيدن... من تا اينجاش ديدم! :دي :دي خب چيه؟ يه جاي خوب قطع ش کردم که هيجان داشته باشه دفعه ي بعد.به جون خودم بقيه ش رو بعداً مي نويسم.تو دلت فحش نده لطفاً!

[Link] [2 comments]




Tuesday, May 16, 2006
نمایشگاه کتاب
*۲۶ ارديبهشت ۸۵

*... باورهام مثل دگمه‌های رنگی پخش کوچه‌هاست کف زمين تاريک. دانه دانه بر می‌چينم به پيرهن تو می‌دوزم قطره قطره اشک و دگمه‌های رنگی.

پ.ن: مونده بودم چرا کنار بعضي اسمها توي مسنجر، ستاره زده؟ تا اينکه امروز ديدم مال پروفايل شون هست که آپديت شده! چه خنگم من!

*..جاذبه، آغوش ِ باز زمین است.سیب از میان جاذبهٔ ي زمین، سیّارات و خورشید، کلّهٔ ي نیوتون را انتخاب کرد!خورشید، آرزوی دیدن ستارگان را به گور خواهد برد.

*دقيقاً همينه.از همين ش بدم مياد.شايد آدم بعضي وقتا خيلي خيلي بي خيال و راحت باشه ولي اين باعث ميشه طرف حس کنه اجازه ي سين جيم و امر و نهي رو هم داره؛ دقيقاً مث ايمحوتپ توي داستان «مرگ، نقطه پايان».. من دوست ندارم اينطوري باشه ولي هست.نشمردم ببينم چند نفر تا حالا جرات داشتن به دروغگويي يا هر چيز ديگه اي متهم م کنن؛ ولي اگر هم بودن، خيلي کم بوده تعداد شون و اهميتي هم نداره آخر داستان، متنبه شدن و به اشتباه شون پي بردن يا نه.دو حالت داره؛ تو يا حرفاي منو باور مي کني -که تابلوئه نمي کني- يا هرچيز ديگه اي رو که از ديگرون شنيدي.خب به من ربطي نداره.مشکل خودته.من شايد خيلي زحمت کشيدم تا تونستم امروز به جاي عصباني شدن، آروم بشينم و نگات کنم.آره، من خيلي براش زحمت کشيدم ولي معني ش اصلاً اين نيست که ازت ناراحت نشدم و همچنان مث قبل روت حساب مي کنم.اشتباه بچه ها همينه؛ که از بزرگترا براي خودشون، بت مي سازن.موجودات قوي و عاقل و هميشه مهربون.. و اين غلطه.تو نمي توني قبول کني بچه ها هميشه بچه نمي مونن.نمي توني قبول کني کسي احتياج به امر و نهي نداره.خيلي چيزا هيت که تو نمي دوني.آره.. حتماً توي زندگي تو هم خيلي چيزا هست که من نمي فهمم.. ولي من نميگم کاراي تو غلطه.مشکل ت اينه که ميخواي همه چيز رو تحت کنترل داشته باشي.همه چيز اونطوري باشه که تو ميخواي.. و خب اين نميشه.يا من بايد کوتاه بيام يا تو بشيني يه کم فکر کني.. و خب چون عملاً هيچ کدوم اينا انجام نميشه، احتمالاً دفعه ي ديگه شايد بتوني يه کم عصباني م کني.حواس ت باشه خلاصه!

*۳ روز پيش ميل زدم، امروز تازه رسيده.اين ياهو هم خوشش ميادها! يه وقت دردسر ميشه اين تنبل بازي هاش! :دي

*بفرما! اينم آپديت.ديدي هيچ تحفه اي نبود؟ (:

*تا چند ماه ديگه، همه چيز يا خيلي خيلي بهتر ميشه يا خيلي خيلي بدتر! من به خيلي بهتر يا حتي يه نمه بهتر هم راضي م ولي بدتر نه لطفاً.ديگه ظرفيت م تکميله.ديگه دانشگاه نيست؛ از دوستام جدا ميشم.مريم رو شايد سالي يک بار بتونم ببينم.فاطمه و سارا سرشون به کار و زندگي خودشون گرم ميشه لابد.همه ي همه ي آدمايي که شايد حتي نمي دونستم اسم شون چيه و فقط با هم سلام احوالپرسي مي کرديم گاهي، ديگه نيستن.هواي خوب دانشکده، درختها و گلها و چمن ش، باغ بزرگ و پارک کوچيک ش، آفتاب و سايه ش که من هميشه عاشق ش بودم، هيچ کدوم رو ديگه هر روز نمي بينم.شايد بتونم هر چند وقت برم يه سر بزنم و خب شانس بيارم يه روزش آفتابي باشه، يه روزش باروني؛ يه روزش برف بياد، يه روزش هم زمين پر از برگاي پاييزي باشه مخصوصاً برگهاي چنار.شايد زود عادت کنم.شايد خيلي هم دلم تنگ نشه.نمي دونم.. فعلاً که فقط عکس يادگاري جمع مي کنيم -خدا کنه بلايي سر عکسها نياد فقط.تا نزنم روي سي دي خيالم راحت نميشه- و هي شوخي مي کنيم و مي خنديم و تظاهر مي کنيم اتفاقي نيفتاده! به روي خودمون نمياريم همه ش دو هفته مونده از دوران دانشجويي و سر کلاس رفتن هامون.

*۲۴ ارديبهشت ۸۵

*«مرگ، نقطه پايان» از «آگاتا کريستي» رو دارم مي خونم.داستان، توي مصر اتفاق ميفته.شايد شخصيت اول ش، زني هست که خيلي با شوهرش خوشبخت بوده و وقتي ۸ سال بعد از ازدواج شون، همسرش رو از دست ميده، برمي گرده به خونه ي پدري ش.پدرش کاهن بوده و کلي زمين داشته و خدم و حشم و اينا و خب برادرهاش و زن و بچه هاشون هم با پدره زندگي مي کردن و کارهاش رو انجام مي دادن و مشاورش بودن و اينا.تا اينکه پدره ميره زن مي گيره -صيغه در واقع- و خب دختره، سن نوه ي اين آدم رو داشته.همه کلي بدشون مياد و اينا و خب به روي خودشون نميارن ولي خود دختره کلي دُم داشته و همه رو مي چزونده و سعي مي کرده همه رو بندازه به جون هم.زن ها هم -که ميشن زن برادرهاي اين شخصيت اول قصه- تصميم مي گيرن ادب ش کنن.تا اينجاش خوندم.کلاً عاشق مصر و کتيبه ها و مقبره هاش بوده م از بچگي.عکس روي جلدش رو که مي بينم، کلي کيف مي کنم (:

*مشکلات عشقولانه تون رو اينجا بگين -انگليسي البته- راهنمايي تون مي کنن.خودشون که اينطوري نوشتن.نمي دونم چقدر جواب ميده؛ حالا امتحان مي کنم ميگم بهتون!

*بدو بدو رفتم دانشکده.به دليل آماده نبودن امکانات! کلاس تشکيل نشد.قرار بود نمايش فيلم باشه.استاد گفت با هم هماهنگ کنين توي اين هفته يه روز بياين.توافقات بيشتر روي دوشنبه بود که من نمي مونم.بعدش بايد برم کلاس زبان.خسته ميشم خب! به استاد گفتم من نمي تونم باشم.گفت خب شما نياين.گفتم آخه غيبتام تکميله. -استاد هم که به غيبت حسااااس- گفت حالا عيب نداره.قيافه ش بامزه شده بود.بهترِ من!

پ.ن: همون «گود فور مي»!

*دو تا از همکلاسي هام همون سال اول کلي عاشق هم شدن و ازدواج کردن.امروز با هم بوديم همگي.اين دو تا هم بودن.روي در کلاس نوشته بود امروز بياين فلان جا.اونجا تشکيل ميشه و اينا ولي عملاً توي ساختمونه راهمون ندادن و آبدارچيه گفت بهم گفتن از ۳:۳۰ ديگه تعطيل کنم اينجا رو... خب بيچاره کاري نيست اصلاً.پسره وايساد با اين آقاهه دعوا.لهجه ش رو مسخره کرد، بهش گفت سيگارش رو خاموش کنه.هرچي به دهنش ميومد با توهين آميزترين لهن ممکن گفت که مثلاً بگه من خيلي قاطي م و اعصاب ندارم و اينا.زن ش هم هرهر بهش مي خنديد و مي گفت ولش کن، بيا بريم.داشتم فکر مي کردم دختره دلش رو به چيِ اين پسره خوش کرده. نه ادب داره، نه سواد، نه دوزار شخصيت.اينکه باباش بهش خونه و ماشين داده کافيه واقعاً؟

*۲۳ ارديبهشت ۸۵

*به بچه ها يه برگه دادم گفتم بنويسن اگه توي اون هواپيما باشن به کي تلفن مي زنن.همه از دم! گفتن به مامان شون تلفن مي زنن.نغمه گفت بهش ميگم دوستش دارم.اميرحسين گفت ميگم منو ببخشه که انقدر اذيت ش کردم.پگاه و مريم نگفتن چي ميگن.شهاب هم اصلاً تو باغ نبود و فقط مي خنديد.اين وسط فرناز خنگول مي خنديد و مي گفت احوالپرسي مي کنم!

*۲۲ ارديبهشت ۸۵

*چه خوبه آدم حرف استاد رو هيچي حساب نکنه.بشينه همه ي نقشه ش رو با اتوکد بکشه -به جاي دستي کشيدن- و خب لذتش رو ببره.هم خيلي تميزتره هم واقعاً راحت تر.اندازه ها و مقياس و مدل که معلوم باشه، اتوکد بهترين روشه.چه کاريه آدم کلي زحمت الکي بده خودش رو؟! فوقش ميشه قبول ندارم.منم مجبورش مي کنم از حرف ش دفاع کنه.دليل منطقي نداره مسلماً!

*۲۱ ارديبهشت ۸۵

*کلي داشتم مي مردم.اول فکر کردم گرمازده شدم.بعد فکر کردم سرما خوردم.وقتي کلي کلي کلي خوابيدم، ديدم خوابم ميومده.بس که مردني م من!

*يه کتاب قلنبه ي گرامر گرفتم دارم مي ميرم که همه ش رو بخونم.با پگاه هم شرط کردم که حالا که وقت نميشه همه ش رو سر کلاس کار کنيم، پس هروقت خواستم خودم کار مي کنم؛ شيريني هم نميدم به کسي.آخه جلوجلو تمرين نوشتن، جريمه داره.بگذريم که سر کلاس ما کسي عقب عقب هم نمي نويسه تمرين هاش رو! :دي

*۲۰ ارديبهشت ۸۵

*با فاطمه رفتيم نمايشگاه کتاب؛ از آرياشهر تا اونجا که من عملاً سکته کردم.پسره انگار سرِ بريده داشت مي برد.انقدر گاز داد و يهويي پيچيد و ويراژ داد که من يا دست فاطمه رو فشار مي دادم يا پشتي صندلي راننده رو و خيلي سعي مي کردم که نزنم ش! واقعاً اکشن بود.جات خالي.
کلي هم زود رسيديم و مجبور شديم مث اينايي که از شهرستان ميان براي فوتبال، کلي بشينيم روي چمنها تا ساعت ۱۰ بشه و در سالنها رو باز کنن.ديگه کلي همه جا رو ديديم و حسابي گشتيم و کتابها رو زير و رو کرديم و کلي بارکشي و اينا تا ساعت ۴:۳۰.البته دلمون مي خواست بيشتر بمونيم ولي من که از خستگي داشتم مي مردم.دوستم هم جنبه نداشت.انگار قسم خورده بود تمام پولي رو که صبح از بانک گرفته، خرج کنه.خب تجربه ي جالبي بود.خيلي هم خوش گذشت.تنها قسمت معيوب ش! اين بود که چون به طور کاملاً تصادفي، مريم هم قرار بود امروز بره نمايشگاه، فکر کرديم اونجا ببينيم همديگه رو.نزديک نمايشگاه که رسيديم بهش تلفن زدم و گفت که مياد حتماً.قرار شد اونجا تلفني همديگه رو پيدا کنيم.. بي خبر از اينکه اصطلاحاً موبايل ها رو بسته بودن يعني عملاً نميشد با هم تماس بگيريم.بعداً برام تعريف کرد که چقدر پيج م کرده و کلي مجبور شده اينور اونور بره و تنهايي حوصله ش سر رفته حسابي.من که هيچي نمي تونستم بگم؛ فقط دلم داشت مي سوخت هي.دوستش بهش گفته بود دوستت چه شکليه؟ و مريم گفته بود نمي دونم! اونم کلي مونده بود که چطوري ممکنه.دوست من هم ازم پرسيد دوستت چه شکليه؟ خب مردم رد ميشن نگاه کن؛ شايد ببيني ش.گفتم اگه ببينم هم نمي شناسم خب.من اسمش رو مي دونم و شماره تلفن ش و آدرس خونه ش و البته امروز رنگ لباس هاش رو.خب ما خيلي با هم راحتيم ولي ببينم ش، اصلاً نمي شناسم ش! گفت اون چي؟ اون تو رو مي شناسه؟ گفتم خب نه! فقط شايد يادش باشه من روسري م آبيه -و خب تابلوئه- و اگه من اتفاقي از نزديکش رد بشم، ممکنه ببينه.دوستم مونده بود اين ديگه چه جورشه! آخي مريمي! قهر نباش حالا.تقصير من نبود که!

*۱۹ ارديبهشت ۸۵

*آبي نپوش..آبي نپوش...آآآآآآآبببببببييييييي نننننننپپپپپپپوووووووششششششش.......

*کي گفته «لعنت خدا به اين سه شنبه ها»؟ خيلي هم خوبن.مگه نه؟

*پرنده هه داشت مي خوند:خورشيد رو به روم هتاريکي تمومهامروز اومد از راهاوني که آرزومهآفتاب مي درخشه رو پرهاي بنفشهشوق ديدن توزندگي مي بخشه...

*۱۸ ارديبهشت ۸۵

*واي واي واي!
*اين استاد و دوستش عملاً خيلي بي وجدان ن و البته بي سواد؛ نمي دونم براي هر حياط خونه اي که طراحي کرده ن، چقدر مي گيرن از صاحبخونه ولي عملاً طرح هاشون واقعاً مزخرفه.نه تنها چشمنواز نيست بلکه گاهي مياد روي اعصاب آدم اصلاً.حالا شايد صاحبخونه خيلي هم متوجه نشه ولي مثلاً طرف، يه دايره زده اون وسط -مث ميدون- بعد چهار تا راه گذاشته ۴ طرفش.دو تا راه که خب مي رسن به ساختمون خونه يا به انتهاي حياط.. ولي ۲ تا راه ديگه، مستقيم ميرن توي ديوار.ميگيم اين چرا اينطوريه؟ چرا بايد راهي به ديوار ختم بشه؟ ميگه خب طرحش اينطوريه ديگه.طرح، بايد اينطوري باشه!
ديده دورتادور ميدون، ۴ تا راه ميذارن.فکر کرده هميشه «بايد» اينطوري باشه.حتي اگه مستقيم بري توي ديوار!خوبي اين بازديدها اينه که کلي مي خنديم و عکس يادگاري مي گيريم و مجبور نيستيم جزوه بنويسيم.

*۱۷ ارديبهشت ۸۵

*بخواي فکر کني بامزه س.مث گله راه ميفتيم دنبال استاد.توي باغچه و باغ و مزرعه.. راه ميره و علف مي چينه و اسم هاش رو ميگه.ما هم مث گيجا خم ميشيم از همونا که استاد چيده، پيدا مي کنيم مي ريزيم توي نايلون مياريم خونه.بعد، تمام عصر ميره براي سبزي پاک کردن و چسبوندن شون روي کاغذ.فکر کنم چند سال ديگه بتونم يه «يادش به خير» اساسي بگم براي اين روزا...

*۱۶ ارديبهشت ۸۵

*وااااااااااي که اين استاد چقدر حرف مي زنه.واقعاً ميخوام بدونم.خسته نميشه از اين همه حرف غير جالب تکراري؟

*۱۵ ارديبهشت ۸۵

*خيلي خوبه تا نصفه شب بشيني پاي کامپيوتر.. نه حتي چت و وبگردي.همين که مث آدم، کارهات رو انجام بدي هم شايد همون اندازه خوبه.يه کم، اين حس که شايد يه کم، خيلي کم ياد گرفتي توي اين چهار سال.. تا ميام فکر کنم آمادگي ش رو دارم، يه فکري مانع م ميشه.خدا مي دونه چقدر آدم بايد اشتباه کنه و حرص بخوره و اينا تا کارش رو ياد بگيره.گاهي فکر کي کنم بعضي شغل ها مي تونن همونقدر که جالب به نظر مي رسن، اعصاب خردکن هم باشن.نمي دونم...

*۱۴ ارديبهشت ۸۵

*کلي خسته شدم.در مقابل ديدگان حيرتزده ي همه، قبول کردم بريم سينما: «ازدواج به سبک ايراني».. با اينکه کيفيت صداي فيلمه خيلي بد بود و عملاً نه فارسي هاش رو متوجه مي شدم درست، نه انگليسي هاش رو -نمي شنيدم خب!- ولي فيلم خوشگلي بود.از اين نظر که شاد بود.کلي لباس هاي رنگي و شيراز و تخت جمشيد و خونه هاي بزرگ به سبک ايراني هاي قديم با درخت و حياط و همه ي چيزاي خوشگل ديگه.اصلاً چيز خنده داري نداشت ولي خوب بود؛ لااقل براي تنوع.

*۱۳ ارديبهشت ۸۵

*اصولاً يه روز سر کلاس نرفتن، کلي آدم رو جلو ميندازه.جالبه؛ مطمئنم خيلي ها -بيشتر از ۶۰٪ کلاس- حتي نمي دونن اسم استاد چيه :دي

[Link] [2 comments]




Friday, May 05, 2006
آخر بدشانسی
*12 اردیبهشت 85

*به علت فوت خواهر خانوم استاد، کلاس صبح کنسل شد.خدا بیامرزدش.واقعا ازش ممنونم.جای کار کردن روی پروژه کلی خوابیدم.خیلی ممنون! :پی

پ.ن: چقدر بدجنسم من!

*تو فکر کردی اگه الکی بخندی من نمی فهمم خیلی ناراحتی؟ واقعا چرا انقدر تعجب کردی وقتی مچ ت رو گرفتم؟ خب تابلو! ار اولش بگو چی شده.دیگه بعد از 4سال من چهره ی ناراحت تو رو تشخیص ندم به درد کجا می خورم؟ همون دیوار و بنایی و اینا! درست میشه ایشالا.غصه ش رو نخور.

*بحث روانشناسی رنگها بود و اثرشون توی نشون دادن حجم و فاصله و ابعاد و اینا و خب احساس من با بقیه فرق داشت.گفت اگه تنها کسی نبودی که سوالم رو درست جواب داد، کلی بهت شک می کردم! ((: راست میگه خب.احساس ها فرق می کنه ولی دیگه نه انقدر.

*به هیییییییچ کس تلفن نزدم تبریک بگم روز معلم رو.یه لحظه لجم گرفت.خیلیا فقط از آدم توقع دارن.خودم اصلا مناسبتهای اینطوری برام مهم نیست زیاد.حتی دوستای نزدیکم هم اگه تولدم رو تبریک بگن خب خوشحال میشم ولی اگه نگن، حس نمی کنم وظیفه شون رو انجام ندادن.خوشم هم نمیاد کسی فکر کنه این چیزا وظیفه مه و همیشه باید انجام ش بدم.خب اگه برات مهمه، من هم این همه سال، دانش آموز و دانشجو بودم.یه بار بهم تبریک گفتی؟ تیت فور تت! :دی

*کلی اکتیو شدم و به جز تحقیق علف هرز، روی کارهای کلاس زبان هم کار کردم.کاش شبانه روز من 30 ساعت بود!


*11 اردیبهشت 85

*از بی کتابی! سر کلاس «نزدیکتر بیا احمد» رو خوندم؛ شگفت انگیزه.. درباره معراج بود.اینکه توی 7 تا آسمون، اون بالا چه خبره.بعد بهشت و جهنم.. البته آسمونها رو نمی دونم ولی بهشت و جهنمی که من می شناسم خیلی با اینایی که اونجا نوشته بود، فرق داره!

*انقدر استاد حرفای بیخود می زنه و فقط خودش می خنده که من عصبانی شدم رفتم پایین کلی توی باغچه قدم زدم و درختای توت رو تماشا کردم.بعد دوباره رفتم سر کلاس؛ کاش خونه مون یه حیاط کوچولو داشت.همه ش –به جز چند تا راه باریک برای رد شدن- رو باغچه درست می کردم.توش بید مجنون و اقاقیا و پیچ گلیسین و سدر می کاشتم.دور باغچه ها ترون –شبیه شمشاده- وسط هم چمن و لکه کاری از گلهای فصلی –مث بنفشه و همیشه بهار مثلا- بعد دیگه عممممممممرا از خونه نمی رفتم بیرون.نیست حالا الان توی خونه بند نمیشم! :دی

خیلی حیفم میاد که دارم فارغ التحصیل میشم! اصلا یه طورایی باورم نمیشه.انگار همین دیروز بود که قبول شدم.اون موقع نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ فکر می کردم دلم برای دبیرستان خیلی تنگ میشه ولی دانشگاه خیلی بهتر بود، کلی بزرگ شدم.با کلی آدمای تازه آشنا شدم، کلی یاد گرفتم، کلی بهم خوش گذشت.عاشق هوای دانشکده و درختای اقاقیا و چنارش شدم حسابی.هیچ وقت نمی تونم پارکها رو مث باغ و پارک دانشکده دوست داشته باشم.ماتم گرفته م چی کار کنم بعد از دانشگاه.دلم میخواد بازم توی سالن امتحانات، امتحان های وحشتناک بدم! بازم سر کلاس خوابم بگیره! بازم بشینیم دم گروه و رفت و آمدها رو تماشا کنیم.از توی سالن کتابخونه، بازی نور و سایه ها رو بین درختای چنار تماشا کنم.دلم برای همه ی این چیزای خوشگل تنگ میشه؛ همین الان ش هم دلم تنگ شده یه طورایی...

*خوب شد نرفتم سر کلاس ساعت آخر؛ مثلا بازدیده ولی عملا اسیریه! سر ظهر توی گرما مثلا میریم بازدید فضای سبزی که استاد طراحی کرده.هم از گرما حرص مون می گیره هم از طرح های مزخرف استاد.انصافا به خودم امیدوار شدم تازگیا؛ فکر کنم طرح های من خنگ هم به این بدی نباشن که مال استاد هست ((:

*خیلی وقت بود رفتارهای بچه گونه ندیده بودم.این دختره فکر می کنه چون مامانش خیلی سعی کرده خوب تربیتش کنه و یادش بده با دیگرون چطوری رفتار کنه و به کسی اعتماد نکنه و حرفای خصوصی ش رو به کسی نگه، دیگه معنی ش اینه که رفتارهاش کاملا سنجیده و خیلی هم قشنگه ولی عملا کارهاش از نظر من یا بی مزه س یا زننده یا پاچه خوارانه.برام قابل تحمل نیست دیگه.مخصوصا موقع هایی که احساس باحال بودن بهش دست میده، دلم میخواد بلند شم برم خفه ش کنم.کاش میشد بچسبه به درس و کنکورش، از شرش راحت می شدم چند وقتی.

*به علت مهمونی، بازم هم کارام رو عقب انداختم.راضی هم هستم.خوشگلی زندگی همینه.کاری رو انجام بده که فکر می کنی درسته.این لحظه، برای توئه.همون کارپه دیم!


*10 اردیبهشت 85

*فعلا همه ش دارم جون سالم به در می برم.تا ببینم بعد چی میشه! صبح قرار بود برم خونه ی دوستم که با هم بریم دنبال کارای یکی از تحقیق هامون؛ توی همین خیابون خودمون، دو تا آدم ناشی داشتن رانندگی می کردن، اونم با چه سرعتی.خوبه! همه اول گاز دادن رو یاد می گیرن، بعد بقیه ی چیزا رو.توی لاین وسط یه دختره بود از اینا که از ترس، می چسبن به فرمون.با این حال یه بند گاز می داد بس که رو داشت.توی لاین چپ هم یه پسره بود از اینا که خیلی زود هول میشن نمی دونن چی کار کنن.من بیچاره هم داشتم از خیابون رد می شدم!

خیابون خیلی خلوت بود ولی دختره تا دید یکی داره از خیابون رد میشه، کلی هول شد و سرعتش رو بیشتر کرد که منو رد کنه در حالی که عملا باید صبر می کرد من برم.منم دیگه نمی تونستم برگردم عقب.زودتر رد شدم خلاصه.بلافاصله اون پسره توی لاین وسط سر و کله ش پیدا شد.خیلی مسخره بود.خیابون به اون بزرگی.فقط یه عابر و یه ماشین باشه، بعد راننده انقدر هول بشه که نفهمه طرف رو از کدوم ور باید رد کنه.از 20 متر جلوتر هی مارپیچی میومد و گیج شده بود از کدوم طرف من بره! منم دیگه نمی دونستم چی کار باید بکنم.همینطوری وایسادم انگار که وسط پارک هستم! خواستم لااقل ببینه من حرکت نمی کنم.هول نشه تصمیم بگیره –با فرض اینکه شعورش نمی رسه ترمزی هم توی ماشین هست!- هیچی دیگه! به هر مصیبتی بود رد کرد خلاصه ماشین رو.

نزدیک خونه ی دوستم که رسیدم، یاد دفعه ی قبلی افتادم که اونجا بودم.یه خانومه از رو به روم میومد و انگار یهو از وسط خیابون سبز شد! ندیدم ش از دور بیاد.یه طوری هم نگام می کرد انگار که جنی چیزی دیده.همین که رسید نزدیکم، نمی دونم چرا پام پیچ خورد داشتم با سر می رفتم توی جدول! حالا هم خنده م گرفته، هم دلم میخواد برم یقه ی طرف رو بگیرم بگم چرا اینطوری نگاه می کنی!

بعدش 10 دقیقه پشت در خونه معطل شدم چون زنگ خونه ی دوستم اینا گاهی قاط می زنه و هرچی من زنگ می زدم، تاون چیزی نمی شنید.آخر سر تلفن زدم گفتم میشه لطفا در رو باز کنی؟ اونم گفت من چند بار بیرون رو نگاه کردم –تعجب کرده بود چرا آنتایم! نبودم مث همیشه- ولی نبودی تو!

بعد گفت که حالش خوب نیست و می خواسته تلفن بزنه بگه نیام اصلا.گفتم خب عیبی نداره.یه روز دیگه میریم.گفت نه و اینا.. و خب رفتیم...

پارک آموزش ترافیک –میدان پونک تقریبا- اولین پارک آموزش عبور و مرور برای بچه هاست در خاورمیانه..این اولین جمله ی اون خانومی بود که لطف کرد و تاریخچه ی اونجا رو برامون گفت –همینجا باز هم از همکاری و حسن خلق شون واقعا تشکر می کنم.خیلی کمک مون کردن همگی- بعد هم کلی بروشور بهمون داد و یکی رو هم فرستاد باهامون بیاد و قسمت های مختلف رو نشون مون بده.همه جا رو که دیدیم، گفت بقیه ش محوطه هست که خودتون می تونید برید ببینید –ورود عموم یه وقتایی آزاده مه نه همیشه!- و خب ما هم یه گشتی زدیم و بعد دیدیم خسته شدیم، رفتیم نشستیم روی چمن ها.یه جایی که زیاد معلوم نباشه و شروع کردیم به گوجه سبز خوردن!

یهو یه آقایی اومد خندید گفت خوب جایی پیدا کردین! ما دو ساعته داریم می گردیم ببینیم شما کجا رفتین!!! خنده مون گرفت.گفتم خسته شدیم خیلی :دی

خب چون اونجا نقشه ی پوشش گیاهی نداره، عملا باید خودمون روی نقشه گیاهاش رو مشخص کنیم یعنی دقیقا بشماریم از هر گیاهی چند تا داره و کجای نقشه هست! این جز اولین مرحله محسوب میشه.ما هم دیدیم استاد که اونجا رو ندیده؛ توی اصل کار هم فرقی نداره چون در نهایت توی طرح اصلاحی همه ش باید عوض بشه.این شد که همینطوری کیلویی می نوشتیم اووووووم مثلا 8 تا کاج اینا، 7 تا اقاقیا هم اون طرف بوده! بنویس روی نقشه.یه سری رو هم قرار شد با استفاده از نیروی خدادادی تخیل مون بعدا اضافه کنیم!

موقع برگشتن، یه سر رفتیم بوستان.شهر کتابش خیلی نازه.کلی نوار و سی دی و لوازم تحریر خیلی ناز هم داره.قشنگه خلاصه.دم خروجی ش چند نفر یه نوع نسکافه رو تبلیغ می کردن و نصف لیوان هم به مردم می دادن ببینن چه مزه ایه! هرکی از اونجا میومد یکی از اون لیوان ها دستش بود دیگه!

منم که تخصص م خوردن نوشیدنی و غذای داغه –خب داغ نیست آخه!- زودی خوردمش؛ هرچی هم معطل شدم دوستم نتونست بخوره.این شد که از هم جدا شدیم.اون رفت دنبال کارای خودش، منم خواستم برم آریاشهر که از اونجا برم دانشکده.یه تاکسی بود که جلو، یه آقای لاغر نشسته بود.عقب، یه هم دختره و مامانش.خلاصه راننده راه افتاد و سرعت گرفت و اینا.جلوش هم کسی نبود.خلوت خلوت بود.یهو رسید به یه سمند مشکی.سمندیه هم یهو زد روی ترمز.این آقای راننده هم سرعتش رو کم نکرد.حالا یا حواسش جای دیگه ای بود یا زورش اومد ترمز کنه.فکر کرد طرف راه میفته دیگه.هیچی دیگه.شده بود مث فیلم کلاه قرمزی (هیچ دقت کردی اون دیوار با چه سرعتی داره به طرفمون میاد؟) از پشت محکم کوبید به سمنده.این دختره که عقب نشسته بود یه لیوان نسکافه دستش بود.همینکه ماشین محکم تکون خورد، کل نسکافه دختره –گرم هم بود- پاشید به پشت لباس راننده! بیچاره پسره فکر کرد خون بود که از پشت پاشید بهش.چشماش گرد شده بود؛ هم از ترس هم تعجب! که این همه خون از کجا اومد؟ آخه هنوز درست و حسابی نخورده بود به سمنده.خلاصه برگشت عقب و وقتی لیوان رو دست دختره دید دیگه هیچی نپرسید.ما هم پیاده شدیم با یه ماشین دیگه رفتیم.

نزدیک دانشکده که رسیدم، حال نداشتم برم اونور پل.دیدم یه اتوبوس ایستاده، از نزدیک دانشکده هم می گذره دیگه.سوار شدم که مثلا راهم نزدیک بشه! اولا که کلللللی دور زد و پیچید و اینا.تازه رسید اون طرف پل.یعنی عملا اگه از روی پل رفته بودم، 10 دقیقه زودتر می رسیدم.بعد رفت از کنار در جنوبی دانشکده دور زد و پیچید توی خیابون پشتی ش.گفتم خب عیبی نداره.از در غربی دانشکده میرم.اونجا هم نایستاد.کلی راه رفت و لطف کرد یه جایی بین در غربی و در شمالی نگه داشت.باز مجبور شدم کلی دوباره کاری کنم و این همه راه رو برگردم.بعد فهمیدم صبح، عین همین بلا سر سارا اومده.کلی خندیدیم به خودمون!


*9 اردیبهشت 85

*با حفظ روحیه، دوباره کله ی صبح رفتم سایت و کلی عکس سرچ کردم برای تحقیق م.سارا خانوم هم ایمیل بازی یاد گرفته بود توی اون هاگیر واگیر.نشسته بود پیش من، هی بهش لینک می دادم.اونم کلی کیف می کرد.

*کلی آهنگهای جوادی گوش دادیم: آمنه، آمنه و بلا بوی گل گندم و اینا.

پ.ن: گل گندم اصلا بو نداره.شعره غلطه یه کم!

*خواهرم کلی دلش سوخت واسه من، با هم رفتیم کتابخونه ی گروه شون که دوباره کتاب بگیرم برای تحقیق م.چقدر تو خوبی! مرسی...

*باز همه ی عکس های جدید هم قاط زده باز نمیشه! از هرچی کامپیوتره حالم به هم می خوره.حتی جرات نمی کنم سی دی عکس هام رو که تازه رایت کردم، باز کنم!


*8 اردیبهشت 85

*امروز بلایی سرم اومد که فکر کنم تا عمر دارم یادم نمیره! فکر کن من کلی روی تحقیق علفهای هرز + تحقیق طراحی کاشت م کار کرده بودم.کلی متن ترجمه کردم، عکس گرفتم از نت، از توی کتاب مطلب پیدا کردم، چقدر تایپ کردم، چقدر وقت گذاشتم و سردرد و چشم درد و همه ی اینا رو تحمل کردم.بعد وسط کارم یهو کامپیوتر ریست شد! منم به خیال اینکه خب یه کم قاط زده و دوباره روشن میشه بی خیال نشسته بودم ولی دیدم ویندوز ش بالا نمیاد! خیلی عادی رفتم سی دی ش رو آوردم که دوباره نصب کنم.مصیبت از همینجا شروع شد چون انقدر قاط زده بود که حتی نمی تونست ویندوز رو نصب کنه.کلی هم error داد که نمی دونم bad sector و فلان! بعد که درست شد اینجاش، کلی فضای پارتیشن بندی نشده روی هاردم پیدا کرد واسه خودش! اسم درایوها رو حسابی جا به جا کرد، D رو برد روی E، یه D جدید ساخت، F رو کامل پاک کرد با اجازه خودش، اصلا یه وضعی.خلاصه اینکه وقتی دیدم همه ی عکس های یادگاری و عکس های خوشگلی که از نت گرفته بودم + کل تحقیق ها و عکس هاش + همه ی صفحه های وبی که روی کامپیوتر داشتم و همه ی متن هایی که گذاشته بودم بعدا ترجمه کنم پاک شده کلی وا رفتم و دقیقا از ساعت 2:30 تا 6:30 –به مدت 4ساعت- داشتم فقط گریه می کردم! دیگران هم وقتی بهشون گفتم چی شده، کلی دلشون سوخت –حتی زینب گریه ش گرفت.کلی من دلداری ش دادم تا بی خیال شد!- و گفتن بده ما دوباره برات انجام بدیم تا یه جاهایی ش رو، یا تعارف کردن بیا از کامپیوتر ما استفاده کن و تعارف نکن و بده لااقل برات تایپ کنیم و اینا.. و خب همینجا از همه تشکر می کنم.کاریه که واقعا خودم فقط می تونم انجام بدم ولی ممنون از این همه محبت.آدم چی می تونه بگه وقتی این همه مهربونی رو می بینه؟


*7 اردیبهشت 85

*خب اعتراف می کنم یه کم خیلی! کیف داره آدم ترم آخر باشه و هی تریپ بیاد که وقت ندارم و وای چقدر کار دارم و اینا ولی وقتی خودت باور کنی که خیلی کار داری که باید انجام شون بدی، یه کم وحشتناک میشه قضیه.. یه چیزی تو مایه های الان من که تمام روز رو گذاشتم برای تحقیق طراحی کاشت م.بازم به هیچ جا نرسیده هنوز!

[Link] [5 comments]