About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, May 28, 2006
همه ی دوستان من
*۷ خرداد ۸۵ *کلي تعريف و تمجيد؛ ميذارمش اينجا که فلاپي ه ماندگار! بشه حسابي: هيات داوران جايزهي بامبي آلمان، سال 2001:برخي او را كيمياگر واژههاميدانند و برخي ديگر، پديدهاي عامهپسند. اما در هر حال، كوئليو يكي از تاثيرگذارترين نويسندگان قرن حاضر است.خوانندگان بيشمار او از 150 كشور، فارغ ازفرهنگ و اعتقادات خود، اورا نويسنده ي مرجع دوران ما كردهاند. كتابهاي او به 56 زبان ترجمه شدهاند و جداي ازآن كه همواره در فهرست كتابهاي پرفروش بودهاند، درتمام طول دوران ظهور او، مورد بحث و جدل اجتماعي و فرهنگي قرار داشتهاند.افكار، فلسفه و موضوعات مطرح شده درآثار او، بر ذهن ميليونها خوانندهاي تاثير گذاشته است كه به دنبال يافتن راه خويش و روشهاي تازه براي درك جهان هستند. زندگينامه پائولو كوئليو در سال 1947، درخانوادهاي متوسط به دنيا آمد. پدرش پدرو، مهندس بود و مادرش، ليژيا، خانهدار. درهفت سالگي، به مدرسهي عيسويهاي سن ايگناسيو درريودوژانيرو رفت و تعليمات سخت و خشك مذهبي، تاثير بدي بر او گذاشت. اما اين دوران تاثير مثبتي هم براو داشت.در راهروهاي خشك مدرسهي مذهبي، آرزوي زندگياش رايافت: ميخواست نويسنده شود. درمسابقهي شعر مدرسه، اولين جايزهي ادبي خود را به دست آورد. مدتي بعد، براي روزنامهي ديواري مدرسهي خواهرش سونيا، مقالهاي نوشت كه آن مقاله هم جايزه گرفت اما والدين پائولو براي آيندهي پسرشان نقشههاي ديگري داشتند.ميخواستند مهندس شود. پس، سعي كردند شوق نويسندگي را در اواز بين ببرند اما فشار آنها و بعد آشنايي پائولو باكتاب مدار راسالسرطان اثر هنري ميلر، روح طغيان را در اوبرانگيخت و باعث روي آوردن او به شكستن قواعد خانوادگي شد. پدرش رفتار اورا ناشي ازبحران رواني دانست. همين شد كه پائولو تا هفده سالگي، دوبار دربيمارستان رواني بستري شد و بارها تحت درمان الكتروشوك قرار گرفت. كمي بعد، پائولو با گروه تاتري آشنا شد و همزمان، به روزنامهنگاري روي آورد. ازنظر طبقهي متوسط راحتطلب آن دوران، تاتر سرچشمهي فساد اخلاقي بود. پدر و مادرش كه ترسيده بودند، قول خود را شكستند. گفته بودند كه ديگر پائولو رابه بيمارستان رواني نميفرستند، اما براي بار سوم هم او رادر بيمارستان بستري كردند. پائولو، سرگشتهترو آشفتهتراز قبل، از بيمارستان مرخص شد و عميقاً در دنياي دروني خود فرو رفت. خانوادهينوميدش، نظر روانپزشك ديگري را خواستند. روانپزشك به آنهاگفت كه پائولو ديوانه نيست و نبايد دربيمارستان رواني بماند. فقط بايد ياد بگيرد كهچگونه با زندگي روبهرو شود. پائولو كوئليو، سي سال پس ازاين تجربه، «کتاب ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد» رانوشت.پائولو خود ميگويد : ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد، درسال 1998 در برزيل منتشر شد. تا ماه سپتامبر، بيشتر 1200 نامهي الكترونيكي و پستي دريافت كردم كه تجربههاي مشابهي را بيان ميكردند. در اكتبر، بعضي از مسايل مورد بحث دراين كتاب ــ افسردگي، حملات هراس، خودكشي ــ در كنفرانسي ملي مورد بحث قرار گرفت. در 22 ژانويهي سال بعد، سناتور ادواردو سوپليسي، قطعاتي ازكتاب مرا دركنگره خواند و توانست قانوني را به تصويب برساند كه ده سال تمام، دركنگره مانده بود: ممنوعيت پذيرش بيرويه ي بيماران رواني در بيمارستانها. پائولو پس ازاين دوران، دوباره به تحصيل روي آورد و به نظر ميرسيد ميخواهد راهي راادامه دهد كه پدر و مادرش برايش درنظر گرفتهاند اما خيلي زود، دانشگاه را رها كرد و دوباره به تاتر روي آورد. اين اتفاق در دههي 1960 روي داد، درست زماني كه جنبش هيپي، درسراسر جهان گسترده بود. اين موج جديد، در برزيل نيز ريشه دواند و رژيم نظامي برزيل، آن را به شدت سركوب كرد. پائولو موهايش را بلند ميكرد و براي اعلام اعتراض، هرگز كارت شناسايي به همراه خود حمل نميكرد. شوق نوشتن، او را به انتشار نشريهاي واداشت كه تنها دو شماره منتشر شد. در همين هنگام، رائول سيشاس آهنگساز، ازپائولو دعوت كرد تا شعر ترانههاي او را بنويسد. اولين صفحهي موسيقي آنهابا موفقيت چشمگيري روبهرو شد و 500000 نسخه از آن به فروش رفت. اولين بار بود كه پائولو پول زيادي به دست ميآورد. اين همكاري تا سال 1976، تا مرگ رائول ادامه يافت. پائولو بيش ازشصت ترانه نوشت و با هم توانستند صحنه ي موسيقي راك برزيل را تكان بدهند در سال 1973، پائولو و رائول، عضو انجمن دگرانديشي شدند كه بر عليه ايدئولوژي سرمايهداري تاسيس شده بود. به دفاع ازحقوق فردي هر شخص پرداختند و حتا براي مدتي، به جادوي سياه روي آوردند. پائولو تجربهي اين دوران رادر كتاب «والكيريها » به روي كاغذ آورده است. در اين دوران، انتشار ((كرينگ ـ ها)) راشروع كردند. ((كرينگ ـ ها))، مجموعهاي از داستانهاي مصور آزاديخواهانه بود. ديكتاتوري برزيل، اين مجموعه را خرابكارانه دانست و پائولو و رائول را به زندان انداخت. رائول خيلي زود آزاد شد، اما پائولو مدت بيشتري درزندان ماند زيرا او رامغز متفكر اين اعمال آزاديخواهانه ميدانستند. مشكلات او به همان جا ختم نشد.دو روز پس ازآزادياش، دوباره در خيابان بازداشت شد و اورا به شكنجهگاه نظامي بردند. خود پائولو معتقد است كه باتظاهر به جنون و اشاره به سابقهي سه بار بسترياش در بيمارستان رواني، ازمرگ نجات يافته است. وقتي شكنجهگران در اتاقش بودند، شروع كرد به خودش را زدن و سرانجام از شكنجهي او دست كشيدند و آزادش كردند.اين تجربه، اثر عميقي بر او گذاشت. پائولو دربيست و شش سالگي به ايننتيجه رسيد كه به اندازهي كافي "زندگي" كرده و ديگر ميخواهد "طبيعي" باشد. شغلي دريك شركت توليد موسيقي به نام پليگرام يافت و همان جا با زني آشنا شدكه بعد بااو ازدواج كرد. در سال 1977 به لندن رفتند. پائولو ماشين تايپي خريد و شروع به نوشتن كرد اما موفقيت چنداني به دست نياورد. سال بعد به برزيل برگشت و مدير اجرايي شركت توليد موسيقي ديگري به نام سيبيسي شد اما اين شغل فقط سه ماه طول كشيد. سه ماه بعد، همسرش ازاو جدا شد و از كارش هم اخراجش كردند. بعد بادوستي قديمي به نام كريستينا اويتيسيكا آشنا شد. اين آشنايي منجر به ازدواج آنها شد و هنوز باهم زندگي ميكنند. اين زوج براي ماه عسل به اروپا رفتند و درهمين سفر، ازاردوگاه مرگ داخائو هم بازديد كردند. در داخائو، اشراقي به پائولو دست داد و در حالت اشراق، مردي راديد. دو ماه بعد، دركافهاي در آمستردام، باهمان مرد ملاقات كرد و زمان درازي با او صحبت كرد. اين مرد كه پائولو هرگز نامش را نفهميد، به اوگفت دوباره به مذهب خويش برگردد و اگر هم به جادو علاقهمند است، به جادوي سفيد روي بياورد. همچنين به پائولو توصيه كرد جادهي سانتياگو (يك جادهي زيارتي دوران قرون وسطي) را طي كند. پائولو، يك سال بعد از اين سفر زيارتي، درسال 1987، اولين كتابش خاطرات يك مغ رانوشت. اين كتاب به تجربيات پائولو درطول اين سفر ميپردازد و به اتفاقات خارقالعادهي زيادي اشاره ميكند كه در زندگي انسانهاي عادي رخ ميدهد. يك ناشر كوچك برزيلي اين كتاب راچاپ كرد و فروش نسبتاً خوبي داشت اما با اقبال كمي ازسوي منتقدان روبهرو شد. پائولو درسال 1988، كتاب كاملا متفاوتي نوشت: «كيمياگر». اين كتاب كاملاً نمادين بود و كليهي مطالعات يازده سالهي پائولو را دربارهي كيمياگري، در قالب داستاني استعاري خلاصه ميكرد. اول فقط 900 نسخه از اين كتاب فروش رفت و ناشر، امتياز كتاب را به پائولو برگرداند. پائولو دست ازتعقيب رويايش نكشيد. فرصت دوبارهاي دست داد: با ناشر بزرگتري به نام روكو آشنا شدكه از كار اوخوشش آمده بود. درسال 1990، كتاب «بريدا» رامنتشر كرد كه در آن، دربارهي عطاياي هر انسان صحبت ميكرد. اين كتاب با استقبال زيادي مواجه شد و باعث شد«كيمياگر» و «خاطرات يك مغ» نيز دوباره مورد توجه قرار بگيرند. درمدت كوتاهي، هرسه كتاب در صدر فهرست كتابهاي پرفروش برزيل قرار گرفت. كيمياگر، ركورد فروش تمام كتابهاي تاريخ نشر برزيل راشكست و حتي نامش دركتاب ركوردهاي گينس نيز ثبت شد. در سال 2002، معتبرترين نشريهي ادبي پرتغالي به نام ژورنال د لتراس، اعلام كرد كه فروش كيمياگر، ازهر كتابديگري در تاريخ زبان پرتغالي بيشتر بوده است. در ماه مه 1993، انتشارات هارپر كالينز، كيمياگر رابا تيراژ اوليهي 50000 نسخه منتشر كرد. در روز افتتاح اين كتاب، مدير اجرايي انتشارات هارپر كالينز گفت:پيدا كردن اين كتاب، مثل آن بود كه آدم صبح زود، وقتي همه خوابند، برخيزد و طلوع خورشيد رانگاه كند. كمي ديگر، ديگران هم خورشيد راخواهند ديد. ده سال بعد، درسال 2002، مدير اجرايي هارپركالينز به پائولو نوشت: كيمياگر به يكي ازمهمترين كتابهاي تاريخ نشر ماتبديل شده است. موفقيت كيمياگر درايالات متحده، آغاز فعاليت بينالمللي پائولو بود.تهيهكنندگان متعددي از هاليوود، علاقهي زيادي به خريد امتياز ساخت فيلم از روي اين كتاب نشان دادند و سرانجام، شركت برادران وارنر درسال 1993، اين امتياز راخريد. پيش از انتشار كيمياگر درامريكا، چند ناشر كوچك دراسپانيا و پرتغال، آن را منتشر كرده بودند اما اين كتاب تاسال 1995، در فهرست كتابهاي رفروش اسپانيا قرار نگرفت. هفت سال بعد، درسال 2001، اتحاديهي ناشران اسپانيا اعلام كرد كه كيمياگر ازپرفروشترين كتابهاي اسپانياست. ناشر اسپانيايي پائولو (پلنتا)، در سال 2002 مجموعهي آثار كوئليو رامنتشركرد. فروش آثار كوئليو درپرتغال، بيش ازيك ميليون نسخه بوده است. در سال 1993، مونيكا آنتونس كه از سال 1989، بعد ازخواندن اولين كتاب كوئليو با او همكاري ميكرد، بنگاه ادبي سنت جوردي را در بارسلون تاسيس كرد تابه نشر كتابهاي پائولو نظم ببخشد. در ماه مه همان سال، مونيكا كيمياگر رابه چندين ناشر بينالمللي معرفي كرد. اولين كسي كه اين كتاب را پذيرفت، ايوين هاگن، مدير انتشارات اكس ليبرس از نروژ بود. كمي بعد، آن كارير، ناشر فرانسوي براي مونيكا نوشت: اين كتاب فوقالعاده است و تمام تلاشم را ميكنم تا در فرانسه موفق شود. در سپتامبر سال 1993، كيمياگر درصدر كتابهاي پرفروش استراليا قرار گرفت. در آوريل سال 1994، كيمياگر درفرانسه منتشر شدو بااستقبال عالي منتقدان و خوانندگان مواجه شد و درفهرست پرفروشها قرار گرفت. كمي بعد، كيمياگر پرفروشترين كتاب فرانسه شد و تا پنج سال بعد، جاي خود را به كتاب ديگري نداد. بعد از موفقيت خارقالعاده در فرانسه، كوئليو راه موفقيت را درسراسر اروپا پيمود و پديدهي ادبي پايان قرن بيستم دانسته شد. از آن هنگام، هريك ازكتابهاي پائولو كوئليو كه در فرانسه منتشر شده، بيدرنگ پرفروش شده است. حتا دريك دوره، سه كتاب كوئليو همزمان در فهرست ده كتاب پرفروش فرانسه قرار داشت. انتشار «كنار رود پيدرا نشستم و گريستم» در سال 1994، موفقيت بينالمللي پائولو راتثبيت كرد. دراين كتاب، پائولو دربارهي بخش مادينهي وجودش صحبت كرده است. در سال 1995، كيمياگر درايتاليا منتشر شد و فروش بينظيري داشت. سال بعد، پائولو دوجايزهي مهم ادبي ايتاليا، جايزهي بهترين كتاب سوپر گرينزا كاور، و جايزهي بينالمللي فلايانو رادريافت كرد. در سال 1996، انتشارات ابژتيواي برزيل، حق امتياز كتاب «كوه پنجم» را خريد و يك ميليون دلار پيشپرداخت داد. اين رقم، بالاترين مبلغ پيشپرداختي است كه تا كنون به يك نويسندهي برزيلي پرداخت شده است. همان سال، پائولو نشان شواليهي هنر و ادب رااز دست فيليپ دوس بلازي، وزير فرهنگ فرانسه دريافت كرد. دوس بلازي دراين مراسم گفت: تو كيمياگر هزاران خوانندهاي. كتابهاي تومفيدند، زيرا توانايي ما را براي رويا ديدن و شوق ما را براي جست و جو تحريك ميكنند. پائولو درسال 1996، به عنوان مشاور ويژهي برنامهي «همگرايي روحاني و گفت و گوي بين فرهنگها» برگزيده شد. همان سال، انتشارات ديوگنس آلمان، كيمياگر رامنتشر كرد. نسخهي نفيس آن شش سال تمام در فهرست كتابهاي پرفروش نشريهي اشپيگل قرار داشت و در سال 2002، تمام ركوردهاي فروش آلمان را شكست.در نمايشگاه بين المللي فرانكفورت سال 1997، ناشران پائولو با همكاري انتشارات ديوگنس و موسسهي سنت جوردي، يك ميهماني به افتخار پائولو كوئليو برگزار كردند و در آن، انتشار سراسري و بينالمللي كتاب كوه پنجم را اعلام كردند. درماه مارس 1998، نمايشگاه بزرگي در پاريس برگزار شد و كوه پنجم، به زبانهاي مختلف و توسط ناشران كشورهاي مختلف، منتشر شد. پائولو هفت ساعت تمام مشغول امضا كردن كتابهايش بود. همان شب، ميهماني بزرگي به افتخار اودر موزهي لوور برگزار شد كه مشاهير سراسر جهان، درآن ميهماني شركت داشتند. پائولو در سال 1997، كتاب مهمش كتاب «راهنماي رزمآور نور» را منتشر كرد. اين كتاب، مجموعهاي ازافكار فلسفي اوست كه به كشف رزمآور نور درون هر انسان كمك ميكند. اين كتاب، تاكنون كتاب مرجع ميليونها خواننده شده است. اول، بومپياني، ناشر ايتاليايي آن را منتشر كرد كه با استقبال زيادي مواجه شد. در سال 1998، باكتاب «ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد»، به سبك روايي داستانسرايي بازگشت و مورد استقبال منتقدان ادبي قرار گرفت. درژانويهي سال 2000، اومبرتو اكو، فيلسوف، نويسنده و منتقد ايتاليايي، درمصاحبهاي با نشريهي فوكوس گفت: من از آخرين رمان كوئليو خوشم آمد. تاثير عميقي بر من گذاشت. و سينئاد اوكانر، درهفتهنامهي ساندي اينديپندنت، گفت: ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد ، شگفتانگيزترين كتابي است كه خواندهام. پائولو درسال 1998، تور مسافرتي موفقي را پشت سر گذاشت. در بهار به ديدار كشورهاي آسيايي رفت و در پائيز، از كشورهاي اروپاي شرقي ديدن كرد. اين سفر از استانبول آغاز و به لاتويا ختم شد. در ماه مارس سال 1999، نشريهي ادبي لير، پائولو كوئليو رادومين نويسندهي پرفروش جهان، درسال 1998 اعلام كرد. در سال 1999، جايزهي معتبر كريستال را از انجمن جهاني اقتصاد دريافت كرد و داوران اعلام كردند: پائولو كوئليو، بااستفاده از كلام، پيوندي ميان فرهنگهاي متفاوت برقرار كرده، كه اورا سزاوار اين جايزه ميسازد. در سال 1999، دولت فرانسه، نشان لژيون دونور را به اواهدا كرد. همان سال، پائولو كوئليو باكتاب ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد درنمايشگاه كتاب بوئنوس آيرس شركت كرد. رسانههاشگفتزده شدند، درميان آن همه نويسندگان برجستهي امريكاي لاتين، استقبالي كه از پائولو كوئليو بود، بينظيربود. مطبوعات نوشتند: مسئولاني كه از 25 سال پيش در اين نمايشگاه كتاب كار ميكردهاند، ادعا ميكنند كه هرگز چنين استقبالي نديدهاند، حتي درزمان حيات بورخس. خارق العاده بود. مردم ازچهار ساعت پيش از شروع مراسم، پشت درهاي نمايشگاه تجمع كردند و مسوولان نمايشگاه اجازه دادند كه آن روز، نمايشگاه به طوراستثنا چهار ساعت ديرتر تعطيل شود. در ماه مه 2000، پائولو به ايران سفر كرد. او اولين نويسندهي غيرمسلماني بود كه بعد از انقلاب سال 1357، به ايران سفر ميكرد. او از سوي مركز بينالمللي گفت و گوي تمدنها، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و ناشر ايرانياش (كاروان) دعوت شده بود. پائولو با انتشارات كاروان قرارداد همكاري بست و با توجه به اين كه ايران معاهدهي بينالمللي كپيرايت را امضا نكرده است، او اولين نويسندهاي بود كه رسماً ازايران حق التاليف دريافت ميكرد. پائولو هرگز تصورش را نميكرد كه درايران، باچنين استقبال گرمي روبهرو شود. فرهنگ ايران كاملاً با فرهنگ غرب متفاوت بود. هزاران خوانندهي ايراني در كنفرانسها و مراسم امضاي كتاب او شركت كردند. در ماه سپتامبر همان سال، «رمان شيطان و دوشيزه پريم»، همزمان در ايتاليا، پرتغال، برزيل و ايران منتشر شد. در همان زمان، پائولو اعلام كرد كه ازسال 1996، به همراه همسرش، كريستينا اويتيسيكا، موسسهي پائولو كوئليو را به منظور حمايت از كودكان بيسرپرست و سالمندان بيخانمان برزيلي، تاسيس كرده است. كتاب شيطان و دوشيزه پريم در سال 2001 در بسياري از كشورهاي جهان منتشر شد و درسي كشور درصدر كتابهاي پرفروش قرار گرفت. در سال 2001، پائولو، جايزهي بامبي، يكي ازمعتبرترين و قديميترين جوايز ادبي آلمان رادريافت كرد. ازنظر هيات داوران، ايمان پائولو به اين كه سرنوشت و سرانجام هر انسان، اين است كه سرانجام در اين دنياي تاريك، به يك رزمآور نور تبديل شود، پيامي بسيار عميق و انساني است. در اوايل سال 2002، پائولو براي اولين بار به چين سفر كرد و شانگهاي، پكن و نانجينگ را ديد. در 25 جولاي سال 2002، پائولو به عضويت فرهنگستان ادب برزيل انتخاب شد. هدف اين فرهنگستان كه در ريودوژانيرو مستقر است، حفاظت از فرهنگ و زبان برزيل است. دو روز بعد ازاعلام اين انتخاب، پائولو سه هزار نامهي تبريك از سوي خوانندگانش دريافت كرد و مورد توجه تمام مطبوعات كشور قرار گرفت. وقتي از خانهاش بيرون آمد، صدها نفر جلو خانهاش جمع شده بودند و اورا تشويق كردند. هرچند ميليونها خواننده، شيفتهي پائولو هستند، اما اوهمواره مورد انتقاد منتقدان ادبي بوده است. انتخاب او به عضويت فرهنگستان برزيل، در حقيقت نقض نظر اين منتقدان بود. در ماه سپتامبر سال 2002، پائولو به روسيه سفر كرد و به شدت تحت تاثير قرار گرفت. پنج كتاب او، همزمان در فهرست كتابهاي پرفروش قرار داشت. شيطان و دوشيزه پريم، كيمياگر، كتاب راهنماي رزمآور نور، و كوه پنجم. در مدت دو هفته، بيش از 250000 نسخه از كتابهاي او در روسيه به فروش رفت. مدير كتابفروشي ام.د.كااعلام كرد: ما هرگز اين همه آدم رانديده بوديم كه براي امضا گرفتن از يك نويسنده، جمع شده باشند. ما قبلا مراسم امضاي كتاب براي آقاي بوريس يلتسين و آقاي گورپاچف و حتي آقاي پوتين برگزار كرده بوديم، اما با اين همه استقبال مواجه نشده بود. باورنكردني است. در اكتبر سال 2002، پائولو جايزهي هنر پلانتاري را از باشگاه بوداپست در فرانكفورت دريافت كرد و بيل كلينتون، پيام تبريكي براي او فرستاد. پائولو همواره از حمايت بيدريغ و گرم ناشرانش برخوردار بوده است اما موفقيت او به كتابهايش محدود نميشود. او درزمينههاي فرهنگي و اجتماعي ديگر نيز موفق بوده است. كيمياگر تاكنون توسط دهها گروه تاتر حرفهاي در پنج قارهي جهان، به روي صحنه رفته است و ساير آثار وي همچون ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد، كنار رود پيدرا نشستم و گريستم، و شيطان و دوشيزه پريم نيز تاكنون بر صحنهي تاتر موفق بودهاند. پديدهي «پائولو كوئليو» به همين جا ختم نميشود. وي همواره مورد توجه مطبوعات است و از مصاحبه دريغ ندارد. همچنين، به طور هفتگي، ستونهايي در روزنامههاي سراسر جهان مينويسد كه بخشي از اين ستونها، در كتاب مكتوب گرد آمدهاند. در ماه مارس 1998، اوشروع به نوشتن مقالات هفتگي در روزنامهي برزيلي اوگلوبو كرد. موفقيت اين مقالات چنان بود كه روزنامههاي كشورهاي ديگر نيز براي انتشار آنهاعلاقه نشان دادند. تاكنون مقالات او در نشريات ورير دلا سرا (ايتاليا)، تا نئا (يونان)، توهورن (آلمان)، آنا (استوني)، زويركيادلو (لهستان)، ال اونيورسو (اكوادور)، ال ناسيونال (ونزوئلا)، ال اسپكتادور (كلمبيا)، رفرما (مكزيك))، چاينا تايمز (تايوان)، و كامياب (ايران)، منتشر شده است. يكي از ترانههايي كه پائولو كوئليو سروده است: من ده هزار سال پيش به دنيا آمدم. روزي، درخيابان، درشهر، پيرمردي را ديدم، نشسته برزمين، كاسهي گدايي درپيش، ويولوني در دست، رهگذران باز ميماندند تا بشنوند، پيرمرد سكههارا ميپذيرفت، سپاس ميگفت، و آهنگي سرميداد، و داستاني ميسرود، كه كمابيش چنين بود: من ده هزار سال پيش به دنيا آمدم و دراين دنيا هيچ چيز نيست كه قبلا نشناخته باشم. ------------------------------ فهرست آثار پائولو كوئليو (1987) خاطرات يك مغ (1988) كيمياگر (1990) بريدا (1991) عطيه برتر (1992) والكيريها (1994) كنار رود پيدرا نشستم و گريستم (1994) مكتوب (1996) كوه پنجم (1997) كتاب راهنماي رزمآور نور (1997) نامههاي عاشقانه يك پيامبر (1997) دومين مكتوب (1998) ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد (2000) شيطان و دوشيزه پريم (2002) پدران، فرزندان و نوهها (2003) يازده دقيقه پ.ن: صحت و سقم اطلاعات بالا به من هيچ ربطي نداره.فقط متني رو که به دستم رسيده، کپي کردم که بقيه هم استفاده کنند.به فهرست کتابهاي بالا، «زهير» رو هم اضافه کنيد. Paulo Coelho, seen by some as an alchemist of words and, by others, as a mass culture phenomenon, is the most influential author of the present century. Readers from over 150 countries, irrespective of their creed and culture, have turned him into a reference author of our time. *۶ خرداد ۸۵ *تند تند رفتم براي تولد پگاه، هديه بگيرم.بس که همه کارام قاطي شده نشد قبلش برم.يک ساعت قبل از کلاس زبان، رفتم خريد! کاليبرها هم که همه بالا! اون مغازه اي که مي خواستم ازش خريد کنم باز نبود.البته راستش اصلاً عصباني نشدم چون فکر کردم معني ش اينه که بايد به جاي يه ظرف تزديني، چيز ديگه اي براش بخرم و خب نهايتاً يه لباس صورتي براش گرفتم که اميييييدوارم اندازه ش باشه.خيلي خوشگل بود(: سر کلاس هم کلي هديه و ماچ و بوسه و آبميوه و کيک و عکس و همه چيز به جز درس! و خب خوش گذشت خيلي (: چقدر آدم خوشحال ميشه از خوشحال ديدن کساني که دوستشون داره. *يه چيزي: (از قد و سن م هم خجالت نمي کشم) دامبلدور نمرده تمامي اين دلايل براي اثبات اين که دامبلدور نمرده و تمام اتفاقات نقشه اي بوده که توسط دامبلدور کشيده شده بود.البته تکت تک اين دلايل به تنهايي قانع کننده نيست اما اگه همه را با م در نظر بگيريد،اون وقت... اين مقاله بر اساس نسخه امريکايي/انگليسي هستند. 1- نا اميدي بزرگ دامبلدورهري به همراه دامبلدور در بالاي برجي بودند که علامت شوم اونجا بود. هري شنل نامرئي را پوشيده بود که دامبلدور دستور داده بود قبل از رسيدن به برج اونو بپوشه. هري صداي پايي شنيد و به طرف در نگاه کرد اما دامبلدور با حرکتي به او گفت که عقب برود.هري چوب دستي اش را بيرون گشيد و به ديوار پشتش چسبيد.در با شدت باز شد و شخصي فرياد زد: اکسپليارموس، بدن هري قفل شد و نمي تونست تکون بخوره يا حرف بزنه نمي فهميد. ورد اکسپليارموس افسون خلع سلاح بود نه قفل بدن! بعد چوبدستي دامبلدور رو ديد که از لبه ي برج پايين مي افته... دامبلدور هري رو قفل کرده بود براي همين نتونسته بود از خودش محافظت کنه... اين متن کتاب بود حالا حدس ماچرا دامبلدور هري رو منجمد کرد؟ هري که زير شنل نامرئي در امان بود. تنها توجيهي که ميشه ارائه داد،اينه که از قبل برنامه اي براي مرگ خودش داشته (تا به نظر بياد مرده) و نمي خواسته هري صدمه ببينه براي اينکه هري شاهد ماجرا باشه و به همه بگه دامبلدور مرده. شايد هم به اسنيپ قول داده که هري مداخله نکنه چون هم حس هري نسبت به اسنيپ رو ميدونه هم اينکه ميدونست اسنيپ بايد چي کار کنه. تنها حدسي که در مورد منجمد کردن هري ميشه زد اينه که دامبلدور بدون فکر کردن هري رو منجمد کرده يعني از قبل اين برنامه رو داشته 2- بياييد با هم مرگ رو بازي کنيم در چاپ اول نسخه ي آمريکايي يک متني وجود داره که در نسخه ي انگليسي حذف شده. اين متن حقايقي رو روشن ميکنه:نسخه ي انگليسي: -“He told me to do it or he will kill me.H have got not choice.”-“Come over to the right side Draco and we can hide you mor completely than you can possibly imagine.What is more,I can send member of the Order to your mother tonight to hide her likewise.your father is safe at the moment an Azkaban…when the time comes we can protect him too….come over to yhe right side Draco … you are not killer…” -"اون به من گفته يا اين کار رو بکنم يا اون منو مي کشه. من راه ديگه اي ندارم."-"بيا به سمت درست دراکو.ما مي تونيم تو رو مخفي کنيم طوري که کسي پيدات نکنه .همينطور مي تونم يکي از اعضاي محفل رو بفرستم امشب پيش مادرت تا از اون هم محافظت بشه. پدرت هم که الان جاش تو آزکابان امنه... موقعش که برسه از اون هم محافظت ميشه...بيا به سمت درست دراکو ... تو قاتل نيستي." نسخه ي آمريکايي: -“he told me to do it or he will kill me .h have got not choice.”-“He can not kill you if you are already dead.come over to the right side Draco,and we can hide you more cpmpeletly imagin.What is more,I can send member of the Order to your mothere tonight to hide her likewise.Nobody would be surprised thet you had died in your attempt to kill me—forgive me but Voldemort probably expect it.Nor woud be deat Eaters be surprised thet we had captured and kill your mother—it is what they would be themselves,after all. your father is safe at the moment an Azkaban…when the time comes we can protect him too….come over to yhe right side Draco … you are not killer…”
The Lightning-Struck Tower برج صاعقه زده /برج روشن
*باورم نميشه تاريخ زدم «۴ خرداد»!! به اين خورشيد و ماه و ساعت و ... بگين يه کم صبر کنن.تازگيا دارن خيلي خيلي تندتر جلو ميرن.نه؟ *۳ خرداد ۸۵ *اصولاً اين حس ششم هيچ چاره اي نداره از دست من.اگه زيادي خوب کار کنه -مث امروز- کلي به خودم بد و بيراه ميگم که چرا خودم ميام رو اعصاب خودم! اصلاً هم به روم نميارم که چقدر از اين موقعيتهاي اينطوري، استفاده ميشه کرد.اگر هم خوب کار نکنه که ديگه هيچي.کلي نق مي زنم که پس تو ديگه کي ميخواي يه کم به خودت زحمت بدي و باعث شدي اينطوري بشه، اينطوري بشه و اينا ولي خب همينجا از حس ششم م تشکر مي کنم که امروز لطف کرد و ساعت دقيق رفت و آمدها رو با ذکر مکان و اشخاص بهم گفت :دي :دي *ميگن فاصله ي عشق و نفرت، خيلي کمه؛ شايد يه قدم، يه تار مو، به اندازه ي گفتن يه «دوستت دارم» يا «دوستت ندارم»؛ به اندازه ي چند لحظه فکر کردن به اينکه تو اگه هميني باشي که من مي بينم، برام غيرقابل تحملي.نمي دونم. *گفت از اين به بعد، با هم انگليسي حرف بزنيم.گفتم اِ! نه ديگه! اين چند دقيقه رو همون با زبان شيرين فارسي حرف بزنيم، بهتره :ديگفت نه.ازم يه سوال بپرس. خب اين آدم گيجه.يه سوال به ذهنم رسيد ولي به احتمال ۹۰٪ فرق ش رو نمي دونست.اگه نمي گفتم بهش، ممکن بود فکر کنه ميخوام اطلاعات و سواد نداشته م رو به رخ ش بکشم؛ اگه مي گفتم، فکر مي کرد خوشم مياد بهش درس بدم و باز اطلاعات و سواد نداشته م رو به رخ ش بکشم.اينه که گفتم نه! ولش کن.گفت پس من يه سوال مي پرسم. بازي خوبي بود.داشت خوش مي گذشت.هِي بيخودي به همه چيز مي خنديديم.کلي فکر کرد.آخرش خنديد و گفت واتس آپ؟ ((:گفتم ناثينگ :دي :ديهردومون گفتيم جواب خوبيه!گفت جداً شما که زبان ت خوبه خب با من انگليسي بزن.گفتم خوبه آدم کسي رو داشته باشه که باهاش تمرين کنه ولي نمي دونم کي بهت گفته من انقدر زبانم خوبه!گفت خودم مي دونم؛ بهتون مياد!گفتم اِ؟ به استايل م مي خوره؟ ((: علت خنده م اين بود که با اون چهره ي خندون خسته و تريپ نشستن لب پله هاي گروه و لباس هايي که کنترل کج و کوله وايسادنشون دست خود آدم نيست ديگه -از زور بي خيالي و اينکه هيچي مهم نيست- و به خاطر ۴ تا مسج انگليسي، چرا يکي بايد اينطوري فکر کنه.خب هرجور بالشي :دي *نهResume نوشتم نه کتاب و نوار رو تمرين کردم؛ در کمال بي خيالي تا ساعت ۶ خوابيدم.بعدش هم رفتيم خونه ي عمه جان.۱۰۰ سال بود نديده بودم شون.دلم خيلي براي پسر عمه جان تنگ شده بود.يه اخلاق خيلي خوبي داره؛ هرچي بوس ش کني، هيچچچچچچچچچچچچچي بهت نميگه.جالبه.زندگي ها چقدر فرق داره.من همه ش فکر کارهاي دانشگاه و بعدش کل کل با استاد راهنما و سمينار و پروژه و جشن فارغ التحصيلي و کلاس زبان و کار و اينام؛ عمه درسته که کارش رو داره کمابيش ولي وقتي مي ديدم ش که همه ش دنبال بچه هاست و بهشون ياد خيلي چيزا ياد داده و با اون همه تنبلي ش در زمان تجرد، ياد گرفته چطوري قورمه سبزي اي درست کنه که انگشتات رو با بخواي باهاش بخوري، به اين نتيجه رسيدم که شايد بدم نياد براي چند وقت -شايد حتي ۱۰ روز مثلاً- يه بچه ي کوچيک داشته باشم و همه ش هِي صبح تا شب دنبالش بدوم و بگم بکن، نکن، بگو، نگو، بخور، نخور.. شب هم از خستگي دعا کنم زود بخوابه که منم بتونم بخوابم.دوباره فرداش همين چيزا از اول! بامزه س يه جورايي. بعدش لابد آرزومه يه جوري س رو گرم کنم که بتونم چند ساعت پاي کامپيوتر بشينم يا کتاب بخونم يا برم توي باغي جايي قدم بزنم يا تلفن بزنم به دوستام يا ببينمشون يا دلم براي دانشکده و مسخره بازي هامون تنگ ميشه يا دوست دارم بشينم درس بخونم و از خستگي خوندن جزوه هاي مزخرف، استاد رو فحش بدم. بعد ديدم خب الان که همه ي اينا هست! فقط اون بچه هه نيست که اونم نيومده من دنبال راهي م که از شر وروجک بازي هاش خلاص شم.اصلاً هم نمي تونم حواسم هي بهش باشه که ببينم چي خورد و چقدر خورد و چي بهش بدم بخوره و اينا. از اين فکرا که اومدم بيرون، ديدم داداش کوچيکه، يه جدول مجله ي درختر عمه جان رو حل کرده.اونم شاکي شده که تو چرا اينو حل کردي؟ خودم مي خواستم بنويسم ش! حالا سواد هم نداره ها.هي داشت غصه مي خورد.منم گفتم يه مجله ي خوشگل برات مي گيرم.همه ش رو خودت حل کن.دفعه ي ديگه که ديديم همديگه رو، ميدمش بهت.باشه؟ کلي نگران بود که دفعه ي ديگه باز داداش کوچيکه همه ش رو حل مي کنه. گفتم نه! بهش ميگم دست نزنه بهش.خب؟ گفت باشه ولي باز شروع کرد به نق زدن.منم ديگه چيزي نگفتم.شب موقع اومدن، گفت -بابا ادب!- پس شما يادتون نره اون کتابه رو برام بخريد.باشه؟ گفتم چشم! يادم نميره.گفت پس حالا بلند شو برو ديگه! همه دارن ميرن.ببين! خب همه داشتن آماده مي شدن.راست مي گقت بچه.حالا بايد در اولين فرصت، براش مجله و گل سر و از اين خرت و پرتها بگيرم که يه کم خوشحال بشه.آخه عمه، چيپس و پفک و اسمارتيز و از اين آت آشغال ها نميده به بچه هاش.خيلي پاستوريزه همه ش موز و شير و انجير و بادوم زميني و پسته و اين چيزا بهشون ميده.خب بچه هرچي ديرتر به خوردن اين مزخرفات عادت کنه بهتره تا اينکه از همون لدو تولد، همه ش کرانچي دستش باشه مثلاً! اينه که بايد کتاب و گل سر و اين چيزا برم بخرم.خدا کنه يادم نره فقط که اصلاً دلم نميخدا بدقول شم پيش بچه. *۲ خرداد ۸۵ *استاد رسماً ديوانه س.آدم عاقل که انقدر حرف مفت نمي زنه.درس که بلد نيست بده اصولاً.وقت اضافه که مياد -از سمينارها- ميشينه حرفهاي بيخودي مي زنه.بحث امروز هم درباره ي اثر تغذيه در افزايش آي.کيو !!! و مسهل بودن گوچه فرنگي بود! *رفته بودم باغ يه خونه اي بازديد! استاد به فاصله ي ۵۰ قدم، رو به روي من بود.يه دفعه ديدم صداش از کنارم مياد.داره حرفاي بيخودي مي زنه.کلي هم ترسيدم که چرا صدا ش از اينور مياد.نگاه کردم ديدم يکي از پسرا با تبحر خاصي داره صداي استاد رو تقليد مي کنه.همه هم ساکت شدن و جلو خنده شون رو گرفته ن که ببينن عکس العمل من چيه.منم که تابلو! شروع کردم بلند بلند خنديدن.مي خواستم اصلاً خودم رو از اون بالا پرت کنم پايين.بس که خنده دار بود نميشد آدم بخنده حتي ((((((((((: همه کلي خنديدن بهش و اينا تا نيم ساعت بعد که رو کرد بلده لهجه ي جنوبي يکي از پسرا رو -که چندان مجبوبيت هم نداره بين ما- تقليد کنه.واي وقتي شروع کرد ديگه قسمت عقب ماشين -که ما بوديم- روي هوا بود.استاد خيلي باحاله.لبخند مي زد.قرار شد روز جشن، بگيم اساتيد يکي يکي بيان صحبت کنن.وقتي نوبت اين استاده شد، بلافاصله بعدش اين پسره بره روي سن، اداي حرف زدن ش رو دربياره کلي بخنديم بهش.خوبه حالا درس نخونديم کاراي ديگه بلديم! :دي *۱ خرداد ۸۵ *پگاه کلي نق زد که اين چرت و پرتها چيه که نوشتين؟!! دوباره بنويسين و درست لطفاً! شب هم يه کاري پيش اومد که ديگه مجبور شدم کلي سرچ کنم و اينا.بعدش هم يک عدد دوست هميشه در صحنه براي کمک رساني، کلي توضيح و لينک و فايل بهم داد که حالا ديگه توپ توپم.اگه جاي انسان، ... هم بود مي فهميد Resume نوشتن چطوريه خلاصه! مرسي (: *۳۱ ارديبهشت ۸۵
[Link] [8 comments]
Saturday, May 20, 2006
نفر پنجم
*۳۰ ارديبهشت ۸۵ *آدما چقدر عوض ميشن.يه زماني همه ش فکر مي کردم هميشه ي هميشه تو رو يادم مي مونه.. که چقدر خواستي همه ش حرف خودت باشه، که چقدر من رو بچه فرض کردي، که چقدر از دستت عصباني بودم ولي حالا مي بينم که من عين خيالم نيست واقعاً.اين تو هستي که تا ببيني حواسم نيست، هِي نگام مي کني، که تا برمي گردم روت رو برمي گردوني اون طرف، که وقتي از پشت سرم ميخواي رد بشي، سختت ميشه و مي موني چي کار کني.خب تو برام عادي هستي ديگه.حتي مي تونم دوباره باهات احوالپرسي کنم.. اما ظاهراً تو زياد عوض نشدي يعني خيلي چيزا برات بي معني نشده هنوز.خب نمي دونم؛ راستش من حوصله ي آدماي خودخواه رو ندارم.تو حوصله م رو سرمي بردي.به نظرم يه کم بدجنس ميومدي.مث گرگاي توي فيلما که توي تاريکي چشماشون برق مي زنه. *اصلاً نمي دونم خوب بود برم اردو يا نه.مدرسه که مي رفتم، هميشه کلي پيشقدم بودم براي اين کارا ولي الان نه؛ مخصوصاً اينکه توي ماشين کلي سرگيجه مي گيرم و حالم بد ميشه.خلاصه امروز کلي فحش خوردم.البته بعداً بچه ها گفتن که اگه خودشون لودگي نمي کردن، اصلاً بهشون خوش نمي گذشته.استاد هم يه بار فقط با بچه ها بوده و بعد پيچونده که با خانواده بره گردش! جالبه! حتماً ماموريت هم حساب مي کنن براش.حالا عکساش مي رسه به دستم.اولين نفر منم.بايد بزنم روي سي دي ديگه.توي چند تا عکس دسته جمعي و اينا پسرا هم هستن ولي بقيه همه ش دختران.کلي هم مستند گرفتن و طرف خواب بوده و اينا و خب گفتم ايميل پسرا بدين، ۸-۷ تا عکس که بيشتر نيست.براشون ميل مي زنم.دخترا هم سي دي کامل رو مي تونن داشته باشن. *گفتيم کاش دوربين بود از مراسم شربت بهارنارنج و نامه نوشتن به مدير گروه فيلم مي گرفتيم.جالب بود صحنه ش. *کلي ليست نوشتيم و برآورد هزينه و غيره براي جشن فارغ التحصيلي مون.قرار شد يکي همه ش با دوربين دنبال بقيه باشه و مستند بگيره.معمولاً پشت صحنه خيلي ديدني تره تا جلوي دوربين که قراره همه مث آدم بشينن.«قراره» البته؛ من که چشمم آب نمي خوره. *مي گفت «تو اينو از من واگرفتي؟» گفتم يعني چي؟ گفت مث تن ت به تن فلاني خورده يا فلاني سرما خورده، تو هم ازش گرفتي.. همون معني رو ميده. گفتم من تا حالا نشنيده بودم.مطمئن باش توي شهر شما ميگن فقط.لااقل اينجا نميگن! *يه برگ چيدم اين هوا! توي دانشکده که راه مي رفتم، همه نگه م مي داشتن مي گفتن اين برگ چيه؟ يکي مي گفت برگ چغندره؛ يکي ديگه مي گفت هدرا هليکس ه ولي زياد بهش کود دادن.اينقدري شده. *ميل زدم که رمان ۱۱ دقيقه چاپ اولش تموم شده و نيست ديگه؛ از کجا گير بيارم؟؟؟!!! امروز گفتن حتماً هست.مي توني کتابفروشي هاي شهرتون رو بگردي! گفتم من مي دونم يا شما؟ هنوز چيزي نگفتن.نمي دونن چه آدم گيري م من! :دي *ميل فورواردي (با تشکر از مرمر جون): آیا شیطان وجود دارد؟ خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی را که وجود دارد، خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله، او خلق کرد." استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا." استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس شیطان را هم او خلق کرد.چون شیطان هم وجود دارد و مطابق قانون «کردار ما، نمایانگر اين است که ما که هستيم»، پس خدا، شیطان است." شاگرد بعد از چنين پاسخي، ساکت شد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است! البته که وجود دارد.تا به حال حس ش نکرده ای؟ شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک، چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم، در حقیقت نبود گرماست. هر موجود یا شی را وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را انتقال دهد، می توان مطالعه و آزمایش کرد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه، بدون حیات و بازده می شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرد شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد." شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت، نبودن نور است. نور چیزی است که می توان آن را مطالعه و آزمایش کرد اما تاریکی را نمی توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن، می توان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور، دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می کند. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار مي برد." در آخر، مرد جوان از استاد پرسید: "شیطان وجود دارد؟" زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلاً هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می شود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد، وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست." و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه ي وقتي است که بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست، خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید. نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتين
*۲۹ ارديبهشت ۸۵ *«پنج نفري که دربهشت ملاقات مي کنيد» از «ميچ آلبوم» رو خوندم.رمان کوتاه! و قشنگيه. *گفتم از همون صفحه هاي اول «مرگ، نقطه پايان»، فکر مي کردم تو همون «حوري» هستي.مرد جووني که همسرش رو از دست داده، کاتب هست و کلي فهميده و باسواد و اينا.آدمي که کارش رو خوب بلده و در عين حال خيلي هم مهربونه با رني سنب -شخصيت اول قصه- به حرفاش گوش ميده، براي همه ي سوالاش جواب داره و کلاً با اون پوست تيره و چشماي نافذ، شخصيت دوست داشتني اي هست.يه جورتيي شايد پدر معنوي رني سنب محسوب ميشه؛ کارش درست کردن اوضاع و احواله هميشه.وقتي بچه بودن، اسباب بازي هاش رو براش درست مي کرد، حالا هم کلي قتل اتفاق ميفته در آخرين لحظات مي فهمه جريان زير سر کيه و جون رني سنب رو نجات ميده.مث همون I owe you a life. يادته؟ *۲۸ ارديبهشت ۸۵ *مريم برام عکسش رو فرستاد که دفعه ي ديگه بتونم بشناسم ش! آخي! من اصلاً فکر نمي کردم اين شکلي باشي.کلي هيجان زده شدم.قيافه م ديدني بود.نشسته بودم اينطوري دستم رو زده بودم زير چونه م، تماشا مي کردم که عادت کنم.دديي اولش چهره ي آدما برات تازه س؟ يه طوريه؛ هي بايد نگاه کني که عادت کني، برات غريب نباشه.فقط دوست داشتني باشه؛ آشنا و دوست داشتني.براي همين اولش کسي زياد نگام کنه سعي مي کنم اذيت نشم، عادي باشه برام. *اولين بار بود ماهي کوچواوي عيد تا ارديبهشت زنده مي موند.کلي ازش عکس داشتم که با خراب شدن کامپيوتر همه ش رو از دست دادم.دوست داشتم بود.مي نشستم شنا کردنش رو تماشا مي کردم؛ شايد هم خوبه که عکسش رو ندارم.شايد اينطوري همه ي ماهي ها، مي تونن ماهي قرمز کوچولوي من باشن. *۲۷ ارديبهشت ۸۵ *من يه کم خب قبول دارم که بدجنسم! ولي فقط يه کم! مثلاً هروقت مريم سر کلاس نمياد، من خوشحال ميشم و هميشه هم علني ميگم ساچ اِ نايس داي! بعد پگاه ميگه چرا؟ و من ميگم بيکاز مريم ايز ابسِنت! :دي :دي و خب اون فکر مي کنه من شوخي مي کنم.مي خنده! به جون خودم من جدي جدي دلم خنک ميشه روزايي که اون نيست.چطوري بگم ديگه؟ *Shall We Dance رو دوبار گرفتم که کپي کنم براي خودم! و خب يه فيلم جديد هم هست: «عروسي بهترين دوستم»! دارم مي بينم ش! دارم مي بينم يعني.. خب من که حوصله ندارم يک ساعت و نيم آروم بشينم فيلم ببينم.اينه که معمولا در ۳ تا تايم ۳۰ دقيقه اي فيلم مي بينم هميشه! :پي کلاً هم خوشگله هم خنده دار.جريان يه دختر و پسريه که ۹ سال کلي با هم دوست بودن و اينا و خب دختره هميشه مي گفته که از عاشق شدن و چيزاي رمانتيک و اينا خوشش مياد؛ در واقع علتش اين بوده که مي ترسيده از اينکه عاشق بشه و به کسي احتياج داشته باشه از نظر روحي ولي خب واقعاً پسره رو دوست داشته.. يه مدت از هم جدا بودن تا اينکه پسره تماس مي گيره که بگه داره ازدواج مي کنه!! و خب دختره داشته مي مرده از حسودي.قرار ميذارن و همديگه رو مي بينن و اينا و پسره، همسر آينده ش رو به دختره معرفي مي کنه. جالبه که براي دوختن لباس و خريد ها همه ش اين بيچاره رو مي بردن با خودشون و اين هم ظاهرش رو حفظ مي کرده هم حرص مي خورده... کلي سعي مي کنه غير مستقيم اينا رو منصرف کنه و هي ميگه من تغيير کردم و از خاطره هاشون حرف مي زنه و اينا و خب پسره همچنان دوستش داره ولي نمي گيره جريان رو! تا اينکه دختره ماجرا رو براي دوستش -يه پسري که به هم نزديک بودن و حرف هم رو مي فهميدن- ميگه و اون ميگه شايد جريان اينه که تو لج کردي و فقط ميخواي برنده بشي توي اين قضيه! ولي اگه واقعاً انقدر دوستش داري قبل از اينکه دير بشه مي توني بري رک بهش بگي.بعد با هم ميرن سراغ پسره -در حالي که خياط داره کتش رو اندازه مي زنه و اينا- وقتي دختره مي رسه، پسره بي خبر از همه جا شروع مي کنه باز از خيردها حرف زدن و حلقه اي رو براي نامزدش خريده نشون ميده و نظر مي خواد و رختره هم کلي تلاش مي کنه که بتونه بگه.خلاصه شروع مي کنه به مقدمه چيدن... من تا اينجاش ديدم! :دي :دي خب چيه؟ يه جاي خوب قطع ش کردم که هيجان داشته باشه دفعه ي بعد.به جون خودم بقيه ش رو بعداً مي نويسم.تو دلت فحش نده لطفاً! [Link] [2 comments]
Tuesday, May 16, 2006
نمایشگاه کتاب
*۲۶ ارديبهشت ۸۵ *... باورهام مثل دگمههای رنگی پخش کوچههاست کف زمين تاريک. دانه دانه بر میچينم به پيرهن تو میدوزم قطره قطره اشک و دگمههای رنگی. پ.ن: مونده بودم چرا کنار بعضي اسمها توي مسنجر، ستاره زده؟ تا اينکه امروز ديدم مال پروفايل شون هست که آپديت شده! چه خنگم من! *..جاذبه، آغوش ِ باز زمین است.سیب از میان جاذبهٔ ي زمین، سیّارات و خورشید، کلّهٔ ي نیوتون را انتخاب کرد!خورشید، آرزوی دیدن ستارگان را به گور خواهد برد. *دقيقاً همينه.از همين ش بدم مياد.شايد آدم بعضي وقتا خيلي خيلي بي خيال و راحت باشه ولي اين باعث ميشه طرف حس کنه اجازه ي سين جيم و امر و نهي رو هم داره؛ دقيقاً مث ايمحوتپ توي داستان «مرگ، نقطه پايان».. من دوست ندارم اينطوري باشه ولي هست.نشمردم ببينم چند نفر تا حالا جرات داشتن به دروغگويي يا هر چيز ديگه اي متهم م کنن؛ ولي اگر هم بودن، خيلي کم بوده تعداد شون و اهميتي هم نداره آخر داستان، متنبه شدن و به اشتباه شون پي بردن يا نه.دو حالت داره؛ تو يا حرفاي منو باور مي کني -که تابلوئه نمي کني- يا هرچيز ديگه اي رو که از ديگرون شنيدي.خب به من ربطي نداره.مشکل خودته.من شايد خيلي زحمت کشيدم تا تونستم امروز به جاي عصباني شدن، آروم بشينم و نگات کنم.آره، من خيلي براش زحمت کشيدم ولي معني ش اصلاً اين نيست که ازت ناراحت نشدم و همچنان مث قبل روت حساب مي کنم.اشتباه بچه ها همينه؛ که از بزرگترا براي خودشون، بت مي سازن.موجودات قوي و عاقل و هميشه مهربون.. و اين غلطه.تو نمي توني قبول کني بچه ها هميشه بچه نمي مونن.نمي توني قبول کني کسي احتياج به امر و نهي نداره.خيلي چيزا هيت که تو نمي دوني.آره.. حتماً توي زندگي تو هم خيلي چيزا هست که من نمي فهمم.. ولي من نميگم کاراي تو غلطه.مشکل ت اينه که ميخواي همه چيز رو تحت کنترل داشته باشي.همه چيز اونطوري باشه که تو ميخواي.. و خب اين نميشه.يا من بايد کوتاه بيام يا تو بشيني يه کم فکر کني.. و خب چون عملاً هيچ کدوم اينا انجام نميشه، احتمالاً دفعه ي ديگه شايد بتوني يه کم عصباني م کني.حواس ت باشه خلاصه! *۳ روز پيش ميل زدم، امروز تازه رسيده.اين ياهو هم خوشش ميادها! يه وقت دردسر ميشه اين تنبل بازي هاش! :دي *بفرما! اينم آپديت.ديدي هيچ تحفه اي نبود؟ (: *تا چند ماه ديگه، همه چيز يا خيلي خيلي بهتر ميشه يا خيلي خيلي بدتر! من به خيلي بهتر يا حتي يه نمه بهتر هم راضي م ولي بدتر نه لطفاً.ديگه ظرفيت م تکميله.ديگه دانشگاه نيست؛ از دوستام جدا ميشم.مريم رو شايد سالي يک بار بتونم ببينم.فاطمه و سارا سرشون به کار و زندگي خودشون گرم ميشه لابد.همه ي همه ي آدمايي که شايد حتي نمي دونستم اسم شون چيه و فقط با هم سلام احوالپرسي مي کرديم گاهي، ديگه نيستن.هواي خوب دانشکده، درختها و گلها و چمن ش، باغ بزرگ و پارک کوچيک ش، آفتاب و سايه ش که من هميشه عاشق ش بودم، هيچ کدوم رو ديگه هر روز نمي بينم.شايد بتونم هر چند وقت برم يه سر بزنم و خب شانس بيارم يه روزش آفتابي باشه، يه روزش باروني؛ يه روزش برف بياد، يه روزش هم زمين پر از برگاي پاييزي باشه مخصوصاً برگهاي چنار.شايد زود عادت کنم.شايد خيلي هم دلم تنگ نشه.نمي دونم.. فعلاً که فقط عکس يادگاري جمع مي کنيم -خدا کنه بلايي سر عکسها نياد فقط.تا نزنم روي سي دي خيالم راحت نميشه- و هي شوخي مي کنيم و مي خنديم و تظاهر مي کنيم اتفاقي نيفتاده! به روي خودمون نمياريم همه ش دو هفته مونده از دوران دانشجويي و سر کلاس رفتن هامون. *۲۴ ارديبهشت ۸۵ *«مرگ، نقطه پايان» از «آگاتا کريستي» رو دارم مي خونم.داستان، توي مصر اتفاق ميفته.شايد شخصيت اول ش، زني هست که خيلي با شوهرش خوشبخت بوده و وقتي ۸ سال بعد از ازدواج شون، همسرش رو از دست ميده، برمي گرده به خونه ي پدري ش.پدرش کاهن بوده و کلي زمين داشته و خدم و حشم و اينا و خب برادرهاش و زن و بچه هاشون هم با پدره زندگي مي کردن و کارهاش رو انجام مي دادن و مشاورش بودن و اينا.تا اينکه پدره ميره زن مي گيره -صيغه در واقع- و خب دختره، سن نوه ي اين آدم رو داشته.همه کلي بدشون مياد و اينا و خب به روي خودشون نميارن ولي خود دختره کلي دُم داشته و همه رو مي چزونده و سعي مي کرده همه رو بندازه به جون هم.زن ها هم -که ميشن زن برادرهاي اين شخصيت اول قصه- تصميم مي گيرن ادب ش کنن.تا اينجاش خوندم.کلاً عاشق مصر و کتيبه ها و مقبره هاش بوده م از بچگي.عکس روي جلدش رو که مي بينم، کلي کيف مي کنم (: *مشکلات عشقولانه تون رو اينجا بگين -انگليسي البته- راهنمايي تون مي کنن.خودشون که اينطوري نوشتن.نمي دونم چقدر جواب ميده؛ حالا امتحان مي کنم ميگم بهتون! *بدو بدو رفتم دانشکده.به دليل آماده نبودن امکانات! کلاس تشکيل نشد.قرار بود نمايش فيلم باشه.استاد گفت با هم هماهنگ کنين توي اين هفته يه روز بياين.توافقات بيشتر روي دوشنبه بود که من نمي مونم.بعدش بايد برم کلاس زبان.خسته ميشم خب! به استاد گفتم من نمي تونم باشم.گفت خب شما نياين.گفتم آخه غيبتام تکميله. -استاد هم که به غيبت حسااااس- گفت حالا عيب نداره.قيافه ش بامزه شده بود.بهترِ من! پ.ن: همون «گود فور مي»! *دو تا از همکلاسي هام همون سال اول کلي عاشق هم شدن و ازدواج کردن.امروز با هم بوديم همگي.اين دو تا هم بودن.روي در کلاس نوشته بود امروز بياين فلان جا.اونجا تشکيل ميشه و اينا ولي عملاً توي ساختمونه راهمون ندادن و آبدارچيه گفت بهم گفتن از ۳:۳۰ ديگه تعطيل کنم اينجا رو... خب بيچاره کاري نيست اصلاً.پسره وايساد با اين آقاهه دعوا.لهجه ش رو مسخره کرد، بهش گفت سيگارش رو خاموش کنه.هرچي به دهنش ميومد با توهين آميزترين لهن ممکن گفت که مثلاً بگه من خيلي قاطي م و اعصاب ندارم و اينا.زن ش هم هرهر بهش مي خنديد و مي گفت ولش کن، بيا بريم.داشتم فکر مي کردم دختره دلش رو به چيِ اين پسره خوش کرده. نه ادب داره، نه سواد، نه دوزار شخصيت.اينکه باباش بهش خونه و ماشين داده کافيه واقعاً؟ *۲۳ ارديبهشت ۸۵ *به بچه ها يه برگه دادم گفتم بنويسن اگه توي اون هواپيما باشن به کي تلفن مي زنن.همه از دم! گفتن به مامان شون تلفن مي زنن.نغمه گفت بهش ميگم دوستش دارم.اميرحسين گفت ميگم منو ببخشه که انقدر اذيت ش کردم.پگاه و مريم نگفتن چي ميگن.شهاب هم اصلاً تو باغ نبود و فقط مي خنديد.اين وسط فرناز خنگول مي خنديد و مي گفت احوالپرسي مي کنم! *۲۲ ارديبهشت ۸۵ *چه خوبه آدم حرف استاد رو هيچي حساب نکنه.بشينه همه ي نقشه ش رو با اتوکد بکشه -به جاي دستي کشيدن- و خب لذتش رو ببره.هم خيلي تميزتره هم واقعاً راحت تر.اندازه ها و مقياس و مدل که معلوم باشه، اتوکد بهترين روشه.چه کاريه آدم کلي زحمت الکي بده خودش رو؟! فوقش ميشه قبول ندارم.منم مجبورش مي کنم از حرف ش دفاع کنه.دليل منطقي نداره مسلماً! *۲۱ ارديبهشت ۸۵ *کلي داشتم مي مردم.اول فکر کردم گرمازده شدم.بعد فکر کردم سرما خوردم.وقتي کلي کلي کلي خوابيدم، ديدم خوابم ميومده.بس که مردني م من! *يه کتاب قلنبه ي گرامر گرفتم دارم مي ميرم که همه ش رو بخونم.با پگاه هم شرط کردم که حالا که وقت نميشه همه ش رو سر کلاس کار کنيم، پس هروقت خواستم خودم کار مي کنم؛ شيريني هم نميدم به کسي.آخه جلوجلو تمرين نوشتن، جريمه داره.بگذريم که سر کلاس ما کسي عقب عقب هم نمي نويسه تمرين هاش رو! :دي *۲۰ ارديبهشت ۸۵ *با فاطمه رفتيم نمايشگاه کتاب؛ از آرياشهر تا اونجا که من عملاً سکته کردم.پسره انگار سرِ بريده داشت مي برد.انقدر گاز داد و يهويي پيچيد و ويراژ داد که من يا دست فاطمه رو فشار مي دادم يا پشتي صندلي راننده رو و خيلي سعي مي کردم که نزنم ش! واقعاً اکشن بود.جات خالي. کلي هم زود رسيديم و مجبور شديم مث اينايي که از شهرستان ميان براي فوتبال، کلي بشينيم روي چمنها تا ساعت ۱۰ بشه و در سالنها رو باز کنن.ديگه کلي همه جا رو ديديم و حسابي گشتيم و کتابها رو زير و رو کرديم و کلي بارکشي و اينا تا ساعت ۴:۳۰.البته دلمون مي خواست بيشتر بمونيم ولي من که از خستگي داشتم مي مردم.دوستم هم جنبه نداشت.انگار قسم خورده بود تمام پولي رو که صبح از بانک گرفته، خرج کنه.خب تجربه ي جالبي بود.خيلي هم خوش گذشت.تنها قسمت معيوب ش! اين بود که چون به طور کاملاً تصادفي، مريم هم قرار بود امروز بره نمايشگاه، فکر کرديم اونجا ببينيم همديگه رو.نزديک نمايشگاه که رسيديم بهش تلفن زدم و گفت که مياد حتماً.قرار شد اونجا تلفني همديگه رو پيدا کنيم.. بي خبر از اينکه اصطلاحاً موبايل ها رو بسته بودن يعني عملاً نميشد با هم تماس بگيريم.بعداً برام تعريف کرد که چقدر پيج م کرده و کلي مجبور شده اينور اونور بره و تنهايي حوصله ش سر رفته حسابي.من که هيچي نمي تونستم بگم؛ فقط دلم داشت مي سوخت هي.دوستش بهش گفته بود دوستت چه شکليه؟ و مريم گفته بود نمي دونم! اونم کلي مونده بود که چطوري ممکنه.دوست من هم ازم پرسيد دوستت چه شکليه؟ خب مردم رد ميشن نگاه کن؛ شايد ببيني ش.گفتم اگه ببينم هم نمي شناسم خب.من اسمش رو مي دونم و شماره تلفن ش و آدرس خونه ش و البته امروز رنگ لباس هاش رو.خب ما خيلي با هم راحتيم ولي ببينم ش، اصلاً نمي شناسم ش! گفت اون چي؟ اون تو رو مي شناسه؟ گفتم خب نه! فقط شايد يادش باشه من روسري م آبيه -و خب تابلوئه- و اگه من اتفاقي از نزديکش رد بشم، ممکنه ببينه.دوستم مونده بود اين ديگه چه جورشه! آخي مريمي! قهر نباش حالا.تقصير من نبود که! *۱۹ ارديبهشت ۸۵ *آبي نپوش..آبي نپوش...آآآآآآآبببببببييييييي نننننننپپپپپپپوووووووششششششش....... *کي گفته «لعنت خدا به اين سه شنبه ها»؟ خيلي هم خوبن.مگه نه؟ *پرنده هه داشت مي خوند:خورشيد رو به روم هتاريکي تمومهامروز اومد از راهاوني که آرزومهآفتاب مي درخشه رو پرهاي بنفشهشوق ديدن توزندگي مي بخشه... *۱۸ ارديبهشت ۸۵ *واي واي واي! *اين استاد و دوستش عملاً خيلي بي وجدان ن و البته بي سواد؛ نمي دونم براي هر حياط خونه اي که طراحي کرده ن، چقدر مي گيرن از صاحبخونه ولي عملاً طرح هاشون واقعاً مزخرفه.نه تنها چشمنواز نيست بلکه گاهي مياد روي اعصاب آدم اصلاً.حالا شايد صاحبخونه خيلي هم متوجه نشه ولي مثلاً طرف، يه دايره زده اون وسط -مث ميدون- بعد چهار تا راه گذاشته ۴ طرفش.دو تا راه که خب مي رسن به ساختمون خونه يا به انتهاي حياط.. ولي ۲ تا راه ديگه، مستقيم ميرن توي ديوار.ميگيم اين چرا اينطوريه؟ چرا بايد راهي به ديوار ختم بشه؟ ميگه خب طرحش اينطوريه ديگه.طرح، بايد اينطوري باشه! ديده دورتادور ميدون، ۴ تا راه ميذارن.فکر کرده هميشه «بايد» اينطوري باشه.حتي اگه مستقيم بري توي ديوار!خوبي اين بازديدها اينه که کلي مي خنديم و عکس يادگاري مي گيريم و مجبور نيستيم جزوه بنويسيم. *۱۷ ارديبهشت ۸۵ *بخواي فکر کني بامزه س.مث گله راه ميفتيم دنبال استاد.توي باغچه و باغ و مزرعه.. راه ميره و علف مي چينه و اسم هاش رو ميگه.ما هم مث گيجا خم ميشيم از همونا که استاد چيده، پيدا مي کنيم مي ريزيم توي نايلون مياريم خونه.بعد، تمام عصر ميره براي سبزي پاک کردن و چسبوندن شون روي کاغذ.فکر کنم چند سال ديگه بتونم يه «يادش به خير» اساسي بگم براي اين روزا... *۱۶ ارديبهشت ۸۵ *وااااااااااي که اين استاد چقدر حرف مي زنه.واقعاً ميخوام بدونم.خسته نميشه از اين همه حرف غير جالب تکراري؟ *۱۵ ارديبهشت ۸۵ *خيلي خوبه تا نصفه شب بشيني پاي کامپيوتر.. نه حتي چت و وبگردي.همين که مث آدم، کارهات رو انجام بدي هم شايد همون اندازه خوبه.يه کم، اين حس که شايد يه کم، خيلي کم ياد گرفتي توي اين چهار سال.. تا ميام فکر کنم آمادگي ش رو دارم، يه فکري مانع م ميشه.خدا مي دونه چقدر آدم بايد اشتباه کنه و حرص بخوره و اينا تا کارش رو ياد بگيره.گاهي فکر کي کنم بعضي شغل ها مي تونن همونقدر که جالب به نظر مي رسن، اعصاب خردکن هم باشن.نمي دونم... *۱۴ ارديبهشت ۸۵ *کلي خسته شدم.در مقابل ديدگان حيرتزده ي همه، قبول کردم بريم سينما: «ازدواج به سبک ايراني».. با اينکه کيفيت صداي فيلمه خيلي بد بود و عملاً نه فارسي هاش رو متوجه مي شدم درست، نه انگليسي هاش رو -نمي شنيدم خب!- ولي فيلم خوشگلي بود.از اين نظر که شاد بود.کلي لباس هاي رنگي و شيراز و تخت جمشيد و خونه هاي بزرگ به سبک ايراني هاي قديم با درخت و حياط و همه ي چيزاي خوشگل ديگه.اصلاً چيز خنده داري نداشت ولي خوب بود؛ لااقل براي تنوع. *۱۳ ارديبهشت ۸۵ *اصولاً يه روز سر کلاس نرفتن، کلي آدم رو جلو ميندازه.جالبه؛ مطمئنم خيلي ها -بيشتر از ۶۰٪ کلاس- حتي نمي دونن اسم استاد چيه :دي [Link] [2 comments]
Friday, May 05, 2006
آخر بدشانسی
*12 اردیبهشت 85 *به علت فوت خواهر خانوم استاد، کلاس صبح کنسل شد.خدا بیامرزدش.واقعا ازش ممنونم.جای کار کردن روی پروژه کلی خوابیدم.خیلی ممنون! :پی پ.ن: چقدر بدجنسم من! *تو فکر کردی اگه الکی بخندی من نمی فهمم خیلی ناراحتی؟ واقعا چرا انقدر تعجب کردی وقتی مچ ت رو گرفتم؟ خب تابلو! ار اولش بگو چی شده.دیگه بعد از 4سال من چهره ی ناراحت تو رو تشخیص ندم به درد کجا می خورم؟ همون دیوار و بنایی و اینا! درست میشه ایشالا.غصه ش رو نخور. *بحث روانشناسی رنگها بود و اثرشون توی نشون دادن حجم و فاصله و ابعاد و اینا و خب احساس من با بقیه فرق داشت.گفت اگه تنها کسی نبودی که سوالم رو درست جواب داد، کلی بهت شک می کردم! ((: راست میگه خب.احساس ها فرق می کنه ولی دیگه نه انقدر. *به هیییییییچ کس تلفن نزدم تبریک بگم روز معلم رو.یه لحظه لجم گرفت.خیلیا فقط از آدم توقع دارن.خودم اصلا مناسبتهای اینطوری برام مهم نیست زیاد.حتی دوستای نزدیکم هم اگه تولدم رو تبریک بگن خب خوشحال میشم ولی اگه نگن، حس نمی کنم وظیفه شون رو انجام ندادن.خوشم هم نمیاد کسی فکر کنه این چیزا وظیفه مه و همیشه باید انجام ش بدم.خب اگه برات مهمه، من هم این همه سال، دانش آموز و دانشجو بودم.یه بار بهم تبریک گفتی؟ تیت فور تت! :دی *کلی اکتیو شدم و به جز تحقیق علف هرز، روی کارهای کلاس زبان هم کار کردم.کاش شبانه روز من 30 ساعت بود! *11 اردیبهشت 85 *از بی کتابی! سر کلاس «نزدیکتر بیا احمد» رو خوندم؛ شگفت انگیزه.. درباره معراج بود.اینکه توی 7 تا آسمون، اون بالا چه خبره.بعد بهشت و جهنم.. البته آسمونها رو نمی دونم ولی بهشت و جهنمی که من می شناسم خیلی با اینایی که اونجا نوشته بود، فرق داره! *انقدر استاد حرفای بیخود می زنه و فقط خودش می خنده که من عصبانی شدم رفتم پایین کلی توی باغچه قدم زدم و درختای توت رو تماشا کردم.بعد دوباره رفتم سر کلاس؛ کاش خونه مون یه حیاط کوچولو داشت.همه ش –به جز چند تا راه باریک برای رد شدن- رو باغچه درست می کردم.توش بید مجنون و اقاقیا و پیچ گلیسین و سدر می کاشتم.دور باغچه ها ترون –شبیه شمشاده- وسط هم چمن و لکه کاری از گلهای فصلی –مث بنفشه و همیشه بهار مثلا- بعد دیگه عممممممممرا از خونه نمی رفتم بیرون.نیست حالا الان توی خونه بند نمیشم! :دی خیلی حیفم میاد که دارم فارغ التحصیل میشم! اصلا یه طورایی باورم نمیشه.انگار همین دیروز بود که قبول شدم.اون موقع نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ فکر می کردم دلم برای دبیرستان خیلی تنگ میشه ولی دانشگاه خیلی بهتر بود، کلی بزرگ شدم.با کلی آدمای تازه آشنا شدم، کلی یاد گرفتم، کلی بهم خوش گذشت.عاشق هوای دانشکده و درختای اقاقیا و چنارش شدم حسابی.هیچ وقت نمی تونم پارکها رو مث باغ و پارک دانشکده دوست داشته باشم.ماتم گرفته م چی کار کنم بعد از دانشگاه.دلم میخواد بازم توی سالن امتحانات، امتحان های وحشتناک بدم! بازم سر کلاس خوابم بگیره! بازم بشینیم دم گروه و رفت و آمدها رو تماشا کنیم.از توی سالن کتابخونه، بازی نور و سایه ها رو بین درختای چنار تماشا کنم.دلم برای همه ی این چیزای خوشگل تنگ میشه؛ همین الان ش هم دلم تنگ شده یه طورایی... *خوب شد نرفتم سر کلاس ساعت آخر؛ مثلا بازدیده ولی عملا اسیریه! سر ظهر توی گرما مثلا میریم بازدید فضای سبزی که استاد طراحی کرده.هم از گرما حرص مون می گیره هم از طرح های مزخرف استاد.انصافا به خودم امیدوار شدم تازگیا؛ فکر کنم طرح های من خنگ هم به این بدی نباشن که مال استاد هست ((: *خیلی وقت بود رفتارهای بچه گونه ندیده بودم.این دختره فکر می کنه چون مامانش خیلی سعی کرده خوب تربیتش کنه و یادش بده با دیگرون چطوری رفتار کنه و به کسی اعتماد نکنه و حرفای خصوصی ش رو به کسی نگه، دیگه معنی ش اینه که رفتارهاش کاملا سنجیده و خیلی هم قشنگه ولی عملا کارهاش از نظر من یا بی مزه س یا زننده یا پاچه خوارانه.برام قابل تحمل نیست دیگه.مخصوصا موقع هایی که احساس باحال بودن بهش دست میده، دلم میخواد بلند شم برم خفه ش کنم.کاش میشد بچسبه به درس و کنکورش، از شرش راحت می شدم چند وقتی. *به علت مهمونی، بازم هم کارام رو عقب انداختم.راضی هم هستم.خوشگلی زندگی همینه.کاری رو انجام بده که فکر می کنی درسته.این لحظه، برای توئه.همون کارپه دیم! *10 اردیبهشت 85 *فعلا همه ش دارم جون سالم به در می برم.تا ببینم بعد چی میشه! صبح قرار بود برم خونه ی دوستم که با هم بریم دنبال کارای یکی از تحقیق هامون؛ توی همین خیابون خودمون، دو تا آدم ناشی داشتن رانندگی می کردن، اونم با چه سرعتی.خوبه! همه اول گاز دادن رو یاد می گیرن، بعد بقیه ی چیزا رو.توی لاین وسط یه دختره بود از اینا که از ترس، می چسبن به فرمون.با این حال یه بند گاز می داد بس که رو داشت.توی لاین چپ هم یه پسره بود از اینا که خیلی زود هول میشن نمی دونن چی کار کنن.من بیچاره هم داشتم از خیابون رد می شدم! خیابون خیلی خلوت بود ولی دختره تا دید یکی داره از خیابون رد میشه، کلی هول شد و سرعتش رو بیشتر کرد که منو رد کنه در حالی که عملا باید صبر می کرد من برم.منم دیگه نمی تونستم برگردم عقب.زودتر رد شدم خلاصه.بلافاصله اون پسره توی لاین وسط سر و کله ش پیدا شد.خیلی مسخره بود.خیابون به اون بزرگی.فقط یه عابر و یه ماشین باشه، بعد راننده انقدر هول بشه که نفهمه طرف رو از کدوم ور باید رد کنه.از 20 متر جلوتر هی مارپیچی میومد و گیج شده بود از کدوم طرف من بره! منم دیگه نمی دونستم چی کار باید بکنم.همینطوری وایسادم انگار که وسط پارک هستم! خواستم لااقل ببینه من حرکت نمی کنم.هول نشه تصمیم بگیره –با فرض اینکه شعورش نمی رسه ترمزی هم توی ماشین هست!- هیچی دیگه! به هر مصیبتی بود رد کرد خلاصه ماشین رو. نزدیک خونه ی دوستم که رسیدم، یاد دفعه ی قبلی افتادم که اونجا بودم.یه خانومه از رو به روم میومد و انگار یهو از وسط خیابون سبز شد! ندیدم ش از دور بیاد.یه طوری هم نگام می کرد انگار که جنی چیزی دیده.همین که رسید نزدیکم، نمی دونم چرا پام پیچ خورد داشتم با سر می رفتم توی جدول! حالا هم خنده م گرفته، هم دلم میخواد برم یقه ی طرف رو بگیرم بگم چرا اینطوری نگاه می کنی! بعدش 10 دقیقه پشت در خونه معطل شدم چون زنگ خونه ی دوستم اینا گاهی قاط می زنه و هرچی من زنگ می زدم، تاون چیزی نمی شنید.آخر سر تلفن زدم گفتم میشه لطفا در رو باز کنی؟ اونم گفت من چند بار بیرون رو نگاه کردم –تعجب کرده بود چرا آنتایم! نبودم مث همیشه- ولی نبودی تو! بعد گفت که حالش خوب نیست و می خواسته تلفن بزنه بگه نیام اصلا.گفتم خب عیبی نداره.یه روز دیگه میریم.گفت نه و اینا.. و خب رفتیم... پارک آموزش ترافیک –میدان پونک تقریبا- اولین پارک آموزش عبور و مرور برای بچه هاست در خاورمیانه..این اولین جمله ی اون خانومی بود که لطف کرد و تاریخچه ی اونجا رو برامون گفت –همینجا باز هم از همکاری و حسن خلق شون واقعا تشکر می کنم.خیلی کمک مون کردن همگی- بعد هم کلی بروشور بهمون داد و یکی رو هم فرستاد باهامون بیاد و قسمت های مختلف رو نشون مون بده.همه جا رو که دیدیم، گفت بقیه ش محوطه هست که خودتون می تونید برید ببینید –ورود عموم یه وقتایی آزاده مه نه همیشه!- و خب ما هم یه گشتی زدیم و بعد دیدیم خسته شدیم، رفتیم نشستیم روی چمن ها.یه جایی که زیاد معلوم نباشه و شروع کردیم به گوجه سبز خوردن! یهو یه آقایی اومد خندید گفت خوب جایی پیدا کردین! ما دو ساعته داریم می گردیم ببینیم شما کجا رفتین!!! خنده مون گرفت.گفتم خسته شدیم خیلی :دی خب چون اونجا نقشه ی پوشش گیاهی نداره، عملا باید خودمون روی نقشه گیاهاش رو مشخص کنیم یعنی دقیقا بشماریم از هر گیاهی چند تا داره و کجای نقشه هست! این جز اولین مرحله محسوب میشه.ما هم دیدیم استاد که اونجا رو ندیده؛ توی اصل کار هم فرقی نداره چون در نهایت توی طرح اصلاحی همه ش باید عوض بشه.این شد که همینطوری کیلویی می نوشتیم اووووووم مثلا 8 تا کاج اینا، 7 تا اقاقیا هم اون طرف بوده! بنویس روی نقشه.یه سری رو هم قرار شد با استفاده از نیروی خدادادی تخیل مون بعدا اضافه کنیم! موقع برگشتن، یه سر رفتیم بوستان.شهر کتابش خیلی نازه.کلی نوار و سی دی و لوازم تحریر خیلی ناز هم داره.قشنگه خلاصه.دم خروجی ش چند نفر یه نوع نسکافه رو تبلیغ می کردن و نصف لیوان هم به مردم می دادن ببینن چه مزه ایه! هرکی از اونجا میومد یکی از اون لیوان ها دستش بود دیگه! منم که تخصص م خوردن نوشیدنی و غذای داغه –خب داغ نیست آخه!- زودی خوردمش؛ هرچی هم معطل شدم دوستم نتونست بخوره.این شد که از هم جدا شدیم.اون رفت دنبال کارای خودش، منم خواستم برم آریاشهر که از اونجا برم دانشکده.یه تاکسی بود که جلو، یه آقای لاغر نشسته بود.عقب، یه هم دختره و مامانش.خلاصه راننده راه افتاد و سرعت گرفت و اینا.جلوش هم کسی نبود.خلوت خلوت بود.یهو رسید به یه سمند مشکی.سمندیه هم یهو زد روی ترمز.این آقای راننده هم سرعتش رو کم نکرد.حالا یا حواسش جای دیگه ای بود یا زورش اومد ترمز کنه.فکر کرد طرف راه میفته دیگه.هیچی دیگه.شده بود مث فیلم کلاه قرمزی (هیچ دقت کردی اون دیوار با چه سرعتی داره به طرفمون میاد؟) از پشت محکم کوبید به سمنده.این دختره که عقب نشسته بود یه لیوان نسکافه دستش بود.همینکه ماشین محکم تکون خورد، کل نسکافه دختره –گرم هم بود- پاشید به پشت لباس راننده! بیچاره پسره فکر کرد خون بود که از پشت پاشید بهش.چشماش گرد شده بود؛ هم از ترس هم تعجب! که این همه خون از کجا اومد؟ آخه هنوز درست و حسابی نخورده بود به سمنده.خلاصه برگشت عقب و وقتی لیوان رو دست دختره دید دیگه هیچی نپرسید.ما هم پیاده شدیم با یه ماشین دیگه رفتیم. نزدیک دانشکده که رسیدم، حال نداشتم برم اونور پل.دیدم یه اتوبوس ایستاده، از نزدیک دانشکده هم می گذره دیگه.سوار شدم که مثلا راهم نزدیک بشه! اولا که کلللللی دور زد و پیچید و اینا.تازه رسید اون طرف پل.یعنی عملا اگه از روی پل رفته بودم، 10 دقیقه زودتر می رسیدم.بعد رفت از کنار در جنوبی دانشکده دور زد و پیچید توی خیابون پشتی ش.گفتم خب عیبی نداره.از در غربی دانشکده میرم.اونجا هم نایستاد.کلی راه رفت و لطف کرد یه جایی بین در غربی و در شمالی نگه داشت.باز مجبور شدم کلی دوباره کاری کنم و این همه راه رو برگردم.بعد فهمیدم صبح، عین همین بلا سر سارا اومده.کلی خندیدیم به خودمون! *9 اردیبهشت 85 *با حفظ روحیه، دوباره کله ی صبح رفتم سایت و کلی عکس سرچ کردم برای تحقیق م.سارا خانوم هم ایمیل بازی یاد گرفته بود توی اون هاگیر واگیر.نشسته بود پیش من، هی بهش لینک می دادم.اونم کلی کیف می کرد. *کلی آهنگهای جوادی گوش دادیم: آمنه، آمنه و بلا بوی گل گندم و اینا. پ.ن: گل گندم اصلا بو نداره.شعره غلطه یه کم! *خواهرم کلی دلش سوخت واسه من، با هم رفتیم کتابخونه ی گروه شون که دوباره کتاب بگیرم برای تحقیق م.چقدر تو خوبی! مرسی... *باز همه ی عکس های جدید هم قاط زده باز نمیشه! از هرچی کامپیوتره حالم به هم می خوره.حتی جرات نمی کنم سی دی عکس هام رو که تازه رایت کردم، باز کنم! *8 اردیبهشت 85 *امروز بلایی سرم اومد که فکر کنم تا عمر دارم یادم نمیره! فکر کن من کلی روی تحقیق علفهای هرز + تحقیق طراحی کاشت م کار کرده بودم.کلی متن ترجمه کردم، عکس گرفتم از نت، از توی کتاب مطلب پیدا کردم، چقدر تایپ کردم، چقدر وقت گذاشتم و سردرد و چشم درد و همه ی اینا رو تحمل کردم.بعد وسط کارم یهو کامپیوتر ریست شد! منم به خیال اینکه خب یه کم قاط زده و دوباره روشن میشه بی خیال نشسته بودم ولی دیدم ویندوز ش بالا نمیاد! خیلی عادی رفتم سی دی ش رو آوردم که دوباره نصب کنم.مصیبت از همینجا شروع شد چون انقدر قاط زده بود که حتی نمی تونست ویندوز رو نصب کنه.کلی هم error داد که نمی دونم bad sector و فلان! بعد که درست شد اینجاش، کلی فضای پارتیشن بندی نشده روی هاردم پیدا کرد واسه خودش! اسم درایوها رو حسابی جا به جا کرد، D رو برد روی E، یه D جدید ساخت، F رو کامل پاک کرد با اجازه خودش، اصلا یه وضعی.خلاصه اینکه وقتی دیدم همه ی عکس های یادگاری و عکس های خوشگلی که از نت گرفته بودم + کل تحقیق ها و عکس هاش + همه ی صفحه های وبی که روی کامپیوتر داشتم و همه ی متن هایی که گذاشته بودم بعدا ترجمه کنم پاک شده کلی وا رفتم و دقیقا از ساعت 2:30 تا 6:30 –به مدت 4ساعت- داشتم فقط گریه می کردم! دیگران هم وقتی بهشون گفتم چی شده، کلی دلشون سوخت –حتی زینب گریه ش گرفت.کلی من دلداری ش دادم تا بی خیال شد!- و گفتن بده ما دوباره برات انجام بدیم تا یه جاهایی ش رو، یا تعارف کردن بیا از کامپیوتر ما استفاده کن و تعارف نکن و بده لااقل برات تایپ کنیم و اینا.. و خب همینجا از همه تشکر می کنم.کاریه که واقعا خودم فقط می تونم انجام بدم ولی ممنون از این همه محبت.آدم چی می تونه بگه وقتی این همه مهربونی رو می بینه؟ *7 اردیبهشت 85 *خب اعتراف می کنم یه کم خیلی! کیف داره آدم ترم آخر باشه و هی تریپ بیاد که وقت ندارم و وای چقدر کار دارم و اینا ولی وقتی خودت باور کنی که خیلی کار داری که باید انجام شون بدی، یه کم وحشتناک میشه قضیه.. یه چیزی تو مایه های الان من که تمام روز رو گذاشتم برای تحقیق طراحی کاشت م.بازم به هیچ جا نرسیده هنوز! [Link] [5 comments] |