Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Saturday, October 21, 2006
ماه در آب
*۲۹ مهر

*مث اين مي مونه که صبح تا شب، از خونه بيرون نري. گوشي تلفن رو هر جا که ميري، همراه‌ت ببري. حتي وقتي داري کتاب مي خوني هم چشم‌ت بهش باشه. شب که ميشه ببيني از صبح فقط و فقط، گوشي تلفن رو ديدي و صداي زنگ احتمالي‌ش! را بارها شنيدي.. مث اين مي مونه که بگي تا صبح بيدار مي مونم. بعد از خستگي کم‌کم دراز بکشي، بخواي بيدار بموني اما کم کم چشمات سنگين بشن. هي مي‌شيني، باز دراز مي کشي، صد بار ساعت ديواري رو چک مي کني. هم ميخواي صبح بشه، هم نميخواي. که چي؟ فرقي داره مگه؟ تلفن، دم دست‌ته.. مث اين مي مونه که حس کني گوشي توي دست‌ت زنگ مي خوره، عين يه تيکه يخ، تمام بدن‌ت سردِ سرد ميشه. خنده‌ت مي گيره از خودت. حتي جرات نمي کني نگاه کني شماره‌ي کي‌ه... مث اين مي موني که بخواي به خودت هم دروغ بگي؛ که اصلاً منتظرش نبودي اين همه وقت -اين همه ثانيه؟- مث اين مي مونه فکر کني کاش مي‌شد، کاش مي تونستي اصلاً بهش جواب ندي. کاش اصلاً تلفن نمي‌زد. مث اين مي مونه که تمام ديشب رو دعا کرده باشي که يک بار ديگه صداش رو بشنوي اما حالا.. پشيموني؛ کاش يه چيز بهتر، بيشتر، بادوام‌تر! مي خواستي. مث اين مي مونه که بگي انقدر صبر مي کنم تا خودش قطع کنه. مث اين مي مونه که در عرض همون چند ثانيه، همه‌ي عمرت، داشته‌ها و نداشته‌هات بياد جلوي چشم‌ت، که حس کني سرت مث کوه سنگين شده، داره منفجر ميشه! که بگي اصلاً کاش مي‌شد، راحت مي شدم؛ نمي دونم.. اما فکر مي کنم راحت مي شدم. مث اين مي مونه که پشيمون بشي. دل‌ت لاقل براي خودت بسوزه. گوشي رو برمي‌داري. الو؟.. از اون‌ور هيچ صدايي نمياد. فکر مي کني قطع شده. مث خيلي وقتاي ديگه؛ هزار بار تا حالا قطع شده. هر دفعه فکر کردي ديگه تموم شد. اين دفعه، ديگه دفعه‌ی آخر بود. کلي پيش خودت نقش بازي کردي که اصلاً چه بهتر، راحت شدم.. اما مي دونستي چقدر ناراحتي.. بعد فکر کردي همه چيز، هر چيزي، قطع و وصل داره. الان شايد قطع باشه ولي بعداً دوباره وصل ميشه.. و منتظر موندي تا بعداً از راه برسه.. کاش مي تونستين هم‌زمان تصميم بگيرين. خيلي وقتا قطع و وصل‌تون هم‌زمان نيست. تو وصل‌ي ولي اون قطع‌ه؛ صبر مي کني اون وصل شه. تو هم وصل‌ي. نگاه که مي کني، تو تقريباً هميشه وصل بوده‌اي اما اون نه. هي قطع و وصل شده. نميخواد يه کم ارتقاء بده سيستم‌ش رو. فکر مي کني مال خودت بهتره خب.

صداي آدم‌ها از پشت گوشي تلفن، يه جور خاصي. عوض نميشه، همون‌ه اما خوشگل ه. سعي مي کني يادت بياد آخرين باري که قطع بود اما وصل شد، کِي بود.. خيلي طول کشيد؟
-سلام!
چه بامزه. خاطره‌هات، رنگ و نور و تُن و طعم هم دارن.
-خوبي؟
فکر مي کني خوب‌ه آدم گاهي با خودش حرف بزنه اما صدات درنمياد. سعي مي کني:
-اوهوم.. سلام...
- يه چيزي ميگي؟
چقدر صداش خوشحال‌ه. فکر مي کني حاضري هر کاري انجام بدي، هر قدر هم سخت باشه اما.. اون خوشحالي، صداي هميشه خوشحال‌ش رو مال خودت بدوني. جواب‌ش رو ندادي:
-چي بگم؟
-نمي دونم؛ هر چيزي. فقط ميخوام صدات رو بشنوم.
-آخه براي چي؟
-خب.. آخه صدات قشنگ‌ه؛ داشتم فکر مي کردم اصلاً شبيه صداي هيچ کس ديگه اي، لااقل کسي که من بشناسم و ازش بدم بياد، نيست. راستش.. صدات رو دوست دارم. قشنگ‌ه (:

فکر مي کني وقتي داري آروم‌آروم گريه مي کني، صدات از پشت گوشي چه‌جوري ميشه؟ هرچند.. حتماً هرجوري هم هست، اون الان عادت کرده؛ زياد شنيده آخه. شايد پيش خودش فکر کي کنه تو عادت‌ته! وقتي گوشي توي دست‌ت هست، حتماً گريه کني! حتي تصورش هم مسخره‌س! خنده‌ت مي گيره. ياد دفعه‌ي اول ميفتي. دفعه‌ي اولي که صداش رو شنيدي.. يا.. دفعه‌ي اول‌ي که پيش‌ش گريه کردي:
-تو داري... گريه مي کني؟
(با مکث بين «داري» و «گريه»...)

نمي دوني اون الان داره چي مي‌شنوه اما چيزي نميگه. درک مي کنه لابد. از اين همه درک، حال‌ت به هم مي خوره. ميشه يه کم نفهم باشي؟ يه کم بي شعور؟ خواهش مي کنم. لااقل بد باش، بدجنس باش.. چه مي دونم.. خودخواه باش، هوس‌باز باش، دروغگو باش، آشغال باش، مث همه‌ي احمق‌هاي دور و برت باش. هرجوري مي توني باش. فقز سنگدل نباش. فقط اينجوري نباش. اينجوري نباش.

دردم اين‌ه که حس مي کنم هميشه دير به حرفام مي رسي. يک سال پيش گفتم تنهايي اونقدرام خوب نيست. گفتي مال من خوب‌ه؛ دوست‌ش دارم. تو رو هم دوست دارم. گفتم با من عوض‌ش مي کني؟ تنهايي‌ت رو با من؟ همه‌ي همه‌ي من؟ گفتي اين چه حرفي‌ه مي زني؟ ربطي نداره. اصرار کردم... گفتي آخه براي چي؟ همينجوري خوب نيست؟ من که گفتم هروقت دوست داري، تلفن بزن. اصرار کردم.. گفتي نه، تو رو دوست دارم اما... اما تنهايي‌م رو بيشتر دوست دارم. نمي دونم.. مي ترسم عوض‌ش کنم.. بعد پشيمون شم. همه‌ش خراب ميشه. مي ترسم... گفتم قول ميدم، پشيمون نميشي... گفتي مي ترسم...

حالا ۳۶۵ روز از اون زمان مي‌گذره؛ اعتراف مي کني که ديگه تنهايي‌ت رو دوست نداري.. دل‌م مي گيره. شايد وقتي خيلي غصه‌م گرفته بود، ته دل‌م، تنهايي‌ت رو نفرين کردم. تا وقتي اون هست، تنهايي من هم هست.. شايد براي همين...

بذار من هم اعتراف کنم. گاهي بهت حق ميدم. ميگم کاش همه چيز بتونه قوي‌تر ت کنه. ميگم کاش تا ابد نصب نشي پاي تلفن! بتوني تا دم در بري، تا سر خيابون، تا اون سر شهر، تا شهراي ديگه، تا کشوراي ديگه، تا دنياهاي ديگه.. شايد يه روزي اتفاقي همديگه رو ببينيم. حتماً تعجب مي کني! شايد بگي:
-هيچ‌وقت فکر نمي کردم دوست داشته باشي از جات تکون بخوري! زندگي توي دنياهاي ديگه رو هم ببيني. واقعاً تو هم اينجايي؟

بعد من چي ميگم بهت؟
مممممممم، مي تونم بگم: خب.. نمي دونستي چون ازم نپرسيده بودي.. يا مي تونم بگم: بهت گفته بودم که لوس بودن‌م رو قبول دارم اما ترسو بودن‌م رو نه!

بس‌ه.. اگه يه روزي توي دنياهاي ديگه همديگه رو ديديم، اگه منو شناختي شايد يه جوابي بهت بدم. ببينم‌ت! پشيموني؟

تو هميشه پشيمون ميشي اما هيچ‌وقت نميگي.. حتي پيش خودت.. از اينا هم پشيمون ميشي اما مطمئن نيستم اون زمان بتونم.. اصلاً ول‌ش کن. دوست ندارم درباره‌ش حتي فکر کنم.

-خب.. آخه صدات قشنگ‌ه؛ داشتم فکر مي کردم اصلاً شبيه صداي هيچ کس ديگه اي، لااقل کسي که من بشناسم و ازش بدم بياد، نيست. راستش.. صدات رو دوست دارم. قشنگ‌ه (: يه چيزي بگو..

-خب بذار بگم.. من فقط اداي آدماي سنگدل رو درميارم اما.. ميشه مقدمه نچينم؟ رک بگم راحت‌ترم. مي توني بگي «هيچ‌وقت» يا بگي «معلوم نيست» يا «خيلي زود» يا «وقتي بيام، ديگه هيچ وقت نِميرم. قول ميدم..». فقط يه چيزي بگو؟

-چي رو؟ چي رو بايد بگم؟
-جواب من رو: کِي برمي گردي؟


*۲۸ مهر

*چرا درصد کثيري از ايراني‌ها يا از اين زن‌هاي ۶۰۰۰ پونديِ آشغالِ بي سوادِ نادانِ گوسفند ن يا از اين مرداي -نامرد البته کلمه‌ي مناسب‌تري‌ه!- ناپاکِ عوضيِ دختر نديده که اگه مدل پيشرفته باشن، يه جور باکلاس‌تري سعي مي کنن پيش برن! اگه دهاتي هم باشن، همه‌ش منتظرن جايي خيلي شلوغ يا خيلي خلوت باشه که به بقيه تنه بزنن و متلک بگن و توي همون يک ثانيه نشون بدن چقدر آشغال‌ن.. مردم جاهاي ديگه رو نمي دونم اما آخه چرا ايراني‌ها انقدر بايد عقده‌اي و بي سواد و نفهم بشن؟ کاش زمان هخامنشيان زندگي مي کردم. لااقل روم ميشد بگم ايراني‌م!


*۲۷ مهر

*حس مسخره‌اي دارم. از چوب‌خط! خوش‌م نمياد. انگار مال زنداني‌هاس! ميشه شعر بخونم تا بياي؟
با زمين.. خيلي غريبه‌م
با هواي تو.. صميييمي
ديده بودم‌ت هزاااااار بار
تو يه روياي.. قدييييمي
...
.
.
.
نه
.
.
.
تو نباااشي چه اميييييدي به دلِ خسته‌ي من؟
تو که خاموشي، بي تو به شام و سحر..
.
.
.
نه، همون قبلي بهتر بود..
.
.
.
از کجا بايد شروووع کرد، قصه ي عشق رو دوباااااره؟
تا همه بغضاي عااااااالم، سر عاشقي نباااااره..
غربت آرزوهاااامون، دل طاقت رو شکونده
نگو تو شهر حقييييقت، واسه مااااا جايي نمونده؛
نگو ديرِ ِ ِه واسه گفتن، سهم‌م از دنيا هميييين‌ه
که تو تنهايي شب‌هااااام، کسي اشکامو نبينه...



*۲۶ مهر

*بعضي صبح‌ها، لااقل لحظه.. خيلي کوتاه.. بوي بارون مياد؛ همه جا خنک‌ه.. يه چيز خوب، يه حس خوشحالي پنهان، شايد هم بي دليل -نمي دونم- نوازش‌ت مي کنه.. اما مي توني مطمئن باشي همه‌ش همين‌ه.. همين چند لحظه.. واقعي که بشي، اولين چيز يه سيلي محکم‌ه.. که يادت بياد کي هستي و اينجا کجاست. کاش مردن و يه راست به جهنم رفتن، ارادي بود. بعضي وقتا خيلي لازم‌م ميشه...

*کتاب‌م رو ميارم که بگم اين شعر رو برام بخون. بگو يعني چي...
تو از بهشت و اشتباه‌هات برام ميگي... انقدر ميگي که خيال‌ت راحت ميشه هميشه، هر وقت بخواي، مي توني اشک‌هام رو ببيني. از کجا ميان اين اشک‌ها؟ خودم هم موندم...

کتاب‌م رو پرت مي کنم روي زمين. گِلي ميشه ولي برام مهم نيست. باشه.. اصلاً اول من ميرم. فکر کردي من چي‌م؟ يه مجسمه‌ي احمق سنگي؟ نه.. فقط احمق‌ش رو درست فهميدي اما نه مجسمه‌م، نه سنگ... به تو هم ربطي نداره کجا ميرم. فقط ميرم...


*۲۵ مهر

*مث بازي‌ه... اسم‌ش رو نمي دونم اما اسم‌ها عوض. من تو ام، تو من. حالا هرچي صدا ت بزنم، کسي جواب‌م رو نميده. من تو ام، تو من.. جواب بدي، باختي... چرا جواب نميدي؟

*سرم داره منفجر ميشه. مامان ميگه تو قراره کجا رو فتح کني که يک بند کتاب دست‌ته؟ کشتي خودت رو!
هوم؟ نمي دونم..


*۲۴ مهر

*از اون بارون خوشگلا که خيلي دوست داري. جات خالي... مي خواستم تلفن بزنم صدا‌ش رو بشنوي، يادم اومد ۴ خونه نيستي..از اون بارون خوشگلا که خيلي دوست داري. جات خالي...


*۲۳ مهر

*دو تا چيز رو ميخوام بهم قول بدي؛

* کرانچي فلفلي و ماجراي اون پيرهن سفيد...

*عصر و درخت ارغوان...

*شده دل‌ت بخواد واسه يه نصفه روز هم که شده، خدا بشي؟ نه خدا با اون همه مسئوليت؛ يه جور خدايي کردن‌ي که همه رو رها کني به حال خودشون که اونايي هم که يه ذره رودرواسي دارن، برن براي خودشون خوش باشن و حال کنن؛ دل‌ت براي بقيه که نسوخته ولي خودت هم مي توني همين کار رو انجام بدي. اگه بي سر و صدا خدايي کنه، کسي بهت نميگه چرا. هيچ منطقي جلوت رو نمي گيره. هيچ چيز، غلط نيست. همه چيز رو جور مي کني. از فرداش هم همه‌ي مشکلات‌ت حل شده‌س.. خيلي دل‌م مي خواست عمرم نصف مي شد ولي اين يه نصفه روز رو خدا مي شدم.

بعد فکر کردم خب دقيقاً چه کار مي کردم؟ حتماً مي خواستم دنيا اينجوري باشه و اونجوري نباشه. مردم اين رو بگن و اون رو نگن. زمان‌ها و مکان‌ها رو يه کم دستکاري مي کردم و از همه بيشتر تو رو، ديوونگي‌هات رو.. يه جوري تغييرت مي دادم که بيشتر باهام جور دربياي.. که همه چيز مرتب بشه..

بعد فکر کردم تو هم اينجوري راضي هستي؟
نمي دونم.. اميدوارم.. اما.. شايدم نه؛ شايد تو اين رو نخواي. پس تو چي؟ همه‌ش که من نيستم...

بعد ديدم اصلاً شايد نميشه، خدا هم که باشم تا خود خدا، خداي اصلي، خداي واقعي نخواد، انگار نميشه.. انگار دل‌م نمياد، انگار مي ترسم...

ميگم اصلاً نميخوام خدا بشم. از خداي واقعي ميخوام اون کارها رو برام انجام بده.. حالا خداي واقعي دو ساعت‌ه دست‌ش رو زده زير چونه‌ش و داره نگام مي کنه. ديگه لابد به فکراي سريالي و گريه زاري‌هام عادت کرده چون به قيافه‌ش نمي خوره تعجب کرده باشه.

ميگم خداي واقعي! يه چيزي ازت ميخوام! برام انجام ميدي؟
-چي ميخواي مريمي؟ (اون‌م ميگه مريمي! از کي شنيده يعني؟!)
ميگم اذيت نکن. خودت که مي دوني.. اما اگه لازم‌ه، باشه.. دوباره ميگم. فقط... فقط فرشته‌ها بشنون، بهم نمي خندن؟
-فرشته‌ها از اين چيزا زياد مي شنون. خنده دار نيست؛ قشنگ‌ه.. مي دونم، آره اما ميخوام دوباره بگي.. که بيشتر صدا‌ت رو بشنوم.
ميگم خوب بهانه‌اي واسه پشت گوش انداختن جور کردي: ميخوام بيشتر صداي آدم‌ها رو بشنوم! آخه يه حرف رو چند بار بگم. قبول دارم خودم‌م گاهي نمي دونم چي ميخوام، قبول دارم حرف‌م رو خيلي عوض مي کنم بعضي وقتا ولي تو خدايي آخه! اگه حرف هم نميخواي گوش بدي، لااقل زود باش يه کاري بکن، تموم‌ش کن. خفه شدم به خدا!!! تو فکر مي کني صبر من چقدره؟
-...
(خداي واقعي چيزي نميگه!)
ميگم اصلاً معامله مي کنيم. چي بدم در ازاش؟ چي دارم که بدم؟ قول بدم آدم خوبي بشم کافي‌ه؟ قول بدم ديگه فلان کار بد رو هرگز انجام ندم، راضي ميشي به حرف‌م گوش بدي؟ ميخواي بقيه‌ي عمرم رو نصف کنيم؟ نصف‌ش مال خودم، نصف بقيه‌ش مال تو باشه.. ولي تو رو خدا! به حرفام گوش بده.

خداي واقعي نگام مي کنه.
من اشکام رو پاک مي کنم. از لج‌م خودم رو مي کوبونم روي زمين؛ خاک بلند ميشه. به درک که لباسام خاکي شد.

ميگم خب؟ چيه؟ بازم ميخواي بپيچوني‌م؟ خسته نشدي؟
-اگه اين رو بهت ندم، حتماً يه حکمت‌ي داره؛ شايدم يه چيز بهتر بهت دادم.
با مشت مي کوبم روي زمين. باز خاک بلند ميشه. بابا نميخوام، نميخوام، نميخوااااااااااام! هيچ چيز بهتري نميخوام. اون حکمت لعنتي هم بخوره توي سرم! يا بگو و راحت‌م کن که مجبور شم به حرف‌ت گوش بدم يا تو گوش بده.. چشم‌م کور، چيز چيز بهتري نميخوام. گير نده تو رو خدا. خسته نشدي انقدر التماس‌ت کردم؟ رو ت ميشه باز فردا بياي ببيني من اينجا نشسته‌م؟ دِ اگه بي خيال‌م شدي، بگو من‌م تکليف خودم رو بدونم.. اگه نه هم، خب پس يه وحي اي، الهام‌ي، خوابي، اشاره‌اي چيزي... خسته‌م کردي.

بعد هم بلند ميشم، با همون لباساي خاکي ميرم پي کارم!


*۲۲ مهر

*عود ميخوام... عود با عطر تو...


[Link] [4 comments]






4 Comments:

» به من هم سر بزن. کارت دارم.

http://admiralsara.persianblog.com/

Posted at 3:01 AM  

» http://www.womanology.persianblog.com

Posted at 6:39 PM  

» ino bekhoon
http://divooneh.com/2006/10/blog-post_17.html

a gift :)

Posted at 12:14 AM  

» سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
!!!!!!!!!

Posted at 7:01 PM