Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Thursday, October 26, 2006
فیروزه
*۳ آبان

*ناپلئون: حرفي بزن که بتوني بنويسي‌ش.
چيزي رو بنويس که بتوني پاش رو امضاء کني.
چيزي رو امضاء کن که بتوني پاش وايسي!

بازم ناپلئون: وقتي سيبي رو گاز زدي و ديدي يه کرم درسته توش‌ه، خوشحال باش اما اگه سيبي رو گاز زدي و ديدي يه کرم نصفه توش‌ه اون‌وقت ناراحت شو از خوردن کرم‌ه!

*دوست داشتن از عشق، برتر است. عشق، جوششي کور است و پيوندي از سر نابينايي اما دوست داشتن، پيوندي است خودآگاه و از روي بصيرت...

*قديمي:
خدا زمين را آفريد؛ استراحت کرد.
زمان را آفريد؛ استراحت کرد..
مرد را آفريد؛ استارحت کرد..
زن را آفريد؛ نه خود استراحت کرد، نه زمان، نه زمين و نه مرد..

*خواب ديدم با يه پيرهن کوتاه قرمز گل‌گلي دارم ميرم دانشکده. انقدر خوب بود! ((:

*۲ آبان

*بهم گفت دفعه‌ي قبل رو يادت رفته؟ کشتي خودت رو.. که چي آخه؟ بهش فکر نکن. فکر مي‌کنم خيلي بزرگ‌ش کردي.

*انقدر قاطي بودم امروز که مامان گل‌گاوزبون! پيشنهاد داد بهم. گير من اين‌ه آخه؟
.
.
خوبه حالا؟ :پي

*شده از خودت هم بدت بياد حتي؟
امروز اينجوري‌م من!

*اصرار کردم بهم بگه.
يه عالم شيريني ديدم. خريده بودم خودم؛ از يه جاي معروف. چند جور مختلف. همه چيز خوب بود. فقط مامان ايراد گرفت. گفت چرا اين سيني‌ه شيريني‌هاش ترش‌ه؟! من ولي برام مهم نبود. شيريني‌ها خوب بودن. معني‌ خواب‌م چيه؟

*۱ آبان

*ميگن خوشبختي درون خود آدماست ولي هميشه، بيرون، توي هرجايي به غير از درون خودشون دنبال‌ش مي گردن؛ پيداش هم نمي کنن. اينا رو توي کتابايي مث از دولت عشق نوشته‌ن. حتي شنيدم يه روز که دوست‌م داشت پاي تلفن واسه‌م لکچر مي داد، همينا رو مي گفت که خوشبختي درون خود آدماست ولي هميشه، بيرون، توي هرجايي به غير از درون خودشون دنبال‌ش مي گردن؛ پيداش هم نمي کنن.. شايد خيلي زيادي عارفانه باشه چنين تعبيري.. اگه اينجوري بود يا لااقل اگه به همين سادگي بود، همه‌ي عالم واسه خودشون تک و تنها خوشبخت بودن. واسه‌ي همديگه تره هم خرد نمي کردن. وقتي هر کسي تنهايي با خودش خوشبخت‌ه، ديگران رو ميخواد چه کار؟ اينجوري بايد کلي خودت رو بکشي که انسانيت‌ت رو از دست ندي؛ يادت نره بقيه‌اي هم هستن که بودن‌شون، نفس کشيدن‌شون، خنده و خوشحالي و راحتي‌شون، تو رو هم يه زماني خيلي خوشحال مي کرد. اگه کاري براشون انجام مي دادي، مي تونستي براي چند لحظه هم که شده، خودت رو دوست داشته باشي، چون عميقاً حس «آدم بودن» بهت دست مي داد. نمي دونم چي ميشه که يه آدم‌ي ميشينه چنين چيزايي مي نويسه که خوشبختي درون خود آدماست ولي هميشه، بيرون، توي هرجايي به غير از درون خودشون دنبال‌ش مي گردن؛ پيداش هم نمي کنن.. من اينجوري فکر نمي کنم. آره؛ خيلي وقتا هست ميخواي از همه، حتي اونايي که خيلي هم دوست‌شون داري و روز تولدشون، از خودشون هم خوشحال‌تري و هر روز هم ۲۰۰ بار واسه خلقت‌شون از خدا تشکر مي کني، فرار کني. بري جايي که هيچ کس نباشه. حتي خودت هم نباشي. بعضي وقتا ميگي کاش فقط درختا باشن، فقط چمن و گل.. فقط صداي پرنده ها -صداشون.. نه خودشون- فقط هواي تميز، فقط نور خورشيد، فقط نور ماه.. حس مي کني چيزايي يادت مياد که سال‌هاست مي دونستي اما انگار فراموش کرده بودي. اين روزا مي تونن خوب باشن؛ هرچند اکثراً نيست‌ن.. شايد چون اون آب و ماهي هاي قرمز کوچولوش نيستن؛ شايد چون درختا و نور نيستن... اما حتي اگه باشن هم، يه روزي، يه وقتي که خيلي هم دور نيست، دل‌ت واسه اتاق کوچيک‌ت تنگ ميشه. براي صداي کساني که دوست‌شون داري، براي آهنگ مورد علاقه‌ت، براي همه چيز اين زندگي مزخرف.. چي‌ش خوب‌ه آخه؟ اگه تنها باشي و هميشه بکشي خودت رو که اون خوشبختي مذکور! رو به زور چنگ و دندون از توي قلب‌ت بيرون بکشي، کي هست که وقتي داري از غصه مي‌ميري بياد اشک‌هات رو پاک کنه و ازت بپرسه چه‌ت شده؟ يکي از درون‌ت؟ فکر نمي کني شبيه دختر بچه‌هاي خيال‌باف توي غصه‌ها شدي؟ اين مسخره‌بازي توي همون کتابا قشنگ‌ه. شما هم که ميشيني لکچر ميدي، يک ماه.. نه، کمتر.. يک هفته برو انفرادي. مي‌بينم‌ت که بعدش بدو بدو مياي بيرون و از همون اول، هرکس رو مي‌بيني بغل‌ش مي کني و جيغ مي کشي دوستت دارم. ديگه نشنوم کسي از اين مزخرفات تحويل‌م بده لطفاً.. در اينجا از همه‌ي دوستان عزيز و سروران بزرگواري که منت گذاشت‌ن و وقت گرانقدرشون رو در اختيار اينجانب قرار دارن، تشکر مي کنم. با آرزوي خوشبختي و توفيق براي همه‌ي شما عزيزان.. صداي سوت ميکروفون و تق و توق آخر سخنراني.. همه موندن دست بزنن يا بدون طرف در خروجي.. زير دست و پا له نشي. توي خونه منتظرت‌ن.

*کيمياگري و جادوگري و شنل و کلاه و عصا و ورد و دست‌جارو و همه‌ي اينا کشک! تو فقط بگو آدما چه‌جوري انقدر خر ميشن؟ من قول ميدم ديگه هيچ سوالي نکنم. دارو هم ميدم نداره؛ هرقدر بيشتر طول کشيده باشه تا خر بشي، بيشتر هم طول مي‌کشه تا دوباره آدم بشي؛ تازه «اگه» بتوني بشي؛ اگه بذارن!

*چه عجب يه بار بي دردسر ماه رو ديدن! عيد مبارک (: خيلي خوش گذشت امسال!


*۳۰ مهر

*اونايي که روزه نمي‌گيرن، نمي‌‌تونن درک کنن چي دارم ميگم؛ آدم خيلي مذهبي‌اي نيستم. شايد در همين حد که نماز بخونم، سالي يک ماه روزه بگيرم، حق آدماي ديگه رو رعايت کنم، خودم رو آدم حساب کنم، بدونم آدما بايد خودشون رو بکشن براي ياد گرفتن، براي خوب بودن، براي کمک کردن به همديگه و چند تا چيز ديگه هم هست که تقريباً رعايت مي کنم. بيشترش مربوط به آدماي ديگه‌س. بهشون حق ميدم اگه دل‌شون نخواد کسي اذيت شون کنه يا حق‌شون رو ازشون بگيره ولي با خدا ميشه کنار اومد. خودي‌ه!

از چند تا چيز هم خوشم نمياد. يکي‌ش جانماز آب کشيدن‌ه به هر شکل و صورتي که باشه. ديدم مثلاً کسي دو ساعت در خصوص درک حريم خصوصي ديگران لکچر ميده. بعد ميگي خب من برم. ميگه کجا؟ با کي؟ چرا؟ هي فضولي مي کنه. اين مسخره‌س خب. لااقل براي بقيه نگو که اصلاً فضول نيستي که رو ت بشه راحت سين جيم کني ملت رو! يکي ديگه‌ش هم ۳ ساعت حرف زدن به اسم سخنراني مذهبي براي آدمايي که از زور بي‌حوصلگي هي اين پا اون پا ميشن و خميازه مي‌کشن. اينکه کسي بياد چيزايي رو که بلده -هر مبحثي- براي بقيه بگه، جايي بايسته که همه ببيندش و بقيه بخوان جمع بشن و گوش بدن، خيلي هم قشنگ‌ه. همونقدر که شغل معلم‌ي، نفس ياد دادن خوشگل‌ه ولي وقتي همه جمع شدن، چي بايد گفت؟ بديهياتي که همه بارها شنيدن و مي‌دونن؟ شعار و حرفاي خوشگلي که قثط براي توي کتاب‌ها خوب‌ه؟ چي؟

هيچ وقت سخنراني مذهبي گوش نميدم مگه اينکه پيش بياد. خوشم نمياد اداي آدماي لاقيدي رو دربيارم که خودشون رو مسخره کردن و تا اسم خدا مياد، گوش‌هاشون رو مي‌گيرن. نه ولي گفتم، از شعار شنيدن خوشم نمياد. فکر مي‌کنم توي سبک سخنراني‌ها و کتاب‌هاي مذهبي بايد تجديد نظر بشه. خودم رو کشتم تا فهميدم -لااقل فکر مي کنم فهميدم- ورژن جديد دين -اسلام نه مسيحيت و دين‌هاي قبل‌ش- چي و چه‌جوري‌ه. دين من شايد با دين خيليا که فقط مي‌شنون و سعي مي‌کنن اداي همديگه رو دربيارن، فرق داره. براي همين‌ه که دوست‌ش دارم. هيچ وقت حاضر نشدم مث جماعتي باشم که خودشون هم نمي دونن دارن چه کار مي کنن. خودم رو خيلي بالاتر از اين چيزا مي دونم. نمي دونم چرا مردم، اسم هرچي تصور غلط هست رو ميذارن دين، بعد ميگن ازش بدمون مياد! اين، اون نيست اصلاً. اگه تو من رو بشناسي و ازم بدت بياد، از دين من، دين خود من، مريم، ايني که هستم، آره؛ بايد بدت بياد. البته به استثناي اينکه ما مثلاً بايد خوش‌اخلاق باشيم خيلي ولي خب.. من نيستم. نتونستم هيچ وقت.

بگذريم.. حرف‌م چيز ديگه‌اي بود اصلاً.
شايد ماه رمضون امسال، با سال‌هاي قبل خيلي فرق داشت. نمي دونم چرا.. شايد چون خيلي از شب‌هاش بارون ميومد. همه جا تميز و خنک بود. عارف که نيستم. عقل‌م به چشم‌م هست هنوز. هميشه فکر مي‌کردم آدم اگه بيرون از خونه باشه تا شب، حس بهتري داره. امسال رو خونه بودم. کتاب مي خوندم، اگه توي مودش بودم غذا درست کردن ياد مي گرفتم، گاهي مي رفتم خريد، کتاب يا هر چيزي.. و خب زياد خونه بودم اما همه چيز خوب بود. نمي تونم بگم چه‌جوري اما خيلي ياد گرفتم.

شايد تصورم از احياء، مصيبت بيدار موندن و پا درد گرفتن! نيست ديگه. فرق‌ش اينه که آدما چشمي ندارن که اونور افق، عالم معنا، روح جهان يا هر چيزي رو که اسم‌ش هست، ببينه اما معني‌ش اين نيست که چيزي براي ديدن وجود نداره. بگم دوستت دارم، باور مي کني؟ ربطش چيه؟ اينکه دوست داشتنِ من رو نديدي که! اما مي‌دوني که هست چون مثلاً وقتي مي‌بينم‌ت، چشمام مي‌خندن. خيلي چيزا اينجوريه. گاهي ميگم خدا عشق رو آفريد تا به آدما خيلي چيزا رو اين وسطا ياد بده. ياد گرفتن هم هيچ وقت آسون نبوده؛

بعضيا ميگن عيسي (ع) بار گناه ملت‌ش رو به دوش کشيد و به خاطر اينکه اونا آمرزيده بشن، به صليب کشيده شد. نمي دونم اينو از کجا ميگن؟ توي انجيل نوشته؟.. فکر کنم براي طلب بخشش براي مردم، راه‌هاي بهتري هم هست. صليب اصلاً منطقي نيست به نظرم. توي قرآن نوشته -اونايي که به انجيل معتقدن، مي‌دونن که اونجا گفته شده که پيامبر ديگه‌اي مياد، ورژن جديدتري از دين هست و آخري‌شه و حتي اسم پنجمين امام هم ذکر شده اونجا؛ اسم که نه. لقب ش: شکافنده‌ي دانش..- از طرف حکومت، حضرت عيسي و چند نفر ديگه رو تعقيب مي‌کردن که بکشندشون. اينا هم همينطور که فرار مي‌کردن، طرفاي غروب که هوا داشته تاريک مي‌شده، مي‌رسن به يه باغ و اونجا مخفي ميشن. يکي‌شون -به اسم برديا- که آدم خائني بوده ميره لو ميده که بقيه کجان. مامورها هم ميدون ميان که عيسي رو بکشن -نمي دونم به بقيه کاري داشتن يا نه- اوضاع که اينجوري ميشه، خدا عيسي رو مي بره پيش خودش اما نه با مرگ. همينجوري زنده، عيسي رو به آسمون مي‌بره. مامورها که ميان، خب عيسي واقعي رو پيدا نمي کنن ديگه. خود برديا هم همينجوري يه نمه به عيسي شبيه بوده ولي انگار اون شب، شباهت‌ش خيلي بيشتر شده بود. تاريک هم بود و خب زياد جزئيات چهره‌ش قابل تشخيص نبوده. مامورها فکر مي‌کنن برديا، عيسي ست -اشتباه مي گيرندش- و به صليب مي کشندش و اينا که خب حق‌ش بوده. مي‌خواست انقدر خائن نباشه. حالا چرا يه عده ميگن طرف، خود عيسي بوده من نمي دونم! انجيل، رفرنس ميده به قرآن. چه‌جوري انجيل رو قبول دارن ولي قرآن رو نه؟!

يا کساني رو ديدم که عيسي (ع) رو به عنوان پيامبر رحمت مي شناسن ولي از محمد (ص) چيزي نمي‌دونن. حيف‌ه، از دست خودشون ميره. شب ۲۱ بود فکر کنم. نشسته بودم داشتم گرامر مي خوندم -دعا خوندم ولي گفته‌ن ارزش درس خوندن، بيشتر از دعا خوندن‌ توي شب قدر ه- از تلويزيون هم يه سخنراني داشت پخش مي‌شد. يه قسمت‌ش رو اتفاقي شنيدم. بقيه‌ش رو گوش دادم:

حضرت محمد به خدا ميگه يه چيزي ازت ميخوام. قبول مي کني؟
خدا ميگه چي؟
پيامبر ميگه ميخوام وقتي دنيا تموم شد و موقع رسيدگي به اعمال آدما رسيد، حساب امت‌م رو بدي دست خودم. (مي خواسته يه جوري همه چيز رو جور کنه که خوش به حال آدما بشه)
خدا قبول نمي‌کنه؛ ميگه نه، نميشه.
پيامبر مي‌پرسه چرا؟
خدا ميگه درست‌ه که تو براي آدما، رحمت هستي ولي هرچي باشه، يه آدمي. خدا که نيستي. من اينها رو آفريدم، خودم روزي‌شون رو ميدم، همه‌ي کاراشون با من‌ه، اگه بخوام حساب‌ها رو بدم دست تو، آبرو‌شون پيش تو ميره. بذار دست خودم باشه...

برام جالب بود که توي يه سخنراني به جاي تهديد و ارعاب، از مهربوني خدا ميگن. کاش بفهميم...

[Link] [2 comments]






2 Comments:

» سلام مریم خانوم
من بهاره هستم
خواستم بگم منم مث تو میخوام بعد مدتها یعنی 24 سالگی کنکور بدم
امیدوارم هر دو مون موفق شیم !:)

Posted at 2:51 PM  

» زمان... تحول... تظاهر!
وقتی ۲۵ ساله می شوی مشکل بتوانی دل ببندي، وابسته شوی ، مثل آن روزها که مدرسه می رفتی و يا حتی دانشگاه! يادت هست؟! يک سلام و عليک کوتاه هم می توانست شروع يک ارتباط قوی باشد! نه اينکه اين روزها احتمالش صفر باشد! اما می دانم که دوستی هايی مثل همين دوستی های ۱۳، ۱۴ ساله ای که دارم ، ديگر تکرار نخواهد شد!اينها که گفتم راجع به دوست هايم بود خانواده که بحث اش جداست! حالا فکرش را بکنيد که بعد از اين همه سال کسی بيايد که تو بايد فکر کنی مثلا خواهر واقعی توست! يا مثلا از يک لحظه خاص به بعد بايد فکر کنی که يک مادر و پدر ديگری هم داری! خيلی راحت!! - فکر کن از اين به بعد تو دو تا مامان و دو تا بابا داری!- می بيني...خيلی راحت!! ...... هميشه کسانی که از همان زمان امضا کردن ها و انگشت زدن ها و آن دست در دست هم گذاشتن ها و دعاهای عاقد به بعد خيلی راحت يک نفر ديگر به غيراز مادر خود را - مامان - صدا می کنند برايم عجيب هستند! بيشتر از اينکه مثل بعضی ها ذوق کنم و بگم : آخی چقدر صميمی! به نظرم تظاهر می آيد!

Posted at 2:39 AM