About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Thursday, June 23, 2005
امتحانام تموم شد
*۲ تير ۸۴ *ياد امتحان عمليات مصالح ساختماني افتادم.مث امتحان بيماري شناسي، صندلي من دقيقاً روبروي در ورودي بود و کلي باد خنک بهم مي خورد.بلد هم بودم يه چيزايي.نتيجه اينکه خاطره هاي خيلي قشنگي شد برام امتحاناي اين ترم... از صبح کلي توي دانشکده چرخيدم و عکس گرفتم.خواهرم وقتي عکسها رو ديد کلي تعجب کرد که چطور انقدر امروز دانشگاه خلوت بوده.تا حالا هيچ وقت دانشکده رو خلوت نديده بود.خب ۵ شنبه ي آخر ترم همينطوريه ديگه...مي گفت حوصله ت سر نرفت؟ گفتم اصلاً.عجيب خوش بودم با خودم.تنهايي گاهي خيلي خوبه.لذت خاصي داره... توي راه با زهرا کلي تقلب نوشتيم کف دستمون! -به حق کاراي نکرده!- انقدر هم به خودمون مي خنديديم انگار که حالا چه کار خوبي داريم انجام ميديم.هرچند دقيقه کف دستش رو باد ميزد که نوشته ها پاک نشن.منم فقط مي خنديدم بهش.برخلاف امتحان درختان زينتي پارسال، امسال هيچ کس تقلب نياورده بود با خودش -پارسال همه مجهز اومده بودن- شايد به خاطر سخت گيري استاد اين درسه بود ولي به هرحال، کلي زحمت کشيده بودم.حيف بود پاکشون کنم.کمرنگش کردم و رفتيم سر جلسه.مريم راضيم کرد جلو بشينيم که گواهي باشه بر صداقتم! استاد هم اول از همه، چند نفر رو جابه جا کرد که پيش دوستاشون نباشن.اولين نفر هم مريم خانوم بود((((: البته اونم بهش بد نگذشت.کلي از روي برگه هاش نوشت! دو سري سوال بود و استاد براي توزيع برگه ها کمک مي خواست.منم که مودب.عادت دارم برگه ها رو دودستي بدم يا بگيرم.مونده بودم چي کار کنم! عجب غلطي کردم! -حالا زياد هم پشيمون نبودما!- استاد يه کم معطل کرد و بعدش منصرف شد.يه سري از سوالا رو خودش پخش کرد و زحمت من کم شد.موقع تحويل دادن برگه هم با دست چپم، بند کوله م روي شونه م نگه داشتم و برگه رو با دست راست دادم.چقدر سخته در حضور يه مراقب سختگير! بخواي از چند تا کلمه رو از روي يه متني که جوهرش هم پخش شده، پيدا کني! :دي در کل، به جز يکي دو مورد که کمک گرفتم از دستم، بقيه ش رو کامل بلد بودم.چيه؟ از روي دست خودم هم اجازه ندارم بنويسم؟ *استاد درس سيستم ها قضيه رو خيلي جدي گرفته و سربرگها رو جدا کرده از پاسخنامه ها! حالا مونده صاحب برگه ها رو چطوري پيدا کنه.گفته همه بيان برگه هاشون رو شناسايي کنن.بايد ضربدرهايي رو که توي پاسخنامه زديم، شناسايي کنيم.ترکه ديگه! *۱ تير ۸۴ *اصلاً احساس تابستون شدن! نمي کنم.اين امتحان فردا اصلاً سخت نيست ولي اسم زياد داره و منم مخم ديگه تعطيل شده رسماً.بچه ها فکر مي کنن من خيلي بلدم.هي تلفن مي زنن مي پرسن اينا رو چطوري خوندي؟ منم راستش رو گفتم.گفتم يه کم امشب مي خونم، يه کم فردا.بقيه ش رو هم کف دستم مي نويسم چون از روي ورق نمي تونم نگاه کنم اصلاً! :دي *اين فيلم شاخه گلي براي عروس چرا انقدر فروش کرد؟ اينگه خييييلي بي مزه بود! خودم براي خودم جک بگم بيشتر مي خوندم! *۳۱ خرداد ۸۴ *ديشب سرم خيلي درد مي کرد.بعدشم که تشريف بردم آزمون تعيين سطح زبان ديه حسابي خسته شدم.نتيجه اينکه همه ي درس امروز، موند براي همين امروز! يه سري روي چمنها نشستيم با فاطمه.بعد سرکله مريم هم پيدا شد با هم رفتيم کتابخونه، يه سري هم اونجا درس خونديم مثلاً.بعد رفتيم سلف و در تمام اين مدت، من مثلاً داشتم درس مي خوندم.عملاً دوربين دستم بود داشتم تند تند از در و ديوار عکس مي گرفتم.همه از اين کار من تعجب مي کنن.واقعاً عجيبه آدم از جايي مه کلي خاطره ازش داره عکس بگيره؟ *آزمون تعيين سطح که ديروز رفته بودم، خيلي بامزه بود.تا جايي که يادم مياد توي دبيرستان و دانشگاه، من هيچ وقت مشکل گرامر نداشتم! هميشه گرامر رو فول بودم و لغت کم مياوردم.ديروز اصلاً کلمه کم نياوردم.عوضش همه فعل ها رو از دم اشتباه مي گفتم! فکر کن do و did رو هم اشتباه می گفتم یا به جای second گفتم two (((((((((:آآآآِ خندیدم.خود خانومه هم خنده ش گرفته بود! ازم ÷رسید فیلم دوست داری؟گفتم نه! گفت می خواستم اسم هنرپیشه های مورد علاقه ت رو بپرسم! منم تازه زبونم باز شده بود.گفتم میخوای سوالت رو درباره خواننده ها جواب بدم؟ اوووووم...اصفهانی...منصور...خانومه کلی می خندید.می گفت این دو تا که خیلی با هم فرق دارن! توقع داشت بگم شجریان لابد! خلاصه ترم 6 قبول شدم.دو دوره ی 8 ترمه هست.من دوره اول، ترم ۶ هستم! از شنبه هم بايد به سلامتي برم کلاس.روزهاي زوج ساعت ۷ تا ۹ شب! بازم سوالي بود بپرسيد حتماً! :پي *۳۰ خرداد ۸۴ *کلاه مسئول در ورودي سالن امتحانات! پشم نداشت.هرچي گفت کسي جزوه و کيف نبره داخل، هيچ کس اهميت نداد.نگاه کردم ديدم همه از دم کيف آوردن تو به جز من.به خودم گفتم بابا +! بلند شدم رفتم بيرون کيفم رو آوردم! استاد همون اول به همه اطمينان داد که ۵-۴ سري سوال طرح کرده و نگاه کردن برگه اين طرفي و اون طرفي کاملاً بي فايده س.يکي از مراقب ها مي گفت فلاني -به چند تا از بچه ها مي گفت- اگه ميخواي تقلب کني بايد برگه ي اون رو ببيني -با دست، يه آدم ديگه رو در فاصله ۲۰ کيلومتري نشون ميداد، مي گفت بگه اون مث مال توئه!- همه مي خنديدن. خيلي وحشتناک بود.شمردم ببينم از ۴۰ تا تست، جواب چند تا رو مطمئنم؟ شد ۱۶-۱۵ تا.با چند تا از جاخالي ها که خب بلد بودم.چند ميشم به نظرت؟ :دي *يکي از بچه ها يه عکس سياه سفيد دسته جمعي گرفته بود دستش، راه افتاده بود توي دانشکده.ازمون پرسيد به کي راي ميدين؟ عکس رو نگاه کردم.آقاي احمدي نژاد بود با يه عده ديگه.گفتم به همين (: با دست، عکس رو نشونش دادم.کلي کيف کردم. *۲۹ خرداد ۸۴ *من غلط مي کنم ديگه جزوه ها رو جمع کنم واسه شب امتحان.اين ترم، بس که درسام سنگين بودن نرسيدم حتي اين جزوه هه رو ورق بزنم ببينم چي نوشته.سر کلاس هم که ديگه ماشالا! کسي گوش نمي داد استاد چي ميگه.بس که درس مزخرفي بود.نتيجه اينکه فردا قيافه م ديدنيه احتمالاً! :دي حاصلخيزي خاک و کود هم آخه شد درس؟ *۲۸ خرداد ۸۴ *استاد امروز فکر کنم ديوانه شده بود رسماً! بيخود و بي جهت ورقه يکي از بچه ها رو ازش گرفت و حتي اجازه نداد تستهايي رو که حل کرده بود، توي پاسخنامه ش وارد کنه.اصلاً هم به اصرارهاي دختره توجهي نمي کرد و خيلي مودبانه از سالن بيرونش کرد.اول همه فکر کرديم لابد برگه تقلب ازش گرفته يا مثلاً ديده که داشته با کسي حرف مي زده ولي هيچ کدوم اينا نبوده -اگه تقلب کرده بود به ماها که مي گفت- بعدش که اين خانوم ميره با مسئول آموزش صحبت مي کنه، قرار ميشه يه بار ديگه بره پيش استاد و اگه قبول نکرد، يه طورايي نامه نگاري کنن و اينا و خيلي مودبانه حال استاد رو بگيرن! پ.ن:خبر رسيد استاد قبول کرده که اشتباه کرده، کلي هم عذرخواهي کرده و اينا و فقط اين وسط به ضرر اين دختر بيچاره شد که نصف وقت امتحانش رو از دست داد.واقعاً وجدان هم چيز خوبيه.مردم سر چه چيزايي خودشون رو مديون ديگران مي کنن. [Link] [0 comments]
Saturday, June 18, 2005
واژه ها
*۲۷ خرداد ۸۴ *اينم از مطالعات ما در شب امتحان:
*واژه ها قدرت اين رو دارن که نابود کنن يا التيام ببخشند.وقتي که واژه ها خالصانه و محبت آميز باشن مي تونن دنياي ما رو عوض کنن. بودا
*۲۶ خرداد ۸۴ *به جون خودم، به جون خودم، به جون خودم ديشب تلويزيون ايران، شوي اندي پخش مي کرد.دارم ميرم به تهران مي خوند، هخا هم باهاش مي رقصيد! به جون خودم راست ميگم.رژيم عوض شده مگه؟ پ.ن: بابا خالي بستن به من نيومده.جريان اين بود که داشتن برنامه هاي به قول خودشون، تلويزيونهاي لس انجلسي رو نشون ميدادن؛ قضيه تبليغات منفي عليه شرکت در انتخابات رياست جمهوري و اينا و خب قسمتهايي از اون برنامه ها رو هم پخش مي کردن.صداي اندي رو هم يه مدلي کرده بودن که هم معلوم باشه کدوم آهنگه -البته کسي که اينجا از اين آهنگا گوش نميدم مثلاً! - هم صداش تابلو معلوم نباشه.هيچ کس هم نشناخت عمراً! پ.پ.ن:بسي خنديديم.ايول! *۲۵ خرداد 84 *به علت علاقه شدید به ایمیل بازی میل های بچه ها رو چندبار می خونم.همینطور کپی میلهای خودم رو که براشون می فرستم.اینا رو دیدم الان: ...این مال یکشنبه س.22 خرداد: تو دلم گفتم شاید من چهره تو رو بیشتر از اخلاقت دوست دارم.شاید از تو اونی رو ساختم که می خواستم باشی.وقتی تو بری دلم برات تنگ میشه و همیشه از خودم خواهم پرسید تو اصلا ارزشش رو داشتی یا نه...تا وقتی کم کم فراموش کنم و به این روزا بخندم.می خواستم بگم بهترین ها رو برات آرزو می کنم.زندگی خوبی داشته باشی... بعدش که تو رفتی رفتم باغ.مث آلیس در سرزمین عجایب شده بودم.فکر کردم جز love چیزای قشنگ دیگه ای هم تو دنیا هست که دردسرش هم کتره.تازه می دیدم که شکل برگا چقدر متنوعند و من هیچ وقت ندیده بودم.فکر کن! هیچ وقت ندیده بودم... *۲۴ خرداد ۸۴ *خب من ميخوام يه اعترافي بکنم -دوباره؟!- اونم اينه که شديداً حالم داره از اين ۷۰۰ صفحه جزوه اي که بايد فردا برم امتحان بدمش به هم ميخوره و از بعضي قسمتهاش اندازه گااااااااو سردرنميارم.بدين ترتيب با حذف برخي بخشها و همه ي اسلايدها -همکلاسي ها مي دونن اسلايد چيه.مهم هم نيست؛ بي خيالش!- فردا هرچه باشکوهتر در امتحان شرکت خواهم کرد. توضيح بيشتر اينکه به خاطر اينکه يکي از بچه ها فردا ساعت ۸ امتحان داره، بچه ها توافق کردن که همه ساعت ۱۰ بيان براي امتحان و يکي از همه امضا بگيره و ببره بده به استاد و خب هيچ کس اين کار رو انجام نداد و همه همون ساعت ۸ اومدن براي امتحان.ما هم مثلاً قرار بود ۱۰ بريم ولي از اونجايي که نميشه روي حرف اينا حساب کرد و اصولاً اينا جميعاً خائن تشريف دارن و همه ي کاراشون همينطوريه، محض محکم کاري ساعت ۸ رفتيم.چند دقيقه هم دير رسيديم و خب امتحان شروع شده بود. من خنگول هميشه ساعت ۵:۳۰ بيدار ميشم که ۸ با خيال راحت و ريلکس و اينا برسم دانشکده.امروز مثلاً خواستم يه نمه زودتر بيدار شم که درس بخونم.صبح که ساعت زنگ زد، ديدم ساعت رو گذاشتم روي ۶! انقدر خنديدم! *۲۳ خرداد ۸۴ *واااااااااااااي! خدا! اين جزوه ي ۷۰۰ صفحه اي رو من چطوري بخونم آخه! جزوه ها رو چيدم روي هم -هردرس جداست.از اقصي نقاط کمد و کشو جمع آوري کردم همه ش رو!- بعد هرکدوم که رو که مي خونم، خلاصه مي کنم.بعد اصل جزوه رو ميذارم توي کمد.در کمد رو هم مي بندم که خيالم راحت شه يکي کمتر شد و جزوه هه هم در نميره درضمن! خواهر گرامي مي خنده بهم.مسخره مي کنه همه ش.ايشالا ۱۴۰۰ صفحه رو مجبور شي يه شبه بخوني ببينم قيافه ت چه شکلي ميشه فقط! :دي *ايميل هاي فلاني کجايي؟ و کم پيدايي! و اينا بسي دل ما را شاد مي کند.خدا دلتان را شاد گرداند دوستان اينترنتي. آمين! *۲۲ خرداد ۸۴ *کمربند ايمني جديد مخصوص خانوم ها ((((((((((((((((: *آيا مي دانستيد که: 1) اكثر افراد در كمتر از 7 دقیقه خوابشان میبرد! 2) یکی از رایجترین اسمها در جهان «محمد» میباشد. 3) 56% افرادی كه دست چپ هستند، تایپیستند. 4) غیر ممکن است که بتوانی با چشمان باز، عطسه کنی! 5) یک سوسك میتواند 10 روز بدون سرش زندگی كند. 6) ما در طول زندگیمان، 18 کیلو پوست میاندازیم. 7) رنگ مورد علاقه 80% از آمریکاییها، آبی میباشد!! 8) اگر میخواهی از آرواره يک تمساح جان سالم به در ببری، انگشتهایت را در چشمانش فرو کن. فورا به شما اجازه میدهد كه فرار كنی! 9) وقتی شخصی در سریلانکا سرش را از طرفی به طرف ديگر تكان میدهد، يعنی «باشه»! 10) در این دنیا تعداد جوجهها از آدمها بیشتر است. ادامه ش... *و همانا اين اتچمنت ايميل ما باز نمي شود؛ چه کنيم به نظرتان؟ *امروز صبح توي راه با يکي از بچه ها بوديم که خيلي بامزه س.همه ش داشتيم مي خنديديم.اونم مث من خله! انقدر دارم ميرم به تهران خونديم! ((((: *۲۱ خرداد ۸۴ *اعتراف مي کنم -ببين چي شده که خودم داوطلبانه دارم اعتراف مي کنم!- که از بس بيماري شناسي خوندم ديگه حالم داره به هم مي خوره.اه! *نمي دونم کلاً توي زندگي معموليت چه مدلي هستي دقيقاً ولي بعضي وقتا حرفات رو بايد با طلا نوشت.واسه مني که بد قاط مي زنم لااقل: ...خدا قدرت داره اما دو تا کار رو نمي تونه انجام بده؛يکي اينکه روي اراده کسي، کاري رو انجام بده.يکي ديگه اينکه قوانين اين دنيا رو به هم بريزه...تا به حال ديدي ميرن نماز باران؟کاري به نماز و ايناش ندارم؛ منظورم زمانيه که همه جا خشکساليه و از خدا آب ميخوان.هيچ وقت يه دفعه از زير پاشون چشمه سبز نميشه! اگه قرار باشه جواب بگيرن، ابرها ميان...مقدماتي بايد فراهم بشه تا به خدا اين امکان رو بده که قدرتش رو توي دنيا نشون بده.هميشه اين شانس رو بذار که شايد داره مقدمات خواسته ت فراهم ميشه و شايد اين وقت ببره.هميشه اين شانس رو بذار که شايد قسمتي از کار، خود تو هستي.فکر نکن وقتي همه چيز آماده شد، من هم آماده ميشم.شايد تو يکي از اون اولين قسمتها هستي که بايد آماده بشه و بعد قسمتهاي ديگه ...تا اون خواسته ت برآورده بشه. *۲۰ خرداد ۸۴ *تو کيستي که من اينگونه بي تو بيتابم، شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم.ميم بده! *۱۹ خرداد ۸۴ *خداييش بهتر نبود به جاي اين اباطيل، کمي به ما آشپزي ياد بدهند؟ اسم قارچ و ويروس و باکتري و نماتد که نشد نون و آب آخه! *۱۸ خرداد ۸۴ *روزها فکر من اينست و همه شب سخنم که بالاخره اسم قارچ لکه آجري بادام رو سر امتحان با باکتري آتشک سيب، قاط خواهم زد يا نچ! پ.ن: اشاره مي کنند نچ! *۱۷ خرداد ۸۴ *در اين روز خجسته بسي به ما خوش گذشت؛ ايول تحويل! دلمان تنگيده بود برايتان. *بدين وسيله از کليه همکلاسي هاي گرامي تقاضا مي شود پشت تلفن، مار را سر کار نگذارند چون به علت عدم مشاهده تصاوير، امکان دارد خالي بندي هايشان را باور کنيم و ايشان به جوابهاي ما بخندند((((((: *۱۶ خرداد ۸۴ *از بس شرح آزمايش حفظ کردم، خسته شدم.هي ۲ گرم از اين، ۵۰ ليتر از اون! جالبه که خود استاد هم هميشه اول از روي ورق نگاه مي کرد.بعد درس ميداد.حالا زورش به ما رسيده.کي فردا ميشه من راحت شم؟ پ.ن: چقدر نق زدما! *۱۵ خرداد ۸۴ *... و نمي دانم چه مرضي است که انقدر در ميل هايم پرحرفي مي کنم که بعد از سه شبانه روز تايپ کردن، باز هم نصفه مي ماند و تمام نمي شود و صداي دوستان و همچنين دشمنان! در مي آيد که :کجايي خانوم؟ *۱۴ خرداد ۸۴ *مي گويند: روانشناسان ثابت كرده اند موجودي كه دو بار كرايه تاكسي خود را حساب كند/به طور مداوم در يك هفته خاموش كردن كولر شركتش را فراموش كند/ /شماره تلفن خودش را را از ياد ببرد / نام صميمي ترين دوستش را به هيچ عنوان به ياد نياورد /صبح اول هفته دلش به طرز فجيعي تنگ شود/با خواندن يك جمله يك خطي زار زار گريه كند…/ بايد هر چه سريعتر به آرزوهايش رسانده شود! وگرنه آخر يك كاري دست خودش ميدهد!! پ.ن:شما هم بله؟!
*۱۳ خرداد ۸۴ *مزاحمت، دلايل مختلفي مي تواند داشته باشد؛ همه جوره اش را ديده بوديم مگر مزاحمت به دليل love!!! به هرحال sorry! روم نشد حرف بزنم باهات... *۱۲ خرداد ۸۴ *مث بي جنبه ها دو ساعت نشسته بوديم به فال گرفتن؛ عطي ميگه مثلاً تو تحصيل کرده اي.اين کارا چيه؟ بعد دو ساعت توضيح دادن و ناز کشيدن، اعتراف کرده که: چون اون دفعه برام نگفتي فالم چي بود، لج کردم باهات! :دي بابا پزشکي! تو ديگه چرا؟ :دي *فکر نکن مرگ فقط مال همسايه س.نوبت تو هم مي رسه.اون موقع برام مهم کسي دلش واسه م تنگ ميشه يا نه؟..فکر نکنم؛ ولي دل خودم حتماً براي خيليا تنگ ميشه.يکيش تو...
*۱۱ خرداد ۸۴ کيمياگر رو دوست دارم بخونی کامل.امتحان مي گيرمااااااا... [Link] [0 comments]
Friday, June 03, 2005
قبل از اين که
*۱۰ خرداد ۸۴ *امروز . . . امروز قبل از اينکه بخواي به گفتن حرفِ نامهربوني فکر کني، به کسي فکر کن که نميتتونه صحبت کنه. قبل از اين که در مورد طمع غذات غرولند کني به کسي فکر کن که چيزي براي خوردن نداره. قبل از اين که از زن يا شوهرت بنالي به کسي فکر کن که گريه مي کنه و از خدا يه همدم مي خواد. امروز قبل از اين که بخواي از زندگي شکايت کني به کسي فکر کن که خيلي زود به آسمونا رفت. قبل از اين که از بچه هات بنالي به کسي فکر کن که بچه، آرزوشه اما نازا ست. قبل از اين که بخواي سر خونه ي کثيفي که کسي جارو يا تميز نکرده مشاجره کني، به کسي فکر کن که در خيابون ها شب رُ مي خوابه. قبل از اين که بخواي بنالي از فاصله ي دوري که مجبوري رانندگي کني، به کسي فکر کن که همين فاصله رُ طي مي کنه، اما پياده. و زماني که خسته هستي و از شغلت شکايت مي کني، به اون بيکار، معلول و کسي فکر کن که آرزوشه شغل تو رُ داشته باشه. قبل از اين که بخواي انگشتت رُ به سمت کس ديگه اي بگيري و کس ديگه اي رُ محکوم کني،به ياد بيار که حتا يکي از ما بدون گناه نيست و همه مون به يک آفريننده جواب پس ميديم و زماني که افکار افسرده کننده به نظر ميرسه که تو رُ دلسرد مي کنن، يه لبخند بر لبت قرار بده و خدا رُ شکر کن که زنده اي و هنوز مي توني تجربه هاي زميني کسب کني. زندگي يه عطيه ست زندگي ش کن. ازش لذت ببر. اونو جشن بگير.. ارضاش کن.. روز عالي داشته باشين...
(متن انگليسي) *فکر کن . . . مرد از خونه اومد بيرون تا کاميون جديدش رُ تحسين کنه. در کمال حيرت، پسر سه ساله ش رُ ديد که با خوشحالي، با چکش رو رنگ درخشان ماشين مي کوبه و تو رفتگي ايجاد مي کنه. مرد به سمت پسرش دويد، اون رُ به اطراف کوبيد و به عنوان تنبيه با چکش زد به دستش تا باد کرد. وقتي پدر آروم شد، سريع پسرش رُ به بيمارستان برد. اگرچه دکتر نااميدانه سعي کرد تا استخوان هاي خردشده رُ نگه داره، در نهايت مجبور شد که انگشت هاي دو دستِ پسر رُ قطع کنه. وقتي پسر بعد از جراحي به هوش اومد، و بانداژ (نوار زخم) رُ ديد، معصومانه گفت: «بابا، واقعاً در مورد کاميون متأسفم» بعد پرسيد «اما کي انگشت هاي من دوباره رشد مي کنن؟» پدر رفت خونه و خودکشي کرد. دفعه ي ديگه وقتي ديدي کسي سر ناهار شير رُ رو ميز ريخت يا شنيدي بچه اي گريه مي کرد، اين داستان رُ به ياد بيار. قبل از اين که صبرت رُ از دست بدي و بخواي از دست کسي که دوستش داري ناراحت بشي، فکر کن. کاميون ها مي تونن تعمير بشن، اما استخوان ها و قلب هاي شکسته معمولاً نه. ما معمولاً در فهم تفاوت يک شخص و يک نمايش مي مونيم. انسان ها (همه) اشتباه مي کنن. ما اجازه داريم اشتباه کنيم اما کاري که انجام ميديم وقتي عصباني هستيم هميشه باهامون مي مونه. درنگ کنين و بينديشين. قبل از اين که کاري کنين فکر کنين. صبور باشين... ما حق داريم عصباني بشيم، ولي اجازه نداريم ستمکار باشيم.
ترجمه از: مهدي اچ اي *خب اينم از سرقت امروز...اصولاً اگه وبلاگ ايشون نبود، واسه من خيلي بد ميشد لابد:دي از شوخي گذشته، مدلش ترجمه هاش رو خيلي دوست دارم و همينطور نثر روزنويسي ش رو.خيلي خوبه جايي رو روي نت داشته باشي که با ديدنش، دلت باز شه.خيلي خوبه(: *۹ خرداد ۸۴ *خوشبختانه کلاس ساعت ۸ تشکيل نشد.البته من اصلاً نرفتم چک کنم کلاس هست يا نه.يه راست رفتم روي پله هاي گروه نشستم با بچه ها به حرف و خنده و اينا.جالبه که همه لجشون گرفته بود که چرا ديروز نموندم براي جشن فارغ التحصيلي بچه ها.خب من خيلي باشخصيتم اصولاً و بدون دعوت جايي نميرم.ايراد از اونا بوده که همچين جشني رو دعوتيش کردن.عيب نداره؛ ايشالا جشن فارغ التحصيلي خودمون... *مريم -دوستم- امروز حالش زياد خوب نبود.با هم رفتيم بهداري دانشکده...دراز کشيده بود روي تخت و بهش سرم وصل بود.وقتي رفتم داروخانه براي داروهاش، خيلي دلم گرفت.ديدم ما واقعاً بعضي وقتا چقدر ناشکري مي کنيم و قدر موهبت هايي رو که داريم، نمي دونيم...برگشتم توي اتاق، نشستم روبروش و شروع کردن به جک تعريف کردن.فکر کنم دلم ميخواست بلند شه خفه م کنه:دي بازديد هم که رفتيم، اون نيومد.جالبه که ما کلي به استاد توضيح داديم که ما فردا دو تا امتحان داريم و وقت نداريم و اينا.اگه خيلي مهم نيست ما نياييم و اين حرفا.استاد هم يه مدلي جواب داد انگار که اگه اونجا چه خبره.همينطوري قلمبه قلمبه دارن علم و دانش پخش مي کنن.حيف ميشه اگه نريم.ديگه رفتيم...انقدر دور بود که نگو.ساعت ۴ رسيديم اونجا.زير آفتاب داغ وايساده بوديم حرفاي تکراري اي رو مي شنيديم که خود استاد، سر کلاس هم مي تونست بگه.تنها نکته + ماجرا، بستني قيفي موقع برگشتن بود... *قرار نبود بيايي اما يه طورايي مي دونستم سر و کله ت الان پيدا ميشه.از اخلاقت سردرنميارم بعد از اين همه وقت.انگار بايد من هميشه واسه ت استارت بزنم! مي دونستم داري حرفاي من و دوستم رو گوش ميدي.وقتي با دوستت اومدي، خوشحال شدم اما خيلي هم تعجب نکردم؛ دفعه دوم، وقتي ديدم سر راهم ايستادي، همه خستگيام يادم رفت.مي دونستم کار خاصي نداري.فقط مي خواستي يه حرفي زده باشي.دوست داشتم منم وايسم.وقتي خاطره هاي بي سر و ته تعريف مي کني واسه کش دادن ماجرا، کيف مي کنم.دلم مي خواست بغلت کنم و بهت بگم چقدر دوستت دارم...اما مجبور بودم مث بچه آدم! روبروت بايستم و بهت لبخند بزنم فقط...مرسي که اومدي... *۸ خرداد ۸۴ *کلاس نماتد خيلي بامزه بود.استاد تند تند از روي اسلايدها مي خوند.چرا؟ ويدئو پروژکتور رو قرض گرفته بود، بايد زود پس مي داد(((((((((((: *خيلي دوست داشتم جشن فارغ التحصيلي هم گروهي ها رو برم ولي نرفتم.هميشه توي جشنهاي گروه، همه وعوتن ولي امسال بچه ها کارت چاپ کردن و کلي کلاس گذاشتن و اينا و خب من کارت نداشتم.جالبه که روم نشد به هيچ کدوم از دوستاي سال ۴ بگم بهم کارت بدن.از اون بدتر اينکه هرکي دوست داشت بره جشن، اول رفت يه کم کمک کرد، بعد هم رفت توي سالن و کلي کيف کرد و اينا و خب من برام افت داشت اينطوري خودم رو دعوت کنم.در کمال بي عرضگي اومدم خونه و از لجم، کلي خوابيدم.فکر کنم اشتباه کردم...شايدم نه...تموم شد ديگه...بي خيال... *يه ميل خيلي باحال:
پس ديگه به ترکها نخند(((((((((((((((((((((((: *۷ خرداد ۸۴ *نمي دونم چه حکمتيه که مريم سر بعضي کلاساي اين ترم، همه ش خوابه! جالبه که در کمال اعتماد به نفس، اداي بچه + ها رو درمياره و بدو بدو ميره رديف اول ميشينه - نيست حالا همه واسه رديف اول، سرودست ميشکنن؟منم اصلاً جلو نميشينما!- بعد همه ش سرش روي جزوه شه؛ مدام هم ميگه خوابم مياد! امروز ديگه کلافه م کرد.هي مي خنديدم به قيافه تابلوش((: گفتم خب تو برو بخواب.من بعد از کلاس، وسايلت رو ميارم.بدون کيف بلند شي بري، استاد فکر مي کنه الان برمي گردي، گير نميده بهت.بالاخره راضي شد که بره... بعد از کلاس، هرجا دنبالش گشتم، نبود.حالا خودم يه کوله بزرگ داشتم+ جزوه م توي دستم.کيف مريم و جزوه اونم بود.با اون وضع، هي از اين سر دانشکده مي رفتم اون سر دانشکده.آخرش ديگه خسته شدم.کلاس ساعت دوم هم تشکيل نشد.با فاطمه رفتيم کتابخونه.تازه مريم خانوم، توپ و سرحال اومد.رفته بود نزديک ترين خوابگاه خوابيده بود! من رو بگو فکر مي کردم الان لب ديواري، توي باغچه اي جايي خوابش برده:دي *۶ خرداد ۸۴ *يه وقتايي هست که حس مي کني زندگيت تهي شده.خالي خالي...همه ش داري مي دوي و اصلاً زنده بودنت رو نمي فهمي، ازش لذت نمي بري.بدتر از همه اينه که از اين دويدن هات هم راضي نيستي.انگار نميخواي اينطوري باشه ولي مجبوري.شباي امتحان درس خوندن -اونم وقتي اولين باره داري جزوه ت رو مي خوني- بعضي وقتا خيلي لذت داره؛ اينکه اين همه اراجيف رو فقط يه دور بخوني و بري نمره ش رو بگيري و خلاص! ولي يه وقتايي که به هر دليلي -حواست جمع نميشه، خوابت مياد، کلافه اي يا هرچي- نمي توني بخوني، فکر مي کني کاش قبلاً يه کاريش مي کردم و ته دلت هم اصلاً پشيمون نيستي و دقيقاً مي دوني داري شعار ميدي! حالا امتحان فردا رو که بلدم، ناراحت اون نيستم؛ يه چيزي هست که روي قلبم سنگيني مي کنه ولي دقيقاً نمي دونم چيه...کاش تو هم وقتي مي خواستي امتحان بگيري، قبلش يه ندا ميدادي.يعني الان داري امتحانم مي کني؟لااقل يه ذره برسون بهم. *۵ خرداد ۸۴ *کيلومترها فاصله بين ماهيچ وقت باعث نميشه که عشق مون از بين بره،چرا که عشق ما واقعاً آسمانيه.و هرگز نه تزلزل پيدا مي کنه، نه کمرنگ ميشه.. (متن انگليسي) *۴ خرداد ۸۴ *انتظار بعضي اتفاق ها خيلي سخت تره تا تحمل کردن اتفاق افتادنشون! من الان اينطوريم.نشسته م ببينم کي پيش مياد و از الان دارم غصه ش رو مي خورم.ميخوام بي خيال باشم ولي نميشه، نمي تونم.حانيه توي کتابخونه که نشسته بودم، اومد کنارم.گفت چرا راحت نمي نويسي مريم؟من فضول نيستم...حرفش شايد خنده دار بود ولي جدي مي گفت.من گريه م گرفته بود.به روي خودم نياوردم.گفتم به خاطر تو نيست حاني! کلاً چند وقته قاطي کردم(: ...دلم ميخواست ميومدم سراغت.بهت مي گفتم تقصير توئه.آره...همه ش تقصير توئه... *يه چيزايي هست که گفتنش سخته؛ مي دوني هست ولي يه وقتايي شک مي کني..و نمي توني به کسي بگي ش حتي! دلم يه چيز خوب مي خواست؛ حتي بهتر از پياده روي...بهتر از قدم زدن توي باغ..بهتر از دويدن...مرسي به خاطر ترجمه ها و همينطور انتخاب اين متن ها...مرسي.. *اگه يکي بياد تو زندگي ت و بشه قسمتي از تواما به دلايلي نتونه بمونه خيلي زياد گريه نکن.. فقط خوشحال باش که راه ت (براي مدتي، با اون) پيوند خوردو يه جورايي، اون برات خوشحالي رُ به ارمغان آورد، حتا اگه براي مدت کوتاهي.. اونو از خودت دورش نکن، براي اين که اگه اين کار رُ بکني يه روزي دوباره فکر مي کني که چرا گذاشتي پرواز کنه و بره با اين که زماني به تو خيلي نزديک بود.. بزرگ ترين حسرت هاي زندگي ما، از ريسک هايي هست که نپذيرفتيم شون اگه فکر مي کني، چيزي تو رُ خوشحال مي کنه برو دنبالش...به يادت باشه که اين مسير رُ فقط يک بار طي مي کنيم.. (متن انگليسي ش)
-------------------------------------------------------------------------------- *عشق اونه که وقتي داري تو خيابون پياده راه ميري؛ همه ي مردم دنيا، از فاصله ي بيست متري شبيه کسي هستن که دوستش داري؛ عشق اونه که وقتي کسي رُ به فاصله ي بيست متري ت مي بيني، قلبت تندتر بتپه و لبخند بياد رو لبات - هر چند فقط خودت مي دوني و خودت. شايد واسه همينه که عاشقا از جمع گريزونن؛ چون فقط يکي هست که از نزديک قشنگه - باقي اضافي هستن.. عشق يعني جدايي. عشق يعني خواستن چيزي که نيست؛ کسي که در دسترس نيست.خيلي جالبه؛ مهمترين واقعه ي زندگي يه پارادوکس بزرگه که هيچ گريزي نداره.عشق زماني به وجود مياد که کسي، براي ما از بقيه متفاوت تر ميشه؛ اما اين کافي نيست. عشق زماني به وجود مياد که بودن (يا حتا فکرِ بودن) با کسي، به ما آرامش ميده؛ اما اين کافي نيست.. کافس هست؛ عشق نيست.عشق، تمناي معشوق با در نظر گرفتن هيچ چيز ديگه ست. عشق خواستن چيزيه که براي ما، از خود ما عزيزتره. نه فقط در لفظ؛ که شايد فرق عشق حقيقي و غيرحقيقي در همين باشه. عشق سه تا خصوصيت داره: يک- تمناي يکي شدن با معشوق؛ زماني که همه ي خواست هاي او، ميشه خواست هاي تو.. تا قبل از عشق؛ هر کسي زندگي خودش رُ داره. اما بعد از اومدن عشق، خواست هاي جديدي اضافه ميشه؛ و مهمتر: حتا اگه اين خواست ها، با خواست هاي قبلي تعارض داشته باشه؛ خواست هاي قبلي حذف ميشه.. عشق يعني ارجحيت و تماميت خواهي خواست هاي معشوق. دو- مختص بودن معشوق؛ معشوق در همه حال و هر حال، فقط يکيه و يکي مي مونه. عشق حقيقي که بر مبناي پذيرش وجود شخص مقابل صورت ميگيره؛ فقط در يک صورت ميتونه به شخص ديگه اي برگرده؛ که عشق حقيقي نباشه. سه- هجران.. مسلمه که تا قبل از دو طرفه شن عشق؛ هميشه اين شک هست که «آيا اون هم منو دوست داره؟» و يا حتا «آيا اون هم واقعاً منو به خاطر خودم دوست داره؟» و بعدش هم يه ترس بزرگ هست: «با گذشت زمان، رابطه ي ما چه جوري ميشه؟» يا با در نظر گرفتن شرايط و فراز و نشيب هاي زندگي: اين عشق تا کي وجود داره.. از نظر علمي و عملي، عشق جستجوي چيزي هست که نداريم: لحظه ي وصال، مرگه عشقه. عشق خواستن و خواستن و همچنان خواستنه. اميد به رسيدن.. اما بعد از رسيدن؛ ديگه چيزي وجود نداره. مي تونه علاقه يا محبت باشه؛ اما عشق نه. به همين دليل بود که «كه گور» (؟) بزرگترين فيلسوف دانمارکي و پدر فلسفه ي معاصر که از بزرگترين عشق شناسان دنيا هست؛ پذيرفتن عشق رُ براي خودش کُشت تا بتونه هميشه عاشق زندگي کنه: معشوق ش رُ پس زد تا هميشه در هجران باشه و هميشه در آرزو و تمناي رسيدن.. چون مي دونست وصال، پايان عشقه.. اتفاق پارادوکسيکال جالبيه؛ عاشق براي زندگي چيزي رُ مي خواد که در اصل مرگ خودشه. پ.ن. البته اين شخص طاقت نمياره؛ بعد از چند سال، تصميم ميگيره اون روي اين زندگي پارادوکسيکال رُ انتخاب کنه؛ دوباره ميره دنبال اون شخص، اما اون موقع چون خانم ازدواج کرده بودن؛ راضي نميشن برگردن به قبل.. پ.پ.ن. اين يه مورد خيلي معروف و جالبه فلسفيه که هميشه همه جا مطرح ميشه :) پ.پ.پ.ن. در مورد اسم اين فيلسوف شک دارم.. يه چيزي تو همين مايه ها بايد باشه. رو اينترنت (به فارسي) فقط يه نوشته پيدا کردم که ربطي به حرف من نداره. در هر حال شايد اسم اشتباه باشه، اما اصل موضوع درسته. پ.ن از طرف من - بالايي ها مال من نبود -:اين آقاهه خيييييييييييلي اشتباه کرد؛ من اگه بودم از اين غلطا نمي کردم! بعضي اشتباه ها رو نميشه جبران کرد. -------------------------------------------------------------------------------- *درخت، برگ، باد و عشق.. درخت..مردم منو «درخت» صدا ميزنن.. من 5 تا دختر رُ ملاقات کردم؛ زماني که در پيش دانشگاهي بودم. يه دختر بود که هميشه دوستش داشتم، اما هيچ وقت جرأت نکردم برم جلو. نه صورت خيلي زيبايي داشت، نه اندام خوبي و نه هيچ جذابيت خاصي. يه دختر خيلي معمولي بود. دوستش داشتم، واقعاً دوستش داشتم. معصوميت ش رُ دوست داشتم، رک گويي، زيرکي و شکنندگي ش رُ. دليلي که نرفتم دنبالش اين بود که فکر مي کردم يه آدم خيلي معمولي مثل اون، نمي تونه جفت خيلي خوبي براي من باشه. و همين طور مي ترسيدم بعد از مدتي گکه با هم باشيم، همه ي اين احساس ها ناپديد بشه. و مي ترسيدم شايعه و حرف هايي ديگرون، ناراحت ش کنه. احساس مي کردم اگه اون قراره مال من باشه، بالاخره مال من ميشه و نيازي نيست تا من همه چيز رُ ول کنم به خاطر اون. آخرين دليل، باعث شد اون سه سال منو همراهي کنه. منو ميديد که دنبال دخترهاي ديگه ميرم، و من به مدت سه سال، قلب ش رُ شکستم. اون حامي خوبي بود، و من خواستار رياست. وقتي دومين دوست دخترم رُ بوسيدم، اون يه دفعه اومد بين ما. خودش خجالت کشيد اما لبخند زد و گفت «ادامه بدين!» قبل از اين که دور بشه. روز بعد، چشم هاش مثل گردو پف کرده بود. مني خواستم بدونم چي باعث شده اون گريه کنه. بعدش، همون روز، از کلاس آموزش فوتبال اومدم چيزي بردارم و گريه ش رُ براي يکي دو ساعت، تو کلاس ديدم. چهارمين دوست دخترم از اون خوشش نميومد. حتا يه بار دوتايي داشتن دعوا مي کردن. من مي دونستم شخصيت اون جوري نيست که بخواد دعوايي رُ شروع کنه. با اين وجود من جانب دوست دخترم رُ گرفتم. سرش داد زدم و همه ي احساس هاش رُ ناديده گرفتم و با دوست دخترم رفتيم بيرون. روز بعد، با من مي خنديد و جک مي گفت؛ انگار هيچ اتفاقي نيوفتاده. مي دونستم اون اذيت شده، اما اون نمي دونست که عميقاً من هم اذيت شده بودم. وقتي با پنجمين دوست دخترم به هم زدم، ازش خواستم با هم بريم بيرون. بعد، بهش گفتم که چيزي رُ مي خوام بهش بگم. بهش در مورد اين که رابطه ي قبلي م رُ به هم زدم گفتم. خيلي تصادفي، اون هم چيزي بود که مي خواست به من بگه. در مورد اين که با کسي رو هم ريخته.. مي دونستم اون کيه. جريان اين که دنبالش بود، موضوع روز مدرسه بود. بهش قلب شکسته م رُ نشون ندادم؛ فقط لبخند و بهترينِ آرزوها.. وقتي رسيدم خونه، نمي تونستم ديگه نفس بکشم. اشک ها سرازير شدن و من در خودم شکستم. چند بار تا الآن ديده بودمش که گريه کنه براي مردي که از حضورش رُ تأييد نمي کرد؟در ضمن فارغ التحصيلي، SMS اي رُ تو موبايلم خوندم که: «کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه..» برگ..مردم منو «برگ» صدا ميزنن.. در طول سه سال پيش دانشگاهي، روابط خيلي نزديکي با يه پسر داشتم، يه جور رفاقت. اگرچه زماني که اون اولين دوست دخترش رُ داشت، احساسي رُ ياد گرفتم که هيچ وقت نبايد ياد مي گرفتم؛ حسادت. مطمئناً تا حد نهايي ش. اونا فقط به مدت دو ماه با هم بودن. وقتي که از هم جدا شدن، خوشحاليم رُ پنهون کردم. اما بعد از يه ماه، اون با يه دختر ديگه رو هم ريخت. دوستش داشتم و مي دونستم اونم منو دوست داره. ولي پس چرا دنبالم نمياد؟ از اونجايي که منو دوست داره، پس چرا اولين قدم رُ بر نمي داره؟ هر زمان که يه دوست دختر جديد داشت، دل منو به درد مي آورد. بعد از مدت زماني، شروع کردم به نرديد که نکنه اين يه عشق يک طرفه ست؟ اگه منو دوست نداشت، پس چرا اينجوري با من رفتار مي کرد؟ اين بيشتر از چيزي هست که معمولاً براي يک دوست انجام ميدن. مي دونستم چي دوست داره، يا عادت هاش چه جوريه. اما اين رفتارش رُ نسبت به خودم، هيچ وقت نمي تونم بفهمم. نمي توني از من -به عنوان يه دختر- بخواي که ازش بپرسم. با وجود اين، دوست داشتم همچنان پيش ش باشم. مواظب ش باشم، همراهي ش کنم، و دوستش داشته باشم. به اين اميد که يه روز، اون هم منو دوست داشته باشه. براي همين، منتظرش موندم. بعضي موقع ها تعجب مي کردم که بايد اين انتظار رُ ادامه بدم؟ اين درد، اين دو راهي، سه سال با من همراه بود. آخراي سال سوم، يه سال سه اي دنبالم بود. هر روز دنبالم ميومد. اون مثل يه باد خنک و ملايم بود که سعي مي کرد با وزيدنش، برگ رُ از درخت جدا کنه. در نهايت، فهميدم که مي خوام به اين باد يه موقعيت کوچيک تو قلب م بدم. مي دونم که باد، برگ رُ به سرزمين بهتري مي بره. آخرش، برگ درخت رُ ترک کرد. اما درخت فقط لبخند زد و ارم نخواست که بمونم. کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه.. باد..مردم منو «باد» صدا مي زنن.. براي اين که دختري رُ دوست داشتم که بهش مي گفتن برگ. براي اين که اون خيلي به درخت وابسته بود، در نتيجه من بايد يه باد خبيث ميشدم. بادي که با دميدنش، اون رُ دورش کنه. وقتي اولين بار ديدمش، يک ماه از زماني که به اين مدرسه منتقل شده بودم مي گذشت. شخص ريزاندامي رُ ديدم که به سال بالايي هاي من نگاه مي کرد و من فوتبال بازي مي کردم. در طول ECA (تمرين؟)، اونجا مي نشست. تنها يا با دوستاش، به اون پسره نگاه مي کرد. وقتي با دخترا صحبت مي کرد، تو چشماش حسادت بود. وقتي بهش نگاه مي کرد، لبخند کوچيکي تو چشماي دختره بود. نگاه کردن بهش برام عادت شده بود. همون طور که اون هم دوست داشت پسره رُ نگاه کنه. يه روز، اون نيومد. احساس مي کردم چيزي رُ گم کردم. نمي تونم حس م رُ توصيف کنم، مگه اين که بگم يه جور اضطراب و نبود آرامش. سال بالاييه هم اون روز اونجا نبود. رفتم تو کلاسشون، بيرون قايم شدم و ديدم سال بالايي م رُ که داشت بهش بد و بيراه مي گفت.اشک تو چشماش جمع شده بود وقتي سال بالايي رفت. فرداي اون روز، اونو سر جاي هميشگي ش ديدم، که پسره رُ نگاه مي کرد. به طرفش رفتم و بهش لبخند زدم. يادداشتي رُ برداشتم و بهش دادم. غافلگير شد. بهم نگاه کرد، لبخند زد و يادداشت رُ قبول کرد. روز بعدش، اومد، يادداشتي رُ به من داد و رفت. نوشته شده بود:«قلب برگ خيلي سنگينه و باد نمي تونه با دميدنش اونو دور ببرتش.» «به خاطر سنگيني قلب برگ نيست، به خاطر اينه که برگ نمي خواد هيچ وقت درخت رُ ترک کنه.» يادداشت ش رُ با اين گفته جواب دادم و يواش يواش اون شروع کرد با من حرف بزنه و حضور و تلفن هاي منو پذيرفت. مي دونستم کسي رُ که دوست داره من نيستم. اما اين پشتکار رُ داشتم تا يه روز اونو مجبور کنم که دوستم داشته باشه. در طول چهار ماه، بيشتر از بيست بار عشق م رُ بهش اعلام کرده بودم. هر دفعه موضوع رُ عوض مي کرد. ولي من هيچ وقت دست نکشيدم. اگه من تصميم گرفتم اون مال من باشه، قطعاً از هر وسيله اي استفاده مي کنم تا بتونم برش پيروز بشم. يادم نمياد چند بار بهش علاقه م رُ نسبت بهش اظهار کردم. اگرچه مي دونستم موضوع رُ عوض ميکنه، همچنان پرتوهايي از اميد رُ در خودم داشتم. اميدوارم بودم قبول کنه که دوست دخترم باشه. هيچ وقت هيچ جوابي رُ از پشت تلفن ازش نشنيدم. پرسيدم: «چه کار مي کني؟ چه طوري مي توني نخواي جواب بدي؟» گفت:«دارم سرم رُ -به نشونه ي جواب مثبت- تکون ميدم.» نمي تونستم چيزي رُ که گوش هام مي شنيدن باور کنم: «ها؟!» «دارم سرم رُ تکون ميدم» خيلي بلند جواب داد. تلفن رُ قطع کردم، سريع لباسم رُ عوض کردم، تاکسي گرفتم و با عجله به سمت جايي که بود رفتم و زنگ در رُ زدم. زماني که در رُ باز مي کرد، خيلي محکم درآغوش ش گرفتم. کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه.. نتيجه گيري اخلاقي.. در عشق، ما به ندرت برنده ميشيم اما زماني که عشق حقيقيه، حتا اگه ببازي، تو همچنان برنده اي براي داشتن احساس دوست داشتن کسي، بيشتر از مقداري که خودت رُ دوست داري.زماني ميرسه که از دوست داشتن کسي که دوستش داريم دست بر مي داريم. نه به دليلي اين که طرف از دوست داشتن ما دست کشيده، بلکه چون پي ميبريم اين جوري اون خوشحال تره، اگه بذاريم بره.. چرا چشم هامون رُ مي بنديم وقتي مي خوابيم؟ يا گريه مي کنيم؟ يا زماني که چيزي رُ تصور مي کنيم؟ يا وقتي همديگه رُ مي بوسيم؟ به خاطر اين که زيباترين چيزها تو اين دنيا قابل ديدن نيستن. چيزايي هستن که نمي خوايم هيچ وقت بذاريم برن يا افرادي که نمي خوايم هيچ وقت ترک شون کنيم، اما اينو تو ذهن ت داشته باش که اين که بذاري بره، آخر دنيا نيست. بلکه شروع يه زندگي تازه ست. شادي براي اونايي که گريه مي کنن و اذيت ميشن مي مونه، اونايي که جستجو مي کنن و اونايي که تلاش مي کنن. چون فقط اونا هستن که مي تونن ارزش اهميت افرادي رُ که زندگي مون رُ لمس کردن، درک کنن. يه عشق بزرگ؟ زمانيه که ما اشک مي ريزيم و همچنان دلواپس طرف هستيم. زمانيه که اون تو رُ ناديده مي گيره و تو همچنان دنبالشي. زمانيه که اون شروع مي کنه کس ديگه اي رُ دوست داشته باشه و تو لبخند مي زندي و ميگي «برات خوشحالم.»اگه عشقي شکست خورد، خودت رُ آزاد کن. بذار قلبت دوباره بال هاش رُ باز کنه و پرواز کنه. به ياد داشته باش، ممکنه عشق رُ پيدا کني و از دستش بدي، اما وقتي عشقي مي ميره، تو هرگز نبايد همراهش بميري. قوي ترين افراد اونايي نيستن که هميشه برنده ميشن، بلکه اونايي هستن که بعد از هر شکست دوباره بلند ميشن. به نحوي، در طول زندگي، دو مورد خودت چيزايي رُ ياد مي گيري و مي فهمي که هيچ افسوس و پشيماني وجود نداره و هر چي که هست، يه تقدير مادام العمر از انتخابيه که انجام دادي. عشق طرز فراموش کردن نيست، اما طرز بخشش تو هست، نوع شنيدن تو نيست بلکه نوع فهميدنته. نوع ديدنت نيست بلکه نوع احساس ت هست. اين نيست که چه جوري بذاري بره، اينه که چه جوري نگه ش داري.خيلي خطرناک تر اينه که در درون خودت گريه کني تا به صورت بيروني. اشک هاي بيروني مي تونن پاک بشن در حالي که اثر اشک هاي پنهاني براي هميشه مي مونه..بهتره منتظر کسي که مي خواي بموني تا با کسي که حاضره، مقدماتي رُ بچيني. بهتره که منتظره اون شخص مناسب بموني؛ براي اين که زندگي خيلي کوتاه تر از اينه که بخواي با هر کسي هدرش بدي.
==================== *بارون پسر و دختر شديداً عاشق همديگه بودن. به چشم همه ي دوستاشون، اونا يه زوج کامل بودن. اونا با هم بيرون ميرفتن، مثل همه ي زوج هاي ديگه، و از با هم بودن و عشق شون لذت مي بردن. با اين حال، چيزي بود که پسر نمي فهميد. هر وقت بارون ميومد، دختر عاشق اين بود که تنهايي بره بيرون زير بارون و به نظر مي رسيد بهش خوش مي گذره. پسر هميشه مي خواست به دختر زير بارون بپيونده، اما دختر جلوش رُ مي گرفت و مي گفت ميترسه مريض بشه. پسر خيلي اهميت نمي داد. فکر مي کرد تا وقتي که دختر خوشحاله، خب خودش هم همون طور خوشحاله. چيزاي خوب هيچ وقت دووم نميارن. عشقشون يک سال ادامه داشت، و پسر دختر ديگه اي رُ ملاقات کرد. عشق به اين دختر خيلي قوي تر بود و نهايتاً پسر شروع کرد به پايان دادن به رابطه ي قبلي. دختر مي دونست بايد بذاره بره، چون پسر مثل يه اسب وحشي مي مونه؛ از آزادانه گشتن در چمنزار وحشي لذت ميبره. در آخرين روز دوستي شون، پسر دختر رُ فرستاد خونه. پسر آخرين بوس شب به خيرش رُ کرد و گفت که براي همه چيز متاسفه. قبل از اين که از هم جدا بشن، پسر از دختر يه سوال پرسيد. «چه طور مي توني هر دفعه دوست داشته باشي تنهايي بري زير بارون، بدون اين که من همراهي ت کنم؟» دختر يه خنده ي تصنعي کرد و گفت:«براي اين که نمي خوام منو ببيني که زير بارون گريه مي کنم» . . .
*۳ خرداد ۸۴ *امروز توي سلف با سارا نشسته بودم؛ حرف مي زديم و مي خنديديم.ياد سال اول افتادم؛ روزايي که با هم چند تا درس عمومي داشتيم.با هم مي رفتيم و برمي گشتيم.روزاي خوبي بود.بي خيال مي خنديدم و خوش بودم.فکر نمي کردم يه روزي يه مسئله به ظاهر ساده همه زندگيم رو تحت تاثير قرار بده.پشت کدوم بهونه باز... *۲ خرداد ۸۴ *بچه هاي سال ۴ رو که مي بينم دلم مي گيره؛ ياد دوران دبيرستان خودم ميفتم؛ روزايي که هر دقيقه ش رو سعي مي کرديم با هم باشيم و بهمون خوش بگذره؛ روزايي که غصه مي خورديم و دلمون نمي خواست از هم جدا شيم و فکر مي کرديم تا ابد همينطور دلتنگ هم مي مونيم.يادمه يه روز همه مون نشستيم گريه کرديم با هم.اونايي هم که آرومتر بودن، اخماشون تو هم بود...الان اما نشسته م اينجا..از خيلي هاشون خيلي وقته خبر ندارم و عين خيالم هم نيست.غصه چيزايي رو مي خورم که تا ديروز برام مهم نبودن و آدمايي که تا ديروز نبودن.دلم ميخواد به همه شون بگم دنيا همينه.انقدر خصه نخورين؛ عادت مي کنين.اون جداشدن براي من خيلي سخت بود اما بهم يه چيزي رو ياد داد:اينکه اگه واقعاً کسي رو دوست داشته باشي، مي توني براي خودت نگهش داري.اتفاق هاي تازه ميفته، آدماي جديد ميان توي زندگيت و تو ممنون ميشي که دنيا يکنواخت نموند برات(: *ا خرداد ۸۴ *وقتي عدد روزهاي ماه با عدد روزاي هفته يکي ميشه، خيلي خوشم مياد مث امروز که اول ماه شده يکشنبه...تا ۵ شنبه همينجوريه(: *امروز همه آمارم رو گرفتن:دي از مريم بگير تا اون يکي مريم + خواهرم و دوست خواهرم؛ همه ديگه(((((: [Link] [0 comments] |