About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, October 30, 2005
Marker
Life is Good :) *۶ آبان ۸۴ *آره! داستان شکلات رو يادمه.اتفاقاً از ديشب که دارم کتابا رو مي خونم، همه ش به همين چيزا فکر مي کردم / مي کنم تاااااا الان.اوهوم (: شکلات ها رو بخورم بهتره.يه مارکر که روش عکس گل و خورشيد داره رو گذاشتم لاي کتاب پيشگويي آسماني.اگه کتاب رو باز مي کنم و دنبال مارکر مي گردم براي اينه که ميخوام مارکر رو ببينم بيشتر! نه اينکه بدونم تا کجا خوندم! :پي يه ارغواني -قرمز؟- هم گذاشتم براي دنياي سوفي (: يکي از اون گل نارنجي ها رو دو قسمت کردم که کوچيک شه.گذاشتمش لاي قرآنم! منو ياد قصر قورباغه ها ميندازه چون مارکر اون، همين مدلي بود.اون کتاب رو خيلي دوست دارم.دايي رضا بهت داده (: لاي قرآنم دو تا کارت اينترنت بود به عنوان مارکر! اونا رو برداشتم امروز.گاهي از ژوکر هم استفاده مي کنم البته.مي دونم مارکر داري يه عالم ولي منم ميخوام دو تا بده بهت.يکي ش مال «پاهاي کثيف» ه اگه اشتباه نکنم.يکي ش هم يه ژوکره.ازم قبول کن (: *واااااااااااااااااااااااي ! چه پلي! *بهش چند تا کلمه، اسم و عدد بايد بدي.بعد بخون نتيجه ش رو! :دي *دفترچه يادداشت چين چيني ه! رو ميارم: ...در آنچه هميشه توسط همگان در همه جا باور شده بيش از هر چيز، احتمال خطا وجود دارد. «پل والري»
ورزش اجباري صدمه اي به جسم نمي زند اما دانشي که به اجبار کسب شود، در ذهن نمي ماند.
انسان ها بي عدالتي را محکوم مي کنند به خاطر آنکه مي ترسند قرباني بي عدالتي شوند نه به خاطر آنکه از انجامش اکراه دارند.
طي يک ساعت بازي بيشتر از يک سال گفتگو مي تواني خصوصيات اشخاص را کشف کني.
انسان، حيواني رام و متمدن است.با اين همه، نياز به تعليمات صحيح و طبيعت مناسب دارد.آنگاه در ميان همه ي حيوانات، از همه ملکوتي تر و متمدن تر خواهد بود اما اگر آموزش نبيند يا آموزش ناکافي ببيند از همه ي مخلوقات زمين، وحشي تر خواهد بود.
هنگامي که ذهن در حال تفکر است، با خود حرف مي زند.
ما به آساني مي توانيم کودکي را که از تاريکي مي ترسد، معذور داريم.فاجعه ي واقعي زندگي زماني است که انسانها از نور بترسند.
مرگ، بدترين چيزي نيست که ممکن است بر کسي واقع شود. افلاطون *۵ آبان ۸۴ *هيچ کدومشون سواد ندارن که بدونن معني ش چيه! ((((((((((((: *فکر کردم فقط منم که حرفاي خودم رو هم تاييد نمي کنم ((((((((((((: *اگه تو واسه من ميشي اون خرس کوچولوئه! پس منم گاو م واسه تو ((((((: تو سفيدي، من زرد.من عطر تو رو حس مي کنم، تو هم چشماي منو نگاه کن.اين به اون در :پي پ.ن: زور نزنين بيخودي.عمراً نميشه درسرآورد! (: *هر هفته ميگم آخر اين هفته درس بخونم ولي نميشه.حالا که کلي اللي تللي واسم رديف شده که ديگه هيچي و البته کاراي کلاس زبان.اونا رو خودم دوست دارم انجام بدم (: *۴ آبان ۸۴ *روز خود را با گلهاي صورتي و مقادير قابل توجهي منت کشي آغاز کنيد. پ.ن:گلها رو برام آوردن ولي کلي هم منت کشيدم.بماند چرا! ولي خيلي چسبيد. *کلي مارکوپولو شدم امروز.اول رفتم انقلاب -دانشگاه- که کتاب کتابخونه ي هنر رو پس بدم.بعد رفتم مترو و دوستم چند ثانيه بعد از من رسيد اونجا و بعد از کلي که همديگه رو نديده بوديم -از اسفند پارسال که باهام اومد آخرين روز دانشگاه رو و کلي دسته گل به آب داديم و تابلوکاري و اينا- خيلي دلمون باز شد.کادوي تولدش رو هم بهش دادم.البته از مرداد مونده بود دستم! نديديه بوديم همديگه رو! يه تلفن مهم بود که خيلي خوش گذشت.جاي دوستان خالي! :دي بعدش رو بگو.واااااااااااي! يه بسته ي بزرگ دوستم بهم داد که به جرات مي تونم بگم باز کردنش، يکي از هيجان انگيزترين کاراييه که توي عمرم انجام دادم...خيلي خوشحال شدم.خيلي مرسي (: *در يک اقدام ضربتي، کتابخونه ي دوستم رو براي بار دوم غارت کردم.يه عااالم کتاب، چند تا نوار و دو تا سي دي.کلي تمام شب باهاشون سرگرم بودم... *نوشته ها...صداها...عطرها...همه قشنگن.ممنون..به خاطر اين همه لطف..به خاطر اين همه محبت..ولي کپي رايت مزه ها مال منه ها.تقلب نکني (: *سرقتيه ولي لينکش رو ندارم.صلحبش ببخشه خلاصه.عفو بفرماييد: به ساعت نگاه ميکنم حدود سه نصف شب است چشم ميبندم تا مباد که چشمانت را از ياد برده باشم و طبق عادت، کنار پنجره ميروم سوسوي چند چراغ مهربان و سايه هاي کشدار شبگردان خميده و خاکستري گسترده بر حاشيه ها و صداي هيجان انگيز چند سگ و بانگ آسماني چند خروس! از شوق به هوا ميپرم چون کودکيم و خوشحال که هنوز معماي سبزي رودخانه از دور برايم حل نشده است. آري از شوق به هوا ميپرم و خوب ميدانم سالهاست که مرده ام. *۳ آبان ۸۴ *حدس زدن اصولاً خيلي وقتا غير ارادي کمک مي کنه به آدم.شايد وقتايي که اصلاً متوجه نيستي که داري از اين نيرو استفاده مي کني يا تله پاتي مثلاً وقتي که هولي کسي گوشي رو برداره و جوابت رو بده.امروز هرچي شماره ي خونه ي جديد دوستم رو گرفتم، آزاد بود.کسي جواب نمي داد.ممکن بود خونه نباشن ولي حس کردم اين شماره ه يه ايرادي داره.تلفن زدم به خونه ي مادرشوهرش -به انگليسي ميشه داي ِ ت! - و گفتن که شماره شون باز عوض شده و شماره ي جديد رو دادن بهم.حالا که دوستم گوشي رو برداشته ميگه من هي مي خواستم بهت زنگ بزنم بگم، گفتم پنج شنبه باشه که خونه اي حتماً! :دي خلاصه بعد از قرنها با فلاکت قرار گذاشتيم ببينيم همديگه رو.کلاس هاي صبحم تشکيل نميشه.به جاش بايد برم دانشکده ي هنر.يه کتاب هست که اونجا تحويل ميدم.عد ميرم ايستگاه متروي آرياشهر دوستم رو ببينم.بعد ميريم دانشکده.يه سر ميريم براي غارت کتابخونه ي اون يکي دوستم.بعد ميام خونه.اينم از برنامع ي فردا. *بخاري امشب وصل شد و هوا کاملاً مطبوع است و اينا! چند تا کتاب خوندم که بابتش يه سخنراني مفصل به اينجا بدهکارم.ايشالا بعداً! *با کلي کل کل، ساعد کلاس فوق العاده ي زبان رو گذاشتيم امروز ۱۲-۱۰ بعد با خيال راحت گرفتم خوابيدم! ديدم حالش نيست خود بلند شم هوم ورک! بنويسم.البته مي تونستم ننويسم ولي خب کلاً هميشه من مشق هام! رو مي نويسم.اولين يا دومين نفر ميرم لکچر ميدم.اکثراً نيوز ميگم اول کلاس.بحث ها رو من شروع مي کنم.سوال ها رو با جمله هاي کامل لطف مي کنم جواب ميدم.کلمه هاي درس بعدي رو کامل بلدم و خلاصه من نباشم در آموزشگاه رو بايد گل اندود کنن! پ.ن: تعريف از خود مي دونه چيه؟ :دي *۲ آبان ۸۴ *به زووووووور انرژي م رو جمع کردم که بتونم برم دانشکده.کلاس اول توي آزمايشگاه بود و تمام مدت ايستاده! من که هيچي حاليم نميشه! فقط ميرم که حاضري بزنم و از اول کلاس هم منتظرم که تموم بشه! خوبي تمام امروز به چک ميل کلاس اتوکد بود! :دي قراره اتوکد ياد بگيريم ولي کلاً اوضاع بي ريختيه! من ترجيح دادم چک ميل کنم.. و يه تلفن فوري چند دقيقه اي که خيلي خوب بود.اونم با اون عکسش! بي رييييييخت! البته بدي امروز اين بود که با هم حرفمون شد.مي دونم تقصير من بود.خب ناراحت شدم ولي نميخوام اون حرفا رو بگي.هيس! لطفاً هيچي نگو! آشتي مي کني؟ *۱ آبان ۸۴ *نرفتم دانشکده.بدجوري سرما خوردم.از جام نمي تونم بلند شم.حساب کردم ديدم در عرض اين ۲۴ ساعت گذشته، بيشتر از ۱۶ ساعت خواب بودم! مرسي به خاطر قرص ها، به خاطر ويتامين سي، به خاطر سوپ، به خاطر اينکه انقدر مراقبم بودي.آره.الان خوبم.مرسي (: *۳۰ مهر ۸۴ *بعد از اون مراسم التماس کنون ديگه جرات ندارم شنبه ها نرم کلاس! مي ترسم حذفم کنه.ترجيح ميدم خودم بيفتم! :دي تازه اگه کلاس هم نباشه يه کار مهمتر هست که دوست دارم تمام شنبه هاي اين ترم حتماً انجامش بدم.جمعه ها همه ش مي ترسم خواب بمونم واسه شنبه (: *سر کلاس زبان، قيافه م ديدني بود.کلي سرما خورده بودم و صدا م درنميومد و اينا.تمام مدت هم دستمال جلوي صورتم بود.نمي خواستم کسي مريض بشه.خودشون ولي اصرار دارن که حتماً برم کلاس.نمونم خونه.محبوبم خب! چه ميشه کرد :دي *۲۹ مهر ۸۴ *با صداي سرماخورده از زير پتو صداي غر زدنم مياد: واااااااااي! کي حال داره فردا بره دانشکده..خوبي ش اينه که کلي مي تونم لوس کنم خودمو! *۲۸ مهر ۸۴ *ايول! باز پنج شنبه شد.چون چهارشنبه ها کلاس دارم، انگار آخر هفته هام خيلي کوتاه ترن.تقريباً به هيچي نمي رسم ولي سرم بره، از ايميل بازي م نمي زنم.ميميرم خب! *۲۷ مهر ۸۴ *امروز وقتي فهميدم يکي از بچه ها ناراحتي قلبي داره -با اينکه خيلي هم ازش خوشم نمياد- ولي دلم سوخت براش.کلي دويده بود تا به قطار برسه و بعدش حالش بد شده بود.گفتم مگه مجبوري؟ خودت رو مي کشي که جانموني؟ خب به درک که قطار رفت! گفت نه.آخه نميشه و استاد راه نميده و حذفم مي کنه و اينا.ديدم راست ميگه خب و وقتي نمي توني به دلايلي کاري رو انجام بدي، انگار بيشتر مشتاق ميشي به انجام دادنش! *۲۶ مهر ۸۴ *البته چون الان هوا خوبه علي رغم کاليبر بالا، تنبليم نمياد ۳ روز در هفته براي يه کلاس برم دانشگاه ولي زمستون فکر نکنم نظرم همين باشه.ترم ۵ هم همين مصيبت رو داشتم ولي اون موقع ۲ روز در هفته بود با آب و هواي مناسب تازه!!! کلاس امروز نميم جالبه ولي از بقيه ي کلاس هاي نفرت انگيز و غير قابل تحمل اين ترم خيلي بهتره.بعد از کلاس ها ميرم ايميل بازي.تنوعه استفاده کردن از کامپويتري که مال خودت نيست.چند تا اي-کارت!!!! جالب هم پيدا کردم.اون بسته پستيه همونيه که مي خواستم.برو بپرس قبول مي کنن همچين بسته اي رو؟ [Link] [1 comments]
Tuesday, October 18, 2005
مراسم التماس کنون
*۲۵ مهر ۸۴ *بعضي درسا از مرگ هم سخت ترن واسه آدم.يکي ش همين درس امروز، ساعت ۱۰! و خب چون اصلاً به رشته ي ما ربطي نداره خيلي زوره کلاً...بدي ش اينه که تمام مدت، بايد بايستيم جزوه بنويسيم و من ِ مردني هم کلي خسته ميشم و رنگم ميشه مث ميت دقيقاً! :دي ساعت بعدش هم يه درس کامپيوتري هست که خب به علت کمبود امکانات!!! تا حالا هيچي ياد نگرفتيم و امروز هم خسته شديم از بيخودي ايستادن و معطل شدن و اومديم خونه -من و فاطمه- البته بدمون نمياد که! ولي تا کي آخه؟ و کلي هم نق زديم و قرار شد يا از هفته ي ديگه مرکز کامپيوتر رو بدن بهمون براي کلاس يا چون با ۳ تا کامپيوتر خراب نميشه چيزي ياد گرفت، درس فعلاً حذف بشه.خوبي دانشگاه امسال اينه که سايت جديدي که افتتاح شده، کلي خوشگله و با اينکه اکثراً ايراد داره و کامپيوترها به نت وصل نيستن اکثراً ولي در کل جالبه.آدم حوصله ش سر نميره و از همه بهتر، نمايشگاه کتاب امروز بود که با اون همه کتاب مزخرفش فکر کنم من بيشتر از همه کيف کردم اونجا چون کلي خاطره ي خوب از پارسال رو برام زنده کرد.مهر پارسال، کتاب بريدا، کلي ايميل و خيلي چيزاي ديگه (: *۲۴ مهر ۸۴ *يه کم دارم به اين خانوم استاده عادت مي کنم.نه اينکه بگم حالا ازش خوشم مياد خيلي و حسم يه کم داره + ميشه انگار.شايد چون خيلي براي درسش دل مي سوزونه و من نديدم تا حالا همچين موردي رو توي دانشکده! شايدم چون باسوادتر از خيلي از استاداست! به هر حال، امروز کلي از کار من و مريم تعريف کرد.نشون داد که مي فهمه چقدر دنبال کار دويديم! *يه کتاب کوچيک که تکراري هم هست ولي براي من به يه دليلي عزيزه، براي تو به يه دليل ديگه و خب چون من ديروز دو تا از اينا رو خريدم، يکي ش رو ميدم به تو.اضافي نيست البته؛ به خاطر تو دو تا گرفتم (: *۲۳ مهر ۸۴ *صبح تا چشمام رو باز کردم، يه صحنه اي رو ديدم.نمي تونم بگم خواب بودم.نه! کاملاً هم بيدار بودم.نمي دونم اسمش چيه ولي خدا رو شکر که حقيقت نداشت.صدقه هم دادم البته.کلاً به صندوق صدقات معتقد نيستم و ترجيح ميدم پول هاي صدقه رو جمع کنم و بدم به کسي که مي دونه بده دست چه کساني..از ترسم تا رسيدم به ايستگاه مترو، با اينکه ساعت هنوز ۷ هم نشده بود، تلفن زدم به دوستم و براش گفتم که امروز وقتي ميخواي از خيابون رد شي، خوب دقت کن.مخصوصاً سمت راستت رو درست نگاه کن.يه ماشيني هست که احتمالاً خيلي بد مياد طرفت..و خب توقع داشتم اون بگه باشه! ولي اصلاً اينطوري نشد.تازه داشت کلي ذوق مي کرد که راحت ميشم و اگه بشه که خيلي خوبه و من از خدامه و اينا.دلم از اين مي سوخت که همه رو کاملاً جدي مي گفت.انقدر گريه م گرفته بود.کشتم خودم رو تا تونستم گريه نکنم جلوي اون همه آدم ولي جداً خيلي عصباني شدم.گفتم که نميخوام چيزي بشنوم ولي اون ادامه ميداد.مجبور شدم بگم اگه ادامه بده، ديگه بهش تلفن نمي زنم.اون گفت نه! باشه..باشه ..براش صدقه دادم.از ترسم دادمش دست فاطمه و گفتم اين صدقه س.با بقيه پول هات قاطي نشه..ولي همه ش داشتم فکر مي کردم چرا بايد همچين حرفايي رو بشنوم..از خيليا...فقط مدلش فرق مي کنه.هرچند خودم هم..خب خيلي چيزا هست که از مغزت مي گذره ولي شايد هيچ وقت به زيون نياري. *بعد از مراسم التماس کنون هفته ي پيش و بعد از اينکه استاد کلي سفارش کرد که چون شما قبل از حذف و اضافه نبودين، همه ي کلاسا رو بايد بياين، ما ديگه جرات نکرديم نريم کلاس! و خب چون استاد خيلي بدش مياد کسي دير بياد، صبح کلي زود بيدار شدم که حتماً قبل از شروع کلاس برسم به دانشکده ولي يه طوري شد که ديگه ترجيح دادم يه کم بمونم اعصاب خط خط يم آروم بشه.وقتي رسيديم، کلي از بچه ها سر کلاس بودن و استاد هم داشت شديداً درس مي داد.بعد جالبه که اون همه آدم -حدود ۸ نفر شايد- به علت اينکه جا نبود بشينن دم در ايستاده بودن و تازه استاد يه سري رو هم بعد از ما راه نداد ديگه وگرنه ديگه چي ميشد کلاس! من که اصولاً عين خيالم نبود و همون جا در حالي که ايستاده بوديم و کلي هم خنده م گرفته بود، شروع کردم به جزوه نوشتن.خب آخه اکثر بچه هاس کلاس آشنا هستن.يا بچه هاي ورودي خودمون -۸۱- هستن يا دوستاي و همکلاسي هاي خواهرم و خب بهتر بود بخندم تا اينکه قيافه ي شاکي بگيرم به خودم.ديگه بچه ها کلي رفتن دنبال نيمکت و صندلي و اينا و آخرشم هيچي -توي کل دانشکده، قحطي صندلي و تالار مياد شنبه ها- و از همه ضايع تر اينکه استاد گفت خب بچه ها! جمعتر بشينين دوستاتون جا بشن..و در عرض يک ثانيه کلي جا باز شد و همه نشستن!!! داشتم فکر مي کردم بعضيا کي ميخوان بزرگ شن ديگه؟ اگه استاد نمي گفت، هيچ کس اين کار رو نمي کرد! *۲۲ مهر ۸۴ *آلبوم «برکت» رو خيلي دوست دارم.هرچند کلي ماتم مي گيرم وقتي بهش گوش ميدم! غم پرست بودم از اولش! *۲۱ مهر ۸۴ *ديشب، شب خيلي بدي بود.در ظاهر، همه چيز مرتب بود ولي نه! يه سوال سخت بود که جوابش، مهم ترين چيز بود برام.تا صبح عذاب اليم...و وقتي جوابم رو گرفتم، امروز شد يه صبح روشن برام.شايد بتونم بگم بهترين روز زندگي م.قشنگ تر از هر خاطره اي...دوباره از نگاه تو، با تو عبور مي کنم / از اينکه عاشق توام، حس غرور مي کنم...(آلبوم برکت..محمد اصفهاني..۸۴)
*۲۰ مهر ۸۴ *صبح قبل از کلاس، بلند گفتم من نمي دونم چرا به جاي اينکه تقويم رو از توي کيفم دربيارم، حساب مي کنم که شنبه ۲ مهر بود.شنبه ي بعدش ميشه ۹ مهر.شنبه ي بعدش ۱۶ مهر.چند شنبه س امروز؟ و مثلاً الان ميشه ۲۰ مهر! تا من باشم به دوستم نخندم که هر روز سر يه ساعت ميره دانشگاه و هر روز هم حساب مي کنه براي کي ساعت بذاره و آخرش به اين نتيجه مي رسه که ۷ خوبه! (((((((: *اين استاده زيادي جدي گرفته قضيه رو.آقا من اصلاً ميخوام مدرک بگيرم برم بشينم بچه هام رو بزرگ کنم.خفه کردي ما رو با اين علمت! اه! *مطمئني بسته هاي اين مدلي رو هم پست قبول مي کنه؟ ايول! کي مي فرستي؟ هوم؟ آره ديگه! تو قراره بفرستي...يا ميخواي تو روبانش رو باز کن.فرقش چيه؟ نفس عمل مهمه! :دي *۱۹ مهر ۸۴ *چند ماه بود همه ش ميخواستم برم امام زاده صالح و همه ش يه طوري مي شد که نميشد.از اواسط تابستون تاااا الان و امروز بالاخره رفتم.کلي توي راه بودم تا رسيدم.هرچي فاطمه اصرار کرد که بذار شنبه بعد از کلاس با هم بريم، گفتم نه! شنبه هم ميام ولي امروز هم بايد برم و حتماً هم تنها! راستش اونجا اصلاً تميز نبود و ۲۰ دقيقه بيشتر نموندم ولي خوب بود.لااقل جديد بودنش و اينکه جايي رو بلد نبودم و يه طوري اطراف رو نگاه مي کردم، دقيقاً مث صحنه هاي خوابم بود.خوب بود...خوب بود... *همه سال آخر درسخون ميشم.کار من شده بدو بدو پايين رفتن از پله هاي سايت و ايميل بازي.فاطمه رو هم مث خودم کردم.حالا مي فهمه چطوري ميشه که آدم نمي تونه از پشت کامپيوتر بلند بشه! :دي *۱۸ مهر ۸۴ *ياد «مراسم التماس کنون» شنبه افتادم.يه چيزي توي مايه هاي حنابندون مثلاً (((: آقا هيچي! اين حذف و اضافه ي کامپيوتري کم مار رو کشته، عمليات انتحاري هم انجام ميديم.خب من و فاطمه ديديم که ميشه از شر يه درس سخت اختياري -قبلاً اجباري بود- راحت بشيم و جاش يه درس ديگه بگيريم.شايد نمره ش در نهايت همون بشه ولي لااقل سختي نکشيديم ديگه! و مي دونستيم که استاد راهنمامون اجازه ي همچين کاري رو نمده و حالا بعداً گير ميده و اينا.نهايتاً طوري شد که به علت کمبود -نبود- امکانات، اصلاً پرينت و امضاي استاد راهنما رو هم نداديم به آموزش و فقط چک کرديم که ثبت شده باشه حتماً! اين درس جديده دو تا استاد داره و يکي شون انقدر بيخوده که هر ترم فقط ۶-۵ تا دانشجو داره.اونا هم گيجن وگرنه نمي رفتن سر کلاسش و سر کلاس اين يکي استاده دعواست ديگه! حالا ما هم خيلي با لبخند و اينا رفتيم نشستيم و قرار گذاشتيم بعد از کلاس بهش بگيم اسممون رو به ليسن اضافه کنه و مي دونستيم که راضي نميشه به اين راحتي ها.قرار شد هرجي زد تو دهنمون! :دي رومون کم نشه! کلاس که تموم شد -چه کلاس شلوغي هم بود، اون همه آدم..جا نبود بشينن.يه عده رفتن نيمکت آوردن و حتي روي صندلي استاد هم نشسته بودن- بدو بدو راه افتاديم دنبال استاد.دو تا از پسرا قبل از ما رفته بودن پيشش و هيچي ديگه.دقيقاً قلاب شديم بهش تا دم در دفترش! بعد تا اومديم حرف بزنيم يه پسرا اومد که اکيپش رو عوض کنه و استاد هم ديده بود که اومده بوده سر کلاس.شروع کرد داد و بيداد که اصلاً تو چرا بي اجازه اومدي سر کلاس من؟ و قبول نکرد...بعد هم گفت ببخشيد من برم دستامو بشورم. دو ساعت هم پشت در دستشويي ايستاديم.دقيقاً مث عاشقان علم :پي بعد که خيلي محترمانه و اينا گفتيم جريان رو، استاد اول شاکي شد و اينا و گفتيم که به هيچ عنوان نميريم سر کلاس اون يکي استاده ولي قول ميديم هميشه بريم صندلي بياريم و توي دهن استاد بشينيم که حق اونايي که زودتر ثبت نام کردن، ضايع نشه.فکر کن! دانشکده به اون بزرگي! با اون همه تالار و کلاس! بعد ما مجبوريم توي يه ذره کلاس، هي بريم صندلي بياريم، ناز هم بکشيم.هيچي ديگه! با پررويي ثبت نام کرديم و فاتحانه اومديم بيرون! هوراااااااااااا *۱۷ مهر ۸۴ *راست ميگن که چشم، آينه ي دل آدمه.متاسفانه تا کسي رو ببينم مي تونم بگم از نظر من چقدر قابل اعتماده، چقدر دوست داشتنيه و خيلي چيزاي ديگه.۱۰۰ سال ديگه هم بگذره نظرم تغييري نمي کنه و شديداً connotation ِ من درباره ي اين خانوم استاده منفي ه! مخصوصاً چشم هاش..حالم رو به هم زنه.چطوريه که براي يکي ميميره آدم و از اون يکي متنفره؟ عجب دنياييه! *۱۶ مهر ۸۴ *امروز خيلي روز خوبي بود.يکي از دوستام هست که شديداً مايه ي آرام خاطر و آخر تسلي هست واسه من.هروقت يه طوري ميشه که حالم گرفته س، ناراحتم، يه چيزي هست که موندم توش و نمي دونم چه م شده حتي، بهش ميگم.براش مي نويسم يا تلفن مي زنم.حتي يه تماس کوتاه، کمتر از ۵ دقيقه هم برام کافيه.کاملاً حالم خوب ميشه.معجزه واقعاً...امروز قبل از کلاس، بهش تلفن زدم.خب من خيلي هميشه دردسرم براش ولي اين فقط فکراي خودمه! اون نظرش اين نيست.يکي از بامحبت ترين آدماييه که توي زندگي م ديدم.کاش مي دونست واقعاً چقدر دوستش دارم.ساعت ۷ نشده بود که بهش تلفن زدم.بيدارش کردم در واقع! آخي! هر ساعتي از روز زنگ بزنم، کاملاً طوري تحويلم مي گيره که انگار منتظر بوده تلفن بزنم.کاملاً خوش اخلاق.انگار توي دنيا هيچ کاري نداره جز اينکه به حرفاي بي سر و ته من گوش بده!!! امروز ولي خودش خواسته بود بهش تلفن بزنم...عادت و اين حرفا...خب فقط مي تونم بگم مرسي..به خاطر اين همه خوبي... *answering بازي يکي از بازي هاي محبوب منه! تلفن مي زنم به خونه ي دوستم و اگه نباشه، دقيقاً هرچي بخوام براش ميگم روي answering ش! انقدر کيف داره! مث بچه ها (: *کلي همه جا رفتم با مريم امروز.پي علم و دانش فقط! گردش نبود! اول سازمان ميراث فرهنگي...بعد اداره ي حج و زيارت...بعد سازمان موزه ها و آخرش هم اصلاً کارمون راه نيفتاد و گفتن طبقه ي دوم همون سازمان ميراث فرهنگي کسي هست که مي تونه براي تحقيق، کمکتون کنه... *۱۵ مهر ۸۴ *يکشنبه ها صبح، کلاس ندارم.فقط يکي..اونم ۱.۵ با اون خانوم استاده که ازش خوشم نمياد اصلاً متاسفانه.امروز مي تونست روز خوبي باشه ولي نبود زياد.البته ياد گرفتم چطوري يه روز مثلاً بد رو تبديل کنم به روز واقعاً خوب.اينم يه روز زندگيمه.حيفه خرابش کنم(: شايد لازمه از آدمايي که ادعاشون ميشه / هميشه فکر مي کردم دوستاي صميمي م هستن، برنجم تا يادم نره همه در نهايت خودشون رو به عالم و آدم ترجيح ميدن.لازم نيست روز قيامت بشه تا باور کنم همه فقط به خودشون فکر مي کنن.لازم نيست آسمون به زمين بياد.همين الان هم که همه چيز مرتبه، همينه.همه شون برن به درک! *من يه فايل دارم روي کامپيوتر که متن هاي سايت 4 minutes per day رو دارم توش و هر کدوم رو هر وقت بتونم، مي خونم و اگه خوب باشن ترجمه مي کنم.امروز ديدم دو تاش اينجا ترجمه شدن و کلي خوشحاليدم چون دوست داشتم اينا باشن توي بلاگم... *هيچ وقت اولين شانس رو از دست نده . . . مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دُم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود، به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين مي کوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.. زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!
*۱۸ قانون براي زندگي ۱.اهداف دست يافتني رو دنبال کن. ۲.هميشه لبخند بزن. ۳. با ديگران تقسيم کن. ۴. به همسايه ت کمک کن. ۵.روح ت رو جوان و شاداب نگه دار. ۶. با آدم پولدار، فقير، زيبا و زشت بساز. ۷.در زير بار فشارهاي زندگي آرام باش. ۸. با شوخي جو رو بار (راحت؛ متضادِ گرفته و خفه) کن ۹.آزار ديگران رو فراموش کن. ۱۰.دوستاني داشته باش. ۱۱.همکاري کن تا نتيجه ي بهتري بگيري. ۱۲. تک تک لحظه هاي بودن با عزيزانت رو گرامي بدار. ۱۳.اعتماد به نفس زيادي داشته باش. ۱۴.اوضاع نامساعد رو محترم بشمار. ۱۵.هر از گاهي به خودت استراحت بده (جشن بگير!) ۱۶.با آسودگي وبگردي کن. ۱۷.خطر (ريسک) هاي حساب شده بکن. ۱۸. بفهم که «پول همه چيز نيست.»
*رازهاي زيبايي ... براي اين که لب هاي جذابي داشته باشي، واژه هاي مهرباني رو بيان کن.براي داشتن چشمان زيبا، خوبي ها رو در مردم بجو.براي داشتن اندامي متناسب، غذات رو با گرسنه ها تقسيم کن.براي داشتن موهاي زيبا، اجازه بده يک بار در روز، کودکي انگشتانش رو در اونها فرو ببره.براي حفظ وقار، با اين آگاهي راه برو که هيچ وقت تنهايي راه نميري. انسان ها، حتي بيشتر از اشيا، لازمه تعمير شن، دوباره تازه و زنده بشن، اصلاح و بازخريد بشن. هيچ وقت کسي رو دور ننداز.بيه اد داشته باش که در هر کار دستِ کمکي خواستي، يکي در انتهاي بازوت پيدا ميکني. همين طور که بزرگتر ميشي، خواهي فهميد که دو دست داري؛ يکي براي کمک به خودت، يکي براي کمک به ديگران. زيبايي يک زن در لباسي که ميپوشه نيست، در حالتي که به خودش ميگيره و طرز شونه کردن موهاش نيست، زيبايي يک زن بايد در چشمانش ديده بشه. چرا که آن راهرويي ست به قلبش؛ جايي که عشق سکنا داره. زيبايي يک زن در خال صورت ش نيست، اما زيبايي واقعي ش در روح و روانش بازتاب پيدا ميکنه. به اهميتي هست که عاشقانه ابراز ميکنه، احساسي که نشون ميده. و زيبايي يک زن تنها با گذشت سال هاست که رشد ميکنه.
*۱۴ مهر ۸۴ *کلي وقتم مال خودمه.يه کم اينجا زيادي روزنويسي شده.بايد بشينم يه چيز خوب ترجمه کنم.در اسرع وقت! *ايميل فورواردي:
*۱۳ مهر ۸۴ *چهارشنبه ها ماتمه اي ترم :دي دو تا استاد کاملاً ۱۰۰٪ گيره! که منبع و منشا علم و دانش هستن و همه رو هم ميخوان بکنن مث خودشون.يکي شون از روش «سرکوفت» استفاده مي کنه انگار «دي و ميخواد به زووور بهمون حالي کنه که درسش بسيار مهم، حياتي و شيرينه البته! و يه ۲۰-۱۰ تومني هم پول کتاب پياده مون کنه و عمراً البته! حاضرم ۱۲ ترمه بشم ولي واسه اين مزخرفات، پولم رو دور نريزم:پي اون يکي هم درسش اصلاً به ما مربوط نميشه و خب چيزي هم نميگيم چون عادت کرديم به خوندن درساي بي ربط و ديگه خودمون هم نمي دونيم چي ربط داره بهمون و چي ربط نداره! کلاسش کلي دوره، يه عالم بايد راه بريم! کلي هم خفه و ساکت و تاريک و اينا و خب دقيقاً من و مريم و فاطمه هي با هم حرف مي زنيم و شوخي و اينا که خوابمون نبره.من که رسماً دلم ميخواد واقعاً بخوابم.خيلي بدجوره! همه خوابن.استاد هم از اين دانشجويان تازه نفس دکترا ست که فکر کرده حالا ۴ تا دانشجو اومدن سر کلاسش، ديگه چه خبر شده! ولي نمي کنه آدم رو! امروز ولي به خاطر ختم يکي از اساتيد يه کم زودتر تعطيل کرد.روحش شاد! لااقل خيرش رسيد به يه عده! آخيش! *۱۲ مهر ۸۴ *شديداً از سيستم انتخاب واحد و حذف و اضافه ي دانشگاه شاکي ن همه.خدا مي دونه امروز چقدر دنبال کارامون اين ور و اون ور دويديم! گننننننننننند مي زنن به همه چيز! [Link] [1 comments]
Wednesday, October 05, 2005
ساعت یا بمب ساعتی
*۱۱ مهر ۸۴ *ساعت زنگ مي زنه.از اول مهر، اين اولين روزيه که صداش رو مي شنوم! و مجبور نيستم به خواهرم التماس کنم که يه ربع - نيم ساعت ديگه بيدارم کنه! :دي بعد که بيدار ميشم فکر مي کنم الان چند شنبه س؟ و به اين نتيجه مي رسم که جمعه س ولي يه کم شک دارم.بيشتر فکر مي کنم.ديروز کي بود؟ درسام چي بود؟ ديروز يکشنبه بود.پس الان نمي تونه شنبه باشه! امروز..دوشنبه س! يکي از معدود اخلاق هاي خوبم اينه که وقتي بيدار ميشم ديگه اصلاً و ابداً خوابم نمياد.خوشم هم نمياد از آدمايي که وقتي ميرن دانشگاه يا سر کار يا هرجاي ديگه، کله ي صبح قيافه شون مث وقتيه که تازه از رختخواب اومدن بيرون.زشته بابا! :پي تمام راه -نيم ساعت تمام- يه دختره روبروم نشسته بود که تجسم کااامل اون «ساناز» ي بود که ازش اصلاً خوشم نمياد.اين جريان ساناز يه چيز خنده داره بين من و يکي از دوستام.. و خب اون دختره دقيقاً شکل خود ساناز بود.باور کن! *کلاس صبح طبق معمول تشکيل نشد.فايده ش هم کشف سايت دانشکده بود که بعد از ۱۰۰ سال بالاخره آماده شد.ما البته سايت نداشتيم و کسي هم نمي دونه اين رو کي وقت کردن توي زيرزمين کتابخونه بسازن.يه فضاي خيلي خوشگل که اصلاً تفلون نيست -مي چسبه به آدم- و امروز هم خب خاطره ي خوبي شد واسه من چون در بدو ورود و افتتاح! هرچند موفق به حدف و اضافه نشديم ولي دو تا ميل خوب داشتم و کلي خوشحاليدم (: و ديگه اينکه خدا لعنت کنه و نبخشه و نيامرزه اون احمق هاي بي شعوري رو که دانشگاه قبول ميشن ولي حتي شعور اين رو ندارن که وبگردي و ميل بازي مال وقتيه که کسي کامپيوتر رو لازم نداره نه وقتي که ۲۰ نفر معطل حذف و اضافه ن! به خودم بود يه چيز اساسي تر مي گفتم بهشون.حيف که بچه ها هي ميگن عصباني نشو.مهربون باش.يواش تذکر بده.در کل ذهنيت من اينه: يا کسي چيزي رو که بايد بدونه مي دونه يا اگه نمي دونه و رعايت نمي کنه، من ميگم که ياد بگيره.هرقدر هم دلش ميخواد مي تونه ازم بدش بياد.ابداً مهم نيست.
a*سر کلاس اتوکد استاد از هر کي مي خواست بياد و يه شکل ساده رو بکشه تا ث کلاساي ديگه همه خواب نباشن و ياد بگيرن همونجا.يکي درخت کشيد، يکي بستني قيفي و خب همه هم پسر! بعد گفت از دخترا کي مياد؟ -پسرا رو خودش صدا زد همه شون رو- هرکي بلد نيست و قبلاً چيزي نمي دونسته بياد.مي دونستم هرکي چيزي بگه، ۳ ثانيه بعد، پاي تخته س.روم کم نشد که! گفتم الان همه استاد شدن! استاد گفت خودت پاشو برو.منم مي خنديدم تا رسيدم به کامپيوتر.گفت يه چيز سخت...ماشين بکش.منم چه ماشيني کشيدم! همه مي خنديدن.دود اگزوزش رو هم کشيدم.کلاس رو سر سه سوت گذاشته بودم رو سرم.استاد تشکر کرد و بعدشک تعطيل.دستم خوب بود! :دي *امروز سر کلاي زبان، همه داشتن مي گفتن شادترين روز زندگي شون کي بوده؟ اکثراً از زيرش دررفتن.من گفتم روزي که يکي از همکلاسي هام رو ديدم! :دي همه رفتن سر کار! :پي *۱۰ مهر ۸۴ *کلي کله ي صبح ميل بازي کردم.بعدش آب بازي.هم رفتم دانشکده.توي راه کلي به خودمون خنديديم که چقدر متقلبيم -کلوز فرندز مي تونن ميل بزنن بپرسن چرا ما ميگيم که متقلبيم!- بعد هم با اون خانوم استاده کلاس داشتيم که خب من دوستش ندارم هنوز -و نخواهم داشت البته - ولي انصافاً خيلي خوب و جالب درس ميده.لااقل امروز من فهميدم که «گودال باغچه» چيه! توي شهرهاي گرم و کم آب و اينا زمين رو در يه سطح وسيع -مثلاً اندازه ي يه خونه- حفر مي کنن به عمق ۴ متر براي مثال و توش مث باغ و اينا درخت و گياه مي کارن.يه بهشت کوچيک وسط کوير مثلاً.اگه توي گودال باغچه، درخت نارنج بکارن اسمش ميشه نارنجستان! (: *۹ مهر ۸۴ *هرچي شبيه تر باشم به چيزي که خودم ميخوام، راحت ترم... *آنگاه الميترا گفت با ما از مهر سخن بگو.. پس او سربرداشت و مردمان را نگريست و به صداي بلند گفت: هنگامي که مهر، شما را فرامي خواند از پي اش برويد اگرچه راهش، دشوار و ناهموار است..و چون بال هايش شما را دربرمي گيرند، وابدهيد اگرچه شمشيري در ميان پرهايش نهفته باشد و شما را زخم براند..و چون با شما سخن مي گويد، او را باور کنيد اگرچه صدايش روياهاي شما را برهم مي زند چنان که باد شمال، باغ را ويران مي کند. زيرا که مهر در همان دمي که تاج بر سر شما مي گذارد، شما را مصلوب مي کند.همچنانکه از قامت شما بالا مي رود و نازک ترين شاخه هاتان را که در آفتاب مي لرزند، نوازش مي کندبه ريشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند، فرود مي آيد و آنها را تکان مي دهد.شما را مانند بافه هاي جو در بغل مي گيرد. شما را مي کوبد تا برهنه کند. شما را مي بيزد تا از خس جدا کند. شما را مي سايد تا سفيد کند. شما را مي ورزد تا نرم شويد و آنگاه شما را به آتش مقدس خود مي سپارد تا نان مقدس شويد بر خوان مقدس خداوند. همه ي اين کارها را مهر با شما مي کند تا رازهاي دل خود را بدانيد و با اين دانش، به پاره اي از دل زندگي مبدل شويد..اما اگر از روي ترس، فقط در پي آرام ِ مهر و لذت ِ مهر باشيد پس آنگاه بهتر آن است که تن برهنه ي خود را بپوشانيد و از زمين خرمن کوبي مهر دور شويد و به آن جهان ِ بي فصلي برويد که در آن، مي خنديد اما نه تما را و مي گرييد اما نه تمام ِ اشک را. مهر چيزي نمي دهد مگر خود را و چيزي نمي گيرد مگر از خود.مهر، تصرف نمي کند و به تصرف درنمي آيد.زيرا که مهر بر پايه ي مهر پايدار است. هنگامي که مهر مي ورزيد، مگوويد «خدا در دل من است» بگوييد «من در دل خدا هستم».. و گمان مکنيد که مي توانيد مهر را راه ببريد زيرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد. مهر، خواهشي جز اين ندارد که خود را تمام سازد..اما اگر مهر مي ورزيد، و شما را بايد که خواهشي داشته باشيد، زنهار که خواهش ها اينها باشند: آب شدن چنان جويباري که نغمه اش را از براي شب مي خواند. زخم برداشتن از دريافتي که خود از مهر داريد و خون دادن از روي رغبت و با شادي. بيدار شدن در سحرگاهان با دلي آماده ي پرواز و به جا آوردن سپاس يک روز ديگر براي مهرورزي. آسودن به هنگام نيمروز و فرو شدن در خلسه ي مهر. بازگشتن با سپاس به خانه در پسين گاهان و آنگاه به خواب رفتن با دعايي در دل براي کساني که دوستشان مي داريد با نغمه ي ستايشي بر لب... پيامبر و ديوانه / جبران خليل جبران / ترجمه: نجف دريابندري *امروز رفتم يه پستخونه ي ديگه -نه ايني که نزديک خونه مونه- يه شعبه ي بزرگ بي در و پيکر که فوق العاده يهو شلوغ شد -کارمندا مي گفتم امروز چه خبره؟- و کارمنداش مظهر دررفتن از زير کارن به نظر من! چند تا سوال بود درباره ي انواع پست که مي خواستم بدونم جوابشون رو حتماً و اونا هم زورشون ميومد جواب بدن.منم پررو بازي درآوردم تا جواب سوالام رو بگيرم و موفق هم شدم.مامور پست پيشتاز و سفارشي شون از اينا بود که تا چشمش به دخترا ميفته خودش رو گم مي کنه و شروع مي کنه به تعريف کردن و بيخودي خنديدن و اينا.اول هيچي نگفتم بهش ولي بعد شاکي شدم گفتم خب حالا چرا انقدر مي خندي؟ گفت بخندم ميگين رو آب بخندي!!! نخندم ميگين طرف مث برج زهرماره.من چي کار کنم پس؟ حيف که کتاباي عزيز دوستم دستش بود -هرچند کاري نمي تونست بکنه- وگرنه اوني رو که حقش بود خيلي دلم مي خواست بهش بگم.مردک مزخرف. نتيجه ي اخلاقي: من ديگه غلط مي کنم اونجا برم.فقط اداره ي پست سر خيابون خودمون.خيلي ارزش داره خيلي چيزا... *۸ مهر ۸۴ *۱۰۰ ساعت فقط طول مي کشه تا کلمه هاي اين کتاب تافل رو پيدا کنم.توي هر جمله زير ۲۰ تا کلمه رو خط مي کشم.انقدر خسته ميشم که تا ۳ روز نميرم حفظ کنم کلمه ها رو و خب بدي ش اينه که چون نمي شنوم کسي ازشون استفاده کنه، خودم خيلي هم به کار مي برمشون و اينطوري کم کم فراموش ميشن.بايد بيشتر سعي کنم! (: *۷ مهر ۸۴ *آخي! يه نفس راحت مي کشم وقتي ريخت بچه هاي دانشکده رو نمي بينم! *۶ مهر ۸۴ *بخندين فقط ((((((((((((((: اينجا رو: يک کارنامه کاملا* واقعي و مربوط به آزمون سال 1384 دانشگاه! آزاد! اسلامي!!! براي مشاهده نسخه اصل آن به آدرس http://www.azmoon.org/result.php?CandID=244233رفته يا شماره داوطلبي (244233) را در فرم اعلام نتايج دانشگاه آزاد وارد نمائيد. *ميدوني اگه مشروب بخوري با شورت بري تو حياط چي ميشه؟ - ميشم يه فرد مشروب خورده با شورت ايستاده در حياط. نتيجه اخلاقي: بعضي وقتها واقعيت سادهتر از اين حرفهاست که خودمون رو درگير کنيم! *href="http://dahi.us/lamp/2003_01_01_lamp_archive.asp#87211487">نمينويسه. *يه آفلاين باحال: ميخواين ذهنتون قاط بزنه؟ همينطور که نشستين رو صندلي، پاي راست تون رو يه کم بياريم بالا و تو هوا، به سمت عقربه هاي ساعت بچرخونين. در همين حال با دست راستتون، (تو هوا يا هر چيزي) شش انگليسي (6) رو بنويسين؛ جهت چرخش پاتون عوض ميشه!! اگه لازمه اين کار رُ پنجاه بار هم انجام بدين؛ اما کاري از دست شما بر نمياد!
[Link] [3 comments] |