About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, November 27, 2006
مریم و هاله نورانی
*۷ آذر *سرما خوردن مسخرهترين کار دنياست فکر کنم! *حرف زدنم کاملاً جيرهبندي شده! همينطوريش هم من زياد توي خونه حرف نميزدم. الان که هيچيِ هيچي! :دي *از آفلاينهاي مرمر جون يه چيزي ياد گرفتم: (*) ميشه يه ستارهي طلايي خوشگل. توي ياهومسنجر ميتونين امتحانش کنين (: *چي ميشد آدم دو تا انتخاب داشت؟ که يا يه کتابي رو بخونه يا بخوردش! خوردن کتاب هم سخته به اندازهي خوندنش.انقدرا هم راحت نيست ولي براي وقتايي مث الان من که حال ندارم بشينم حتي، باز خوردن از خوندن راحتتره؛ اگه ميشد از کتاب ۵۰۴ شروع ميکردم چون کلمههاش واقعاً خيلي به درد ميخورن.نميشه راستي؟ *۶ آذر ۸۵ *به ميمنت و مبارکي صبح تشريف بردم دکتر بالاخره؛ همهش فکر ميکردم چقدر حالم بده. دم در درمانگاه، چند نفر دست و پاي يه پسره رو گرفتهبودن ميخواستن ببرندش داخل. خود طرف که فکر کنم کاملاً بيهوش بود.ميگفتن از پله افتاده سرش خورده به جايي. راننده که از اقوام پسره بود احتمالاً، اول روي صندلي کناري من نشسته بود. يه آستينش کلي خوني شده بود -به خاطر حمل و نقل مجروح- خيلي هم ترسيده بود. رفت دراز کشيد روي چند تا صندلي کنار هم.يکي بايد ميومد به اين برسه؛ دوستش چند بار هي اومد صداش کرد، گفت بلند شو و اينا. وقتي ديد ميگه نميتونه رفت يه سرم هم براي اين گرفت. بساطي بود ديدني. کلي منتظر موندم تا نوبتم شد.مختصر و مفيد به دکترجان گفتم که سر و گلو و همهي بدنم درد ميکنه. دکتر جان بعد از کمي نچ نچ و واي واي که دختر چقدر تب داري و اينا، پرسيد ميونهم با آمپوي چطوره و خب ترجيح دادم ديگه دست از بچهبازي بردارم. گفتم دوست ندارم ولي ناچارم بپذيرم. فقط کم بنويس لطفاً! دکتر جان هم دو عدد ۶.۳.۳ مرحمت فرمود و گفت به سلامت. براي سردردهاي دائميم هم گفت عينک که داري، سينوزيت هم نداري.پس حتماً زياد حرص ميخوري سر هر چيزي! خب تشخيصش عالي بود و نتونستم بگم نه. تصميم گرفتم سر راه يه کتاب دربارهي چاکراها و اينا بخرم براي تشويق و تشکر از خودم؛ چون قرار بود آمپول بزنم ديگه. سرم رو گذاشته بودم روي کيفم، منتظر بودم.يه خانومه به مامانم گفت دخترتون امروز نرفته مدرسه؟ فکر کرده بود من پيش دانشگاهيم! خوش به حالم! انقدر جوون موندم يعني؟ توي داروخانه يه پسر بچهي کوچولوي ناز اومده بود با مامانش و دکتر براي بچههه هم آمپول نوشته بود. مامانه بيشتر از بچههه ميترسيد. ميگفت هر دفعه اينو ميارم آمپول بزنه، بعدش خودم بايد سرم بزنم بس که اين جيغ ميزنه و گريه يکنه، من هم اعصابم داغون ميشه. نمي دونم چرا جديداً از بچهها يه کم خوشم مياد.گفتم باهاش حرف بزنم که لااقل وقت آمپول گريه کنه نه از نيم ساعت قبلش. کلي بچههه برام شعرهاي مهد کودکش رو خوند و اسم خانومشون رو گفت و تعريف کرد که توي نقاشيهاش هميشه اسبهاي زرد ميکشه؛ سرما خورده بوديم هر دومون وگرنه يه دونه بوسش ميکردم. وقتي رفتم براي نوش جان کردن آمپول، يه خانومه هم اومده بود که کمرش راست نميشد به هيچ عنوان. گفتم چرا اينطوري شدي؟ گفت براي پسرم جشن تولد گرفتم؛ ۱۰ جور هم غذا درست کردم. تا چند روز هم داشتم کف آشپزخونه و اينور و اونور رو ميشستم. حالا کمرم گرفته، صاف نميشه.گفتم من نميدونم مامانها دوست دارن انقدر کار بتراشن براي خودشون. هم خانومه هم اون خانومه که داشت امپولها رو اماده ميکرد، گفتن چون دخترا دست به هيچي نميزنن. مجبوريم ما کارها رو انجام بديم ديگه. حوصله نداشتم بحث کنم که کار خونه فقط براي دخترا نيست و اينا. گفتم خب ازشون بخواين کمک کنن. خودتون هم انقدر نسابين در و ديوار رو! هردوشن گفتن نيست تو خودت کمک ميکني به مامانت؟ گفتم مامانم بيرونه؛ ميتونين ازش بپرسين! به مامان که گفتم گفت نيست تو خيلي کار ميکني خودت؟ :پي *اين آقاي کتابفروش سر کوچهي ما فوق العاده آدم کمحرف و بياعصابيه! نه ميدونه توي قفسهي کتاباش چه خبره، نه راهنماييت مي کنه، نه تخفيف ميده نه هيچي. لوازم تحريرش هم از همهجا گرونتره. کاسب نيست خلاصه.رفتم بهش گفتم يه کتاب دربارهي چاکراهاي بدن ميخوام. گفت نداريم! يه کم نگاه کردم کتابا -در تمام اون مدت، آقاهه چپ چپ نگام مي کرد.منتظر بودم برم. من هم محل نذاشتم اصلاً- «هاله نوراني» رو برداشتم.آخرش دربارهي چاکراها عکس و توضيح داشت. بهش گفتم اينجا رو ببينيد.کسي ازتون پرسيد بگين کتاب هاله نوراني رو بخونه لااقل. با کسي هستي اصلاً! مطمئنم کوچکترين تحولي در اين آدم حاصل نميشه.يگو آخه تو رو چه به کتابفروشي؟ من بد اخلاق از تو بهترم! ببين چي هستي تو ديگه! پ.ن: شک دارم بهتر باشم البته! گفتم که دلم خنک شه فقط. *توي کتاب «هالهي نوراني» نوشته ۷۰۰ نقطه از بدن آدم هست که انرژي زندگي (نيروي حيات) در اونها متمرکز شده و در طب سوزني با تحريک کردن چند تا از اين ۷۰۰ نقطه، انرژي رو در بدن بيمار به جريان ميندازن و باعث بهبود فرد ميشن. *چيزي به اسم انرژي منفي وجود نداره؛ انرژي هميشه مثبته. بعضيا از تو انرژي ميگيرن -عاميانهش ميگيم انري منفي ميدن- و باعث ميشن حضورشون تو رو خسته و عصبي کنه. بعضيا بهت انرژي ميدن و دوست داري هميشه باشن. وقتي هستن، احساس خوبي داري و اگه کسي بوده باشه که عاشق هم باشين يا حتي دوست داشته باشين همديگه رو، مدام با هم تبادل انرژي دارين. اون از تو انرژي ميگيره، تو از اون و اين باعث ميشه هي بخواين با هم باشين. به مسافت هم بستگي نداره؛ ممکنه کسي از تو خيلي دور باشه ولي چون دوستت داره، انرژيش به تو ميرسه. هم اون حس خوب رو در تو به وجود مياره، هم عشقش رو احساس ميکني... *سرماخوردگيهاي جديد خوابآورن؟ هي دلم ميخواد بخوابم همهش! *۵ آذر ۸۵ *مث پرروها ديگه نرفتم سر کار پيشنهادي جديد؛ حتي تلفن هم نزدم بگم چرا! حوصلهش رو ندارم اصلاً. هي سعي ميکردم بتونم در و ديوار تيرهي اون فضا، آدمهاي مارمولک اونجا و کساني رو که ازم انرژي زيادي ميگرفتن رو تحمل کنم ولي ديدم نميشه؛ نميارزه اصلاً. به درس و زندگي و کتاب و تفريح و دوستي و بلاگ هيچي که نميرسم هيچ، حقوق و مزايايي هم در کار نيست. حتي اگه مبلغ زيادي هم ميدادن، بازم نميارزيد چون عملاً وقتي براي لذت بردن از درآمدم نداشتم. به قول خالهم کار ميکني براي زندگيت نه برعکسش. تصميم گرفتم يه کار تدريس بگيرم. به خالهجان سپردم. ببينم چطوري ميشه جريان. *من نميدونستم مردم براي کلاس اول دبستان هم معلم خصوصي ميگيرن! انقدر خنگ شدن بچهها؟ و نميدونستم هر ساعت تدريس خصوصي را ۳۰-۱۵ هزار تومن حساب ميکنن!!! تو چرا ۳ تومن حساب ميکني پس؟!!! *اون يکي خالهجان ميگفت ميره کلاس کامپيوتر. استادشون خواسته واحدهاي حافظه رو بگه. اول کلي مثال زده که واحد وزن، گرم هست. هر ۱۰۰۰ گرم ميشه ۱ کيلو و هر ۱۰۰۰ کيلو ميشه ۱ تُن! دربارهي کامپيوتر هم واحدهايي داريم مث بيت. هر ۸ بيت ميشه ۱ بايت. بعد کيلو بايت، بعد نميدونم چي. هي گفته و روي تخته نوشته و اينا. وقتي تموم شد درس، يکي - که ليسانس هم داره مثلاً- در کمال اعتماد به نفس- ميگه ببخشيد استاد؟ يعني شما ميگيد هر بايت ميشه ۱۰۰۰ گِرم؟ *۴ آذر *خواهر گرامي يک عدد موس-پَد خوشگل از دوستش هديه گرفته؛ سورمهاي. بالش هم داره :دي فقط بوي.. بوي.. خواهرم ميگه بوي برنج دودي ميده! *اندازهي اينا هم نشدم! *اگه اينطوريه: در آغوش گرفتن (Hug) داروی خوبی است. در این حرکت، انرژی منتقل می شود و فرد در آغوش گرفته شده تقویت روحی و عاطفی می شود. شما برای بقا در زندگیتان به یکبار «در آغوش گرفته شدن» ، برای حفظ و حراست از زندگیتان به 8 بار « در آغوش گرفته شدن» و برای رشد و نمو به 12 بار «در آغوش گرفته شدن» در روز نیاز دارید. پ.ن: پس خداحافظ زندگي! :دي *رييس موقت جان امروز دير اومد. من هم مخ دو عدد دختر جديد رو کار گرفتم اساسي! اول راهشون انداختم که هي به هم نگن خانوم فلاني. بعد هم کلي خنده و حرفاي جالب و اينا و خب خوش گذشت. البته ازشون طوري خوشم نيومد که بخوام دوست بشم باهاشون -در حالي که مثلاً من همون روز اولي که نغمه رو ديدم، دوست شدم باهاش- ولي بهتر از هيچين خب. يکيشون ۲ سال انرژي درماني و هاله بيني و اينا کار کرده. کلي چيز ازش ياد گرفتم. آخرش هم گفتم بهم نگاه کن. بگو کجاي بدنم نقص فني داره؟! آخه گفت ميتونه ببينه. البته دختره خيلي مارمولکه. از ايناس که بايد کلي زير زبونش رو بکشي تا دو کلمه بفهمي ازش ولي خب کم آورد و مجبور شد مقاومت نکنه ديگه.يه کم نگام کرد گفت سردرد زياد داري با مشکل گوارشي! دومي رو قبول ندارم ولي اولي رو چرا. اومدم خونه با کلي ذوق به مامان گفتم. گفت ميکشمت. تو سينوزيت داري. حاليت هم نيست که همش سرماخوردهاي و سرت درد ميکنه. ديدم راست ميگه.خسته شدم از اين همه سرما خوردگي.روشن بيني نميخواد تشخيص سينوزيت که! :دي *خانومه ميگفت جاي شهرداري برو توي آموزش و پرورش کار کن. هم کارت خيلي سبکتره، هم شغل داري، هم ميتوني راحت درس بخوني.ديدم راست ميگه. دوباره دارم دنبال آشنا ميگردم :پي به مامان گفتم فردا قراره برم دانشگاه، دنبال مدرکم. به رييس موقت جان هم گفتهم که يک ساعت -حالا شايدم بيشتر- دير ميرم. ميخواي نرم اصلاً؟ مونده بود چي بگه به من با اين مدل کار کردنم. آخه رييس موقت جان ديوونهس. نميشه من يه عمر هر شب يه فيلم براش بازي کنم که بيام خونه که! به اون باشه ميخواد تا نصفه شب باشم پيشش! فکر خوبيه ها. منِ بي اعصاب بشم معلم ((: *۳ آذر *تا ساعت ۹ خوابيدم. بعدش کلي به کارهام رسيدم؛ بعدش هم مهموني.. الان ميفهمم چرا شاغلين محترم به گردش و تفريح اهميت ميدن. ميخوان ديوانه نشن! *قراره از فردا عادت کنم خوشحالتر باشم هميشه.يه کتاب هم ببرم بخونم وقتي کار خاصي ندارم اونجا.روز اول نق زدم که من نميتونم دير برم خونه. خوشم نمياد. اهل زياد حرف زدن هم نيستم. روز دوم گفتم زود سرم درد ميگيره وقتي کارم زياد باشه -منظورم اين بود که زياد حرف نزنه رييس موقت جان :پي- فردا هم ميخوام بگم موقع بيکاري ميخوام کتاب بخونم. رييس موقت جان روز اول ميگفت تو نيومده پاي تلفن برام قانون ميذاري دختر؟ اصلاً تو بيا من ببينمت، بعد باهام چونه بزن! احتمالاً يا بايد به کار هم کاري نداشته باشيم يا همهش کل بزنيم با هم. حالا کدومش رو نميدونم هنوز. *ميل جديدت چي شد پس؟ اگه آف گذاشتي بهم نرسيدهها (: *هيچي نشده گاهي از رييس موقت جان لجم ميگيره؛ آدم خوبيه.. يعني بد نيست لااقل. خب ميشه گفت اين سومين تجربهي کاري منه. اوليش وقتي بود که اول دبيرستان بودم. بيشتر شبيه مسابقه بود البته. مث نوشتن يه تحقيق، جمعاوري يک سري مطلب. يه کار تفريحي و خب جايزهش -اولين حقوق عمرم- يک سکه بهار آزادي بود که باهاش يه انگشتر کوچولو گرفتم که استفاده نميکنم ازش ولي هنوز دارمش و بقيهش هم راه دوري نرفت.. دوميش تابستون پارسال بود. ۳ روز براي دفتر فني طبقهي اول آموزشگاه کار کردم. يه تحقيق دانشجويي بود. حقوقش هم يادمه ۱۲ تومن بود که همهش رو پول کتاب دادم و خب ادامه ندادمش. تمام روز رو پاي کامپيوتر بودم. نميارزيد.. سوميش هم الانه و خب جديتر از بقيهس. توقع حقوق ندارم راستش. شايد فقط يه تجربه بشه برام؛ هرچند به صورت نيمهعلني! رييس موقت جان يه قولهايي بهم داده که اگه ببينه اهل کار هستم واقعاً، سعي ميکنه يه کار مرتبط با رشتهم بهم بده بعدها. اين کار که تا اواخر اين ماه بيشتر نيست. ۳ هفتهش مونده -۳ روزش که گذشت؛ يعني ۲ روز، يکيش هم جمعه بود که تعطيل بودم خدا رو شکر- حساب کردم رييس موقت جان توي اين چند روز -اگه زيرش نزنه- ۶۰ تومن فقط پول آژانس قراره بده براي برگشتنم! مسخرهس يه مقدار به نظرم. آدم قرار نباشه حقوق بگيره، بعد انقدر پول آژانس بگيره از رييس موقت جانش! :پي *رييس موقت جان آدم وراجيه! اسمش رو هم ميذاره مهارت سخنوري.ميخواستم بگم جاي انقدر حرف زدن، برو روسريت رو درست کن. درست غذا خوردن و احترام گذاشتن به بقيه رو هم ياد بگير. *ترکيدم بس که از اين آقايون خدمتگزار اونجا تشکر کردم؛ من اصلاً رو م نميشه يه کسي بگم کاري رو انجام بده و دستور بخوام بدم به کسي. حتي اگه خيلي هم مريض باشم، به خواهرم بخوام بگم آب بده بهم، کلي کلمات خواهش و تشکر توي جملههام هست چه برسه بخوام به کسي بگم چه کار کنه، چه کار نکنه. کاش اصلاً هيچجا آبدارچي و خدمتکار نداشت. مث اموزشگاه زبانمون.. جو ش خيلي خوب بود. راحت بوديم همهمون اونجا... دلم براي اون روزا خيلي تنگ شده. اگه ميدونستم به اين زودي قراره تموم شه بيشتر سعي ميکردم همه چيزش رو به حافظهم بسپرم.. يادش بخير... *۲ آذر *مسير رو بلد نبودم زياد؛ خيلي زود راه افتادم. يک ساعت زودتر رسيدم! -از اين به بعد ۸ راه ميفتم تازه. نميشه صبح، زود برم بعد به جاش از اينور زودتر بيام؟- انقدر هم دلم براي دوست جون تنگ شده بود که داشتم خفه ميشدم ديگه. عين پرروها تلفن زدم بيدارش کردم. حالا مطمئن بودم خوابه کاملاً. وجدانم هم درد نگرفت راستش.. آخه هيچي نميگه وقتي بيدارش ميکنم، اخلاقش خوبه هميشه. سرما هم خورده بود حسابي، صداش درنميومد. تازه ميگفت خوب شده الان. ظاهراً چند روز پيشها صدا ش کاملاً تعطيل بوده! :دي اندازهي ۳ روز نرمال من حرف زدم فقط. هِي هم ميگفتم يه چيزي بگو صدا ت بياد فقط. خوش گذشت. مرسي. دکتر که نميري؛ توصيههاي پزشکي رو هم قبول نميکني. چي بگم؟ ايشالا زود خوب بشي (: پ.ن: وفا؟ خوشم نمياد از اسمش اگه همينه! پ.پ.ن: بيمزه! ((: خيلي بيشتر از ۱۵ م من! چيه اون؟ بيسليقه! پ.پ.پ.ن: منحرف؟ :پي پ.پ.پ.پ.ن: چند تا کلمهي خوشگل -که نبايد ميگفتم- از دهنم پريد. بدم مياد از زيادي مودب حرف زدن. دوست داشتم فحش بدم همه رو. همزمان شد با حرف زدنم با تو. با تو نبودم مسلماً. گفتن نميخواد که! هوم؟ پ.پ.پ.پ.پ.ن: نظرت دربارهي اونايي که کلهي صبح ميان بالا سر بقيه، انقدر تکونشون ميدن تا بيدار شن، بعدش هِي پرچونگي ميکنن، چيه؟ *ه...م... غلط کرده عزيزم! از قول من بگو بهش! *اين رئيس جان دو تا خصوصيت داره که باعث ميشه خيلي برام عزيز!!! بشه: ۱. زنه! (خانوم هم نهها!) ۲. بلندگو قورت داده. زياد حرف ميزنه، خيلي هم بلند! ميترسم يه بار از دهنم بپره. ازش بخوام خفه شه :دي ولي آدم خوبيه کلاً. آدم باهاش راحته فقط اگه لطف کنه توي مدل غذا خوردنش يه نمه صرف نظر کنه ممنون ميشم ازش. سرم داشت منفجر ميشد امروز. نخواستم ازش پنهان کنم و زود زور گرفت جريان رو. ميگفت چارهش چاي خوردن قبل از شروع سردرد و ول گشتن با دوستاندختر و پسر در محيط هاي سالمه ولي تو دلم بهش ميخنديدم چون چارهش فقط اين بود که انقدر از خودش تعريف نکنه پيش من و از دست سرم برداره که تشريف بيارم خونه. من موندم بخوام باهاش کار کنم چي قراره بکشم از دستش؟ به اين باشه ميگه تا ۹-۸ شب بمونم پيشش. خودش آدميه که خونه و زندگي و شوهر و بچه و همه رو بيخيال ميشه و هي الکي ميمونه توي محل کارش تا آخرين لحظه. من اينطوري نيستم. البته فقط خونه و زندگي رو دارم با درس! :دي پ.ن: رئيس جان! يه کم وقت بذار براي شناختن آدما. چرا ميخواي يه شبه زير زبون همه رو بکشي روشنفکر؟ ((: *به مامان گفتم اگه رئيس جان تلفن زد بگه فردا برم، کسي گوشي رو برنداره. ميگم تلفن زنگ نخورد اصلاً! آخه ديروز گفت چند بار تماس گرفته ولي جداً اينجا زنگ نخورد. اينه که باورش ميشه. چند بار هم که حرف زد، تاکيد کردم روي اين قضيه :پي خدا رو شکر تلفن نزد اصلاً. مامان ميگفت روز سوم ميخواي جيم شي؟ اين چه طرز کار کردنه؟ گفتم با من خوبه فعلاً. خوشش اومده ازم. ولش کن بابا! ميخوام خونه باشم تمام فردا رو. رئس کيلويي چنده؟ بد عادتش نمي کنم از همين اول! :پي پررو م من؟ *فيلم «شام عروسي» رو ديديم در کانون گرم خانواده. خيلي خندهدار بود مخصوصاً هنرنمايي امين حيايي وسط خيابون، بعد از تصادفش با گلزار. يه عالم خنديدم (: *۱ آذر *عين پرروها! گفتم حرف رييس موقت جان = کشک! رفتم دانشگاه دنبال مدرکم؛ گفتم آخر وقت آمادهس -که وقت نشد برم بگيرم ديگه- بعدش کلي کتابفروشيها رو نگاه کردم. ۳-۲ کتاب هم گرفتم -نميتونم نگيرم اصلاً- ۱۰۱ جک انگليسي، فرهنگ اصطلاحات کوچه و نمونه سوالهاي ارشد آموزش زبان. مث فرانسه ميمونه برام. هيچيش رو بلد نيستم. من چطوري قراره امتحان بدم حالا؟ يه سري تابلوي طلاکوب؟! -يادم نيست اسمش رو دقيق- ديدم که خيلي خوشگل بود. بزرگاش مخصوصاً. قيمتش هم عالي بود؛ ۷ تومن. انقدر دوست داشتم يکي براي اتاقت بگيرم.. خونه که اومدم، کتابا رو جلد کردم و کلي آهنگ گوش دادم و اينا و خب رييس جان ۳۰۰ بار تلفن زد -گيرهس کلاً البته خودش ميگه پيگير کلمهي مناسبتريه!- که چرا نيومدي و بيا و از اين حرفا. کلي گم شدم خلاصه تا پيدا کردم اونجا رو بالاخره. يه کم صحبت کرديم و قرار شد فعلاً در خدمت هم! باشيم :دي نميدونم. دوستم گفت قبول کنم. من هم گفتم باشه.. *۳۰ آبان *مامان نذاشت بليز آبي بگيرم! بنفش گرفتم. انقدر بهم مياد! خوبه بقيه هستن لااقل نذارن من هِي همه چيز رو آبي بخرم، ميبينم با رنگاي ديگه چه شکليم! (: *بالاخره يه کفش آدموار پيدا کردم.. سفيد.. انقدر خوشگله! دارم سعي ميکنم براي چيزاي کوچيک هم خوشحال بشم يه کم. زندگي مگه چند تا چيز بزرگ داره براي آدم؟ همهش چيزاي کوچيکه ديگه... *بگو آخه تو رو چه به کتاب گرامر ادوَنس (Advanced Grammer In Use) خوندن؟ مغزم داره ميترکه. چيز سختي نيستا! فقط دربارهي همه چيز هِي جزئيات رو گفته. من هم که حفظياتم صفر! دچار حالت انفجار مغز شدهم! :دي *۲۹ آبان *خوبه اين بلاگ هست؛ لااقل اينطوري قاطي نميکنم چند شنبهس و چندمه! *چقدر بيتربيتن بعضيا! تلفن زدم آموزش کل دانشگاه، ببينم گزارش فارغ التحصيليم رو دانشکده فرستاده براشون يا نه. گفتن رسيده و شمارهي ديگهاي دادن که باهاش صحبت کنم. خانومه گوشي رو برداشته، ميگه تلفن بزن، از دبيرخونه بپرس. گفتم پرسيدم. گفتن با شما صحبت کنم. گزارشم رسيده. عين شاکيا: به چه اسمي؟ کِي رسيده؟ تاريخش رو بايد بدوني. همه رو گفتم. گفت فلان نامه رو بايد از دانشکدهتون بگيري بياري براي ما. گفتم دارم نامه رو. شما تا کِي تشريف دارين بيارم خدمتتون؟ گفت من شايد تا ساعت ۱۰ شب بخوام اينجا باشم. شما بايد ۱۰ شب نامه رو برداري بياري؟ ميخواستم بگم بستهنتو رو بابا! اگه ۱۰ شب تو هستي، من هم ميام نامهم رو ميارم. حيف که کارم گيره هنوز اونجا. سعي کردم عصباني نشم. گفتم منظورم اين بود که تا کِي ميتونم نامه رو بيارم؟ ساعت ۲ خوبه؟ خيلي ريلکس گفت بله، خوبه. من فکر ميکردم خودم خيلي قاطيم. از من بدتر هم هستن ظاهراً؛ خيلي هم هستن! بعد از ظهر که رفتم اونجا، خانومه يه کم اخمو بود کلاً ولي قرار بود کارم رو انجام بده. بعد گفت برو بايگاني، پروندهت رو بيار. هي من ۱۰۰ بار از طبقهي سوم رفتم زيرزمين، هي اومدم بالا. خانومه -يه چيزي تو مايههاي فسيل، از نوع بداخلاقش- نشسته بود اونجا. عين ماست زل زده بود به مونيتور. همهش ميگفت نيست و نيومده و نداريم! دوباره رفتم بالا، خانومه گفت بهش بگو بگرده؛ يعني چي نيست آخه؟ تو کاراي ديروز يا امروزه. گفتم آخه خانوم پايينيه عصبانيه! نميشه من نرم؟ گفت براي خودش عصبيه. يعني که چي؟ برو اگه انجام نداد کار تو رو، هيچي نگو. بيا بالا فقط.. نبود خلاصه. برگشتم بالا، گفت ميشه هفتهي ديگه بياي؟ گفتم نه، ديره! گفت خب پچهارشنبه تو بيا، من کارت رو انجام ميدم. فرداش هم همه چيز حاضره. کلي هم تاکيد کرد که دير نرم و اينا. مي کشن اينا آدم رو. *به مناسبت هفتهي کتاب، کتابفروشيهاي خيابون انقلاب، حراج کرده بودن کتابا رو يا با تخفيف و اينا.. منظرهش جالب بود کلاً. *واي! چه سرده اين روزا. *مريم -دوست عزيز دوران دانشجوييم- تلفن زد. کلي حرف زديم و خنديديم و اينا و خب آخرش به اين نتيجه رسيديم که توي دانشکده دوزار به آدم احترام ميذارن لااقل. بيرون که هر کي فقط بلده به خودش احترام بذاره، کسي رو آدم حساب نکنه و تا نهايت حد ممکن از زير کار در بره! *۲۸ آبان *يک عدد آشنا توي شهرداري پيدا کردم بالاخره. آشنا که چه عرض کنم؟ فارغ التحصيل يه دبيرستان هستيم. معاون مدرسهمون من رو بهش معرفي کرد و شمارهش رو بهم داد. امروز رفتم ديدمش و تقاضا نوشتيم و اينا و خب با اينکه خيلي کار داشت، کلي با من حرف زد و کمکم کرد. خيلي ازش تشکر کردم. واقعاً مث يه فاميل نزديک يا يه دوست باهام رفتار ميکرد. اينجا رو نميخونه ولي خواستم ازش تشکر کنم باز. حالا ببينم چطوري ميشه. *وِِن اين رُم، دو از د رُمنز دو! پ.ن: البته يا مث بقيه ميشي؛ يا حالت از خود متظاهرت به هم ميخوره يا دچار دوگانگي شخصيت ميشي بعد از چند وقت! *بدين وسيله از دخترخالهي گرامي به خاطر زحمات بي شائبهش -يعني چي؟ نميدونم- قدرداني ميشود. *۲۷ آبان *از صبح توي سايت سازمان سنجش ولو م! هِي ميچرخم ببينم چه خبره. کلي پيشرفته شدن. گزارش آزمونهاي زبان -تافل و غيره- کنکورها و همه چيز هست روي سايت و خب بديش فقط اين بود که متاسفانه اينجانب يا بايد آزاد، غير انتفاعي، پيام نور يا شبانه بخونم دوباره -يعني هر چيزي به جز روزانه- يا ارشد شرکت کنم. اينطوريا خلاصه! البته در عرض ۵ دقيقه با اين مصيبت عزمااااا کنار اومدم. اصولاً چند روزه هيچي برام اهميت خاص نداره. هر چي بشه برام مهم نيست. شد، شد؛ نشد، نشد! انقدر خوبه! آدم راحته. ديوونه بودم انقدر سر هر چيزي حرص ميخوردم من؟ *تشريف بردم به ميمنت و مبارکي عين پرروها فيش ثبت نام! کنکور ارشد رو گرفتم. کلي هيجان انگيز بود. شکل کارت اينترنت البرز ه؛ يعني قديميهاش -که من ديده بودم- همين شکلي بود. حالا بايد عکس رو اسکن کنم تا بتونم تشريف ببرم سايت سنجش، براي عمليات محيرالعقول ثبت نام! فقط موندهم اينا انقدر به سيستم کامپيوتريشون مطمئنن که اينجوري ملت رو ثبت نام ميکنن؟ ۶۳۰۰ هم ريختم توي جوق آب! و اومدم خونه. اندازهي گاو حاليم نيست آخه. چي رو برم امتحان بدم؟ شيطونه ميگه بشينم بخونم براي فرهنگ و زبان هاي باستاني. بعد آخرش يه روز برم شيراز، تخت جمشيد و اينا. همهي کتيبهها رو بخونم با افتخار! :دي راهنمائه داره اونور گلو ش رو پاره ميکنه و از حفظ يه چيزايي ميگه. من يانور ميگم نه. اينجا يه چيز ديگه نوشته. شلوارک هم ميپوشم؛ ميگم من توريستم. بلد نيستم مث شما لباس بپوشم. اينم برنامه ريزي اينجانب براي آيندهم. عاليه؛ نيست؟ :دي *۲۶ آبان *تو دهِ ما لزومي نداره آدم اسم کامل همه چيز رو بگه از جمله mp4 player! خوش به حالت که ميدوني نابغه! پ.ن: تحفه! *نغمه تلفن زد. گفت اون کتابم رو که دست توئه، خواهرم براي تحقيقش لازم داره. گفته يا برو از دوستت بگيرش يا بشين اين سي.دي رو نگاه کن، برام بنويس متنش رو. نغمه خانوم هم گفته بود ميرم ميگيرم ازش. کي حال داره از روي سي.دي بنويسه! نتيجه اينکه گفت اگه خونهاي، من بيام دم در ازت بگيرم. حالا فکر کن مادربزرگه اينجا مهمون بود. عمهجان گفته بود شايد بيام. با داداش کوچيکه قهر بودم. هميشه هم وقتي مهمون دعوت ميکنم که بابام خونه نباشه. اينطوري همه راحتترن. دلم هم نميخواست دم در وايسه. مونده بودم چه کارش کنم بالاخره. حالا گيجه اومده. نه سلامي نه عليکي! بيا مريمي، اين سي.ديت، اينم سرمشقهاي کلاس خطمه؛ تمرين کن ياد بگيري -نستعليق انگليسي!- بده کتابم رو. مرسي..من مونده بوئم چي بگم. مامان اومد دم در، کلي تعارف کرد که بيا تو، ناهار بمون و اينا. اونم هي گفت نه، ايشالا يه وقت ديگه و از اين حرفا. من هم خواستم مثلاً بگم تو هميشه يه وقتي مياي که نشه تعارفت کرد بموني. گند زدم! گفتم اين خانوم هميشه بيموقع مياد که نشه نگهش داشت! مامان هم گفت نه، هيچم بيموقع نيست! ديدم حرف ضايعي زدما ولي زحمت درست کردنش رو هم به خودم ندادم. حالا تلفن ميزنم ميگم اصلاً حواسم نبوده. اونم ميخنده ميگه اين چه حرفيه. مامان که اومده تو، به خواهرم گفته اين مريم ديوونهس! خواهرم هم تائيد کرده که آره، ولش کن، ديوونهس! ((: آي حرف زديم. جهت نوشتن همهي حروف رو بهم گفت با کلي حرف ديگه. يه سي.دي هم گذاشتم براش رايت شه دادم ببره. گفت چيه؟ گفتم نميگم. ببر خودت ببين. گفت هنديه؟ -عشق هنديه آخه!- گفتم نه. نميگم. ببرخودت ببين فحش بده. گفت انديه؟ ((: نغمه! دوستت دارم (: مخصوصاً با اين اخلاق جديد خيلي بيشتر دوستت دارم.. يادم باشه پرندهي کارزار رو بخونم. روي تو که بدجوري موثر بوده. از حالتهاش مشخصه. حتيت مامان هم که تا حالا نديده بودت، گفت از چهرهت مشخصه آدم آرومي هستي..
*اگه روي اين موضوع تمرکز کني که در هر موقعيت، چه چيزي خوبه، متوجه ميشي که زندگيت ناگهان مملو از احساس سپاسگزاري ميشه؛ احساسي که روح رو پرورش ميده. *چند وقت پيش که رفته بودم انقلاب کتاب بخرم، اصل آهنگ به سوي تو -قديميش- رو يه جا ميفروختن و خب گرفتم من. ين نوار کاست کپي رو ميداد ۱۴۰۰. نميدونم خوب بود يا نه. فقط يه بار همون آهنگ اصليش رو گوش دادم. بقيهش رو هم اصلاً نميدونم چيه اما دلم ميخواست داشته باشمش. الان توي وبلاگ زهرا-اچبي ديدمش. يادم افتاد يهو. به سوي تو به شوق روي تو به طرف كوي تو سپيده دم آيم مگر تو را جويم بگو كجايي؟ نشان تو گه از زمين گاهي ز آسمان جويم ببين چه بي پروا ره تو مي پويم بگو كجايي؟ كي رود رخ ماهت از نظرم نظرم؟ به غير نامت كي نام دگر ببرم؟ اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟ بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي؟ فتاده ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟ يكدم از خيال من نمي روي اي غزال من دگر چه پرسي ز حال من؟ تا هستم من اسير كوي تواًم به آرزوي تواًم اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟ بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي؟ فتاده ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟ *۵ سوال خانمانبرانداز! ۱. به چي فکر ميکني؟ ۲. منو دوست داری؟ ۳. من چاقم؟ ۴. به نظر تو اون دختره از من خوشگلتره؟ ۵. اگه من بمیرم، تو چی کار میکنی؟
*۲۵ آبان *کلي فيلم سينمايي ميبينم اين روزا. آخرياش هم غريبه و بيدارگري بودن؛ دو جور کاملاً متفاوت اما خيلي قشنگ (:
*انگار دنبالم کردن. هول هولکي شال گردنم رو تموم کردم. البته چون ناشيم -هرچند کارم خوب در اومد- و ميل بافتني رو بد ميگيرم، شونههام و مچم کلي درد گرفته! :دي مرمر ميگفت مگه مجبوري تو آخه؟ خب چي کار کنم؟ اوني رو که من ميخوام هيچ جا ندارن.مجبور شدم خودم ببافم. شال گردنم خيلي خوشگل شده. ۶ متره! يه دور دور گردنم ميپيچونمش. باز از هر دو طرف تا يه کم بالاي زانوهام ميرسه.ميخوام ديگه هيچ بهانهاي براي سرما خوردن نداشته باشم؛ هرچند ۱. عامل سرماخوردگي ويروسه. تاثير لباس گرم شايد اينه که نذاره بدن آدم که توي سرما ضعيفتر از حد معمول ميشه، سرما بخوره. ۲. چقدر هم که من بيرون ميرم! يا پاي کامپيوترم، يا کتاب دستمه يا دارم اينطوري اينطوري اندي گوش ميدم، يا پاي تلفن با دوستام حرف ميزنم يا ميل بازي ميکنم يا نق ميزنم. خلاصه بيرون رفتن نيست توي برنامهم فعلاً! [Link] [4 comments] 4 Comments: » سلام مریم جان Posted at 6:16 AM » شباهت نامیمون منو اینجا کشید ولی از سلیس بودن بیانتون خیلی لذت بردم Posted at 10:12 AM » عزیزم انقد بچه خنگ هست الآن که شید واسه مهد کودکی هام معلم بگیرن... Posted at 3:10 PM » سلام بهاره Posted at 3:30 PM |