About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, March 19, 2007
نصايح آقا بزرگي
*۲۳ اسفند * يکي از آيينهاي ايراني که ساليان بسيار طولاني در قلمرو فرهنگي ايران برگزار شده است، آيين جشن چهارشنبه سوري است. به عبارت ديگر، گسترهي برگزاري جشن چهارشنبه سوري، حوزهي حضور فرهنگ ايراني را نشان ميدهد. اين گستره نه تنها کشور ايران بلکه از سرزمينهاي زير تشکيل مي شود: شرق عراق و شمال آن(کردستان غربي)، شمال سوريه، شرق ترکيه، جنوب روسيه(داغستان و چچنستان)، آذربايجان و قفقاز، ارمنستان، غرب پاکستان، افغانستان، جنوب ترکمنستان، تاجيکستان، ازبکستان، قرقيزستان، غرب و شمال هند، غرب چين. مراسم جشن چهارشنبه سوري که در سرزمين هاي ياد شده در سال 1371(1993)برگزار شد، توسط فضانوردان فضاپيماي روسي«مير»در خارج از کرهي زمين، فيلمبرداري و عکاسي شد و در فرداي همان روز از شبکهي مرکزي تلوزيون روسيه پخش شد. در اين فيلم بخشي از کرهي زمين به طور يکپارچه درخشان و مشتعل بود و در اعماق فضا با شکوهي هرچه تمامتر ميدرخشيد. اين پهنهي درخشان سرزمين ايران بود. در ايران باستان شب چهارشنبه سوري در بالاي قصر پادشاهي يا کاخهاي بزرگ، خرمني از آتش روشن ميکردند و ديگران نيز بالاي بام خانهي خود آتش روشن مينمودند. سوري به معني سرخي، سرخ رنگ، مانند گل و شراب، و سور به معني عيش و سرور و شادماني و به معني بارهي شهر و بام بلند و ديوار دور شهر نيز هست و آتش را به آن جهت روشن ميکردند که بر اين باور بودند: بديها و سياهي را در آتش افکنده و ميسوزانند و از روي آتش ميپريدند و مي گفتند:« سرخي من از تو، زردي تو از من». منظور از سرخي، کردار نيک و منظور از زردي، کردار زشت و ناپسند است.در زمان هخامنشيان، خرمني از آتش را به سه کوپه تقسيم ميکردند؛ با همان روش از روي سه آتش به نام :آسمان، آذر و آبان که نام سه فرشته بزرگ خدا هستند، ميپريدند. پس از آن آتش به هفت قسمت تقسيم شد و نام هفت امشاسپند از روي آنها ميپريدند. بر پايي آتش در چهارشنبه سوري، نوعي گرم کردن جان و زدودن سرما و پژمردگي و بدي از تن بوده است. اين آيين در بزرگداشت اين اعتقاد کهن ايرانيان برگزار ميشود که در شب سال نو فروهر يا روان درگذشتگان آن خاندان ازآسمانها به زمين ميآيند. *ديشب زياد شلوغ نبود. تلفات هم کمتر از سال پيش بود. البته يه عده فکر کردن خيلي زرنگن و قراره سهشنبهي ديگه رو جشن! بگيرن و تا ۳-۲ صبح که سال تحويله، همه جا رو بمبارون کنن! عقلشون نميرسه که همونجور که خبرش به من و تو رسيده، به پليس هم ميرسه و کنترل ميشن خدا رو شکر. من اصولاً چهارشنبهسوري بيرون نميرم چون اصلاً دلم نميخواد دچار نقص عضو بشم، از اين مسخرهبازيها هم خوشم نمياد. اصولاً مردم همه چيز رو خراب ميکنن. به جون خودم ۹۰٪شون نميدونن فلسفهش چيه. فقط ميخوان سروصدا کنن الکي. حالا اينکه چند نفر کور بشن، چند تا سکته، چند تا سقط جنين، چند تا قطع دست و پا و سوختگي.. براشون مهم نيست. همهجا بوي باروت ميداد. آدم فکر ميکرد وسط ميدون جنگ ايستاده. شايد فقط شدت انفجارها کمتر بود. فقط مونده موشک دوربُرد و تانک وارد کنن براي چهارشنبهسوري! من اصولاً ترجيح ميدم فالگوش وايسم ببينم چي ميشنوم! از آيفن! خطري هم نداره. نيت کردم و گوشي رو برداشتم -اي خرافاتي! :دي- اول چند تا صداي ترق توروق -کر شدم- بعدش يه دختر لوستر از خودم: مامان! مامااااااااااااااااان! بيا! هه هه هه -صداي خندهي دختره- و يه صدا از دور: ماشين من.... !!! صداي خنده جواب خوبيه ديگه؟ :دي *گوشي رو برداشتم به فاطمه تلفن بزنم. ديدم اون داره زنگ ميزنه. فکر کنم با مسافرتهاي متوالي ايشون، يه خروار کتابش بايد تا آخر عيد، زير ميز کامپيوتر من بمونه... دو تا کتاب من هم پيشش بود. خودش اعتراف کرد. فقط نميدونم «بريدا»م دست کيه! يکي اعتراف کنه! *همه دارن به حرف من ميرسن که دوست، بهتر از فاميله.. فاميل رو تو انتخاب نميکني؛ همينه که هست.. و خيلي حرفها رو هم نبايد به فاميل بگي چون ممکنه حرفت سر از جاهاي ديگه دربياره و بشه دردسر! ولي دوست نه. همونيه که تو دوستش داري و فلان چيزي رو که بهش گفتي، چماق نميکنه برات! ديدي ميگفتم من! *۲۴ اسفند *صبح با مامان رفتيم خريد. هديه دادن زورکي به نظرم مسخرهترين کار دنياست. نه براي اوني که هديه ميده قشنگه، نه براي اوني که هديه رو ميگيره؛ هر چند بعضيا مث گاو ميمونن. نميفهمن فرق مزههاش رو... من چند تا اخلاق خوب دارم -خوب براي خودم البته- که اگه از کسي خوشم نياد، بهش تلفن نميزنم؛ باهاش رفت و آمد نميکنم، خودم رو مجبور نميکنم تولدش رو يادم باشه و براش هديه بگيرم، زورکي بهش عيدي نميدم و مسائلي از اين دست... يه چيز ديگه هم هست: بعضي وقتا آدم از صميميت زيادي نميتونه به کسي هديه بده يا از اختلاف سليقهي زياد! مثل من و خواهر گرامي.. البته من از اين جريان خوشم نمياد ولي واقعاً اينطوريه. مطمئنم هر چي براش بخرم دوستش نداره! اون هم هر چي بخره من دوستش ندارم احتمالاً.. يعني خيلي پيش مياد که سليقهي کسي که بهت هديه ميده با سليقهي تو جور نباشه و مثلاً تو نتوني انگشتري رو که برات خريدن دستت کني يا لباسي رو که هديه گرفتي بپوشي هر چند يه ذرهش قابل اغماضه ولي اگه شديد باشه، نه... اما خب دليل نميشه آدم هديه نده به کسي اما بهتره خود طرف انتخاب کنه چي ميخواد اگه خيلي سليقهش خاصه و تو براش بخري -ما معمولاً در مورد مامان همين کار رو ميکنيم- و خب مثلاً يادمه نزديکاي تولد خواهر گرامي که با هم رفته بوديم بيرون و چند تا خرت و پرت خريد که کلي ذوق ميکرد باهاشون، گفتم يه چيزي هم از طرف من انتخاب کن. گفت همينا رو ميخواستم. تو پولش رو بده؛ من کلي خوشحال ميشم و خب هردو مون کلي راضي بوديم :دي ولي براي دوستام خوشم مياد عيدي بگيرم -مگه اونايي که ميدونم اين جنگولک بازيها رو دوست ندارن و مجبور ميشن تلافي! کنن و حرصشون ميگيره- الان مراسم کارت نوشتن و کادو کردنه با کلي آهنگ و اينا.. چند ساله براي خودم شمع ميگيرم -عيدي!- امسال کارت هم نوشتم حتي! عين همون کارتهايي که براي دوستام نوشتم... حالا عکسش رو ميدم ببيني.. ديگه؟ يه عروسک خيلي کوچولوي ناز براي يکي از دوستام.. يه کيف پول صورتي براي يکي ديگه از دوستام... يه گلدون خيلي خوشگل هم براي يکي ديگهشون... بايد نوشتنيها رو هم تموم کنم که شنبه برم ادارهي پست، که زود برسه به دستشون. انقدر خوشحالم... *دو تا سورپرايز داشتم امشب: يکي از دوستاي دانشکده به علت دلتنگي مفرط تلفن زد، نيم ساعت فقط خنديديم. شمارهش رو هم عوض کرده بود -مث جنايتکارا هي شماره عوض ميکنه- يکي از بچههاي کلاس زبان هم مسج زد که بگه سيمکارت گرفته. اين وسطمسطها هم داشتم براي خودم يه جعبهي خوشگل درست ميکردم؛ شب هم با خودکاراي رنگي، نامه کاغذی نوشتم که شنبه ببرم پست کنم. *۲۵ اسفند *هر روز صبح مرا از خودم میدزدی و هر شب مرا به خودم پس میدهی. ديدی؟ ديدی تا بيايی روزهای هفته را مثل لباسهات از تنت کندم و انداختم کنار؟ *بالاخره تنبلي رو گذاشتم کنار و کليهي وسايلم رو مرتب کردم و کلي زباله توليد کردم. فقط نميدونم چرا وقتي کشوها مرتب ميشه آدميزاد جا کم مياره؟! :دي *آدم بايد صلاحيت بچهدار شدن را داشته باشد و از آن جمله است توانايي گير دادن! *۲۶ اسفند *ادارهي پست... عاشق ِ نامه و پاکت نامه و چسب ِ در ِ نامه و آدرس نوشتن و نگاه کردن به دستخط روي پاکت و حدس زدن محتوياتشم شديد... حالا ببينم پست پيشتاز چه گلي به سرمون مي زنه! *تمام آباء و اجداد عزيزم رو ملاقات کردم سر شستن يخچال! :دي کلي هم مواظبم کسي کثيفش نکنه باز! من نميدونم چرا اين بچهها احساس مسئوليت ندارن يه ذره! *مراسم شلهزرد خونهي مادربزرگه... *کتاب «The Lady In White» رو تموم کردم امشب. قشنگ بود خيلي (: *۲۷ اسفند *هميشه داشتم ميمردم ببينم اين داستانهاي هزار و يک شب چي بودهن! پيداش کردم. خيلي هم سريع دانلود ميشن. *از عمو جان هديه گرفتم امروز. دارم فکر ميکنم باهاش چي کار کنم! *هميشه برعکسه. شايدم من برعکسم! وقتي کسي با پاي خودش مياد طرفم، زياد استقبال نميکنم، «دوستت دارم» گفتنش رو باور نميکنم. حتماً بايد خودم برم طرف کسي، اول من دوستش داشته باشم. بعد اگه اون هم دوستم داشت ميتونه بمونه. اگه نه، يه روز بيدار ميشم ميبينم فراموشش کردهم. باز اگه کسي بخواد باهام دوست بشه، شايد زياد استقبال نکنم. هميشه اول بايد من انتخاب کنم انگار... *بعضيا فکر ميکنن «خيلي زرنگن»! يا «بقيه گيجن و اينا هم زرنگي ميکنن»! که خب توي اصل قضيه فرقي نداره. عادت مزخرف و زشتيه اصولاً! اولين موردي که يادم مياد، مال وقتيه که ميخواستم با دختر همسايهمون برم بدمينتون بازي کنيم -۱۰۰۰ سال پيش- بهم گفت من يه راکت بيشتر ندارم که اون هم خرابه. اگه تو توپ و راکت مياري بازي ميکنيم البته بيا دم خونهي ما چون مامانم اجازه نميده جاي ديگهاي برم - و مثلاً من بيام دم خونهي شما! - و خب من فکر نميکردم در عرض ۲ ثانيه، طرف ۲ تا دروغ بگه! اين مسئله باعث شد تا ۱. در برخورد با اونايي که ازم بزرگترن، حواسم رو جمع کنم. ۲. بفهمم مردم گاهي -خيلي راحت- دروغ ميگن. ۳. انتظار موردهاي بيشتر رو داشته باشم هميشه! و خب طبيعيه که اين جريان خيلي تکرار شد بعدها. مثلاً تلفن... اصلش اينه که وقتي شما به کسي تلفن ميزنيد، مرض نداريد که! حتماً ميخواين يه چيزي بگين.. يا حوصلهتون سر رفته ميخواين با يکي حرف بزنين. اگه مورد دومه، خب دوستتون بايد يه موضوعي پيدا کنه براي صحبت اما اگه مورد اوله، بايد بذاره حرفتون رو بزنيد و سعي کنه گوش بده، جواب بده و ... اما گاهي اينطوري نميشه؛ مثلاً شما قبل از شروع لکچرتون ميپرسين چه خبر؟ -که خيلي هم بيمقدمه شروع نکرده باشين- و دوستتون از چراغوني پارسال تا مهموني ديروز، همه چيز رو رنگي براتون تعريف ميکنه و مثلاً يک ساعت هم طول ميکشه. شما نميتونين حرفتون رو بزنيد. هزينهي تلفن رو هم شما بايد پرداخت کنيد و احتمالاً از فرط حرص خوردن، سردرد هم ميگيريد. شايد يه بار اشکالي نداشته باشه اما خيليا هستن اگه خودشون تماس بگيرن -که مثلاً دلشون تنگ شده و خواستن احوالپرسي کنن- سريع يه بهانهاي جور ميکنن و ميگن بعداً تماس ميگيرم.. و خب انقدر تماس نميگيرن که شما مجبور ميشيد تلفن بزنيد. وقتي هم زنگ ميزنيد، باز همهش خودشون حرف ميزنن! قضيه اينطوريه که اگه کسي ميخواد صحبت کنه، هزينهش رو خودش بايد پرداخت کنه. شايد شما خيلي تعارف کنيد با دوستتون اما درستش اينه که اون، يه وقت ديگه زنگ بزنه و ماجراهاي مهيجش رو با هزينهي خودش تعريف کنه! لطفاً کسي برام شعار ننويسه. درستش دقيقاً همينه! مدل ديگهي زرنگيهاي تلفني، اينطوريه که مثلاً دوستتون از شهرستان يا موبايل -گاهي حتي شهر خودتون- تماس ميگيره و سريع ميگه «من نميتونم حرف بزنم» يا خيلي رک ميگه «چون هزينهش با منه، نميتونم حرف بزنم» و ميخواد شما رو بذاره توي رودرواسي... پيشنهاد من اينه که اگه خودتون دوست داريد، قبول کنين؛ اگه نه، بزنين به پررويي و قبول نکنيد. خيلي وقتا موضوع، هزينهش نيست. مسئله اينه که يکي داره شما رو احمقي فرض ميکنه که خيلي راحت ميشه گذاشتش توي رودرواسي! خوبه اينطوري؟! زرنگيها مدلهاي خيلي متفاوتي دارن. مثلاً مهموني: بعضيا وقتي صاحبخونهن، بداخلاق و نگران و بياعصاب به نظر ميرسن اما وقتي ميان خونهي شما مهموني، خوشاخلاقترين آدم دنيا ميشن. با اين آدما رفتوآمد نکنين بهتره. در مورد هديه دادن هم همينطور. بعضيا از چند روز قبل از تولدشون هي در مورد هديههايي که گرفتن و توجهاتي که بهشون شده، لکچر ميدن که يعني «حواست باشه تو هم بايد چنين کارايي انجام بدي برام» اما وقتي تولد شما ميشه يا کاملاً گم و گور ميشن و تا چند وقت شما رو نميبينن که به دست فراموشي سپرده بشه قضيه يا از وسايلي که توي خونهشون داشتهن و به دردشون نميخورده، يکيش رو کادو ميکنن و ميدن بهتون که شر تولدتون کم بشه! با اين آدما تريپ کادو و تبريک نداشته باشين، بهتره. موردهاي زيادي هست مث اونايي که غذا درست کردن رو ميندازن گردن مهمون که خودشون راحت باشن - بعد ميگن خودش اصرار کرد! - يا اونايي که هميشه يه خروار وسايل ديگران رو امانت نگه ميدارن پيش خودشون اما چيزي نميدن به کسي که استفاده کنه! اونايي که انقدر اساماس يا ايميلت رو جواب نميدن که نگران بشي و تلفن بزني. اونايي که هر وقت خبط! کني و باهاشون بري بيرون، همه چيز پاي تو حساب ميشه و غيره؛ با رودرواسي بيخود و بيجهت، آدماي پررو رو پرروتر نکنيد لطفاً! پيام ديگهاي ندارم. مرسي... *ميخوام برم تجريش، سمنوي عمه ليلا بخرم! *دارم به فيلم ديدن علاقهمند ميشم. فيلمهاي قشنگ تلويزيون تا حالا «مقصد نهايي۳»، «مزرعهي نهر سرد» و «صداي سفيد» بودهن. قراره عيد نه روز بخوابم، نه شب! فقط فيلم و سريال ببينم! اين است برنامهريزي مریمي براي عيد امسال. *خوشبخت كسي است كه به يكي از اين دو چيز دسترسي داشته باشد: كتاب خوب يا دوستان اهل مطالعه.(ويكتور هوگو) *هر روز براي مرد عاقل، آغاز زندگي تازهاي است.(ديل كارنگي) *هنگامي که خدا انسان را اندازه ميگيرد، متر را دور "قلبش" ميگذارد نه دور سرش! *هولم فيلم عروسي دوستم رو ببينم. احتمالاً چهارم پنجم فروردين... *-من:.. بعد که اومديم بيرون، ديديم همه دکتره رو مسخره ميکنن و ميخندن چون ظاهراً براي همه يه جور نسخه مينوشته! -عمه کوچيکه: آدم رو ش بشه به دکتره بگه اگه نسخهي اينطوري ميخواستم، ميرفتم از روي نسخهي يه نفر کپي ميگرفتم خب! براي چي اومدم دکتر؟! -من: خب من بودم حتماً ميگفتم. متاسفانه وقتي فهميدم که اومده بوديم بيرون :دي -عمه کوچيکه: رو ت ميشه واقعاً؟ بهت نمياد جواب کسي رو بدي! -من: ((: آااااااره، چرا رو م نشه؟ چطور اون با رفتارش، به شعور مردم توهين ميکنه بد نيست! پ.ن: عوامفريبي رو حظ ميکني؟! بعد از ۲۳ سال عمه جان تازه داره يه کم من رو ميشناسه. البته خودم خواستم وگرنه چيزي متوجه نميشد. البته پيش نيومده. توي فاميل معمولاً آدم با کسي بحث نميکنه. من هم که زياد اهل ديدن فاميل نيستم. پ.پ.ن: يه روز براي عمهجان تعريف ميکردم که يه بار داشتيم از خيابون رد ميشديم؛ يه پسر پررو از اينايي که سر ميبَرَن بس که با سرعت رانندگي ميکنن- تند پيچيد توي خيابون؛ با اينکه ميديد ۸-۷ نفر دارن از عرض خيابون رد ميشن -چراغ و خطکشي هم که نداره اصولاً- حاضر نبود سرعتش رو خيلي هم کم کنه. با ساق من يک سانت فاصله داشت ولي بازم ترمز نميکرد. خيلي آروم داشت ميومد جلو! بروبر هم همه رو تماشا ميکرد. بهش گفتم چرا ترمز نميکني؟ نکنه ميخواي از رو م رد بشي؟! خب خيلي لجم گرفته بود. پررو! بعدش مامان دعوام کرد که چرا انقدر با مردم دعوا ميکني؟ -من: خب حقش بود. اگه ميذاشتم از رو م رد بشه، خودت بايد باهاش دعوا ميکردي. پررو! زورش مياد ترمز کنه حتي. معلوم نيست با اون سرعت ميخواد بره چه غلطي کنه که انقدر عجله داره! کي به اينا گواهينامه ميده اصلاً؟ حق با من بود؛ يعني ما، همه ي اونايي که کنارم داشتن رد ميشدن از خيابون. اينا پشت فرمون ميشينن ديگه احساس خدا بودن دست ميده بهشون هرچند خدا هم انقدر ادعاش نميشه.. -مامان: خُـــ ُ ُ ُ ُـــــب! -من: پس ديدي حق با من بود؟ عمه جان: آهان! پس مامانت باهات بود که جرات کردي جوابش رو بدي؟! -من: اتفاقاً مامان هميشه ميگه جواب ندم. براي همين مامان نباشه من راحتتر مي تونم مردم رو به سزاي اعمالشون برسونم :دي پ.پ.پ.ن: اصولاً از دخترايي که فکر ميکنن با توسري خوردن! و سواري دادن به مردم، خيلي خانوم و با شخصيت به نظر ميرسن بدم مياد چون دقيقاً چون بيعرضهن و اعتماد به نفس ندارن، ميذارن بقيه حقشون رو بخورن. منکر اين نميشم که بعضيا انقدر وقيحن که هيچي نگي سنگينتري! ولي هميشه هم اينطوري نيست. درصد کثيري از هموطنان عزيز ما مثلاً دوست ندارن توي صف وايسن، چه صف خريد بليط مترو باشه، چه صف نون، چه صف خودپرداز! من چرا بايد خفه شم که بقيه احمق فرضم کنن و جا م رو بگيرن؟ خيلي محترمانه ميتونم بگم آقا / خانوم (: نوبت شما بعد از منه... اينطوري هم حقم ضايع نميشه، هم براي اون آدم خيلي دردناک نيست که جلوي همه ضايع بشه و بره سر جاش بايسته. حتي يه بار سه تا آقا پسر ۶ متري! رو که خيلي مودبانه اومدن توي صف و جاي من رو فتح کردن، خيلي مودبانهتر فرستادم عقب صف -فقط صداشون زدم گفتم نوبت منه، نه شما- و انقدر هيجانزده شده بودن از اينکه يه چيزي گفتم بهشون که کلي ذوق کردن و خنديدن و گفتن چشم، ببخشيد! انقدر جالب بود؟ ؟-: *۲۸ اسفند *معناي هفت تا سين ِ سفرهي هفت سين: هفت سين ... سنجد ( Sorb ): نماد زايش و تولد و بالندگي و برکت. سمنو (Samanoo): نماد خوبي براي زايش گياهي و بارور شدن گياهان. سبزه (Verdure): موجب فراواني و برکت در سال نو شود؛ رنگ سبز. سيب سرخ (Red Apple ) : نمادي است از باروري و زايش. سماق (Sumac): براي گندزدايي و پاکيزگي. سير (Garlic): براي گندزدايي و پاکيزگي. سرکه (Vinegar): براي گندزدايي و پاکيزگي. قرآن(Quran): کتاب مقدس هر آيين. تخم مرغ (Eggs): از نوع سفيد يا رنگي نمادي است از نطفه و نژاد. ماهي سرخ (Gold Fish) : ماهي يکي از نمادهاي آناهيتا، فرشتهي آب و باروري است و وجود آن، باعث برکت و باروري ميگردد. سکه (Silver & Gold Coin): موجب برکت و سرشاري کيسه است! نقل (Comfit ): نمادي است از زايش و تولد و بالندگي و برکت. شيريني (Sweets ) : نمادي است از زايش و تولد و بالندگي و برکت. آجيل (Nuts) : نمادي است از زايش و تولد و بالندگي و برکت. اسپند ( Wild Rue): در زمانهاي قديم مقدس بوده و در رسمهاي نيايشي بکه ار برده مي شده. انار (Pomegranate): پردانگي انار، نشان از برکت و باروري است. *تعيين ضريب هوشي شما (اگه چيزي وجود داشته باشه البته) *چقدر درک بعضيا از من ناقص و غلطه در بسياري از موارد. خيليا فکر ميکنن من موجود آروم و بيسروصدا و بيعاطفهايم که عمراً قاطي نميکنم در حالي که من - به روايت از دوستان نزديک - عملاً موجود بعضاً شلوغ و بسيار رمانتيک و زيادي عاطفي و مهربون و زودرنجي هستم که گاهي هم به سرعت قاطي ميکنم! و شايد اولش جلو نندازم خودم رو ولي وقتي همه خودشون رو ميکشن عقب، ميبيني من هنوز هستم! *از کليهي وبلاگهايي که مطالب شون رو روي صفحهي سياه با فونت سفيد مينويسن لجم ميگيره -در جريان وبگردي، چندتاشون رو ديدم- که چي؟ ميخوان بگن خيلي رمانتيکن يا خيلي دلشون از دست آدماي نفهم، خونه؟ خودشون که بدترن. نميگن مردم افسرده هم که نشن، چشماشون درد ميگيره؟! *- دوست داشتن، لازمه اما کافي نيست. - آره، کافي نيست ولي خيلي مهمه. - مهمه ولي حدي داره هر چيزي. همهش که احساسات نيست. ميدونم نبايد همه چيز عادي بشه ولي قبول کن که لااقل عاديتر ميشه. مشکل از من نيست. خودم رو مي شناسم. اخلاق خودم رو مي دونم اما اگه طرف مقابلم اين مدلي باشه - که ۱۰۰٪ هست چون اصولاً کار دنيا برعکسه و در و تخته نبايد جور بشن! - من نميتونم بخوام تغييرش بدم. بخوام هم نميشه چون هميشه بايد فرض رو بر اين بذاري که «هيگ آدمي تغيير نميکنه تا وقتي که خودش بخواد.» اصلاً راستش رو بگم؟ - آره... - ميترسم در اين يه مورد بدشانسي بيارم. راي همين هميشه خودم رو ميکشم کنار. يه بهانهاي پيدا ميکنم براي حل کردن صورت مسئله. - تا کِي؟ - نميدونم.. تا وقتي شکم کمتر بشه.. شايدم خوشبينتر بشم! - هيچ وقت دو تا آدم شبيه هم، به تور هم نميخورن! با اين اخلاقي که تو داري، مطمئن باش يه آدم نقنقوي بياحساس نصيبت ميشه که حسابي پوستت کلفت شه. - ((: هر چي خودم رو لوس کنم، عمراً محلم نميذاره. احتمالاً اصلاً بلد نيست. - ((: آره... خب حالا نتيجه؟ - هيچي ديگه! مشکل از من نيست. بقيه برن خودشون رو درست کنن! - همين؟! - اوهوم! من که جونم رو از سر راه نياوردم! حوصلهي آدماي نفهم - يا لااقل کسي رو که کمتر از خودم دنيا رو بفهمه- رو هم ندارم. - خب آخه تو زيادي ميفهمي در برخي موارد! :دي - پس صبر ميکنم تا يکي مث خودم رو پيدا ميکنم. - پيدا نشد چي؟! نميشههاااا - هيچي. هيچ کاري نميکنم. قيافهي شاکي دوستم.. خندهي من :دي *ميخوام ببينمت اما نميخوام با اون جريان خاص توي زندگيت روبرو شم. بديش اينه که آدم، چيزايي ميبينه که بقيه نميبينن؛ چيزاي خيلي قشنگي که انگار توي دنيا، يگانه هستن... بديش اينه که آدما چيزايي مي بينن که آدم نمي بينه... تا يه روزي که آدم، وارد جمع آدماي ديگه ميشه. بعدش مجبوره با چنگ و دندون، بچسبه به چيزاي يگانهي دنياي خودش.. نذاره کمرنگ شن، هي رنگ بپاشه روشون،؛ هي عطر بزنه به همه چيز، شعر بنويسه، پرواز کنه توي آسمون خودش... يا دنياي بقيه رو ببينه؛ بقيهي دنيا رو ببينه. اون وقت - چه بخواد، چه نه - ميفهمه کدومش واقعيتره! بديش اينه که بيشتر وسوسههاي شيرين، واقعي نميشن.. اگر هم بشن، ديگه چيزي از وسوسه و شيرينيشون نميمونه. ميشن بقيهي دنيا.ميشن مث دنياي بقيه؛ چون واقعي شدهن... ديدهم که ميگم. نميدونم کدوم بهتره؛ از اول دنياي واقعي.. يا اول چيزاي يگانه، بعدها دنياي واقعي... يا هميشه توي حباب خودت، تنها، با چيزاي يگانه... اما حالا که دنياي واقعي رو خواستي، حالا که چشمات رو بستي و دستت رو روي گردونه گردوندي و انگشتت رو همينجوري الکي گذاشتي روي يه اسم، اون چيزاي يگانه رو فراموش کني راحتتري. به نظر من راه برگشت داري هنوز. من بودم برميگشتم. شک ندارم. شايدم اصلاً نميرفتم.. فکر کن يه کم... راه تو تا آخرش همين شکليه. هيچ وقت فکر نميکردم از اون حباب خوشگل و همهي يگانههات يهو خودت رو پرت کني توي يکي از بدترين جاهاي دنياي بقيه؛ دنياي واقعي... اگه نميتوني تا آخرش بري، همين الان برگرد؛ هرچند من لزومي براي رنج بردن و رفتن نميبينم... چقدر هم که تو به حرف من گوش ميدي. هميشه ازم ميپرسي. بعد که از غلط بودنش مطمئن ميشي، دقيقاً همون غلطه رو انجام ميدي. هيچ وقت نفهميدم چرا.. وقتي خودت هم ميدوني غلطه.. اما ميگم: من دليلي براي رنج بردن و رفتنت نمي بينم. برگرد.. از يه راه ديگه برو... يه راه روشنتر... *- speaking در چه حاله؟ - بد نيست؛ هرچند تنبليم مياد زياد نوار گوش بدم! - نوار چه ربطي داره به speaking؟ - فکر ميکني بچهها چطوري حرف زدن ياد ميگيرن؟! - هوم؟ - با شنيدن... - آهااااان؛ از اون نظر! تا حالا بهش فکر نکرده بودم ((: *مريم: در سال جديد... ممممم... به نظر خودم که همهي اخلاقهام خوبه! ولي اگه بخوام سخت بگيرم، خب... سعي ميکنم هيچ وقت عصباني نشم. Myself: خب اينطوري مردم پررو ميشن که! Me: پررو که هستن! پرروتر ميشن. مريم: خب باشه. در سال جديد بيشتر فيلم مي بينم. Me & Myself: هوراااااا (صداي تشويق!) [Link] [1 comments] 1 Comments:» hoooooooooooooo! bishoooooooooooor! bloge manam safeye meshkie ba fonte sefidaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa!!X-( Posted at 2:27 PM |