Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Wednesday, February 21, 2007
جوهر نقره ای ماه
*۱ اسفند

* در راستاي اينکه من هميشه بدعکس‌م -همه مي‌دونن زشت‌ها خوش‌عکس‌ن!- و در راستاي اينکه بالاخره بعد از قرن‌ها، از يه عکس‌م راضي و خشنود هستم، روزي ۲۵۰ بار هي نگاش مي‌کنم! نکته‌ش اين‌ه که عکس‌ه رو خودم گرفتم از خودم ولي آخر کادربندي‌ه. از اين عکس‌ها که طرف مث اعدامي‌ها زل مي‌زنه به دوربين و همه‌ي کادر رو پر مي‌کنه، خوش‌م نمياد. عکس نقاط طلايي داره مثلاً! باز همه مي‌دون ميرن وسط کادر که به چشم بيان. از من به شما نصيحت. اگه ميخواين ديده بشين، توي عکس‌هاي دسته‌جمعي هيچ وقت وسط نايستيد. هميشه کنار باشين. نه کاملاً گوشه، نفر مثلاً يکي يا دو تا مونده به آخر ِ رديف -از چپ يا راست فرقي نداره- اصولاً براي پيدا کردن نقاط طلايي عکس، طول‌ها و عرض‌هاي عکس را با دو تا خط فرضي به ۳ قسمت تقسيم کنيد. اين ۴ تا خط -خنگ‌بازي در نيار ديگه! ۲ تا براي طول‌ها، ۲ تا هم براي عرض‌ها- کلاً عکس را به ۹ قسمت تقسيم مي‌کنن. خب؟
اون ۹ قسمت مهم نيستن. نقاط مهم، محل برخورد خط‌هان که ۴ نقطه‌ن در واقع.يکي نزديک شمال شرقي صحنه، يکي نزديک شمال غربي اون؛ يکي نزديک جنوب شرقي و آخري هم نزديک جنوب غربي!.. اگه کسي روش ميشه با اين همه توضيح، بگه نمي‌دونه نقاط طلايي صحنه براي عکاسي کجان، مي‌تونه بگه تا با شکل نشون بدم. جاي اگه توي عکس هيچ بني بشري جز شما وجود نداره و مثلاً ديوار، درخت، چمن يا هر منظره‌ي خوشگل ديگه‌اي پشت سرتون‌ه، باز هم توي نقاط طلايي بايستيد. عکاس اگه گيج نباشه بهتون ميگه دقيقاً کجا باشيد بهتره. چي‌ه مث اعدامي‌ها همه‌ي کادر رو پر مي‌کنن؟!

*قراره به خواهر گرامي و دوست‌ش مفت و مجاني! :دي درس بدم. انقدر لکچر دادم که زبان بخونيد، زبان بخونيد که راضي شدن! خودم هم براشون کتاب تجويز کردم. خودم هم رفتم دو تا از هر کدوم خريدم براشون؛ تا دينار آخرش رو گرفتم ازشون! حالا قراره بخونن. حرکت‌م سازنده بود خيلي! تازه قرار شده امتحان هم بگيرم. ورقه رو ميدم خاوهر گرامي ببره، دوست‌ش توي دانشگاه جواب ميده، بعد خواهر گرامي ورقه رو مياره ميده به من. نکته‌ش اين‌ه که فرهنگ‌سازي هم ميشه که آدم حتي اگه کسي هم بالاي سرش نبود، تقلب نکنه. نکته‌ي مهم‌ترش اين‌ه که چون نمره‌ي اين امتحان‌ها عملاً مهم نيست، کسي تقلب نمي‌کنه و همه کلاس ميذارن براي خودشون ولي اگه امتحان‌ه مهم باشه، معلم‌ها و اساتيد هم تقلب مي‌کنن چه برسه به من و خواهر گرامي و دوست‌ش! حال کردي استدلال رو؟ ((:

*براي افزايش اعتماد به نفس و جلوگيري از آبروريزي‌هاي احتمالي، ديشب يک عدد کتابElementary Vocabulary خريدم و تند تند دارم مي‌خونم‌ش. انقدر دنياي خوبي‌ه؛ همه‌ش رو بلدم! :دي

*ديشب خاله‌ي گرامي در يک اقدام ناگهاني اومد خونه‌ي ما مهموني. بسي خوش گذشت. مرسي (:
باز همون ديشب، يکي از بچه‌هاي دانشگاه که با هم يه کم دوست بوديم و اينا، شماره‌م رو از خواهر گرامي گرفته بود. وسط حرف‌هاي خاله‌ي گرامي هي بوق بوق مسج ميومد. الان حتماً خاله‌ي گرامي فکر کرده من هم خيلي مسج‌بازم، هم بلد نيستم چطوري گوشي رو ميذارن روي سايلنت! به جون خودم گوشي من هميشه روي سايلنت‌ه، هيچ وقت هم کسي ۱۵-۱۰ تا مسج پشت سر هم نمي‌زنه. استثناء بود ديشب! :دي

*انقد دلم میخواد دوباره برم دانشگاه.. یادش بخیر..کلاس دودر می کردیم...
شما هم؟

*به روي هر کسي مي‌خندي، مي‌آيد سواري مي‌گيرد!


*۲ اسفند


*..باور کنید تنهایی به من خیلی خوش می گذرد...آدم وقتی با دوست دخترش بیرون می رود البته که خوش می گذرد...ولی عیب‌ش این است که هیچ چیز هیجان انگیزی دیگر در کار نیست...دست در دست دوست دخترت می‌روی و دست در دست او می‌آیی...و حالا اگر دوست دخترت، دختر رویاهای تو نباشد ( که هیچوقت دختری که دستان‌ش در دست توست و او را متعلق به خود می‌دانی، دختر رویاهایت نخواهد بود!) آن‌وقت است که هوس می‌کنی گاه گداری گریزی بزنی از این همه یکنواختی و سکون و تک و تنها بروی پاساژ گردی و هر دختری را که به رویت خندید، تمام خوبی‌های عالم را بگذاری در وجودش و قلبت شروع کند به تند تند زدن برایش...!

پ.ن: چرا اين پسرا اينطوري‌ن؟ جالب‌ه که به خودشون افتخار مي‌کنن! دقيقاً حال‌م ازش به هم خورد. دفعه‌ي اول و آخرم بود بلاگ‌ش رو خوندم!

پ.پ.ن: آدم اگه فکر داشته باشه به آدمايي مث شما عمراً دوست بشه! :دي

پ.پ.پ.ن: به نظر من مهمترین جاذبه توریستی کیش، زن ها و دخترهای دل انگیزش است... اه ديگه حال‌م داره به هم مي‌خوره ازش واقعاً.

*بغرنج ترین وضعیت در زندگی زمانی‌ست که عاشق باشیم . چون عاشق انتخاب نمی کند، خودش را پرتاب می کند. بعد هی شنا می کند، شنا می کند، شنا می کند و وقتی به اندازه‌ي کافی از ساحل دور شد و دیگر تا چشم کار می‌کرد دریای عشق بود و بس، بر می‌گردد و پشت سرش را نگاه می کند . توی ساحل یک سبد گذاشته‌اند و تویش کمی منطق، میزان قابل توجهی حق انتخاب از هر نوع و میزان بسیار زیادی شرایط از هر نوع و ... گذاشته اند . حالا هم باید مسیر رفته را برگردد و هم باید در همان حال که شنا می کند، فکر کند تا وقتی به ساحل رسید ( اگر رسید ) انتخاب کند...

*فرض کنید دوست خیلی عزیزی دارید، یک روز به شما چیزی می‌گوید که کمی می‌رنجید و فردای آن روز فراموش می کنید . هفته‌ي بعد هم همین اتفاق می‌افتد و هفته ها و ماه‌ها به همین منوال می گذرد: می رنجید، فراموش می کنید. بعد یک روز می‌بینید که آن دوست عزیز یا آنقدرها عزیز نیست و یا اینکه شما دیگر نمی‌گوييد که بشنوید و بالطبع برنجید. وقتی بین دو دوست گفتگو کم شود، محبت تحلیل می رود. قانون عمل و عکس العمل خیلی زیرکانه و بدون اینکه متوجه حضورش شده باشید همه چیز را خراب کرده است .
بالعکس فرض کنید دوستی داشتید که شما را خیلی خیلی رنجانده و دیگر دوستی‌تان را به دشمنی رسانده و مدت‌هاست از او بی‌خبرید. بعد یک روز که نشسته‌اید کنج اتاق‌تان و یک موزیک گوش می دهید، یاد یک توصیف و یا تعبیر زیبا می‌افتید که دوست سابق از شما می کرد. فردای آن روز یاد یک محبتی می‌افتید که در حق شما کرده بود و همین طور ماه‌ها و هفته ها می گذرد و می بینید که نه تنها کینه ای از او ندارید بلکه حتی دوستش هم دارید...

*من آدم بیش از حد رویا پردازی بودم. همیشه به آن امر یک لحظه ای در زندگیم امیدوار بودم. البته بهتر است یگویم امور نه امر . یعنی فکر می‌کردم اتفاقی می افتد، امری متحقق می شود یا شخصی می آید که باعث می شود من خیلی سریع نقاش بزرگی شوم یا یک استاد ارجمند می آید و یک دفعه استعدادهای نهفته مرا کشف می کند و از من یک موزیسین می سازد یا یک قائد معنوی مرا به عرش می رساند و طی یک جریانات سریع متوجه می شوند که من اصلاً متعلق به این زمین و آدم‌هایش نیستم و مرا برمی‌گردانند همانجا که بودم یا اگر قرار شد روی همین زمین کوفتی بمانم، گنجی پیدا می کنم و تا آخر عمر در رفاه مادی زندگی می کنم یا به طور معجزه آسایی ( البته از نظر دیگران وگرنه برای خودم که امری کاملاً طبیعی تلقی می شد) محبوب و معشوق حقیقی‌ام را بیابم و با هم سیر آفاق و انفس کنیم . یا ببینم آنچه را بقیه نمی بینند و بشنوم آنچه را که نمی شنوند..
در این سال‌ها همه را از دست دادم. یک انسان ایده آل برای دنیای واقع گرا که نه تفکرات سورئال دارد و نه به خودش اجازه می دهد که رویا پردازی کند. همه‌ي رویاهایم را رها کردم جز در دو مورد : خدا و عشق !
.
.
.
دیگر به معجزه‌ي عشق امیدوار نیستم و برای همین، جان کندن های آخرم است . می دانم که واژه‌ي عشق، یک واژه‌ي حقیقی است ولی به فعلیت در آوردن این معنی مجاز است. می دانم که می شود همیشه دوست داشت و دوست داشتنی بود ولی عشق نه! خیلی دردم می آید از این آخرین رویایم دل بکنم ولی حالا که خوب فکر می‌کنم و مثل یک دختر منطقی و متین فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که شاید همه‌ي عشق های پیشین، حال و آینده ام تاثیراتی بوده اند از آدمهای تاثیرگذار زندگی‌م. آنها که جایشان بیشتر مانده، تاثیر گذارتر بودند و آنها که فراموش شدند ، تاثیرشان مقطعی بوده. کمی دردم می آید، بعداً سِر خواهم شد و فراموش خواهم کرد که امروز به زور می خواسته‌ام به خودم این چیزها را ثابت کنم چون آن روز ثابت شده‌اند و دیگر جزو بدیهیات شده اند. شاید هم زیاد مقاومت کنم و بیشتر دردم بیاید و دیرتر سِر شوم ولی خدا بزرگ است!

*نگفته بودي دوست جديد پيدا کردي! ضايع! درست لينک بده حداقل!
خب باشه! ميگم؛ ديروز هي مرض داشتم يکي رو اذيت کنم. طبق معمول هم دست گذاشتم روي شماره‌ي مرمر خانوم. زنگ زدم، زود قطع کردم.
مسج اول: تو به من زنگ زده بودي؟
هي هي هي! :دي اگه نزده بودم که شماره‌م نميفتاد! جواب ندادم.
دوباره زنگ زدم، قطع کردم! :دي
مسج دوم: چرا miss مي‌کني خره؟
باز زنگ زدم هيچي نگفتم.
مرمر خانوم تازه دوزاري‌ش افتاد جريان چي‌ه.
يک ساعت هي من زنگ مي‌زدم، هي اون زنگ مي‌زد.
اول‌ش مي‌خنديدم، آخرش ديگه خسته شده بودم واقعاً. بدي‌ش اين بود که همزمان هم کتاب مي‌خوندم، هم با خواهر گرامي بلوتوث بازي مي‌کردم، هم نمي‌دونم چرا هي دست‌م مي‌خورد به دکمه‌ي اسپيکر گوشي، صداش بلند مي‌شد.
اون هم نمي‌دونم چه‌ش بود ديگه. مسج مي‌زد که: دماغ سوخته مي‌خريم!
نفهميدم چرا ولي خب، فروشي نيست :دي

بعد گفتم بذار اصلاً حال‌ش رو بگيرم. تند گوشي رو خاموش کردم که زنگ زد ضايع بشه. نگو اون هم همون موقع دقيقاً همين کار رو کرده ((: الان رفتم بلاگ‌ش فحش بدم، ديدم نوشته گوشي‌ش خاموش بوده. من اصلاً اون موقع متوجه نشدم خدايي‌ش يعني زنگ نزدم. تو زدي؟ ((:
.
.
.
شب، در راستاي استفاده‌ي بهينه از اس‌ام‌اس چند تا جک براش فرستادم.
حدود ساعت ۱۲ فکر کنم...
ديلينگ ديلينگ مسج: بيداري؟ :دي
تک زنگ زدم که يعني آره! آدم توي خواب که به کسي تلفن نمي زنه.
چند دقيقه بعد کلي ناز داد يه ني‌ني رو! که کلي فکر کردم تا فهميدم ماجراي شعر Cuppycakeه هنوز.
.
.
چند دقيقه بعدترش: مُردي؟
تک‌زنگ!
.
.
بلافاصله: نکبت! خسيس! آخر فعاليت‌ت تک زنگ‌ه؟ اس‌ام‌اس ۱۵ تومن‌ه!
من: همين غلط‌ها رو مي‌کني که n تومن قبض ميدي ديگه! تک زنگ يعني هستم، بيدارم، گرفتم، از اين چيزا... حالا هم اگه بذاري دارم يه چيزي مي‌نويسم.
.
.
مسج بعدي: دارم يه چيزي مي‌نويسم هم هست توي تک زنگ؟
.
.
خلاصه ديدم اين دختره بد افتاده روي دنده‌ي مسج‌بازي. گوشي که روي سايلنت بود ولي ويبره‌ش صدا مي‌داد. نخواستم مثلاً مزاحم خواب کسي بشم يه وقت. دست‌م رو گذاشتم روي گوشي که مثلاً صداش نياد، يه دفعه ديدم صداي خش‌خش مياد، بعد هم اندي با صداي بلند شروع کرد به خوندن! نگو دست‌م خورده به دکمه‌ي واکمن‌ش! از صداي ويبره شايد کسي بيدار نشه -بگو خب آف‌ش کن!- ولي از صداي آهنگ مسلماً مامان بيدار ميشه! حالا هر چي دکمه‌هاش رو مي‌زنم نه صداش کم ميشه، نه خفه ميشه! دل‌م مي‌خواست پرت‌ش کنم توي شومينه! حالا خنده‌م هم گرفته بود کلي. خلاصه به هر مصيبتي بود صدا ش رو خفه کردم، امروز صبح هم ويبره‌ش رو تعطيل کردم کلاً که دوباره شاهکار نزنم! همه‌ش تقصير توئه‌ها! حالا بخند هي! ((:
.
.
امروز صبح:
مسج: نوشتن‌ت تموم شد؟
من: اي بترکي! تو خوب‌ه زن بگيري! مي‌کشي‌ش بس که چک‌ش مي‌کني.
بعد هم اول رفتم کامنتدوني، وظيفه‌م رو انجام دادم. بعد مسج زدم که بره ببينه. نمي‌دونم استاد چي گفته بود بهش که ديگه مسج نزد... چي بود جريان؟

*من امشب پيراهن صورتي مي‌پوشد، با روبان سفيد موهايش را مي‌بندد، مي‌نشيند براي شما شعر بگويد. من موهايش را باز مي‌کند، مي‌بندد، باز مي‌کند، دوباره مي‌بندد، زيرچشمي به آينه‌ي قدي اتاق نگاه مي‌کند. من را مي‌بيند با بلوز و شلوار آبي، با موهاي خرگوشي زير درخت سيب نشسته است؛ آرام‌آرام با برگ‌هاي سبز سيب، اسم شما را نقاشي مي‌کند روي زمين. من سرش را بلند مي‌کند، شما را تماشا مي‌کند که با قدم‌هاي بلند نزديک مي‌اييد. من با لباس‌هاي آبي از روي زمين بلند مي‌شود، روبان سفيد را از موهايش باز مي‌کند؛ باز چشم مي دوزد به آينه‌ي قدي اتاق.

من فکر مي‌کند وقتي شما مي‌آييد خودش را به خواب بزند. بعد حتماً شما مي‌آييد جلوتر؛ از خودتان مي‌پرسيد چرا من هميشه موقع خواندن کتاب شعر خواب‌ش مي‌برد؟! من هزار بار خودش را به خواب زده، فکر کرده شايد شما اين بار وقتي کتاب شعر را از زير دست‌ش برمي‌داريد، مي‌بينيد من چقدر براي شما گلبرگ‌هاي سفيد و صورتي ريخته لابلاي شعرهاي کتاب. من دل‌ش مي‌خواهد شما گاهي کنجکاو بشويد براي خواندن حاشيه‌ي کتاب‌هاي من. من دوست دارد تظاهر کند عادت کرده وقتي خيلي خسته است، خنکي بالش را روي گونه‌ش حس کند. بعد شما ناچار مي‌شويد کنار من زانو بزنيد، با سرانگشت‌هايتان موهايش را کنار بزنيد تا صورت‌ش را ببينيد. من خيلي مراقب است مبادا لبخند بزند؛ هميشه فکر مي‌کند اگر شما بدانيد من خيلي با رفتارش به شما دروغ مي‌گويد، حتماً از او مي‌رنجيد.

من دوست دارد وقتي شما مي‌آييد بيدار باشيد، منتظر بنشيند در چارچوب پنجره، پاهايش را تکان بدهد و شعر بخواند تا شما بياييد. من دل‌ش مي‌خواهد نزديک شدن شما را از دور تماشا کند، صداي قدم‌هاي شما را بشمرد، زندگي کند.

من مي‌نشيند روبروي ماه، چشم‌هايش را مي‌بندد، به صداي جيرجيرک‌ها گوش مي‌دهد. قلم‌ش را در جوهر نقره‌اي ماه مي‌برد، روي زمين براي شما يک کلبه نقاشي مي‌کند با ديوارهاي سفيد و پرده‌هاي تور. بعد پرده‌ها را کنار مي‌زند، با روبان مي بندد. پشت پنجره‌ها براي شما گلدان‌هاي شمعداني و محبوب شب مي‌چيند، شمع و شربت مي‌چيند روي ميز. مي‌نشيند در قاب پنجره، منتظر مي‌ماند تا شما بياييد...

من باز قلم‌ش را در جوهر نقره‌اي ماه مي زند، براي شما يک قلب بزرگ مي‌کشد با ديوارهاي بلوري، با درختان بيد؛ زير درخت‌ها براي شما گل‌هاي مينا و بنفشه مي‌کارد. بعد تاب مي‌بندد به درخت، به شما مي‌گويد بياييد تاب‌بازي کنيم. من دست‌هايش را روي شانه‌هاي شما مي‌گذارد، حرکت مي‌دهد به جلو؛ تاب حرکت مي‌کند، سرعت مي‌گيرد. شما از من دور مي‌شويد، قلب من در سينه‌اش فشرده مي‌شود، بعد دست‌هايش را باز مي‌کند، شما مي‌آييد نزديک‌تر؛ باز تاب حرکت مي‌کند، شما دورتر مي‌رويد..
من بلند مي‌خندد، دل‌ش بهانه‌ي شما را مي‌گيرد، کسي به جاي من بلند مي‌گويد خسته شدم..

من دوست ندارد با شما تاب‌بازي کند؛ نمي‌داند چه کسي به جاي او تاب بسته به درخت. اين بار من مي‌نشيند روي تاب، چشم‌هايش را مي بندد، طناب‌هاي تاب را توي دست‌هايش فشار مي‌دهد. بعد دست‌هاي شما را روي شانه‌هايش حس مي‌کند؛ تاب حرکت مي‌کند، شتاب مي‌گيرد، من دل‌ش نمي‌خواهد زياد دور برود. مدام برمي‌گردد به شما نگاه مي‌کند.. حرکت تاب آهسته‌تر مي شود، من مي‌ايد پايين. چند قدم دورتر مي‌نشيند روي زمين. دل‌ش گرفته اما مي‌گويد آب مي‌خواهم..
من خم مي شود روي رود، فکر مي‌کند ماه ذوب شده يا توي آب، نور پاشيده‌اند..

من باز قلم‌ش را در جوهر نقره‌اي ماه مي زند، نور مي‌ريزد روي پيراهن‌ش. به ماه نگاه مي‌کند، با چين‌هاي پيراهن‌ش بازي مي‌کند، فکر مي‌کند حتماً شما خواب نور و ريگ و لبخند مي‌بينيد.. من خم مي شود روي زمين، براي شما ستاره نقاشي مي‌کند؛ آسمان شب با کلي ستاره..

من گاهي به خودش دروغ ِ ستاره‌ها را مي‌گويد، باز ستاره نقاشي مي‌کند. دل‌ش لبخندهاي شما را مي‌خواهد، ستاره‌هاي دنباله‌دار نقاشي مي‌کند. بعد يکي‌شان را مي‌‌گيرد توي دست‌ش، مي‌آيد بپرسد شما شمع‌هاي ستاره‌اي دوست داريد؟

من قلم‌ش را در جوهر نقره‌اي ماه مي‌زند، براي شما دريا دريا ستاره مي سازد، مي‌ريزد کف دست‌هايتان، انگشت‌هايتان را مي‌بندد، مشت‌تان را بين دست‌هايش نگه مي‌دارد، مي‌گويد ستاره‌اش، يک خاطره‌ي قديمي است. از شما مي‌خواهد مراقب‌ش باشيد.. دل‌ش براي ستاره‌ش تنگ مي شود؛ بعد چشم‌هايش را مي بندد، دست شما را مي‌آورد نزديک صورت‌ش. هزار بار ستاره‌ش را مي‌بوسد...

وقتي دست‌تان را باز کنيد، من رفته؛ ستاره‌ي نقره‌اي من، در دست‌هاي شما مي‌درخشد. من دروغگوي خوبي نيست؛ از قلب‌ش براي شما ستاره ساخته.هميشه دل‌ش براي دست‌هاي شما خيلي تنگ مي‌شود...

[Link] [0 comments]






0 Comments: