About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Thursday, February 01, 2007
ابتکارات مردم و عملیات ژانگولر
*۸ بهمن *عذاب وجدان داره ميکشه من رو ولي حوصلهم نمياد بشينم درس بخونم. البته مطمئن نيستم زياد که گرسنهمه يا وجدانم درد ميکنه. شک دارم بين اين دو تا. *آدم بعضي وقتا صحنههاي جالبي ميبينه. توي خيابون، خانوما مثلاً ميان دستههاي عزاداري رو تماشا کنن. من نميدونم واقعاً چطوري روشون ميشه خودشون رو اون شکلي کنن؛ يعني واقعاً نميشه چهار روز از خير مژه مصنوعي و لاک ناخنشون بگذرن؟ من نميگم آدم مث جسد باشه قيافهش ولي اون همه آرايش براي عزاداري؟ *۹ بهمن *بعدازظهر که داشتيم ميرفتيم خونهي مادربزرگه هنديکم رو برداشتم بردم يه کم مستند بگيرم اونجا. انقدر همهي خيابونها شلوغ بود و دستهها راه رو بسته بودن که مجبور شديم نصف مسير رو پياده بريم. توي راه چند تا صحنهي جالب! کم کشف کرديم که فيلم گرفتم به بقيه نشون بدم فقط! يه دسته بود که مردم توش به جاي اينکه زنجير بزنن -سينهزني که تعطيله توي خيلي از دستهها- يه چيزي شبيه چماق توي دستشون بود که با يه ريتم خاص، همه چوبهاشون رو با هم بالا و پايين ميبردن؛ ديدنش بيشتر آدم رو ياد رقص شمشير مينداخت تا سينهزني و عزاداري و اين چيزا. از اون جالبتر،اين بود که وسط يه دستهاي سه چهار نفر طبلهاي خيلي خيلي بزرگي داشتن و داشتن همينطوري طبل ميزدن. يهو يکيشون شروع کرد مث رقص لزگي پاز زدن، هي دور خودش ميچرخيد، پا ميزد و تاپ تاپ ميکوبيد روي طبله. اگه ديده باشي خيليا موقع طبل زدن، با يه پاشون انگار طبل رو شوت ميکنن به بالا و خب خودشون متوجه نيستن. براي اينکه بتونن سنگينيش رو تحمل کنن و باهاش راه برن، بياختيار شوتش ميکنن! ولي اينکه آدم اينطوري حرکات موزون انجام بده خيلي فرق داره. من که باور نميکنم غيرارادي بوده باشه. بچه که بودم خيلي از زنجير زدن و سر صداي طبل و سنج و اين چيزا خوشم ميومد ولي الان که فکر ميکنم ميبينم وقتي کسي عزيزي رو از دست ميده، راه نميفته طبل و فلوت بزنه و پشت بلندگو آواز -دقيقاً آواز.. فقط شعرش يه کم دستکاري شده- بخونه.. يا مثلاً اون شب توي يه گزارش تلويزيوني، حرف سر اين بود که اين پردههاي بزرگ نقاشي شده از مثلاً شمايل ائمه، هيچ سند تاريخي نداره و نبايد نصب بشه به در و ديوار. راست هم ميگن. من نميدونم ائمه مگه اروپايي بودن که براشون موهاي طلايي و چشمهاي سبز يا آبي ميکشن؟ انقدر هم روي چشم و ابروي طرف کار ميکنن که بيشتر شبيه ذخترا ميشه اصولاً. بعد هم مردم کلي پول ميدن چنين تابلويي رو ميخرن ميزنن به در و ديوار هيئت! بعد يه آقاهه توي مصاحبه ميگفت کسي نبايد بگه اين تابلوها رو نصب نکنين و جمعش کنيد چون شايد کسي تازه اينها رو خريده باشه! چه دليل محکمي واقعاً. چي داشتم ميگفتم؟ آهان.. داشتيم ميرفتيم خونهي مادر بزرگه. سر راه يه خانومي رو ديديم که چند تا غذاي نذري توي يه دستش بود، با اون دستش هم کالسکهي بچهش رو هل ميداد. من و مامان شروع کرديم توي کيفهامون رو گشتن که براي خانومه يه نايلون بزرگ پيدا کنيم. بعد يکي پيدا کرديم و بردم دادم بهش. يه کم جلوتر يه خانوم پير ميخواست از خيابون رد بشه ولي ماشينا تند رد ميشدن و اصلاً بهش راه نميدادن. من و مامان دو طرف خانومه ايستاديم و با هم رد شديم از خيابون. بعدش هردومون کلي به هم خنديديم که ما چقددددددددددددددددر آدماي خوبي هستيم چون ميدوني که؟ اصولاً رد کردن يه آدم پير از خيابون، مظهر کار خوبه. خونهي مادربزرگه مراسم نذري به خير و خوشي انجام شد و من و دخترخالهي گرامي کلي همديگه رو زديم که سهم بيشتري از ديگ شستن بهمون برسه چون اصولاً ديگهاي نذري يه جور خاصين!!! شب هم قدمزنان تشريف آورديم خونه! چون راهي نبود که ماشينا بتونن حرکت کنن. خلاصه امشب وجدان عزيز بالاخره رضايت داد... *۱۰ بهمن *... وَ عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی اَنْ تُحِبّوُا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللهُ یَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لا تَعْلَمُون... (سوره بقره آیه ۲۱۶) *ما هي چپ رفتيم، راست اومديم از خودمون فيلم گرفتيم. هي ۲۰۰ بار دستهجمعي نشستيم تماشا کرديم. اصولاً همهمون فيلم خانوادگي دوست داريم. کلي هم شمع روشن کرديم تازه! *۱۱ بهمن *چند بار توي خبرها خوندم که بعضيا -خيلي به ندرت- وقتي مثلاً تصادف کردن و ضربهاي به سرشون خورده، بعدش که به هوش اومدن تونستن به زبان -يا زبانهايي- غير از زبون مادريشون صحبت کنن؛ حتي زبانهايي که مثلاً قبلنا يه کلمه هم ازشون بلد نبودن. بعد داشتم فکر ميکردم نميشه در کابينت رو باز بذارم، بعد يهويي! سرم بخوره بهش، بعد ديگه مجبور نباشم اين همه Vocab بخونم؟! نميشه واقعاً؟ :دي *به نظر ما شما موجود خنگي هستيد که تا به حال متوجه هيچ چيز خاصي در ما نشدهايد. بله، بله، شک نکنيد. با خودِ خودِ شما هستم. واقعاً بهتون نمياد انقدر گيج باشيد! از ما تابلوتر ديگه؟ *من موهايش را شانه ميزند، لباس سفيد و ياسي ميپوشد، ثانيهاي سي بار از خودش ميپرسد شما چه رنگي را بيشتر دوست داريد... من هي موهايش را شانه ميزند، هي توي ذهنش رويا ميبافد... من به اندازهي هزار تا دشت خيلي بزرگ براي شما گل ميکارد، دست شما را ميگيرد ميبرد تا باغ، ميگويد چشمهايتان را ببنديد و نفس عميق بکشيد. من دلش میخواهد وقتی شما چشمهاي سياهتان را بستهاید، تماشایتان کند؛ هي خوشحال باشد که چند ثانيه بيشتر شما را ديده، مثل وقتهايي که کسي توي فيلمها نامرئي ميشود. من فکر ميکند چرا مردهاي نامرئي توي فيلمها همهاش به فکر انتقام گرفتن هستند؟ من اگر نامرئي بشود، ميآيد صبح تا شب، شب تا صبح شما را تماشا ميکند.. من امروز ميرود براي شما گل ميچيند ميگذارد توي سبد، فکر ميکند شما چه گلي را بيشتر دوست داريد.. هي گلها را براي شما پرپر ميکند، تا کمر از پنجره خم ميشود که نزديک شدن را تماشا کند، هي دلش ميخواهد از آن بالا گل ببارد روي سر شما، هي از خودش خجالت ميکشد، باز گلدرست ميکند ميچيند از دم در تا توي اتاق؛ فکر ميکند وقتي شما بياييد حتماً لبخند ميزنيد. من دلش پر ميکشد براي لبخندهاي شما... من دلش ميخواهد شما بياييد بنشينيد روي صندلي، من بيايد زانو بزند روبروي شما، چشمهايش را ببندد، سرش را بگذارد روي زانوهاي شما، شما آرامآرام با موهايش بازي کنيد، من آرامآرام حس کند چقدر زنده است امروز... من دلش ميخواهد براي شما شعر بخواند، دست شما را بگيرد بخواهد با هم بازي کنيد. من دلش ميخواهد هي شما بازنده باشيد که من بتواند براي جريمه، شما را ببوسد، باز شما بازنده شويد، باز شما را ببوسد؛ من دلش ميخواهد به شما بگويد بازي را بهانه کرده براي بوسيدن دستهاي شما... من موهايش را شانه ميزند، توي ذهنش رويا ميبافد. من اين روزها حس ميکند باز قلبش خودش را به در و ديوار ميکوبد. من دلش شکلات و ابر ميخواهد... من ميرود توي حياط، هشت کتاب سهراب را باز ميکند، سعي ميکند با مداد آبيش چند خط شعر براي شما اضافه کند به کتاب. شايد شما يک روزي کتابِ من را ورق بزنيد؛ شايد يک لحظه آن چند خط دستنوشتهي آبي رنگ را ببينيد. شايد من آن روز ديگر نباشد اما روحش هر کجا باشد، نوازش نگاه شما را روي آن خطوط آبي ميفهمد، لبخند ميزند. *من دوست دارد مريض شود، تب کند، هذيان بگويد. هي بگويد چقدر هميشه دلش صداي شما را خواسته که بگوييد صبح بخير.. من دوست دارد شما هذيانهاي تبآلود را کمي جدي بگيريد. *من بغض ميکند، دلش آبِ پرتقال ميخواهد.. نه.. دلش شکلات با يک تکه ابر سفيد ميخواهد.. نه.. دلش مرباي بهار نارنج ميخواهد.. من اشکهايش را پاک ميکند.من خسته شده بس که بهانه گرفته؛ من هر وقت دلش براي نوازش دستهاي شما تنگ ميشود، بهانه ميگيرد؛ من باز دلش شما را ميخواهد... *اگه من جاي اين آقاهه بودم، حتماً دلم ميخواست از وسط اين همه آب، يه پري دريايي بياد بيرون، بعد توي دستش يه چراغ جادو باشه، بعد از توي چراغ جادو، غوله بياد بيرون، بعد يهو هواي ابري دلگير، روشن و آفتابي بشه -آخه خيلي دلگيره- بعد از پشت غول چراغ جادو، من بيام بيرون -من اصولاً همه جا هستم!- بعد ببينم تو هنوز داري فکر ميکني از غوله چي بخواي؛ چون اصولاً حيفه! و اصلاً احمقانهس که از غوله هيچي نخواي ديگه. بعد من بپرم وسط حرفت، بگم... چيه؟ تو اصلاً مهلت ميدي من حرف بزنم؟ چرا حرف ميذاري توي دهن مردم؟ من کِي اينا رو گفتم؟ ميخواي اصلاً شما جاي من حرف بزن. نه تعارف نکن، بگو ديگه! *اين رو از وبلاگ زهرا برداشتم؛ اون هم از وبلاگ عالیجناب منتقد برداشته: مطالبي که مي خونيد مکالمات تلفني واقعي ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مايکروسافت در انگلستان هست، من که حقیقتا کلی خندیدم خیلی بامزه بود به خصوص اونی که میگه پرینتر رو بلند کرده و جلوی کامپیوتر گذاشته:-) مرکز مشاوره : چه نوع کامپيوتري داريد؟ مشتري : يک کامپيوتر سفيد… مشتري : سلام، من «سلين» هستم. نمي تونم ديسکتم رو دربيارم مرکز : سعي کردين دکمه رو فشار بدين؟ مشتري : آره، ولي اون واقعاً گير کرده مرکز : اين خوب نيست، من يک يادداشت آماده مي کنم… مشتري : نه… صبر کن… من هنوز نذاشتمش تو درايو… هنوز روي ميزمه..ببخشيد… مرکز : روي آيکن My Computer در سمت چپ صفحه کليک کن. مشتري : سمت چپ شما يا سمت چپ من؟ مرکز : روز خوش، چه کمکي از من برمياد؟ مشتري : سلام … من نمي تونم پرينت کنم. مرکز : ميشه لطفاً روي Start کليک کنيد و … مشتري : گوش کن رفيق؛ براي من اصطلاحات فني نيار! من بيل گيتس نيستم، لعنتي! مشتري : سلام، عصرتون بخير، من مارتا هستم، نمي تونم پرينت بگيرم. هر دفعه سعي مي کنم ميگه : «نمي تونم پرينتر رو پيدا کنم» من حتي پرينتر رو بلند کردم و جلوي مانيتور گذاشتم ، اما کامپيوتر هنوز ميگه نمي تونه پيداش کنه … مشتري : من توي پرينت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم… مرکز : آيا شما پرينتر رنگي داريد؟ مشتري : نه. مرکز : الآن روي مانيتورتون چيه خانوم؟ مشتري : يه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خريده . مرکز : و الآن F8 رو بزنين . مشتري : کار نمي کنه. مرکز : دقيقاً چه کار کردين؟ مشتري : من کليد F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتيد، ولي هيچ اتفاقي نمي افته… مشتري : کيبورد من ديگه کار نمي کنه . مرکز : مطمئنيد که به کامپيوترتون وصله؟ مشتري : نه، من نمي تونم پشت کامپيوتر برم . مرکز : کيبوردتون رو برداريد و 10 قدم به عقب بريد . مشتري : باشه. مرکز : کيبورد با شما اومد؟ مشتري : بله مرکز : اين يعني کيبورد وصل نيست. کيبورد ديگه اي اونجا نيست؟ مشتري : چرا، يکي ديگه اينجا هست. اوه … اون يکي کار مي کنه ! مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست . مشتري : اون 7 هم با حروف بزرگه؟ يک مشتري نمي تونه به اينترنت وصل بشه … مرکز : شما مطمئنيد رمز درست رو به کار برديد؟ مشتري : بله مطمئنم. من ديدم همکارم اين کار رو کرد. مرکز : ميشه به من بگيد رمز عبور چي بود؟ مشتري : پنج تا ستاره. مرکز : چه برنامه آنتي ويروسي استفاده مي کنيد؟ مشتري : Netscape مرکز : اون برنامه آنتي ويروس نيست. مشتري : اوه، ببخشيد … Internet Explorer مشتري : من يک مشکل بزرگ دارم. يکي از دوستام يک Screensaver روي کامپيوترم گذاشته، ولي هربار که ماوس رو حرکت ميدم، غيب ميشه ! مرکز : مرکز خدمات شرکت مايکروسافت، مي تونم کمکتون کنم؟ مشتري : عصرتون بخير! من بيش از 4 ساعت براي شما صبر کردم. ميشه لطفاً بگيد چقدر طول ميکشه قبل از اينکه بتونين کمکم کنيد؟ مرکز : آآه..؟ ببخشيد، من متوجه مشکلتون نشدم؟ مشتري : من داشتم توي Word کار مي کردم و دکمه Help رو کليک کردم بيش از 4 ساعت قبل. ميشه بگيد کي بالاخره کمکم مي کنيد؟ مرکز : چه کمکي از من برمياد؟ مشتري : من دارم اولين ايميلم رو مي نويسم . مرکز : خوب، و چه مشکلي وجود داره؟ مشتري : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوري دورش دايره بذارم؟ *تنهایی یک انسان غیر قابل انکار است و اگر کسی تنها نباشد یا وصل است و یا بدجور شوت می زند. اما در مورد تنهایی یک مقوله ای هست به نام تنهایی زنانه! خانمی است در اداره ی ما که ظاهرآ افراد مهمی از خانواده اش را پشت سر هم از دست داده است و آخرین آنها همسر نازنین اش بوده است….یک دختر دارد و یک پسر… من بارها دیده ام که هر بار یک مریضی دارد. دیده ام در سالگرد همسرش بدجور قاطی می کند. با همه کس حرف می زند و گریه می کند… چند روز پیش دیدم پانسمانی روی صورتش است که حاکی از اتفاق جدیدی بود. گر چه او زمین خورده بود ولی اگر با من باشد می گویم سر و ته همه ی نشانه ها را جمع کنیم او زن تنهایی است… عمق تنهایی یک زن در جدایی زیاد می شود حالا این جدایی در زنده بودن همسرش و حتی در کنار او باشد و یا در نبود و مرگ او! فرقی نمی کند… هر دویی که بخواهد یکی شود آسان نیست.در منطق خوانده بودیم که اگر قرار بود دو تا شی یکی باشد اصلآ همان یکی می ماند و دو تا نمی شد… حالا یک مبحثی هست در عرفان به اسم فنا… در فنا دو یک نمی شود .کل٬ جزء را در بر می گیرد… برای محو کردن تنهایی یک انسان٬ فرد کامل تری مورد نیاز است ولی برای از بین بردن تنهایی زنانه موضوع ساده تر از این حرفهاست. *نمیدونم این سریال خانواده مارتینی رو از کانال ۵ میبینین یا نه؟ تقریباً هر شب این سریال پخش میشه و جزء سریالهای مورد علاقه منه. چون از شخصیت له له (همون آقای دکتر) که خیلی به خانواده اش اهمیت میده خیلی خوشم میاد. حالا بگذریم! چند شب پیش توی یکی از قسمتهای این سریال یه آقایی که اومده بود خونه دکتر مارتینی برگشت بهش گفت: چرا با آلیچه راجع به ازدواج حرف نمیزنی؟ میدونی که طبق قانون، وقتی زنت میمیره دیگه گناه نیست که با خواهر زنت ازدواج کنی!!!!!!!!!! حالا ما موندیم از کی تا حالا ایتالیایی ها از قوانین اسلام پیروی می کنن؟!! *… دلم مي خواهد قصه هايي بنويسم كه با تمام چيزهايي كه تا به حالا نوشتهام فرق كند. دلم مي خواهد از آدم هايي بنويسم كه رويايي در سر دارند و در آرزوي روشنايي، منتظرند شب تمام شود تا بتوانند عزيزانشان را در آغوش بگيرند … هاروكي موراكامي شيريني عسلي مجموعه خوبي خدا [Link] [2 comments] 2 Comments:» amooye man bade tasadofesh esfahanie ghaliz harf mizad=)) Posted at 11:18 PM » salam maryam jan .. koli bara oon matlabe aali jenab montaghed khandidam , entekhabe ghashangi bood... movafagh bashi Posted at 8:44 AM |