About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, January 23, 2007
Colors
*۲۷ دي *آدميزاد، چقدر فراموشکاره! نشستم آرشيو بلاگ رو آماده کنم براي پرينت؛ از اول اول تا حالا. ديدم چند تا تمپ داشتهم که اصلاً و ابداً يادم نميومد. آي جالب بود. *ميگن مراقب باشين چه آرزويي ميکنين. ممکنه يه روز برآورده بشه. حالا هميشه خودمون رو ميکشيم هيچي نميشهها. ببين امروز چطوري شد! صبح به خودمان گفتيم کاش دنيا مثل بچگيهايمان رنگي و گلمنگلي و خوشگل بود. همه همديگر را دوست داشتند و گل و بلبل بود دنيا. بعد به سرمان زد برويم بپرسيم بلاگ را همينطوري هم ميشود پرينت گرفت يا بايد بزنيمش توي word. از سر کوچه همه به ما يک مدلي نگاه ميکردند که به خودمان شک کرديم! کلي لباسهايمان را چک کرديم مبادا مانتويي، روسري يا شلواري چيزي را يادمان رفته بپوشيم. آقاي دفتر فني که هميشه سنگين و جدي است، کلي از ديدن ما خوشحال شد انگار -مشتري قديمي- و يک جملهي بامزه هم در خصوص مرتب و منظم شدن خودشان -ساعت کار- گفت که ما بخنديم. ما کلي تعجب کرديم و به رويمان نياورديم. بعد رفتيم پيش آقاي پيرمرد روزنامه فروش. سر راه از جلوي چند جوان در حال گذران اوقات فراغت رد شديم و در دلمان خنديديم، فکر کرديم الان حتماً حداقل يک متلک به ما ميگويند. بدون متلک که نميشود از بين چند نفر رد شد اصولاً ولي همه خيلي مودب بودند. اصلاً چيزي نگفتند. کلي هم با محبت به ما نگاه کردند. ما به عقلمان شک کرديم! بعد آقاي پيرمرد روزنامهفروش نميدانيم از کجا فهميد ما خواهر برادر کوچيکهمان هستيم!! -شايد هم نفهميد- کلي ما را تحويل گرفت -اصولاً مودب است. با همه احوالپرسي ميکند- ما داشتيم فکر ميکرديم خوش به حال آقاي پيرمرد روزنامهفروش که هميشهي خدا سرحال و خوشحال است. او هم داشت ما را تماشا ميکرد که با آن همه لباس و شال و تشکيلات، انصافاً تفاوت چنداني با خرس قطبي نداشتيم. بعد در مقابل ديدگان حيرتزدهي ما خيلي بيمقدمه گفت آدم با ديدن چهرهي شما، خيلي احساس آرامش ميکند. ما ناراحت نشديم چون ميدانيم آقاي پيرمرد روزنامهفروش ما را مثل نوهاش ميداند ولي وقتي گفت انشاءالله رشتهي روانشناسي بخوانيد، کلي توي دلمان خندهمان گرفت چون ما اصولاً ديوانه هستيم. نميدانيم چطور همه فکر ميکنند ما موجود ظريف و بيآزار و مظلوم و کمحرف و خجالتي و ساکتي هستيم. (اينها به گوشمان رسيده است از اطراف و اکناف) بعد از ظهر که ميخواستيم برويم مهماني، فکر کرديم اگر در آن سرما منتظر وسايل نقليهي عمومي بمانيم، پوستمان خرابتر! ميشود. گفتيم مسير به اين سرراستي را اگر با تاکسي برويم، مشکلي پيش نميآيد اما همينکه سوار شديم، ديديم آقاي راننده به جاي اينکه جلويش را نگاه کند، در آينه مشغول تماشاي ماست! جالب آنکه ما هيچ غلطي نکرده بوديم که تماشايي شده باشيم خدا وکيلي! بعد که متوجه چشمغرهي ما شد، هِي صد بار مسير دقيق را از ما پرسيد؛ ما هم فرموديم مسير شما کجاست اصولاً؟ اگر بلد نيستيد، اعتراف کنيد زودتر! آقاي راننده گفتند ما مسير خاصي نداريم. آنجا را هم زياد بلد نيستيم. همينطوري داريم ميچرخيم براي خودمان اما با شما هم مشکلي نداريم. به ما راه را نشان بدهيد. ما شما را ميرسانيم. آقاي راننده موجدو پليدي نبود خدا را شکر؛ فقط ميخواست کمي با ما دوست شود! ما گفتيم لازم نيست، پياده ميشويم. آقاي راننده مقاومت نکردند فقط هِي پشت هم ميگفتند با ما و بودن ما و رساندن ما هيچ مشکلي ندارند. ما نميدانيم از ديدن ما ياد مشکلاتشان افتاده بودند يا راه حل مشکلاتشان. ما پياده شديم و با يک خودروي بزرگ عمومي و در کمال آرامش رفتيم مهماني و به خودمان قول داديم عمراً تنهايي ديگر سوار تاکسي نشويم حتي اگر مسيرش سرراست و تابلو و در روز روشن باشد. کمش اين است که مجبور نيستيم از دست آقايان بدهيکل خودخواه که همهي صندليها را براي خودشان ميخواهند، حرص بخوريم. شب که قرار بود با دختر خالهي گرامي برگرديم، ۳۰ دقيقه صبر کرديم -البته بد نگذشت؛ داشتيم صحبت ميکرديم و ميخنديديم- تا يک خودروي بزرگ عمومي آمد بالاخره. روز عجيبي بود. نميدانيم چرا امروز انقدر خواستني شده بوديم. ترسيديم کار دستمان بدهد! به خير گذشت ولي ديگر دعاهاي ابلهانه نميکنيم. توبه! :دي *۲۸ دي *تولد بلاگ خوشگلمان مبارک! بلاگ جان! بيا ماچت کنيم. تولدت مبارک عزيز دل! *-: *ما مُرديم؛ دوباره متولد شديم. از امروز آدم جديدي ميشويم! حالا ميبينيد. *۲۹ دي *از وقتي تحقيقخواهر گرامي رو ترجمه و تايپ ميکنم، شديداً حس ميکنم از اين حلقههاي نوراني بالاي سرم معلقه. چه آدم خوبيم من! چقدر من خوبم! *۳۰ دي *حالم خوب نبود. نرفتم کلاس. نشستم به اينترنتبازي. نتيجهش: سردرد، کلي کارام انجام شد، چند تا عکس جديد از دوستم ديدم، با شوهرش شوخيشوخي کلي دعوا کرديم!، تحقيق خواهر گرامي کامل شد؛ بهش تحويل دادم، ديگه؟ قالب بلاگ عوض شد. همه چيز ميخوام تازه بشه؛ همه چيز از اول... *با سر ميرم توي صورت خواهر گرامي. ميگه بهبه، چه موهاي خوشگلي. با سر اشاره ميکنم اين نيست! ميگه وايواي، چه گوشوارههاي قشنگي. با سر اشاره ميکنم اين هم نيست. ميگه چيه پس؟ با انگشت به لپم اشاره ميکنم که يعني بوسم کن. بعد دستش رو ميگيرم ميارم پاي کامپيوتر، تحقيق کامل شده رو نشونش ميدم. خواهر گرامي ميخنده، تشکر ميکنه و باز به ديوونهبازيهاي من ميخنده. سرم داره منفجر ميشه ولي حس خوبي دارم. يه کار کوچيک براش انجام دادم لااقل. اينجا نوشتم که تو يکي بدوني من چقَ َ َ َ َ َقدر خوبم! *دلم ميخواد خيلي چيزا رو عوض کنم. همه روز تولدشون کلي قول ميدن به خودشون؛ من زودتر شروع کردم. از IDم شروع کردم، بعد ليست Friends مسنجر، بعد آدرس و قالب بلاگ؛ بعد لينکدوني. کلاً به جز ۵-۴ نفر، بقيه رو فراموش ميکنم. ميخوام reset بشم... يه عالم يادداشت و دفتر خاطرات و کارت تبريک و يادگاري گذشتهها رو پاره ميکنم ميريزم دور. کلي خرت و پرت ميريزم توي سطل آشغال. ميخوام يه آدم تازه بشم، خيلي چيزا رو عوض ميکنم: مريم جديد (: شايد هرکي بخواد بتونه با سرچ، بلاگم رو پيدا کنه يا از ۱۱۸ شمارهي جديد رو بگيره ولي من اهميتي نميدم چون اي خواستهي من نبوده. يه سري اسم و آدرس رو از توي سررسيد خط ميزنم، خيليها رو ديگه نميخوام ببينم. اين اتفاقيه که براي همه ميفته؛ حداقل يک بار در سال، روز عيد نوروز، شايدم روز تولدشون.. اما شايد تولد من امروزه. در آستانهي ۲۳ سالگيم دوباره متولد ميشم؛ مريم خانوم جديد... *روح ما به همه جا سرک می کشد. خواب دیدیم خانمی می رود پیش خدا. ما ناراحت نمی شویم اما میدانیم مجلس ختمی در کار خواهد بود. فکر کردیم چقدر از ختم بدمان می آید. امروز خانمی رفت پیش خدا. ما ناراحت نشدیم. خدایش بیامرزد اما به هر بهانه ای شده جیم میشویم. ما از مجلس ختم متنفریم. *۱ بهمن *نشستم دارم خودم رو ميکشم که آرشيو رو بزنم توي word. مرتب کردن و حذف حذفيات و لينکهاش کشته من رو. چشمام ديگه واقعاً درد ميکنه ولي دلم ميخواد زودتر تموم بشه؛ از اول بلاگ نوشتنم تا آخر سال ۸۳ -۱۴ ماه- شده حدود ۲۶۰ صفحه. خواهر گرامي پيشنهاد کرد ببره برام توي دانشکده پرينت بگيره. کلي خوش به حالم شد چون به جاي صفحهاي ۵۰ يا ۱۰۰ تومن -اگه عکسدار باشه صفحه- ميشه صفحهاي ۲۰ تومن؛ کمتر از نصف قيمت.. حالا کلي هم بايد پول صحافي بدم. بگو مگه مجبوري آخه؟ بعد تازشم! از رنگ تمپ خيلي هم راضي نيستم. دارم عوضش ميکنم. نه کد رنگها را بلدم نه کار کردن روي تمپ رو. دارم ميميرم ولي رو م عمراً کم نميشه. ادامه ميدم.. *به هر زحمتي بود کلي بيدار موندم که خواهر گرامي خوابش نبره و بتونه درس بخونه براي امتحان فرداش؛ چون مطمئن بودم اگه برم بخوابم، خواهر گرامي زود خوابش ميبره. چقدر من خواهر خوبيم.. *من روي صندلي جابهجا ميشود، دور اتاق قدم ميزند، از پنجره بيرون را نگاه ميکند، باز دور اتاق ميچرخد.. من بيهوده کتابها را جابهجا ميکند، صد بار براي خودش چاي ميريزد، هي نميخورد، هي سرد ميشود، دوباره از اول.. من دلش آرام نميگيرد. باز روي صندلي جابهجا مي شود.. من کلافه ميشود. ميرود توي حياط لابهلاي گلها دنبال پروانه ميگردد. من هميشه از پروانهها ميترسيد، نميداند امروز چطور دلش پروانه ميخواهد. من يک پروانه ميبيند.. نه، دلش ابر ميخواهد. من دراز ميکشد روي چمنها، دستهايش را باز ميکند به دو طرف؛ سعي ميکند نفس عميق بکشد. سعي ميکند حرکت آرام ابرها و خط عبور سفيد هواپيماها را دنبال کند. من دلش يک تکه ابر سفيد ميخواهد. بعد ميبيند يک هواپيما آرام آرام ميآيد پايين. مينشيند وسط حياط، کنار بيد مجنون. من بلند ميشود، ميخواهد بهتر ببيند. در باز ميشود. شما پياده ميشويد، مثل هميشه، با لبخند. هواپيما آرام آرام محو ميشود. من سعي ميکند جزئيات چهرهي شما را ببيند. طاقت ندارد صبر کند شما نزديک بياييد. نميتواند قدم بردارد انگار. من با دقت چشم ميدوزد به شما.. دلش براي چشمهاي سياه شما خيلي تنگ شده... من باز حرکت آرام ابرها و خط عبور سفيد هواپيماها را دنبال ميکند... من دلش هواپيما ميخواهد... من فکر ميکند کاش پرنده بود. ميتوانست هر روز بيايد شما را تماشا کند که نشستهايد ميوه پوست ميگيريد يا کتاب ميخوانيد. من فکر ميکند اگر شبها ميتوانست پرواز کند، شايد ميشد در روياهاي شما را سرک بکشد ببيند وقتي چشمهايتان را ميبنديد، من را ميبينيد يا نه.. من دلش نميخواهد پرنده باشد. ميترسد شما فکر کنيد او مثل پرندهها فکر ميکند، درکش از شما در همين حد است. من دوست دارد پري شود برود توي کتاب قصههاي دوران کودکي شما. در گوشتان بگويد هميشه کسي منتظر توست.. من دوست دارد آنقدر براي شما قصه بگويد تا شما باور کنيد يک جاي دنيا، شايد يک جاي خيلي خيلي دور، کسي هست که شما را دوست دارد، هميشه منتظر شماست.. من نميخواهد پري باشد؛ شايد شما فکر کنيد پري خودش عاشق شما شده.. من دلش ملافههاي سفيد ميخواهد که برود قايم شود زير ملافهها. فکر کند همهي دنيا سفيد و بينقص است. من دوست دارد آرام بچرخد دستش بخورد به شما. بيدار شود ببيند شما آرام خوابيدهايد. من به خودش قول ميدهد انقدر وول نخورد! که شما بيدار نشويد. من دلش نميآيد به ملافههاي سفيد فکر کند، حتي به آنها نگاه کند. من دريغش ميآيد وقتي شما هستيد، به چيز ديگري فکر کند، نگاه کند. من پلکهايش سنگين ميشود. نميتواند مقاومت کند. خواب ميبيند شما برايش يک بستهي کوچک صورتي فرستادهايد. من دوزانو مينشيند، بسته را با دقت باز ميکند. نميخواهد کاغذ صورتيش خراب شود. من چشمهايش را ميبندد، بسته را ميآورد نزديک صورتش. حظ ميبرد وقتي شما برايش بوس ميفرستيد. من اشکهايش را پاک ميکند. هميشه وقتي او احساساتي ميشود، شما لبخند ميزنيد. من دلش ميخواهد بداند شما وقتي لبخند ميزنيد، چه فکري ميکنيد. از شما پرسيده؛ شما گفتيد هيچ فکري نميکنيد. فقط من را تماشا ميکنيد. من گاهي فکر ميکند شما خندهتان ميگيرد. من دوست ندارد شما به احساس او بخنديد. حتي دلش نميآيد با شما قهر کند. من دوست دارد خودش را بيندازد توي بغل شما. نه شما اشکهاي او را ببينيد، نه او لبخندهاي شما را. من گاهي خيلي از شما خجالت ميکشد. من بستهي صورتي را ميگذارد داخل کشو. فردا دوباره بازش ميکند، به خودش ميگويد اين بستهي جديد امروز رسيده... من دلش شکلات ميخواهد، يه عالم شکلاتهاي بزرگ. من دلش ميخواهد بيايد کتاب شما را از دستتان بگيرد بگذارد زمين، بخواهد به او گوش دهيد، با هم شکلات بخوريد. من نميتواند به مزهي شکلات فکر کند. هميشه فکر ميکند شکلاتي که در دهان شما گذاشته، خوشمزهتر است. من هميشه شکلات شما را ميخواهد اما هيچوقت نتوانسته از شما بخواهد آن را پس بدهيد، به جايش سه بسته شکلات کامل برداريد. من دلش شکلات نميخواهد. دلش ميخواهد شما بيرون رفتنتان را کنسل کنيد. من دوست دارد لباسهاي شما را قايم کند، بعد پيشنهاد بدهد برويد توي حياط، آب بازي. من کلي نقشه کشيده که تند تند آب بپاشد روي شما. بعد که لباسهاي خشک پيدا نکرديد، بگويد ميتواند همین لباسهاي شما را ُبرايتان خشک کند. من عطر لباسهاي شما را زندگي ميکند. يواشکي توي ذهنش شما را تماشا ميکند که داريد موهايتان را خشک ميکنيد. من دوست ندارد چشمهايش را ببندد و لباسهايتان را پس بدهد. من دلش ميخواهد داوطلب شود دکمههاي لباس شما را خودش ببندد، دلش ميخواهد دستهايش چند لحظه نزديک قلب شما باشد. من دوست دارد شهامت داشته باشد به چشمهاي شما نگاه کند، بگويد دلش ميخواهد سرش را بگذارد روي قلب شما، نفسهاي شما را از نزديکِ نزديک حس کند. من آرزو ميکند شما قبول کنيد، حتي براي چند لحظه؛ من فکر ميکند اين، بهترين چيز دنياست. بعد ميتواند با خیال راحت برود توي حياط، آنقدر روي چمنها دراز بکشد تا خوابش ببرد. من هميشه قبل از خواب براي همه دعا ميخواند. از خدا ميخواهد خيلي مراقب شما باشد. بعد براي خودش آرزوهاي مهم رديف ميکند پشت هم. آرزو ميکند شما يکبار بيمقدمه بگوييد ميخواهيد برايش آشپزي کنيد. من مدام پهلو به پهلو ميشود؛ باز دلش آسمان آبي و ابرهاي سفيد ميخواهد. باز دلش شکلات و خورشيد ميخواهد. من خسته شده بس که به خودش دروغ گفته. من هيچ چيز نميخواهد. فقط دلش خيلي براي شما تنگ شده. من دلش شما را ميخواهد... *۲ بهمن *براي چک کردن مشخصات گوشيهاي موبايل، ميتونيد از سايت Mobile-Review استفاده کنيد؛ با عکسهاي عالي و توضيحات منصفانه و بدون اغراق. يه سايت مختصر و مفيدتر و البته فارسي هم هست: GSM.ir و يکي از قابليتهاي جالبش، امکان مقايسهي امکانات و خصوصيات دو تا گوشي با همه. *امروز يکي از بچهها -قبل از شروع کلاس- بيرون نشسته بود داشت يه کتاب رو کار ميکرد براي خودش. بعد که سلام کرديم، گفت صندلي بيار پيش من بشين.. حالا ما هيچوقت با هم حرف نزده بوديم قبلاً. هميشه توي کلاس، اون روبروي من ميشينه و هر وقت نگاهمون به هم ميخوره، لبخند ميزنيم. کتابش رو نگاه کردم.. شروع کرد به حرف زدن که من هميشه کلمه کم ميارم و ذهنم ياري نميکنه! و ناراحتم و از کتاب ۵۰۴ بدم مياد و از اين حرفا. من هم کلي لکچر دادم که با خوشحالي درس بخون و نگران فراموش کردن نباش و از زبان براي خودت عذاب نساز و غيره.. اون هم کلي خوشاومد، کتابش رو باز کرد، شروع کرد به اشکال پرسيدن از منِ گيج!!! خوب بود که همهش رو بلد بودم. قول گرفت دوباره ازم سوال کنه قتي چيزي رو بلد نبود. من نمي دونم چرا استادها انقدر نااميد و ترسو بار ميارم بچهها رو. البته بچه که نه، کلاً شاگردها رو.. *رنگهاي تمپ جديد رو دستکاري کردم کلي. فکر کنم ديگه خيلي دارم وسواسي ميشم... *کتاب «کوه پنجم» پائولو کوئيلو رو دارم ميخونم. يه بار تا نصفههاش خوندم اما چون اون روزا توي مودش نبودم، تمومش نکردم. الان دوباره دارم ميخونمش.. *۳ بهمن *دلم ميخواد ارمني ياد بگيرم.. [Link] [3 comments] 3 Comments:» your link is just added. nice to meet you Maryam. Posted at 7:29 PM » khareeeeeeeeeeeeeeeeeeee!man toro mikosham akhar!gav!hala hey id avaz kon! hey blog avaz kon! bishoooooooooooooooor! nim saate internetam ro haroome to kardam ke adrese bloge maskharato peida konam! poolesho bedeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee! Posted at 4:55 PM » omran! khodeto bokosh! man esme blogeto harchi eshgham bekeshe mizaram:D Posted at 11:40 PM |