About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, January 15, 2007
از دفتر خاطرات من
*۲۶ دي *۱ به درک، ۲ به جهنم، ۳ فداي سرم، ۴ مهم نيست، ۵ بره گم شه، ۶ از بيلياقتي خودش بود، ۷ چه بهتر، ۸ تقصير منه اصلاً، ۹ ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازهس، ۱۰ مگه مهمه؟ عمراً، ۱۱ نميخوام اصلاً، ديگه اصلاً نميخوام، ۱۲ اون موقعش هم از خريت خودم بود که اونجوري گفتم، پس ميگيرم حرفم رو، ۱۳ تحفه! حقته هرچي سرت بياد، بس که ...، ۱۴ حوصلهت رو ندارم، حتي يک کلمه هم نه، ۱۵ به درک، ۱۶ به جهنم، ۱۷ فداي سرم، ۱۸ مهم نيست... (مث منصورخان هِي reset ميشم؛ دوباره از اول!) *براي احساس خوشبختي، بايد فاقد هرگونه وجدان و عواطف لطيف بشري بود. اينگونه شما دلتان براي کسي نميسوزد، نميتپد، تنگ هم ميشود. اينگونه شما يک روح خودخواه هستيد که هميشه خوش ميگذرانيد. *من اين روزها زياد ميخوابد چون دلش براي شما تنگ ميشود. خودتان گفتيد هر وقت دلت براي کسي تنگ شد و نتوانستي به او بگويي، بيشتر بخواب. شما درست ميگفتيد، من اين روزها همهش ميخوابد. شايد آرام بگیرد، شايد هم شما را در خواب ببيند؛ نگفته بود ولي من به همهي کساني که شما را در بيداري ميبينند، حسوديش ميشود. حتي به همهي کساني که شما را در خواب ميبينند، حسودي ميکند. حتي اگر احساس کند کسي دلش خوابِ شما را خواسته، حسود ميشود و دوست دارد او را بکشد. من حسود نيست اما اعتراف ميکند به کشتن همهي دوستان شما فکر کرده، اعتراف ميکند حتي به کشتن خودش و شما هم فکر کرده است. من، شما را دوست دارد اما طاقت ندارد اين دو جسم جداگانه را تحمل کند. من رنج ميبرد وقتي صبحها قلبتان را برميداريد و ميرويد سر کارتان. هم دلش ميخواهد قلب شما را براي خودش داشته باشد، من دلش نميخواهد هميشه لب حوض بنشيند و ماه نقرهاي قلب شما را تماشا کند. من دوست دارد با دامن چيندار در اتاقهاي قلب شما بچرخد، توي حياط خلوت صورتي قلب شما دراز بکشد و برايتان ستاره بچيند تا بياييد. من دلش ميخواهد صداي قدمهاي شما را بشناسد، بشمرد.. من وقتي اسم شما را ميگويد، حس ميکند قلبش کنده ميشود، يک چيزي درونش ميشکند، چشمانش پر از اشک ميشود اما روحش ميخندد. شما نميتوانيد تصور کنيد من چقدر شما را دوست دارد. من دوست دارد بيايد بشنيد در آغوش شما، دستانتان رو روي صورتش بگذارد و به چشمهاي سياه شما نگاه کند. من دلش ميخواهد انگشتانش را آرام روي موهاي لطيف شما حرکت دهد و ببيند که شما چشمهايتان را ميبنديد و نفس عميق ميکشيد. من عاشق خندههاي شماست. دلش ميخواهد بلند بخندد تا شما لبخند بزنيد. من دوست دارد ساکت باشد تا همهاش شما حرف بزنيد. برايش قصه بگوييد و او زل بزند به لبهاي شما و پشت هم از شما قصه بخواهد و فردا باز همان قصههاي تکراري ديروز را هوس کند. من قصه دوست دارد اما حرکت لبهاي شما را از هر چيزي بيشتر دوست دارد. من نميداند دقيقاً چه وقت عاشق شما شد اما دوست دارد اسم شما را بلند صدا بزند و جواب بگيرد؛ دلش ميخواهد روي صورت شما خم شود، انقدر نازتان کند تا از خواب بيدار شويد، بعد شما را ببوسد و بگويد داشتيد خواب بد ميديديد؛ بخوابيد.. من دروغگو نيست اما دوست دارد کاري کند که شما لبخند بزنيد و بيشتر دوستش داشته باشيد. من دوستدارد براي شما يه عالم پرتقال بچيند. شما هي پوست بکنيد، او هي پوستها را کنار هم بگذارد و دوباره پرتقال درست کند. باز بدهد شما پوست بکنيد. من ميداند شما اين کار را خيلي بيشتر از خوردن پرتقال دوست داريد. من دوست دارد شکلات بگذارد در دهان شما، برايتان کيک بپزد و اداي آدمهاي خونسرد را دربياورد. من گاهي خجالت ميکشد که هميشه از حضور شما کمي دستپاچه ميشود. گاهي فکر ميکند شما قلبش را ميبينيد که خودش را به در و ديوار ميکوبد. من دوست دارد شبها نخوابد، بالاي سر شما بنشيند، چشمهايش را ببندد و به صداي نفسهاي منظم ما گوش دهد. من دلش نميآيد بخوابد. دوست دارد تا آخر دنيا بيدار بماند و شما را تماشا کند. من بدش نميآيد با شما داخل حمام هم بيايد. نه به خاطر هيچ چيز خاصي. من اصولاً نميتواند وقتي بحث شما در ميان باشد، از ثانيهاي چشم بپوشد. من دوست دارد با شما مچ بيندازد. زورش نميرسد، خودش ميداند اما ميتواند فشار دستشما را روي دستش حس کند. من دوست دارد هي توي قلب شما قدم بزند. به هر بهانهاي همهي آدمهاي ديگر را بپيچاند تا کسي شما را نبيند. من به خوابهاي شما حساس است. هميشه سعي ميکند بيايد توي خوابهاي شما، ببيند شما وقتي بچه بوديد چه شکلي بازي ميکرديد. من دست خودش نيست اما گاهي يکهو ميزند زير گريه. کنار شما نشسته اما دلش بدجوري برايتان تنگ شده است. من دلش ميخواهد شما او را ببوسيد. دروغي هم شده بگوييد دوستش داريد. من دلش ميخواهد با شما آواز بخواند. وسطهايش هي عمداً شعر را فراموش کند تا صداي آواز شما را بشنود. من هر روز اسم شما را با خودکار کف دستش مينويسد. از حنابندان خيلي لذتش بيشتر است. من هر وقت گل ميبيند، اسم شما را ميگويد. من نميداند چرا شما اسمتان را آنقدرها دوست نداريد. من دلش پر ميکشد براي اسم شما. هر روز آن را هجي ميکند، روي دستهايش مينويسد، چشمهايش را ميبندد و دستهايش را ميگذارد روي چشمهايش. من از وقتي شما را ديده، به ليلي حسوديش نميشود. مجنون را درک ميکند و توي کتابها براي شما دنبال شعر ميگردد. من شاعر نيست اما خيلي دلش ميخواهد براي شما عود روشن کند، شمع فوت کند و اجازه داشته باشد با موهاي شما بازي کند. من دلش ميخواهد به جاي خواب بعد از ظهر با شما توي باغ قدم بزند. دوست دارد زير درخت ارغوان برايتان فرش پهن کند، شما بنشينيد روي فرش و بيخيال اتوي شلوارتان شويد. من دوست دارد به شما ياد بدهد چطور ميشود يک تکه شکلات را دونفري خورد. من عذاب ميکشد که چرا من و شما دو نفر هستيد. همهاش ميگويد کاش يکي بوديد. آن وقت من هر وقت دلش براي شما پر ميکشيد ميتوانست برود جلوي آينه يا خودش را بغل کند. آن وقت مجبور نبود چشمهايش را ببندد و صداي شما را به ياد بياورد. من دوست داشت انقدر پررو باشد که بيايد به شما بگويد دوست دارد امشب سرتان را روي بالش او بگذاريد. من نميتواند به شما بگويد چقدر هميشه دلش براي شما تنگ ميشود. من دوست دارد با شما برود سفر. شما به منظرههاي زيباي بيرون نگاه کنيد، من از صورت شما چشم برنميدارد. من دلش ميخواهد گاهي تظاهر کند مريض شده يا از خواب بدي که ديده، خيلي خيلي ترسيده. آن وقت شما حواستان پرت ميشود؛ من ميتواند بيايد سرش را بگذارد روي سينهي شما و به فرشتهها بگويد کاري کنيد من زود خوابش ببرد. آن وقت شما دلتان نميآيد بيدارش کنيد. بعد من ميتواند تا ۱۰ صبح در آغوش شما بخوابد و لذت ببرد. من زياد هم بچه مثبت نيست اما گاهي فکر ميکند آيهي فتبارک الله براي خلقت شما بوده! من دلش ميخواهد هر روز لحظهي بيدار شدن شما را هزار بار زندگي کند. من دلش ميخواهد دقيقهاي ده بار بگويد سلام که شما مجبور شويد جواب بدهيد. من عاشق سلام گفتنهاي شماست. من تعجب ميکند چطور مردم نميفهمند شما چقدر شيرين هستيد. بعد ميگويد بهتر! دلش ميخواهد فکرهايش را نامرئي کند. من ميترسد پير شود و بميرد اما يک بار هم نتواند شما را ببوسد. من دوست دارد شما بفهميد چقدر شما را دوست دارد. من دفتر خاطراتش را عمداً روي کتابهاي شعر شما جا ميگذارد.. يا نه، روي همان دفتري که از همه قايمش ميکنيد. من نتوانست دفتر شما را ورق بزند. ترسيد ببيند شما براي کس ديگري حرفهاي عاشقانه نوشتهايد. من دفترش را با يک بسته شکلات شيري روي قاليچهي اتاق شما جا ميگذارد و ميرود براي شما فرني درست کند که گلويتان زودتر خوب شود. من دوست دارد هر وقت شما مريض ميشويد، مثل بچهها پشت هم شما را ببوسد و بپرسد خوب شد؟ من گاهي بدجنس ميشود؛ دلش ميخواهد خوب شدن شما حداقل يک ساعت طول بکشد. من دلش پر ميکشد براي شما. من دفترش را روي قاليچهي اتاق شما جا مي گذارد. خودش کنار کمد خوابش ميبرد. من دلش ميخواهد خواب شما را ببيند که مثل ديشب بغلش ميکنيد و آرام در گوشش ميگوييد خيلي دوستت دارم.. من شما را خیلی دوست دارد.. خيلي زياد... خيلي.. *نگاه کن٬ آن بالا٬ ستارهها را نگاه کن. میبینی؟ کسی قبلاً نقاشی ما را کشیده است. من نقطه چینها را به هم وصل میکنم. تو مرا نگاه کن٬ ولی دستت را به من بده. دستت را که میگیرم٬ قدم بلند میشود و انگشتم به سقف آسمان میرسد. . . . من، در دنیای تنهاییهایم، هیچگاه تنها نبوده ام. هیچ میدانستی آدمها از همان اوایل کودکی تا همان لحظهی آخر عمر ایمَجینری فرِندهای خود را دارند؟ فقط، این دوستان تخیلی از شکلی به شکل دیگر در میآیند و از موجودی به موجودی دیگر میگریزند. نمیدانم این ترسناک است یا نه ولی من گاهی از تو میترسم. و میدانم ترسیدنم ، ترسناکم میکند و تو را میترسانم. و میدانم تو این ترس را دوست داری. من تو را وقتی دوست تخیل من هستی، دوست دارم. شاید از همین بود که زندگیم را بر پایه ی دنیای رویاییم چیدم. میخواهم امشب بپرستمت، بیا به خوابم. شب بخیر...
*از بلاگ نوشتن خرس قهوهاي بسيار مسرورتر از بلاگ داشتن خودمان هستيم! اينطوري آدميزاد کمتر دلش براي دوستانش تنگ ميشود انگار. *...امروز استاد پرسید اگه همه ی امکانات دنیا رو بهتون می دادن، همهي آدما رو٬ هرچی پول که بخواین٬ هرچی که لازم داشته باشین٬ بعد می گفتن واسه یک بار در زندگیتون یه کار هیجان انگیز انجام بدین که زندگیتون رو برای همیشه از یکنواختی دربیاره چی کار می کردین؟! جالبی قضیه اینه که نصف کلاس می خواستن برن ماه! درسته که خود منم وقتی نوجوون بودم عاشق نجوم و هرچی سفر فضایی و هرچی کتاب ایزاک آسیموف بودم! اما الآن دیگه به نظرم خیلی هیجان انگیز نیست! من و ۴ تا دوستام که به این نتیجه رسیدیم که گروهی کار کنیم! اول (واسه هیجانش!) بریم بانک مرکزی کانادا رو بزنیم! بعد بریم دور دنیارو بگردیم! همه ی غذاهای دنیا رو بخوریم! همه ی لباس های محلی دنیا رو بپوشیم! یه هفته با سرخپوستای آمریکایی زندگی کنیم! با هم از هواپیما بپریم پایین حرکات نمایشی انجام بدیم! من کایت سوار شم! برم مصر راز تمام اهرام رو در بیارم! خلاصه دیگه کلی کار که وقتی دستامون و زده بودیم زیر چونه مون و تو هپروت بودیم به ذهنمون رسید! چیه؟ آرزو کردنش هم اشکال داره؟؟ ولی یکی دیگه از بچه آروزی خیلی جالبی داشت! می گفت من نامرئی میشم و از تو دیوارا رد میشم!!! اگه قرار به تصور آرزوهای محاله٬ خوب منم دلم میخواد برم هاگوارتز پیش هری پاتر جادوگری بخونم!! جدی دلم میخواد!! حالا من! من! من! مممممم، خب اول دلم ميخواد برم اهرام رو ببينم! به رمز و رازش کاري ندارم؛ فقط برم ببينم. نغمه رو هم ميبرم. دوست داره اهرام رو. بعد چون اونجا هيچ چيز جالب ديگهاي نداره، يه سر ميرم ماه. واقعاً دلم ميخواد برم! از بچگي دوست داشتم خب! تو رو هم ميبرم. ميدونم چقدر ماه رو دوست داري. بعدش؟ ممم...ميرم با پري درياييها دوست ميشم برم ته دريا قدم بزنيم، عقدهي از آب ترسيدنم خالي شه يه کم! بعد از بالاي کوه خودم رو هي چند بار پرت ميکنم توي اين اقيانوس خوشگلا که ظهرهاي تابستون، تلويزيون نشون ميده -آدم بخواد آرزو کنه سوپرمن هم ميشه؟- بعدش ميشينم اين کتاب ۵۰۴ رو ميخورم که از شرش راحت شم براي ابد، بعد با قاليچهي پرنده ميرم ايران رو ميگردم حسابي، بعدش نامرئي ميشم. چند تا کار خيلي مهم دارم خداييش! حياتيه خيلي! نميشه گذشت ازشون. چند فقره ذهن هست، بايد دستکاري کنم. غول چراغ جادو رو هم ميرم برات. يادمه لازمش داشتي ولي بايد بتونم تو حرفات نظر بدم! بعدترش يکي دو تا معدن طلا تصاحب ميکنم براي انجام کارهاي خوب! ديگه؟ ترشي هندي ميخوام با يه عالم کرانچي فلفلي و شکلات ولي نميخوام چاق بشما! گفته باشم. بعدش هم ديگه همهي مشکلاتم حله. ميشينم به خودم ميخندم که با اين همه امکانات باز دنيام انقدر کوچيکه! *۲۵ دي *دوستِ ارمني! *آدما رو نميشه توي ديدارهاي اول شناخت؛ يه کم ميشه اما نه خيلي. مثلاً روزاي اول، اکثر بچههاي کلاس کلي خودشون رو گرفته بودن و فکر ميکردن چه خبره ديگه! هر کي ميومد تو، يا سلام نميکرد يا خيلي آروم.. الان جز ۳-۲ نفر که خيلي درجهي نکبت بودنشون بالاست، بقيه همه بلند سلام ميکنن و خب من کاري به اينکه ديگران چطوري جواب ميدن، ندارم. جواب سلام همه رو بلند و اين شکلي (: ميگم که قشنگ طرف بشنوه توي سر و صداي حرف زدن بچهها و خب نتيجهش جالبه: همه دوست دارن من سلامشون رو بشنوم! يه سري چيزا نيست که دقيقاً نشونهي بيکلاسي طرف مقابله مث سلام نکردن! ولي عملاً خيليا فکر ميکنن اينکه مث گاو بري داخل کلاس و بشيني سر جات، خيلي حرکت قشنگيه. کلاس ۱۵۰ نفري دانشگاه نيست که بخواي بي سر و صدا بري يه گوشه بشيني. يه وجب کلاسه با ۱۲-۱۰ نفر آدم. ميتوني بگي نميشناسي کسي رو؟ بعد يه اخلاق ديگهم که خودم خيلي دوستش دارم اينه که حس کنم کسي حس ميکنه تنهاس، دعوتش ميکنم بياد پيش من بشينه. معمولاً طرف کلي هم خوشحال ميشه. دخترا اينطورين خب. شايد اصلاً حرف خاصي به هم نزنيم، حتي يک بار هم شوخي نکنيم اما اون آدم حس بهتري پيدا ميکنه و معمولاً وسط يا آخر کلاس ميگه راستي اسمتون چي بود؟ به بقيه کاري ندارم. رفتار من فکر کنم از همه درستتره!!! در همين راستا بايد بگم که استاد با اينکه تابلوئه که آدم باسواديه -مشخصه- اما توقع داره بچهها گرامر رو بلد باشن! دقيقاً امشب درس نداد، توضيحش براي کسي که ميدونست جريان چيه روشن بود، براي بقيه نه! يا وکب رو انقدر وحشتناک ميگه که عملاً حدس هم نميشه زد معنيش چي ميتونه باشه. باز اينا به درک! آدم نالهتر از اين نديدم من. مث اون يارو توي سفرهاي گاليور ميمونه که هِي ميگفت من ميدونم نميشه، من ميدونم نميشه. همهش آيهي ياس ميخونه و همهچيز رو ميگه نميشه. من دقيقاً برعکسم؛ همه چيز رو ميگم ممکنه، چرا نشه آخه؟! و خب واقعاً از نظر من، کار نشد نداره. ۳-۲ جلسهي اول باهاش کل ميزدم، حالا ديگه نشنيده ميگيرم. چيه اين اخلاق؟ از نق زدن هم بدتره! :دي *تمپ جديد ايراد داره يه کم. لينکدوني ميره زير پستهاي اصلي نه کنارش. فعلاً تمپ بي تمپ! *قبل از اينکه بميرم، ترجمههاي خواهر گرامي رو تموم کردم. شد ۸ صفحهي ريزريز! حالا بايد يا تايپش کنم يا دستي بنويسم. هردوش خيلي وقت ميبره چون کلي کلمهي انگليسي و فرمول هم داره. گيري کردما! *۲۴ دي * Mobile 3GP converter 1.0.0: دوستانی که موبایل دارند و باهاش فیلم هم میگیرند، این برنامه کمحجم و رایگان را از دست ندهند. با این برنامه میتوانید به سادگی فایلهایی با فرمت 3GP را (که توسط موبایل گرفته شدهاند) به فرمت AVI تبدیل کنید. * Gigaget 1.0.0.23: یک دانلود منیجر رایگان که به گفته سایت سازندهاش، سرعت دانلود شما را هفت تا ده برابر میکند. *عکسهايي از کارتونهاي قديمي (: *فونت فارسي دستخط! * يك انيميشن سهبعدی؛ به مدت ۱۵ دقيقه، فقط ۶۴ كيلوبايت! *دیکشنری رایگان انگلیسی به فارسی و بالعکس یلمه (Yalameh Dictionary) .. توضيحات بيشتر. *دفتر كار من چگونه است؟ بيل گيتس پاسخ میدهد! با تشکر... *روشهاي جديد صرفهجويي در مصرف دستمال کاغذي: ميتوانيد در هنگام حملههاي عصبي در نيمههاي شب، کورمال کورمال به سمت آشپزخانه برويد و يک سري چيز جويدني پيدا کنيد. ترجيحاً گردو، سيب و چيزهاي اينجوري! بعد همانطور که از اتاق خواب بيرون رفته بوديد، برميگرديد، مينشينيد توي رختخواب و با حرص، سيبتان رو گاز ميزنيد و اصلاً هم اهميت نميدهيد که شما اصولاً از دو سالگي به بعد عادت به گاز زدن سيب پوست نَکَنده نداشتهايد و همانطور که به سيستم حلق و حنجره و معده و اعصاب و قلب و اين چيزها فکر ميکنيد، تکههاي درشت سيب رو همراه با بغضتون قورت ميدهيد. بعد چون سيبها تمام شدهاند اما شما هنوز حالتان خوب نشده، ميتوانيد برويد سراغ کيفتان و داخلش با دست به دنبال کرانچيتان بگرديد -جديدترين داروي ضد افسردگي؛ ارزان و کمخطر- بعد هر کاري ميکنيد باز بستهاش باز نميشود احتمالاً و به اين نتيجه ميرسيد که بستهبنديهاي جديد احتمالاً به نور حساس هستند و در تاريکي بايد با قيچي بازشان کرد. دوباره کورمالکورمال دنبال قيچي ميگرديد. پيدايش ميکنيد، برميگرديد سر جايتان و بستهي کرانچي را باز ميکنيد و شروع ميکنيد به گاز زدن و خوردن و سعي ميکنيد همزمان به چيزهاي خوب فکر کنيد يا ميتوانيد ذهنتان رو با تماشاي شعلههاي آبي رنگ بخاري نزديکتان -با فرض اينکه الان زمستان است- گول بزنيد. سعي کنيد تميز بخوريد که تمام ملحفهها و پتو و بالش و اينها نارنجي نشوند چون فردا که اخلاقتان مثل آدم شد و اعصابتلن آمد سر جايش، پشيمان نشويد! بعد ديگر بس است! فکر ميکنيد اگر نصفشب انقدر پرخوري کنيد، در طول روز چه خواهيد کرد؟ بعد از دو ماه احتمالاً ۲۰ کيلو اضافه وزن پيدا ميکنيد -علاوه بر ضعف اعصاب- و شما هم که حوصلهي رژيم لاغري و ورزش و اين قرتيبازيها را نداريد. پس بستهي کرانچي رو تا ميکنيد و ميگذاريد داخل کيفتان -که خردههايش جايي پخش نشود چون شما اصولاً آدم ترتميزي هستيد- اشکهايتان را پاک ميکنيد، پتو را ميکشيد روي سرتان، چشمهايتان را ميبنديد و گوسفندهاي خوشحالِ در حال چرا را با لبخندهاي مليح و چهرههاي متبسم تماشا ميکنيد و در صورت تمايل ميتوانيد آنها را بشماريد. بعد احتمالاً آرامآرام خوابتان ميبرد. فردا صبح که با سردرد و احساس کوفتگي ناشي از سرماخوردگي از خواب بيدار شديد، ادب ميشويد که ديگر با يک لا پيراهن نصفشبي در خانه گشت نزنيد و يکراست خوابتان ببرد! اين بود انشاي من! *دقت کردین آدم وقتی خودش تنهاست و یا یه غمی توی دلش داره وقتی میره توی اجتماع و به خصوص وقتی داره توی خیابون قدم میزنه، احساس میکنه همه آدما الان یه غمی دارن. به خصوص اینکه فکر میکنه وای اینایی که الان سعی می کنن خودشون رو عادی جلوه بدن خدا میدونه چه غمها و افکاری رو دارن با خودشون حمل می کنن و توی دلشون چه خبره؟… فکر میکنم اینطوری آدم بیشتر برای بقیه آدمها و احساساتشون ارزش قایل میشه. *من نميفهمم اين روشهاي يادگيري زبان در خواب ديگه چه اداييه! روز روشن با حواس جمع و چشماي باز درس ميخونيم، بازم هيچي حاليمون نيست! خوااااب؟!!! *۲۳ دي *در دوران عزيز دانشجويي تا ميشد و جا داشت، از زير همه کار فرار ميکرديم همگي! -از جمله من- و خب هيچ وقت فکر نميکردم بدتر از من هم پيدا بشه. امروز خواهر گرامي ميگفت مريم جون، اون ترجمههايي که استاد داده انجام بدي رو قبلاً گفته بود تا آخر امتحانها وقت داريم تحويل بديم. امروز شنيدم گفته تا چهارشنبه بايد آماده باشه!!! و بدين ترتيب، مث بچههاي خوب نشستم چهار تا برگهي A4 ريزريز نوشتم. بازم هست ولي خسته شدم راستش. متنش از اون تخصصيهاي آشغال بود! تازه خدا رو شکر که خواهر گرامي لطف کرده توي متنهاي آمادهي حضرت استاد گشته، اوني رو که نمودار و جدول زياد داشته جدا کرده که کار من رو آسون کرده باشه. من هم که مهربون! دلم نيومد بگم حوصلهش رو ندارم :پي خلاصه متنبه شدم حسابي. *توي آموزشگاه دو عدد استاد هستند، هر دو پسر، از نوع دوقلو؛ نميدونم اخلاقشون چطوريه که هر جا حرف اين دو تا ميشه همه -از شاگرد و استاد- ميگن اينا خيلي aggressive و harsh تشريف دارن. جالبترش اينجاست که بچهها سر کلاس اينا جرات ندارن حرف بزنن. بعد ولنتاين که ميشه، دخترا با هم دعوااااا! که کي اول بره بهشون کادو بگه! فکر کن! بعد ميگن مريمي تو اخلاقت بَده! بد باشم بهتره ظاهراً! پ.ن: اصولاً من هميشه ميگم اخلاقم بده ولي ظاهراً خودم با اخلاقم مشکل دارم چون بقيه اعتراضي ندارن و ميگن خيلي خوبي تو! چرا هِي ميگي بد هستي؟ *خدا ميدونه من توي اين ماه چقدر گند زدم! تولد مرمر رو که به جاي ۶ دي، باز فکر کردم ۱۶ دي هست! تولد نغمه رو به جاي ۱۵ دي، فکر کردم ۲۵ ديه! تولد سارا رو به جاي ۲۵ دي با تولد فاطمه -که ۲۴ دي هست- قاط زدم. کلي هم هِي گفتم يادم باشه بهش تلفن بزنم. الان که تلفن زدم، کلي خنديد، گفت مرسي که حدودش رو يادته ولي تولد من ۲۵ ديه. قرار شد فردا دوباره بهش زنگ بزنم! :دي تازه وقتي حرف کشيد به آرزوها و من گفتم يکي از آرزوهام ديدن جادهي تهران - شمال با چشمهاي بازه، ديگه حسابي بلند بلند خنديد بهم. ميگفت يکي رو پيدا کن که عشق پيادهروي باشه چون تو جنبه نداري سوار ماشين بشي کلاً! گفتم آخه جون هم ندارم. يک ساعت پياده برم ديگه جسد ميشم. گفت بابا پس تو به چه درد ميخوري؟ گفتم اخلاقم تعريفي نداره ولي اگه حوصله داشته باشم، آشپزيم خوبه :دي *۲۲ دي *يه فايل دارم روي کامپيوتر، توش جملات قصار و داستانهايي هست که بعداً!! قراره بخونم. اگه بدوني امروز چي پيدا کردم اونجا؟ اطلاعات بفرماييد رو! نميدوني چقدر خوشحالم. اصل داستان رو چند سال پيش توي يک مجله خونده بودم. حدوداً دو سال پيش، برگههاي بريده شدهش رو قاطي وسايلم پيدا کردم. نشستم تايپش کردم و گذاشتم روي بلاگ ولي اصلش رو دفعهي اوله که ميخونم. خودم ترجمهش ميکنم، به سبک خودم؛ هديه ميدمش به تو. دوستش داري؟ اطلاعات بفرماييد (تلفن قديمي... تعمير رو چطوري هجي ميکنن؟) نويسنده: ناشناس! / ترجمه: مريمي وقتي کوچيک بودم، پدرم از اولين کساني بود که توي محلمون تلفن خريد. تلفن قديمي براق رو که روي ديوار نصب شده بود، خوب يادم مياد با اون گوشي صيقليش که کنار بدنهي تلفن قرار داشت. کوچيکتر از اون بودم که قدم بهش برسه ولي هميشه وقتايي که مامانم پاي تلفن صحبت ميکرد، با شيفتگي بهش گوش ميدادم. بعداً کشف کردم که يه جايي توي اون دستگاه شگفتانگيز، يه آدم خيلي خاص زندگي ميکنه. اسمش «اطلاعات بفرماييد» بود و هيچ چيزي وجود نداشت که اون دربارهش هيچي ندونه. «اطلاعات بفرماييد» هميشه شماره تلفن همهي آدما و ساعت دقيق رو ميدونست. تجربهي شخصي من با اون «غول چراغ جادو» موقعي بود که مامانم رفته بود خونهي همسايهمون. رفته بودم توي زيرزمين و خودم رو به ابزار آلات اونجا سرگرم کرده بودم که با چکش کوبيدم روي انگشتم؛ دردش وحشتناک بود، اما گريهزاري کردن هم بيفايده بود چون هيچکس خونه نبود که باهام همدردي کنه. انگشتم رو که مث نبض ميزد، کرده بودم توي دهنم و دور اتاق ميچرخيدم که رسيدم دم پلهها. تلفن! دويدم طرف چارپايه و کشونکشون آوردمش نزديک تلفن. رفتم روش، گوشي تلفن رو برداشتم و بردم نزديک گوشم. توي دهني گوشي که تقريباً بالاي سرم قرار گرفته بود گفتم «اطلاعات لطفاً». يکي دو تا صداي کليک اومد، بعدش يه صداي واضح توي گوشم گفت «اطلاعات بفرماييد». توي گوشي گفتم: انگشتم رو زخم کردم. خيالم راحت شده بود که يکي هست به حرفام گوش بده. شروع کردم به گريه کردن. ازم پرسيد: مامانت خونه نيست؟ با گريه گفتم: توي خونه تنهام. صدا پرسيد: از دستت خون مياد؟ جواب دادم: نه! با چکش زدم روي انگشتم، درد ميکنه. پرسيد: ميتوني در يخچال رو باز کني؟ جواب دادم: ميتونم. صدا گفت: يه تيکه يخ بذار روي انگشتت. بعد از اون براي هر چيزي تلفن ميزدم به «اطلاعات بفرماييد». توي جغرافي بهم کمک ميکرد. اون بهم گفت که فيلادلفيا کجاست. توي رياضي هم بهم کمک ميکرد. اون بود که بهم گفت سنجاب کوچولوم که ديروزش از توي پارک گرفته بودمش، ميوه و فندق ميخوره. دفعهي بعدش وقتي بود که پتي، قناري خونگيمون مُرد. به «اطلاعات بفرماييد» تلفن زدم و اون ماجراي غمانگيز رو براش تعريف کردم. بهم گوش داد؛ بعدش چيزايي رو گفت که آدمبزرگا براي آروم کردن بچهها ميگن ولي من آروم نشدم. ازش پرسيدم چرا پرندهها هميشه آواز ميخونن و همهي خانواده رو خوشحال ميکنن، بعد آخرش ميشن يه کپه پر گوشهي قفسشون؟ فکر کنم اندوه عميق من رو درک کرده بود براي اينکه آروم توي گوشم گفت : پائول، هميشه يادت باشه که دنياهاي ديگهاي هم وجود دارن که بشه توشون آواز خوند. يهجورايي حالم بهتر شد. يه روز ديگه از «اطلاعات بفرماييد» پرسيدم تعمير رو چطوري هجي کنم؟ ديگه صداش برام آشنا بود.. همهي اينا توي يک شهر کوچيک داشت اتفاق ميفتاد.. وقتي ۹ سالم شد، رفتيم يه شهر ديگه. دلم خيلي براي دوستم تنگ شده بود. «اطلاعات بفرماييد» به اون جعبهي چوبي قديمي که توي خونهي قبليمون مونده بود، تعلق داشت و من يه جورايي اصلاً به اين فکر نبودم که برم سراغ تلفن جديد و براقي که روي ميز توي هال بود. وقتي بزرگتر شدم، خاطرههاي اون مکالمههاي بچگونه هيچ وقت از يادم نميرفت. اغلب، توي لحظههاي ترديد و سرگشتگي ، حس آرامش و امنيتي رو که اون روزا داشتم، به ياد ميآوردم. الان ميفهمم اون خانوم چقدر صبور و فهيم و مهربون بود که انقدر براي يه پسربچه وقت ميذاشت. چند سال بعد وقتي داشتم به کالج ميرفتم، هواپيما م توي سياتل فرود اومد. بين دو تا پرواز حدود نيم ساعت وقت داشتم. حدود يه ربعش رو پاي تلفن با خواهرم که اونجا زندگي ميکرد، حرف زدم. بعدش بدون اينکه فکر کنم دارم چه کار ميکنم، شمارهي اپراتور محلي رو گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».. باورم نميشد همون صداي واضح و آشنايي رو مي شنيدم که خوب ميشناختم. - اطلاعات.. فکر اينجاش رو نکرده بودم ولي صداي خودم رو ميشنيدم که ميگفتم: ميشه لطفاً بهم بگين تعمير رو چطوري هجي ميکنن؟ چند لحظه سکوت . . بعد اون صدا جواب داد: فکر کنم انگشتت ديگه بايد خوب شده باشد. خنديدم: پس واقعاً خودتون هستين. کاش ميدونستين اون زمان بودنتون برام چه مفهومي داشت. صدا جواب داد: کاش ميدونستي تلفن زدنهاي تو چقدر برام عزيز بود. من هيچ وقت بچه نداشتم. هميشه منتظر ميموندم تا تو بهم تلفن بزني. بهش گفتم که توي اين چند سال چقدر هميشه بهش فکر کردهم ؛ ازش پرسيدم ميشه دفعهي ديگه که براي ديدن خواهرم اومدم، بهش تلفن کنم؟ گفت: حتماً اين کار رو انجام بده. بگو با «سالي» کار داري. سه ماه بعد دوباره رفتم به سياتل. يه صداي ديگه جواب داد: «اطلاعات!» سراغ سالي رو گرفتم. صدا پرسيد: شما دوستشون هستيد؟ گفتم: بله، يه دوست خيلي قديمي. صدا گفت: متاسفم که مجبورم اين رو بهتون بگم. سالي چند سال اخير نيمهوقت اينجا کار ميکرد چون مريض بود. اون پنج هفته پيش فوت شد. قبل از اينکه گوشي رو بذارم، صدا گفت: يه لحظه صبر کنيد! گفتيد اسمتون پائوله؟ گفتم: بله. صدا گفت: سالي براتون پيغام گذاشته. گفت هر وقت تماس گرفتيد، براتون بخونمش. نوشته: ؛ بهش بگو دنياهاي ديگهاي هم وجود دارن که بشه توشون آواز خوند.» گفت خودتون منظورش رو ميفهميد. ازش تشکر کردم و گوشي رو گذاشتم. ميدونستم منظور سالي چي بود. هيچ وقت اثري رو که ممکنه روي ديگران داشته باشي، دستکم نگير.
*ميدوني از چيِ کريسمس بيشتر از همه خوشم مياد؟ اينکه ميتونم آرشيو يک سال کامل رو دانلود کنم، بزنم روي سيدي و بشينم ببينم يک سال اخير رو چطوري هدر کردهم؟ اصلاً اين روزا يهجوريم. هِي فکر ميکنم يک سال ديگه هم گذشت. من چي کار کردم براي خودم؟ حالا بقيه بماند! از آرشيو ۲۰۰۶ *يادش بخير! ترم آخر دانشگاه، يه کلاس خيلي خوابآور داشتيم. يکي از دوستام هميشه دير ميومد، بعدش هم يا خواب بود يا کتاب ميخوند يا با اون يکي دوست« حرف ميزد. اون يکي دوستم هم خب يا با اين يکي حرف ميزد، يا خواب بود يا باي امتحان ساعت ۱:۳۰ش درس ميخوند. نتيجه اينکه هر هفته من رو خر ميکردن که تو دستس تنده، دستخطت خوبه، بيداري!، پس تو جزوه بنويس. من هم به جز در مواردي که کلاس به هيچ عنوان برام قابل تحمل نبود، دستخط کسي رو قبول نداشتم. خلاصه براي اينکه خوابم نبره، هر هفته ۳۰-۲۰ تا از اون آبنبات قرمزاي توي خونه رو ميبردم سر کلاس. بهشون ميگفتيم آبنبات جلوگيري! چون نميذاشت خوابمون ببره. الان ديدمش توي آرشيو. ياد اون روزا افتادم (: *پنج نفري که در بهشت ملاقات ميکنيد... *چند نکتهي اخلاقي مهم... *يلداي امسال.. ---------- *من ديگه کِي قراره بزرگ شم؟ کلي حالم بد بود. مامان پيشنهاد داد برم بخوابم. حتي نميدونستم چرا؟! گفت چون سرما خوردي. کلي خوابيدم. انقدر حالم بهتر شده! فکر کنم تا آخر دنيا بايد هميشه يکي مراقبم باشه. تنهايي نميتونم. *۲۱ دي *از اينکه نرفتم عروسي اون دخترهي جيغجيغوي زبوندراز پررو خيلي خوشحالم. با اون اعتماد به نفس کاذبش حال آدم رو به هم ميزنه. در پرروييش همين بس که پز فوقديپلمش رو به کساني ميده که مدرک تحصيليشون بالاتره! اصلاً از اکثريت قريب به اتفاق خانواده خوشم نمياد من. هر چي هم دوست دارن ميتونن بگن. اه اه! دخترهي بيريخت پررو! *۲۰ دي *سه بار چيزي رو ترجمه کردم -داستان- به نصفههاش که رسيد، دقيقاً يک ثانيه قبل از لحظهاي که ميخواستم saveش کنم، کامپيوتر reset شد! فکر کن من چقدر حرص خوردم. دوباره نوشتم، دوباره reset شد. باز نشد save کنم. فکر کردم شايد بهتره اون داستان توي ذهنم نباشه. همهش رو پاک کردم. به هيچ کس هم چيزي نميگم. *کاش ميشد کتاباي vocab رو خورد! از خوندن هم راحتتره، هم سريعتر. نميشه؟ *۱۹ دي *سايت پارس قالب رو ببينين؛ پارس قالب یک سیستم مدیریت محتوا می باشد که امکانات زیادی را در اختیار شما قرار می دهد تا بتوانید به راحتی یک وب سایت و یا وبلاگ را طراحی و یا از قالب ها استفاده و مدیریت نمایید. برای دانلود قالب های وب سایت و یا وبلاگ از پارس قالب به کمی اطلاعات و مقداری انگیزه و حوصله نیاز دارید تا بتوانید سایت و یا وبلاگی کامل و بی نظیر را راه اندازی نمایید. آشنايي با برخی امکانات پارس قالب... *مثلاً هر روز م يا قبلي فرق داره اما حسش مث همه خب! فحش بدم به دنيا؟ نچ، کي حوصله داره؟ *۱۸ دي *چقدر اين پرويز پرستويي هنرمنده؛ توي فيلم «زير تيغ» چنان زيرپوستي و عميق نقش بازي ميکنه، انقدر قشنگ حسش رو القاء ميکنه که همه ميگن هر هفته با ديدن اين سريال، يا قلبشون درد ميگيره يا غصه ميخورن و گريه ميکنن کلي. نوش جونش اون دکتراي افتخاري که بهش دادن. فکر کنم فقط منم که از بازي قشنگش لذت ميبرم و غصه نميخورم چون اصولاً فيلمه ايرانيه و خب Happy ending هم هست حتماً! فکر کنم عموهه قاتل اصليه ولي اعتراف ميکنم سر اون قسمت که مراسم ختم و اينا بود واقعاً ماتم گرفته بودم. واي خدا! من حاضرم دود شم برم هوا، آب بشم بخار بشم، بيفتم توي اقيانوس -بعد از مرگ البته؛ قبلش نه تو رو خدا. از آب ميترسم- نميدونم هرچي؛ فقط از قبر و مراسم تدفين و ختم و اين چيزا خبري نباشه. *آشتي... (: *فرمتهاي مورد علاقه: mp3 و pdf.. *خواب ديدم ۳ جفت کفش دارم؛ چهارمي هم لنگهش گم شده. کلي گشتم ولي پيدا نشد. آخر سر بيخيال شدم. يهو ديدم کفش سفيدام پامه. فکر کردم همين خوبه، خوشگله. ديگه دنبال اون يکيا نگردم. تعبيرش چيه؟ *اين مرمر گير بده ولکن معامله نيست. هر روز فحش ميده که چرا انقدر ID عوض ميکني؟ بگم غلط کردم راضي ميشي گيره؟! :دي پ.ن: بدينوسيله اعلام ميگردد: ID ِ جديد: Maryami_Myself؛ IDهاي قبلي چک نميشود. بيخود خودتان رو خسته نکنيد. پيشاپيش از اينکه فحش نميدهيد ممنونم! *راست ميگن از هرچي بدت بياد، سرت مياد؛ امروز مهمون اومد دقيقاً موقعي که ميخواستم برم حمام. انقدر لجم گرفت. *قسمت تشکرات قالب جديد جُکه حسابي! اندازهي قسمت لينکدوني، لينک هست توش. بس که از همه کار کشيدم. وقتي بذارمش اينجا، ميبيني :دي *۱۷ دي *وقتي زياد پاي کامپيوتر ميشينم وجداندرد و استرس ميگيرم. همه اينطورين؟ عوضش کلي همه چيز قالب جديد بلاگ رو درست کردم، کانتر و بقيهي چيزا رو آوردم روي ميل جديد. اکانتها رو درست کردم و خلاصه کلي خيالم راحت شد (: *يه ID هديه دادم امروز! [Link] [1 comments] 1 Comments:» oon matne ke on vasat neveshti,man shoma ra doost darad o ina,male khodete? shahkare! Posted at 11:43 PM |