About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, August 30, 2005
بهترین هدیه
*۸ شهريور ۸۴ *به ميمنت و مبارکي، بالاخره تمپ اينجا هموني شد که مي خواستم! دقيقاً همونيه که هميشه دوست داشتم داشته باشم و خب..اين يه هديه س (: بهترين هديه اي که تا حالا گرفتم از يه دوست و خب اصلاً نمي دونم براي تشکر از اين همه محبت چي بايد بگم؟ مرسي..خيلي خوشگل شده، همونيه که مي خواستم (: *۷ شهريور ۸۴ *حال و هواي کلاس زبان خيلي عوض شده تاز گيا.يه مدليه که زياد خوشم نمياد.با نغمه و مريم خوش مي گذره ولي پسرا اصلاً تو باغ نيستن و واقعاً نمي دونم پس چرا ميان کلاس؟ teacher هي مجبوره تذکر بده و اينا و خب آخرش رو هميشه ختم به خير مي کنه ولي اين وقتيه که ديگه حسابي اعصاب ما به هم ريخته و هيچي ديگه! يه سوال ديگه از The book of questions: اگه بتوني جنسيت بچه ت رو خودت انتخاب کني، دختر ميخواي يا پسر؟ اکثراً گفتن نميخوايم انتخاب کنيم.از جمله خودم! خانوم ترابي (سهرابي؟ بالاخره نفهميدم کدومه!) چون يه دختر داره گفت پسر ميخواد! نغمه دو قلو ميخواد -يه دختر و يه پسر- مريم، فکر کنم دختر ميخواد چون آنتي-پسره در کل! و خود teacher هم گفت پسر! ميخواد چون دخترا توي همچين دنيايي واقعاً زندگي ندارن.نه مي تونن تنها برن بيرون، نه مي تونن کارهايي رو که دلشون ميخواد، انجام بدن.مي گفت خيلي جاها رو خودم هم تنها نمي تونم برم و خب دخترا يا بايد يکي همراهشون باشه و ازشون مراقبت کنه يا اگه تنها برن، مامان باباشون بايد اضطراب بکشن تا اينا برگردن و ...خب راست هم ميگه.متاسفانه حقيقت داره.مي گفت حتي اينجا دخترا توي انتخاب همسرشون هم آزاد نيستن و بايد بشينن تا کسي بياد بهشون پيشنهاد ازدواج بده و اين وحشتناکه..من اصلاً حوصله ي بحث کردن و دفاع کردن از فجايعي رو که حقيقت دارن، نداشتم و ندارم..ولي مريم گفت نه! چرا بايد اينطوري باشه؟ و اينم اضافه کرد که اصلاً دوست نداره ازدواج کنه.teacher مي گفت تا کي مي توني با والدينت زندگي کني؟ ۴۰ سالگي خوبه؟ بالاخره حوصله ت سر ميره و اينجا هم که نميشه تنها زندگي کرد! خيلي برات سخت ميشه.به خاطر همين يک دليل هم که شده، اين کار رو مي کني.بعد تازه مي فهمي ما داريم چي ميگيم الان! قضاوتش با خودت! *۶ شهريور ۸۴ *صدا بزن من را صداي تو خوب است. صداي تو، سبزينه ي آن گياه عجيبي است که در انتهاي صميميت حزن مي رويد. در ابعاد اين عصر خاموش من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنهاترم. بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي کرد و خاصيت عشق، اين است... *۵ شهريور ۸۴ *ميگن از هر دست بدي، از همون دست مي گيري.من با دست راستم دادم...ولي ميگن جوابش رو با دست چپم پس خواهم گرفت اگه جلوش رو نگيرم.يادم نمياد براي زندگي کسي بد خواسته باشم.نهايتاً اگه از کسي خوشم نميومده، ترکش کردم ولي راضي به تلخ کردن زندگي ش هم نشدم.حالا اگه قراره کسي اين کار رو با من بکنه، من جلوش مي ايستم... *۴ شهريور ۸۴ *اينکه بگن خودکشي يه کار ضعيفه، فقط يه گفته ي دخترونه س! در حاليکه کسي که اين کار رو مي کنه به همه دنيا (ي کوچيک) ش فکر کرده... من اينو اصلاً قبول ندارم.اول اينکه چرا تا ميخواين از ضعيف بودن حرف بزنين، دخترا رو مثال مي زنين؟ دوم اينکه لزوماً همه سنجيده خودکشي نمي کنند! *اين متن انگليسي ش...اينم ترجمه ش... ...حالا اگه من تو ترافيک گير کنم، اگه به آسانسور نرسم، دم در برگردم تا جواب تلفن رو بدم.. و تمام چيزاي کوچيکي که هميشه آزام ميدن؛ پيش خودم فکر مي کنم اين دقيقاً جايي هست که در اين لحظه بايد باشم.دفعه ي ديگه که صبح ديدين انگار هيچ چيز سر جاش نيست، بچه ها واسه لباس پوشيدن کلي معطل تون کردن، کليد ماشين رو نتونستين پيدا کنين؛ عصبي نشين، ناراحت هم نشين؛ يکي داره از بالا نگاه تون مي کنه. شايد يکي داره با اين چيزاي آزاردهنده ي کوچولو، به شما چيزي رُ ارزوني مي کنه و شايد شما به ياد بيارين دليل هاي احتمالي اين کار رو...ديروز به تاريخ پيوسته. فردا هم ناشناخته ست. امروز يک عطيه ست؛ به همين دليله که «present» ناميده ميشه... *يک راه برات هست که بفهمي آيا ماموريتت رو روي زمين انجام داده اي يا نه؛ اگه هنوز زنده اي براي اينه که ماموريتت رو به پايان نرسوندي... *مرمت بوم نقاشي... *توي نيويورک ميخوام چاي عصرونه رو با يه هنرمند غريبه بخورم.اون الان توي يه بانک در Wall Street کار مي کنه ولي روزي رويايي داشت:مي بايست به ۱۲ نقطه جهان مي رفت و در هرکدوم از اون مکان، يه نقاشي يا مجسمه با موادي مي ساخت که از طبيعت به دست مياورد. تا حالا ۴ تا از اين کارها رو انجام داده.يکي از اين عکس ها رو بهم نشون داد: يه مجسمه هندي درون غار در کاليفورنيا.وقتي که آواي روياهاش رو مي شنوه، تصميم مي گيره که بره توي بانک کار کنه و اينطوري مي تونه پول جمع کنه و ماموريتش رو به پايان برسونه. ازش پرسيدم چرا اين کار رو کرد.گفت به خاطر اينکه دنيا رو در تعادل نگه دارم.ممکنه احمقانه به نظر برسه ولي يه چيز خيلي ظريف همه ما رو به هم پيوند ميده و ما بسته به اينکه چطور عمل مي کنيم، مي تونيم اون رو بهتر يا بدتر کنيم.ما مي تونيم خيلي چيزا رو با يه اشاره ي ساده که توي زمان خودش ممکنه مطلاقاً بي فايده به نظر برسه، حفظ يا نابود کنيم.ممکه روياهاي من مهمل و بي معني به نظر برسند ولي نميخوام ريسک دنبال نکردن روياهام رو بپذيرم.براي من، همه مردم مث يه تار عنکبوت بزرگ ولي شکننده و ظريف به هم متصلند.توي کارم سعي مي کنم يه قسمتي از اون تار رو مرمت کنم.
*يه بار در زمستان ۱۹۸۱من و همسرم درحاليکه توي خيابون Prague قدم مي زديم، به يه مرد جوان رسيديم که مشغول نقاشي کردن ساختمون هاي اطرافش بود.گرچه من از بردن وسايلم وقتي سفر مي کنم وحشت دارم ( و هنوز يه سفر ديگه در پيش داشتم) يکي از نقاشي ها نظرم رو جلب کرد و تصميم گرفتم که بخرمش.وقتي اومدم پول رو بهش بدم، متوجه شدم که با وجود سردي هوا دستکش دستش نکرده (۵ درجه زير صفر بود!) پرسيدم چرا دستکش دستت نکردي؟ - براي اينکه بتونم مداد دستم بگيرم! ...و شروع کرد به گفتن اينکه چقدر Prague رو توي زمستون دوست داره و اين بهترين فصل براي نقاشي کردن شهره و گفت انقدر از فروش تابلو ش خوشحاله که ميخواد يه پرتره مجاني از همسرم بکشه. درحاليکه منتظر بودم نقاشي ش تموم بشه، متوجه شدم يه چيز عجيبي اتفاق افتاده:ما بدون اينکه بتونيم به زبون همديگه صحبت کنيم، حدود ۵ دقيقه با هم گپ زده بوديم! و با ايما و اشاره،خنده، حرکات صورت و تمايل براي به اشتراک گذاشت چيزي منظورمون رو به هم فهمونده بوديم. يه ميل ساده براي شريک شدن در چيزي، ما رو قادر ساخت بدون کلمات، وارد دنياي زبانها بشيم.جايي که همه چيز واضحه و احتمال اينکه کسي منظورت رو بفهمه وجود نداره.
*۳ شهريور ۸۴ *.. و اگر ايميل نبود، زندگي چيزي کم داشت... *۲ شهريور ۸۴ *به هرکي ميگم دفعه اولي که امتحان رانندگي دادم، قبول شدم فکر مي کنه شوخي مي کنم.به جون خودم راست ميگم! مث همه از کله صبح نشستم توي کوچه تا ظهر که نوبتم شد.بعد که ديدم ماشين امتحان، همون ماشين مربي خودمه بسي ذوق کردم ولي بعدش گفتم -به خودم- اگه رد شم :دي خواهر گرامي کلي بهم مي خنده چون همه سر شل و سفت گرفتن کلاج ماشين رد ميشن معمولاً و خب اين کلاجيه که من بهش عادت کرده م الان! جناب سرهنگه! يه خانومي بود که اونقدرا هم که به نظر مي رسيد وحشتناک نبود! خيلي بدتر بود(((((((: نه! شوخي کردم.سعي مي کرد خيلي جدي به نظر برسه.۱۰۰ بار به بچه ها گفتم اگه وسط خيابون ازتون خواست مثلاً دور بزنين، قبل از شروع بگين با اجازه! چون دارين از روي خط ممتد رد ميشين و اين خلاف مقرراته ولي خودم يادم رفت يعني زورم اومد! بگم.خيلي خسته بودم.ماشين رو اين طرف خيابون برخلاف جهت حرکت بقيه ماشينا پارک کرده بودن و براي اينکه بتونم راه بيفتم، اول بايد مي رفتم اون لاين و خب از روي خط ممتد هم رد شدم و هيچي هم نگفتم.خود افسره گفت البته اينجا خط ممتده ولي اشکالي نداره چون مجبوريم الان.منم با سر اشاره کردم که بله و قبل از اينکه بخواد تذکر بده بهم، خودم سرعتم رو زياد کردم و زدم ۲! حالا من عمراً به محض شروع حرکت، سرعتم رو برسونم به بيشتر از ۴۰! ولي مي خواستم نگه -نفهمه!- ترسوئم! :پي همينکه سرعتم زياد شد گفت با اون پژوئه يه پارک دوبل بزن..ديدم اگه بخوام يهو ترمز کنم، خيلي خوشگل ميشه وضعيت! و خب مربي خودم نبود طرف که شروع کردم نق بزنم که چرا زودتر بهم نگفتي.براي همين ازش رد شدم با کمال خونسردي.خانومه خودش ترمز کرد گفت چرا پارک نکردي؟ منم خيلي خونسرد مجبور شدم بهش دروغ بگم.گفتم مگه منظورت اون يکي پژوئه نبود؟ -يه پژوي ديگه ۴۰ متر جلوتر پارک کرده بود- گفت خب خانوم! وقتي آدم اسم ماشينا رو بلد نباشه همينطوري ميشه ((((((((((((: توي دلم گفتم خفه شو بابا! بلند گفتم بله! گاهي اينطوري ميشه و خب خدا خيرش بده چون انقدر وجدان داشت گه بهم بگه چرخ ماشينه توي جوبه! مي دونستم اگه برم توي جوب، کاملاً رد ميشم! و ايشالا امتحان بعدي و اينا و از اونجايي که يکي از تفريحات سالمم در دوران آموزش، پارک دوبل با ماشينايي بود که توي جوبه چرخشون، خيلي راحت پارک کردم.يکي به نفع من :دي يه کم رفتيم جلوتر، رسيديم به يه تقاطع.ازم پرسيد اسم اينجا چيه؟ حالا جرات نمي کردم بگم تقاطع! گفتم يه وقت غلط باشه ضايع ميشم! گفتم منظورتون رو متوجه نميشم. -مث خنگا :دي- گفت يعني از نظر راهنمايي و رانندگي، اسم اينجا چيه؟ گفتم تقاطع! -به خودم گفتم چرا اول همين رو نگفتي خب؟- گفت بله! چرا نميگي پس؟ گفتم خب جناب سرهنگ! من از ساعت ۷ توي گرما ايستادم تا الان -از ۱۱ گذشته بود- طبيعيه که گيج باشم.خسته شدم.فشارم افتاده حسابي.گفت افتاده يا بالا رفته؟ گفتم افتاده! هميشه ميفته! نمي دونم چرا انقدر حرف مي زد؟! شايد مي خواست ببينه حواسم پرت ميشه يا نه! منم که تخصصم پرچونگي ه! حالا از شانس گند من، دو عدد دلداده عاشق! دست در دست هم، جلوي راه من قدم مي زدن توي اون خيابون خلوت و هرچي هم بوق مي زدم، اصلاً با کي هستي! من فقط سرعت رو کم کردم ولي افسره ترمز گرفت کامل! و خب کلاج رو ول کرد.منم نگرفتمش! به من چه! هرکي ماشين رو نگه داشته، خودش هم کلاج رو بگيره.هيچي ديگه! خاموش شد! کفرم گرفته بود اساسي! گفتم حيف اون پارک دوبل قشنگم...از دست رفت :دي بهش گفتم من هيچ وقت خاموش نمي کردم! گفت خب عيب نداره، روشن کن.دوباره راه افتادم.دو قدم جلوتر گفت خب نگه دار.امتحان داشت تموم مي شد.دوبله پارک کردن هم ممنوعه.بين دو تا ماشين يه فضا بود که مي خواستم اونجا نگه دارم که نگه دوبله پارک کردي و اينا.خودش ترمز کرد دوباره گفت چرا اينطوري مي کني؟ مي خواستم بگم کي بهت گفته جاي من انقدر ترمز بگيري؟ خودم بلدم! -:پي- توي اين هاگيرواگير دوباره خاموش شد ماشين.واااي! گفت دوبار خاموش کرديا.۳ تا بشه رد ميشي.حالا منم فشارم افتاده بود.نمي تونستم کلاج بگيرم اصلاً.ديگه کلي با قسم و آيه و سلام و صلوات امتحان به ميمنت و مبارکي تموم شد..قبل از اينکه برگه هامو بده بهم، گفت قبولي ولي فکر نکني علامه دهر شديا.برو تمرين کن.گفتم چشم جناب سرهنگ.مرسي(: نتونستم عصباني شم.خوشحال بودم خب... *سر کلاس زبان به همه شيريني دادم ولي قبلش مجبور شدن برام دست بزنن! :دي *۱ شهريور ۸۴ *کارلايل: «هر اقدامِ بزرگ، ابتدا محال به نظر مي رسد.» اما بيشتر رو "ابتدا"ش تکيه مي کنم تا "محال" ش ... پ.ن:منم همينطور. *ديگه همه عالم فهميدن من گيجم! مربي رانندگي م امروز، روز خوش اخلاقيش بود.کلي حال پخش مي کرد و اينا.خواستيم پياده شيم، به خواهرم گفت مدارکش جوره همه ش؟ خواهرم گفت بله! گفت يه چک بکن براش.بذار توي کيفش.گيج مي زنه! ((((((((((((: *خنگ هم شدم.خدا رو شکر.اگه ياد گرفتم اينو:
(: *از کارات گاهي سر در نميارم.مرسي و ممنون براي اين موقعيت خيلي کمه! چي بگم بهت؟ هوم؟ *فيلم کنسرت رضا صادقي رو براي خواهرم رفتم.خيلي خوشحال شد(: تونستم بالاخره خوشحالش کنم. *الو؟ سلاااام مریم.چطوری؟ نیم ساعت حرف می زنیم.به خودم میگم ببینم می تونی مث آدم حرف بزنی؟ ولی نمیشه که! خودم می دونم.وقتی دارم براش تعریف ی کنم، اول می خندم.اونم می خنده.گاهی جمله بعدی رو نمی تونم بگم.کمک می کنه.بعد منو یاد یه چیزی میندازه که...بهش فکر نکرده بودم.انقدر خوشحال بودم که حواسم نبود اصلا.ساکت میشم..و بعد بلافاصله شروع می کنم به گریه کردن.انگار نه انگار که تا همین ۳۰ ثانیه یش داشتم می خندیدم.اول هیچی نمیگه...میگم که متاسفم..ولی نمی تونم تمومش کنم.میگم بهش فکر نکرده بودم.یادم نبود..میگه عیبی نداره.شاید می تونه تصور کنه آدمی که هرگز ندیده، وقتی اشک می ریزه چه شکلی میشه.از یه چیز دیگه حرف می زنیم.باز می خندیم..حالا چی میشه؟ بهش فکر نکرده بودم... *وااااااااای اینجا رو.یاد خاطرات خودم افتادم! ((((: *نمی دونستم ترانه ی! سینیوریتا (کامران و هومن) رو مریم حیدرزاده گفته! *قد و وزنتان رو اینجا وارد کنین تا بگه نرمال هستین یا نه! من که هستم! *۳۰ روش برای آنکه مهندس بهتری باشید! *وقتی که فتوشاپ کارها به جون حیوانات و کوجودات دریایی میفتن! *توصیه هایی برای داشتن یک وبلاگ موفق: قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم با تشکر *خوش به حال آدم که تنها عاشق روی زمين بود بی هراس از ترس از دست دادن معشوقش بی پروا در عشق بازی های روزانه اش. نه کسی بود که وقت نبودنش، سد راه حوا شود و متلکی به او بگويد. نه تلفن داشت که نيمه شب، مزاحمی زنگ بزند و فوت کند و بعد او برود توی فکر که نکند اين، فلانی باشد که چشمش دنبال حوا بود. نه پول داشت که بترسد حوا هر روز از او مدهای جديد لباس زير و رو را بخواهد. نه دختر ديگری بود که با ديدنش، دلش يک جوری بشود. نه مرد ديگری که با ديدنش به حوا بگويد : روسريتو درست کن ! نه آن موقع لوازم آرايشی بود که وقت بوسيدن حوا، صورتش چرب و رنگی شود و رويش نشود به حوا بگويد : - نمی شه اينقد خودتو چسان فسان نکنی؟! بابا تو رو همينطوری ساده بيشتر می خواستمت . نه ماهواره بود که بترسد حوا با ديدن فيلم هايش هوايی شود و نه پارتی بود که مجبور شود برای شاد شدن زورکی، قرص اکس بندازد بالا. نه مجبور بود کار کند از کله سحر تا بوق سگ که شب خسته و کوفته و با بدن خيس از عرق، رويش نشود برود توی رختخواب، بغل حوا. نه مجبور بود برای ارضاء حس چشم و همچشمی حوا، ماشين بنز چل ميليونی بخرد. خوش به حال حوا که معشوق ترين معشوق آدم بود. نه ترسی از آمدن هوو داشت، نه ترسی از بالا زدن رگ تعصب همسر. برگ مویی کفايتش می کرد و گاهی شايد گردن بندی از صدف، تنها زينتش بود. نه حسود بود که چيزی نمی ديد برای حسادت، که حس لاينفک زنانه است. نه غمی داشت که چرا زن فلانی نشدم که بچه پولدار بود. مردش تمامی دارايی اش بود و عشقش. که بی گمان حتی اگر يک نفر مرد ديگر روی زمين بود خدا را چه ديدی ؟ شايد ... چه مي دانم! غصه اندامش را نمی خورد که مبادا دور کمرم فلان سانت از دور کمر فلانی بيشتر شود که فلانی ای نبود برای مقايسه اش. نه آينه ای بود که دماغش را ببيند در آن و دلش هوس کند برای سربالا کردنش برود جراحی پلاستيک و نه دانشگاهی بود که دانشجو شود و اونتو از راه بدرش کنند ! تنها مردی که ديده بود آدم بود و بالاجبار آدم، تنها کسي بود که ديده بود. .. بيچاره من که گاهی گم می شوم بين اينهمه آدم يادم می رود هويتم يادم می رود آدم بودنم بماند بقيه چيزهايش بيچاره تو که مانده ای دودل که من يا فلانی يا فلانی ديگر و .... هزاران نقطه تازه آخرش من گم می شوم و تو يکنفر ديگر را عوضی جای من پيدا می کنی و بعد من،يکنفر ديگر را جای تو و بعد از طی مسير ها و مسيرها و روزها و سالها و عوض کردن های پی در پی باز هم را که می يابيم تازه می فهميم که آنطور که بايد همديگر را دوست نداريم و بايد از هم جدا شويم. و بعد تو بين اينهمه آدم ؟؟!! ميگردی دنبال يک آدم ؟؟!! و من بين اينهمه حوا ؟؟!! دنبال يک هوا !! مسخره اس نه ؟ گوشم را می گيرم و چشمم را و آرام می روم يک گوشه يواشکی زمزمه می کنم : - کاشکی من حوا بودم تو هم آدم هيشکی بين ما نبود به جز خدا ... *۳۱ مرداد ۸۴ *ديروز رفتم چشم پزشکي! خنگول نفهميد من چشمام ضعيفه و بايد عينک بزنم.تا چپ و راست و بالا و پايين ازم پرسيد.گفت تمومه، عينک لازم نداري! بابا تو از منم بي سوادتري! خوش به حال من! *تو از هر در که باز آيي بدين خوبي و زيبايي / دري باشد که از رحمت، به روي خلق بگشايي...يه کم قديميه خيلي ولي فکر مي کنم الان يه لباس گشاد بلند تنمه، دارم بي خيال واسه خودم مي چرخم و گل مي چينم..و خب اون موقع، اين شعرا بوده ديگه! اومده يار اومده نداشتن که! [Link] [1 comments]
Sunday, August 21, 2005
The book of questions!
*۳۰ مرداد ۸۴ *روز خود را با ايميل دوستتان آغاز کنيد! دينگ...دينگ... *بدين وسيله خواهش مندي خود را از درگاه کليه دوستان عزيز جهت کنار گذاشتن تعارفات معمول ابراز مي دارم!!! پ.ن:اگه تمپ ايراد داره خب چرا نميگي؟! *poor me که فردا امتحان آيين نامه دارم و حوصله ش رو هم ندارم که برم بخونم.خيلي ضايع ميشم اگه آيين نامه رو رد شم.هوم؟ *کليه افرادي که از عينک طبي استفاده مي کنند، بايد توي عکسي که براي گواهينامه شون ميدن، عينک زده باشن.از اونجايي که من شماره عينکم ۵/۰ هست و فقط براي اينکه چشمم خسته نشه، موقع کار با کامپيوتر و تلويزيون و خوندن کتاب ازش استفاده مي کنم، توي عکسم عينک نزدم.همينطور تمام کلاس هام -آيين نامه و شهر- همه رو بي عينک رفتم.توضيح اينکه کارنامه اي که بهت ميدن عکس داره و واي به حال کسي که عينکي باشه و بي عينک بياد سر کلاس! حالا امروز بايد برم براي معاينه چشم و خدا کنه دکتره حاليش نشه ماجراي عينک و اينا رو! :دي *تا زماني که خواسته اي دارم، دليلي براي زندگي هست. رضايت مرگِ آدميه. جرج برنارد شاو
*۲۹ مرداد ۸۴ *مريم کتابهايي رو که مي خواستم برام خريد.کلاسي که ميره توي انقلابه و گفت راحت مي تونه برام بخره! يه Picture Dictionary برام خريد (۴۲۰۰) با يه کتاب گرامر که سر کلاي ميخوايم کار کنيم (۲۵۰۰) و يه CD (لوح فشرده!) از نوع Oxford Dictionary! که WordPower هست و تلفظ ها رو داره(۸۰۰ تومن).عاليه براي من.بدم مياد از تلفظ اشتباه.بسي دارم کيف مي کنم. *Teacher از اين به بعد ازمون Writing ميخواد و خيلي لجش مي گيره که به Writing بگيم انشا.امروز هم داشت حرص مي خورد که اينا چيه نوشته بودين؟ من از بعضياش هيچي نفهميدم! مجبور ميشم نصف کلاس رو بفرستم Interview اگه يه فکري نکنين! و خب همه مي خنديدن.قسمت جالبش اين بود که مي گفت نوشته ي من از همه بهتر بوده.ببين بقيه چه اباطيلي نوشتن! *اين خانوم سهرابي آدم رو ديوونه مي کنه.در راستاي اينکه تحمل کردش نوبتيه (شنبه:نغمه دوشنبه:مريم چهارشنبه:من) امروز نوبت نغمه بود و خب ديوونه شد تقريباً.اگه درسام رو بخونم که Fail نشم (:دي) مي تونم اميدوار باشم که ترم بعد از دستش خلاص ميشيم چون ابداً چيزي از کلاس متوجه نميشه.تقصير پگاهه ( Teacher) که اينو فرستاده اين Level! همه مون رو بيچاره کرده. *Teacher يه کتاب کوچيک (جيبي) داره به اسم The Book Of Questions که خيلي جالبه.همه ش سوالاي بي جوابه.مي توني از خودت بپرسيشون يا از هرکي دوست داري.الان پيش منه ولي در اولين فرصت ميرم انقلاب که بخرمش.ميخوام داشته باشمش. *۲۷ مرداد ۸۴ *دوستم داشته باش، دوستم داشته باش بادها دلتنگاند، دستها بیهوده، چشمها بیرنگاند دوستم داشته باش شهرها میلرزند، برگها میسوزند، یادها میگندند بازشو تا پرواز، سبز باش از آواز آشتی کن با رنگ، عشقبازی با ساز دوستم داشته باش سیبها خشکیده، یاسها پوسیده، شیر هم ترسیده دوستم داشته باش عطرها در راهند، دوستت دارمها، آه چه کوتاهند... *دو تا سوالش رو قبلاً نوشتم (۲۶ مرداد) ديروز هم مدام مي گفتم Ask Another Question Plz ! يکي ديگه:اگه بدوني با کشتن يه نفر آدم بي گناه مي توني تمام گرسنه هاي دنيا رو نجات بدي و تک تکشون رو از فقر رها کني، حاضري اين کار رو بکني؟ همه گفتن نه! به جز امير که گفت آره.خودTeacher گفت شايد! من گفتم مطمئنم تو نمي توني! ولي خودش مي گفت به خاطر همه آدماي دنيا...شايد...نمي دونم...من گفتم حاضرم خودم داوطلب شم در نهايت ولي نمي تونم کسي رو بکشم! کلاً وقتي سوالاي خطرناک مي پرسه ميگم نه! نگو! الان شروع مي کنم به گريه کردن و خب اين ديگه جک شده حسابي! تا Teacher ميخواد يه سوال رمانتيک بپرسه نگاه م مي کنه.من قيافه م رو يه شکلي مي کنم که يعني اگه بگي شروع مي کنم به گريه کردن! بعد اون خنده ش مي گيره و خب منم مي خندم و بقيه هم همينطور. يه سوال ديگه:مي توني با گفتن خداحافظ! خداحافظ! هرکسي رو که دلت بخواد بکشي! اون به يه مرگ طبيعي ميميره و هيچ کس هم متوجه نميشه که کار تو بوده.اولين انتخابت کيه؟ در چه موقعيتي؟ چرا؟ ما گفتيم مادرشوهر تو رو مي فرستيم اون دنيا! آرش گفت بوش! بقيه گفتنNoone.خود پگاه هم گفت يه معلمي داشته که شديداً ازش متنفر بوده و خب انتخاب اولش اونه! من گفتم هرکسي که بخواد به کساني که دوستشون دارم، آسيب برسونه که البته پگاه چسبوندش به Love و اينا.بدجنس! آخر کلاس گفتم يه سوال ديگه هم بپرس.گفت:اگه به يه نفر قول ازدواج بدي و اون در اثر مثلاً يه تصادف دچار نقص عضو بشه، تو چي کار مي کني؟ مثلاً اگه پاهاش رو از دست بده! به هم مي زني همه چيز رو؟ من گفتم نه! مطمئنم که نه! خود پگاه هم گفت نه! ديگه اينکه حرف هنرپيشه مورد علاقه بود و حرف کشيده شد به جنفر و يکي دو تاي ديگه که اوضاعشون خيلي بي ريخته :دي و اينا و پسرا گفتن ما فيلمش رو داريم.بعد همه گفتن ما ميخوايم و اينا.همه مي خنديدن.مثلاً شهاب گفت يه فيلم داره.بعد نغمه گفت که يکي داره که شديداً سانسور ميخواد.پگاه گفت ميخوايم تو خونه نگاه کنيم نه با هم! اونطوري که سانسور نميخواد ديگه.نمي دونم چي شد که پسرا گفتن اين فيلما ۹۰ سال به بالاست نه ۱۸ سال به بالا! گفتم حرف بيخود نزنين! -صدا م رو آوردم پايين:دي- من از همه تون بزرگترم.گاهي ميگم از همه بزرگترم چون واقعاً خودم خيلي اونجا راحتم و خب ميخوام بقيه هم بتونن راحت باشن که البته موفق هم شده م تا حالا.مريم چون سنش به اونا نزديکه يه کم گاهي سختشه ولي من نه.نغمه هم که داشت مي گفت من خجالت مي کشم انگليسي حرف بزنم! پگاه مي گفت اصلاً سر همچين کلاسي نبايد خجالت بکشي چون همه يا غلط حرف مي زنن يا فارسي ميگن! *۲۸ مرداد ۸۴ *بازگشت شکوهمند مامانم اينا از مسافرت رو گرامي مي دارم.درسته سکوت و تنهايي گاهي لازمه ولي زندگي کم کم داشت کسل کننده ميشد خيلي! ديگه اينکه امشب چون آسمون به زمين اومده، من شام درست کردم.از ديگر معجزات اين هفته اينکه برنج درست کردن رو ياد گفتم تقريباً هرچند اصلاً خوش منظره نيست ولي ميشه خوردش!*۲۶ مرداد ۸۴ ترجمه کردن رو خيلي دوست دارم (: سر کلاي زبان همه ش از دهنم مي پره و کلمه هايي رو که ۲۰۰ بار توضيح ميديم و بقيه نمي گيرن! فارسي معني مي کنم يهو! teacher ميگه مريم؟ (يعني فارسي نگو!) منم که همه ش در حال خنديدنم! ميگمI'm chalangar ((:
*عشق... استادي با شاگردش روي زميني پوشيده از چمن، زير يه درخت دراز کشيده بودن.شاگرد از استادش پرسيد: استاد! من گيج شده م.چطور مي تونم عشقم رو پيدا کنم؟ ميشه لطفاً کمکم کني؟ استاد چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: خب! اين سوال، هم سخته هم آسون.شاگرد به فکر فرو رفت:هوم؟ استاد:به اون راه نگاه کن.گلهاي زيادي اونجا هستن.چرا نميري اونجا؟ ولي لطفاً به عقب برنگرد؛ فقط مستقيم برو.سر راهت سعي کن يه شاخه گل زيبا پيدا کني.اون رو بچين و برام بيار..ولي فقط يه شاخه گل! شاگرد گفت: باشه..منتظرم بمون. . . و مستقيم به سمت اونجا رفت. چند دقيقه بعد... شاگرد: برگشتم! استاد: هيچ شاخه گل قشنگي توي دستات نمي بينم! شاگرد: سر راهم گلهاي قشنگ زيادي ديدم ولي هر دفعه فکر کردم گلهاي قشنگتري سر راهم خواهم ديد؛ به خاطر همين اونا رو نمي چيدم و متوجه نبودم که به آخر راهم رسيده م و خب هيچ گلي نچيدم.به خاطر اينکه بهم گفته بودي به عقب برنگردم، برنگشتم. استاد: اين همون چيزيه که توي زندگي واقعي اتفاق ميوفته. پيام اين داستان چيه؟ در جستجوي عشقت، مدام مقايسه نکن؛ فکر نکن که يکي بهتر هم وجود خواهد داشت.اگه اين کار رو بکني عمرت مي گذره.به خاطر همين يادت باشه زمان هرگز به عقب برنمي گرده.اين توصيه براي پيدا کردن شريک دلخواهت براي زندگي هم صدق مي کنه و همينطور موقعيت هاي کاريت.بنابراين: عاشق شو و شانسي رو که داري، محکم بچسب! زمان رو از دست نره.برو و به دست بيارش. ترجمه: خودم! *از خستگي دارم مي ميرم.مامان اينا رفتن مسافرت و من و خواهر گرامي در کمال ميل باهاشون نرفتيم.صبح خواهرم رفت امتحان رانندگي بده.ظرفها رو شستم.ناهار درست کردم! -فکر کن! من تنبل، با اون دستپخت وحشتناکم بالاخره برنجي درست کردم که قابل خوردن بود- بعد که اومد -قبول شده بود.هورا- با هم رفتيم کلاس -من کلاس رانندگي داشتم- بعد که اومديم، يه کم استراحت کردم و رفتم کلاس زبان.ديگه دارم مي ميرم.توي آموزشگاه سرم گيج مي رفت.از پله ها که رفتم بالا، قل از اينکه وارد بشم يه لحظه تکيه دادم به ديوار که سرم بيشتر گيج نره.همه پسراي کلاس، بيرون ايستاده بودن.همه سلام کردن -بابا ادب!- و خب منم عمداً به تعداد سلامها جواب دادم بهشون.بعد که رفتم تو، نغمه و خانوم سهرابي هم بودن.بهش گفتم من و مريم توافق کرديم که کنار خانوم سهرابي نشستن، نوبتي باشه چون من واقعاً اعصابش رو ندارم.تو دو تا راه داري..پريد وسط حرفم: نه! من نمي تونم آخه خودم خيلي ضعيفم :دي ..گفتم اين قصه ها رو من حاليم نميشه.ببين دو تا انتخاب داري : ۱.اگه نوبت ها رو قبول داري که هيچي..۲.اگه قبول نداري، تا آخر کلاس حق نداري با ما دو تا حرف بزني چون ما عصباني هستيم و نمي تونيم جواب بديم.حالا کدومش؟ ((((: اونم مي خنديد.گفت باشه.نوبتها رو قبول دارم.آخيييييييي...راحت شدم.حالا اگه ميخواي بدوني چه شکلي شدم، دستات رو مث بدجنسها بذار پشت سرت و يه نفس راحت بکش. نغمه متولد دي ماهه ولي رفتارهاش دقيقاً مث بهمني هاست.امروز teacher پرسيد اگه بفهمين بچه يه ساله تون، بچه خود شما نيست و توي بيمارستان با يه بچه ديگه عوض شده چي کار مي کنين؟ اگه بخواين مي تونين بچه ها رو عوض کنين؟ جالبه که من و نغمه فقط گريه نکرديم! و هردومون مي گفتيم بچه اي رو بچه خودمون مي دونيم که بزرگش کرديم و هيچ کذوم حاضر نبوديم بچه رو عوض کنيم با اون يکي، ولي پسرا هرهر مي خنديدن.يکي مي گفت بچه رو مي برم ميدم باغ وحش! يکي مي گفت از پرستاره شکايت مي کنم که اصلاً چرا بچه ها رو اشتباهاً با هم عوض کرده؟ يکي مي گفت منتظر راي دادگاه مي مونم.يکي ديگه مي گفت از شوهرم!!! شکايت مي کنم..داشتيم فکر مي کرديم چقدر دخترا با پسرا فرق دارن! سوال جالب ديگه اي که مطرح شد اين بود که اگه بهت بگن يه سال مي توني هرجا که دلت ميخواد، هرجور که دلت ميخواد، با هرکي دلت ميخواد زندگي کني قبول مي کني؟ هيچ غصه اي نخواهي داشت.همه چيز دقيقاً همونطوريه که ميخواي، به همه آرزوهات مي رسي توي اون يه سال و بعد وقتي برمي گردي به همين زندگي الانت يه سال گذشته و تو هيچي از اون يک سال خوشي به ياد نمياري ولي به هر چيزي که توي دنيا مي خواستي رسيدي.قبول مي کني؟ جوابت چيه؟ من گفتم البته.چرا که نه؟ نميخوام اين شانس رو از دست بدم.اين زندگي منه و مي تونم در موردش تصميم بگيرم.ميخوام يه سالش رو اينطوري بگذرونم.نميخوام اين شانس رو از دست بدم.کاملاً مطمئنم. فکر کردم اين يه سالي هم که به ياد نميارم رو ميذارم روي بقيه سالهايي که توي زندگي هاي قبليم، گذروندم و يادم نمياد.چرا که نه؟... [Link] [2 comments]
Tuesday, August 16, 2005
مادر شوهر هیولا
*۲۵ مرداد ۸۴ *بسي حال کردم امروز.پارک دوبل و دور زدن و اينا رو کامل ياد گرفتم.توي خيابون هم که ميريم مربي م اصلاً کاري به کارم نداره.امروز يا نوار گوش مي داد و حرف مي زد برام و قصه تعريف مي کرد يا دستش رو گداشته بود پشت سرش و خوابيده بود.عمداً اينطوري مي کنه.ميخواد بدونم که بلدم و اينکه بتونم هم حواسم به کارم باشه هم حرف بزنم يا گوش بدم به بقيه (: عيب نداره هرچي سرم داد کشيد! *
ازم مي پرسي دوستت دارم؟! نمي دونم چي بگم.تو عشق من و بهترين دوستم هستي؛ خيالي که هر روز تکرار ميشه..ازم مي پرسي مي مونم يا نه؟ ..من نمي تونم زندگي کردن رو بدون تو تصور کنم.نمي دونم چطوري بهت بگم که تو رو ميخوام، بهت احتياج دارم، بوسه هات، چشمهات، لبخندهات رو نمي تونم از دست بدم اما وقتي ازم مي پرسي که دوستت دارم يا نه؟ نمي تونم اين تا کلمه -I love you- رو بگم.مي ترسم از عشقم باهات حرف بزنم و باز تو رو از دست بدم ولي اگه به چشمام نگاه کني، مي فهمي که حقيقت داره.ممکنه هرگز نتونم اينو بهت بگم اما خودت مي دوني که دوستت دارم. پ.ن:به اون خدايي که نمي پرستي! بفهم دیگه.آدم انقدر خنگ نمیشه که! خفه م کردی. پ.پ.ن: "پ.ن" اصلا شاعرانه نبود.خودم می دونم ((((: *۲۴ مرداد ۸۴ *خدا نصيب نکنه.فرمودم که ما سر کلاس زبان ۹ نفريم.پسرا :شهاب - امير - عليرضا از ترم قبل + آرش - فرشاد / دخترا: من -مريم- نغمه (آدم باحاليه؛ خوشم مياد ازش) و خانوم ترابي (سهرابي؟) که دلم ميخواد واقعاً بکشمش.من نمي دونم اين چطوري با ما همکلاس شده.نه اينکه حالا ما خيلي عالي باشيم ولي واقعاً اعصاب نذاشته واسه من.مثلاً يه درس رو مي خونيم..شروع مي کنه:مريم! ببخشيد! where r u from? يعني هستيد شما از کجا؟ ميگم يعني اهل کجايي؟ نگام مي کنه.ادامه ميدم: where r u from? جواب بدين ديگه! ميگه ايران! ميگم خب من که مي دونم اينو؛ منظورم اينه که اهل کدوم شهري؟ شروع مي کنه چونه زدن که نه! داري غلط ميگي.کاش مي تونستم بهش بگم اگه فکر مي کني من بلد نيستم و غلط ميگم، غلط مي کني! ازم هي سوال مي کني.ولم کن.دو دقيقه بعد: ببخشيد! بيا اين مکالمه رو تمرين کنيم...من بيچاره هم که چاره اي ندارم.کنارم نشسته ديگه.مجبورم.ميگم باشه.ميگه همه ش رو بيا بنويسيم...واي خدا! به زور لبخند مي زنم: هرچي دوست داري بپرس؛ من يادم مي مونه.هول نميشم.ميگه ولي من ميخوام بنويسم.ميگم باشه.اصرار داره عين جمله هاي کتب رو بگيم.توضيح ميدم که نه! سعي کن از خودت بگي.تکرار کردن همين ۴ تا جمله تکراري که فايده نداره.خفه م مي کنه تا تموم ميشه تمرينه.زير گوش نغمه و مريم غر مي زنم.ميگم مي کشمتون.بيايين اين ور بشينين خب! به من چه همه ش اينجا بشينم؟! مريم ميگه من که دير ميام بايد دم در بشينم.نغمه هم ميگه من خودم هيچي بلد نيستم.نمي تونم به سوالاي اون جواب بدم.ميگم به من ربط نداره ((((: ديگه اينجا نميشينم.حالا بايد سعي کنم زود برسم آموزشگاه که جاي نغمه بشينم آدمش کنم(((: عکسهاي عقد teacher رو کامل ديديم امروز.آلبومش رو آورده بود و داشت نمي دونم باز سر چي مسخره بازي درمي آورد -با مريم- ما هم بايد معني کلمه ها رو از روي ديکشنري درمي آورديم.مريم خرخون قبلاً اين کار رو انجام داده بود.گفتم منم ميخوام ببينم.teacher گفت نه! تمريناتون رو بنويسين.گفتم نميخوام.اين هميشه هست.همه رو هم بلدم! مي خنديد گفت ميگم بياي اينجا همه رو بگيا! گفتم خب بگو! بلدم! آلبوم رو گذاشتم وسط که هرسه مون ببينيم.دل پسرا کلي آب شد.داشتم مي مردن از فضولي! آخي! :دي *فيلم Mother/Monster in-law رو ديدي؟(((: *۲۳ مرداد ۸۴ *امروز کلاس رانندگي م از ساعت ۵/۳ تا ۵/۵ بود و خيابونا شديييداً شلوغ بودن.مردم تا تموم شد! دور زدن رو ياد گرفتم و خيلي خوب دور مي زنم کلاً چون واقعاً دوست دارمش! از جلسه اول هم که هنوز داشتم ياد مي گرفتم چطوري فرمون رو نگه دارم، خوب دور مي زدم! دوست دارم دور زدن رو :دي دنده عقب ذو امروز ياد گرفتم ولي يه کم سختمه.چشمام سياهي ميره.تا مربي م ميگه حالا دنده عقب، با واي نه تو رو خدا! شروع مي کنم (((: ولي در کل، دست فرمونم بد نيست.تشويق! لينکهاي سرقتي امروز: *رديابي و شناسايي محل ارسال ايميل ها در ايران *چگونه وبلاگمان را خراب نکنيم؟ *همه چيز درباره وبا مد شده جديداً. *در عرض ۵ ثانيه لوگو بکشيد با تشکر از لينکس. *۲۲ مرداد ۸۴ * نوشته: تا حالا به لحظه مرگتون فکر کردين؟ من هميشه فکر می کردم که تنها ميميرم! پ.ن: همه تنها ميميرن حتي اگه هزار نفر اون لحظه دور و برت باشن، بازم تنهايي.تنها اومدي، تنها هم برمي گردي.ميريم پيش کسي که از همه بيشتر دوستمون داره و ما اصرار داريم که باورش نکنيم... پ.پ.ن:چرا ميگي فکر مي کردم؟ مگه از اون دنيا وبلاگ مي نويسي؟ *۲۱ مرداد ۸۴ *فکر مي کني تحمل کدومش برات آسونتر باشه؟ اومممم...هر دوش رو تجربه کردم.نمي دونم کدوم آسونتره ولي اولي انقدر قشنگه که اصلاً با دومي قابل مقايسه نيست.همين رو مي تونم بگم فقط. [Link] [0 comments]
Thursday, August 11, 2005
آموزش رانندگی
*۲۰ مرداد ۸۴ *جلسه چهارم آموزش شهر م بود امروز و سعي کردم به خاطر خودم هم شده، اخلاقم آدموار باشه و مربي م رو عصباني نکنم.راه که افتاديم، بهش گفتم تو رو خدا يه کاري کن اين ترمز گرفتناي من درست شه.اعتماد به نفسم رو مي گيره ازم.توي دلم از شب قبلش ۲۰۰ بار به خودم گفته بودم دو تا چيز خيلي مهمه! يکي اينکه عکس العملت ريع باشه.يکي ديگه هم اينکه هول نشي! اولي رو مشکل ندارم ولي خب اولش آدم گاهي يه کم هول ميشه مخصوصاً توي تهران که هرکي هرطوري دلش بخواد رانندگي مي کنه.سعي کردم آرومتر ترمز کنم و موفق شدم! خيلي خوشحال بودم.بهش گفتم خودم گرفتم؟ شما کمک نکردين؟ يهو عصباني شد.گفت مگه من ميخوام تو رو گولت بزنم؟ بلد نباشي ميگم بلد نيستي، ۴ جلسه اضافه هم برات مي نويسم پولش رو مي گيرم! يعني چي اين حرفت؟ مجبور شدم کلي توضيح بدم که چون خوشحال شدم اينو پرسيدم و اصلاً منظورم ايني که شما ميگين نبود! ولي حااااال کردما :دي خودش بس که توي اين يه روز معجزه شده بود! گفت امروز خيلي خوب بود.تو هموني بودي که نمي تونست روز اول فرمون رو صاف نگه داره ها.آدم کم کم ياد مي گيره.خونه که اومدم باز مجبور شدم برگردم آموزشگاه چون بايد به جاي کلاس شنبه م که کنسلش کردن -ماشين مربي م رو ميخوان براي امتحان شنبه- يه کلاس ديگه مي گرفتم.توي راه ديدم من چه خنده دارم.همه ميشينن توي ماه رجب براي آخرتشون دعا مي کنن.اون وقت من به خدا گفتم واسم افت داره وحداي به اون سختي رو پاس کنم و توي يه ترمز گزفتن بمونم.لطفاً يه کاري کن زود ياد بگيرمش! بهم خنديده يعني؟ خدا رو ميگم! *۱۹ مرداد۸۴ *اميدوار بودم امروز معجزه بشه و ترمز گرفتنم بهتر شه ولي نشد و فقط يه ترمز آدموار! تونستم بگيرم.مربي م نمي دونم ازم لجش گرفته يا جريان چيه که خيلي از سدتم حرص مي خوره و مدام ميگه چون همراه خواهرت ميومدي بايد ۴ جلسه جلوتر از بقيه باشي! يا ميگه اينو ۱۰۰ بار بهت گفته بودم.نه؟ منم خيلي خونسرد -حالا دلم مي خواست خفه ش کنما- گفتم نه ديگه ۱۰۰ بار نشده! گفت ولي ۵۰ بار که شده؟ گفتم اي! فکر کنم.ديگه اينکه عوض اينکه عادتم بده سر سه راه يا پشت چراغ زرد چشمک زن بايستم، ميگه آروم رد شو.نميخواد وايسي! شايد نميخواد سرش با ترمز وحشتناک من بره توي شيشه! يا وقتي براي اولين بار اومدم از دوربرگردون رد شم، حواسم نبود مث فرعي به اصلي حساب ميشه و وقتي خودش ترمز گرفت، پرسيدم چرا؟ عصباني شد گفت هيچي! برو! يا وقتي مي پرسم مثلاً اگه يهو کلاج رو ول کنم چي ميشه، خيلي عصباني ميشه.البته من ابداً اهميتي نميدم.نهايتش اينه که بعداً و اصلاً يه وقت ديگه از يه آموزشگاه ديگه گواهينامه مي گيرم.دنيا که به آخر نميرسه...اما جداً دلم ميخواد ترمزهام درست بشن.از يه طرف ميگه هول نشو، زياد از ماشينا فاصله نگير، تند برو از يه طرف ميگه از يه وجب جا ميخواي ماشين رو رد کني؟ زود باش..يا موقع پيچيدن يهو ميگه دنده عوض کن.من مي مونم دنده عوض کنم يا اون فرمون سفت لعنتي رو بپيچونم يا حواسم باشه نزنم به جلويي! خلاصه چي کار کنم و فکر کنم ۱۰ جلسه برام کمه.اگه جلسه اضافي بهم بخوره شايد اصلاً با يکي ديگه بگيرم.به درک که ماشينه جديده! نيست حالا ترمز و کلاج اين يکي خيلي دستم اومده؟! مث سگ پشيمونم که اصلاً چرا با پرايد نگرفتم؟ يه بار توي عمرم حرف گوش کردم.اونم اينطوري شد! خواهرم راست ميگه.اعتماد به نفسم رو از دست داده م! *امشب جلسه اول کلاس زبان اين ترم بود و خب ما شديم ۱۰ نفر.يه خانومه هست با من و مريم و نغمه (جديده).ساغر ديگه نمياد.شهاب و امير و عليرضا که بودن.آرش و فرشاد هم جديدن! کلاس خوبيه و خيلي خوش ميگذره.تمام حرفاي teacher رو مي فهمم.کلي حرف مي زنم و شوخي و اينا.اولين lecture رو مريم قبول کرد.دوميش هم مال منه.شنبه ي ديگه...نمي دونم چي ميخوام بگم هنوز.فقط بايد قول مي کردم چون کس ديگه اي نبود که قبول کنه! :دي ديگه اينکه امروز اولين حقوقم رو گرفتم! يه کار کوچيک تايپ قول کرده بودم که ببينم کار کردن چه مزه ايه خب امروز که اومدم برم توي ساختمون آموزشگاه، آقاهه -دفترش همون طبقه اوله- دم در منو ديد و منم که هميشه بدو بدو دارم! اومد دنبالم و خب پولش رو بهم داد.انقدر که از ديدن فلاپي آب رنگم خوشحال شدم، از اون ۱۲ تومن خوشحال نشدم و خب همه ش رو قبل از خروج از آموزشگاه خرج کردم.هيچ کس پول کتاب و نوارهاي زبان ترم قبل رو نداده بود.طوري بود که اصلاً کسي چيزي نگفت و خب من لااقل فکر مي کردم روي پول ثبت نام باهامون حساب کردن.به هرحال سوال کردم و ديدم که نه! ۵۵۰۰ براي ترم قبل، ۵۵۰۰ براي اين ترم.۳۲۰۰ براي ديکشنري وردپاور و کلش از ۱۲ تومن اون روز بيشتر شد! يه کتاب گرامر هم بود که چون قيمتش رو نمي دونستن نگرفتم.تعارف کردن که حالا ببريد بعداً پولش رو بدين و فلان ولي قبول نکردم چون نميخوام حالا به خاطر قاطي شدن حساب کتاباشون حرص بخورن احياناً (: آموزشگاه رو خيلي دوست دارم.آرامش از دست رفته م رو انگار روزهاي زوج، ۲ ساعت بهم برمي گردونه (: *۱۸ مرداد ۸۴ *نمي دونستم ترجمه هايم ( اين و اين ) قابل خوندن هم هست.به هرحال، حس جالبيه که کسي که خودش زبان مي خونه و ترجمه هاي کاملاً روونش رو هميشه مي خوندي، لينک بده به ترجمه هاي دست و پا شکسته ت! (: *امروز شديداً عصبي و عصباني شدم از دست مربي رانندگيم! خيلي هولم کرد.خودم اصلاً از اينايي که مث ترسوها ميشين پشت فرمون و مي چسبن بهش خوشم نمياد و ابداً هم اون مدلي نميشينم اما فکر مي کنم توقع مربيم يه کم زيادي زياده ازم! روز دوم بود امروز و خب ازم توقع داشت کامل واسه ش رانندگي کنم! درسته که خوب گرفتن فرمون رو سر سه سوت ياد گرفتم ولي اگه قرار باشه همه دنده و گاز و کلاج رو خوب بگيرن و هواي همه آينه ها رو داشته باشن و به موقع بوق بزنن و بدونن چي کار مي کنن، اونم توي دو ساعت!، خب پس ديگه همه گواهي نامه مادرزاد دارن! کلاس ميخوان واسه چي؟ البته مربي من، ميشه گفت يکي از بهترين مربي هاي آموزشگاهه و علت توقع زيادش هم فکر مي کنم اينه که من ۶ جلسه همراه خواهرم بودم باهاشون و لابد فکر مي کرده من دارم کاملاً گوش ميدم.نمي دونه تو هپروت بودم واسه خودم! امروز رفتيم جلال آل احمد، گيشا و يادگار امام -البته من اون موقع هيچي نمي فهمم! بعداً از خواهرم مي پرسم کجا بوديم؟!- و خب از اولش يه کم خودش عصبي بود.به من ربطي نداشت. خب من مي دونم مثلاً سر سه راه وقتي ميخواي از فرعي وارد اصلي بشي بايد ايست کامل کني ولي خب اون لحظه آدم هول ميشه و بايد مربي ت بگه بهت! ولي اون هيچي بهم نگفت و خب منم خيلي عادي با سرعت کم، راهنما زدم و پيچيدم و خب وقتي يکي از راننده ها که توي اصلي بود، واسه م بوق زد -به نشانه اعتراض- تازه داد مربي م دراومد که حواست کجاست؟! يا مثلاً من به راهنما زدن خيلي حساسم -هرگز يادم نميره- طوري شده که امروز بهم مي گقت مگه تو توي خونه هم راه ميري، راهنما مي زني که انقدر عادت داري؟!- و هزار بار بهش گفتم زود بهم بگو کجا بايد بپيچم.بعد که دير بهم ميگه و من يهو مجبور ميشم بپيچم، غر ميزنه که چرا هواي کنار رو نداري؟ مي زدي بهش چي؟ يه بار داد زد که فرمون رو ول کنم بدم به خودش! يا مثلاً اصلاً در نظر نمي گيره که من نمي تونم تنظيم کنم که مثلاً چقدر بپيچونم فرمون رو که به ماشين راستيه نخورم و راه چپيه رو هم نبندم! هي غر مي زنه که پشت سرت رو ببين! راه رو بستي! يا سر يه پيچي گفت چرا نزدي دنده يک؟ خب من از کجا بايد مي دونستم؟ يا سر يه سه راه ديگه که ايستادم، گفت اينجا وايميسي؟ گفتم خب چيه مگه؟ گفت يه متر برو جلوتر.خيلي بدمدل گفت! حيف که کلي پول دادم که سرم داد بزنه!!! وگرنه مي دونستم چي بهش بگم.يا گفت اگه قانون ها رو نمي دوني و لازمه، بگم! مي خواست بهم بربخوره.منم همونطور که کاملاً با عصبانيت روبروم رو نگاه مي کردم، گفتم بگين! بعد شروع کرد که سر سه راه، ايست کامل! پشت چراغ قرمز چشمک زن، ايست کامل! از چراغ زرد چشمک زن، با احتياط رد ميشي.اول سرعتت رو کم مي کني، دور و برت رو نگاه مي کني، بعد رد ميشي.براي ايست کامل -مثلاً پشت چراغ قرمز يا سر سه راه يا پشت چراغ قرمز چشمک زن، اول ترمز بعد کلاج! جالبه که کلاجش خيلي سفته و خب من گاهي فکر مي کنم تا ته گرفتمش درحالي که نرفته تا ته! و خب مربي م اعتراض مي کنه.امروز هم مريم مي گفت اول کلاجه بعد ترمز! خواهرم هم همين رو مي گفت.البته مي گفتن مربي هاي اونا هم گفتن اول ترمز بعد کلاج! ولی خودشون کشف کردن اول کلاج بعد ترمز بهتره! منم از فردا همین کار رو می کنم! دیگه اینکه حواسم بود سر پیچ ها گاز ندم -تشویق- و خب اصلاً راهنما یادم نرفت.این یارو اصلاً اعتماد به نفس واسه م نذاشت امروز و بهش گفتم که اعصابم رو خورد کرده! خودش هم فهمید البته.رادیو روشن بود.یه چیزی درباره حرفای اونا پرسید.خیلی خشک گفتم از رادیو خوشم نمیاد و هرگز گوش نمیدم.تلویزیون هم دوتس ندارم حتی.گفت پس چی کار می کنی؟ ماهواره؟ گفتم فقط کامپیوتر.می دونستم از کامپیوتر هیچی نمی دونه -یه بار خودش گفته بود- می خواستم دلم خنک شه.امروز گفتم مربی رانندگیم خیلی خوشبخته.تنها کسیه توی دنیا که دو ساعت متوالی سرم داد کشید ولی من جوابش رو ندادم! :دی *17 مرداد 84 *امروز جلسه اول کلاس رانندگیم بود و خب می دونستم مربی م آدمی نیست که دو ساعت بشینه توی ماشین و برام سخنرانی کنه.میگه روشن کن بریم! اولش خیلی هیجان انگیز بود.توی یه کوچه تنگ پارک کرده بود و خب تا راه افتادم اول فرمون رو گرفتم به راست که اون ماشینه رد بشه.بعد گرفتم به چپ که به تیر چراغ برق نخورم.بعد ترمز که به عابر نخورم.مربیه هم خیلی عادی هم ضبط ش طبق معول روشن بود -بابا خلاف- هم با من و خواهرم مدام حرف میزد و هی می گفت دنبال تابلوی فلان بگرد.فلان جا رو نگاه کن و همه ش مثلا می خواست من عدت کنم حواسم به همه جا باشه.منم هی بهش تذکر می دادم که منو نگاه کنه.حواسش باشه به جایی نزنم و یه کم کولی بازی دراوردم :دی در کل راضی بود ازم و می گفت شاگردهایی داشته که بعد از 4 جلسه هنوز نمی تونستن فرمون رو خوب نگه دارن و داشت مسخره شون می کرد.گفتم بعضیا واقعا نمی تونن بعضی چیزا رو زود یاد بگیرن.کاریش هم نمیشه کرد.خودشون که نمیخوان اینطوری باشن! به هرحال بسی خوش گذشت و خیلی هم خسته شدم ولی اولین بار پشت فرمون نشستن خیلی هیجان انگیزه. *کم پیش میاد مهمونی بهم خوش بگذره ولی امروز خونه مادربزرگه خیلی خوش گذشت.خاله لواشک درست کرده بود و خب من خودم رو خفه کردم.یاد اون روزایی افتادم که همه مون کوچیک بودم -من و خواهرم و دخترخاله هام و پسرخاله م - و بهمون می گفتن به لولشکها ناخنک نزنین تا خشک شن.بعد بخورین.هیچ کدوم حرف گوش نمی کردیم.توی لواشکها همیشه جای انگشتامون بود.کیفش به این بود که کسی چیزی نمی گفت بهمون.یادش خیر! *16 مرداد 84 *امروز رفتم دانشکده.هیچ کس نبود.همه جا خلوت خلوت بود.داشتن گروه رو رنگ می زدن.یه ساختمون قدیمی رو -کنار بوفه- داشتن خراب می کردن.برای یکی از گروه ها تابلوی جدید زده بودن و خب همه جا داشت تمیزتر میشد.کلی قدم زدم..پارک..گروه..بانک رفتم..باغ...یه دوست دختر-دوست پسر تازه کشف کردم و خودم رو زدن به هلن کلر بودن! - و در کل بد نبود.احتمالا کتابها رو بیخودی تمدید کردم.بخونشون نیستم.کی حال داره واسه فوق بخونه بابا! ولم کن. شب کلی گریه کردم.چشام شده بود قرمز قرمز و صدا م هم حسابی گرفته بود.نمی خواستم مامان متوجه بشه ولی دید منو و هرچی پرسید چم شده هیچی نگفت.الکی گفتم هیچی.چی بگم آخه؟ *فیلم دیوید بلین رو گیر آوردم بالاخره.محشششششششششره! نمی دونم چرا بعضیا اصرار دارن به جادو بگن چشم بندی! احمقانه س به نظرم! *15 مرداد 84 *تابستون هم به نیمه رسید.واسه خودم متاسفم که عوض اینکه قد زندگیم رو بدونم فقط میخوام بگذره.نمی دونم چرا.با اینکه همیشه چیز لااقل بد نیست اما میخوام بگذره.منتظر معجزه م انگار! *14 مرداد 84 *(((((: وای خدا آدم به خودش امیدوار میشه.یاد کلاس شنا رفتن خودم افتادم.چقدر سوتی می دادم! *۱۳ مرداد ۸۴ *جلسه آخر کلاس آيين نامه بود.خدا رو شکر! ديگه مجبور نيستم وقتي مخوام بخوابم، ساعت بذارم که به کلاس ساعت ۴ و نيم برسم! جناب سرهنگ يهو گفت يه سوالي مي پرسم که نميخوام کسي جواب بده و فقط بهش فکر کنين.آيا شعور به جسم آدم ربط داره؟ چند لحظه مکث کرد..يکي گفت بله.يکي ديگه گفت نه! همه شروع کردن به جواب دادن! جوابا که تموم شد و کلاس ساکت شد، گفتم جناب سرهنگ! اول بگين منظورتون از شعور دقيقاً چيه؟ هرکسي ممکنه يه برداشتي داشته باشه! گفت شعور ديگه! به همون معني اي که همه مي دونن؟! گفتم من مي تونم به شعور اجتماعي هم ربطش بدم! يا به خيلي چيزاي ديگه و اگه همه اينا رو نديد بگيريم، شعور، آموخته هاي روح آدمه.به جسم هيچ ربطي نداره...نمي دونم چرا -حرف عجيبي نزدم- ولي همه برگشتن عقب نگام کردن...يا مثلاً نمي دونم چي شد که يکي گفت -يکي از پسرا- سلول هاي بدن هر ۱۲ روز کاملاً عوض ميشن.سرهنگ گفت چه عالي! پس زنم ديگه منو نميشناسه؟! ۴ تا بي کلاس هم خنديدن به حرفش.به نظر من که اصلاً خنده دار نبود.جالب نيست درباره همسرت چيزي بگي که بقيه بخندن! بعد يکي ديگه -بازم از پسرا- گفت فقط سلول هاي مغز عوض نميشن...من اضافه کردم: و قلب! باز همه برگشتن نگام کردن! خب من به خاطر اخلاق خاصم يا جو دانشگاه يا هرچيز ديگه اي که نمي دونم چيه، خيلي راحتم توي حرف زدن با بقيه حتي اگه نشناسم طرف رو و نمي دونم چرا خانوما -دخترا نه!- کاملاً برمي گشتن که ببينن کيه که توي کلاس سرهنگ فلاني، بحث فلسفي راه انداخته! دفعه سومش هم وقتي بود که سرهنگ گفت خانوما به ترتيب از اين جلو بگين کجاها توقف ممنوعه.همه يواشکي از روي کتاب نگاه مي کردن و مي گفتن و به من که رسيد ديگه همه ش رو گفته بودن.يه خانوم بي نهايت بزرگ! هم جلوي من مردني نشسته بود و به همين علت اصلاً سرهنگه منو خوب نمي ديد و گفت حالا اون خانومي که اونجا من خوب نمي بينمشون! من صافتر نشستم که يه کم بيام بالا که منو ببينه و گفتم بله؟ (: گفت نوبت شماست.گفتم نظر خاصي ندارم :دي کلاس، منفجر شد! از خنده.خودش هم مي خنديد مي گفت خانوم! قانونش رو بگو.من مگه نظر شما رو خواستم؟((((: *يه حرکت خيلي ضايع انجام دادم امروز! دخترخاله م گفت آهنگ لحظه ي ديدار نزديک است مهرشاد رو ميذاري گوش بدم؟ مديا پلير رو باز کردم...شروع کرد به خوندن...لحظه ديدار نزديک است/ باز من ديوانه ام، مستم...دستام رو بردم توي موهام...باز شروع کردم به گريه کردن...خيلي ضايع...تاااابلو! پرسيد چيه؟ دلت تنگ شده؟ *۱۲ مرداد ۸۴ *دست منو بگير که داره اينجا فرو ميره تنم ميون مرداب / ببين که تو نگاه بي قرارم، نگاه خواهشه به سوي مهتاب... *۱۱ مرداد ۸۴ *سرهنگ هم بود سرهنگ هاي قديم.اين آقاهه واسه اينکه کلاسش بامزه بشه، همه ش داره مثال مادرزن و خواهرشوهر و جاري! مي زنه که ملت بخندن.تنها چيزي که خوب يادم مونده، حق تقدم هاست: هميشه و در همه حال، حق تقدم با منه! ايول (((: *۱۰ مرداد ۸۴ *اين آموزش اجباري که براي آيين نامه گذاشتن، مي تونست خيلي خوب باشه.نمي تونم بگم مي تونست خوبتر باشه چون اصلاً خوب نيست که حالا بخوام بگم خوبتر! ولي ۱۰ ساعت وقت آدم رو مي گيرن و راه دودر کردن هم نداره.هر جلسه اي رو که نري با اکيپ بعدي يا با يکي از اکيپ هاي هفته بعد يا هفته بعدترش بايد بري و خلاصه راه فرار نداره! ۱۵ تومن هم مي گيرن براي اين ۱۰ ساعت.۴ ساعتش فني بود که ابداً هيچي نفهميديم! جز يه پسره که کانيک خونده بود و مدام با استاد بحث مي کرد از نوع مودبانه ش.فقط اينو فهميدم زياد الکي کلاج بگيري، اون بوي وحشتناک مربوط ميشه به صفحه کلاج! تازه اينم شک دارم درست فهميدم يا نچ! *امتحان فاينال زبان بود امروز.همه چيز خيلي عادي و بدون کوچکترين استرسي برگزار شد.شهاب نزديکترين صندلي به من رو اشغال کرده بود و ناگفته پيدا بود که بايد بهش برسونم.حالا هيچ مکالمه اي هم بينمون انجام نشدا! گفتم من عادت ندارم روي برگه م رو بگيرم.هرچي دلت خواست بنويسي، بنويس از روم ولي هيچي ازم نپرس چون توي اين يه ذره جا نميشه يواشکي حرف زد.گفت باشه.چيزي نمي پرسم و هرازگاهي طوري که خودم هم نفهميدم چطور! بهم مي فهموند که برگه م رو بگيرم بالا که مثلاً جواب ۱۰ تا تست رو يهو حفظ کنه و بزنه.مي خواستم بگم پسر! مگه پولت رو از سر راه آوردي؟ خب دوست نداري واسه چي مياي خودت رو زجر ميدي؟ ((: تعطيليم تا يک هفته! *۹ مرداد ۸۴ *این راز جهان است که همه چیز ماندنی است و نمی میرد، فقط قدری از نظر دور می ماند و دوباره باز می گردد. هیچ چیز نمی میرد، انسانها خود را به مردن می زنند و عزاداریهای دروغین و آگهی های غم انگیز ترحیم را تاب می آورند، ولی آنجا ایستاده اند و از پنجره به بیرون نگاه می کنند، صحیح و سالم، با کالبدی تازه و بدیع. رالف والدو امرسون پ. ن. نمیدانم چرا وقتی این مطلب رو خواندم، نا خودآگاه بیاد فیلم تماشایی دیگران(Others) افتادم... پ.پ.ن: منم ياد کتاب بريدا افتادم! )...شعر دو کاراکتر داره که به طور ساده ميشه گفت کاراکتر اول مردي هست که مُرده و کاراکتر دوم دوست صميمي اون مرد هست. البته به طور دقيق تر شايد بشه در نظر گرفت که مردِ دوم داره تو ذهنش با خودش حرف مي زنه که آيا کارش صحيح هست يا نه و اگه دوستش الان بود چي ميگفت...
مردِ مُرده اول از کارش ميپرسه؛ «الان که من مرده م، روستاييان و دوستان ديگه م، زمين من رو هم شخم مي زنن؟ آيا صداي جرينگ جرينگ زنگوله اي که به افسار حيوان ها بسته شده همچنان مياد، مثل زماني که من زنده بودم؟»
دوستِ مرد بهش جواب ميده؛ آره، اسب ها زمين رُ زير پاشون لگدمال مي کنن و زنگوله ي افسارها جرينگ جرينگ مي کنن. هيچ فرقي نکرده از وقتي که در خاکِ زميني که روش کار ميکردي خفتي.»
بعد، مرد از تفريح شون مي پرسه، شايد خاطراتِ بودن با دوستانش که؛ «آيا الآن که من ديگه نمي تونم بلند شم؛ هنوز فوتبال در کنار ساحل دريا بازي ميشه، با بچه هايي که دنبال توپ چرمي بدَون؟»
«آره، توپ تو هواست. بچه ها با جون و دل بازي مي کنن. دروازه سر جاشه و دروازه بان هم سر جاش وايساده تا توپ رُ بگيره..»
و مرد نگران دوست دخترشه؛ «دوست دخترم خوشحاله؟ کسي که دوريش برام خيلي سخت بود. آيا وقتي عصر سرش رُ ميذاره رو بالش، از گريه کردن (به خاطر مرگِ من) خسته شده و دست کشيده؟»
و دوستِ مرد جواب ميده: «آره، اون به آرامي سرش رُ بر بالش ميذاره؛ نه براي گريه کردن. دوست دخترت خوشنوده. آروم باش، دوستِ من، آرام بگير و در بستر ابدي ت بخواب.» (لحن سطر آخر جوريه که انگار داره چيزي رُ پنهان مي کنه. مي خواد «دوستِ مرده ش» آروم به خواب هميشگي بره و از اين سوال کردن ها دست برداره..)
«الآن که من ضعيف و نحيف شدم، دوستم قوي و سرحال مونده؟ آيا جايي رُ براي خوابيدن؛ بهتر از جاي من پيدا کرده؟» (آيا طرز زندگي ش بهتر از چيزي که من داشتم هست؟ شبا راحت مي خوابه؟)
«آره. آره دوستِ من، من در آرامش مي خوابم. طريقي که جوون هاي ديگه هم اگه بودن انتخاب ش مي کردن. من دلِ معشوقه ي مردِ مُرده اي رُ به دست آوردم. هيچ وقت ازم نپرس کي!» (توجه بشه اول به اين که «lie» هم به معني خوابيدن هست هم دروغ گفتن.«من به آسوني دروغ ميگم..» و دوم به اين که تا الآن همه ي «آره» ها Aye بود اما اين بار با اقتدار و شايد عصبانيت، طرف داد ميزنه Yes... پ.ن: نامرد! *مامان بزرگ شبها که می رفتم بخوابم و يواشکی از ترس شب و تنهايی گريه می کردم می اومد پيشم و می گفت، تو خوشبختی...تو شادی...هيچی وجود نداره که بخوای ازش بترسی، اگه تو شهر هرت بودی بايد می ترسيد. مامان بزرگ شهر هرت کجاست؟ مامان بزرگ می گفت :صبر کن تا برام کتابش رو بيارم برات بخونم. و اونوقت يواش و پيرانه راه می افتاد و می رفت طرف صندوقچهء گوشهء اطاق، کليدش رو از پر چارقدش در می آورد و در صندوقچه اش رو باز می کرد. اون ته ته صندوقچه يه کتاب جلد چرمی کهنه رو در می آورد. اول روشو دست می کشيد و بعد با گوشهء چارقدش يه بار روی ماه کتابشو پاک می کرد. دوباره آروم ميومد طرف من، می شست کنار من روی تخت و کتابش رو باز می کرد. آره شهر هرت جاييه که... يادم نمی ياد چی می گفت، فقط می دونم وقتی که دو سه جمله برام از شهر هرت می خوند، توی دلم قند آب می شد و می گفتم...خدايا من خوشبختم. بيچاره آدمهای شهر هرت... تازگي ها دوباره ترس و غصهء تنهايی گاهی به سراغم مياد. اونم نه موقع خواب و نه توی شب، بلکه توی روز و روشنايی، هی بخودم می گم چرا می ترسی؟!...اگه توی شهر هرت زندگی می کردی چی کار می کردی؟ اما راستش رو بخواين چون يادم نبود که شهر هرت چه جوريه دلم آروم نمی شد. تا اينکه يه روز تصميم گرفتم برم سراغ مادر بزرگ و ازش بخوام که کتاب شهر هرت رو بده بخونم. رفتم اما نمی دونم چرا هر چی اصرار کردم که مادر بزرگ تو رو خدا اون کتاب رو بده بخونم. گفت: نه...نه... نه... آخه چرا؟؟؟ ديگه اون کتاب رو نمی شه خوند ... فقط بدون که خوشبختی... آخه... آخه بی آخه، فهميدي؟! خوب چه می شد کرد؟ اشتباه حدس زديد. شب که مادر بزرگ خوابه می شه رفت و اون کتاب و برداشت...آرامش بعدش می ارزه که يه مدت ناله و فحش از مادربزرگت بشنوی. رفتم و با هزار مکافات اون کتابو برداشتم يا بهتر بگم دزديدم... دويدم طرف اطاق خودم...چراغ مطالعه رو روشن کردم و تند تند شروع کردم خوندن. بذاريد برای شما هم بخونم...ببخشيد مجبورم تند تند ورق بزنم و از هر چند صفحه يکی دو تا جمله اش رو بگم... شهر هرت *شهر هرت جايی است که رنگهای رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب اند. *شهر هرت جايی است که اول ازدواج می کنند بعد همديگرو می شناسند. *شهر هرت جايی است که همه بدند، مگر اينکه خلافش ثابت شود. *شهر هرت جايی است که دوست بعد از شنيدن حرفهات بهت می گه: دوباره لاف زدی؟! *شهر هرت جايی است که بهشتش زير پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند. *شهر هرت جايی است که درختان، علل اصلی ترافيکند و بريده می شوند تا ماشينها راحت تر برانند. *شهر هرت جايی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند. *شهر هرت جايی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند، اما حوصلهء ۵ دقيقه قدم زدن را با همان همسران ندارند. *شهر هرت جايی است که همه با هم مساويند و بعضی ها مساوی تر. *شهر هرت جايی است که برای مريض شدن و پيش دکتر رفتن حتماْ بايد پارتی داشت. *شهر هرت جايی است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصيبت ديده چند چادر برپا کرد. *شهر هرت جايی است که خنده عقل را زائل می کند. *شهر هرت جايی است که زن بايد گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مرواريد در صدف. *شهر هرت جايی است که مردم سوار تاکسی می شوند تا زود برسند سر کار تا کار کنند و پول تاکسيشون رو در بياورند. *شهر هرت جايی است که ۳۳ بچه کشته می شوند و مامورهای امنيت شهر می گويند: به ما چه!!! مادر و پدرها دندتون نرم می خواستيد مواظب بچه هاتون باشيد. *شهر هرت جايي است که نصف مردمش زير خط فقرند، اما سريالای تلويزيونيش رو توی کاخها می سازند. *شهر هرت جايي است که ۲ سال بايد بری سربازی تا ياد بگيری چطور بليط پاره کنی. *شهر هرت جايي است که شادي حرام است حرام. *شهر هرت جايی است که گريه محترم و خنده محکوم است. *شهر هرت جايی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگ است. *شهر هرت جايی است که هرگز آنچه را بلدی نبايد به ديگری بياموزی. *شهر هرت جايی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار. *شهر هرت جايی است که وقتی می روی مدرسه کيفت رو می گردند، مبادا آينه داشته باشید. *شهر هرت جايی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه و ابلهانه و...است. *شهر هرت جايی است که توی فرودگاه برادرو پدرتو می تونی ببوسی اما همسرت رو نه. *شهر هرت جايی است که بدون اجازه همسر حق گرفتن پاسپورت نداری. *شهر هرت جايی است که وقتی از دختر می پرسند، می خوای با اين آقا زندگی کنی؟ می گه : نمی دونم هر چی بابام بگه. *شهر هرت جايی است که وقتی می خوای ازدواج کنی ۵۰۰ نفر و دعوت می کنی و شام می دی، تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنند. *شهر هرت جايی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اينکه از يک طرفش بيفتي. *شهر هرت جايی است که... وای چرا من آروم نشدم...تموم تنم می لرزه... مامان بزرگ می گفت: ديگه نبايد اين کتاب رو خوندها... خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست!!! وقتي با هم حرف مي زنيم، حس خيلي خوبي دارم؛ اينکه يه دوست خوب داشته باشي توي دنيا، عاليه؛ حتي اگه برام دل بسوزوني..نمي دونم..واقعاً منو مي فهمي؟
[Link] [0 comments] |