About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Wednesday, November 30, 2005
شال گردن
*۹ آذر ۸۴ *در راستاي خلاص شدن از شر آن کذايي روزهاي چهارشنبه! همگي هوراااااااااااااا *گلو م درد مي کنه باز! *تمام ساعت دوم رو که قرار بود قبلنا استاد بياد درس بده، داشتم ايميل بازي مي کردم.باز ثواب کردم! به يکي ايميل بازي ياد دادم..و چند تا ميل هم داشتم که بيشتر شبيه چت شده بود البته! چون آنلاين بودن مريم و پريا و تقريباً بلافاصله -شايد ۵ دقيقه فاصله افتاد مثلاً- جواب مي دادن. *بابا تحويل!
*اصطلاحات مديريتي *مدير: بايد کلاه هاي بازاريابي مون رو بپوشيم. ترجمه: بايد اصول اخلاقي رو کلاً بذاريم کنار! مدير:خيلي جالبه. ترجمه: مخالفم مدير: مخالف نيستم. ترجمه: مخالفم. مدير:درکل باهات مخالف نيستم. ترجمه: ممکنه حق با تو باشه ولي من اهميتي نميدم. مدير: بايد يه کم انعطاف پذيري نشون بدي. ترجمه: بايد انجامش بدي، چه بخواي چه نخواي. مدير: ما يه شانس داريم. ترجمه: ما يه مشکل داريم. مدير: کاملاً مشهوده که خيلي رو ش کار کردي. ترجمه: افتضاحه! مدير: کمک کن متوجه بشم. ترجمه: نمي دونم از چي حرف مي زني و فکر نمي کنم که خودتم بفهمي چي ميخواي بگي! مدير: تو حرفه ي ما رو درست درک نکرده اي. ترجمه: ما همه از حرفه مون سردرنمياريم. مدير: لازمه شما تصوير بزرگ رو ببينين. ترجمه: رئيسم فکر مي کنه اين ايده ي خوبيه. مدير: ذهنم آشفته س.روي اين موضوع پافشاري مي کنم.جاي بحث نداره ولي اگه ميخواي بيشتر بحث کني، در اتاقم هميشه بازه. ترجمه: &%^$ مدير: از همکاري تون تقدير مي کنم. ترجمه: @#%* پ.ن:راستش خودم هم دو تاي آخري رو نفهميدم چي ن!
*۸ آذر ۸۴ *سرقت امروز: بعضياز لحظاتزندگيمرا دوبار زيستهام: يكيآنگاهكهآنها را زيستهام؛ديگر آنگاهكهآنها را نوشتهام. به يقينآنها را هنگامِ نوشتنعميقتر زيستهام. «شارلبودلر» *داشتم چند روز پيش براي فاطمه مي گفتم:وقتي بچه بودم يکي از بزرگترين آرزوهام اين بود که بتونم بي دردسر! دستکش دستم کنم توي زمستون..و بند کفشام به هم گره نخوزن وقع بستن/باز کردن..و مامان اصرار نکنه که شال گردن رو بيارم روي بيني م! الان بلدم دستکش دستم کنم.ديگه انگشتام، اشتباه نميشن! هيچ وقت هم کفش بنددار نمي گيرم.گرچه بلدم بندهاش رو ببندم ولي کلاً دوست ندارم.بدون بند راحت ترم(: و شال گردن رو هم بدون اصرار مامان ميارم روي صورتم وقتي که هوا خيلي سرده. نتيجه:خيلي چيزا با گذر زمان عوض ميشه شکلشون.يکي ش همين شال گردن! پ.ن:ياد شال گردن سفيد قرمز اِدي افتادم(: *امروز هم نرفتم دانشکده.مثلاً سرما خوردم ولي عملاً نميخوام برم.يعني يکشنبه که خودم نخواستم برم.اصلاً حالش نبود.با اين بار، شد ۲ بار و احتمالاً حتماً! دفعه ي سوم استاد شاکي ميشه :پي ولي امروز قرار شد همگي نريم سر کلاس.يه سري که رفتن شهرستان.بقيه هم تعطيل جز چند تا نکبت که ميخوان خودشيريني کرده باشن! به هرحال No east, No west, House is best خلاصه اينجورياست. *«رمز داوينچي» رو هم تموم کردم.حالا بايد برم بقيه ي «شبح اپرا» رو بخونم..و بين ش هم شعرهاي شل رو.متن هاي دو زبانه خوبي ش اينه که مي تونم اول انگليسي ش رو بخونم، بعد فارسي ش رو.کلمه هاي تازه ياد مي گيرم و کلي هم ايراد مي گيرم از اون به اصطلاح «ترجمه ي روان»ِ مترجم! *۷ آذر ۸۴ *سپاس گزار باش که تا الان، همه ي چيزهايي رو که مي خواستي، نداشته اي.اگه داشتي چه دليلي براي ادامه دادنت وجود داشت؟ سپاس گزار باش وقتي که چيزي رو نمي دوني چون اين، بهت فرصت يادگيري ميده. سپاس گزار باش براي زمانهاي سختي چون در اين زمان هاست که تو بزرگ ميشي. سپاس گزار باش به خاطر محدوديت هات چون بهت شانس بهبود بخشيدن ميده. سپاس گزار باش براي هر مبارزه ي تازه چون نيرو و شخصيت تو رو مي سازه. سپاس گزار باش به خاطر اشتباهاتت چون درس هاي ارزشمندي بهت ميدن. سپاس گزار باش وقتي که خسته و کسل هستي چون معنيش اينه که يه تفاوتي ايجاد کرده اي. سپاس گزار بودن به خاطر چيزاي خوب، آسونه. سپاس گزار بودن مي تونه يه چيز منفي رو تبديل کنه به يه چيز مثبت.يه راه پيدا کن تا بتوني به خاطر مشکلاتت، سپاس گزار باشي و مي بيني که اونها -مشکلاتت- مي تونن موهبت هاي تو باشن.
Author Unknown *زمانی برای آموختن داستان کوتاه نوشته: سينکلر لوئيس ترجمه :کاظم رهبر زمانی که "کنوت آگزلبورد" جوان بود، دوست داشت که زبان های زيادی را ياد بگيرد تا بتواند راجع به زندگی بشر همه چيز را بداند. او می خواست با خواندن آثار بزرگ دانا شود. وقتی از اروپا به داکوتای شمالی آمد، روزها در يک کارخانه کار می کرد و شب ها کتاب می خواند. بعد با "لنا وسه ليوس" آشنا شد و با او ازدواج کرد. بعد از آن زمينی داشت که بايد قسطش را می داد و بچه هايي که بايد غذايشان را تهيه می کرد. سال های زيادی آگزلبورد ديگر وقتی برای مطالعه نداشت. ولی سرانجام زمينی داشت که ديگر بابتش بدهکار نبود. مزرعه ای داشت که محصول خوب و حيوانات بسيار داشت. اما شصت و سه سالش شده بود. همسرش مرده بود. پسرانش بزرگ شده و رفته بودند. او کارهايش را انجام داده بود. حالا بی نياز بود و تنها دختر و دامادش از او خواستند که با آنها زندگی کند. ولی او نپذيرفت و گفت: «شما بايد مستقل باشيد. اما اگر می خواهيد روی زمين من کار کنيد، سالی چهارصد دلار بابت استفاده از آن به من بدهيد. من با شما زندگی نخواهم کرد. اما از بالای تپه شما را نگاه خواهم کرد». کنوت برای خودش بر روی تپه خانه ای ساخت. غذا و جای خوابش را خودش آماده می کرد. کتاب های زيادی را از کتابخانه عمومی گرفت و خواند. او احساس می کرد که هيچ گاه در زندگيش اين قدر آزاد نبوده است. در ابتدا او نمی توانست از عادت های گذشته اش دست بکشد. هر روز پنج صبح از خواب بيدار می شد. خانه کوچکش را تميز می کرد. ناهارش را دقيقاً ظهر می خورد و غروب به رختخواب می رفت. ولی کم کم متوجه شد که کارهايش را هر زمان که دوست دارد می تواند انجام بدهد و يا حتی هيچ کدام از آنها را انجام ندهد. پس خودش را از عادت های کهنه خلاص کرد. اغلب تا هفت و هشت صبح در رختخواب می ماند. تميز کردن خانه و شستن ظرف ها را بعد از خوردن غذا کنار گذاشت و بالاخره آخرين قدم برای گريز از گذشته و ورود به زندگی جديد آزاد، آغاز پياده روی های طولانی شبانه بود. در طول زندگيش، تمام روز و شب را به سختی کار کرده بود. اما حالا می توانست تا پايان شب راه برود. او عجايب شب را کشف کرد. به دشت های گسترده در زير نور ماه نگاه می کرد. در هنگام وزيدن باد به صدای علف ها و درخت ها گوش می داد. گاهی بر روی تپه ای طاقباز می خوابيد و با لذت به آسمان خيره می شد. در همين زمان بود که مردم شهر گمان کردند که کنوت آگزلبورد پير در حال از دست دادن عقلش است. او از پرسش ها و نگاه های مردم راجع به کارهايي که انجام می داد، فهميد که آنها در چه فکری هستند. کنوت از فکر و خيال ها و رفتار آنها عصبانی می شد. به همين دليل به نسبت گذشته زمان کمتری را با مردم می گذراند و بيشتر کتاب می خواند. در ميان کتاب هايي که از کتابخانه می گرفت، يک رمان جديد بود. قهرمان رمان دانشجوی جوانی در دانشگاه "يل" بود. او افتخارات تحصيلی و ورزشی بسياری کسب کرد و زندگی اجتماعی جالب و فوق العاده ای داشت. بعد از تمام شدن اين رمان، در ساعت سه بعد از نيمه شب، در شصت و چهارمين سال زندگيش، کنوت آگزلبورد تصميم گرفت که به دانشگاه برود. در تمام زندگيش او عاشق آموختن بود. حالا که فرصت داشت، چرا به دانشگاه نرود؟ برای گذراندن امتحانات ورودی، هر روز ساعت ها درس خواند. ولی درس لاتين و رياضيات خيلی برايش سخت بود. بالاخره به اين نتيجه رسيد که آمادگی امتحان دادن را دارد. لباس های نو خريد و سوار بر قطاری شد که به شرق، به "نيوهون" و دانشگاه "يل" می رفت. نمره بالايي در امتحانات ورودی به دست نياورد. اما در دانشگاه پذيرفته شد. در خوابگاه با "ری گری بل" که معلم بود، هم اتاق شد. برای گری بل مهم ترين چيز مدرک بود که به وسيله آن بتواند حقوق بيشتری بگيرد. او برای پرداخت مخارج دانشگاه هم به طور نيمه وقت در سالن تفريحات دانشگاه کار می کرد. علاقه ای به صحبت درباره انديشه های بزرگ و يا گوش دادن به موسيقی خوب نداشت. اين امر باعث شگفتی کنوت آگزلبورد بود. چون او فکر می کرد که دانشجو، آموختن است. دو هفته نگذشته بود که کنوت احساس کرد که اشتباه کرده است. او نبايد در سن شصت و چهار سالگی به دانشگاه می آمد. دانشجويان به او می خنديدند. کنوت با موهای سفيدش در کلاسي می نشست که استاد آن از پسرهای خودش جوان تر بود. بدتر از آن خنده دانشجويان به هدف هايش بود. بر خلاف او دانشجويان علاقه ای به آموختن نداشتند. آنها فقط برای پيدا کردن کار و شغل و درآمد به دانشگاه آمده بودند. در حالی که او می خواست بداند که مردم چگونه زندگی و چگونه فکر کرده اند. کنوت می خواست بداند که هدف از زندگی چيست. او جست و جو کرد. اما از ميان دانشجويان نتوانست دوستی جوان يا پير پيدا کند. هيچ کس در علايقی که او داشت شريک نبود. دانشگاه از چشمش افتاد. ساختمان ها ديگر برايش شبيه معابدی برای آموزش نبودند. آنها به راهروهای معمولی تبديل شدند که پر از جوانانی بودند که در کنار پنجره ها ايستاده و به او که می گذشت، می خنديدند. کنوت دلش برای خانه کوچکش در داکوتای جنوبی تنگ شد. يک روز، بعد از يک ماه که از دانشگاه آمدنش می گذشت، به بالای "صخره شرقی" رفت. از آنجا می توانست اقيانوس "آتلانتيک" را تماشا کند.ناگهان متوجه شد که در نوک صخره يکی از دانشجويان نشسته است. اسم آن جوان را نمی دانست. او "گيلبر واش بورن" بود. کنوت شنيده بود که او پسر يک سرمايه دار است. در پاريس زندگی کرده و الان بهترين اتاق خوابگاه را داشت. او با ديدن آگزلبورد با لبخند به طرفش آمد و گفت: «منظره فوق العاده ای است». آگزلبورد تاييد کرد. گيل گفت: «آگزلبورد، من به تو فکر می کردم. من و تو با بقيه فرق می کنيم. آنها خيال می کنند که ما احمقيم. به نظرم من و تو بايد با هم دوست بشويم». گيل از جيبش کتاب کوچکی درآورد. کنوت قبلاً چنين کتابی را نديده بود. به زبان غريبی نوشته شده بود و جلد چرمی زيبايی داشت. گيل پرسيد: «نمی دانم آيا دوست داری به شعرهای "موسه" نگاه کنی؟» کتاب آن قدر ظريف و زيبا بود که کشاورز از دست گرفتن آن ترسيد. کنوت گفت: «نمی توانم اين را بخوانم. اما اين کتابی است که هميشه با خودم فکر می کردم که يک جايي بايد باشد.» گيل با ذوق گفت: «گوش کن! امشب "ايسری" در "هارت فورد" برنامه دارد. دوست داری آواز او را بشنوی؟ ما می توانيم با اتوبوس به هارت فورد برويم». آگزلبورد نمی دانست "ايسری" چه کسی است. اما با صدای بلند گفت: «البته». در هارت فورد آنها متوجه شدند که مقدار پولی که دارند به اندازه ای است که تنها می توانند با آن غذا بخورند و بعد تا "مريدن" برگردند. در مريدن، گيل گفت: «ناچاريم بقيه راه را تا نيوهون پياده برويم.» کنوت گفت: «باشد». در حالی که نمی دانست اين راه چهار مايل است يا چهل مايل. آنها تا يل پياده آمدند. در حالی که در زير نور ماه اکتبر شعر می خواندند. ساعت پنج صبح پيرمرد و دوست جوانش به خوابگاه رسيدند. هر کدام تلاش می کرد تا با کلمات، احساس خوش خود را بيان کند. کنوت گفت: «خوب بود. الان می خواهم به رختخواب بروم و راجع به آن ...» گيل گفت: «رختخواب؟ نه. ما گرسنه هستيم. همين جا بايست تا بروم و پول بياورم». کنوت می توانست برای ساعت ها هم منتظر بماند. او شصت سال در انتظار اين چنين شبی بود. آنها مغازه کوچکی را پيدا کردند که پنير و کالباس داشت. آنها را خريدند و به اتاق گيل آوردند. در موقع خوردن راجع به اشخاص و انديشه های بزرگ صحبت کردند. حرف های خوبی بود. بعد گيل از کتاب هايي که داشت چيزهايي را خواند که کنوت لذت برد. در پايان گيل شعرهای خودش را خواند. زمانی که کنوت گفت خداحافظ، با خودش فکر کرد که کمی می خوابد و بعد دوباره برمی گردد به اين شب بی پايان. او با خودش فکر کرد ديگر می توانم به اتاق او بروم. يک دوست پيدا کردم. او با افتخار کتاب شعرهای موسه را در دست داشت که گيل با خواهش به او داده بود. ولی به محض اين که چند قدم به طرف ساختمانشان برداشت، احساس خستگی شديد کرد. با روشنايي روز، ماجرا به نظرش عجيب و غير قابل باور آمد. درحالی که از پله ها بالا می رفت، با خودش فکر کرد دوستی پير و جوان نمی تواند ادامه پيدا کند. اگر او را بازهم ببينم، از من خسته خواهد شد. همه چيزهايي را که می دانستم به او گفتم. کنوت در حالی که در اتاقش را باز می کرد، گفت: «اين چيزی بود که به خاطرش به دانشگاه آمدم. اين شب. حالا بايد بروم قبل از اين که آن را خراب کنم». پس يادداشتی برای گيل نوشت و شروع کرد به بستن وسايلش. در ساعت پنج بعد از ظهر، در قطاری که به سمت غرب می رفت، پيرمردی با لبخند نشسته بود که در دستش کتاب کوچکی به زبان فرانسه داشت. پ.ن: چرا نويسنده ها فکر مي کنن پايان هاي اينطوري خيلي خوبن؟!
*تا زماني که خواسته اي دارم، براي زندگي دليل دارم.رضايت، مرگه! *هرچند فکر مي کنم اينو قبلاً هم اينجا نوشته م: این راز جهان است که همه چیز ماندنی است و نمی میرد، فقط قدری از نظر دور می ماند و دوباره باز می گردد. هیچ چیز نمی میرد، انسانها خود را به مردن می زنند و عزاداریهای دروغین و آگهی های غم انگیز ترحیم را تاب می آورند، ولی آنجا ایستاده اند و از پنجره به بیرون نگاه می کنند، صحیح و سالم، با کالبدی تازه و بدیع. رالف والدو امرسون *مايكل وقتي داشت وسائلش رو جمع ميكرد كه به فلوريدا بره يه دونه عكس پيدا كرد از بچگي هاش توي بغل پدرش. جاي اينكه گريه كنه، وسايلش رو از توي چمدون درآورد و همه رو دوباره سر جاش گذاشت. -------------------- *به چند تا از سوالا مي توني درست، جواب بدي؟ بخونش..جواب بده و بعد مي فهمي که بايد کلاس سوم باشي يا بري دانشگاه! منو سرزنش نکن اگه ذهن خودت منحرفه! ذهن توئه، مال من که نيست! :دي يه معلم درجه ۱، خانوم نيلام (۲۸ ساله) با يکي از شاگرداش مشکل داشت.معلم پرسيد: پسر! مشکلت چيه؟ پسر جواب داد:من براي کلاس اولي بودن، زيادي باهوشم! خواهر من کلاس سومه و من از اون، باهوش ترم.فکر مي کنم منم بايد کلاس سوم باشم. معلم به اندازه ي کافي مي دونست.پسر رو به دفتر مدير برد.همونطور که پسر بيرون منتظر ايستاده بود، معلم وضعيت رو براي مدير توضيح داد.مدير به خانوم نيلام گفت بايد از پسر امتحان بگيرم و اگه نتونه حتي به يک سوال، جواب بده بايد همون کلاس اول بمونه.معلم قبول کرد.
-------------------- *پسر به داخل اتاق آورده شد.وضعيت رو براش توضيح دادن و قبول کرد که امتحان بده. مدير: سه سه تا؟ پسر:۹ تا! مدير:شش شش تا؟ پسر:۳۶ تا! ..و پسر تونست به همه ي سوالايي که مدير فکر مي کرد يه کلاس سومي بايد بدونه، جواب داد.خانوم نيلام به مدير گفت:من چند تا سوال دارم.ميشه ازش بپرسم؟ پسر و مدير، هر دو موافق بودند.خانوم نيلام پرسيد:اون چيه که گاو ۴ تاش رو داره ولي من ۲ تا؟پسر بعد از چند لحظه فکر کردن: پا! خانوم نيلام: اون چيه که تو توي شلوارت داري ولي من ندارم؟ پسر:جيب! خانوم نيلام:اون چيه که با C شروع ميشه و با T تموم ميشه، پرمو، بيضي شکل و خوشمزه س و مايع رقيق سفيدرنگي داره؟ پسر:نارگيل! خانوم نيلام:اون چيه که سفت و برنده ميره داخل و نرم و چسبناک مياد بيرون؟ چشماي مدير واقعاً گرد شده بود و قبل از اينکه بتونه مانع جواب دادن پسر بشه، پسر گفت:آدامس! خانوم نيلام:اون چيه که مردا ايستاده انجام ميدن، زنها نشسته و سگها روي سه تا پا؟ پسر:دست دادن! خانوم نيلام:حالا چند تا سوال «من کي هستم؟» مي پرسم.باشه؟ پسر:باشه.
-------------------- *يه انگشت داخل من جا ميشه.وقتي حوصله ت سررفته بهم ورميري.بهتريم مرد، هميشه اول منو داره. مدير بي قرار و کمي عصبي به نظر مي رسيد. پسر:حلقه ي ازدواج! خانوم نيلام:من سايزهاي مختلفي دارم.وقتي فوران نمي کنم، چکه مي کنم!وقتي بهم مي دمي، احساس خوبي پيدا مي کني. پسر:بيني! خانوم نيلام:يه بدنه ي سفت دارم.نوک من به داخل نفوذ مي کنه.با لرزش ميام. پسر:تير (پيکان!) خانوم نيلام:چه کلمه اي با F شروع ميشه و با K تموم ميشه و به معني يه عالم گرما و هيجانه؟ پسر:ماشين آتش نشاني! خانوم نيلام:چه کلمه اي با F شروع ميشه و با K تموم ميشه و اگه نداشته باشي شمجبور ميشي از دستات استفاده کني؟ پسر:چنگال! خانوم نيلام:اون چيه که همه ي مردها دارن و مال بعضيا از بعضياي ديگه درازتره، پاپ از مال خودش استفاده نمي کنه و يه مرد بعد از زادواج، اون رو به همسرش ميده؟ پسر:نام خانوادگي. خانوم نيلام:اون چه قسمتي از بدم مرده که استخوان نداره ولي ماهيچه داره، يه عالم وريد داره، مي تپه (تپش داره) و مسئول عشقبازيه؟ پسر:قلب! مدير يه نفس راحت کشيد و به معلم گفت:اين پسر رو به دانشگاه دهلي بفرست.من خودم ۱۰ تا سوال آخر رو غلط جواب دادم! :دي :دي :دي
[Link] [2 comments]
Monday, November 28, 2005
tit 4 tat
*۶ آذر ۸۴ *و کاخ گلستان روزهاي يکشنبه هم -علاوه بر پنج شنبه!- تعطيل است و ما دست از پ درازتر -چه شکلي ميشه؟!- به پاساژ رضا رفتيم و وانمود کرديم که لجمان نگرفته است :دي و من ِ کاليبر بالا! به دانشکده هم نرفتم و تصميم گرفتم بيايم خانه و شاهد ورود مهمان ها باشم:پي و اکنون بعد از کلي جک گفتن و بي خيال همه چيز و همه کس، خنديدن، بسي سرما خورده ام و مي خواهم انقدر کتاب بخوانم تا خوابم ببيرد.خدا بگويم چه کارت نکند که از همه چيز، خاطره هاي شيرين ساخته اي براي ما اي لاولي فرند!
متن کاملش! *۵ آذر ۸۴ *تا من ميام آروم شم، تو باز يادم ميندازي.من ميرم بخوابم..کاري ت نباشه! *ساعت گذاشتم برسم به کلاس زبان، زود هم رفتم محض رضاي خدا! :دي پگاه گفت بچه ها همه ثبت نام کردن ولي چون فيش ها رو به دليل تنبلي نياوردن، ما نتونستيم ليست درست کنيم و بفرستيم شکوه مرکزي که تائيد شه=>> امروز کلاس تشکيل نميشه.خوشحال باش! گفتم من خواب بودم! ): گفت ببخشيد، بچه ها دوتاشون که اومدن و با خوشحالي برگشتن، دوتاشون هم تلفن زدم.من بايد بهت تلفن مي زدم.ببخشيد! گفتم عيبي نداره.واقعاً هم مهم نيست.بعضي چيزا که پيش مياد مي بيني بعضي چيزا اصلاً مهم نيست. *فردا کلي مهمون داريم براي ناهار.من که دير ميام ولي حوصله شون رو هم ندارم راستش. *و از لذتهاي زندگي، همين بس که تمام کلاس فوق العاده را با فکر تمام شدن کلاس و بسته شدن دهان استاد بگذراني تا بتواني بروي پي کارت و چيپس ت رو با دوستت بخورين با هم! و بسي حال کنين که در اين دنياي نکبت بار!، چيپس سرکه اي خيلي مي چسبد. *مث خنگولا بس که حواسم رو پرت کردي يه سوال رو يادم رفت بنويسم اون روز و شدم ۴۵ از ۵۰.مي کشمت! بلد بودم آخه! :دي پ.ن:فداي سرت.عوضش بسي خوش گذشت.حقم بود با اون حواس پرت، ۵ نمره بگيرم! نه اينکه ۵ نمره از دست بدم. *۴ آذر ۸۴ *با من حرف بزن... با من حرف بزن... با من حرف بزن... (: *۳ آذر ۸۴ *ميگن کار امروز رو به فردا نينداز!! ولي اين تنبلي کردنم توي نوشتن ترجمه ها يه خوبي داره:اينکه بهترش رو پيدا مي کنم! پرنس... روزي روزگاري، پرنسي بود که بدون هيچ گناهي، تحت سحر يک جادوگر بدجنس دراومده بود. طلسم اين بود که پرنس فقط مي تونست يک کلمه در سال صحبت کنه. اگر چه مي تونست اينو ذخيره کنه، بنابراين اگه براي يک سال تمام صحبت نمي کرد، اون وقت در سال بعد اجازه داشت دو کلمه رو به زبون بياره. (اين جريان مالِ قبل از اختراع زبان نوشتاري يا زبان نشانه ها بود.) يه روز پرنسس خيلي زيبايي رو مي بينه (با لباني به سرخي لعل، گيسوان طلايي وچشماني به زيبايي ياقوت کبود)، و به طور ديوانه واري عاشق ميشه. به هر سختي که بود خودش رو نگه داشت تا به مدت دو سال حرف نزنه، اون وقت مي تونست بهش نگاه کنه و بگه «عزيز من». اما در پايانِ دو سال، آرزو کرد بتونه بهش بگه که دوستش داره. براي همين، سه سال ديگه هم بدون هيچ صحبتي صبر کرد (تا مجموع سال هاي سکوتش به پنج برسه). اما در پايان اين پنج سال، فهميد بايد از پرنسس بخواد که باهاش ازدواج کنه، پس چهار سال ديگه هم صبر کرد و هيچي نگفت. نهايتاً وقتي نه سال (!) سکوت به پايان رسيد، خوشحالي ش مرزي نمي شناخت؛ پرنسس دوست داشتني رو به خلوت ترين و رومانتيک ترين قسمت از باغ زيباي شاهنشاهي هدايت کرد، صدها رز قرمز رو بر دامن ش ريخت، جلوش زانو زد و در حالي که دستش رو در دستش گرفته بود، با تمام وجود گفت: «عزيز من، خيلي دوستت دارم! با من ازدواج مي کني؟» پرنسس دسته اي از موهاي طلايي ش رو در پشت گوش ظريفش جمع کرد، چشمان به رنگ ياقوت کبودش رو از تعجب باز کرد، لب هاي لعل گون ش رو از هم باز کرد، و گفت: . . . برو پايين . . . . . . . . . خُب، حدس بزن چي گفت . . . . . . . . . .هِي! حدس بزن چي مي تونسته گفته باشه . . . . . . . . . . گفت: «چي گفتي؟!...»
*من از چيزي تعجب نمي کنم... من ناراحت نيستم... پشيمون هم نيستم... ولي درک هم نمي کنم... و کاري هم نمي کنم چون نمي تونم و ديگه نميخوام که بتونم اصلاً... حس مسخره شدن شايد... حس جمع کردن خرده هام... يه حس که دو طرف داره، هم خوب، هم بد... حس بي خيال همه چيز... حس لعنت به اين دنياي آشغال... حس جلوتر از نوک بيني ت رو نبين!... حس ميخوام چندوقت به حال خودم باشم... حس حرف فلسفي بلد نيستم، حرف قشنگ بلد نيستم، ناز کردن و ناز دادن بلد نيستم، ميخوام به حال خودم باشم... حس هيچ جا رو ندارم که برم و دلم باز بشه... حس نفهميدن معني کتاباي انگليسي... حس از شعر خوشم نمياد... حس دروغ گفتن و راضي بودن!... حس ترسو بودن، خطر نکردن... حس ميخوام دنيا نباشه... حس از غصه دارم ميميرم، به حرفام گوش ميدي؟... حس مرسي به خاطر وقتي که برام ميذاري... حس تو آدم خوبي هستي... حس هيچي تقصير تو نيست... حس ماشين زمان که من رو برگردونه به يه سال پيش... حس ديگه به رو ت نميارم... حس اميدوارم! خواب نموني ديگه... حس غذا ت رو با آرامش بخور..کسي نميخواد پرچونگي کنه... حس نمي پرسم چه کارش داري ولي ميگم بهت زنگ بزنه.. همه ي همه ي همه ي اين حس ها... ۱... ۲... ۳... الان...يک ساي پيش ه! بيا برات بگم امروز چه اتفاقايي افتاد.بهم تقلب برسون(:
*۲ آذر ۸۴ *آخي! اين استاد ساعت ۸ منو شديداً ياد استاداي نفس! دانشگاه شيراز ميندازه.سخت نمي گيره بهمون.ما هم، هم درس رو گوش ميديم، هم تمرينهامون رو خوب انجام ميديم(: *هيچ چيز بيشتر از ميل هاي تو مرا شاد نمي کند! جک هم نگويي ما خوشحاليم همينطوريش هم! :دي
*قرار شد يه کم عرضه داشته باشيم.من که رفته بودم ايميل بازي.۵ دقيقه زودتر رفتم سر کلاس و ديدم همه هستن.تا رسيدم، مريم گفت اينو امضا کن.منم نخونده چيزي رو امضا نمي کنم.برگه رو ازش گرفتم.زيرش پر امضا بود.نوشته بودن اين استاده مزخرف ميگه سر کلاس! و ۶ جلسه اي رو هم که بايد ميومده، اومده.بسشه ديگه! و با استاد راهنمامون هم حرف زده بودن.گفته بود کتباً بنويسين بدين بهم.درستش مي کنم.استاد يهو از راست رسيد و اين جناب استاد راهنما، الکي شروع کرده بود حرفاي پرت زدن به مريم!!! که تحقيق فلان چي شد و اينا که لو نره قضيه! اي جان! خيلي بامزه بود.ديگه کلي خنديديم و اينا و خب ايشالا از شرش راحت ميشيم. براي آخرين بار...
*۱ آذر ۸۴ *اين استاده يادش ميره وقتي ميخواد شل بده و نياد کلاس، بگه که ما هم نريم اين همه راه رو.نتيجه اينکه هفته ي ديگه هم ما نميريم که آدم شه.تيت فور تت! [Link] [4 comments]
Wednesday, November 23, 2005
مرو اي دوست
*۳۰ آبان ۸۴ *چه زود اقدام کردي (: فکرش رو نمي کردم!!!
*هرگز از بي كسي خويش مرنج هرگز از دوري اين راه مگو و از اين فاصله ها كه ميان من و توست وهر آنگه كه دلت تنگ من است بهترين شعر مرا قا ب كن و پشت نگاهت بگذار تا كه تنهايي ات از ديدن من جا بخورد و بداند كه دل من با توست و همين نزديكي است ش. حسيني پ.ن:هميشه فکر مي کنم کسي مي تونه در موقعيت هاي بد اينا رو باور داشته باشه؟ خود شاعر حتي؟ من که نمي تونم..زيادي..شايد...شايد زيادي حساسم..کاش باورم ميشد... *۲۹ آبان ۸۴ *..تو بيداري...زودتر از من..اينا بهانه س..هردو مي دونيم..يه بهانه ي خوشگل..گفتم فقط مي خواستم خواب نموني..شايد دروغ گفتم..دلم خيلي برات تنگ شده بود..چرا هم چيز اينجوري شده؟ زندگي منقبض شده انگار..نفسم بالا نمياد...
*ميگي بيا بشين برات شعر بخونم: desiderio macias silva مي افروزم چند شمع در چهار کنج بسترم اگر تو با من نباشي چه فکر بکري! درنگ مي کنم... با چه بيفروزم؟ با چه؟ با چه؟ اين چهار شمع را... پ.ن: دِ منم که همين رو ميگم! کسي رو که خودش رو زده به خواب، عمراً بشه بيدار کرد..ولي اگه بخواي، با اولين زنگ تلفن بيداري! خودت هم خوب مي دوني (: *يه اس ام اس باحال!
*من حرفم رو کمي تا قسمتي پس مي گيرم.همه ي مشاورا احمق نيستن! *باز هم اداره ي پست..باز هم احمق هايي که يه بسته بندي ساده هم بلد نيستن! پس چه غلطي مي کنين شما؟ *۲۸ آبان ۸۴ *من که اين چند روز هيچ کاري انجام ندادم.اينم روش!! باهاش مي خونم: مرو اي دوست، مرو اي دوست، مرو از دست من اي يار که منم زنده به بوي تو، به گل روي تو مرو اي دوست، مرو اي دوست، بنشين با من و دل بنشين تا برسم مگر به شب موي تو تو نباشي چه اميدي به دل خسته ي من تو که خاموشي، بي تو به شام و سحر، چه کنم با غم تو مرو اي دوست، مرو اي دوست، مرو از دست من اي يار که منم زنده به بوي تو، به گل روي تو بنشين تا بنشاني نفسي آتش دل بنشين تا برسم مگر به شب موي تو چه کنم با دل تنها که نشد باور من تو و ويراني، خاموشي، کوهم اگر چه کنم با غم تو چه کنم با دل تنها، چه کنم با غم دل چه کنم با اين درد، دل من اي دل من... پ.ن:خدا پدر شاعران را بيامرزد.حرف زدنمان را راحت کردند و اشک و آه مان را راحت تر! دوباره: مرو اي دوست، مرو اي دوست... پ.پ.ن:تو ميخواي بري و منم نمي تونم کاري بکنم چون تو نميذاري، نميخواي.. *بهت خوش بگذره.ظاهراً بايد عادت کنيم باز تنها بريم همه جا...ناراحت من نباش..به تنها بودن هم دوباره عادت مي کنم..سعي مي کنم عادت کنم..چاره ي ديگه اي برام نذاشتي. *غمناک ترين داستان دنيا..مي نويسيم..تا چه شود...آخرش؟..کسي نمي دونه.. *به من قول نده..حتي اگه هيچ وقت زيرش نزني به حال هيچ کدوممون فايده اي نداره.خودت هم خوب مي دوني..نگو درست ميشه؟ وقتي چيزي عوض نشه، هيچي درست نميشه.تو به «فراموش شدن» ميگي «درست شدن» ؟ من آدم فراموشکاري نيستم، هيچ وقت هم نبودم...تلافي نکن..که چي؟ *۲۷ آبان ۸۴ *بدترين و بدترين و بدترين شب هاي زندگي م..خواب به چشمام نمياد..نميخوام هيچ چيز باشه..نميخوام باشم..وقتي تو نباشي.. *۲۶ آبان ۸۴ *صندلي کناري م خاليه..همه جا خاليه..اگه هيچ وقت نبودي، غمي نبود.مي گفتم همينه که هست! بهتر از اين نمي تونه باشه..ولي حالا مي دونم که مي تونه باشه ولي نيست..صحبت مي کنيم.. *۲۵ آبان ۸۴ *کلي دوپيييييييييييينگ :دي ريسک هم که بلدي! نمي تونم بهت نگم... *۲۴ آبان ۸۴ *تو يه موجود پستي که مدرک دکترا داره.چسبيدي به ميز و دفتر کار ت ولي اينا چيزي رو عوض نمي کني.باعث نميشه تو يه موجود حقير نباشي.ازت حالم به هم مي خوره.فرق يه کسي که از ديوار مردم بالا ميره با تو چيه؟ ميخواي بهت بگم؟ اون ادعاي کلاس و فهم و شعور نداره ولي تو داري.اون قبول داره که چه جور آدميه، خودش خوب مي دونه! ولي تو اسم خودت رو گذاشتي استاد! و دلت وقتي خنک ميشه که گير بدي به مدل حرف زدن بچه ها، تذکر بدي نوشته هاي فايل پاورپوينت شون نبايد انقدر افکت داشته باشه و حرکت کنه، با يه لحن تحقيرآميز بگي در رو پشت سرت ببند! و به اوني که هر روز پاچه خواري ت رو مي کنه نمره ي بيشتري ميدي بدون اينکه برگه ي امتحانش رو بخوني.من دلم واسه خودم نمي سوزه.برام خيلي چيزا مهم نيست چون ديگه چيزي نمونده که براي هميشه از شرت خلاص شم.ديگه ريختت رو نمي بينم ولي براي تو دلم واقعاً مي سوزه چون اگه پول هاي مردم نبود، اگه کلي باج نمي گرفتي و نمي دادي، هيچ کس آدم حسابت نمي کرد.مي دوني چرا؟ چون بدون کت و شلوار و ماشينت هيچي نيستي.با اينا هم هيچي نيستي.فقط خودت نمي دوني.واسه همينه که دلم برات مي سوزه.آخه احمقي! کاري نميشه برات کرد.يه احمق تحصيل کرده! *۲۳ آبان ۸۴ *همون وضع مسخره ي هميشگي و دانشگاه و اينا..گفتن نداره.. *۲۲ آبان ۸۴ *کللللللللللللللللي دوپينگ...خوشحالم بخونين.کي اول مياد وسط؟ :دي *۲۱ آبان ۸۴ *امتحان..استفاده از هرگونه کتاب و جزوه و همه چيز -جز موبايل- آزاده..تند تند مي نويسم.به شعاع ۲ کيلومتر ورق ريختم دورم.هولم برسم خونه.با تو همه چيز خوشگله، دنيا خوبه.خوشحالم به دنيا اومدم.نمي دونستم تو هم اينجايي..وگرنه موقع تولدم گريه نمي کردم..مي خنديدم.. *۲۰ آبان ۸۴ *تند تند تند تند خرخوني! بعد از مدتها درس مي خونم.خوشحالم..کي فردا ميشه؟ اميدوارم خوب پيش بره، زود بره ((((((((((((((: *۱۹ آبان ۸۴ *کلي مهمون..بيچاره شدم رفت! :دي کي ميخواد امتحان بده شنبه؟ *نصفه شب...خوابم مياد..بعضي کارا براي همه مال روزه، براي من وقتي شب بشه..کيفش به همينه.آدماي گيره! خوابن.اميدوارم گند نزنم! :دي *۱۸ آبان ۸۴ *از اين کلاس هاي مزخرف و اين ساختمون مزخرف تر يه خاطره ي خوشگل دارم که هميشه باهامه: کوچولو و کتاباي سرقتي(: تو خيلي خوبي.. *۱۷ آبان ۸۴ *از خستگي داشتم مي مردم ولي بلند شدم رفتم دانشگاه و وقتي تنها کلاسم تشکيل نشد، نمي دونستم حرص بخورم يا خوشحال بشم.يه کم با مريم حرف زديم..بيشتر دلم تنگ شده بود انگار براش.نميخوام روزمرگي باعث بشه کمتر بهش توجه کنم.سال آخره امسال و بعدش اون ميره شهر خودشون..شايد بعد از اين، سالي يه بار بيشتر نبينيم همديگه رو..آدما ولي پوستشون کلفته.تجربه نشون داده به همه چيز عادت مي کنن. *من نمي دونم جريان چيه که همه ش خوابم! تا ساعت۴ خواب بودم و حالا هم همه کار انجام ميدم جز درس خوندن.مي بيني که !
[Link] [1 comments]
Sunday, November 06, 2005
دنیا رو تغییر نده
*۱۵ آبان ۸۴
*دنيا رو تغيير نده روزي روزگاري پادشاهي بر کشوري موفق و شاد فرمانروايي مي کرد.يه روز پادشاه به يکي از نقاط دوردست کشورش سفر کرد.وقتي به کاخش برگشت، از درد پاهاش شکايت کرد چون اولين باري بود که به چنين سفر طولاني اي مي رفت و راهي که ازش عبور کرده بود، خيلي ناهموار و سنگلاخي بود.پادشاه دستور داد که همه ي راه هاي کل کشور رو با چرم بپوشونن. قطعاً اين کار احتياج به پوست هزاران گاو داشت و هزينه ي زيادي بايد مصرف ميشد.يکي از خادمان خردمند پادشاه به خودش جرات داد و به پادشاه گفت:چرا ميخواين چنين مقدار زيادي پول بپردازين که اصلاً هم ضروري نيست؟ چرا يه تيکه کوچک از چرم نمي برين که پاهاتون رو باهاش بپوشونين؟ پادشاه کلي شگفت زده شد و با پيشنهادش موافق کرد که براي خودش کفش درست کنه. اين داستان، يه درس باارزش درباره ي زندگي بهت ميده: براي اينکه دنيا رو به مکاني شاد براي زندگي تبديل کني، بهتره خودت رو تغيير بدي..قلبت رو..نه دنيا رو..
پ.ن: اين ۱۰۱ راه مختلف براي گفتن «دوستت دارم» هست! فارسي ش که غلطه، بقيه ش رو نمي دونم.ولي هيچي همين جمله ي خوشگل «دوستت دارم» نميشه! (: French ش هم فکر کنم غلطه! تلفظ فارسي ش ميشه موآ ژ َد ُ ق تو آ..پگاه يادم داد(:
[Link] [3 comments] |