About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, November 27, 2006
مریم و هاله نورانی
*۷ آذر *سرما خوردن مسخرهترين کار دنياست فکر کنم! *حرف زدنم کاملاً جيرهبندي شده! همينطوريش هم من زياد توي خونه حرف نميزدم. الان که هيچيِ هيچي! :دي *از آفلاينهاي مرمر جون يه چيزي ياد گرفتم: (*) ميشه يه ستارهي طلايي خوشگل. توي ياهومسنجر ميتونين امتحانش کنين (: *چي ميشد آدم دو تا انتخاب داشت؟ که يا يه کتابي رو بخونه يا بخوردش! خوردن کتاب هم سخته به اندازهي خوندنش.انقدرا هم راحت نيست ولي براي وقتايي مث الان من که حال ندارم بشينم حتي، باز خوردن از خوندن راحتتره؛ اگه ميشد از کتاب ۵۰۴ شروع ميکردم چون کلمههاش واقعاً خيلي به درد ميخورن.نميشه راستي؟ *۶ آذر ۸۵ *به ميمنت و مبارکي صبح تشريف بردم دکتر بالاخره؛ همهش فکر ميکردم چقدر حالم بده. دم در درمانگاه، چند نفر دست و پاي يه پسره رو گرفتهبودن ميخواستن ببرندش داخل. خود طرف که فکر کنم کاملاً بيهوش بود.ميگفتن از پله افتاده سرش خورده به جايي. راننده که از اقوام پسره بود احتمالاً، اول روي صندلي کناري من نشسته بود. يه آستينش کلي خوني شده بود -به خاطر حمل و نقل مجروح- خيلي هم ترسيده بود. رفت دراز کشيد روي چند تا صندلي کنار هم.يکي بايد ميومد به اين برسه؛ دوستش چند بار هي اومد صداش کرد، گفت بلند شو و اينا. وقتي ديد ميگه نميتونه رفت يه سرم هم براي اين گرفت. بساطي بود ديدني. کلي منتظر موندم تا نوبتم شد.مختصر و مفيد به دکترجان گفتم که سر و گلو و همهي بدنم درد ميکنه. دکتر جان بعد از کمي نچ نچ و واي واي که دختر چقدر تب داري و اينا، پرسيد ميونهم با آمپوي چطوره و خب ترجيح دادم ديگه دست از بچهبازي بردارم. گفتم دوست ندارم ولي ناچارم بپذيرم. فقط کم بنويس لطفاً! دکتر جان هم دو عدد ۶.۳.۳ مرحمت فرمود و گفت به سلامت. براي سردردهاي دائميم هم گفت عينک که داري، سينوزيت هم نداري.پس حتماً زياد حرص ميخوري سر هر چيزي! خب تشخيصش عالي بود و نتونستم بگم نه. تصميم گرفتم سر راه يه کتاب دربارهي چاکراها و اينا بخرم براي تشويق و تشکر از خودم؛ چون قرار بود آمپول بزنم ديگه. سرم رو گذاشته بودم روي کيفم، منتظر بودم.يه خانومه به مامانم گفت دخترتون امروز نرفته مدرسه؟ فکر کرده بود من پيش دانشگاهيم! خوش به حالم! انقدر جوون موندم يعني؟ توي داروخانه يه پسر بچهي کوچولوي ناز اومده بود با مامانش و دکتر براي بچههه هم آمپول نوشته بود. مامانه بيشتر از بچههه ميترسيد. ميگفت هر دفعه اينو ميارم آمپول بزنه، بعدش خودم بايد سرم بزنم بس که اين جيغ ميزنه و گريه يکنه، من هم اعصابم داغون ميشه. نمي دونم چرا جديداً از بچهها يه کم خوشم مياد.گفتم باهاش حرف بزنم که لااقل وقت آمپول گريه کنه نه از نيم ساعت قبلش. کلي بچههه برام شعرهاي مهد کودکش رو خوند و اسم خانومشون رو گفت و تعريف کرد که توي نقاشيهاش هميشه اسبهاي زرد ميکشه؛ سرما خورده بوديم هر دومون وگرنه يه دونه بوسش ميکردم. وقتي رفتم براي نوش جان کردن آمپول، يه خانومه هم اومده بود که کمرش راست نميشد به هيچ عنوان. گفتم چرا اينطوري شدي؟ گفت براي پسرم جشن تولد گرفتم؛ ۱۰ جور هم غذا درست کردم. تا چند روز هم داشتم کف آشپزخونه و اينور و اونور رو ميشستم. حالا کمرم گرفته، صاف نميشه.گفتم من نميدونم مامانها دوست دارن انقدر کار بتراشن براي خودشون. هم خانومه هم اون خانومه که داشت امپولها رو اماده ميکرد، گفتن چون دخترا دست به هيچي نميزنن. مجبوريم ما کارها رو انجام بديم ديگه. حوصله نداشتم بحث کنم که کار خونه فقط براي دخترا نيست و اينا. گفتم خب ازشون بخواين کمک کنن. خودتون هم انقدر نسابين در و ديوار رو! هردوشن گفتن نيست تو خودت کمک ميکني به مامانت؟ گفتم مامانم بيرونه؛ ميتونين ازش بپرسين! به مامان که گفتم گفت نيست تو خيلي کار ميکني خودت؟ :پي *اين آقاي کتابفروش سر کوچهي ما فوق العاده آدم کمحرف و بياعصابيه! نه ميدونه توي قفسهي کتاباش چه خبره، نه راهنماييت مي کنه، نه تخفيف ميده نه هيچي. لوازم تحريرش هم از همهجا گرونتره. کاسب نيست خلاصه.رفتم بهش گفتم يه کتاب دربارهي چاکراهاي بدن ميخوام. گفت نداريم! يه کم نگاه کردم کتابا -در تمام اون مدت، آقاهه چپ چپ نگام مي کرد.منتظر بودم برم. من هم محل نذاشتم اصلاً- «هاله نوراني» رو برداشتم.آخرش دربارهي چاکراها عکس و توضيح داشت. بهش گفتم اينجا رو ببينيد.کسي ازتون پرسيد بگين کتاب هاله نوراني رو بخونه لااقل. با کسي هستي اصلاً! مطمئنم کوچکترين تحولي در اين آدم حاصل نميشه.يگو آخه تو رو چه به کتابفروشي؟ من بد اخلاق از تو بهترم! ببين چي هستي تو ديگه! پ.ن: شک دارم بهتر باشم البته! گفتم که دلم خنک شه فقط. *توي کتاب «هالهي نوراني» نوشته ۷۰۰ نقطه از بدن آدم هست که انرژي زندگي (نيروي حيات) در اونها متمرکز شده و در طب سوزني با تحريک کردن چند تا از اين ۷۰۰ نقطه، انرژي رو در بدن بيمار به جريان ميندازن و باعث بهبود فرد ميشن. *چيزي به اسم انرژي منفي وجود نداره؛ انرژي هميشه مثبته. بعضيا از تو انرژي ميگيرن -عاميانهش ميگيم انري منفي ميدن- و باعث ميشن حضورشون تو رو خسته و عصبي کنه. بعضيا بهت انرژي ميدن و دوست داري هميشه باشن. وقتي هستن، احساس خوبي داري و اگه کسي بوده باشه که عاشق هم باشين يا حتي دوست داشته باشين همديگه رو، مدام با هم تبادل انرژي دارين. اون از تو انرژي ميگيره، تو از اون و اين باعث ميشه هي بخواين با هم باشين. به مسافت هم بستگي نداره؛ ممکنه کسي از تو خيلي دور باشه ولي چون دوستت داره، انرژيش به تو ميرسه. هم اون حس خوب رو در تو به وجود مياره، هم عشقش رو احساس ميکني... *سرماخوردگيهاي جديد خوابآورن؟ هي دلم ميخواد بخوابم همهش! *۵ آذر ۸۵ *مث پرروها ديگه نرفتم سر کار پيشنهادي جديد؛ حتي تلفن هم نزدم بگم چرا! حوصلهش رو ندارم اصلاً. هي سعي ميکردم بتونم در و ديوار تيرهي اون فضا، آدمهاي مارمولک اونجا و کساني رو که ازم انرژي زيادي ميگرفتن رو تحمل کنم ولي ديدم نميشه؛ نميارزه اصلاً. به درس و زندگي و کتاب و تفريح و دوستي و بلاگ هيچي که نميرسم هيچ، حقوق و مزايايي هم در کار نيست. حتي اگه مبلغ زيادي هم ميدادن، بازم نميارزيد چون عملاً وقتي براي لذت بردن از درآمدم نداشتم. به قول خالهم کار ميکني براي زندگيت نه برعکسش. تصميم گرفتم يه کار تدريس بگيرم. به خالهجان سپردم. ببينم چطوري ميشه جريان. *من نميدونستم مردم براي کلاس اول دبستان هم معلم خصوصي ميگيرن! انقدر خنگ شدن بچهها؟ و نميدونستم هر ساعت تدريس خصوصي را ۳۰-۱۵ هزار تومن حساب ميکنن!!! تو چرا ۳ تومن حساب ميکني پس؟!!! *اون يکي خالهجان ميگفت ميره کلاس کامپيوتر. استادشون خواسته واحدهاي حافظه رو بگه. اول کلي مثال زده که واحد وزن، گرم هست. هر ۱۰۰۰ گرم ميشه ۱ کيلو و هر ۱۰۰۰ کيلو ميشه ۱ تُن! دربارهي کامپيوتر هم واحدهايي داريم مث بيت. هر ۸ بيت ميشه ۱ بايت. بعد کيلو بايت، بعد نميدونم چي. هي گفته و روي تخته نوشته و اينا. وقتي تموم شد درس، يکي - که ليسانس هم داره مثلاً- در کمال اعتماد به نفس- ميگه ببخشيد استاد؟ يعني شما ميگيد هر بايت ميشه ۱۰۰۰ گِرم؟ *۴ آذر *خواهر گرامي يک عدد موس-پَد خوشگل از دوستش هديه گرفته؛ سورمهاي. بالش هم داره :دي فقط بوي.. بوي.. خواهرم ميگه بوي برنج دودي ميده! *اندازهي اينا هم نشدم! *اگه اينطوريه: در آغوش گرفتن (Hug) داروی خوبی است. در این حرکت، انرژی منتقل می شود و فرد در آغوش گرفته شده تقویت روحی و عاطفی می شود. شما برای بقا در زندگیتان به یکبار «در آغوش گرفته شدن» ، برای حفظ و حراست از زندگیتان به 8 بار « در آغوش گرفته شدن» و برای رشد و نمو به 12 بار «در آغوش گرفته شدن» در روز نیاز دارید. پ.ن: پس خداحافظ زندگي! :دي *رييس موقت جان امروز دير اومد. من هم مخ دو عدد دختر جديد رو کار گرفتم اساسي! اول راهشون انداختم که هي به هم نگن خانوم فلاني. بعد هم کلي خنده و حرفاي جالب و اينا و خب خوش گذشت. البته ازشون طوري خوشم نيومد که بخوام دوست بشم باهاشون -در حالي که مثلاً من همون روز اولي که نغمه رو ديدم، دوست شدم باهاش- ولي بهتر از هيچين خب. يکيشون ۲ سال انرژي درماني و هاله بيني و اينا کار کرده. کلي چيز ازش ياد گرفتم. آخرش هم گفتم بهم نگاه کن. بگو کجاي بدنم نقص فني داره؟! آخه گفت ميتونه ببينه. البته دختره خيلي مارمولکه. از ايناس که بايد کلي زير زبونش رو بکشي تا دو کلمه بفهمي ازش ولي خب کم آورد و مجبور شد مقاومت نکنه ديگه.يه کم نگام کرد گفت سردرد زياد داري با مشکل گوارشي! دومي رو قبول ندارم ولي اولي رو چرا. اومدم خونه با کلي ذوق به مامان گفتم. گفت ميکشمت. تو سينوزيت داري. حاليت هم نيست که همش سرماخوردهاي و سرت درد ميکنه. ديدم راست ميگه.خسته شدم از اين همه سرما خوردگي.روشن بيني نميخواد تشخيص سينوزيت که! :دي *خانومه ميگفت جاي شهرداري برو توي آموزش و پرورش کار کن. هم کارت خيلي سبکتره، هم شغل داري، هم ميتوني راحت درس بخوني.ديدم راست ميگه. دوباره دارم دنبال آشنا ميگردم :پي به مامان گفتم فردا قراره برم دانشگاه، دنبال مدرکم. به رييس موقت جان هم گفتهم که يک ساعت -حالا شايدم بيشتر- دير ميرم. ميخواي نرم اصلاً؟ مونده بود چي بگه به من با اين مدل کار کردنم. آخه رييس موقت جان ديوونهس. نميشه من يه عمر هر شب يه فيلم براش بازي کنم که بيام خونه که! به اون باشه ميخواد تا نصفه شب باشم پيشش! فکر خوبيه ها. منِ بي اعصاب بشم معلم ((: *۳ آذر *تا ساعت ۹ خوابيدم. بعدش کلي به کارهام رسيدم؛ بعدش هم مهموني.. الان ميفهمم چرا شاغلين محترم به گردش و تفريح اهميت ميدن. ميخوان ديوانه نشن! *قراره از فردا عادت کنم خوشحالتر باشم هميشه.يه کتاب هم ببرم بخونم وقتي کار خاصي ندارم اونجا.روز اول نق زدم که من نميتونم دير برم خونه. خوشم نمياد. اهل زياد حرف زدن هم نيستم. روز دوم گفتم زود سرم درد ميگيره وقتي کارم زياد باشه -منظورم اين بود که زياد حرف نزنه رييس موقت جان :پي- فردا هم ميخوام بگم موقع بيکاري ميخوام کتاب بخونم. رييس موقت جان روز اول ميگفت تو نيومده پاي تلفن برام قانون ميذاري دختر؟ اصلاً تو بيا من ببينمت، بعد باهام چونه بزن! احتمالاً يا بايد به کار هم کاري نداشته باشيم يا همهش کل بزنيم با هم. حالا کدومش رو نميدونم هنوز. *ميل جديدت چي شد پس؟ اگه آف گذاشتي بهم نرسيدهها (: *هيچي نشده گاهي از رييس موقت جان لجم ميگيره؛ آدم خوبيه.. يعني بد نيست لااقل. خب ميشه گفت اين سومين تجربهي کاري منه. اوليش وقتي بود که اول دبيرستان بودم. بيشتر شبيه مسابقه بود البته. مث نوشتن يه تحقيق، جمعاوري يک سري مطلب. يه کار تفريحي و خب جايزهش -اولين حقوق عمرم- يک سکه بهار آزادي بود که باهاش يه انگشتر کوچولو گرفتم که استفاده نميکنم ازش ولي هنوز دارمش و بقيهش هم راه دوري نرفت.. دوميش تابستون پارسال بود. ۳ روز براي دفتر فني طبقهي اول آموزشگاه کار کردم. يه تحقيق دانشجويي بود. حقوقش هم يادمه ۱۲ تومن بود که همهش رو پول کتاب دادم و خب ادامه ندادمش. تمام روز رو پاي کامپيوتر بودم. نميارزيد.. سوميش هم الانه و خب جديتر از بقيهس. توقع حقوق ندارم راستش. شايد فقط يه تجربه بشه برام؛ هرچند به صورت نيمهعلني! رييس موقت جان يه قولهايي بهم داده که اگه ببينه اهل کار هستم واقعاً، سعي ميکنه يه کار مرتبط با رشتهم بهم بده بعدها. اين کار که تا اواخر اين ماه بيشتر نيست. ۳ هفتهش مونده -۳ روزش که گذشت؛ يعني ۲ روز، يکيش هم جمعه بود که تعطيل بودم خدا رو شکر- حساب کردم رييس موقت جان توي اين چند روز -اگه زيرش نزنه- ۶۰ تومن فقط پول آژانس قراره بده براي برگشتنم! مسخرهس يه مقدار به نظرم. آدم قرار نباشه حقوق بگيره، بعد انقدر پول آژانس بگيره از رييس موقت جانش! :پي *رييس موقت جان آدم وراجيه! اسمش رو هم ميذاره مهارت سخنوري.ميخواستم بگم جاي انقدر حرف زدن، برو روسريت رو درست کن. درست غذا خوردن و احترام گذاشتن به بقيه رو هم ياد بگير. *ترکيدم بس که از اين آقايون خدمتگزار اونجا تشکر کردم؛ من اصلاً رو م نميشه يه کسي بگم کاري رو انجام بده و دستور بخوام بدم به کسي. حتي اگه خيلي هم مريض باشم، به خواهرم بخوام بگم آب بده بهم، کلي کلمات خواهش و تشکر توي جملههام هست چه برسه بخوام به کسي بگم چه کار کنه، چه کار نکنه. کاش اصلاً هيچجا آبدارچي و خدمتکار نداشت. مث اموزشگاه زبانمون.. جو ش خيلي خوب بود. راحت بوديم همهمون اونجا... دلم براي اون روزا خيلي تنگ شده. اگه ميدونستم به اين زودي قراره تموم شه بيشتر سعي ميکردم همه چيزش رو به حافظهم بسپرم.. يادش بخير... *۲ آذر *مسير رو بلد نبودم زياد؛ خيلي زود راه افتادم. يک ساعت زودتر رسيدم! -از اين به بعد ۸ راه ميفتم تازه. نميشه صبح، زود برم بعد به جاش از اينور زودتر بيام؟- انقدر هم دلم براي دوست جون تنگ شده بود که داشتم خفه ميشدم ديگه. عين پرروها تلفن زدم بيدارش کردم. حالا مطمئن بودم خوابه کاملاً. وجدانم هم درد نگرفت راستش.. آخه هيچي نميگه وقتي بيدارش ميکنم، اخلاقش خوبه هميشه. سرما هم خورده بود حسابي، صداش درنميومد. تازه ميگفت خوب شده الان. ظاهراً چند روز پيشها صدا ش کاملاً تعطيل بوده! :دي اندازهي ۳ روز نرمال من حرف زدم فقط. هِي هم ميگفتم يه چيزي بگو صدا ت بياد فقط. خوش گذشت. مرسي. دکتر که نميري؛ توصيههاي پزشکي رو هم قبول نميکني. چي بگم؟ ايشالا زود خوب بشي (: پ.ن: وفا؟ خوشم نمياد از اسمش اگه همينه! پ.پ.ن: بيمزه! ((: خيلي بيشتر از ۱۵ م من! چيه اون؟ بيسليقه! پ.پ.پ.ن: منحرف؟ :پي پ.پ.پ.پ.ن: چند تا کلمهي خوشگل -که نبايد ميگفتم- از دهنم پريد. بدم مياد از زيادي مودب حرف زدن. دوست داشتم فحش بدم همه رو. همزمان شد با حرف زدنم با تو. با تو نبودم مسلماً. گفتن نميخواد که! هوم؟ پ.پ.پ.پ.پ.ن: نظرت دربارهي اونايي که کلهي صبح ميان بالا سر بقيه، انقدر تکونشون ميدن تا بيدار شن، بعدش هِي پرچونگي ميکنن، چيه؟ *ه...م... غلط کرده عزيزم! از قول من بگو بهش! *اين رئيس جان دو تا خصوصيت داره که باعث ميشه خيلي برام عزيز!!! بشه: ۱. زنه! (خانوم هم نهها!) ۲. بلندگو قورت داده. زياد حرف ميزنه، خيلي هم بلند! ميترسم يه بار از دهنم بپره. ازش بخوام خفه شه :دي ولي آدم خوبيه کلاً. آدم باهاش راحته فقط اگه لطف کنه توي مدل غذا خوردنش يه نمه صرف نظر کنه ممنون ميشم ازش. سرم داشت منفجر ميشد امروز. نخواستم ازش پنهان کنم و زود زور گرفت جريان رو. ميگفت چارهش چاي خوردن قبل از شروع سردرد و ول گشتن با دوستاندختر و پسر در محيط هاي سالمه ولي تو دلم بهش ميخنديدم چون چارهش فقط اين بود که انقدر از خودش تعريف نکنه پيش من و از دست سرم برداره که تشريف بيارم خونه. من موندم بخوام باهاش کار کنم چي قراره بکشم از دستش؟ به اين باشه ميگه تا ۹-۸ شب بمونم پيشش. خودش آدميه که خونه و زندگي و شوهر و بچه و همه رو بيخيال ميشه و هي الکي ميمونه توي محل کارش تا آخرين لحظه. من اينطوري نيستم. البته فقط خونه و زندگي رو دارم با درس! :دي پ.ن: رئيس جان! يه کم وقت بذار براي شناختن آدما. چرا ميخواي يه شبه زير زبون همه رو بکشي روشنفکر؟ ((: *به مامان گفتم اگه رئيس جان تلفن زد بگه فردا برم، کسي گوشي رو برنداره. ميگم تلفن زنگ نخورد اصلاً! آخه ديروز گفت چند بار تماس گرفته ولي جداً اينجا زنگ نخورد. اينه که باورش ميشه. چند بار هم که حرف زد، تاکيد کردم روي اين قضيه :پي خدا رو شکر تلفن نزد اصلاً. مامان ميگفت روز سوم ميخواي جيم شي؟ اين چه طرز کار کردنه؟ گفتم با من خوبه فعلاً. خوشش اومده ازم. ولش کن بابا! ميخوام خونه باشم تمام فردا رو. رئس کيلويي چنده؟ بد عادتش نمي کنم از همين اول! :پي پررو م من؟ *فيلم «شام عروسي» رو ديديم در کانون گرم خانواده. خيلي خندهدار بود مخصوصاً هنرنمايي امين حيايي وسط خيابون، بعد از تصادفش با گلزار. يه عالم خنديدم (: *۱ آذر *عين پرروها! گفتم حرف رييس موقت جان = کشک! رفتم دانشگاه دنبال مدرکم؛ گفتم آخر وقت آمادهس -که وقت نشد برم بگيرم ديگه- بعدش کلي کتابفروشيها رو نگاه کردم. ۳-۲ کتاب هم گرفتم -نميتونم نگيرم اصلاً- ۱۰۱ جک انگليسي، فرهنگ اصطلاحات کوچه و نمونه سوالهاي ارشد آموزش زبان. مث فرانسه ميمونه برام. هيچيش رو بلد نيستم. من چطوري قراره امتحان بدم حالا؟ يه سري تابلوي طلاکوب؟! -يادم نيست اسمش رو دقيق- ديدم که خيلي خوشگل بود. بزرگاش مخصوصاً. قيمتش هم عالي بود؛ ۷ تومن. انقدر دوست داشتم يکي براي اتاقت بگيرم.. خونه که اومدم، کتابا رو جلد کردم و کلي آهنگ گوش دادم و اينا و خب رييس جان ۳۰۰ بار تلفن زد -گيرهس کلاً البته خودش ميگه پيگير کلمهي مناسبتريه!- که چرا نيومدي و بيا و از اين حرفا. کلي گم شدم خلاصه تا پيدا کردم اونجا رو بالاخره. يه کم صحبت کرديم و قرار شد فعلاً در خدمت هم! باشيم :دي نميدونم. دوستم گفت قبول کنم. من هم گفتم باشه.. *۳۰ آبان *مامان نذاشت بليز آبي بگيرم! بنفش گرفتم. انقدر بهم مياد! خوبه بقيه هستن لااقل نذارن من هِي همه چيز رو آبي بخرم، ميبينم با رنگاي ديگه چه شکليم! (: *بالاخره يه کفش آدموار پيدا کردم.. سفيد.. انقدر خوشگله! دارم سعي ميکنم براي چيزاي کوچيک هم خوشحال بشم يه کم. زندگي مگه چند تا چيز بزرگ داره براي آدم؟ همهش چيزاي کوچيکه ديگه... *بگو آخه تو رو چه به کتاب گرامر ادوَنس (Advanced Grammer In Use) خوندن؟ مغزم داره ميترکه. چيز سختي نيستا! فقط دربارهي همه چيز هِي جزئيات رو گفته. من هم که حفظياتم صفر! دچار حالت انفجار مغز شدهم! :دي *۲۹ آبان *خوبه اين بلاگ هست؛ لااقل اينطوري قاطي نميکنم چند شنبهس و چندمه! *چقدر بيتربيتن بعضيا! تلفن زدم آموزش کل دانشگاه، ببينم گزارش فارغ التحصيليم رو دانشکده فرستاده براشون يا نه. گفتن رسيده و شمارهي ديگهاي دادن که باهاش صحبت کنم. خانومه گوشي رو برداشته، ميگه تلفن بزن، از دبيرخونه بپرس. گفتم پرسيدم. گفتن با شما صحبت کنم. گزارشم رسيده. عين شاکيا: به چه اسمي؟ کِي رسيده؟ تاريخش رو بايد بدوني. همه رو گفتم. گفت فلان نامه رو بايد از دانشکدهتون بگيري بياري براي ما. گفتم دارم نامه رو. شما تا کِي تشريف دارين بيارم خدمتتون؟ گفت من شايد تا ساعت ۱۰ شب بخوام اينجا باشم. شما بايد ۱۰ شب نامه رو برداري بياري؟ ميخواستم بگم بستهنتو رو بابا! اگه ۱۰ شب تو هستي، من هم ميام نامهم رو ميارم. حيف که کارم گيره هنوز اونجا. سعي کردم عصباني نشم. گفتم منظورم اين بود که تا کِي ميتونم نامه رو بيارم؟ ساعت ۲ خوبه؟ خيلي ريلکس گفت بله، خوبه. من فکر ميکردم خودم خيلي قاطيم. از من بدتر هم هستن ظاهراً؛ خيلي هم هستن! بعد از ظهر که رفتم اونجا، خانومه يه کم اخمو بود کلاً ولي قرار بود کارم رو انجام بده. بعد گفت برو بايگاني، پروندهت رو بيار. هي من ۱۰۰ بار از طبقهي سوم رفتم زيرزمين، هي اومدم بالا. خانومه -يه چيزي تو مايههاي فسيل، از نوع بداخلاقش- نشسته بود اونجا. عين ماست زل زده بود به مونيتور. همهش ميگفت نيست و نيومده و نداريم! دوباره رفتم بالا، خانومه گفت بهش بگو بگرده؛ يعني چي نيست آخه؟ تو کاراي ديروز يا امروزه. گفتم آخه خانوم پايينيه عصبانيه! نميشه من نرم؟ گفت براي خودش عصبيه. يعني که چي؟ برو اگه انجام نداد کار تو رو، هيچي نگو. بيا بالا فقط.. نبود خلاصه. برگشتم بالا، گفت ميشه هفتهي ديگه بياي؟ گفتم نه، ديره! گفت خب پچهارشنبه تو بيا، من کارت رو انجام ميدم. فرداش هم همه چيز حاضره. کلي هم تاکيد کرد که دير نرم و اينا. مي کشن اينا آدم رو. *به مناسبت هفتهي کتاب، کتابفروشيهاي خيابون انقلاب، حراج کرده بودن کتابا رو يا با تخفيف و اينا.. منظرهش جالب بود کلاً. *واي! چه سرده اين روزا. *مريم -دوست عزيز دوران دانشجوييم- تلفن زد. کلي حرف زديم و خنديديم و اينا و خب آخرش به اين نتيجه رسيديم که توي دانشکده دوزار به آدم احترام ميذارن لااقل. بيرون که هر کي فقط بلده به خودش احترام بذاره، کسي رو آدم حساب نکنه و تا نهايت حد ممکن از زير کار در بره! *۲۸ آبان *يک عدد آشنا توي شهرداري پيدا کردم بالاخره. آشنا که چه عرض کنم؟ فارغ التحصيل يه دبيرستان هستيم. معاون مدرسهمون من رو بهش معرفي کرد و شمارهش رو بهم داد. امروز رفتم ديدمش و تقاضا نوشتيم و اينا و خب با اينکه خيلي کار داشت، کلي با من حرف زد و کمکم کرد. خيلي ازش تشکر کردم. واقعاً مث يه فاميل نزديک يا يه دوست باهام رفتار ميکرد. اينجا رو نميخونه ولي خواستم ازش تشکر کنم باز. حالا ببينم چطوري ميشه. *وِِن اين رُم، دو از د رُمنز دو! پ.ن: البته يا مث بقيه ميشي؛ يا حالت از خود متظاهرت به هم ميخوره يا دچار دوگانگي شخصيت ميشي بعد از چند وقت! *بدين وسيله از دخترخالهي گرامي به خاطر زحمات بي شائبهش -يعني چي؟ نميدونم- قدرداني ميشود. *۲۷ آبان *از صبح توي سايت سازمان سنجش ولو م! هِي ميچرخم ببينم چه خبره. کلي پيشرفته شدن. گزارش آزمونهاي زبان -تافل و غيره- کنکورها و همه چيز هست روي سايت و خب بديش فقط اين بود که متاسفانه اينجانب يا بايد آزاد، غير انتفاعي، پيام نور يا شبانه بخونم دوباره -يعني هر چيزي به جز روزانه- يا ارشد شرکت کنم. اينطوريا خلاصه! البته در عرض ۵ دقيقه با اين مصيبت عزمااااا کنار اومدم. اصولاً چند روزه هيچي برام اهميت خاص نداره. هر چي بشه برام مهم نيست. شد، شد؛ نشد، نشد! انقدر خوبه! آدم راحته. ديوونه بودم انقدر سر هر چيزي حرص ميخوردم من؟ *تشريف بردم به ميمنت و مبارکي عين پرروها فيش ثبت نام! کنکور ارشد رو گرفتم. کلي هيجان انگيز بود. شکل کارت اينترنت البرز ه؛ يعني قديميهاش -که من ديده بودم- همين شکلي بود. حالا بايد عکس رو اسکن کنم تا بتونم تشريف ببرم سايت سنجش، براي عمليات محيرالعقول ثبت نام! فقط موندهم اينا انقدر به سيستم کامپيوتريشون مطمئنن که اينجوري ملت رو ثبت نام ميکنن؟ ۶۳۰۰ هم ريختم توي جوق آب! و اومدم خونه. اندازهي گاو حاليم نيست آخه. چي رو برم امتحان بدم؟ شيطونه ميگه بشينم بخونم براي فرهنگ و زبان هاي باستاني. بعد آخرش يه روز برم شيراز، تخت جمشيد و اينا. همهي کتيبهها رو بخونم با افتخار! :دي راهنمائه داره اونور گلو ش رو پاره ميکنه و از حفظ يه چيزايي ميگه. من يانور ميگم نه. اينجا يه چيز ديگه نوشته. شلوارک هم ميپوشم؛ ميگم من توريستم. بلد نيستم مث شما لباس بپوشم. اينم برنامه ريزي اينجانب براي آيندهم. عاليه؛ نيست؟ :دي *۲۶ آبان *تو دهِ ما لزومي نداره آدم اسم کامل همه چيز رو بگه از جمله mp4 player! خوش به حالت که ميدوني نابغه! پ.ن: تحفه! *نغمه تلفن زد. گفت اون کتابم رو که دست توئه، خواهرم براي تحقيقش لازم داره. گفته يا برو از دوستت بگيرش يا بشين اين سي.دي رو نگاه کن، برام بنويس متنش رو. نغمه خانوم هم گفته بود ميرم ميگيرم ازش. کي حال داره از روي سي.دي بنويسه! نتيجه اينکه گفت اگه خونهاي، من بيام دم در ازت بگيرم. حالا فکر کن مادربزرگه اينجا مهمون بود. عمهجان گفته بود شايد بيام. با داداش کوچيکه قهر بودم. هميشه هم وقتي مهمون دعوت ميکنم که بابام خونه نباشه. اينطوري همه راحتترن. دلم هم نميخواست دم در وايسه. مونده بودم چه کارش کنم بالاخره. حالا گيجه اومده. نه سلامي نه عليکي! بيا مريمي، اين سي.ديت، اينم سرمشقهاي کلاس خطمه؛ تمرين کن ياد بگيري -نستعليق انگليسي!- بده کتابم رو. مرسي..من مونده بوئم چي بگم. مامان اومد دم در، کلي تعارف کرد که بيا تو، ناهار بمون و اينا. اونم هي گفت نه، ايشالا يه وقت ديگه و از اين حرفا. من هم خواستم مثلاً بگم تو هميشه يه وقتي مياي که نشه تعارفت کرد بموني. گند زدم! گفتم اين خانوم هميشه بيموقع مياد که نشه نگهش داشت! مامان هم گفت نه، هيچم بيموقع نيست! ديدم حرف ضايعي زدما ولي زحمت درست کردنش رو هم به خودم ندادم. حالا تلفن ميزنم ميگم اصلاً حواسم نبوده. اونم ميخنده ميگه اين چه حرفيه. مامان که اومده تو، به خواهرم گفته اين مريم ديوونهس! خواهرم هم تائيد کرده که آره، ولش کن، ديوونهس! ((: آي حرف زديم. جهت نوشتن همهي حروف رو بهم گفت با کلي حرف ديگه. يه سي.دي هم گذاشتم براش رايت شه دادم ببره. گفت چيه؟ گفتم نميگم. ببر خودت ببين. گفت هنديه؟ -عشق هنديه آخه!- گفتم نه. نميگم. ببرخودت ببين فحش بده. گفت انديه؟ ((: نغمه! دوستت دارم (: مخصوصاً با اين اخلاق جديد خيلي بيشتر دوستت دارم.. يادم باشه پرندهي کارزار رو بخونم. روي تو که بدجوري موثر بوده. از حالتهاش مشخصه. حتيت مامان هم که تا حالا نديده بودت، گفت از چهرهت مشخصه آدم آرومي هستي..
*اگه روي اين موضوع تمرکز کني که در هر موقعيت، چه چيزي خوبه، متوجه ميشي که زندگيت ناگهان مملو از احساس سپاسگزاري ميشه؛ احساسي که روح رو پرورش ميده. *چند وقت پيش که رفته بودم انقلاب کتاب بخرم، اصل آهنگ به سوي تو -قديميش- رو يه جا ميفروختن و خب گرفتم من. ين نوار کاست کپي رو ميداد ۱۴۰۰. نميدونم خوب بود يا نه. فقط يه بار همون آهنگ اصليش رو گوش دادم. بقيهش رو هم اصلاً نميدونم چيه اما دلم ميخواست داشته باشمش. الان توي وبلاگ زهرا-اچبي ديدمش. يادم افتاد يهو. به سوي تو به شوق روي تو به طرف كوي تو سپيده دم آيم مگر تو را جويم بگو كجايي؟ نشان تو گه از زمين گاهي ز آسمان جويم ببين چه بي پروا ره تو مي پويم بگو كجايي؟ كي رود رخ ماهت از نظرم نظرم؟ به غير نامت كي نام دگر ببرم؟ اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟ بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي؟ فتاده ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟ يكدم از خيال من نمي روي اي غزال من دگر چه پرسي ز حال من؟ تا هستم من اسير كوي تواًم به آرزوي تواًم اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟ بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي؟ فتاده ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟ *۵ سوال خانمانبرانداز! ۱. به چي فکر ميکني؟ ۲. منو دوست داری؟ ۳. من چاقم؟ ۴. به نظر تو اون دختره از من خوشگلتره؟ ۵. اگه من بمیرم، تو چی کار میکنی؟
*۲۵ آبان *کلي فيلم سينمايي ميبينم اين روزا. آخرياش هم غريبه و بيدارگري بودن؛ دو جور کاملاً متفاوت اما خيلي قشنگ (:
*انگار دنبالم کردن. هول هولکي شال گردنم رو تموم کردم. البته چون ناشيم -هرچند کارم خوب در اومد- و ميل بافتني رو بد ميگيرم، شونههام و مچم کلي درد گرفته! :دي مرمر ميگفت مگه مجبوري تو آخه؟ خب چي کار کنم؟ اوني رو که من ميخوام هيچ جا ندارن.مجبور شدم خودم ببافم. شال گردنم خيلي خوشگل شده. ۶ متره! يه دور دور گردنم ميپيچونمش. باز از هر دو طرف تا يه کم بالاي زانوهام ميرسه.ميخوام ديگه هيچ بهانهاي براي سرما خوردن نداشته باشم؛ هرچند ۱. عامل سرماخوردگي ويروسه. تاثير لباس گرم شايد اينه که نذاره بدن آدم که توي سرما ضعيفتر از حد معمول ميشه، سرما بخوره. ۲. چقدر هم که من بيرون ميرم! يا پاي کامپيوترم، يا کتاب دستمه يا دارم اينطوري اينطوري اندي گوش ميدم، يا پاي تلفن با دوستام حرف ميزنم يا ميل بازي ميکنم يا نق ميزنم. خلاصه بيرون رفتن نيست توي برنامهم فعلاً! [Link] [4 comments]
Thursday, November 16, 2006
شال گردن مریمی
*۲۴ آبان *شال گردنم رو شکافتم. شده مث يه توپ سفيد نرم! عرضش زياد بود. دولا که ميکردمش، حس ميکردم دارم خفه ميشم. فکر کردم عرضش رو کم کنم هم راحتتره هم طولش بيشتر ميشه. فقط مشکل اينجاست که سرانداختن بلد نيستم. ميلبافتنيها رو گذاشتهم روي ميز، که مامان ميره و مياد ببينه؛ مگه وجدانش درد بگيره برام سر بندازه. البته.. يه کم يه چيزايي از حرفه و فن يادمه انگار. امتحان ميکنم ببينم چي ميشه. ديروز هم دوستم برام پياز سنبل گرفت يعني يه عالم پياز لاله و سنبل و نرگس خريد -اينا بذر ندارن که! پياز دارن- که بکاره توي باغچه. به من هم داد، کلي تعارف کرد ولي فقط يکي برداشتم. جا ندارم براي کاشتنش ولي يکي ازش گرفتم. فکر کردم لااقل تا تموم شدن شال گردن و سبز شدن پياز سنبلم يه اميدي داشته باشم براي ادامه دادن (: *باشه، حرف ميزنيم؛ خيلي جدي و لابد تلخ... يکي بود، يکي نبود... - صبر کن، صبر کن! :دي خفه ميکنم اوني رو که کلمهي «تلخ» رو بهت ياد داد. فقط بگو کي بود؟! *MP4 دوست خواهرم کار نميکرد يعني تازه خريده؛ بعد زياد لمش دستش نبود. خواست خواهرم بياره من ببينم چطوريه. براي اونايي که احياناً نميدونن MP4 چيه: يه چيزي تو حد و اندازهي گوشي موبايل، يه screen داره که ميشه باهاش کليپ نگاه کني يا آهنگ گوش بدي. عکس و فيلم هم ميگيره. هيجان انگيزه در کل شايد. من هم نامردي نکردم. براي کليپ «نازِ ناز» اندي رو ريختم. بعد که ديد، اول چشماش گرد شد. گفت اينا کين؟ بعد خنديده بود که چرا اينا انقدر جلفن؟ اينا اداها چيه وسط خيابون؟ بعد متفکرانه از خواهرم پرسيده بود مريم از چيِ اين خوشش مياد؟ من درک نميکنم. خواهرم هم گفته بود من هم هميشه ميگم اين بوفالو چي داره که تو خوشت مياد ولي ميگه خوشم مياد ديگه! ((: بعد دوستش پرسيده بود چرا مريم اکثراً لباسهاش آبيه؟ اندي آبي ميپوشه؟ ((: نه بابا، اندي کيلويي چنده؟ *چرت ميگي! خودت هم ميدوني. لطفاً چيزي نگو. مهم نيست برام ديگه. *يهجوري از خودت تعريف ميکني آدم ندونه فکر ميکنه فرعوني؛ داري مقدمه ميچيني که آخرش ادعاي خدايي کني! ((: *دوستم داشت ماجراي اکس ترکوندنش رو تعريف ميکرد. البته دو تا چيز هست: ۱. اين آدم کلاً ژول ورنه. ذهنش زيادي خلاقه؛ شايد همهش رو کاملاً خالي ببنده. نميدونم! ولي ديوونه هم هست. بعيد نيست هيچي ازش. ۲. البته اين آدم چون آدابش! رو رعايت نکرده بوده، به ترکوندن نرسيده ديگه ولي چند روز مريض بوده و يه کم هم بيمارستان و اينا.. *آي.کيو ِ نرمال چنده؟ الان يه تست آي.کيو روي هارد پيدا کردم -خودم سيو کرده بودم قبلاً- انجامش دادم. گفت ۹۰! کمه فکر کنم. بالاش هم نوشته بود اميدواريم يه کم شوخي سرتون بشه! کسي بهش برنخوره ((: ۹۰؟ نه بابا، چرا ناراحت شم؟ همينه ديگه لابد! :دي پ.ن: يه تست ديگه هم هست. هولهولکي تمومش کردم ببينم جواباش چطوريه. نوشته آي.کيو زير ۷۵ خيلي کمه. ۹۰-۷۵ تقريباً کم محسوب ميشه؛ ۱۱۰-۹۰ نرماله. ۱۳۰-۱۱۰ بالاست. بيشتر از ۱۳۰ هم خيلي بالاست که هيچکس -از دوروبريهاي من لااقل- نميتونه بگه امتيازش انقدر شده چون تابلوئه مث چي؟!!! داره چاخان ميکنه.مال من شد ۱۰۰. پس من نرمالم يعني بايد باشم. چرا نيستم پس؟ پ.پ.ن: به هيچکس هم مربوط نيست چطوري به چنين نتيجهاي رسيدم. اصلاً دو ساعته دارم مث راديو -به قول مرمر- حرف ميزنم که آخرش به اين نتيجه برسم! :دي پ.پ.پ.ن: من و مرمر پاي تلفن يه نفس با هم حرف ميزنيم. گاهي ميگم اصلاً به حرف هم گوش ميديم يا نه؟ ((: اين اصطلاح مث راديو حرف زدن هم کپيرايتش مال مرمره! پ.پ.پ.پ.ن: نميدونم چرا ياد اسبابکشيم از پرشينبلاگ افتادم! (: *نامهاي به پدر (لينک کپيرايتش رو ندارم الان. شرمنده) پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود. با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزيزم با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم. او واقعاً معرکه است اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت؛ به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگش، موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که ميخوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر؛ من 15 سالمه و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم. اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني. با عشق پسرت John پاورقي: پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن. پ.ن: ((: پررو! *بعد از مدتها، يه صبح روشن با خوشحالي. خوشحالي بيدليل. نه حالا کاملاً بي دليل؛ يعني سعي کردم بهش فکر کنم. شايد مثلاً به اين دليل ساده که خودم ميتونم راه برم و احتياج به ويلچر ندارم. يا مجبور نيستم عصاي سفيد دستم بگيرم و از مردم بخوام کمکم کنن از خيابون رد شم. بخواي فکر کني خيلي چيزا هست براي خوشحالي.. از اينکه لااقل خيلي کارها رو ميتوني خودت براي خودت انجام بدي. به خاطر همهي چيزايي که داري ميتوني خوشحال باشي. شايد بعضي وقتا بعضي چيزا انقدر بزرگ ميشن که يادمون ميره چي هستيم، کجاييم و چرا اينجا هستيم اصلاً؛ نميگم اون چيزا مهم نيستن. هر چيزي به جاي خودش اهميت داره اما گاهي يه مسئلهي ساده يا حتي پيچيده ميتونه همه چيز رو ازت بگيره. کاش ميشد آدم هر چيزي رو به جاي خودش داشته باشه. کاش وقتي اينطوري ميشي و شور ش رو درمياري، يکي باشه اينا رو يادآوري کنه بهت. ديشب توي اخبار يه دختر جوون که به خاطر ضايعهي نخاعي نميتونست راه بره، داشت صحبت ميکرد. ميگفت کوچهشون يه جوي آب وسطش داره و شيبش به سمت جوي آب خيلي زياده. کناراش هم نشون دادن که دو طرف، مردم ماشين پارک کرده بودن. ميگفت اگه ماشين از روبرو بياد من ديگه نميتونم بخوام رد شم. بايد وقتي برم و بيام که ماشيني نباشه چون شيبش زياده و نميشه ويلچر رو کنترل کرد. خيلي دلم سوخت؛ کلي ناراحت شدم. نميتونم درک کنم چرا زندگي بعضيا انقدر سخته هرچند توي کتابا يه چيزايي دربارهش خوندهم. بدترش اينه که اينجور آدما -توي چنين شرايطي- دوست ندارن کسي بخواد کمک کنه بهشون.. ديروز از قطار که اومديم بيرون، چند تا پله هست تا محوطهي بيرون مترو. واقعاً کمه، شايد ۱۴-۱۳ تا، شايدم کمتر. يه آقاي پيري بود، عصا دستش نبود اما انگار نميتونست راحت بره پايين از پلهها. من اول نديدمش اما ميديدم هم.. نميدونم. براي من کاري نداشت بخوام دستش رو بگيرم و کمکش کنم اما -شايد خيلي احمقانه به نظر برسه- نميدونم روم ميشد بگم بذار کمکت کنم يا نه؟ دوستم رفت جلو و بازوي آقاهه رو گرفت -حالا بعضي از اين احمقاي جانمازآبکش بودن، ميگفتن نگاش کن! از چادري که سرشه خجالت نميکشه. نامحرمه و فلان- يه پسر ديگه هم اومد اون يکي دست آقاهه رو گرفت و کمک کردن بياد پايين. صحنهش هم قشنگ بود هم غمانگيز تا حدودي... *۲۳ آبان *کلهي صبح، چيپس سرکه! *خفهم کردن. خانومه گفت فقط يه امضاي گزارش فارغالتحصيليت مونده! حالا معلوم ميشه. من نميدونم چي باعث ميشه توي ايران بعضيا بخوان اينجوري با سيستم دل اي دل کار کنن. خيليا کاملاً زورشون مياد پاي تلفن دو کلمه جواب مردم رو بزن يا مثلاً ادارهي آموزش دو بار در ترم کارشون سنگينه؛ يکي موقع انتخاب واحد، يکي هم حذف و اضافه. بعد طرف تا سرش شلوغ ميشه، به خاطر اينکه خداي نکرده اذيت نشه و سردرد نگيره، برميگرده ميگه يا همه عقب وايسين و کسي حرف نزنه يا من ميرم، کاري انجام نميدم و هيچکس -حاي رييس دانشکده- هم نميتونه بهم بگه چرا! چون دلم نميخواد. پس بهتره به حرفم گوش بدين. خب تابلوئه که طرف نه وجدان کاري داره نه از کسي حساب ميبره وگرنه انقدر رو ش رو زياد نميکرد. اي مسئولين ادارهي آموزش اکثرشون با نميشه و ممکن نيست و بعداً بيا و از فلاني بپرس، سوالهاي بچهها رو جواب ميدن. بعد وايميسن چهار ساعت رو با حرفاي خاله زنکي ميگذرونن، تو هم مجبوري وايسي تا حرفاي مهمشون تموم شه لابد. خيلي هم لطف کنن يه عزيزم ميذارن اول جملههاشون که خيلي هم آدماي بدي به نظر نرسن. کاش يکي بالا سر اينا بود. نه خدا و وجدان و انسانيت و احساس مسئوليت. زور منظورمه! تنها زبونيه که ميفهمن! *خيلي لذت داره خونه ساکت به نظر برسه. مامان در رو باز کنه، بياي تو و ببيني مادربزرگه و خاله و دخترخالهها همه نشستن و بهت لبخند ميزنن. *تو فالم کلي چيزاي خوب بود. نميخوام بحث کنم خرافاته يا درسته يا گاهي درست درمياد يا هر چيزي. ميخوام فقط به خاطرش خوشحال باشم. *۲۲ آبان *آفلاين!: "With With clean without dress" يعني چي؟ - - بابا طاهر عريان! - ((: *خب پس بگو with carpet rice with fish what يعني چي؟ ـ نميدونم خب! :پي - باقالي پلو با ماهيچه! - ((: *شايد بشه بگم تنها جملهاي که اين روزا همهش يادشم اينه که دوستان، راههاي خدان براي مراقبت از آدما.. چون براي من، واقعاً اينطوريه.. چون هميشه اينطوري بوده. کم و زياد داشته اما هميشه بوده.. *-... - ناراحتي؟ - بگم نه، دروغ گفتهم خب! - چرا يه بار درست با هم حرف نميزنين؟ - هزار بار اين کار رو کرديم ولي فايده نداره. يه چيزي ميگيم، يه چيز ديگه عمل ميکنيم بعدش. - اصلاً.. مطمئني دوستش داري؟ - اوهوم... - چرا؟ - آخه.. خوب ميشناسمش و اينکه.. خيلي به روياهام شبيهه.. - به روياهات شبيهه؟ مطمئن؟ - به روياهام شبيهه.. مطمئن... - (: - (: . . . *دراور رو آورديم اينور. اونجا بخاري وصل شد. هوا کاملاً مطبوعه. عين تابستون با تيشرت ميشه بچرخي واسه خودت. فقط شبا اونور يه نمه سرده. من که اکثراً اينجام، توي اين اتاق.. کشو بزرگه رو مرتب کردم. ياد پارسال افتادم. ياد خرت و پرتهاي توي کشو م.. *يادم اومد اون روز -طالقاني- چقدر خندهدار بود. جالبه. من جز اطراف دبيرستانم و اطراف خونهمون و داخل دانشکده و مسيرهاي مترو زياد جايي رو بلد نيستم. مهم هم نيست برام. هروقت جايي کاري داشته باشم، خب ميرم و ياد ميگيرم ولي قسمت جالبش اينجاست که حتي وقتي ميرم جايي که بلد نيستم اصلاً، باز هم بايد به بقيه آدرس بدم. اگهي از ۱۰۰ کيلومتري ميشه فهميد طرف داره مياد ازت آدرس بپرسه! و خب اوايل ميگفتم اين همه آدم توي خيابون هست. چرا آقاهه بايد بياد از من بپرسه ولي عادت کردم کمک کنم و جواب بدم. قضيه، مسخرهبازي باشه آدم متوجه ميشه که خب تا حالا برام پيش نيومده. اون روز هم چند تا دختر ازم هي پرسيدن فلان جا کجاست؟ چطوري برم فلان جا؟ و خب من ميخنديدم ميگفتم اتفاقاً خودم هم دنبال کسي ميگردم ازش بپرسم آدرسم رو! خوشحالم هنوز دقيقاً طوري نشدم که کسي جرات نکه بياد طرفم! ((: *يه دوست جديد پيدا کردم؛ از اصفهان. نوشته بود اگه از اصفهانيها بدت مياد بايد بگم من اصالتاً اصفهاني نيستم. حالا چرا بايد از اصفهانيها بدم بياد رو نميدونم هنوز! يه دوست اصفهاني دارم خيلي وقته. يه کم زيادي اهل چشم و هم چشمين، ميدونم.. اما انقدرا هم بد نيستن. شايد زيادي از خودشون تعريف ميکنن خانوادتاً ولي لااقل آدمهاي هرزهاي نيستن. همينش برام خيلي ارزش داره. بهاره جون، تو اهل هرجا يخواي باش. اگه هردومون سعي کنيم آدماي خوبي باشيم شايد دوستاي خوبي شديم. هوم؟ (: [Link] [4 comments]
Monday, November 13, 2006
نتایج درست ارسال یک آفلاین اشتباه
*۲۱ آبان *گفتم ۳-۲ روز پيش آفلاين اشتباهي گذاشتم براي يکي از همکلاسيهام؟ (۱۹ آبان) امروز آفلاين گذاشته که مردم اينطورين ديگه! باشه، اين دفعه به روي خودم نميارم! :دي اشکالي نداره. پررو! دلت هم بخواد! جالبه. اين آدم هميشه به همه ميگه من اهل اينترنت نيستم و کاري دارين بهم تلفن بزنين فقط و خب تا جايي که من ميدونم هم راست ميگه؛ البته چون کلاً زياد دروغ ميگه -براي شوخي، تفريح، چه ميدونم!- نميشه خيلي هم روي حرفش حساب کرد و از اون جالبترش اينه که من هميشه خيلي رک مچش رو ميگيرم، ميگم دروغ نگو.. يا به کسي بگه که تو رو نشناسه و آمارت رو نداشته باشه، نه من!.. بعد ميگه باشه، باشه، چشم! ولي باز سي ثانيه بعد، روي حساب شوخي مثلاً يه دروغ ديگه ميگه. ديگه اصلاً هيچي بهش نميگم. ميخندم بهش. خودش ميفهمه من ميدونم! حالا نميدونم چه معجزهاي رخ داده که ايشون ياد چکميل و مسنجر و اينا افتاده. جواب هم ميده. نتيجهي اخلاقي: ۱. هرکي هرچي گفت، باور نکنين مگه اينکه يا ثابت بشه راست ميگه.. يا انقدر ازش دروغ نشنوين -و مچش رو نگيرين و دستش رو نشه- تا ديگه باورتون بشه که اين آدم يا هميشه راست ميگه يا اگه دروغ هم ميگه، تميز ميگه که تابلو نيست و نميشه مچش رو گرفت! ۲. اگه کسي -از جنس مخالف! (کي بود ميگفت بگين جنس مکمل؟.. ميگفت مخالفتي وجود نداره که!)- هست که ميخواين به حرف بکشيدش، اين روش اشتباه کردن هم شايد جواب بده. کمش اينه که سر حرف رو با شوخي باز ميکنين. بعد اگه طرف خيلي هم عنق نباشه، ميتونين زود باهاش پسرخاله بشين و گاهي هم تريپ جديت بياين که نتونه بگه شما جلف هستين! ۳. اگه طرف مقابلتون خيلي انسان سنگين و متينو هر صفتي توي اين مايهها باشه، شايد اصلاً به روي خودش نياره و يا فقط بخنده. ديگه بستگي داره به اينکه از چه مدل آدمي خوشتون بياد. کسي که زود پسرخاله بشه و بگين و بخندين که خب.. با بقيه هم به همين سرعت پسرخاله ميشه قاعدتاً.. يا اينکه بخواين يه کم وقت بذارين و کار کنين روي طرف که سخته ولي اگه جواب داد، خيالتون راحتتره معمولاً که اگه يه وقت کس ديگهاي همين کار شما رو تکرار کنه، لااقل يه کم زمان ميبره تا شايد بتونه طرف مقابلتون رو راضي کنه که البته از اينجا به بعد، قضيه خيلي فلسفي و رمانتيک و سخت ميشه خلاصه.. که خب نميشه به اين راحتيها فهميد کي چقدر خائنه! اصلاً هم به تيپ و ظاهر و شعارها و لکچرهاي طرف و گذشته ش حتي بستگي نداره. چه بسا!!! افرادي که قبلاً هر غلطي دلشون خواسته انجام دادهن و صداش رو هم درنميارن هيچوقت اما لااقل انقدر وجدان دارن که وقتي قول دادن آدم باشن، ديگه خيانت نکنن و چه بسا افراد بيکار و عوضياي که هر روز از صبح تا شب هي توي کوچه و خيابون براي بقيه ادا و عشوه ميان و چه بسا افرادي که يادشون نميره خونه و زندگي خودشون رو و روزي ۴۰۰ بار با تماشا کردن ديگران و احياناً کاراي ديگه خر نميشن زود! و چه بسا افرادي که يواشکي به فعاليتهاي خائنانهشون ادامه ميدن و يه روزي دست شون رو ميشه بالاخره و چه بسا افرادي که انقدر وقيحن که خيلي رک ميان ميگن که اينطوري هستن و اين کار رو هم انجام ميدن و اينا و اسمش رو ميذارن صداقت و توقع دارن لابد طرف مقابل، گذشت و فداکاري به خرج بده و ناراحت نشه و حس نکنه احمقيه که بهش خيانت شده! و يه گزينهي ديگه هم هست. اون هم اينکه اگه دلش ميخواد، خودش هم ميتونه راحت باشه! چه اشکالي داره؟ خب دل آدم ميخواد ديگه! اسمش رو هم ميذارن فکرِ باز و روشنفکري و اين اراجيف. خلاصه اينکه با به آفلاين ناقابل خيلي کارا ميشه کرد. حواستون جمع باشه چطوري به مردم جواب ميدين ديگه! :پي *اون آقاهه -توي شهرداري! سِمتش رو نميدونم- گفت شهرداري، سازمان پارکها و فضاي سبز، وزارت جهاد کشاورزي و سازمان محيط زيست هيچکدوم نيرو جذب نميکنن و تنها کار ممکن که ميتونم انجام بدم، اينه که برم عضو سازمان نظام مهندسي کشاورزي بشم! که رفتم امروز -چهارراه طالقاني- و خب به توصيهي ديگران عمل کردن همانا و با مترو نرفتن همانا و کلي گشتن و فلاکت کشيدن هم همان! وقتي رسيدم هم ديدم يه عالم! آقا و خانوم مهندس بيکار نشستن اونجا دارن فرم پر ميکنن و بعضيهاشون کارت عضويت داشتن و اومده بودن تمديدش کنن. از يکيشون پرسيدم -خيلي هم عصبي بود. پررويي کردم. به رو م نياوردم- گفتم فايده هم داره؟ کاري انجام دادن براتون تا حالا؟ گفت نه! و خيلي عصبيتر دوباره مشغول فرم پر کردن شد. چقدر بد ه آدم اين همه وقت و انرژي بذاره، کلي هزينه کنه آخرش هم که مدرک گرفت، هيچ جا کار نباشه براش. بعد ميگن مردم چرا ميرن خارج! اون روز تلويزيون روشن بود. پسره به زنش گفت کار پيدا کردم. مدير عامل فلان شرکت ميشم از فردا! گفتم ايول! يهو چه کاري هم پيدا ميکنن مردم! :دي مامان ميگفت بري يه شهرستان دورافتاده، مدير کل ميشي! ((: ولي خب نه توي تهران براي آدم تره خرد ميکنن -با يه مدرک ليسانسي که همه دارن ديگه!- نه من قراره برم شهرستان، نه ظاهراً قراره معجزهاي بشه. شايد شرکتهاي خصوصي زيادي باشه که بشه آدم اونجا کار بگيره ولي آشنا که ندارم. دخترا هم هر شرکتي رو قبول نکنن به صلاح خودشونه! :پي حالا کلي مخزني کردم امروز تا پدر گرامي راضي شده که دنبال کار خصوصي بودن يعني کشک! و عملاً بايد چند تا شرکت طراحي فضاي سبز پيدا کنم که ببينم چطوري ميشه جريان! خيلي بده اينطوري. حوصله ي درس خوندن براي کنکور رو هم ندارم ديگه. همهش کتابام ولوئه اينور اونور اما عملاً هيچي! فقط لطف ميکنم ديکشنري عزيزم رو ميذارم روي پام. عين فال حافظ اتفاقي يه صفحهاي رو باز ميکنم. بعد توش دنبال يه کلمهي آشنا ميگردم. بعد تمام جزئيات مربوط به اون کلمه رو -که بلد نيستم- گوشهي کتابم مينويسم که زياد جلوي چشمم باشه که ياد بگيرم. چقدر حرف زدم! ختم جلسه! *۲۰ آبان *خيلي بامزه بود؛ فيلم ترسناکه داشت خودش رو ميکشت. همهش جيغ و صداي شکستن چيز و ميز! و اينا، من رفتهبودم تو بحر حرفهاي آدماي فيلم. آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که اون آدمي که زيرنويس فيلم رو نوشته، کاملاً کر تشريف داره. در ناشيگريش همين بس که: ۱.ديس هَوس رو نوشته بود ايتسلف! و اين هم بدتر اينکه ۲. يکي مث من داره ازش غلط ميگيره! *بعد از قرني رفتيم خونهي خالهجان، مهموني! دخترخالهي گرامي زده بود ويندوزش رو خراب کردهبود و اينا. من هم داشتم براش درست ميکردمش مثلاً. بعد يکي گفت خاله براي شام، فلان چيز رو درست کرده. من هم يه لحظه لودگيم گول کرد. شروع کردم مشخرهبازي درآوردن که بلند شين ورزش کنيم لاغر شيم، که شب که جوگير ميشيم طبق معمول و هي شام زياد بخوريم، وجداندرد نگيريم. بعد خيلي ناشيانه يه کم الکي اينطوري! اداي نرمش کردن درآوردم. بعد مثلاً خواستم بگم دراز و نشست بريم! ولي متاسفانه فاصلهي سرم تا لبهي تخت دخترخالهجان رو درست محاسبه نکردم و نتيجه اينکه وقتي اومدم دراز بکشم، يه دفعه حس کردم تنم کاملاً سرد شد و.. نميدونم چطوري بگم.. حس ميکردم اگه دهنم رو باز کنم، تمام محتويات حفرهي شکميم ميريزن بيرون! مغزم -اگه چيزي بوده باشه البته- کاملاً توي جمجمهم تکون خورد. فقط تونستم سرم رو دودستي محکم بگيرم و فشارش بدم که ولو نشه کف اتاق! شايد بتونم بگم تا حالا چنين ضربهاي رو تجربه نکرده بودم. بعد نميدونم اين اشکاي قلنبهقلنبه از کجا ميومد! البته من يه کم خيلي لوسم، زود گريهم ميگيره ولي اين از ناراحتي و اينا نبود. کاملاً بياختيار بود! هيچ صدايي رو هم نمينشنيدم اولش. حالا نگو همه جمع شدن توي اتاق که ببينن چي شده. خالهم -آخي!- غصه ميخورد مي گفت اين بچه يه روز اومد اينجا. ببين چي شد سرش! البته اين رو بعداً مامان برام تعريف کرد. من هم گفتم از بيعرضگي خودم بود! خاله چرا ناراحت شد؟.. کمکم که صداها رو شنيدم، خواهرم هِي ميگفت دستت رو بردار از روي سرت ببينم چي شده؟ خون مياد، شکسته، چيه؟ من هم هي دستش رو ميزدم کنار، هي باز سرم رو فشار ميدادم. فقط يکي -نميدونم کي بود- يه کيسه فريزر پر از يخ بهم داد بذارم روي سرم که گرفتم ازش. مامان هم هي ميگفت بيا آبقند بخور. گفتم نميخوام! چاق ميشم بيخودي قند بخورم! بعد هم چون هيچ چيزيم مث آدم نيست، کلي به حرکت احمقانه و جواب چرت و پرت خودم خنديدم. همه هم ديگه ميدونن من چطوريم. خنديدن بهم! ولي تا نصفه شب سرم داشت ميترکيد. مردم چشم ميزنن آدم رو! :دي *۱۹ آبان *شاهکار بودم امروز! بودم که چه عرض کنم. ظهر نشده هنوز! اولاً که دو تا آنتي ويروس رو همزمان نصب کردم روي کامپيوتر که خب قاعدتاً نبايد بشه! بعد با صد تا نرمتفزار هي خواستم رجيستري رو ترتميز کنم که نشد، يعني اوني که من ميخوام نميشه! بعد رفتم دستي ببينم چطوريه ولي اون فايلها و اسمهاي خاص رو پيدا نکردم، نبود يعني! بعد.. نه يعني قبلش، دوستم برام آفلاين گذاشته بود.امروز هم از اون روزاي گند بود، يعني ميتونست باشه چون الان نيست، چون خوبه (: بعد من کلي از ديپرسي و اندوه بيرون اومدم -حالا کلهي صبح، اندوه از کجا ميارم خودم هم نميدونم!- بعد براش جواب نوشتم. وقتي فرستادم، يادم اومد بايد يه ميل هم ميزدم، بعدش باز يادم اومد يه چيز ديگه براي دوستم بنويسم. بعد که آنلاين شدم براي بار هزارم، ديدم آيدي يکي از بچههاي دانشگاه زير آيدي اين دوستمه. فکر کردم چه ضايع ميشه يه وقت آفلاين قشنگاي اين دوستم رو اشتباهي براي اون همکلاسيم بفرستم. کلي هم تو دلم خنديدم. آخه همکلاسيم هميشه من رو يه دختر جدي ديده، نه از اينا که پاچهي همه رو ميگيرن! ولي اينجوري خب نديده من پسرخاله شم و اين مدلي حرف بزنم و اينا. کلي از فکرش خنديم خلاصه. بعد کلي واسه دوستم ماچ و بوسه فرستادم و اينا. يه دفعه شک کردم نکنه... وقتي به آيدي بالاي کادر پي.ام نگاه کردم، داغ شدم کاملاً! دقيقاً همه چيز رو براي اون همکلاسيم فرستاده بودم! انقدر خجالت کشيدم! کلي هي گفتم ببخشيد اشتباه شد و فکر کردم آيدي پايينيه و اينا ولي زشت بود خيلي.آي خجالت کشيدم.. حالا جالبترش اينه که با مسنجر جديد نميدونم چطوري بايد آيديها رو جابجا کرد. اين دفعه کلاً آيديش رو پاک ميکنم. لازمش ندارم که. فقط نبايد آبروريزي ميشد که شد، ضايع شدم حسابي. حتماً کلي ميخنده بهم! خوبه به سبک بچههاي دوران راهنمايي! فکر کنه عمدي بوده و نخواستم مستقيم بگم و اينا ((: گند زدم حسابي! آي خجالت کشيدم! *۱۸ آبان *مامان جماعته و گير دادنش! به من ميگه شلخته! من شلخته نيستم ولي لزومي هم نداره هي بخوام همهش در حال جمع و جور کردن اينور و اونور باشم و کتاب روي زمين ولو نکنم و لباسها را تا خشک شد، جمع کنم و هي ببينم کجا تميزه، کجا کثيفه و چرا ظرف ميوه دو ساله روي زمين مونده و چرا آب تو تلنبهس و چرا گوشتکوب قنلبهس! بس کن ديگه! من عوض بشو نيستم! زحمت نده خودت رو! همينجوري خيلي هم خوبم! *انگار دهنم رو دوختهم! حوصلهي غر زدن هم ندارم. باورت ميشه؟! *نگهداشتن خشم مث اين ميمونه که يه تيکه زغال رو توي دستت بگيري که بتوني به سمت يه آدم ديگه پرتکني. اولين کسي که ميسوزه، خود تو هستي!
*مشکلترين و شگفتانگيزترين کار اينه که بخواي بي عيب و نقص بودن رو رها کني و خود خودت باشي! پ.ن: پس لااقل يه کار مهم توي زندگيم انجام دادهم! بدون ماسک!
*اگه ميتونستم دوباره زندگي کنم، حتماً جراتش رو داشتم که بخوام دفعهي ديگه بيشتر اشتباه کنم.
*از اينکه زندگيت يه روزي تموم ميشه نترس! از اين بترس که هيچوقت شروع نشه.
*۱۷ آبان *آدما وقتي خوشحالن، چرت و پرتهاي رمانتيک زياد ميگن! فقط وقتي حرفاشون قابل قبوله که توي هر شرايط بدي هم که باشن، باز سر حرفشون باشن. نه اينکه بخوان وانمود کنن. نظرشون واقعاً همين باشه؛ شايد امشب بتونم بگم آدم نبايد از تلاش و کوشش نااميد بشه اما همهش فکر ميکنم من شرايطم خوبه. اگه کسي توي شرايط بدي باشه و هي بخواد نااميد و سرخورده بشه، چي ميشه بهش گفت؟ امروز کلي دنبال کار رفتم شهرداري و هي اينور و اونور و نامه بگير و توضيح بده و اينا و خب آخرش هيچي. عملاً هيچي! با کلي عذرخواهي و اظهار شرمندگي و ابراز ناراحتي از اينکه مجبورن اين رو بگن، گفتن واقعاً فارغ التحصيل دانشگاه تهران نبايد بخواد اصلاً دنبال کار بگرده ولي خب اينجوريه اينجا و اينکه شهرداري فعلاً نيرو جذب نميکنه. دست من و آقاي فلاني و فلان کس و حتي خود شهردار هم نيست. به شهرداري اين منطقه و اون منطقه هم ربطي نداره. کلاً شهرداري اينجوريهه فعلاً.. داشتم فکر ميکردم آدم درس نخونه، بهانه ميکنن که تحصيلات آکادميک فلانه و فلان نيست! درس بخوني، همهجا بهانه ميکنن که رشتهت مربط نيست، مدرک دانشگاه آزاد قبول نيست، معدلت پايينه.. يه چيزي ميگن خلاصه. اگه هم مدرکت معتبر باشه، هم معدلت بالا باشه، هم رشتهت مرتبط باشه به کار، عذرخواهي ميکنن ميگن نيرو جذب نميکنيم. اين چه برنامه ريزيايه که همين امسال، ظرفيت رشتهي ما از ۱۵ نفر رسمي -۱۸ نفر غير رسمي.. انتقالي و تغيير رشته و هيئت علمي و پارتيبازي- شده ۲۶ نفر.. شايدم بيشتر. بعد شهرداري نيروي کار نميخواد. طرف هم برميگرده استاداي کل دانشکده رو ميکوبه که ما اينا رو دعوت کرديم. نه چيزي بيشتر از ما ميدونستن، نه طرح جديدي داشتن، نه هيچي! کهاگه بخواي به خودت بگيري، معنيش اين ميشه که تو هم دانشجوي اونا بودي، مث خودشوني حتماً! و تو هم برميگردي ميگي توي دانشگاه زياد به کسي چيزي ياد نميدن. ياد هم بدن، بيربطه به رشته و کارش. هرچي ياد بگيري از تلاش خودته نه گفتههاي استاد.. و اونا هم ميگن بله، بله.. حالا من موندم با اين ليسانس قشنگم -که هنوز هم دانشکده ندادن بهم- چه کار کنم! دلم ميسوزه ۴ سال عمرم رو چطوري هدر دادم! از اون بدتر اينه که بايد بري کلي بدوي و هي اينور و اونور تا توي اون ادارهي آموزش بي در و پيکر، کارهات رو انجام بدن. زندگي آشغاليه واقعاً! *هديهي غير منتظره! *آقا اگه ذهن رو ميتوني بخوني، فکر کنم فال هم بتوني بگيري! امتحان کردي تا حالا؟ لااقل کف دستم رو بخون ببينم چي نوشته روي اين بيصاحاب! کِي از شر خودم راحت ميشم ايشالا؟! اه! پ.ن: دلم ميخواد همه رو بکشم! اول از همه هم خودم رو! :دي *۱۶ آبان *همه فيلم کنترل که امشب از شبکه دو پخش شد، به کنار. اون تيکه FUCK YOU که صدا و سيما نتونسته بود سانسور کنه به کنار! چسبيد حسابي..! *..هي غر ميزد:«من نسکافه ميخوام. من نسکافه ميخوام.» اما در واقع دل اش گرفته بود! *اژدها به شاهزاده خانم گفت:«وقتي ولت مي کنم بري که موهات رنگ دندونات شده باشه.» شاهزاده خانم خنديد. و اژدها ديد که دندان هايش سياهند. تبليغ خمير دندان معکوس. براي مبارزه با اژدها. عيبش فقط در اينجاست که اژدها هيچ وقت به قولش عمل نمي کند. *صبح کلي حمالي کردم! ظرفا رو شستم، يه عالم لباس شستم! خب ريختم توي ماشين لباسشويي اون شست! ديگه؟ ناهار هم درست کردم. چقدر سخته کارِ خونه؟ از چيش خوششون مياد بعضي از اين خانوما؟ *انقدر گيج و حيرون و سرگردون شدهم که همه شک کردهن بهم. خب چي کار کنم؟ زندگيم خيلي مسخره و مزخرف شده اين روزا. يا نشستهم دارم کتاب ميخونم -درس- يا پاي کامپيوتر م يا با تلفن حرف ميزنم. يه ماه ديگه فکر کنم کاملاً ديوانه بشم. *چکمههاي جديد رو ديدي؟ وحححححشتناکن! خيلي بلند! با پاشنههاي نازک فلزي و يه عالم قلب و گل و بته و ستاره و زنجير و مهره روشون! آدم ميترسه! *دوستان، راههاي خدان براي مراقبت از ما... *از بزرگترين لذتهاي دنيا: وقتي که ميبيني مرمر آنلاينه. کلي هم فينفين و عطسه؛ غيبتهاش هم پُر ه. جرات نداره نره دانشگاه! *۱۵ آبان *انار! *خيلي ميچسبه آدم حسابي سرما بخوره. همه چيز رو تعطيل کنه، بخوابه توي خونه. سوپ داغ بخوره و بخوابه و فقط به چيزاي خوب فکر کنه ولي مزه ش وقتيه که کارات رو تعطيل کني. کار خاصي نداشته باشي، نميچسبه بخواي بخوابي. آي چقدر حالمبده! تب دارم کلي. برم بخوابم! :دي *۱۴ آبان *اصلاً هيچ کدوم! آخيش! راحت شدم! پ.ن: هيچ وقت ياد نگرفتم دروغ بگم! باشه! بالاييها رو دروغ گفتم! *به سبکِ.. آوازِ کوووووليهااااا... (منصور) *.. چرا پنهان کنم؟ راز آن است که کس نداند اما خدا میداند. و تو هنوز نمیدانی که من چقدر دوستت دارم... *هيچوقت تو را ترک نمیکنم حتا اگر توی اين دنيا نباشم. هر وقت به دوست داشتن فکر میکنم ابديت و تمامی شبها با نام تو بر سينهام سنجاق میشود. میدانی؟ میدانی از وقتی دلبستهات شدهام همه جا بوی پرتقال و بهشت میدهد؟ *برداشت1: روبرويي ها همسايهي عزيز، ادامه دهيد! معاشقه ي شما، كاري به پنجره ي ما ندارد! ما اينجا، پشت پرده نشسته ايم و داريم زندگي مان را مي كنيم! *... کسي پاي تلفن نفرين خوانده است؟ *...وقتی همه ی حاجت هات برای یک شب در سال روی هم تلنبار شده باشه٬ تو هم مثل من کنج خرابه ی دلت سر به زانو می ذاری و بی خیال هرچی العفو و العفو و العفو می شی! خدایی کن! آسوده باش! تاس بریز! ما از بچگی درسمون رو حفظیم! ... تو کار ت چرا نمیاریم!! پ.ن: من اول ش ميارم! آخرش يا ميبينم راه نداره؛ بيخيال ميشم يا ميبينم حق با تو بوده. تو که کار خودت رو ميکني که! *دلم ميخواد غر بزنم. همه چيز خوبه ولي دخترم ديگه! گاهي دلم ميخواد هي غر بزنم. براي هر کي بتونم کاري انجام بدم، ميگه -با مقاديري هم شوخي قاطيش- دست به خاک ميزني، طلا بشه مريم!، خدا خيرت بده!، هرچي از خدا ميخواي بهت بده، پير شي، خوشبخت شي، از اين حرفا ولي.. خوشبخت شدن خوبه اما پير شدن.. نميدونم.. الان ميگم نه اما ميگن خواب در وقت سحرگاه، گران ميگردد.. نميدونم چه آرزويي کنم. همينا خوبه! بازم کمک خواستي بگو بهم! :پي [Link] [3 comments]
Sunday, November 05, 2006
نسخه خوشبختی
*۱۳ آبان *من خنگ! فکر ميکردم ورژن جديد ياهوميل! فعلاً توي آسيا کار نميکنه. الان دوستم تلفن زد. گفت ميلهاي تازهم رو نميتونم ببينم. چي کار کنم؟ تازه فهميدم ميشه با مدل جديد باکس هم کار کرد ولي لود شدنش يه نمه بيشتر طول ميکشه. خيلي خوشگلترهها ولي من عادت نکردم. با قبلي راحتترم. اصولاً يا باکسم اصلاً برام مهم نيست يا انقدر هولم ببينم دوستام برام چي نوشتهن که حاليم نميشه باکسه چه شکليه کلاً! خلاصه امروز يه کم با مدل جديد باکسم کار کردم. خوشگل بود. امان از دست اين عادتها! *دوست خواهرم از يکي از بچهها بدش ميومده. بعد توي Phone Book گوشيش، اسم طرف رو ميذاره بيگلي بيگلي! يه روز طرف! گوشيش رو پرت ميکنه همون دور و بر ولي نميدونسته دقيقاً کجاست. ميگه فلاني يه لحظه گوشيت رو بده مه زنگ بزنم به گوشي خودم، ببينم کجاست! همينکه شمارهي خودش رو ميگيره، ميبينه مينويسه بيگلي بيگلي! ميپرسه ببين! اين چيه؟! قيافهي دوست خواهرم رو در اون لحظه تصور کن فقط ((: *۱۲ آبان *من چيم آخه؟ يه موجود غير قابل تحملِ زبوندرازِ مُردني که قسم خورده از اول پاييز تا اول پاييز سال بعدش! هِي هِي همهش سرما بخوره! کاش لااقل دو تا عطسه ميکردم؛ اونجوري دلم نميسوخت باز. الان محتويات تکتک سلولهام درد ميکنه. ميخوام مثلاً استراحت کنم ولي تا خوابم نبره خيالم راحت نميشه. الان هم خوابم نميبره. من چيم آخه؟ *اون موقعها هي من و خواهرم سر همه چيز دعوامون ميشد. همهش دلم مي خواست يه جوري از شر هم راحت شيم! فکر نميکردم يه روزي با هم خوب بشيم. امروز که با هم خونه بوديم، کلي حرف زديم، خنديديم، آهنگ گوش کرديم و خوش گذشت... فکر کردم چه خوبه خدا هميشه هم به دعاهاي آدم گوش نميده. ديگه نميخوام از شرش راحت شم. دوستش دارم خب (: *۱۱ آبان *اگه بخوام وايسم جلوي آينه و خودم رو اغراق کنم، چيم دقيقاً؟ موهاي پُر کاملاً سياه -ميگن خوشگله- چشمهاي درشت، دستهايي که دوستشون دارم، يه قلب گنده -از اين خوشگلا که توي کارت پستالها هست- با يه وجدان داغون که ميذاره من گند بزنم! بعدش تازه مياد ميگه چرا اينجوري کردي مريمي؟ *۱۰ آبان *زبونِ درازِ اين مريم کشته من رو! ((: اينم سرقتهام: *اگر ميشود نسخه خوشبختي ام را بدهيد خودم بپيچم! ميـــــــــــــشود؟ *اصلاً ميخواهيد زندگي ام را تقديم كنم به شما شما به جاي من زندگي كنيد. هــا؟ *نه تاب دوري و نه تاب ديدار... [Link] [4 comments] |