About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, July 30, 2005
شوهر علیرضا
*۸ مرداد ۸۴ وقتي با هم حرف مي زنيم، حس خيلي خوبي دارم؛ اينکه يه دوست خوب داشته باشي توي دنيا، عاليه؛ حتي اگه برام دل بسوزوني..نمي دونم..واقعاً منو مي فهمي؟
*۷ مرداد ۸۴ *لوئيز رِدِن، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس، و نگاهي مغموم. وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند. زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم.» جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد، به مغازه دار گفت: ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من. خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم. ليست خريدت كو؟ زن گفت: اينجاست.ليستت را بگذار روي ترازو. به اندازه ی وزنش هر چه خواستي ببر.»!! لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ی ترازو پايين رفت. خواربار فروش باورش نميشد. مشتري از سر رضايت خنديد.مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ی ديگر ترازو كرد؛ كفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند. در اين وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است؛ كاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود كه نوشته بود: «اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن» (برگرفته از كتاب لبخند خدا) رومن رولان *مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت :«مواظب باش عزيزم اسلحه پر است.» زن که به پشتی تخت تکيه داده بود گفت :«اين را برای زنت گرفته ای ؟» «نه! خيلی خطر ناک است.می خواهم يک حرفه ای استخدام کنم .» «من چطورم ؟» مرد پوزخند زد: «بامزه است. اما کدام احمقی برای آدم کشتن، يک زن استخدام می کند؟» زن لبهايش را مرطوب کرد، لوله ی اسلحه را به طرف مرد گرفت: «زن تو !» جفری وايت مور (داستانهای 55 کلمه ای) *نمي دونم جريان چيه؛ ولي چندوقته انگار همه دچار يه جور ياس فلسفي شدن! نميشه هيچ کاري کرد؛ فقط زمان مي گذره؛ تو بيکار (؟) نشستي و هيچ کاري انجام نميدي.کلي کارات رو هم تلنبار شدن ولي ترجيح ميدي خيره بشي به سقف و به عالم و آدم، بدوبيراه بگي.دلت نميخواد کسي خوشحالت کنه؛ بخندونه تو رو.انگار لج کردي با خودت.نميخواي بهت خوش بگذره.به درک که همه کارها مونده.مگه نمي خواستم اينا رو واسه خودم، براي بهتر شدن حال و روزم، خوب تر شدن زندگيم انجام بدم؟ من اصلاً نمي دونم کجام؟ چي ميخوام از دنيا؟ دوروبرم چه خبره؟ چي خوشحالم مي کنه؟ کي راضي ميشم؟ پس تا وقتي به جواب سوالام نرسيدم، چه اهميتي داره انجام ندادن خيلي کارها؟ *۶ مرداد ۸۴ *از مزاياي جيم شدن از کلاس فوق العاده زبان اين است که ترجمه ت قوي مي شود! و به علت اينکه کلاس اکتيويتي ت قوي بوده، از امتحان نيم - ترم معاف مي شوي! اگر بخواهي مي تواني امتحان بدهي، ولي تو نميخواهي چون هنوز عقلت را از دست نداده اي! :دي *احساست رو پنهان نکن اگه نميخواي کسي رو از دست بدي... قصه درباره مرديه که هميشه حسش رو نسبت به دوستش ابراز نمي کرد تا روزي که اون ازدواج کرد ..مرد تصميم گرفت حقيقت رو بهش بگه و .. دختر احساس کرد اين شوخي خوبيه براي روز عروسيش! قصه درباره مرديه که هرگز به همسرش نگفت چقدر دوستش داره.. تا روز که همسرش فوت کرد.. تا الان، مرد هر روز براي قبر زنش گل مي فرسته.. با هزاران بوسه روي کارتي که ميگه دوستت دارم.اون مي تونه اينو بفهمه؟ قصه درباره يه دختره که هميشه به آغوش گرم پدرش نياز داشت ولي انقدر خجالتي بود که نمي تونست بگه..تا روزي که ديگه پدرش هرگز نمي تونست دختر رو در آغوش بگيره. خيلي از اين قصه ها هرروز اتفاق ميفتن.تونستي بفهمي ديروز چه اتفاقي افتاد اما چطور مي توني مطمئن باشي که فردا چي پيش مياد؟! به چيزايي فکر کن که هرگز نگفتي.ميخواي تا اون روز صبر کني که فقط بتوني بگي دوستت دارم؟ شايد دوست داشته باشي از يه مهموني پرسروصدا بياين بيرون و فقط با هم قدم بزنين..با کسي که عاشقش هستي...وقتي با هم هستين، سعي مي کني وانمود کني نمي بينيش؛ وقتي وقتي که اون کنارت نيست، ممکنه دوروبرت رو براي پيدا کردنش نگاه کني.توي اون لحظه، تو عاشقي! گرچه کس ديگه اي هست که تو رو مي خندونه، چشمات رو و احساست رو ...ممکنه فقط به سمت اون شخص بري.پس تو عاشقش شده اي. وقتي به عکس دسته جمعي نگاه مي کني، ممکنه دنبال اون شخص خاص بگردي توي عکس(تا بدوني کيا نزديکش بودن يا چطوري به نظر مي رسيد اون لحظه) تا اينکه دنبال خودت بگردي.بعد مي فهمي که عاشق شدي. مي توني تلفنت رو براي درس خوندن قطع کني ولي نمي توني اين کار رو بکني براي تماس اون فرد خاص! پس تو عاشق شده اي. اگه از يه ايميل کوتاه اون فرد خاص، خيلي بيشتر از ايميلهاي طولاني بقيه خوشحال ميشي، تو عاشقي. اگه دو تا بليط مجاني فيلم داري و جز اون فرد خاص، هيچ کس ديگه اي به ذهنت نمي رسه ، عاشق شده اي. به خودت مدام ميگي اون فقط يه دوسته، اما خودت مي فهمي که نمي توني از توجه خاص ت به اون، اجتناب کني.توي اون لحظه، تو عاشقي. درحاليکه داري اين ميل رو مي خوني، اگه کسي توي ذهنت پديدار شده، تو عميقاً عاشقش شده اي..
*۵ مرداد ۸۴ *عليرضا سر کلاس -زبان- هميشه کلي سوتي ميده؛ اغلب ساکته و هيچي نميگه؛ وقتي هم ميگه همه ش بايد بخنديم! يه بار براي روخوني، يه جمله اي بهش افتاد که با my husband شروع ميشد و خب همه خنديديم.اين دفعه ولي حرف اين بود که مثلاً تعطيلات آخر هفته رو چه کار ميخواي بکني؟ teacher حرص مي خورد مي گفت اينا window cleaner هاشون هم براي تعطيلاتشون برنامه ريزي مي کنن که مثلاً برن فلان جا و کلي بگردن و اينا..اون وقت اينجا ما يه سال هم کار کنيم نمي تونيم بريم مثلاً شمال يا شيراز دو روز بمونيم! بعد پرسيد کي ميخواد چي کار کنه! چند تا مثال بود توي کتب ولي همه از خودشون جواب دادن.نوبت عليرضا که شد، گفت my husband...ما اصلاً ديگه گوش نکرديم بقيه ش رو چي ميخواد بگه.فقط مي خنديديم.نمي تونستيم چيزي بهش بگيم.نفسمون درنميومد.جالب تر از همه قيافه از همه جا بي خبر خودش بود! بعد که خنده ها تموم شد، teacher گفت اين چي بود گفتي؟ بيچاره عليرضا! گفت خب اينجا نوشته! به شهاب مي گفت با اين جايي نرو! خطرناکه *۴ مرداد ۸۴ *بعضي وقتا دوست ندارم بفهمم کجام و چي کار مي کنم؛ ميخوام عمري رو که مال خودمه، هرجوري دلم ميخواد تلف کنم.به هيچ کس هم مربوط نيست! *ميگن شناختن ديگران خيلي سخته ولي امروز ديدم من حتي خودم رو هم نمي شناسم؛به دلايلي کاملاً ناشناخته! شديداً مريض بودم امروز -حس مريض بودن بدتر از اينه که جداً مريض باشي- و خب داشتم در همون حالت ميون خواب و بيداري فکر مي کردم؛ به خيلي چيزا.ديدم خيلي چيزايي که شايد قبلاً مهم بودن برام،الان اهميتي ندارن.قبلاً فکر مي کردم مثلاً اگه کسي بهم بگه نه، حتي درمورد يه مسئله خيلي کوچيک و بي اهميت، شديداً ضايع شده م ولي الان ابداً برام مهم نيست.شايد قبلاً دوست داشتم از حال دوستام باخبر باشم ولي الان نه! ۱۰۰ ساله ازشون خبري ندارم؛ شايد بدونم هرکي سرش چطوري گرمه ولي اگه نمي دونستم هم اهميتي نداشت.اينطوري ميشه به کسي تلفن نمي زنم -تلفن ها رو ولي جواب ميدم؛ لطف مي کنم- امروز هم که براي يه کاري به يکي تلفن زدم، شديداً فرد مذکور عصباني م کرد؛ دلم مي خواست دهنم رو باز کنم و هرچي فحش از اول زندگيم توي اين دنياي مسخره ياد گرفتم، نثارش کنم و آخرش هم بگم از ريختش چقدر حالم به هم مي خوره.حرفم رو زدم ولي همه فحشها نگفته موند.مهم نيست که حق با من بود يا اون؛ من حق رو به خودم ميدم.اگه بميره هم ديگه محلش نميارم.دوست دارم فکر کنه چه مي دونم...احمق و خودخواهم! واقعاً کي دوست واقعي ته؟ کي؟ ميخوام ببينم اگه ديگه نخندم، اگه تلخ و بدخلق بشم بازم خيليا ادعاشون ميشه که دوستم هستن؟ اونايي که ادعا مي کنن من رو خوب مي شناسن، چي کار مي کنن؟ خود تو! حس مي کنم بيشتر از دو روزه اومدي.مهم نيست البته ولي اينطوريه به نظر من.اينکه تمام اين مدت رو هم مريض بودم، بازم مهم نيست.اينکه نمي دونستي، اينم مهم نيست.فوقش مي خواستي چي کارم کني؟ برام دل مي سوزوندي لابد! نمي خواستم بهت تلفن بزنم؛ مث همه اونايي که فعلاً از زندگيم حذفشون کردم.نمي دونم چرا امروز اينطوري شد! چرا بهت تلفن زدم؟ به خواهرت که تلفن رو جواب داد، گفتم.گفتم نميخوام باهات حرف بزن.گفتم فقط مي خواستم حالتون رو بپرسم؛ نمي دونم دروغ گفتم يا نه.اينم مهم نيست.وقتي گوشي رو ازش گرفتي، چي گفتي؟ حالم رو پرسيدي -تقريباً هيچي نمي شنيدم- گفتي نمي دوني کي اومدي؛ شايد دو روز پيش.گفتي عذر ميخواي که بهم تلفن نزدي و ...اينکه اعصابت خرد شده حسابي! همه اينا رو پشت هم گفتي.من چي گفتم؟ در جواب سوال تو گفتم خوبم! از صدا م معلوم بود بازم دروغ ميگم.شعري رو که برام خوندي هم يادم نمياد.مي دوني چرا بهت تلفن زدم؟ به دو دليل؛ يکي اينکه مطمئن شم حالت خوبه.ديگه اينکه خيلي ساده، دلم برات تنگ شده بود.تو هنوز برام با بقيه فرق داري. *بازی تخته نرد در گذر تاريخ با چنين تخته و اين مهره و اين كهنه حريف چشم بردن بودت، عقل تو بیبنياد است بخت در آمد كار است، نه دانستن كار طاس اگر نيک نشيند همه كس نراد است در جزوه كوچكی به زبان پهلوی یكی از داستانهای مربوط به پیدایش تخته نرد را میتوان خواند: در زمان پادشاهی انوشیروان خسرو پسر قباد، پادشاه هند «دیورسام بزرگ» برای سنجش خرد و دانایی ایرانیان و اثبات برتری خود شطرنجی را که مهره های آن از زمرد و یاقوت سرخ بود، به همراه هدایایی نفیس به دربار ایران فرستاد و «تخت ریتوس» دانا را نیز گماردهء انجام این کار ساخت. او در نامهای به پادشاه ایران نوشت: «از آنجا که شما شاهنشاه ما هستید، دانایان شما نیز باید از دانایان ما برتر باشند. پس یا روش و شیوهء آنچه را که به نزد شما فرستادهایم (شطرنج) بازگویید و یا پس از این ساو و باج برای ما بفرستید». شاه ایران پس از خواندن نامه چهل روز زمان خواست و هیچ یک از دانایان در این چند روز چاره و روش آن را نیافت، تا اینکه روز چهلم بزرگمهر كه جوانترین وزیر انوشیروان بود به پا خاست و گفت: «این شطرنج را چون میدان جنگ ساختهاند كه دو طرف با مهره های خود با هم میجنگند و هر كدام خرد و دوراندیشی بیشتری داشته باشد، پیروز میشود.» و رازهای کامل بازی شطرنج و روش چیدن مهره ها را گفت. شاهنشاه سه بار بر او درود فرستاد و دوازده هزار سکه به او پاداش داد. پس از آن «تخت ریتوس» با بزرگمهر به بازی پرداخت. بزرگمهر سه بار بر تخت ریتوس پیروز شد. روز بعد بزرگمهر تخت ریتوس را به نزد خود خواند و وسیلهء بازی دیگری را نشان داد و گفت: اگر شما این را پاسخ دادید ما باجگزار شما می شویم و اگر نتوانستید باید باجگزار ما باشید.» دیورسام چهل روز زمان خواست، اما هیچ یک از دانایان آن سرزمین نتوانستند «وین اردشیر» را چاره گشایی کنند و به این ترتیب شاه هندوستان پذیرفت كه باجگزار ایران باشد. اين بازی نو تخته نرد بود. اين داستان در عين اينکه مقابله تفکر ايرانی با تفکر بيگانه را نشان میدهد، يعنی دخالت تقدير و سرنوشت (نرد) و يا احاطهء کامل تدبير و عقل انسان بر زندگی (شطرنج)، احتمالاً حقيقت ندارد و تخته نرد به يک باره و توسط يک نفر اختراع نشده است. اما در اينکه تخته نرد يکی از قديمي ترين بازيهای جهان است، شکی نيست. تا چندی پيش تصور میشد که خاستگاه تخته نرد در حدود پنج هزار سال پيش در بينالنهرين بوده است. در دهه بيستم ميلادی باستانشناس انگليسی سر لئونارد وولی (Sir Leonard Woolley) در خرابههای آرامگاه سلطنتی اور (عراق کنونی) يک بازی تخته نرد يافت که با بازيهای کنونی تفاوت چندانی ندارد. چند سال بعد در مقبرهء توتانخآمون در دلتای نيل تخته نردهای ديگری کشف شدند که قدمت آنها به ۱۵۰۰ سال قبل از تولد مسيح میرسد. بسياری از نقاشيهای ديواری مقبره حکايت از محبوبيت اين بازی دارند که هم بين توانگران و هم بين مردم عادی رواج داشته است. اما اکنون کهنترين تخته نرد جهان در شهر سوخته به همراه ۶۰ مهره يافت شده که بسيار قديميتر از تخته نرد گورستان سلطنتى اور در بين النهرين میباشد. اين كشف بزرگ، باستان شناسان را به اين نتيجه رسانده كه بازى تخته نرد از شهر سوخته به تمدن بين النهرين رفته است. «منصور سجادى» باستان شناس و سرپرست هيات كاوش در شهر سوخته میگويد: «اين تخته از چوب آبنوس و به شكل مستطيل است. روى اين تختهء بازى نقش يك مار حكاكى شده كه اين مار با پيچش به دور خود، ۲۰ حلقه ايجاد كرده است. اين ۲۰ دايره در واقع ۲۰ خانهء بازى هستند. نقش مار روى تخته به گونهاى است كه در نهايت دم مار در دهان او جاى گرفته است.» به گفتهء سجادى ۶۰ مهرهء يافت شده در يك ظرف سفالى در كنار تخته قرار داشته اند. جنس اين سنگ ها از جنس سنگهاى رايج در شهر سوخته از جمله لاجورد، عقيق و فيروزه است. چندی پيش در جيرفت نيز پنج تخته بازی با قدمت حدوداً پنج هزار سال يافت شد که به گفتهء دكتر «يوسف مجيدزاده»، سرپرست گروه باستان شناسی جيرفت و حوزهء هليلرود، اين تختهها مانند بازی تخته نرد به نظر میرسند. تخته نرد در جنوب اروپا به تدريج گسترش پيدا کرد. افلاطون، هومر و مشاهير يونانی ديگر آن را در نوشتههای خود توصيف کردهاند. به جفت شش «آفروديت» میگفتند و رقمهای پايينتر تاس را «سگ» میناميدهاند. در بين روميان قديم بازی بيش از پيش محبوبيت و گسترش يافت. آنها با سه تاس بازی میکردند و سه نام مختلف برای تخته نرد داشتند: Alea (ريختن تاس)، Tabulae (تخته، ميز) يا Ludus duodecim scriptorum (بازی دوازدهخطی). در پمپئی يک نقاشی ديواری عظيم کشف شد که صحنه اول آن دو رومی را هنگام بازی نشان میداد. در صحنه دوم صاحب مسافرخانه دو بازيگر را با خشم بيرون میاندازد. با اين حال تخته نرد ديرتر، يعنی بعد از جنگهای صليبی در بقيه اروپا رواج پيدا کرد. به آن نرد، Tric Trac ،Puff، Tables يا Plakoto میگفتند و با دو تاس بازی میکردند. Tabula، نوع رومی بازی، در تمام اروپا گسترش يافت. در ابتدا بازی اشرافيان بود، اما به تدريج بين مردم عادی نيز محبوب شد. کليسا قرنها سعی کرد که جلوی اين نوع قمار را بگيرد و موفق نشد. اما تخته نرد در هيچ نقطه جهان غرب مانند انگلستان رواج و محبوبيت نداشته است. طبق گزارشهای شفاهی ريچارد شيردل به خاطر علاقهء سربازانش به اين بازی مرتب دچار دردسر میشده است، به همين دليل دستور داده بود که هيچ فردی با درجه پايينتر از شواليه اجازه بازی به شرط برد و باخت پول ندارد. اولين مسابقه بينالمللی تخته نرد به همت شاهزاده Alexis Obolensky در سال ۱۹۶۴ در جزاير باهاما انجام شد و از آن زمان به بعد سالانه تکرار میگشت. در دهه ۷۰ اولين کتابهای قوانين بازی نوشته شدند و باعث گسترش بيش از پيش تخته نرد گشتند. شخصيتهای مشهوری مانند کريستينا اوناسيس (Christina Onassis) دختر ميلياردر معروف يونانی آريستوتلس اوناسيس، گونتر ساکس (Gunther Sachs) وارث کارخانه اوپل و شوهر سابق بريژيت باردو، يو هفنر (Hugh Hefner) ناشر مجلهء پلیبوی و غيره به رواج بيشتر اين بازی در جهان غرب دامن زدند. تخته نرد از يک تخته دو قسمتی و دو تاس تشکيل گشته که در هر طرف تاسها، اعداد يک تا شش با ستارهها يا خالهايى ريز نشان داده شده است. باختم با پاكبازان، عالم خاكى به خاک وز پى آن عالم اينک در قمارى ديگرم بردم از نراد گيتى يک دو داو اندر سه زخم گرچه از چار آخشيج و پنج حس در شش درم توجه کنيد به ظرافت خاقانى که چگونه اعداد يک تا شش را در يک بيت جا داده است. واژهء «داو» در مصرع سوم يکی از اصطلاحات رايج تخته نرد است، يعنى اينكه يكى از دو حريف ادعا كند كه بازى را خواهد برد و از ديگری بخواهد كه تسليم شود. «آخشيج» به معنای عنصر میباشد، چار آخشيج يعنی عناصر چهارگانه. ستارهها يا خالهاى روى تاس، نشانه ستارههاى آسمان هستند كه گردش و وضعيت آنها سرنوشت انسانها را رقم میزنند و کاسه کوچک چرمينی که در آن تاسها میغلتند و واژگونه روی تخته گذاشته میشود حکم ظرف آسمان را دارد که روی زمين (تخته) قرار گرفته است. اگر عدد يک طرف تاس را با عدد طرف مقابل آن جمع كنيم عدد ۷ را به دست میآوريم كه نشانه هفت روز هفته است. تخته اين بازى دو خانه دوازدهگانه دارد، به نيت ۲۴ ساعت شبانهروز. ۳۰ مهره روزهای ماه را نشان میدهند، با پانزده مهره سفيد به نشانه پانزده شب مهتابى و پانزده مهره سياه به نشانه پانزده شب تاريک. تخته نرد به چهار قسمت تقسيم شده است كه نمايانگر چهار فصل سال يا چهار عنصر باد و آب و خاک و آتش است. يکی از نخستين كتابهاى ايرانى درباره بازى تخته نرد «رساله قمارخانه» نوشته محمد امين ميرزا قاجار پسر فتحعلى شاه میباشد. نويسنده در اين كتاب به ۹ بازى رايج و مرسوم عصر خود پرداخته است، از جمله تخته نرد. محمدعلى جمالزاده در مقاله «بازى نرد قبل از سامانيان» درباره گذشته تاريخی اين بازی نوشته است. اخيراً نيز کتابی با عنوان تخته نرد تقدير يا تدبير نوشته ابوالقاسم تفضلی منتشر گشته که در آن به تاريخچه تخته نرد و تأثير آن بر ادبيات فارسى پرداخته شده است (آقای ابوالقاسم تفضلی برادر مرحوم محمود تفضلی است که آثار جواهر لعل نهرو را به فارسی برگردانده. جالب اینکه پسرِ آقای محمود تفضلی، دکتر شیوا تفضلی، نفر دوم مسابقات جهانی تخته نرد است و ریاست عالیه مسابقات تخته نرد اروپای غربی را به عهده دارد!) كتاب شامل بسياری از حكايات خواندنى و تاريخی، اشعار شاعران قديمى و تعبيرها و اصطلاحات پيرامون تخته نرد میباشد. همچنين میتوان به كتاب «تخته نرد از ديدگاه تاريخ و ادبيات» نوشته عزيز نقدیوند اشاره کرد كه توسط انتشارات كليدر به چاپ رسيده است. اين كتاب شامل اولين لغتنامه تخته نرد میباشد و در عين حال پژوهشی است در مورد سابقه تخته نرد. مطالب ديگر از جمله قوانين و حركات مهرهها، اصطلاحات رايج در اين بازی، اشعار مربوط، كركریخوانی، انواع بازيهای از ياد رفته تخته نرد و مقالات تحقيقی جالب هستند *۳مرداد ۸۴
خيلي جالب بود! (: [Link] [0 comments]
Sunday, July 24, 2005
دنياي سوفي
*۲ مرداد ۸۴ *دنياي سوفي رو مي خونم: آيا بيماري تنبيه الهي ست؟ نمي دونم.آره..شايدم نه..به قصد تنبيه نه! نمي دونم..چرا اين چند روز مدام مريضم؟ به خاطر اينکه قرار بود! برم اين کتاب رو بخرم؟ يه آسمون تصور کن..حالا توي آسمون، يه دسته پرنده ببين! حالا بهم بگو پرنده ها دقيقاً چند تا بودن؟ ...نمي دوني! کي تعداد دقيق پرنده ها رو مشخص مي کنه؟ مسلماً اون، تو نيستي! ...
سرنوشت تعيين مي کنه کي بياد توي زندگيت؛ قلبت تصميم مي گيره کي بمونه! . . .
اگه کسي رو دوست داري، بهش بگو.بهش بگو که دوستش داري؛ ممکنه فردا خيلي دير باشه . . . *۱ مرداد ۸۴ توي آرشيو! مي گردم.نوشته:
*قراره امروز امتحان نيم-ترم باشه ولي هيچ کس عين خيالش نيست.شهاب و امير از روي ورک بوک من مي نويسن.ساغر با دخترخاله ش -که اومده مهموني- حرف مي زنه.مريم لکچرش رو آماده مي کنه و عليرضا هم که پاش رو شکسته، ساکته!تنها کسي که تعجب کرد و پرسيد چي شده، من بودم.ظاهراً شکستن پا! نوبتيه.ميگن اول شهاب بود، بعد امير، حالا هم عليرضا! فقط من کتاب دستمه؛ بي خيال ميشم.امتحان کنسل ميشه.همه چيز مث هميشه س.انگار فقط من و مريم سر کلاسيم.بقيه خلاصن.نمي دونم چرا ياد اون روزا ميفتم.تقريباً يه سال پيش..يه ذره کمتر..هوا داشت تاريک ميشد...اونجا رو دوست داشتم.اون بوي عطر..که هيچ وقت نفهميدم از کجا ميومد.چند بار فکر کردم لابد عطر يکي از بچه هاي کلاسه..يا حتي عطر خودمه.فکر کردم شايد خودم بوي عطره رو اول متوجه نميشم؛ الان دارم حسش مي کنم.ولي هيچ کدوم اينا نبود.به خيلي چيزا فکر کردم.درختاي پشت ساختمون کلاس..شوينده اي که براي تميز کردن راهرو ممکنه استفاده کنن -اون ساعت، کسي اونجا رو تميز نمي کنه که! - ولي هيچ کدوم نبود.مث يه نسيم ميومد و مي رفت.برام شده بود مث يه نشونه.نفهميدم چي رو مي خواست بفهمم.فقط مي دونستم يه حس خوب بهم مي داد.انگار يه راه بود براي اينکه بتونم بعدها خاطره هام رو به ياد بيارم.ميگن رايحه ها خيلي راحت مي تونن خيلي چيزا رو يادت بيارن؛ حتي زودتر از دفتر خاطرات، مي تونن خاطره ها رو زنده کنن. به بودنش عادت کرده بودم.وقتي ميومد، يه نفس عميق مي کشيدم (: به هيچ کس چيزي درباره ش نگفتم.شايد لازم نبود.هرچند خيلي چيزاي نالازم! رو به خيليا مي گفتم.يه روز سر کلاس زبان دوباره اون رايحه اومد سراغم.بي اختيار اطراف رو نگاه کردم.اشک توي چشمام جمع شد.يه کلاس کوچيک ۷ نفره -البته الان شديم ۶ تا- رو ميشه خيلي راحت با نگاهت کنترل کني.هيچ کس عطر نزده بود.کسي جايي رو تميز نمي کرد.اونجا درخت گل نداشت...و اون رايحه بود..نه هميشه..گاهي... امروز، باز يادش افتادم.دلم مي خواست يه دل سير گريه کنم.نمي دونم دقيقاً چرا..فقط مي دونم خيلي وقته گريه نکردم.شايد دو هفته..فکر کردم اگه قلنبه قلنبه اشک بريزم، چي ميشه.همه مريم و عطيه و سارا نيستن که بپرسن چي شده و باهام حرف بزنن.لابد به عقلم شک مي کردن يا حتي بهم مي خنديدن.کلي آبروم مي رفت.ناسلامتي من از همه بزرگترم توي کلاس.فکر کردم ۲۱ سال اونقدر زياد هست که بخوام خودم رو مجبور کنم اشکام رو کنترل کنم! عينکم رو برداشتم ودستم رو آروم گذاشتم توي چشمام: الان نه مريم! خواهش مي کنم...آروم تر شدم. توي راه برگشت، رفتم توي کتابفروشي سر راهم.کتابفروش خيلي بي حوصله به نظر مي رسه.دو تا کتاب برداشتم.يکي ش دنياي سوفي بود؛ يوستين گوردر...ياد اون دوستي افتادم که سفارش کرده بخونمش و ياد اون يکي کتابفروش که خلاصه ش رو برام گفت:يه فيلسوف براي دختري به اسم سوفي نامه مي نويسه و باهاش درباره فلسفه حرف مي زنه.آموزش مکاتبه اي فلسفه! ميام خونه.ديگه دلم نميخواد گريه کنم.يه لباس گل گشاد مي پوشم.ميخوام خيلي راحت باشم.خواهر گرامي مي خنده بهم :دي هيچ وقت لباساي به اين گشادي نديده بود به تنم! هيچ کس نديده! ميشينم توي اتاق، دو تا شعر از کتاب شل سيلور استاين مي خونم.انگليسي ش رو مي خونم.حالا مي فهمم ترجمه هميشه هم خوب نيست.بعد دنياي سوفي رو شروع مي کنم...کاش کتابفروش برام تعريفش نکرده بود.حالا مي دونم نامه ها درباره چیه!؟ حس مي کنم مث اونم.باغشون رو خيلي راحت براي خودم -بي اختيار- تصويرسازي مي کنم.من اونجام.خود سوفي م.نامه هام رو مي برم بين بوته ها.ميشينم روي زمين.ميخوام فکر کنم... *۳۱ تير ۸۴ *براي همه اونايي که اين ماه، ماه تولدشون بود:
منبع: ايميل فورواردي...(يادش بخير...) *لينکهاي سرقتي امروز! *زنان، خطري براي دختران *بچه هاي آخر زمون *دستور قرمه سبزي :دي *تاريخچه چلوکباب *اوشو *عکس با نور روز! *قبل و بعد از مصرف لوازم آرايش... *۱۰ عکس از ۱۰۰ عکسي که دنيا رو تکون داد. *مهارتهاي دخترا و پسرا در نيمرو درست کردن و بانک رفتن *آداب و آيين زندگي زرتشتيان در ايران *چگونه عينکهاي آفتابي رو تست کنيم؟ *آموزش ساخت عکسهاي پانوراما با فتوشاپ *شازده کوچولو با ترجمه احمد شاملو *آموزش بستن کره کراوات به ۲ مدل *گاهي واقعيت با چيزي که شما فکر مي کنين، فرق داره! *۳۰ تير ۸۴ *در راستاي improve زبان و ترجمه و اينا، اين متن رو ترجمه کردم و مي دونم که کلي هم غلط غولوط دارم حسابي! ميذارمش اينا بيشتر براي اعتماد به نفسم! اگه اشکالهاش رو بهم بگين، ممنون ميشم:
------------------------- بهتر کردن ارتباط ها ------------------------- اعتماد کنید... اعتماد کردن، یک فاکتور خیلی مهم در ارتباطاته.از بین رفتن اعتماد، به معنی پایان رابطه س.عدم اطمینان، باعث سو ظن میشه.سو ظن باعث عصبانیت و خشم میشه.خشم باعث کینه و دشمنی میشه و کینه هم باعث جدایی میشه. یک متصدی تلفن بهم گفت که یه روز یه نفر بهم تلفن زد.جواب دادم:برد صنایع همگانی! ...سکوت بود.دوباره تکرار کردم.بازم جواب نداد.وقتی می خواستم تلفن رو قطع کنم، یه صدای زنونه گفت ببخشید.اشتباه گرفتم.شماره رو از توی جیب شوهرم برداشتم ولی نمی دونستم شماره ی کیه! فقط تصور کن بدون اعتماد دو جانبه چی به سر یک زوج میومد اگه متصدی تلفن به جای برد صنایع همگانی فقط می گفت سلام. ------------------------- انگشتهای اشاره گر..نه! مرد از پدر زنش پرسید: بعضی از مردم به خاطر ازدواج موفق ت ازت تعریف و تمجید می کنن.میشه لطفاً رازش رو با من درمیون بذاری؟ پدرزنش لبخندزنان جواب داد: هیچ وقت همسرت رو به خاطر نقطه ضعفهاش یا اشتباهی که مرتکب ميشه، سرزنش نکن.همیشه یادت باشه که اون به خاطر نقطه ضعف هاش نتونست شوهری بهتر از تو پیدا کنه. همه ما میخوایم که دوست داشته بشیم و بهمون احترام بذارن.همه مردم می ترسن از اینکه آبروشون بره.در کل، وقتی یه نفر یه اشتباهی می کنه، دور و برش رو نگاه می کنه تا يه قربانی پیدا کنه و انگشت اتهام رو به سمت اون دراز کنه.این شروع یه جنگه.باید همیشه یادمون باشه وقتی با یه انگشت، کسی رو نشون میدیم چهار تا انگشت دیگه به سمت خودمونه.اگه ما دیگران رو ببخشیم، اونا هم اشتباهات ما رو نادیده می گیرن. ------------------------- ایجاد یک ارتباط عالی یه نفر با یه واسطه ازدواج –SDU- ملاقات کرد و گفت که من دنبال یه همسر خوب می گردم.لطفاً کمکم کن تا یه یک همسر مناسب پیدا کنم.متصدی SDU گفت چه جور همسری میخوای؟ -زیبا، مودب، خوش برخورد، دانا که بتونه خوب آواز بخونه و قشنگ برقصه که توی تمام ساعتهای بیکاریم، با هم باشیم.وقتی احتیاج به مصاحبت و همراهی دارم، برام قصه های جالب بگه و وقتی که میخوام استراحت کنم، ساکت باشه. متصدی اونجا دقیقاً به حرفاش گوش کرد و بعد گفت فکر کنم شما یه تلویزیون لازم داری. یه جمله هست که میگه یه مشابهت کامل فقط بين یه زن کور و یه مرد مرده پیدا میشه چون یه زن کور نمی تونه کاستی های شوهرش رو ببینه و یه مرد مرده هم نمی تونه نق زدنهای همسرش رو بشنوه.خیلی از زوجها در مرحله خواستگاری و اظهار عشق، کور و مرده اند و یه ارتباط کامل ابدی رو توی رویاهاشون می بینن.متاسفانه وقتی اون شور و شوق اولیه عشق از بین میره، تازه بیدار میشن و می بینن که ازدواج، یه باغچه گل رز نیست.اون وقته که کابوس شروع میشه. ------------------------- تسلط نه! خیلی از ارتباط ها شکست می خورن چون یکی از طرفین سعی می کنه بر دیگری مسلط بشه یا اینکه تقاضاهای زیادی از طرف مقابلش داره.آدمای عاشق دوست دارن فکر کنن که عشق مي تونه بر همه چیز پیروز بشه و همسرشون، عادات بدش رو بعد از ازدواج ترک می کنه.در واقع، قضیه این نیست.یه جمله چینی میگه تغییر دادن شکل یه کوه یا یه رودخانه آسونتر از اینه که بخوای شخصیت یه آدم رو تغییر بدی! تغییر، آسون نیست.بنابر این توقع زیاد برای تغییر دادن شخصیت همسرتون، باعث ناامیدی و ناخشنودی میشه.اینکه خودمون رو تغییر بدیم و توقعاتمون رو کم کنیم، آسونتره. ------------------------- رک و راست صحبت کردن یه جمله چینی هست که میگه یه حرف، می تونه یه ملت رو نابود یا سربلند و موفق کنه.خیلی از ارتباط ها به خاطر حرفهای نادرست گسسته میشن.وقتی یه زوج خیلی به هم نزدیکن، ما اغلب احترام متقابل رو فراموش می کنیم.ما ممکنه هرچیزی رو بگیم بدون اینکه تصور کنیم که حرفمون ممکنه طرف مقابلمون رو برنجونه. یه دوست و شوهر میلیونرش از مکان ساختمونشون -در حال ساخت بود- دیدن کردن.یه کارگری که کلاه سرش بود، خانومه رو دید و فریاد زد سلام امیلی! منو یادته؟ با هم دوست بوديم...توی راه برگشت به خونه، شوهر میلیونر به شوخی گفت:خوش به حالت که با من ازدواج کردی وگرنه همسر یه کارگر ساختمون میشدی. همسرش جواب داد: تو باید سپاسگزار باشی که با من ازدواج کردی.در غیر این صورت، اون میلیونر میشد نه تو! تغییرات زود به زود این چنینی، بذر یه رابطه بد رو میکاره.مث یه تخم مرغ شکسته س که نمیشه نگهش داشت. ------------------------- ادراک شخصی اشخاص مختلف، ادراک و دريافتهاي مختلفی دارند.غذای یه نفر، می تونه برای یه نفر دیگه، سم باشه. یه زوج یه الاغ خریدن.توی راه برگشت به خونه، یه پسر گفت:خیلی احمقن.چرا یکی شون سوار الاغ نمیشه؟به محض اینکه این رو شنیدن، مرد به زنش اجازه داد که سوار الاغه بشه و خودش کنارشون راه می رفت. یه پیرمرد این رو دید و گفت مرد، رییس خانواده س.چطور زن می تونه سوار الاغ بشه درحالیکه شوهرش پیاده س؟ تا اینو شنیدین، زن از الاغ پیاده شد و گذاشت شوهرش سوار بشه. توی راه یه خانوم پیر رو دیدن.گفت چطور مرده می تونه سوار الاغ بشه و اجازه بده زنش پیاده بره؟اصلاً مودبانه نیست! مرد فوراً از زنش خواست که اونم سوار الاغ بشه. بعدش یه مرد جوون رو سر راه دیدن.گفت الاغ بیچاره! چطور می تونی وزن دو نفر رو تحمل کنی؟خیلی بهت ظلم می کنن.با شنیدن این حرف، هردوشون سریع پیاده شدن و الاغ رو روی شونه هاشون گرفتن و راه افتادن.به نظر می رسید فقط همين یه راه باقی مونده. یه کم جلوتر روی یه پل باریک، الاغ ترسیده بود و دست و پا می زد.اونا تعادلشون رو از دست دادن و افتادن توی رودخونه. هرگز نمی تونی کاری کنی که همه تحسینت کنن و هیچ کس محکومت نکنه.نه در گذشته، نه حال و نه حتی در آینده...اگه دلت درباره یه کاری روشنه، به حرفای دیگران اهمیت نده. ------------------------- صبور باش این یه داستان واقعیه که در امریکا اتفاق افتاده: مرد از خونه ش بیرون اومد تا از کامیون جدیدش لذت ببره.در کمال حيرت، پسر سه ساله ش رو ديد که با خوشحالي، با چکش رو روی رنگ درخشان ماشين مي کوبه.مرد به سمت پسرش دويد، هلش داد عقب و به عنوان تنبيه با چکش زد روی دستش.وقتي پدر آروم شد، پسرش رو سریع به بیمارستان رسوند.اگرچه دکتر نااميدانه سعي کرد تا استخوان هاي خردشده رو نگه داره، در نهايت مجبور شد که انگشت هاي هر دو دست پسر رو قطع کنه. وقتي پسر بعد از جراحي به هوش اومد و بانداژ رو ديد، معصومانه گفت: بابا! در مورد کاميون متأسفم. بعد پرسيدولی کی انگشتام دوباره رشد می کنن؟ پدر رفت خونه و خودکشي کرد. دفعه دیگه، وقتی کسی اشتباهاً پات رو لگد کرد یا وقتی خیلی دلت خواست از کسی انتقام بگیری، این داستان رو به یاد بیار.قبل از اینکه صبرت رو درباره کسی که دوستش داری از دست بدی، فکر کن. کامیون رو میشه تعمیر کرد ولی استخوان های خرد شده و قلبهای شکسته رو معمولاً نه! ما خیلی وقتها نمی تونیم تفاوت بین یه شخص واقعی و یه نمایش رو تشخیص بدیم.فراموش می کنیم که بخشش، عظیم تر از انتقامه. همه مردم خطا می کنن.ما اجازه داریم اشتباه کنیم ولی رفتار ما موقع عصبانیت همیشه تکرار میشه... *۲۹ تير ۸۴ *امروز در حالي که شديداً داشتم توي دلم نق مي زدم که چرا اين کلاس زبان انقدر بد شده، يک سري اتفاقاتي افتاد که تمام اون ۲ ساعت کلاس رو داشتيم مي خنديديم و جاي همه تون خالي خيلي خوش گذشت. درسمون درباره what does he look like? و what's he like? بود! وقتي ميگي what does he look like? ، داري درباره ظاهر طرف -شکل و قيافه ش سوال مي کني و خب طرف مقابلت بايد مثلاً يه چيزي درباره قد و وزن و رنگ مو و چشم طرف بگه اما اگه بپرسي what's he like? ، بايد درباره اخلاق و خصوصيات شخصيتي طرف بهت بگه.مکالمه ها شروع شد.شهاب از ساغر درباره مامانش پرسيد -مامان ساغر- اونم شروع کرد توضيح دادن که مامانم موهاي بلند طلايي داره و اينا.ما هم مي خنديديم.teacher هم مي خندید می گفت بسه! حالا نمیخواد انقدر توضیح بدی.بعد تعریف کرد که یکی از دوستاشون شنیده بود که یکی از فامیلهاشون! 1000 سال پیش که تازه شناسنامه میدادن وقتی رفته دنبال شناسنامه، موقعي که ازش پرسيدن اسم مادرت چيه؟ زده مامور ثبت نام رو داغون کرده که به اسم مامان من چي کار داري؟ بعد هم اومده بيرون -احتمالاً انداختنش بيرون!- دفعه هاي بعد هم هربار رفته، آخرش دعوا راه انداخته. آخرش يکي از فاميلها که توي ثبت احوال آشنا داشته و خواسته مثلاً لطف کرده باشه، رفته براي اين آدم شناسنامه گرفته و وقتي اومده و شناسنامه رو داده دست طرف، يه کتک مفصل خورده چون گفته بوده اسم مادر اين آقا چيه! ما هم به ساغر گفتيم بايد بلند شي شهاب رو بکشي! بعد مريم -يه مريم جديده! - يه معما گفت.چطوري با ۴ تا خط، بدون اينکه دستت رو از روي کاغذ برداري مي توني اين نقطه ها رو به هم وصل کني؟ . . . . . . . . . هرچي فکر کردم، نشد.شروع کردم نق زدن.اونم جوابش رو نمي گفت.teacher گفت چيه مريم؟ چرا گريه مي کني؟ :دي گفتم بهش! پرسيد معما چيه؟ شکل رو پاي تخته کشيد.همه شروع کردن به فکر کردن -کلي سر کار بوديم- بعد که ديد نميشه، رفت شوهرش رو صدا زد که بياد کمک کنه؟! ((: بعد از کلي تلاش بي فايده، يه راهنمايي کرد: مي توني از روي نقطه ها يه کم بري بيرون، بعد دوباره برگردي... شما هم فکر کنين.جوابش رو بعداً ميگم. بعد حرف يکي از فاميلهاي مريم اينا شد که مثلاً بگه چه شکليه و اخلاقش چه جوريه؟ teacher دنبال يه پسر مجرد ميگشت.گفت مريم -يعني من!- تو ساکت باش.من خودم مي پرسم! شروع کرد سوال کردن که چند سالشه؟ چه شکليه؟ اسمش چيه؟ چه کاره س؟ خونه داره؟ ماشين داره؟ منم يواش سوالا رو بهش مي رسوندم و تظاهر مي کردم اصلاً حواسم نيست و دارم از پنجره بيرون رو تماشا مي کنم.بعد همه شون تبريک گفتن! شهاب که مي گفت بلند شو شيريني بده! گفتم خودت ۱۰۰ ساله ميخواي بستني بدي، هنوز ندادي.teacher هم تاييد کرد.اونم گفت خب ميرم ميخرم! بدو بدو رفت بستني خريد.بعدش هم موقع ياد گرفتن اسم حيوونا بيخودي مي خنديديم. اينم از زبان ياد گرفتن! ما... *
...با حيرت بهم نگاه کرد؛ دستش رو گذاشت روي پيشوني م.گفت تب نداري! دستش رو از روي پيشوني م کنار زدم.گفتم متاسفم؛ فقط مي تونم بهت بگم متاسفم.نميخوام طلاقش بدم.زندگي مون کسل کننده شده بود شايد به خاطر اينکه من و اون، به جزئيات زندگي اهميتي نمي داديم؛ نه به خاطر اينکه ديگه همديگه رو دوست نداشتيم! ...انگار يهو بيدار شده باشه.يه سيلي محکم بهم زد.بعدش هم در رو به هم کوبيد و با صداي بلند شروع کرد به گريه کردن.از پله ها رفتم پايين... [Link] [0 comments]
Sunday, July 17, 2005
مريم و مايکل شوماخر
*۲۸ تير ۸۴ *پشت کاجستان، برف.. برف..يک دسته کلاغ..جاده يعني غربت، باد، آواز، مسافر و کمي ميل به خواب..دلم شعر ميخواد؛ از شعر حفظ کردن خوشم نمياد؛ از روي کتاب خوندن هم! دوست دارم از حفظ بخونم ولي حفظ نکرده باشم.چي کار کنم به نظرت؟ *و خدا درخت را آفريد و سايه اي در زير آن و يه باغبونِ ديوونه که ساعتِ يک ظهر پاي درخت رو گِل کرده! *دهن ش رُ محکم مي بنده و واسه م چشمک مي زنه؛ CD رايتر ديوونه! پ.ن:CD رايتر من ديوونه تره ؛ اگه بلافاصله بعد از رايت شدن، CD رو برندارم ديگه بهم نميده تا وقتي reset کنم! *گفت: "من آماده ام"! بيشتر شبيه يه جنگجو شده بود تا يه نوزاد؛ داشت آخرين درس ها رو دوره مي کرد: براي مبارزه بايد قوي بود.. شکست بهتر است تا عقب نشيني.. در ميان دشمنان، دوست وجود ندارد.. به قسمتِ نکته ها که رسيد، يه کم صبر کرد و ادامه داد: هوم! مکانِ مبارزه مهم ترين بخش کار است.. چند سطري رو زير لب خوند و بلند ادامه داد: قانون انتخاب: هر فردي مي داند چه کسي را به مشاورت برگزيند.. يک انسان نبايد توسط خائنين محاصره شود.. آخرين حرف ها رو چند بار مزه مزه کرد و پرسيد: "خدا؟ زندگي اين قدر سخته..؟! چرا انسان ها مثلِ آدم زندگي خودشون رو نمي کنن؟" بعد يادِ اولين دستور افتاد: زندگي براي آدميان، مبارزه است..مبارزه نه براي بودن و ماندن؛مبارزه براي تنها برتر بودن، حتا اگر تنها نفر باشي.. خُب، ديگه داشت زمانِ تولدش فرا مي رسيد اما قبل از اومدن به جمعِ زمينيان و به عنوانِ خداحافظي، گفت که دوست داره با يه تور ، زمين رو ببينه تا با آمادگي بيشتر بتونه زندگي کنه.. تنها خوبي اين سفر همراهي همه ي فرشته ها بود..دل کندن از اون جا و وارد شدن به جوّ زمين هم بدترينو مشکل ترين قسمت..در نگاه اول، کاملاً جا خورد: زندگي يعني اين..؟!پس براي همين بود که خدا خوندنِ چنين کتاب هايي رو بهش پيشنهاد داده بود و اضافه کرده بود "لازم ت ميشه".. زندگي با ميدان جنگ فرقي نداشت.. ساعت ها به تماشاي مردم پرداخت.. هيچ فرقي نمي کرد کجا بره، همه شون مثل هم بودن..هر کي رو مي ديد، بدتر از قبلي بود اما همه ي تلاشش رو مي کرد که بگه "خوبم"..همه جا فقط گل مي کاشتن تا له ش کنن..نمي دونست چرا؟ اما هيچ کي رو راست نبود.. براي حفظ جونش، مجبور بود بالاي ابرها بمونه -اما اون بالا موندن که فايده اي نداره!- اومد پايين، رو زمين.. تو دشت و صحرا..زير برف و بارون.. کم کم داشت از دنيا خوشش ميومد.بايد چند ثانيه ي ديگه بر مي گشت؛ هر چند به وقت زميني ها مي شد 297 سال.. اوايل فقط خوش مي گذروند، گاهي خودش رو نمايان مي کرد ولي اکثراً تنها و جدا از همه بود..هر چند هميشه کنار آدم ها بود.. هر جا مي رفتن، باهاشون بود؛هر کاري مي کردن تقليد مي کرد..خيلي مضحک بود! بعضي از تقليدهاش رو مي گم.. تقريباً 100 سال گذشته بود که ديگه خودش رو مثلِ آدم ها مي دونست.حتي چند تا دوستِ آدم هم داشت که فکر مي کردن اون آدمه..(دروغ گفته بود، با اين استدلال که بالاخره يه روز آدم مي شه) به زور خودش رو تو اجتماع ها راه داد و سعي کرد هر اتفاقي که مي افته، حضور داشته باشه.."محبوب" بودن براش خيلي لذت بخش بود..هر چند، کم هم دشمن نداشت.. ديگه شده بود يه پا آدم! کلي تجربه کسب کرده بود، کلي کار کرده بود و کلي کارهاي مخصوص زميني ها رو انجام داده بود..ولي يه شب، خواب عجيبي ديد.. يه جاي بزرگ، همه جاش سبز.. يه دنيا عشق.. يه فضا پر از آرامش.. يه دنيا بزرگ تر از اون جا.. خواب ها ادامه داشت.. فکرهاي عجيب.. خواب هاي عجيب تر.. ديشب يادِ 297 سال پيش افتاد.. بعد از خواب عجيب ديشب، فهميد که کي هست و چرا اون جائه .. يادش اومد که بايد برگرده..قراره متولد بشه.. ديگه بايد برگرده.. هر چند هنوز هم شک داره؛ نکنه اين هم يه خواب باشه؟ اما ديگه مصمم شده که بره.. منتظر يه فرصت مي گرده.. تنها بديش، جدا شدن از دوست هاي زميني شه.. و تنها خوبيش، جدا شدن از به ظاهر دوست هاي زميني ش.. شايد خوبي هاي ديگه اي هم داشته باشه..هنوز نمي دونم.. ولي تجربه ش مي کنم.. *دراز مي کشم؛ نگاهم به سقفه ولي هيچ جا رو نمي بينم؛ فکر مي کنم نکنه اينم مث بقيه چيزا عادي شده برام؟ همه چيزاي قشنگ، انگار تا وقتي قشنگن که تازه ن! وقتي عادت کني، ديگه قشنگيش رو نمي بيني.مث غذا خوردن..که ديگه مزه ها رو نمي فهمي.مث خنديدن..مث قدم زدن..مث همه کاراي خوب دنيا..وحتي همه کارايي که همه توي شعارهاشون تقبيحش مي کنن و تو مي دوني همه خوب ياد گرفتن دروغ بگن، نقش بازي کنن و شعار بدن. فکر کن اگه کسي نمي تونست دروغ بگه، دنيا چه ريختي مي شد؟ مطمئناً حرفايي مي شنيدي که شاااخ درمياوردي؛ مجبور مي شدي بگي واقعاً کجا داري ميري و با کي البته! ديگه نمي تونستي تظاهر کنه فلان جا رو به خاطر فلان چيز دوست داري! همه قيمتها عوض ميشد.اوايل تظاهر مي کردي که خوشحالي و کمتر از همه، تو ضرر مي کني ولي چند وقت که مي گذشت، به اين نتيجه مي رسيدي که حاضري بگي غلط کردم و قال قضيه رو بکني.اگه اونم يه دروغ گوئه...چه اهميتي داري؟ چرا فکر مي کني خودت بهتري؟ خوب که فکر کني، همه مون مث هميم.يه مشت بازيگر حرفه اي ولي گيج! *۲۷ تير ۸۴ *اين اولين تابستونيه که نه منتظر اومدنش بودنم نه مشتاق تموم شدنش؛ کلي کار دارم که حتماً بايد توي اين ۳ ماه -يه ماهش که گذشت- انجام بدم و خب تا اينجا؟ هيچي...بعضي وقتا آدما اينطوري ميشن.مث الان من...دنيا برام کمرنگه.حتي حال ندارم آرزو کنم که همه چيز بشه مث قبل..بديش اينه که هيچي خوشحالت نمي کنه؛ حتي وقتي تلفن زنگ مي زنه و يه دوست قديمي ميخواد باهات حرف بزنه..حتي وقتي براي خودت خريد مي کني..ديگه چک کردن کامنتها و آفلاينها هم برام جالب نيست و خب ۱۰۰۰ سالي ميشه که چک نمي کنم! -خواهشاً از اين آفلاينهاي احمقانه آپديت شد نذارين!- حوصله ندارم بي بي تميز بازي دربيارم و هر روز لباسام رو اتو بزنم؛ من بودم که کفشامو روزي دو بار تميز مي کردم؟ دوست دارم به همه گير بدم...وقتي يکي داره خيلي جدي درباره يه مسئله مهم -به خيال خودش- حرف مي زنه، مسخره ش کنم..دلم ميخواد بگم از اين دنياي کوچيک مسخره ديگه حالم داره به هم مي خوره..خسته شدم بس که نشستم و بيخودي زر زدم...اين چه مدل دعا کردنه؟..آره، من بلد نيستم مث آدم بزرگا!!! ۲۰۰ نفر رو دور خودم جمع کنم و دسته جمعي دعا بخونيم.اصلاً بلدم ولي دلم نميخواد، خوشم نمياد.عربي رو خوب مي فهمم، خيلي هم خوب مي تونم بخونمش ولي دلم نميخواد.مگه تو فقط خداي عربهايي؟ تو فارسي هم بلدي...پس گوش بده..من خسته م..دلم تنگ شده...حتي نمي تونم گريه کنم -ديگه حوصله ش رو ندارم- فرق من با تو اينه که من خدا نيستم ولي تو هستي...دل من تنگ ميشه ولي دل تو نه...من کم ميارم ولي تو نه...پس يه فکري به حال من بکن لطفاً... --------------------- *۱۰۰ مگابايت فضاي رايگان *۲۵۰ مگ فضاي رايگان با کلي نام هاي دامنه انتخابي براي ساب دامين شما. *اينم ۱۵۰ مگا فضاي رايگان *۲۵۰ مگ فضاي رايگان *۴۵۰ مگ فضاي رايگان *۵۰۰ مگابايت فضاي رايگان --------------------- *اگه بري اينجا و اسم و فاميلي ت رو کامل بنويسي، راجع به شخصيت و خصوصياتت مطالب جالي بهت ميده.به ديدنش ميرزه. اينجا هم مي توني تاريخ تولدت رو کامل بنويسي و کلي سرگرم شي. (هردوش دوبلو نشده س البته؛ زبان اصليه) مال مناين شد:
*وبلاگ خود را با ۳ وبلاگ ديگه مقايسه کنيد! اين ابزار در واقع براي مقايسه هر سايتي که خواستيد با هر سايتي که خواستيده؛ يعني مثلاً براي مقايسه وبلاگ خودتون با سايت ياهو.روش کار هم اينطوريه که اول، لينک وبلاگ خودتون و بعد آدرس ۳ تا از رقيبها رو وارد مي کنين و ۳ سوته جوابتون رو مي گيرين مث تعداد لينکهايي که از سايتهاي مختلف بهتون دادن.اينم لينکش... کپي رايت *يه ليوان آب چقدر سنگينه؟ سخنران، زماني که مديريت استرس رو براي حضار توضيح مي داد، ليوان آبي رُوبرداشت و پرسيد: «يه ليوان آب چه قدر سنگينه؟» جواب هايي که داده شد بين بيست تا پونصد گرم بود. سخنران جواب داد: «خودِ وزن مهم نيست، به اين بستگي داره که چه مدت ليوان رُ نگه دارين.اگه براي يه دقيقه در دستم بگيرمش، مشکلي نيست. اگه براي يه ساعت نگه ش دارم، دستِ راستم درد مي گيره. اگه براي مدت يک روز نگه ش دارم، شما مجبور ميشين آمبولانس خبر کنين. در هر مورد، وزن مشابهه، اما هر چي طولاني تر نگه ش دارم، سنگين تر ميشه. ادامه داد: و اين همون چيزيه که در مديريت استرس هم وجود داره. اگه تمام وقت کارهاي سنگيني رو انجام بديم، دير يا زود، کارها سنگين تر ميشن و شما ديگه نمي تونين ادامه بدين. همون طور که در نگه داشتن ليوان آب هم، بايد اون رو براي مدتي زمين بذارين و استراحت کنين، و دوباره بلندش کنين. وقتي که خستگي در کرديم، مي تونيم به کارها برسيم. در نتيجه، امشب قبل از اينکه برين خونه، مسئوليت هاي کاري رو زمين بذارين. با خودتون خونه نبرين شون. مي تونين فردا دوباره برشون دارين. هر مشغوليتي که الآن درگيرش هستين رو اگه مي تونين براي لحظه اي کنار بذارين. آروم بگيرين. بعد از اين که استراحت کردين، دوباره از سر بگيرينشون. زندگي مال شماست، ازش لذت ببرين! و در ادامه راه هايي رو براي سر و کله زدن با کارهاي روزمره باهاشون در ميون گذاشت: * قبول کنين که بعضي روزها کبوتر هستين و برخي روزها مجسمه. * هميشه واژه هاي مهربان و زيبا به کار ببرين، مثل زماني که مي خواين اونا رو بخورين. * هميشه چيزهايي رو بخونين که اگه وسط خوندنش مُردين، قيافه ي خوبي داشته باشين. * خيلي ساده، تنها هدف زندگي شما شايد اين باشه که درس عبرتي باشين براي ديگران. (من اينو قبول ندارم البته؛ به من چه؟!) * هيچ وقت ماشيني رو که خودتون نمي تونين هل ش بدين نخرين. * کسي اهميت نميده که شما نمي تونين خوب برقصين؛ فقط بلند شو و برقص! * وقتي همه چيز واسه تون جور ميشه، تو مسير اشتباهي هستين. * روزهاي تولد واسه تون خوبن. هر چي بيشتر داشته باشين، بيشتر زندگي مي کنين. * شما مي تونين فقط يه آدم باشين تو کل دنيا، اما همين طور مي تونين يه دنيا باشين واسه يه آدم. (اصل اين جمله از کاستاندا هست) * شخصي که واقعاً شاده، اونيه که مي تونه از چشم انداز جاده ي انحرافي لذت ببره.
*۲۶ تير ۸۴ *مث بچه ها نشسته م يه گوشه.ديکشنري روي پامه و دارم دنبال اسم حيوونا مي گردم؛ معلم کلاس زبان خواسته.حوصله کلاس زبان رو ندارم ديگه.بچه ها شورش رو درميارن.به اندازه کافي اسم پيدا مي کنم.کتاب رو مي بندم.معني کلمه ها رو با ديکشنري کامپيوترم چک مي کنم؛ همه ش درسته.يه کتاب ديگه برمي دارم.نوشته هرچي رضايت آدما از کارشون بيشتر باشه، آمار جيم شدن و استعفا و اخراج کمتره.زحمت کشيدي! اسم خودش رو هم گذاشته دکتر.من نمي دونم چرا همه کتابا پر نوشته هاي آشغالن؟ از نويسنده هاي همچين کتابايي بيچاره تر، اونايي هستن که مجبورن اين اراجيف رو بخونن و حفظ کنن.يکيش خود من...۱۰۰ رحمت به بلاگ خودم.لااقل يکي پيدا ميشه بگه آي گفتي! *۲۵ تير ۸۴ ۱*بانک اطلاعات خواص دارويي، خصوصيات اقليمي و نام علمي گياهان دارويي ۲*با فتوشاپ، قيافه ها رو اين شکلي مي کنند. ۳*اين آخر استتار است! ۴*خيلي باحال!!! ۵*تعرفه مکالمات تلفن ثابت و همراه ۶*مصاحبه با مريم گلي ۷*آيين نامه جديد راهنمايي و رانندگي ۸*لينک همه سايتهاي دولتي ۹*مجموعه داستان هاي کوتاه فانکر ۱۰* ببينين حتماً !!! ۱۱*دوست واقعي ۱۲*يک وبلاگ بسيار جالب با موضوع طراحي ۱۳*خالکوبي روي بدن در انواع و اقسام مختلف ۱۴*آموزش تصويري ساختن سايه هاي مختلف با دو دست ۱۵*عجايب هفت گانه بارگاه خسرو پرويز ۱۶*ثبت نام تلفن همراه در اواخر سال با تشکر از لينکس... *امروز باز teacher بند کرد به هوم ورک و ورک بوک و اينا؛ من نمي دونم چرا پسرا قسم خوردن کلاس رو خراب کنن.يپشنهاد teacher اين بود که با پولي که براي کلاس ميدن، برن گيم نت که لااقل اين دو ساعت رو کيف کنن! *رفتم ثبت نام کردم براي کلاس رانندگي! فعلاً فقط آيين نامه رو ميرم؛ چون شهر گرمه و من توي ماشين که مي شينم حالم بد ميشه واقعاً و فکر مي کنم امروز ديگه مي ميرم حتماً! اينه که بايد صبر کنم تا پاييز بشه -فقط به اين دليل مسخره که ميخوام رانندگي ياد بگيرم؟- و اون وقت برم.بابا مايکل شوماخر! *۲۴ تير ماه ۸۴ *اين ويروس جديدي که دکتراي بي سواد ازش حرف مي زنن، چيزي نيست جز گرما زدگي که باعث دل درد و دل پيچه و تهوع هم مي تونه بشه! غذاهاي سبک بخورين -نه چرب و سنگين- به جاي موز و خرما -اگه مي خواين خودتون رو تقويت کنين مثلاً! - آب ميوه و مايعات بخوريد؛ همينطور ماست و دوغ! تا ببينيم اين مصيبت دماي هوا بالاتر از ۴۶ درجه کي تموم ميشه؟! همه جاي دنيا وقتي دماي هوا بيشتر از ۴۵ درجه بشه، ملت تعطيلن.ما چرا تعطيل نمي کنيم؟ *مثلاً امروز مهمون داشتيم.تمام مدت خوابيده بوديم همه مون! يه عده به خاطر مريضي! -گرمازدگي؟- يه عده به خاطر خستگي! يه عده هم براي فرار از دست اون دو تا مهمون پرحرف! قسم مي خورم صداشون از صبح تا عصر قطع نشد! مگه وقتي که رفتن دستشويي و سر ناهار و موقع ميوه؛ اونم نه همه ش؛ توي فاصله بين دو تا قاشق متوالي هم حرف مي زدن! *۲۳ تير ۸۴ *چرا خورشيد مي تابه، چرا مي چرخه زمين؟ عشق من بگو چرا! تو فقط بگو، همين! :دي *۲۲ تير ۸۴ *و من همچنان شديداً اميدوارم به خيلي چيزا و دعا مي کنم اون چيزايي که حس مي کنم قراره اتفاق بيفته، اتفاق بيفته؛ ترجيحاً تا آخر مهر! و خب فعلاً ظاهراً everything is O.K تا بعد! [Link] [0 comments]
Tuesday, July 12, 2005
مریم و گیشاشناسی
*۲۱ تير ۸۴ *راهنماي مردم آزاري با وبلاگ *تا اونجاش که ميگه: او همواره با دست راست خود شما را نگه داشته است، توي بلاگ من هست ولي بقيه ش رو از يه جاي ديگه خوندي لابد! *اينا رو در جريان سرچ در کامپيوترم پيدا کردم:
*زندگي هميشه يه جور نيست؛ هرچند وقتي به نظرت همه چيز تکراري شده، نمي توني اينطوري فکر کني.يه وقتايي بايد تصميم بگيري...که ميخواي بري فلان چيز رو ياد بگيري يا نه...ميخواي با فلاني دوست باشي يا نه...ميخواي بري اين رشته رو بخوني يا نه...موهات رو اين مدلي بزني يا نه...و الان...براي من...اين رشته رو ميخوام امتحان بدم يا نه! چون رشته ي من، فوق ليسانس نداره توي ايران، به هرحال هر رشته اي رو که بخوام امتحان بدم، يه جور تغيير رشته برام محسوب ميشه؛ و خب بعضي رشته ها به تخصص نداشته ي من! نزديک ترن تا بعضياي ديگه.تصميمي که من گرفتم، شايد به نظر خيليا خرکي بياد.حتي اونايي هم که تاييد مي کنن و اميدواري ميدن، يهو از دهنشون مي پره که چرا؟ اووووم...به هرحال از نظر من اين بهترين تصميمه و بايد بتونم اجراش کنم.برام سخته بعد از ۳ سال ايم مدلي درس خوندن، دوباره مث بچه آدم -کنکوري؟- بشينم خرخوني کنم هرچند اون موقع هم تا جا داشت از زيرش درمي رفتم.الان ولي ديگه جا نداره واسه فرار کردن.براي فوق يا نبايد بخوني يا خيلي دقيق بايد پيش بري؛ حد وسط وجود نداره؛ به درد نمي خوره.از اين ۳ تا کتابي که تا الان دارم، دو تاش رو نگاه کردم.يکي ش برام سخت بود يه طورايي.رفتم سراغ اون يکي.پر اسم و نظريه بود.فهميدم چي نوشته ولي هيچي ش يام نمونده الان! خدا به خير کنه :دي *ما توي کلاس زبان، ۷ نفريم؛ يعني ۸ نفر بديم بعد يکي مون ديگه نيومد.با اينکه خونه شون توي همون خيابونيه که آموزشگاه هست ولي براي teacher راه رو بهونه کرده بود البته خود teacher مي گفت که حرفاش رو باور نکرده و حدس مي زنه طرف از جو صميمانه ي کلاس خوشش نيومده و همچنين از اينکه من (يعني خود teacher) همه رو به اسم صدا مي زنم و خب براي همين نمياد.anyway ما ۷ نفريم.دخترا: من و ساغر و مريم (يه مريم جديد) / پسرا:شهاب و امير و عليرضا و يه خانومي هم هست که dentist و استاد دانشگاهه. teacher يه خانوم ۲۵ ساله ي خوش اخلاقه که تازگيا داره از دست بچه ها کلافه ميشه و اينکه کلاس ما آخر وقته -۷ تا ۹ شب- هم مزيد بر علت شده! پسرا هر ۳ تاشون دبيرستانين و البته هر ۳ دوست دارن از زير کار در برن.شهاب هميشه تمريناي ورک بوک رو از روي مال من مي نويسه.يه روز ميگه شما تمرينا رو نوشتين؟ روز بعدش مي پرسه نوشتني چي داشتيم؟ يا بار ديگه يه چيز ديگه ميگه و همه ي اينا يعني بده از روش بنويسم.گاهي هم خودم قبل از اينکه چيزي بده، ورک بوکم رو ميدم دستش و مي فرستمش توي اون کلاس خاليه که تا اومدن teacher بنويسه همه رو.امير و عليرضا از اينم relax ترن؛ يا سر کلاس مي نويسن يا اصلاً نمي نويسن! و فقط هي teacher رو حرص ميدن.يه کم هم سختشونه سر کلاس -به خاطر حضور دخترا فکر کنم- و خب شهاب انگار راحت تر از اون دو تاست.يه کم هم اخلاق من دستش اومده.روم حساب مي کنه.تمريناي سر کلاس رو اوايل جلو جلو مي نوشت و يه بارم جريمه شد که بستني بخره براي همه -و خب نخريد.اصلاً با کي هستي؟!- اينه که حالا مي شمره ببينه نوبت خودش به کدوم جمله مي رسه.آروم ازم مي پرسه -معمولاً روبروي من ميشينه- و خب لب خوني بلده.مي گيره قضيه رو! با ساغر ميونه م زيا خوب نيست يعني زياد خوشم نمياد ازش.امسال ميره سوم دبيرستان.سر کلاس ديوونه م مي کنه بس که سوال مي پرسه.دلم ميخواد گاهي بهش بگم به جاي اين همه آرايش کردن -يه دختر ۱۴-۱۳ ساله- و سخنراني در مورد شوهر پولدار -حالا تعريف مي کنم- برو اينا رو ياد بگير که انقدر منو ديوونه نکني. مريم ولي خيلي دختر خوبيه.با هم مشکلي نداريم.اون خانوم دنتيست هم رفتارش خيلي دوستانه س؛ خوشم مياد از تواضعش.سر کلاس معمولاً وقتي قراره تمرينهاي کتاب رو حل کنيم، teacher يکي دو دقيقه ميره بيرون و معمولاً امير بدو بدو ميره که جوابا رو از روي کتاب استاد بخونه و چون اون لحظه هول ميشه و مغزش از کار ميوفته فقط بلند ميگه که بقيه حفظ کنن.منم همه ش مي خندم.هر دفعه اين جريان تکرار ميشه و هر دفعه هم من مي خندم. صحبت بحث و لکچر که ميشه پسرا مخالفت مي کنن و به teacher برمي خوره و شروع مي کنه که: مي تونين کتاب و نوار بگيرين و توي خونه اينا رو بخونين.کلاس براي اينکه که speaking و listening تون قوي بشه.حالا درباره ي چي حرف بزنيم؟ و باز در کمال پررويي مي گن نه! يه بار بهشون مهلت ندادم مخالفت کنن و حرف love و اين چيزاي رمانتيک رو شروع کردم.هيچ کدوم توي بحث شرکت نکردن و انقدر ساعتشون رو نگاه کردن که با به teacher برخورد و تعطيلش کرد.به خودم گفتم دفعه ي ديگه بهشون ميگم که کارشون اصلاً خوب نيست ولي نگفتم شايد چون عليرضا داوطلب لکچر شد! بعدشم نوبت منه.خودم قبول کردم.اصلاً هم نمي دونم چي ميخوام بگم. درکل کلاس خوبيه.هم پيشرفتم رو حس مي کنم، هم سرم گرم ميشه و به خيلي چيزا وقت ندارم فکر کنم.همه ش هم دارم مي خندم مث وقتي که مريم به future گفت furniture! خوشحالم که جزو کلاس کناري نيستم.جوش يه طوري بود.بچه ها همه بزرگتر از بچه هاي کلاس ما بودن -مثلاً سن بچه هاي دانشگاه- و خب جوش هم خيلي فرق داشت.استادش هم اون پسر قدبلنده س که اصلاً ازش خوشم نمياد.خيلي پرو به نظر مي رسه. اون يکي کلاسه هم که واويلا! دو تا دختر هستن که اول از همه ميان که فقط براي پسراي کلاسشون، پشت چشم نازک کنن و ادا دربيارن.مث اين جلفهايي که کلاس زبان رو شبيه سازي مي کنن به دانشگاه.بعد گندش رو درميارن! دقيقاً همون مدلي! اميدوارم ترم هاي بعد هم کلاس همينجوري باشه. يه چيزايي هم هست که من دقيق نمي دونم؛ مثلاً حرف love که ميشه همه به شهاب نگاه مي کنن و هي ميگن آيدا! ظاهراً فقط يه شوخيه؛ نمي دونم...يا مثلاً اون روز teacher به شهاب مي گفت آخر ترم که شد نري دنبال آقاي فلاني -مسئول آموزشگاه و همسر teacher البته!- که ورقه ت رو صحيح کنه ها.گفتم مگه برگه ها رو ايشون صحيح مي کنه؟ teacher گفت مال شهاب رو بله! :دي خلاصه اينم از وضع کلاس ما.همه چيز ياد گرفتيم جز اوني که بايد.راستي Grudge رو ديدي؟ کاش يه بار از يه فيلم ترسناک جداً مي ترسيدم! *۲۰ تير ۸۴ *امشب سر کلاس زبان، ۴ نفر بوديم.از يه کلاس ۷ نفره، ۳ نفر نيومده بودن! اون ۳ نفر هم ۳ تا پسراي کلاس بودن که قسم خوردن حل تمرينهاشون رو از من بيچاره بگيرن! علني ش کردن ديگه.قبل از کلاس، هميشه ورک بوک م رو ميدم به شهاب که دور از چشم استاد، از روش کپي بزنه! امير و عليرضا هم بعداً از روي ورک بوک شهاب مي نويسن.امروز استاد گفت وقتي ميگم شما دو نفر با هم کار کنين، شما دو نفر هم با هم، معنيش اين نيست که يکي بنويسه بقيه کپي بزنن! توي دلم گفتم خبر نداري همه تمرينا رو کپي مي زنن؛ تمرينهاي آخر درس رو هم اگه از قبل جواب دن، جريمه داره.واسه همين موقع خوندنش که ميشه، شهاب دونه دونه ازم مي پرسه.حالا يه بار ماجراهاي کلاسمون رو رنگي تعريف مي کنم. *اون روز که از خونه ي مادربزرگه اومديم و حالم خوب نبود و اينا، فکر کردم عينک آفتابيم رو اونجا جاگذاشتم و از اونجايي که خيلي ننر تشريف دارم و به وسايلم شديداً عادت مي کنم و اينا، تلفن زدم ببينم اونجا هست يا نه! الان مادر بزرگ گرامي تماس گرفت گفت من هرچي مي گردم، عينک مريم رو پيدا نمي کنم. مامانم گفت خودش پيداش کرده، توي کيفش بود! به منم چيزي نگفت.اومدم ديدم عينکش روي ميزه.پرسيدم کي رفتي گرفتي؟ گفت توي کيفم بود.نديده بودم.بهش گفتم چرا پس نميگي پيداش کردي؟ بعد از پايان مکالمه ي تلفني، مامان ازم پرسيد چرا تلفن نزدي به اين بنده خدا بگي.تا توي کمد و کشوها رو هم گشته دنبال عينکت.فکر کرده عينک طبي ت رو گم کردي. پ.ن:من چقدر خنگم که نمي بينم عينک توي کيفمه. پ.پ.ن:چقدر بي فکرم که اعلام نمي کنم عينکم رو پيدا کردم. پ.پ.پ.ن:چقدر سربه هوام که توضيح نميدم اوني که گم شده! عينک آفتابي بوده نه طبي. پ.پ.پ.پ.ن:چقدر بي شعورم که تلفن نمي زنم بگم دنبالش نگردين. ديده بودي تا حالا کسي به اين صراحت! نتيجه بگيره و اعلام هم بکنه؟!شرمنده شدم کلي. *الان خانوم همسايه بالايي ماشين رو کوبيد به در پارکينگ.شيشه ي ماشين خرد شد حسابي! خودش هم داشت از ترس، غش مي کرد.مامان براش آب قند برد فکر کنم! اي داد بيداد :دي *امشب مجبور شدم تلفن بزنم به يکي از بچه ها و بهش بگم که يه درسي رو افتاده.چون خودش نمي تونه فعلاً بره دانشکده و امروز پيغام گذاشته بود روي تلفن که اگه نمره ش رو مي دونم، بگم بهش يا اگه ميرم دانشکده، برم ببينم چند شده.دلم نميومد ولي مجبور شدم تماس بگيرم و بهش بگم.طفلک خيلي ناراحت شد.درس سختيه واقعاً! *آدم توي اين متروي تهران چه ادا اصولهايي که نمي بينه.يا مث مسجد واسه هم جامي گيرن -با اووووون همه ژست و ادعاي کلاس!- يا حس مانکن بودن مي گيردشون و تمام مدت، دست به کمر واسه ملت، پشت چشم نازک مي کنن.عجب گيري افتاديما! *۱۹ تير ۸۴ *شايد مسخره باشه ولي وقتي زهير رو مي خونم، مي بينم خيلي از حرفاش چيزاييه که هميشه مي دونستم ولي نمي تونستم بگم يا اصلاً خودم هم خبر نداشتم که اينا رو مي دونم؛ انگار فراموش کرده بودم! *۱۸ تير ۸۴ *هرجاي تهران بزرگ که کار داشتين، آدرس هرجا رو خواستين فقط يه کلمه به من بگين :دي ماجرا از اونجا شروع شد که من به علت کاري که برام پيش اومده بود، بايد مي رفتم دانشکده ي مديريت -گيشا- و از اونجايي که من رو با جرثقيل هم نميشه از خونه برد بيرون، طبيعيه که هيچ جا رو بلد نباشم -مگر جاهايي که لازم بشه برم- و خب گيشا هم يکي از همون جاها بود.قسمت جالب ترش اينجاست که اين دفعه هيچ کمکي رو قول نکردم و تصميم گرفتم خودم برم؛ حتي اگه کلي لازم بشه آدرس بپرسم و معطل شم حتي براي اتوبوس -چون تنها که باشم، عاقلانه رفتار مي کنم و با تاکسي نميرم- خب اول بايد مي رفتم ميدون توحيد.توي راه از يه خانومي سوال کردم -در تمام عمرم، تا جايي که يادم مياد همه ش در حال سوال کردن بوده م!- بهم گفت بهتره يه ايستگاه بعد از توحيد پياده بشي؛ از اونجا راحت مي توني بري...منم به حرفش گوش کردم؛ اولين اشتباه! وقتي پياده شدم، اوضاع به نظرم يه جوري بود.حس کردم يه جاي کار مي لنگه.از اون پسري که منتظر نشسته بود پرسيدم.اول گفت درسته، اشتباهي در کار نيست.بعد از ۲-۱ دقيقه صدام زد گفت اشتباهه! اين ماشينا که از اين مسير ميان، ميرن انقلاب -از گيشا به انقلاب- شما بايد بري از توحيد سوار بشي! -بازم به آقايون- مجبور شدم يه ايستگاه رو برگردم.کمتر از اوني بود که بخوام سوار ماشين بشم ولي بازم يه مشکلي بود.همون ماشينايي که از گيشا مي رفتن انقلاب، از توحيد هم رد مي شدن.عقلم رسيد شايد از انقلاب به گيشا، اون سمت ميدون باشه ولي حال نداشتم برم.شديداً مي خواستم در مصرف انرژي م صرفه جويي کنم؛ چقدر هم وفق شدم.يه خانوم ديگه بهم گفت مي تونم ماشيناي تجريش رو سوار شم و خب گيشا پياده بشم.فکر خوبي بود؛ قبول کردم.بهم گفت دانشکده ي مديريت رو بلده و مي تونه بهم بگه دقيقاً کجا بايد برم -بازم براي صرفه جويي در انرژي م قبول کردم- هرچند يه کم به نظرم اومد راه رو خوب بلد نيست و فقط حرف الکي مي زنه. رسيديم پل گيشا.چون دفعه ي قبل از بالاي پل اومده بوديم و منم شديداً در جهت يابي مشکل دارم :دي فکر کردم بيخود راهم رو دور نکنم.حتماً اين آدم راه بهتري بلده.مي دونستم دارم اشتباه مي کنما ولي نمي دونم چرا کاري نمي کردم! دو ايستگاه ديگه هم رفتيم.کم کم سربالايي داشت شديد مي شد.نمي خواستم سر از تجريش دربيارم.خانومه مث خنگها -دلم ميخواد بکشمش هرچند اون موقع اصلاً عصباني نشدم- يه تابلو رو بهم نشون داد گفت مديريت! ولي اون در واقع پل مديريت بود نه دانشکده ي مديريت.در کمال بي تفاوتي پياده شدم.رفتم اون طرف خيابون و دوباره سوار شدم؛ دو تا ايستگاه رو برگشتم و باز رسيدم پل گيشا. پل عابر و اينا...تااااا دانشکده.خيلي خلوت بود.پرنده پر نمي زد.کارم هم انجام نشد خدا رو شکر.يه مشکلي داشت که بايد مي رفتم دانشکده ي خودمون تا حلش کنم.مي خواستم يه تلفن بزنم ولي يادم اومد کارتم رو دادم به دوستم! تعاوني اونجا کارت نداشتن -تموم شده بود- رفتم بيرون از دانشکده.به راهنمايي يه خانوم ديگه -خدا بگم اين زنها رو چي کار کنه- سر از دانشکده کناري درآوردم -اسمش چي بود؟- با يه آدرس غلط -تو مايه هاي تهران، سمت چپ- راه افتادم.به هيچ جا نمي رسيدم.کسي هم نبود ازش چيزي بپرسم.رفتم توي دانشکده پزشکي و خب فهميدم بايد تمام راه رو بگردم و در جهت مخالف برم اون طرف. ديگه حسابي گشتم تا تونستم تعاوني اونجا رو پيدا کنم و کارت بخرم -چرا دانشکده ي ما تعاوني نداره؟ يا داره؟- برگشتم همون دانشکده ي مديريت.حالا تلفنه نمي گرفت.تقريباً ديوانه شدم تا تونستم شماره رو بگيرم.فکر کنم اون بنده خدا رو هم کلافه کردم بس که تلفنش زنگ خورد.يا اصلاً هيچ بوقي نمي شنيدم يا در دسترس نبود يا گوشي رو برمي داشت ولي چيزي نمي شنيدم و نميشد حرف زد.چند بار هم قطع و وصل ميشد صدا.يه بارم که کلاً قطع شد.کلي سرش نق زدم.حقم بود بگه آخه من چي کاره ي مخابراتم؟ براي جلوگيري از گم شدن مجدد، ازش آدرس خواستم.خيلي خلاصه گفتم که موقع اومدن کلي گم شدم و اصلاً دلم نميخواد دوباره اين جريان تکرار شه.آدرسي که بهم داد خيلي سرراست بود ولي عملاً ازش استفاده نکردم -نشد يعني- و از يه راه ديگه اومدم.رسيدم آرياشهر! يه سري هم اونجا گيج شدم تا برسم خونه.اينم از تهران گردي من! فکر کنم بهتره شديداً يه فکري به حال خودم بکنم.مامان مي گفت لااقل صحها که داري ميري بيرون، منو صدا کن نگاه کنم لباست چه رنگيه که وقتي گم شدي بتونم به پليس اطلاعات بدم و توي روزنامه بدم بنويسن...اي داد بيداد...برام سر تکون بده :دي *۱۷ تير ۸۴ *چه چيز خوبيه اين اس ام اس.دوسش دارم! [Link] [0 comments]
Thursday, July 07, 2005
چک ميل
*۱۶ تير ۸۴ *ديشب رفتم چک ميل...توي اسمهايي که هست، يکيش خيلي خوشحالم مي کنه؛ از همه ش خوشحال ميشم ولي دوست قديمي، يه چيز ديگه س -يه سال رو ميشه گفت قديم؟- نوشته بود:آخر ايميل، هميشه ميشه کلي حرف زد.بعد هم فرار کرد! اگه تو از رسيدن ايميل هام، از اعتمادي که بهت دارم و از بودنم خوشحالي، بايد بدوني که اين دوستي براي منم عزيزه.واسه همينه که برات نوشتم thank GOD, lucky me... *يکي از دوستان برام نوشته بود عمراً منو عصباني ببيني يا بتوني عصبانيم کني.تو عمرم عصباني نشدم...عيييييييييييين من! بعد از خنده، دومين حالتي که ميشه اوايل آشنايي ازم ديد، عصبانيته.خواهرم بهم ميگه اتابکي! -همون مجري خله که هروقت دلش بخواد به ملت فحش ميده-نه حالا اونقدر شديد ولي کلاً زود عصباني ميشم، خيلي زود؛ سريع هم يادم ميره همه ش رو.خواهرم چند ساله يه سوال داره.ميگه تو فقط بگو چطوري مي توني اينطوري باشي؟ *۱۵ تير ۸۴ *امروز بعد از قرني رفتيم خونه مادربزرگه.با آژانس هم رفتيم که مثلاً حال بنده بد نشه.مي دوني که! جنبه ي توي ماشين نشستن رو ندارم اصلاً.پيشنهاد خودم اينکه که پياده برم همه جا! کل راه شايد ۲۵ دقيقه هم طول نکشيد ولي حالم شديداً بد شده بود.درکل چون از حالت تهوع، حالم به هم مي خوره، سعي مي کنم هرطوري شده درمقابلش ايستادگي کنم و خدا رو شکر، هميشه هم موفق ميشم ولي مي ميرم توي ماشين تقريباً.ديروز هم اول يه کم کتاب خوندم.بعد ديدم حالم داره بد ميشه.يه کم بيرون رو تماشا کردم -جالب ترين منظره اي که ديدم، مدرسه علامه حلي بود!- بعد سعي کردم به چيزاي خوب فکر کنم ولي عملاً همه چيز به نظرم مزخرف ميومد و فقط دلم مي خواست زود برسيم که پياده شم.تند تند هم خودم رو لعنت مي کردم که چرا اون مانتو سفيده رو نپوشيدم.اين سدريه خيلي گرمه. مث جسد شده بودم.کلي اونجا که رسيديم، صورتم رو شستم.تازه يه کم بهتر شدم.به خودم مي گفتم بابا کم جنبه! از اينايي ياد بگير که همه ش توي راهن؛ آخ هم نميگن.۲۰ دقيقه هم چيزيه آخه؟ کلي آب بازي کردم تا بهتر شدم.بعد از ناهار هم کلي خوابيدم.تا شب هم کاملاً افقي بودم.مردم بس که شربت و آب قند و بستني به خوردم دادن.الان هم با اجازه تون قيد کلاس رانندگي رو زدم چون اصلاً نمي تونم اين گرما رو تحمل کنم.مطمئنم روز اول، پشت فرمون جان به جان آفرين تسليم مي کنم ۱۰۰٪ - به قول بچه ها:۶۰٪ - خدا رو شکر که کلاس زبانم نصف شبه -۷ تا ۹- وگرنه اون رو هم نمي رفتم.آدم انقدر ننر ميشه آخه؟ *۱۴ تير ۸۴ *سر ظهر، توي اين گرمای وحشتناک عین دیوونه ها *۱۳ تير ۸۴ *يه سايت مجاني براي ارسال sms به موبایل.باید اول ثبت نام کنید.خوبیش اینه که شماره موبایل نمیخواد ازتون.یعنی اگه خودتون موبایل ندارین باز هم می تونین برای موبایل های دیگه sms بزنین. خلاصه که sms - iran - free! *به نقل از برونکا: پرچم ۳ رنگ ايران وقتي كاوه عليه ضحاك قيام كرد، پيشبند چرمي اي رو كه داشت، روي نيزه اش زد تا مردم ببينند و دنبالش حركت كنند.بعد از اينكه كاوه پيروز شد، فريدون براي تشكر از كاوه، پيشبند كاوه رو پر از طلا و جواهر كرد و اسمشو "درفش "كاوياني گذاشت. بعد از حمله عرب ها به ايران و ورود اسلام به ايران، فقط بابك خرمدين و ابومسلم خراساني بودند كه پرچم داشتند.پرچم بابك خرمدين، قرمز و پرچم ابومسلم خراساني، سياه ساده بود. بعد از اون، سلطان محمود غزنوي از همون پرچم سياه ابومسلم استفاده مي كرد با اين تفاوت كه يه طرح ماه رو با الياف طلا روش اضافه كرده بود.سلطان محمود اواخر عمرش به خاطر علاقه زيادي كه به شكار شير داشت، طرح ماه رو از روي پرچم برداشت و طرح يك شير به جاي اون گذاشت. البته هنوز درفش پادشاهي وجود داشت و در كل دو تا پرچم تو دربار استفاده مي شد:يكي پرچم ملي؛ يكي هم درفش پادشاهي. تو دوره ي نادرشاه، درفش پادشاهي رو از ابريشم زرد و ابريشم قرمز بافته بودن و پرچم ملي رو از سه رنگ سبز؛سفيد و قرمز. بعد از اون قاجار، به خاطر دشمني اي كه با نادر شاه داشت، همه رنگ هاي پرچم ملي رو حذف كردند به غير از قرمز.پرچم ملي ايران تو زمان قاجار يه مستطيل قرمز بود با يه دايره سفيد وسطش (برعكس پرچم الان ژاپن) ولي اواسط حكومت قاجار، اميركبير كه علاقه زيادي به نادرشاه داشت، همون رنگ هاي دوره نادري رو وارد پرچم ملي كرد و از اون موقع تا الان سه رنگ سبز و سفيد و قرمز ، رنگ هاي اصلي پرچم ايران موندند. شيري كه تا قبل از انقلاب، روي پرچم ايران بود تو دوره هاي مختلف حالت هاي متفاوتي داشت:يا در حال راه رفتن يا در حال نشستن يا نيمرخ يا رو به بيننده؛ ولي نكته اي كه توي همه اين حالتها رعايت مي شد، شمشيري بود كه توي دست شير بود. شير نماد ماه مرداد هم هست؛ يعني زماني كه خورشيد تو اوج بلندي و گرماست و به خاطر هماهنگي بين قدرت شير و گرماي زندگي، خورشيد هم بالاي شير اضافه شده بود(دقيقا نمي دونم از چه زماني)البته خيلي ها هم اعتقاد دارند كه مهر پرستي و تقدس خورشيد، تو آيين ايران باستان باعث شد طرح خورشيد روي پرچم اضافه بشه. بعد از انقلاب، شير(نماد دلاوري) و خورشيد(نماد مهرپرستي) رو از روي پرچم ايران برداشتند و به جاش لااله الاالله گداشتن.بين رنگ هاي پرچم هم 22بار! الله اكبر نوشتن. پ.ن:قضيه پيچيده شد! تقريباً اصلاً هيچي از اينايي که خوندم يادم نمونده.ميشه به جاش، ۲۰ بار بگم قوري گل قرمزي؟! *ناگفته هاي چيني * يك آدم زرنگ مشكلات بزرگ را تبديل به مشكلات كوچك كرده و مشكلات كوچك را از بين مي برد. * مرمر را كه صيقل مي دهي نه نرم تر و نه سردتر مي شود همين طور هم افراد مودب را. * كلاغ همه جا سياه است. * بهتر است اشتهايت را كنترل كني تا مقروض نباشي، صبور باش اگرچه بي پول هستي. خرد آلماني * كسي كه نفرين مي كند شيطان را دعا مي كند. * كسي كه با احمق جر وبحث مي كند جواب هاي تند دريافت مي كند. * دكتر جديد قبر كن جديد. * كسي كه روي تخم مرغ راه مي رود بايد سبك راه برود . حرف هاي ايتاليايي * كسي كه يك نفر را تنبيه مي كند صد نفر را تهديد مي كند. * كسي كه چيزهاي زيادي را شروع مي كند تعداد كمي از آنها را به پايان مي رساند. * يك صورت باز اغلب افكار بسته را مخفي مي كند. * بين دو ترسو برتري با كسي است كه ديگري را زودتر بشناسد. صحبت آمريكايي * يا قبول كن يا حرف نزن. * ضربه اول مثل دو ضربه است. * هرگز به فكر آب نمي افتيد تا وقتي كه چاه خشك شود. * هرگز مقدار واقعي در آمد و افكارت را آشكار نكن. *مصداق زگهواره تا گور دانش بجوي * آليس پورلاك انگليسي اولين كتابش را در سن 102 سالگي چاپ كرد. * هارولد فاستر آمريكايي تازه در سن 99 سالگي شروع به يادگيري خواندن كرد. * تئيچي ايگاراچي در سن 99 سالگي از كوه فوجي صعود كرد و هولدا كروكز در سن 91 سالگي از كوه ويتني صعود كرد. * بئاتريس وود, سازنده ظروف سفالي اولين نمايشگاه آثارش را در سن 98 سالگي برگزار كرد. * جورج برنارد شاو در سن 93 سالگي يك نمايشنامه مشهور نوشت. * پاول سانگلر در سن 92 سالگي در چهاردهمين ماراتون زندگي اش شركت كرد. * پابلو پيكاسو در سن 90 سالگي همچنان نقاشي مي كرد و آلبرت شوايتزر در سن 89 سالگي يك بيمارستان در آفريقا تاسيس كرد و بالاخره ميكل آنژ در سن 88 سالگي طرح معماري كليساي سانتاماريا را پياده نمود. *سخنراني چارلي چاپلين پس از فيلم ديکتاتور بزرگ من متأسفم اما نمي خواهم امپراتور شوم - کار من نيست. من نمي خواهم به کسي دستور دهم يا جايي را فتح کنم. من دوست دارم به همه کمک کنم، اگر امکاني باشد - يهودي، بي دين، سياه، سفيد. ما همه مي خواهيم به همديگر کمک کنيم؛ نوع بشر چنين است. ما همه مي خواهيم در شادي يکديگر زندگي کنيم؛ نه در رنج و بدبختي يکديگر. ما نمي خواهيم از يکديگر متنفر باشيم و همديگر را تحقير کنيم. در اين دنيا اتاقي براي همه يافت مي شود و زمين نيک غني است و مي تواند براي همه غذا فراهم کند. شيوه زندگي مي تواند آزاد و زيبا باشد. اما ما راه را گم کرده ايم. حرص و آز روح بشر را مسموم کرده است، دنيا را پر از تنفر کرده است، ما را در بدبختي و خون غوطه ور کرده است. ما سرعت را بالا برده ايم ولي خودمان را محبوس کرده ايم. ماشين آلات با توليد انبوه ما را نيازمند کرده است. دانش ما را بدگمان کرده، هوشمان سخت و نامهربان گشته است. ما بسي فکر مي کنيم و بسيار کم احساس. بيش از ماشين آلات ما محتاج انسانيت هستيم. بيش از هوش محتاج مهرباني و ملايمت. بدون اين کيفيات، زندگي خشن مي شود و همه چيز از دست مي رود.... هانا، صداي مرا مي شنوي؟ هرجا هستي نگاه کن هانا: ابرها به حرکت در مي آيند؛ خورشيد مي درخشد. ما از تاريکي به روشنايي مي رويم. ما به جهاني نو وارد مي شويم. دنيايي مهربان تر، جايي که انسان ها بر فراز نفرت خود، حرص خود و ددمنشي خود قرار مي گيرند. نگاه کن هانا: به روح انسان بال داده شده است و بالاخره او پرواز را آغاز مي کند. به سوي رنگين کمان پرواز مي کند - به سوي نور اميد، به سوي آينده، آينده باشکوه متعلق به توست، به من و همه ما. نگاه کن هانا، نگاه کن (..متن کامل) ازيکي ازفيلسوفان و مرتاضان هندي پرسيدند: آيا پس ازاين همه دانش و فرزانگي و رياضت هنوزهم به رياضت مشغولي؟ گفت: آري. گفتند: چگونه؟ گفت: وقتي غذا مي خورم صرفاً غذا مي خورم و وقتي مي خوابم فقط مي خوابم. اين شايد بزرگ ترين ثمره ي تمرکز است. آيا شما هم هنگام غذا خوردن مي توانيد تمام توجهتان را روي غذا خوردن و لذت و مزه ي غذا معطوف کنيد، يا اينکه معمولاً از افکار مربوط به گذشته و آينده آشفته ايد و چون به خود مي آييد مي بينيد غذايتان تمام شده و جز امتلا و پري معده هيچ نفهميده ايد. تمرکز واقعي يعني اينکه اگرشما درطول روزبه پنج فعاليت مختلف مشغوليد، درهرفعاليت صرفاً به آن فکرکنيد و از افکار مربوط به کارهاي ديگرآسوده باشيد. کپي رايتش *۱۲ تير ۸۴ *گفته هاي مشاور آقاي احمدي نژاد درباره ماهواره، مد و باقي قضايا *خدا نبخشد و نيامرزد استاد درس طراحي سيستم ها را.مگر من از ۳۰ نمره نيم ترم، ۲۸ نگرفتم؟ برگه فاينالم هم به آن خوبي؟ اين ۱۵.۵ از کجا درآمده مردک؟(استاد گرامي؟) *زهير رو امروز واسه خودم خريدم؛ به عنوان جايزه پاس کردن درس مصالح با نمره ۱۲.۲!!!ايول خودم! *۱۱ تير ۸۴ *اين قرص هاي اکس، انقدرا هم که ميگن بد نيستن ظاهراً ! من که همينطوريش هم توهم دارم هميشه.ديگه لازم نيست دنبال قرص بگردم:دي شبه و روح و جن و اينا مال يه ثانيه مه! :دي *۱۰ تير ۸۴ *من نمی دونم چرا این دخترا انقدر ترسوئن؟ [Link] [0 comments] |