About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, October 31, 2006
My Moon
*۹ آبان *زبانکده -اسم يه کتابفروشيه توي بازار کتاب، خيابون انقلاب- کتابايي رو که من ميخواستم، نداشت. يعني يکيش رو که نداشت. يکيش رو گفت اصلاً نيست! دو تاش رو هم داشت که.. يکيش رو نميدونستم نويسندهش کي بايد باشه! نگرفتم.. اون يکيش رو هم گرفتم ولي شک دارم به درد بخوره.. حالا... چي ميگفتم؟ آهان.. يادمه توي نمايشگاه کتاب، خيلي دنبال The Little Princeَ گشتم ولي نبود.. امروز پيداش کردم؛ توي زبانکده. اسم يه کتابفروشيه توي بازار کتاب... *تازگيا راس ساعت ۹ بيدار ميشم! شايد يه کم دير باشه ولي عوضش شبا ميتونم تا ۳-۲ بيدار بمونم بدون اينکه حالم بد شه؛ احمقانهس ولي دلم رو خوش ميکنم اينجوري. ميدوني؟ حس ميکنم يه کم تغيير کردهم.. شايدم واقعاً خيلي تغيير کرده باشم اما اينجوري انگار بيشتر حسش ميکنم؛ شبا يه جورين، حيفه آدم زود بره بخوابه. از اينجا ماه رو نميشه ديد مگه وقتايي که خودش بخواد پشت پنجره. نگاش که ميکنم، باورم نميشه. خود ماه رو باورم نميشه. امروز اون آقاي مشتري توي کتابفروشي ميگفت آدم وقتي مياد کتابا رو ميبينه، ميفهمه چقدر خودش بيسواده. نه؟ خنديدم -هرچند خندهدار نيست- گفتم آره خب.. آدم وقتي ماه رو ميبينه، ميفهمه دنيل چقدر بزرگه.. و ما چقدر کوچيک هستيم.. تصوري از بزرگي عالم ندارم، توي ذهنم چنين چيزي نميتونه جا بشه اما شنيدم کلي کهکشان هست -اصلاً نميدونم يعني چي!- و مال ما اسمش، راه شيريه -مث بچهها که به زور آدرس خونهشون رو حفظ ميکنن که اگه گم شدن، بتونن بگن- ميگن اونجا کلي سياره هست با يه عالم ستاره.. يه مدت بند کرده بودم که دربارهشون بيشتر بدونم. يادمه يه عالم -نه اون عالمِ بزرگ!- کتاب بود توي کتابخونهي مدرسه. هر کدوم، دربارهي يکي از سياره ها. قطرش، فاصلهش تا زمين، اسم و مشخصات قمرهاش، خيلي چيزا.. هرچي بيشتر ميخوندم، هم بيشتر لذت ميبردم، هم بيشتر گيج ميشدم. يه روز ديدم فايدهاي نداره.. يعني فايدهش، آخرش اين نبود که بخوام اون اسمها و عددها رو حفظ باشم. حتماً يه چيز ديگه هست..شايد اون حقيقتها از من خيلي دور بودن. ديدم ماه دم دستتره؛ نزديکتره.. ماه.. ماه.. ميگن هر کي ميتونه توي آسمون براي خودش يه ستاره داشته باشه. فکر کردم اگه بگم ماه، مال من باشه، کسي ميتونه بگه نه؟.. بعد ديدم شايد خيليا بخوان ماه، مال اونا باشه. هرکي ميتونه فکر کنه ماه فقط مال خودشه. دعوا نميشه چون اون بالاست، به اون بزرگي، به همه ميرسه. ماه.. ماه.. يه لکهي بزرگ نور وسط آسمون. گاهي فکر ميکردم خدا توي آسمون، خونه داره. رنگش سفيد بود هميشه. خونههه نه! خدا رو ميگم. مث هيکل يه آدم ولي خيلي بزرگتر و با رنگ سفيد.. ولي مث نور نبود. شايد چشم و ابرو هم داشت. يه مرد بزرگ مهربون اما گاهي خيلي جدي.. ميگفتن خدا شکل آدمها نيست. بلد نبودم بخوام تصور ديگهاي ازش داشته باشم. گفتم به کسي نميگم خب!.. بعد فکر کردم اگه اونجاست، چرا تلسکوپها نديدنش؟ نه خودش رو.. لااقل فرشتههاش رو.. بهشت رو چرا نديدن؟ مگه روي يه سياره مث زمين -ولي خيلي بزرگتر- نيست؟.. ميگن خيلي وقتا آدما تونستهن برن کره ي ماه.. تونستهن از خاکش بردارن و روش آزمايش کنن. راست و دروغ ش گردن خودشون ولي اون کرهي ماه، اين ماه آسمون نيست از نظر من.. نگاش که ميکنم، اول فقط يه لکهي بزرگ نوره.. بعد چشمام سياهي ميره، لکههاي طوسيرنگ روش رو هم ميتونم ببينم. يه کم که بيشتر نگاه ميکنم، انگار اثر يه چراغ قوه روي ديوار باشه؛ حرکت ميکنه. چشمام رو چند لحظه ميبندم. دوباره که باز ميکنم سعي ميکنم ماه، حرکت نکنه. چرا انقدر نور داره؟ انعکاس نور خورشيد؟.. اينم از اون چيزايي که هيچ وقت ياد نگرفتم. دوست دارم فکر کنم ماه، همهجاش همينجوري برق ميزنه. خاکش مث يه پودر نقرهاي رنگه.. مث اينجا درخت و رودخونه و کلبه داره. کلبهش چوبيه ولي بقيهش نقرهايه.. نورش ولي چشم رو نميزنه. اونجا هميشه شبه! -چقدر خوب- همه چيز يه جوريه که ما نميتونيم ببينينم ولي هست! خيلي چيزا هست!.. بعد ميگم خوشحال به حال اون آقا و خانوم قلنبهاي که اونجا با هم زندگي ميکنن. نميدونم چرا ولي هميشه اين توي ذهنمه که هردوشون قلنبهن و با اينکه از آدماي چاق خوشم نمياد ولي اونا رو دوست دارم. خانومه هميشه ميخنده. آقاهه ظاهراً جديتره ولي جونش به خانومه و خندههاش بستهس. بعضي وقتا براش شازده کوچولو ميخونه. خانومه آروم ميشينه و گوش ميده. نميدونم زبون شون چيه -ماهي؟- ولي مي دونم. اون کتابه، شازده کوچولوئه! خانومه و آقاهه هميشه هستن ولي حوصلهشون سر نميره. خانومه که راه ميره، آقاهه هي نگاش ميکنه. خانومه مثلاً به روش نمياره؛ سعي ميکنه عادي باشه اما توي دلش خوشحاله که آقاهه هست. ناراحت نميشن وقتي ميشينم نگاشون ميکنم. شايد درک ميکنن. خانومه ميخنده، برام دست تکون ميده. آقاهه فقط نگاه ميکنه. نميخنده اما اخم هم نميکنه. يه روز شنيدم خانومه به آقاهه گفت دوستت دارم. آقاهه نميدونست چي بگه. خانومه دستاش رو باز کرد و رفت جلوتر. بقيهش رو نگاه نکردم. همه جاي عالم همينجوريه؟ ...يه لکهي بزرگ نور وسط آسمون...هيچ وقت نديدم مهتاب واقعي چطوريه! وقتي که هيچ نور ديگهاي نباشه. فقط ماه باشه.. هيچ وقت نديدم.. کشيده ميشم به يه جاي دور.. اسمم همينه -بس که دوست دارم اسمم رو- و نميدونم چه شکليم. مهم هم نيست البته.. همه جا سبزه؛ يه عالم گل و چمن هست. خنکه.. بوي بارون مياد با صداي آب.. کمه ولي هست، ميشنوم.دنبال يکي ميگردم ولي هيچ تصوري ندارم ازش. نزديکه؛ مطمئنم زود پيداش ميکنم. نگاهم ميفته به ماه.. اون بالا.. فکر ميکنم اگه بخواد حرف بزنه صداش چطوريه؟ حتماً خيليا رو ديده.. اگه بخوام نصيحتم کنه، چي ميگه بهم؟ ماه هست... يه لکهي بزرگ نور وسط آسمون... -حتماً خيليا رو ديدي؟ چه چيزي ازت بپرسم، جوابم رو ميدي؟ - (: - من اگه بخوام.. . . . *۸ آبان
*اگه بايد قبل از من بميري، بپرس ميشه يه دوست همراهت ببري؟
*دوستي واقعي مث سلامتيه؛ کم پيش مياد ارزشش تا وقتي از دست نرفته، معلوم شه.
*دوست واقعي کسيه که وقتي همهي دنيا ميرن، مياد پيشت.
*دوستان، راههاي خدا ن براي مراقبت کردن از ما.
*دوستي يعني يک روح توي دو تا بدن.
*من به تو تکيه مي کنم، تو به من. اينجوري هردومون خوبيم (:
*همه ميشنون چي ميگي. دوستانت گوش ميدن چي داري ميگي؛ اما بهترين دوستانت چيزايي رو که نميگي، ميشنون.
*پدرم هميشه مي گفت وقتي ميميري، اگه ۵ تا دوست واقعي داشته باشي، زندگي خيلي خوبي داشتهاي.
*يه دوست واقعي رو دودستي بچسب!
*دوست، کسيه که آهنگ قلبت رو ميدونه و وقتي کلمات رو فراموش ميکني، ميتونه برات بخوندشون. *بعد از کلي تنبلي، بالاخره خلاصهي پروژهم دربارهي پارک آموزش ترافيک تهران رو ميذارم اينجا که اگه کسي دوست داشت، استفاده کنه. عکسهاش رو هم دارم. اگه تحقيقي چيزي هست و کسي لازم داره مي تونه ميل بزنه براش بفرستم.کلي مقدمه و چرت و پرت هم براي ورق-سياه-کني داره ديگه! سعي ميکنم زياد حذف نکنم چيزي رو: مقدمه: یکی از روش های تاثیرگذار در آموزش، بهره گیری از ایجاد شرایط واقعی است. نقش آموزش و اجراي مقررات در ارتقاء ايمني ترافيك بر هيچكس پوشيده نيست. اين آموزش ها دامنه وسيعي از آموزش هاي فردي تا آموزش هاي جمعي را در بـــــر مي گيرند. در بين گروه هاي مختلف آسيب پذير در محيط ترافيك، كودكان و نوجوانان به لحاظ اين كه اكثرا در مرحله آموزش عمومي هستند، براي آموزش ايمني راه بسيار قابل دسترسي هستند. براي تاثير گذاري بر اين گروه ها مي توان از روش هاي گوناگون اعم از تبيلغات، رسانه هاي گروهي، آموزش نظري در مدارس و يا آموزشهاي عملي استفاده نمود. نظر به اينكه آموزش مستقيم رفتار ترافيكي به كودكان در محيط واقعي ترافيك توام با خطراتي براي آنهاست، می بایست از روش های آموزش عملي مانند بهره برداري از پارك هاي آموزشی استفاده نمود كه شبيه محيط واقعي ولي در مقياس كوچكتر طراحي و احداث مي شوند. پارک آموزش ترافیک کودکان و نوجوانان، نخستین پارک آموزش ترافیک در ایران است که توسط سازمان حمل و نقل و ترافيك طراحي شد و در مهرماه 1381 مورد بهره برداری قرار گرفت. وسعت این پارک 4/3 هکتار و دارای شبکه عبور برای خودروهای آموزشی کوچک، خط ویژه دوچرخه سواری و نیز مسیرهایی برای پیاده روی است. این پارک همچنین دارای 2 تقاطع مجهز به چراغ راهنما، گذرگاه های عابر پیاده، خط کشی، تابلوهای راهنمایی و رانندگی، تابلوهای نام معابر، پارکینگ و سایر تجهیزات ترافیکی است. از لحاظ وسائل نقلیه، در این پارك تعداد 60 دستگاه خودرو كوچك و تعداد 60 دستگاه دوچرخه پيش بيني گرديده است. خودرو هاي كوچك از نوع برقي با باطري 12 ولت (24 آمپر ساعت) و با سرعت حداكثر 10 كيلومتر در ساعت در نظر گرفته شده اند. طول خودروهاي سواري كوچك 5/1 متر، عرض آن ها 7/0 متر و ارتفاع آن ها 60 سانتي متر است. خودرو هاي كوچك داراي يك توقفگاه زير زميني با امكانات شارژ مي باشند. پارک آموزش ترافیک دارای یک ساختمان اداری، یک ساختمان آموزشی، یک بوفه، يك توقفگاه براي خودروهاي سواري كوچك، یک سايبان براي توقف دوچرخه ها، يك جايگاه شارژو مبلمان خيابانی (6 نیمکت) است و ساير فضاي پارك را فضاي سبز تشكيل مي دهد. ساختمان آموزشي داراي يك نمايشگاه وسايل و علائم ترافيكی، یک سالن آمفی تئاتر (تالار رنگین کمان) با ظرفیت 252 نفر و با امکانات سمعی و بصری، آتليه ترافيك، كارگاه بازي هاي رايانه اي و دو اتاق براي مربيان است. ساختمان اداري شامل محل استقرار مديريت و كاركنان و اتاق نظارت تلويزيوني است. تعداد كاركنان این پارك، 50 نفر است كه از اين تعداد 12 نفر آنها مربي، 7 نفر متصدي انتظامات شبكه و ساير كاركنان براي امور فني و خدماتي پيش بيني شده اند. -------------------- برنامه ریزی آموزشی پارک طبق برنامه ارائه شده، پارك آموزش ترافيك در طول سال تحصيلي مي تواند پنج روز در هفته (شنبه تا چهارشنبه) از ساعت 7 صبح الی 6 بعد از ظهر پذيراي 40000 نفر دانش آموز در گروه سني 11-9 ساله باشد. دانش آموزان در 8 گروه تقريبا 40 نفره در دو نوبت صبح و بعد از ظهر با هماهنگي اداره آموزش و پرورش تهران در برنامه هاي پارك شركت مي کنند. از ساعت 18 به بعد نیز شهرک به صورت آزاد و از طریق فروش بلیط به مشتریان کار می نماید. کودکان و نوجوانان که به همراه والدین خود برای استفاده از امکانات این سایت آموزشی به آن مراجعه می کنند، می توانند از طریق گیشه های مربوطه بلیط تهیه نمایند. در ايام تعطيلي مدارس در تابستان، اين پارك براي استفاده عمومي كودكان و نوجوانان باز است. به طور كلي محتواي آموزشي براي مراجعان شامل فيلم و تئاتر، بازي هاي آموزشی رايانه اي، آموزش كارگاهي در آتليه، آموزش عبور و مرور، تمرين دوچرخه سواري و تمرين اتومبيل سواري است. محتواي آموزشي براي هر گروه سني به طور متناسب طرح ريزي مي شود. براي گروه هاي سني پايين تر عمدتا تدريس عبور و مرور به صورت آموزش عابر پياده براي عبور از عرض خيابان در شرايط مختلف است تا آنها بتوانند در شرايط واقعي با همراهي و يا نظارت والدين و مربيان خود به اين امر به صورت ايمن مبادرت ورزند. نشانی پارک آموزش ترافیک کودکان و نوجوانان: تهران، بزرگراه اشرفي اصفهاني، ميدان پونك، خيابان شهيد ميرزابابايي، خيابان عدل شمالي تلفن : 2- 44438870، 44407828 -------------------- در فرهنگ عامیانه ترافیک، به لحاظ اهمیت آموزش ترافیک گاهی اوقات از مثلثی نام برده می شود که سه موضوع آموزش، ترافیک و مقررات در سه راس آن قرار دارند. هدف از این نحوه نگرش آن است که به مبحث آموزش و همچنین بحث اجرای قوانین و مقررات به همان اندازه مبحث مهندسی ترافیک اهمیت داده شود. با این وجود، در اصطلاح علمی ترافیک، مفهوم آموزش ایمنی ترافیک مشتمل بر بررسی یکپارچه سه عامل عمده سیستم ترافیک یعنی "انسان، وسیله نقلیه و راه" در ارتباط با یکدیگر است. مبحث آموزش عمدتا متمرکز بر عامل انسان است زیرا مطالعات مکرری که در دهه هشتاد (1990-1980 میلادی) در زمینه ایمنی ترافیک به عمل آمده، نشان می دهد که خطای انسان به عنوان یک عامل در اکثر تصادفات مطرح است. طراحی، اصلاح و آزمایش عوامل راه و وسیله نقلیه مسئله پیچیده ای نیست ولی حداکثر توفیق در کاهش تصادفات زمانی حاصل می شود که ویژگی های عامل انسان نیز محسوب شود. بنابراین لازم است در برنامه های ایمنی ترافیک تجدید نظر شده و برای علوم رفتاری به همان اندازه علوم مربوط به راه و وسیله نقلیه اهمیت داده شود. این امر موجب خواهد شد که آموزش و اجرای قوانین و مقررات، در راس سیاست نوین ایمنی ترافیک قرار گیرد. آموزش ایمنی راه با تاثیـــــــراتی که بر روی رفتار استفاده کنندگان مختلف از راه می گذارد، موجب می شود که احتمال خطاهای انسان کاهش یابد. برای سنجش این تاثیرات لازم است که رفتار ترافیکی استفاده کننده از راه ارزیابی شود ولی متاسفانه ارزیابی رفتار ترافیکی از نقطه نظر روش شناسی مشکل است و به ندرت انجـــــام می شود. به هرحال، مطالعات سال های اخیر نشان داده است که آموزش ایمنی ترافیک، تاثیرات خود را در دوره های زمانی طولانی نشان خواهد داد. در آموزش ایمنی ترافیک، استفاده کنندگان از راه به چهار گروه تحت عنوان نوآموزان، سالخوردگان، افراد تصادف پذیر و جمعیت عمومی استفاده کننده از راه تقسیـــــم می شوند و سپس به طرح آموزش ایمنی راه برای این گروه ها می پردازند. تاکنون در زمینه آموزش ترافیک برای انواع استفاده کنندگان از راه شامل رانندگان، مسافران و عابرین پیاده، مطالعات زیادی انجام گرفته است و نتایج حاصل از آنها نشان داده است که بیشترین تاثیر در زمانی ایجاد می شود که آموزش ترافیک به صورت عملی و در محیط ترافیک صورت گیرد. به بیان دیگر، آموزش در خیابان ها دارای تاثیرات بیشتری نسبت به آموزش در کلاس های درس، نشریات آموزشی و وسائل ارتباط جمعی است. نظر به اینکه آموزش در محیط ترافیک ممکن است توام با خطراتی باشد و فرصت لازم را برای ارائه محتوای آموزش فراهم نیاورد، کوشش هایی به عمل آمده تا برای تقلید از وضعیت واقعی ترافیک، مکان هایی به صورت شبیه سازی شده موسوم به "پارک های آموزش ترافیک" ایجاد شوند تا در آنها به امر آموزش علمی و احتمالا نظری پرداخته شود. به لحاظ اهمیت نکات ایمنی در ترافیک در بسیاری از موارد، این پارک ها به نام "پارک های ایمنی ترافیک" نام برده می شوند. با این وجود، رفتار استفاده کننده از راه تنها می تواند در عمل متقابل با محیط ترافیک یاد گرفته شود. اولین آزمایش هایی که برای آموزش ایمنی راه انجام گرفت، در حدود 40 سال پیش بود. منظور از انجام این آزمایش ها این بود که نشان دهد چگونه می توان کودکان را جهت تطابق با محیط ترافیک آموزش داد. این آزمایش ها اکثرا در آزمایشگاه و در یک مقیاس کوچک انجام می گرفت و توجه زیادی را به خود جلب نکرد. نتایج این آزمایش ها 12 سال بعد، یعنی در سال 1975 میلادی در کتابی به نام "کودکان در ترافیک" به زبان انگلیسی به چاپ رسید. از آن زمان تا کنون، مطالعات زیادی برای گسترش و ارزیابی برنامه های ایمنی راه برای کودکان و نوجوانان انجام شده که برخی از آنها شامل ارزیابی آموزش ایمنی ترافیک در پارک های آموزش ترافیک است. اولین پارک آموزش ایمنی ترافیک و یا شهرک آموزش ترافیک برای کودکان و نوجوانان در ایران شامل احداث این مجموعه در شمال غربی میدان پونک در تهران است. -------------------- در دنیای امروز، با پیشرفت تکنولوژی و تولید روزافزون وسائط نقلیه، لازم است دیگر عوامل نظام دهنده جریان ترافیکی روان مانند خیابان ها، پیاده روها وقوانین راهنمایی و رانندگی از رشدی مناسب برخوردار باشند. در این راستا، ایجاد شهرک آموزش ترافیک یکی از علمی ترین شیوه هایی است که کمک شایانی به گسترش فرهنگ ترافیکی مردم می نماید. بدیهی است منطقی ترین نتیجه گیری از آموزش در سنین پایین میسر است و بالاترین میزان بازده آموزش را می توان در کودکان و نوجوانان یافت به شرط آنکه این مسائل آموزشی، به صورت تکراری و خسته کننده در نیایند علاوه بر اینکه جنبه تفریح و سرگرمی بایستی بار آموزشی نیز داشته باشد. تفریحات در نظر گرفته شده مانند بازی های کامپیوتری، ماکت سازی، نقاشی، تئاتر و نمایشگاه در جهت نیل به آموزش امور ترافیکی طرح ریزی شده اند. علم مهندسی ترافیک درصدد است هماهنگی بیشتر و بهتری میان انسان و اتومبیل فراهم آورد.مهندسی ترافیک، در واقع تعیین کننده شرایط مناسب برای جریان مناسب ترافیک است و در این مهم، میزان مناسب قوس پیچ ها، عرض معابر، تفکیک خیابان های اصلی و فرعی و به کارگیری علائم و تابلو ها و ... بایستی مورد توجه قرار گیرند. بدین ترتیب کودکان و نوجوانان، با حرکت در شهرک دقیقا حس حضور در شهری واقعی و مواجهه با ترافیک واقعی را می یابند و البته اجرای اینگونه مسائل مهندسی، نباید موجب به وجود آمدن محیطی خشک و یکنواخت شود بلکه باید در تلفیق با حالتی فانتزی و سرگرمی و بازی همراه باشد. خلاصه آنکه در طراحی و ساخت این شهرک، مجموعه علوم مهندسی و روان شناسی دست به دست یکدیگر می دهند تا کودکان و نوجوانان، قوانین لازم را آموخته و اجرا نمایند. -------------------- اهداف آموزش هزینه ای که در قالب تصادفات ترافیک بر جامعه تحمیل می شود، بسیار بالاست. تا چند سال پیش، ایمن سازی ترافیک عمدتا شامل اقداماتی از قبیل استفاده اجباری از کمربند ایمنی، پایین آوردن حداکثر سرعت مجاز، بهسازی نقاط تصادف خیز، ارائه طرح های مدیریت ترافیک و نظایر آنها بوده است که اساسا اقداماتی متمرکز بر عوامل راه و وسیله نقلیه هستند. در حال حاضر در کشورهای پیشرفته، آموزش و اجرای قوانین و مقررات در راس سیاست جدید ایمنی ترافیک قرار گرفته است. از آنجا که خطای انسان، از عوامل مهم بروز تصادف است بایستی بر آموزش ایمنی راه تاکید شود تا احتمال خطاهای انسانی کاهش یابد. جمعیت عمومی استفاده کننده از راه شامل کل جمعیت به استثنای نوآموزان (کودکان و نوجوانان)، سالخوردگان (افرادی که بیشتر از 60 سال سن دارند)، و افراد تصادف پذیر (افرادی که به لحاظ تفاوت های فردی، امکان درگیری در تصادف برای آنها بیشتر است) می باشد بدین معنا که این جمعیت، اکثریت اعضاء درگیر در تصادف را تشکیل می دهند. برنامه های ایمنی در نظر گرفته شده برای این گروه، عمدتا شامل استفاده از کمربند ایمنی، محدودیت حداکثر سرعت مجاز و عدم استفاده از دارو و الکل در هنگام رانندگی است. -------------------- مدل های آموزش ترافیک فرآیند آموزش ایمنی راه را می توان در 2 جزء خلاصه کرد: 1. ساختار محتوای آموزش 2. ارائه محتوای آموزش به آموزش گیرنده این فرآیند به منظور نیل به اهداف آموزش برنامه ریزی می شود. لذا باید اهداف آموزش را برنامه ریزی نمود. برای این کار، اساسا دو رویه وجود دارد.یکی اینکه آموزش ایمنی راه، بخشی از دروس عمومی مانند فیزیک و ریاضیات باشد. اشکال این رویه این است که اغلب معلمان، خود را ذیصلاح در تدریس آموزش ایمنی راه احساس نمی کنند و تدریس این دروس، همیشه امکان کاربرد روش های آموزشی ترافیک را فراهم نمی آورد. دیگر اینکه آموزش ایمنی راه به عنوان یک آموزش فنی به وسیله پرسنل متخصص انجام شود. در این مورد، برنامه های آموزشی باید در قالب برنامه های کوتاه مدت پرداخته شوند و پیشرفت های نوین روان شناختی به کار گرفته شوند. ارائه محتوای آموزش به آموزش گیرنده اکثرا شامل روش های آموزشی، ویژگی های آموزش دهنده و آموزش گیرنده و نمایش وضعیت ترافیک مورد نظر به وسیله رسانه های سمعی و بصری است. از مراحل مهم فرآیند آموزش ایمنی راه، ارزیابی برنامه های آموزشی است به طوریکه به عنوان یک قاعده عملی در نظر گرفته شود.برای ارزیابی برنامه های آموزشی دو روش وجود دارد: 1. ارزیابی فرآیند Process Evaluation که به فرآیند آموزش مربوط می شود و سوالاتی از این قبیل را دربرمی گیرد: آیا معلمان، محتوای آموزش را جالب می دانند؟ آیا دانش آموزان، مفاهیم به کار برده شده در جزوه آموزش را فهمیده اند؟ منظور این نوع ارزیابی، بهینه سازی فرآیند آموزش است و نتایج آن نمی توانند به عنوان شاخص برای تاثیرات یک برنامه آموزشی به کار روند یعنی احتمال دارد خیلی از برنامه ها جالب و موفق در کاربرد باشند ولی هیچ کدام از آنها موجب بهبود در رفتار ترافیکی یا ایمنی دانش آموزان نشوند. 2. ارزیابی تولید Product Evaluation که نتایج به دست آمده را در نیل به اهداف آموزش ارزیابی می کند و به سوالاتی از این قبیل پاسخ می دهد: آیا برنامه های آموزشی باعث تغییرات رفتاری در جهات مورد نظر شده است؟ متاسفانه ارزیابی رفتار ترافیکی رفتار ترافیکی از نقطه نظر روش شناسی مشکل است و به ندرت انجام می شود. -------------------- توصیه های ایمنی نظر به اینکه توصیه های ایمنی برای گروه های مختلف استفاده کننده با توجه به گروه های سنی آنها متفاوت است، کودکان و نوجوانان را به گروه های مختلف تقسیم نموده و موضوعات متناسب با استعداد آنها آموزش داده می شود. بسیاری از والدین تصور می کنند که تصادفات تنها در راه های شلوغ روی می دهد و لذا کودکان می توانند عرض خیابان را در راه های خلوت طی نمایند درحالیکه چنین نیست و واقعیت، گویای موارد زیر است: 1. اکثر تصادفات مربوط به عابرین پیاده و دوچرخه سواران خردسال با وسائط نقلیه دیگر در خیابان های خلوت مسکونی به ویژه در محل سکونت بچه ها روی می دهد. بنابر این چنانچه بچه ها در خیابان های محل سکونتشان بازی می کنند، حتما باید والدین یا دیگر افراد مسئول، آنها را سرپرستی نمایند. (حتی بچه های 11-10 ساله) 2. با افزایش سن بچه ها، امکان خطر افزایش می یابد به ویژه در زمانی که کودکان دوره ابتدایی را تمام کرده و وارد دوره متوسطه می شوند. 3. پسرها بیشتر از دخترها در معرض خطر قرار دارند وقتی که پیاده روی یا دوچرخه سواری می کنند. 4. کمربند ایمنی برای صندلی های عقب اتومبیل به نحو بسیار موثری از بچه ها محافظت می کند به طوریکه اگر تمام بچه ها از کمربند ایمنی استفاده کنند، حدود 3/2 تصادفات منجر به جرح و 4/3 تصادفات منجر به فوت اصلا روی نخواهد داد. گروه سنی 4-1 ساله این گروه سنی تحت هیچ عنوانی اجازه نخواهند داشت که به تنهایی و یا همراه با بچه های بزرگتر وارد محیط ترافیک شوند. بایستی جاهای امنی را برای آنها غیر از سطح سواره رو پیدا نمود. این کودکان حتما بایستی توسط والدین یا افراد مسئول دیگری که بالغ هستند، همراهی شوند. هنگامی که والدین با کودکان خود بیرون می روند، بایستی دست آنها را گرفته و یا در کالسکه مراقبت نمایند. هرگز به این گروه سنی اجازه ندهید رانندگی هرنوع وسیله نقلیه را اعم از دوچرخه و نظایر آنها به عهده بگیرند حتی اگر خود شما همراه ایشان باشید. گروه سنی 6-5 ساله این گروه سنی نیز لازم است همراه والدین خود وارد خیابان ها شوند ولی در هنگامی که والدین آنها همراهی می کنند، می توانند آموزش های پایه را به آنها بدهند. آموزش هایی مانند "بایست"، "نگاه کن"، " گوش کن". این تمرین های به این معنی است که شما دارید به او می گویید که در حال چه کاری هستید و چرا آنها را انجام می دهید. تمرین عبور از عرض خیابان را در خیابان های خلوت و نزدیک خانه انجام دهید. کودکان در این گروه سنی، هنوز نمی توانند به تنهایی از خیابان عبور کنند و تجربه نشان داده که زمانی که وارد دبستان می شوند، خطر تصادف افزایش می یابد. لذا بایستی توسط والدین به مدرسه برده و به خانه آورده شوند. گروه سنی 9-7 ساله در این گروه سنی می توان اصول شش گانه عبور از عرض خیابان را به کودکان آموزش داد. بایستی مطمئن شد که آنها این اصول را به خوبی یاد گرفته اند نه آنکه فقط طوطی وار برای شما تکرار کنند. هنگامی که مطمئن شدید آنها این اصول را یاد گرفته اند، می توانند گذر از عرض راه را از خیابان های خلوت شروع کنند ولی قبل از آن، شما بایستی آنها را در این محل ها آزمایش کرده باشید یعنی قبلا نظارت کرده باشید که می توانند از این گذرگاه ها استفاده نموده و عرض خیابان را طی کنند. بعد از اینکه توانستند عرض خیابان را در محل های خلوت طی کنند، به آنها اجازه داده می شود به همراه والدین خود، عبور از عرض خیابان های شلوغ را نیز تمرین کنند. این کار باید به دفعات زیاد و با همراهی والدین انجام شود. در هنگام تاریکی شب نیز کودکان بایستی از لباس های روشن و یا بازتابنده نور استفاده کنند تا تسط رانندگان دیده شوند. باید توجه داشت که کودکان در این سن نمی توانند سرعت و فاصله وسائط نقلیه را به درستی ارزیابی کنند و به واسطه کوتاهی قد، از پشت اتومبیل های پارک شده دیده نمی شوند و خود نیز نمی توانند از پشت این اتومبیل ها وسائط نقلیه در حال حرکت را ببینند. گروه سنی 15-10 ساله باید به این گروه سنی کمک شود تا بتوانند مستقل عمل کنند. والدین بایستی درباره خطرات ترافیکی با آنها صحبت کنند و خطراتی را که در انتظار افراد بی دقت است، به آنها گوشزد نمایند. زمانی که به یک مدرسه جدید منتقل می شوند، بایستی والدین قبلا مسیر مناسبی را برای رفتن به مدرسه برای آنها انتخاب کنند. هرگونه خطر در راه مدرسه را با آنها به بحث بگذارید و چگونگی مقابله با آن را بیان کنید. به همراه او در خیابان های شلوغ، عرض خیابان را طی کنید و چگونگی عبور از عرض خیابان را در زمانی که اتومبیلی نمی آید، ذکر کنید تا بتوانند در طی تمرینات خود، فاصله و سرعت اتومبیل ها را تشخیص دهند. تاکید کنید که باید به فکر خود باشند و کورکورانه از دیگران تقلید نکنند. برای این کار لازم است خود شما نمونه خوبی برای او در عرض خیابان باشید. بنابراین هنگامی که آنها با دوستانشان هستند، اهمیت یک رفتار مناسب ترافیکی را درک خواهند نمود. -------------------- اصول شش گانه عبور از عرض خیابان 1. نقطه مناسبی از خیابان برای طی کردن عرض آن انتخاب می شود. این نقاط مناسب شامل گذرگاه های خط کشی شده عابر پیاده، روگذرها یا زیرگذرهای عابر پیاده است. چنانچه هیچ کدام از اینها موجود نبود، محلی را پیدا کنید که در آن نقطه بتوانید تا دوردست، اتومبیل ها را ببینید. اگر اتومبیل ها پارک کرده اند، قبل از شروع به عبور از عرض خیابان، در کنار اتومبیل ها ایستاده و به دقت با چشم و گوش خود مراقب اطراف باشید. 2. در مقابل جدول حاشیه خیابان بایستید. توجه داشته باشید که وسائط نقلیه عبوری خیلی بیشتر از آنچه شما فکر می کنید، به شما نزدیک هستند. 3. به تمام نقاط اطراف دقت کرده (دو جهت خیابان) و گوش خود را تیز کنید.در تقاطع ها به تمام راه هایی که به تقاطع ختم می شوند، نگاه کنید. معمولا قبل از آنکه وسائط نقلیه را ببینید، صدای آن را می شنوید. 4. اگر وسائط نقلیه در حال آمدن هستند، صبر کنید تا عبور کنند. سپس مجددا به دو جهت خیابان و در تقاطع ها، به تمام جهات حرکت نگاه کنید. 5. زمانی که هیچ وسیله نقلیه ای نزدیک نمی شود، عرض خیابان را طی کنید. همیشه سعی کنید زمان کافی برای عبور از عرض خیابان را داشته باشید و مطمئن باشید که در هنگام عبور، وسائط نقلیه دیگری نزدیک نخواهند شد. اگر به کافی بودن این مدت زمان مطمئن نیستید، عرض خیابان را طی نکنید و منتظر باشید. 6. زمانی که در حال عبور از عرض خیابان هستید، چشم و گوش خود را متوجه ترافیک نمایید. نکات ایمنی در دوچرخه سواری کودکان بالاتر از 9 سال می توانند در برنامه دوچرخه سواری شرکت کنند. دراینجا 12 نکته ایمنی برای دوچرخه سواران ارائه می شود: 1. یک مسیر تمرینی مناسب برای خود انتخاب کنید. 2. از وضعیت دوچرخه خود و کارکرد خوب آن، اطمینان حاصل کنید. 3. پیش از پیوستن به شبکه راه ها به اطراف خود خوب نگاه کنید. 4. پیش از هرگونه گردش به راست یا گردش به چپ، به کلیه جهات حرکت ترافیک و احتمالا وضعیت چراغ راهنما توجه کنید. 5. همیشه لباس روشن بپوشید و چراغ روشنایی دوچرخه خود را تمیز کنید. 6. توجه داشته باشید که بیش از دو دوچرخه سوار نمی توانند در کنار هم حرکت کنند. 7. در راه های باریک، هیچ وقت دو دوچرخه سوار با هم حرکت نمی کنند بلکه پشت سر هم حرکت نمی کنند. 8. تنها بچه های کوچک می توانند در پیاده روها دوچرخه سواری کنند. 9. از انجام هرگونه عملیات نمایشی در سطح خیابان اجتناب کنید. 10. ازترک سواری خودداری کنید. 11. همیشه مراقب باشید تا از بروز خطر جلوگیری کنید. 12. اگر در نکات فوق شک دارید، بهتر است پیاده روی کنید. -------------------- در ابتدا مقرر بود که اولین شهرک آموزش ترافیک کودکان و نوجوانان در زمینی به مساحت 7 هکتار در شمال غربی میدان پونک مستقر گردد ولی بعد از تغییر و تحولاتی در سطح منطقه، در حدود 50% از مساحت بخش شرقی زمین به یک مجتمع تجاری به نام "بوستان" تخصیص پیدا کرد و 50% باقیمانده که در غرب زمین اولیه قرار دارد، به شهرک آموزش ترافیک اختصاص داده شد. قسمتی از جنوب شرقی زمین شهرک نیز برای ساختمان یک مسجد مورد نظر قرار گرفت. بنابراین محدوده زمین شهرک که شامل 35000 متر مربع است، از شرق به مجتمع تجاری بوستان، از جنوب به معبر 35 متری، از غرب به معبر 35 متری و از شمال به یک معبر 16 متری محدود می شود. پارک آموزش ترافیک در سمت غرب اتوبان شهید اشرفی اصفهانی (باغ فیض) واقع شده است که از جنوب با بلوار شهید بابایی، از غرب با خیابان عدل و از شمال، با خیابان اردیبهشت در ارتباط است. -------------------- مشخصات اقلیمی هدف از مطالعات اقلیمی دستیابی به دستورالعمل هایی به منظور هماهنگی طرح با شرایط اقلیمی حاکم بر منطقه است. این دستورالعمل ها از طریق بررسی شرایط آب و هوایی منطقه و تاثیر آنها در تعیین نیازهای زیستی انسان و همچنین پوشش گیاهی به دست می آیند. لذا توجه به شرایط اقلیمی به خصوص در ساخت و سازهای عمومی ضرورتی حیاتی دارد. به دو دلیل عمده این توجهات در شرایط اقلیمی گرم و خشک (منطقه نیمه بیابانی) از ضرورت بیشتری برخوردارند: 1. در اقلیم گرم و خشک، شرایط بحرانی آب و هوایی در بسیاری از اوقات سال روی خواهد داد و در صورت عدم توجه به مسائل اقلیمی در طراحی، پوشش گیاهی دچار مشکل خواهد شد. همچنین در چنین شرایطی استفاده از تاسیسات حرارتی و برودتی در اکثر مواقع سال ضرورت می یابد و در برخی موارد، شرایط داخلی ساختمان های ناهماهنگ با اقلیم را به راحتی و با صرف هزینه های معقول نمی توان در حد قابل قبول و رضایت بخشی تنظیم نمود. 2. عملکرد فضا در میزان تاثیرپذیری آن از شرایط اقلیمی تاثیری قابل توجه دارد. فضایی در مقیاس گسترده با رفت و آمد حجیم مردم مسلما در شرایط اقلیمی ناهماهنگ بیشتر تحت تاثیر قرار می گیرد. اوضاع جوی درتهران تعداد ماه های خشک به حدود 7 ماه و تعداد ماه های معتدل به حدود 4 ماه و تعداد ماه های سرد و مرطوب به 1 ماه می رسد. در ساخت کلی اقلیم تهران، 3 عامل جغرافیایی نقش موثری دارند: 1. دشت کویر 2. رشته کوه های البرز 3. بادهای مرطوب و باران زای غربی از میان این 3 عامل، دشت کویر و بادهای غربی به صورت محسوس، اقلیم تهران را تحت تاثیر قرار می دهند و کوه های البرز، نقش تعدیل کننده اقلیم مناطق دامنه ای و دره های کوهپایه ای را دارند و با اختلاف ارتفاعی که با دشت های جنوبی خود دارند، به جریانات هوای محلی بین کوه و دشت دامن می زنند. کویر به سبب آنکه هوای گرم و خشک را به همراه گرد و غبار به هر سو می پراکند، در وضعیت هوای تهران تاثیر منفی دارد در حالی که بادهای غربی و کوه های البرز از عوامل مثبت و تعدیل کننده به شمار می روند. با این همه، میزان نفوذ بادهای غربی و اثر ارتفاع کوه های شمالی استان، بدان معنا نیست که نقش کویر را خنثی می سازد زیرا قرار گرفتن سراسر فلات ایران در قلمرو وسیعی از مناطق نیمه خشک جهان (موقعیت عمومی) و کویر مرکزی ایران (موقعیت خصوصی) خود عاملی منفی است که مقدار بارش سالانه در تهران (حدود 220 میلیمتر) این مطلب را تائید می کند. بررسی افت و خیز دمای هوا با توجه به ارتفاع و عرض جغرافیایی در ایستگاه های مختلف هواشناسی تهران بزرگ نشان می دهدکه گرم ترین ماه در تمام ایستگاه ها، تیر ماه و سردترین ماه، دی ماه است. اختلاف متوسط دمای سالانه در داخل شهر تهران 8/31 درجه سانتی گراد است که گویای دمای بالای حرارتی در ایستگاه پارک شهر در فصل تابستان و دمای پایین زمستانی (3/0 درجه سانتی گراد) در ایستگاه سعدآباد است. همچنین درجه حرارت ماه فروردین در تمام ایستگاه ها رقمی نزدیک به حد متوسط سالانه است ولی بعد از آن، به مدت 6 ماه از سال، حد متوسط دمای ماهانه بیش از حد متوسط سالانه است. در تمام ایستگاه ها دما دارای دو حالت صعودی و نزولی است. از دی ماه میزان حرارت به تدریج افزایش می یابد و به حداکثر خود در تیر ماه می رسد و در ماه های اردیبهشت، تیر، مرداد افزایش دما حالتی تدریجی دارد در حالی که از شهریور ماه به بعد، درجه حرارت به سرعت افت می کند و سپس به حداقل میزان خود در دی ماه می رسد. بدین ترتیب، تابستان ها در تهران به خصوص در جنوب شهر و مرکز آن، گرم است و هرچه به طرف شمال شهر حرکت کنیم، دما معتدل تر می شود و برعکس در زمستان، مرکز جنوب شهر چندان سرد نیست ولی در قسمت های شمال شهر، دمای زیر صفر به کرات مشاهده می شود. حداقل و حداکثر مطلق دمای تهران حداکثر مطلق دمای سالانه در تهران، 43 درجه سانتی گراد و حداقل آن 5/11- درجه سانتی گراد است. وزش باد در اکثر ماه های سال، بادهای غربی با فرکانس زیاد در شهر تهران مشاهده می شوند. با توجه به اینکه اکثر مراکز صنعتی و کارخانه ای در بخش غربی تهران تاسیس شده اند، اثری بسیار منفی در آلودگی شهر باقی می گذارند و از آنجا که در شرق تهران، کوه های سرخه حصار به صورت سدی شهر را مسدود می کنند، دود حاصل از کارخانجات در فضای شهر انباشته می شود. لذا می توان گفت چگونگی وزش بادها در تهران با موقعیت جغرافیایی و چهره کلی عوارض آن ارتباط نزدیکی دارد. به بیان دیگر، امتداد عمومی این جریانات تقریبا با جهت کلی کوه های البرز، موازی است و بدین ترتیب، تاثیر این کوه ها بیشتر به صورت کاهش سرعت متوسط باد در دره های کوهپایه ای جنوبی ظاهر می شود. پیشروی دامنه های جنوبی ارتفاعات شرق کرج، سبب انحراف وزش های سطحی این جریان ها به سوی بعضی از قسمت های دشتهای جنوبی مانند شهریار می شود و افزایش سرعت نسبی باد در این نقاط ایجاد می شود. به طور کلی کوه های اطراف تهران، مانع موثری در برابر نفوذ توده های هوایی هستند و بدین لحاظ هوای تهران در مجموع، آرامش و سکون بیشتری نسبت به نقاط مجاور خود دارد و دارای بادهای قابل توجهی نیست. گاهی اوقات خصوصا در فصل پاییز و بهار، بادهایی مشاهده می شوند که در واقع، مهمترین منبع تولید کننده بادها در تهران، جبهه ها و توده های هوای شمالی و غربی هستند و بادهایی نیز به ندرت از طرف کویرهای جنوبی و جنوب شرقی می وزد. از آن گذشته، واقع شدن تهران در میان کوه های مرتفع البرز و تپه ماهورهای دامنه جنوبی آن، موجب پیدایش دو جریان ضعیف و آهسته هوا از دشت به کوه در طی روز و از کوه به سمت دشت در طول شب می شود. بارش بارش های جوی، مهم ترین شکل بررسی اقلیمی در یک منطقه جغرافیایی است. میزان بارش های جوی بین 9/149 میلیمتر تا 5/343 میلیمتر در داخل تهران متغیر است. -------------------- دسترسی ها در شرق سایت، اتوبان شهید اشرفی اصفهانی، محور ارتباطی شمالی-جنوبی است که به میدان آزادی منتهی می شود. در جنوب سایت، بلوار شهید بابایی، محور ارتباطی شرقی-غربی است که به فلکه دوم پونک منتهی می شود. سایت دارای 2 ورودی است که یکی از سمت خیابان عدل و دیگری در سمت خیابان اردیبهشت قرار دارند که البته ورودی سمت خیابان اردیبهشت فعلا مسدود است و مورد استفاده قرار نمی گیرد. -------------------- توپوگرافی و ابعاد سایت زمین سایت، تقریبا به شکل مربعی به ضلع 190 متر است. از لحاظ توپوگرافی، جهت شیب کلی زمین، شمال شرقی به جنوب غربی است. بدین ترتیب که از راس جنوب غربی تا راس شمال شرقی، حدود 10 متر، اختلاف ارتفاع وجود دارد که شیبی در حدود 7/3% به وجود می آورد.شیب شمالی-جنوبی زمین در ضلع شرقی در حدود 5/4% و در ضلع غربی حدود 5% است. شیب شرقی-غربی در ضلع جنوبی حدود 9/0% و در ضلع شمالی حدود 3/0% است. از آنجا که شیب مناسب برای اتومبیل های کوچک برقی 5/2% است، بهترین جهت گیری خیابان ها برای تامین شیب مناسب این خودروها به صورت شرقی-غربی است چراکه در غیر این صورت، نیاز به زیرسازی خیابان ها و پیچ دادن به آنها جهت ازدیاد طول می باشد. -------------------- دید و منظر سایت زمین سایت به دلیل وجود میدان و خیابان های عریض اطراف مانند اتوبان اشرفی اصفهانی (46 متری) و بلوار شهید بابایی (35 متری) و نیز به سبب دسترسی به خیابان از سه طرف دارای دیدی بسیار عالی است چراکه امکان دید پرسپکتیوی از خیابان های اطراف و نیز از ساختمان های همجوار برای ناظر فراهم است. با وجود چنین شرایطی ایجاد نماهایی پرتحرک و شاداب و در عین حال، باهویت و شخصیت دهنده به جداره خیابان های اطراف، منطقی است. دید اصلی زمین طرح از ضلع جنوبی آن (در جداره بلوار شهید بابایی) است که از نظر شیب نیز، قسمت غربی آن در پایین ترین سطح نسبت به کل زمین قرار دارد که به جهت عرض بلوار، امکان دید کلی زمین را از این ضلع به ناظر می دهد. -------------------- سیستم روشنایی خصوصیات یک سیستم روشنایی مطلوب: 1. ایجاد روشنایی کافی در محل مربوطه 2. یکنواختی روشنایی 3. عدم چشم زدگی حاصل از چراغ ها علاوه بر اینکه باید مقدار و هزینه لامپ ها و هزینه تعمیر و نگهداری آنها از لحاظ اقتصادی مقرون به صرفه باشد. تاسیسات روشنایی را در شهرک ترافیک، مدارهای تغذیه ای تشکیل می دهند که از تابلوهای فرعی منشعب شده اند و شامل یک شبکه سیم کشی برق عادی و یک شبکه سیم کشی برق اضطراری است. سیم های به کار رفته، افشان 5/2 و 5/1 میلی متر مربعی با عایق pvc است. شدت روشنایی فضاهای مختلف مطابق با استانداردهای آلمانی (DIN 5035) و انجمن مهندسی روشنایی (IEC) است که البته با توجه به مقتضیات کشور، بعضی از موارد با تغییرات جزئی مدون شده اند. -------------------- روشنایی محوطه 1. روشنایی محل عبور ماشین و پارکینگ 2. روشنایی محل عبور افراد پیاده و راه های فرعی و فضای سبز بهتر است برای روشنایی عبور ماشین و پارکینگ، از چراغ های با لامپ جیوه (از نوع جیوه ای استارت سریع و یا رشته ای) استفاده شود. شدت روشنایی برای خیابان ها 10-6 لوکس و برای پارکینگ با سقف ایرانیت با توجه به تراکم ماشین، 12-10 لوکس است. برای محل های عبور افراد پیاده از چراغ های رشته ای با حباب کروی و با پایه کوتاه استفاده می شود تا به زیبایی فضا نیز کمک شود. شدت روشنایی تقریبا 10 لوکس است و فواصل پایه ها با توجه به محوطه سازی و فضای سبز تعیین می شود. روشنایی فضای سبز توسط چراغ های رشته ای با پایه های کوتاه و متوسط 60 سانتی متری تا حدود 2 متری تامین می شود و شامل نورتابی به قسمت های گلکاری و محل های عبور در محوطه سبز است. برای نورتابی به ساختمان ها از نورافکن هایی با لامپ هالوژن استفاده می شود. -------------------- سیستم ارتباطی (تلفن) سیتم تلفن شهرک آموزش ترافیک که مرکز اپراتوری آن، در ساختمان کنترل تارفیک واقع است، دارای میز اپراتوری است که کابل کشی های اصلی تلفن، جعبه تقسیم های شاخه ای و یک شبکه کابل کشی به پریزهای تلفن روی آن نصب اشت. ظرفیت تلفن برای کل مجموعه 10/30/100 است یعنی 10 خط خارجی به آن وصل است؛ 30 مکالمه تلفنی آنی را می تواند فراهم کند و 100 خط داخلی را نیز دارد. تجهیزات مرکز تلفن: شامل یک دستگاه سوئیچینگ با محفظه بسته است که کلیه دستگاه های لازم برای انجام عملیات زیر در آن نصب خواهد شد: مدارهای خطوط، مدارهای اتصال، جستجو کننده ها، سلکتور انتهایی، مدارهای زنگ و برق. امکانات این سیستم: سیستم شماره گیری داخلی سه شماره ای، دستگاه تامین نیروی شارژ کننده اتوماتیک. -------------------- سیستم آبرسانی منظور از آبرسانی، تامین آب سرد و گرم مصرفی و ایجاد فشار لازم برای مصرف در ساختمان های مختلف شهرک و نیز مصرف تاسیسات گرمایی، تهویه مطبوع و آبیاری محوطه است. شبکه آبرسانی اساسا یک شبکه آب آشامیدنی است و باید نکات ایمنی و بهداشتی مربوط به شبکه آب آشامیدنی در آن مراعات شود. در موارد خاص، شبکه آبرسانی و آبیاری از یکدیگر تفکیک می شوند که در این پروژه به علت تامین شبکه آب آشامیدنی و آبیاری از یک منبع از سیستم مشترک استفاده می شود. -------------------- سیستم جمع آوری و دفع فاضلاب به جهت حجم کم فاضلاب تولیدی و مناسب بودن برای جذب آّب، از چاه های جذبی جهت جذب فاضلاب استفاده شده است. جهت تخلیه فاضلاب سبک و سنگین جمع آوری شده توسط لوله کشی فاضلاب، دو نوع چاه در محوطه ساختمان ها حفر شده است. 1. چاه فاضلاب دستشویی و سرویس های بهداشتی 2. چاه مخصوص آب باران و برف -------------------- سیستم گاز رسانی گاز طبیعی در منطقه توزیع شده است. بنابراین گاز طبیعی شهری، سوخت مصرفی در شهرک آموزش ترافیک را تشکیل می دهد. گاز طبیعی شهری دارای ارزش حرارتی معادل 9407 کیلوکالری در متر مکعب است که با استفاده از مقدار مصرف دستگاه های مختلف بر حسب کیلوکالری بر ساعت می توان میزان مصرف را بر حسب متر مکعب در ساعت به دست آورد. توضيح: نمودارها، جدولها و طرحها همه حذف شدهن. عکسها هم همينطور! براي همين ممکنه مطلب يه کم بريده به نظر برسه. حوصله ندارم بخوام بشينم مرتبش کنم و يه چيز جديد ازش بسازم. فقط خواستم اينجا باشه که اگه کسي سرچ کرد، يه چيزي پيدا کنه و خيلي هم نااميد نشه. حالا اگه واقعاً کسي اطلاعات بيشتري لازم داره، من کمک ميکنم... *زيباترين قلب روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي دور او جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست! مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفتحتماً شوخي مي كني! قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. پيرمرد گفت درست است؛ قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني؟ هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده، قرار داده ام اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارها عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد، به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلب ش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود... *۷ آبان *گاهي خوبه آدم بزنه به بيخيالي؛ بشينه کليپهاي خندهدار اندي رو تماشا کنه. بگه ايول! چقدر خوشحالن اينا :دي *مراسم نخودچيخورون! پاي تلفن!!! *۶ آبان *خواب ديدم -تازگيا زياد خواب مي بينم!- با مريم -دوست دوران دانشکده!- رفتيم دانشکده. بعد ديدم همهش خوشحاله و هي ميخنده و اينا؛ پرسيدم چرا انقدر خوشحالي؟ چي شده؟ گفت دو روز پيش عروسيم بود. هنوز خوشحالم! صبح قرار بود با دوستم بريم دانشکده، دنبال کاراي فارغ التحصيليمون. از اونجا به مريم تلفن زدم. ديدم کلي شلوغه و صداي آهنگ مياد و اينا. گفت امروز عقد خواهرمه! انقدر خوشحال شدم. آخه هواخرش سيصد سال با آدمي که ارزشش رو نداشت به هيچ عنوان، دوست بود و اصلاً قبول نميکرد که طرف، آدم نيست! نمي دونم معجزه شد، براي کسي کاري انجام داده بود يه زماني، چي شد که عقلش اومد سر جاش و با يکي ديگه ازدواج کرد. اون آدم رو هم يکي از آشناها معرفي کرده بود و از هم خوششون اومده و غيره و خب خواهر مريم اصلاً آدم اين مدلياي نبود. جالب بود کلاً. قسمتش بود اينجوري بشه ادامهي زندگيش. به قسمت و تقدير و سرنوشت و اينطور چيزا معتقدي؟... *يه دوست خوب، هميشه يه دوست خوبه؛ هرچي هم پيش بياد، باز در نهايت، برات دوست خوبيه. امروز برخوردي از يکي از دوستام ديدم که شايد بتونم بگم خيلي تعجب کردم. خيلي قشنگه که آدم گاهي ميتونه بزرگ شدن يا بزرگتر شدن بقيهي آدما رو ببينه. يعني من هم انقدر تغيير کردم توي اين چند سال؟ شايد اگه فقط ظاهرش رو ببيني و مث احمقا سريع بخواي دربارهش نظر بدي، عمراً حدس نزني انقدر بتونه متفاوت فکر کنه. مي گفت براي خدا، بعضي بندههاش خيلي خاص محسوب ميشن چون خيلي بيشتر از آدمايي که جانماز آب ميکشن، ايمان دروني دارن به غيب و خيلي قشنگه که اين، توي کارهاي روزمرهشون به وضوح ديده ميشه؛ مث کمک کردن به آدماي ديده بدون هيچ چشمداشتي، مث اينکه خودت رو انقدر بالاتر و برتر از خيلي کارها بدوني که حتي اگه همهي دوروبريهات هم اهل خيلي چيزا باشن، مث اونا نشي و بگي اينا همهشون احمقن.. مث درس خوندن، مث اشتياق قشنگي که بعضيا براي ياد گرفتن دارن، مث خيلي چيزاي ديگه؛ موضوع اينه که دين خيليا که کلي هم ادعا دارن، نه تنها با دين درست و اصلي فرق داره خيلي، بلکه اصلاً يه چيز کاملاً متفاوته. برخلاف روش اصليه اصلاً و خيلي دل آدم مي سوزه که بعضيا با کاراشون، همه چيز رو خراب ميکنن. دوستم مي گفت يه بار رفته بودم مسجد براي نماز جماعت. يه دختري رفت بدوبدو وضو گرفت و اومد تو و خب هول بود به نماز برسه. کفشهاش رو گذاشت زير جاکفشي و رفت توي صف نماز.قيافه ش رو هم نگاه ميکردي، اصلاً شکل نماز خوندن و اين حرفا نبود. يه دونه از اين خانوما که حس ميکنن مسجد ارث پدريشونه، دويد رفت کفشهاش دختره رو پرت کرد بيرون! دوست من هم زبون دراز -دستش درد نکنه!- خيلي آروم توي گوش اين خانومه گفت چرا اين کار رو کردي؟ نميگي اين آدم اگه حرکت تو رو ببينه، شايد، شايد از خيلي چيزا بدش بياد؟ شايد فکر کنه اين چه دينيه که مردم به خودشون اجازه ميدن با هم اينطوري برخورد کنن و اسم خودشون رو هم بذارن کسي که به غيب و خيلي چيزا ايمان و اعتقاد داره. خانومه هم شروع کرد بلندبلند جواب دادن و جيغجيغ کردن که اين دختره کفشهاش نجس بود! -درحاليکه توي دين، اگه نميدوني چيزي نجس هست يا نه، خب بايد بگي نيست!- دوستم گفته بود شما از کجا مي دوني آخه؟ کي چنين حرفي زده؟ و جالبه که چند تا ديگه شبيه اين خانومه بودن که طرفش رو گرفتن و شلوغش کردن و اينا و خب دوستم گفت رفتم کفشهاش دختره رو اوردم گذاشتم توي جاکفشي و ترجيح دادم با چنين آدمايي که از خودشون دين تازه اختراع ميکنن و حرف حساب به گوششون نميره، چونه نزنم بيخودي ولي چقدر پيش مياد که خيليا از مدل دينداري بقيه به قدري متنفر ميشن که ترجيح ميدن تظاهر کنن هيچي براشون مهم نيست. راست ميگه.. خيليا نميفهمن دارن چه کار ميکنن و اسم جهل خودشون رو ميذارن دين.. خيليا هستن که در مقام حکم دادن نيستن ولي همينطوري غلط همه چيز رو به بقيه ميگن و سوالهاي مردم رو هم جواب ميدن! با علم نصفه و نيمه ي خودشون مث اين خانومايي که توي جلسهها و غيره ميخونن و خب احساس ميکنن اجازهي لکچر دادن هم دارن ديگه! مث آدمايي که وقتي ميبينن يه آدم تازه که نميشناسن يا به بچهي کمسن و سال نشسته توي چند رديف اول صف نماز، اصلاً نميفهمنن چي دارن ميخونن و چه کار دارن ميکنن و فقط ميخوان مچ طرف رو بگيرن و بگن فلان چيز رو اشتباه انجام دادي که ضايعش کنن و اسم ش رو هم بذارن خيرخواهي! شعار نميدم! ديدم که ميگم! شايد از اون برخورد تا چند وقت هم ناراحت بودهم ولي نبايد به خاطر آدماي اين مدلي، من بخوام اشتباه کنم؛ شايد به خاطر همينه که ياد گرفتم با بقيه چطوري برخورد کنم.. که مدلهاي غلط و من-در-آوردي دينداري يه عده بيسواد رو با دين اصلي اشتباه نکنن که لااقل مسئول اشتباه اونها من نباشم.. که فکر نکنن آدمي که به خيلي چيزا معتقده، از زندگيش چيزي نميفهمه. کاملاً برعکسه. منکر اين نميشم که شايد رعايت طرز خاص لباس پوشيدن، سخته گاهي وقتا اما اينطوري من يکي که حس بهتري دارم.مثلاً چند درصد مردم ميدونن که درس خوندن و ياد گرفتن در شب قدر، خيلي بهتر و باارزشتر از دعا خوندنه؟ قرار بوده مسلمونها از همه تر تميزتر و باسوادتر و مودبتر باشن. انقدر فرق داشتن که توي جنگهاي قديم، مسلمونا رو از تميزيشون مي شناختن! چطوري اين خانوماي گندهي بد هيکل کثيف حس ميکنن نمونه ي کامل دين هستن و براي بقيه لکچر هم ميدن و کلي هم ادعا دارن خيلي وقتا؟! دوستم به اون خانوم گفته بود اينجا خونهي شما نيست که با کسي اينجوري برخورد ميکني و کفشهاش رو پرت ميکني بيرون! خونهي خداست. صاحبش شما نيستي.. فکر کردم ما قرار نيست با مهمونهامون هم بد رفتار کنيم؟ چي ميدونيم با اين همه ادعا؟ *يه طوري ميشه ديگه؛ *۵ آبان *در راستاي علاقهي وحشتناک من به رنگ آبي، به جز اون گردنبند فيروزه -اصل يا تقلبي بودنش که فرقي نداره؛ قشنگه. دوستش دارم. همين برام کافيه. بيخيال!- يه بلوز -تکپوش؟ نميدونم!- آبي هم مامان اينا که رفته بودن بيرون برام گرفتن. شايد اخلاقم يه کم بهتر شه! * از اون مريمهاي عزيزدردونهي شيرين که هميشه مي خندن، هميشه به حرفهات گوش ميدن و هميشه ميخوان بخشي از اون آرامش رو تو هم داشته باشي. اگه نداري، بهت ميدن خب! (: نمي دونم مريم. شايد نه راه من درسته، نه راه پيشنهادي تو خوبه. شايد ديد مون فرق داره يا شناختمون. نمي دونم مريم ولي.. حالا يهطوري ميشه.. اما خواستم بگم مرسي براي حرفاي امشب.. براي همهي اون يک ساعت و خردهاي که برام وقت گذاشتي.. به جاش، يه عالم چيزاي خوب از خدا ميخوام برات. حتماً بهت ميده (: *۴ آبان *بابا! چطوري بگم؟ لازم نيست تمام مدت! با مهمون بدبخت حرف بزنين! بذارين سي ثانيه ذهنش استراحت کنه آخه! حالم به هم خورد وقتي تمام مدت، با صداي بلند هي از اينور اونور باهام حرف زدين! بسه! خفه شين خب! خواهش ميکنم! بعد نگين چرا خونهي ما نميايها! تا اطلاع ثانوي من عمراً بيام اونجا ديگه! حس ميکنم مغزم داره منفجر ميشه! *از اون روزا که از راحتي و خوشحالي ديگران، يه عالم ذوق ميکني (: [Link] [2 comments]
Thursday, October 26, 2006
فیروزه
*۳ آبان *ناپلئون: حرفي بزن که بتوني بنويسيش. چيزي رو بنويس که بتوني پاش رو امضاء کني. چيزي رو امضاء کن که بتوني پاش وايسي! بازم ناپلئون: وقتي سيبي رو گاز زدي و ديدي يه کرم درسته توشه، خوشحال باش اما اگه سيبي رو گاز زدي و ديدي يه کرم نصفه توشه اونوقت ناراحت شو از خوردن کرمه! *دوست داشتن از عشق، برتر است. عشق، جوششي کور است و پيوندي از سر نابينايي اما دوست داشتن، پيوندي است خودآگاه و از روي بصيرت... *قديمي: خدا زمين را آفريد؛ استراحت کرد. زمان را آفريد؛ استراحت کرد.. مرد را آفريد؛ استارحت کرد.. زن را آفريد؛ نه خود استراحت کرد، نه زمان، نه زمين و نه مرد.. *خواب ديدم با يه پيرهن کوتاه قرمز گلگلي دارم ميرم دانشکده. انقدر خوب بود! ((: *۲ آبان *بهم گفت دفعهي قبل رو يادت رفته؟ کشتي خودت رو.. که چي آخه؟ بهش فکر نکن. فکر ميکنم خيلي بزرگش کردي. *انقدر قاطي بودم امروز که مامان گلگاوزبون! پيشنهاد داد بهم. گير من اينه آخه؟ . . خوبه حالا؟ :پي *شده از خودت هم بدت بياد حتي؟ امروز اينجوريم من! *اصرار کردم بهم بگه. يه عالم شيريني ديدم. خريده بودم خودم؛ از يه جاي معروف. چند جور مختلف. همه چيز خوب بود. فقط مامان ايراد گرفت. گفت چرا اين سينيه شيرينيهاش ترشه؟! من ولي برام مهم نبود. شيرينيها خوب بودن. معني خوابم چيه؟ *۱ آبان *ميگن خوشبختي درون خود آدماست ولي هميشه، بيرون، توي هرجايي به غير از درون خودشون دنبالش مي گردن؛ پيداش هم نمي کنن. اينا رو توي کتابايي مث از دولت عشق نوشتهن. حتي شنيدم يه روز که دوستم داشت پاي تلفن واسهم لکچر مي داد، همينا رو مي گفت که خوشبختي درون خود آدماست ولي هميشه، بيرون، توي هرجايي به غير از درون خودشون دنبالش مي گردن؛ پيداش هم نمي کنن.. شايد خيلي زيادي عارفانه باشه چنين تعبيري.. اگه اينجوري بود يا لااقل اگه به همين سادگي بود، همهي عالم واسه خودشون تک و تنها خوشبخت بودن. واسهي همديگه تره هم خرد نمي کردن. وقتي هر کسي تنهايي با خودش خوشبخته، ديگران رو ميخواد چه کار؟ اينجوري بايد کلي خودت رو بکشي که انسانيتت رو از دست ندي؛ يادت نره بقيهاي هم هستن که بودنشون، نفس کشيدنشون، خنده و خوشحالي و راحتيشون، تو رو هم يه زماني خيلي خوشحال مي کرد. اگه کاري براشون انجام مي دادي، مي تونستي براي چند لحظه هم که شده، خودت رو دوست داشته باشي، چون عميقاً حس «آدم بودن» بهت دست مي داد. نمي دونم چي ميشه که يه آدمي ميشينه چنين چيزايي مي نويسه که خوشبختي درون خود آدماست ولي هميشه، بيرون، توي هرجايي به غير از درون خودشون دنبالش مي گردن؛ پيداش هم نمي کنن.. من اينجوري فکر نمي کنم. آره؛ خيلي وقتا هست ميخواي از همه، حتي اونايي که خيلي هم دوستشون داري و روز تولدشون، از خودشون هم خوشحالتري و هر روز هم ۲۰۰ بار واسه خلقتشون از خدا تشکر مي کني، فرار کني. بري جايي که هيچ کس نباشه. حتي خودت هم نباشي. بعضي وقتا ميگي کاش فقط درختا باشن، فقط چمن و گل.. فقط صداي پرنده ها -صداشون.. نه خودشون- فقط هواي تميز، فقط نور خورشيد، فقط نور ماه.. حس مي کني چيزايي يادت مياد که سالهاست مي دونستي اما انگار فراموش کرده بودي. اين روزا مي تونن خوب باشن؛ هرچند اکثراً نيستن.. شايد چون اون آب و ماهي هاي قرمز کوچولوش نيستن؛ شايد چون درختا و نور نيستن... اما حتي اگه باشن هم، يه روزي، يه وقتي که خيلي هم دور نيست، دلت واسه اتاق کوچيکت تنگ ميشه. براي صداي کساني که دوستشون داري، براي آهنگ مورد علاقهت، براي همه چيز اين زندگي مزخرف.. چيش خوبه آخه؟ اگه تنها باشي و هميشه بکشي خودت رو که اون خوشبختي مذکور! رو به زور چنگ و دندون از توي قلبت بيرون بکشي، کي هست که وقتي داري از غصه ميميري بياد اشکهات رو پاک کنه و ازت بپرسه چهت شده؟ يکي از درونت؟ فکر نمي کني شبيه دختر بچههاي خيالباف توي غصهها شدي؟ اين مسخرهبازي توي همون کتابا قشنگه. شما هم که ميشيني لکچر ميدي، يک ماه.. نه، کمتر.. يک هفته برو انفرادي. ميبينمت که بعدش بدو بدو مياي بيرون و از همون اول، هرکس رو ميبيني بغلش مي کني و جيغ مي کشي دوستت دارم. ديگه نشنوم کسي از اين مزخرفات تحويلم بده لطفاً.. در اينجا از همهي دوستان عزيز و سروران بزرگواري که منت گذاشتن و وقت گرانقدرشون رو در اختيار اينجانب قرار دارن، تشکر مي کنم. با آرزوي خوشبختي و توفيق براي همهي شما عزيزان.. صداي سوت ميکروفون و تق و توق آخر سخنراني.. همه موندن دست بزنن يا بدون طرف در خروجي.. زير دست و پا له نشي. توي خونه منتظرتن. *کيمياگري و جادوگري و شنل و کلاه و عصا و ورد و دستجارو و همهي اينا کشک! تو فقط بگو آدما چهجوري انقدر خر ميشن؟ من قول ميدم ديگه هيچ سوالي نکنم. دارو هم ميدم نداره؛ هرقدر بيشتر طول کشيده باشه تا خر بشي، بيشتر هم طول ميکشه تا دوباره آدم بشي؛ تازه «اگه» بتوني بشي؛ اگه بذارن! *چه عجب يه بار بي دردسر ماه رو ديدن! عيد مبارک (: خيلي خوش گذشت امسال! *۳۰ مهر *اونايي که روزه نميگيرن، نميتونن درک کنن چي دارم ميگم؛ آدم خيلي مذهبياي نيستم. شايد در همين حد که نماز بخونم، سالي يک ماه روزه بگيرم، حق آدماي ديگه رو رعايت کنم، خودم رو آدم حساب کنم، بدونم آدما بايد خودشون رو بکشن براي ياد گرفتن، براي خوب بودن، براي کمک کردن به همديگه و چند تا چيز ديگه هم هست که تقريباً رعايت مي کنم. بيشترش مربوط به آدماي ديگهس. بهشون حق ميدم اگه دلشون نخواد کسي اذيت شون کنه يا حقشون رو ازشون بگيره ولي با خدا ميشه کنار اومد. خوديه! از چند تا چيز هم خوشم نمياد. يکيش جانماز آب کشيدنه به هر شکل و صورتي که باشه. ديدم مثلاً کسي دو ساعت در خصوص درک حريم خصوصي ديگران لکچر ميده. بعد ميگي خب من برم. ميگه کجا؟ با کي؟ چرا؟ هي فضولي مي کنه. اين مسخرهس خب. لااقل براي بقيه نگو که اصلاً فضول نيستي که رو ت بشه راحت سين جيم کني ملت رو! يکي ديگهش هم ۳ ساعت حرف زدن به اسم سخنراني مذهبي براي آدمايي که از زور بيحوصلگي هي اين پا اون پا ميشن و خميازه ميکشن. اينکه کسي بياد چيزايي رو که بلده -هر مبحثي- براي بقيه بگه، جايي بايسته که همه ببيندش و بقيه بخوان جمع بشن و گوش بدن، خيلي هم قشنگه. همونقدر که شغل معلمي، نفس ياد دادن خوشگله ولي وقتي همه جمع شدن، چي بايد گفت؟ بديهياتي که همه بارها شنيدن و ميدونن؟ شعار و حرفاي خوشگلي که قثط براي توي کتابها خوبه؟ چي؟ هيچ وقت سخنراني مذهبي گوش نميدم مگه اينکه پيش بياد. خوشم نمياد اداي آدماي لاقيدي رو دربيارم که خودشون رو مسخره کردن و تا اسم خدا مياد، گوشهاشون رو ميگيرن. نه ولي گفتم، از شعار شنيدن خوشم نمياد. فکر ميکنم توي سبک سخنرانيها و کتابهاي مذهبي بايد تجديد نظر بشه. خودم رو کشتم تا فهميدم -لااقل فکر مي کنم فهميدم- ورژن جديد دين -اسلام نه مسيحيت و دينهاي قبلش- چي و چهجوريه. دين من شايد با دين خيليا که فقط ميشنون و سعي ميکنن اداي همديگه رو دربيارن، فرق داره. براي همينه که دوستش دارم. هيچ وقت حاضر نشدم مث جماعتي باشم که خودشون هم نمي دونن دارن چه کار مي کنن. خودم رو خيلي بالاتر از اين چيزا مي دونم. نمي دونم چرا مردم، اسم هرچي تصور غلط هست رو ميذارن دين، بعد ميگن ازش بدمون مياد! اين، اون نيست اصلاً. اگه تو من رو بشناسي و ازم بدت بياد، از دين من، دين خود من، مريم، ايني که هستم، آره؛ بايد بدت بياد. البته به استثناي اينکه ما مثلاً بايد خوشاخلاق باشيم خيلي ولي خب.. من نيستم. نتونستم هيچ وقت. بگذريم.. حرفم چيز ديگهاي بود اصلاً. شايد ماه رمضون امسال، با سالهاي قبل خيلي فرق داشت. نمي دونم چرا.. شايد چون خيلي از شبهاش بارون ميومد. همه جا تميز و خنک بود. عارف که نيستم. عقلم به چشمم هست هنوز. هميشه فکر ميکردم آدم اگه بيرون از خونه باشه تا شب، حس بهتري داره. امسال رو خونه بودم. کتاب مي خوندم، اگه توي مودش بودم غذا درست کردن ياد مي گرفتم، گاهي مي رفتم خريد، کتاب يا هر چيزي.. و خب زياد خونه بودم اما همه چيز خوب بود. نمي تونم بگم چهجوري اما خيلي ياد گرفتم. شايد تصورم از احياء، مصيبت بيدار موندن و پا درد گرفتن! نيست ديگه. فرقش اينه که آدما چشمي ندارن که اونور افق، عالم معنا، روح جهان يا هر چيزي رو که اسمش هست، ببينه اما معنيش اين نيست که چيزي براي ديدن وجود نداره. بگم دوستت دارم، باور مي کني؟ ربطش چيه؟ اينکه دوست داشتنِ من رو نديدي که! اما ميدوني که هست چون مثلاً وقتي ميبينمت، چشمام ميخندن. خيلي چيزا اينجوريه. گاهي ميگم خدا عشق رو آفريد تا به آدما خيلي چيزا رو اين وسطا ياد بده. ياد گرفتن هم هيچ وقت آسون نبوده؛ بعضيا ميگن عيسي (ع) بار گناه ملتش رو به دوش کشيد و به خاطر اينکه اونا آمرزيده بشن، به صليب کشيده شد. نمي دونم اينو از کجا ميگن؟ توي انجيل نوشته؟.. فکر کنم براي طلب بخشش براي مردم، راههاي بهتري هم هست. صليب اصلاً منطقي نيست به نظرم. توي قرآن نوشته -اونايي که به انجيل معتقدن، ميدونن که اونجا گفته شده که پيامبر ديگهاي مياد، ورژن جديدتري از دين هست و آخريشه و حتي اسم پنجمين امام هم ذکر شده اونجا؛ اسم که نه. لقب ش: شکافندهي دانش..- از طرف حکومت، حضرت عيسي و چند نفر ديگه رو تعقيب ميکردن که بکشندشون. اينا هم همينطور که فرار ميکردن، طرفاي غروب که هوا داشته تاريک ميشده، ميرسن به يه باغ و اونجا مخفي ميشن. يکيشون -به اسم برديا- که آدم خائني بوده ميره لو ميده که بقيه کجان. مامورها هم ميدون ميان که عيسي رو بکشن -نمي دونم به بقيه کاري داشتن يا نه- اوضاع که اينجوري ميشه، خدا عيسي رو مي بره پيش خودش اما نه با مرگ. همينجوري زنده، عيسي رو به آسمون ميبره. مامورها که ميان، خب عيسي واقعي رو پيدا نمي کنن ديگه. خود برديا هم همينجوري يه نمه به عيسي شبيه بوده ولي انگار اون شب، شباهتش خيلي بيشتر شده بود. تاريک هم بود و خب زياد جزئيات چهرهش قابل تشخيص نبوده. مامورها فکر ميکنن برديا، عيسي ست -اشتباه مي گيرندش- و به صليب مي کشندش و اينا که خب حقش بوده. ميخواست انقدر خائن نباشه. حالا چرا يه عده ميگن طرف، خود عيسي بوده من نمي دونم! انجيل، رفرنس ميده به قرآن. چهجوري انجيل رو قبول دارن ولي قرآن رو نه؟! يا کساني رو ديدم که عيسي (ع) رو به عنوان پيامبر رحمت مي شناسن ولي از محمد (ص) چيزي نميدونن. حيفه، از دست خودشون ميره. شب ۲۱ بود فکر کنم. نشسته بودم داشتم گرامر مي خوندم -دعا خوندم ولي گفتهن ارزش درس خوندن، بيشتر از دعا خوندن توي شب قدر ه- از تلويزيون هم يه سخنراني داشت پخش ميشد. يه قسمتش رو اتفاقي شنيدم. بقيهش رو گوش دادم: حضرت محمد به خدا ميگه يه چيزي ازت ميخوام. قبول مي کني؟ خدا ميگه چي؟ پيامبر ميگه ميخوام وقتي دنيا تموم شد و موقع رسيدگي به اعمال آدما رسيد، حساب امتم رو بدي دست خودم. (مي خواسته يه جوري همه چيز رو جور کنه که خوش به حال آدما بشه) خدا قبول نميکنه؛ ميگه نه، نميشه. پيامبر ميپرسه چرا؟ خدا ميگه درسته که تو براي آدما، رحمت هستي ولي هرچي باشه، يه آدمي. خدا که نيستي. من اينها رو آفريدم، خودم روزيشون رو ميدم، همهي کاراشون با منه، اگه بخوام حسابها رو بدم دست تو، آبروشون پيش تو ميره. بذار دست خودم باشه... برام جالب بود که توي يه سخنراني به جاي تهديد و ارعاب، از مهربوني خدا ميگن. کاش بفهميم... [Link] [2 comments]
Saturday, October 21, 2006
ماه در آب
*۲۹ مهر *مث اين مي مونه که صبح تا شب، از خونه بيرون نري. گوشي تلفن رو هر جا که ميري، همراهت ببري. حتي وقتي داري کتاب مي خوني هم چشمت بهش باشه. شب که ميشه ببيني از صبح فقط و فقط، گوشي تلفن رو ديدي و صداي زنگ احتماليش! را بارها شنيدي.. مث اين مي مونه که بگي تا صبح بيدار مي مونم. بعد از خستگي کمکم دراز بکشي، بخواي بيدار بموني اما کم کم چشمات سنگين بشن. هي ميشيني، باز دراز مي کشي، صد بار ساعت ديواري رو چک مي کني. هم ميخواي صبح بشه، هم نميخواي. که چي؟ فرقي داره مگه؟ تلفن، دم دستته.. مث اين مي مونه که حس کني گوشي توي دستت زنگ مي خوره، عين يه تيکه يخ، تمام بدنت سردِ سرد ميشه. خندهت مي گيره از خودت. حتي جرات نمي کني نگاه کني شمارهي کيه... مث اين مي موني که بخواي به خودت هم دروغ بگي؛ که اصلاً منتظرش نبودي اين همه وقت -اين همه ثانيه؟- مث اين مي مونه فکر کني کاش ميشد، کاش مي تونستي اصلاً بهش جواب ندي. کاش اصلاً تلفن نميزد. مث اين مي مونه که تمام ديشب رو دعا کرده باشي که يک بار ديگه صداش رو بشنوي اما حالا.. پشيموني؛ کاش يه چيز بهتر، بيشتر، بادوامتر! مي خواستي. مث اين مي مونه که بگي انقدر صبر مي کنم تا خودش قطع کنه. مث اين مي مونه که در عرض همون چند ثانيه، همهي عمرت، داشتهها و نداشتههات بياد جلوي چشمت، که حس کني سرت مث کوه سنگين شده، داره منفجر ميشه! که بگي اصلاً کاش ميشد، راحت مي شدم؛ نمي دونم.. اما فکر مي کنم راحت مي شدم. مث اين مي مونه که پشيمون بشي. دلت لاقل براي خودت بسوزه. گوشي رو برميداري. الو؟.. از اونور هيچ صدايي نمياد. فکر مي کني قطع شده. مث خيلي وقتاي ديگه؛ هزار بار تا حالا قطع شده. هر دفعه فکر کردي ديگه تموم شد. اين دفعه، ديگه دفعهی آخر بود. کلي پيش خودت نقش بازي کردي که اصلاً چه بهتر، راحت شدم.. اما مي دونستي چقدر ناراحتي.. بعد فکر کردي همه چيز، هر چيزي، قطع و وصل داره. الان شايد قطع باشه ولي بعداً دوباره وصل ميشه.. و منتظر موندي تا بعداً از راه برسه.. کاش مي تونستين همزمان تصميم بگيرين. خيلي وقتا قطع و وصلتون همزمان نيست. تو وصلي ولي اون قطعه؛ صبر مي کني اون وصل شه. تو هم وصلي. نگاه که مي کني، تو تقريباً هميشه وصل بودهاي اما اون نه. هي قطع و وصل شده. نميخواد يه کم ارتقاء بده سيستمش رو. فکر مي کني مال خودت بهتره خب. صداي آدمها از پشت گوشي تلفن، يه جور خاصي. عوض نميشه، همونه اما خوشگل ه. سعي مي کني يادت بياد آخرين باري که قطع بود اما وصل شد، کِي بود.. خيلي طول کشيد؟ -سلام! چه بامزه. خاطرههات، رنگ و نور و تُن و طعم هم دارن. -خوبي؟ فکر مي کني خوبه آدم گاهي با خودش حرف بزنه اما صدات درنمياد. سعي مي کني: -اوهوم.. سلام... - يه چيزي ميگي؟ چقدر صداش خوشحاله. فکر مي کني حاضري هر کاري انجام بدي، هر قدر هم سخت باشه اما.. اون خوشحالي، صداي هميشه خوشحالش رو مال خودت بدوني. جوابش رو ندادي: -چي بگم؟ -نمي دونم؛ هر چيزي. فقط ميخوام صدات رو بشنوم. -آخه براي چي؟ -خب.. آخه صدات قشنگه؛ داشتم فکر مي کردم اصلاً شبيه صداي هيچ کس ديگه اي، لااقل کسي که من بشناسم و ازش بدم بياد، نيست. راستش.. صدات رو دوست دارم. قشنگه (: فکر مي کني وقتي داري آرومآروم گريه مي کني، صدات از پشت گوشي چهجوري ميشه؟ هرچند.. حتماً هرجوري هم هست، اون الان عادت کرده؛ زياد شنيده آخه. شايد پيش خودش فکر کي کنه تو عادتته! وقتي گوشي توي دستت هست، حتماً گريه کني! حتي تصورش هم مسخرهس! خندهت مي گيره. ياد دفعهي اول ميفتي. دفعهي اولي که صداش رو شنيدي.. يا.. دفعهي اولي که پيشش گريه کردي: -تو داري... گريه مي کني؟ (با مکث بين «داري» و «گريه»...) نمي دوني اون الان داره چي ميشنوه اما چيزي نميگه. درک مي کنه لابد. از اين همه درک، حالت به هم مي خوره. ميشه يه کم نفهم باشي؟ يه کم بي شعور؟ خواهش مي کنم. لااقل بد باش، بدجنس باش.. چه مي دونم.. خودخواه باش، هوسباز باش، دروغگو باش، آشغال باش، مث همهي احمقهاي دور و برت باش. هرجوري مي توني باش. فقز سنگدل نباش. فقط اينجوري نباش. اينجوري نباش. دردم اينه که حس مي کنم هميشه دير به حرفام مي رسي. يک سال پيش گفتم تنهايي اونقدرام خوب نيست. گفتي مال من خوبه؛ دوستش دارم. تو رو هم دوست دارم. گفتم با من عوضش مي کني؟ تنهاييت رو با من؟ همهي همهي من؟ گفتي اين چه حرفيه مي زني؟ ربطي نداره. اصرار کردم... گفتي آخه براي چي؟ همينجوري خوب نيست؟ من که گفتم هروقت دوست داري، تلفن بزن. اصرار کردم.. گفتي نه، تو رو دوست دارم اما... اما تنهاييم رو بيشتر دوست دارم. نمي دونم.. مي ترسم عوضش کنم.. بعد پشيمون شم. همهش خراب ميشه. مي ترسم... گفتم قول ميدم، پشيمون نميشي... گفتي مي ترسم... حالا ۳۶۵ روز از اون زمان ميگذره؛ اعتراف مي کني که ديگه تنهاييت رو دوست نداري.. دلم مي گيره. شايد وقتي خيلي غصهم گرفته بود، ته دلم، تنهاييت رو نفرين کردم. تا وقتي اون هست، تنهايي من هم هست.. شايد براي همين... بذار من هم اعتراف کنم. گاهي بهت حق ميدم. ميگم کاش همه چيز بتونه قويتر ت کنه. ميگم کاش تا ابد نصب نشي پاي تلفن! بتوني تا دم در بري، تا سر خيابون، تا اون سر شهر، تا شهراي ديگه، تا کشوراي ديگه، تا دنياهاي ديگه.. شايد يه روزي اتفاقي همديگه رو ببينيم. حتماً تعجب مي کني! شايد بگي: -هيچوقت فکر نمي کردم دوست داشته باشي از جات تکون بخوري! زندگي توي دنياهاي ديگه رو هم ببيني. واقعاً تو هم اينجايي؟ بعد من چي ميگم بهت؟ مممممممم، مي تونم بگم: خب.. نمي دونستي چون ازم نپرسيده بودي.. يا مي تونم بگم: بهت گفته بودم که لوس بودنم رو قبول دارم اما ترسو بودنم رو نه! بسه.. اگه يه روزي توي دنياهاي ديگه همديگه رو ديديم، اگه منو شناختي شايد يه جوابي بهت بدم. ببينمت! پشيموني؟ تو هميشه پشيمون ميشي اما هيچوقت نميگي.. حتي پيش خودت.. از اينا هم پشيمون ميشي اما مطمئن نيستم اون زمان بتونم.. اصلاً ولش کن. دوست ندارم دربارهش حتي فکر کنم. -خب.. آخه صدات قشنگه؛ داشتم فکر مي کردم اصلاً شبيه صداي هيچ کس ديگه اي، لااقل کسي که من بشناسم و ازش بدم بياد، نيست. راستش.. صدات رو دوست دارم. قشنگه (: يه چيزي بگو.. -خب بذار بگم.. من فقط اداي آدماي سنگدل رو درميارم اما.. ميشه مقدمه نچينم؟ رک بگم راحتترم. مي توني بگي «هيچوقت» يا بگي «معلوم نيست» يا «خيلي زود» يا «وقتي بيام، ديگه هيچ وقت نِميرم. قول ميدم..». فقط يه چيزي بگو؟ -چي رو؟ چي رو بايد بگم؟ -جواب من رو: کِي برمي گردي؟ *۲۸ مهر *چرا درصد کثيري از ايرانيها يا از اين زنهاي ۶۰۰۰ پونديِ آشغالِ بي سوادِ نادانِ گوسفند ن يا از اين مرداي -نامرد البته کلمهي مناسبتريه!- ناپاکِ عوضيِ دختر نديده که اگه مدل پيشرفته باشن، يه جور باکلاستري سعي مي کنن پيش برن! اگه دهاتي هم باشن، همهش منتظرن جايي خيلي شلوغ يا خيلي خلوت باشه که به بقيه تنه بزنن و متلک بگن و توي همون يک ثانيه نشون بدن چقدر آشغالن.. مردم جاهاي ديگه رو نمي دونم اما آخه چرا ايرانيها انقدر بايد عقدهاي و بي سواد و نفهم بشن؟ کاش زمان هخامنشيان زندگي مي کردم. لااقل روم ميشد بگم ايرانيم! *۲۷ مهر *حس مسخرهاي دارم. از چوبخط! خوشم نمياد. انگار مال زندانيهاس! ميشه شعر بخونم تا بياي؟ با زمين.. خيلي غريبهم با هواي تو.. صميييمي ديده بودمت هزاااااار بار تو يه روياي.. قدييييمي... . . . نه . . . تو نباااشي چه اميييييدي به دلِ خستهي من؟ تو که خاموشي، بي تو به شام و سحر.. . . . نه، همون قبلي بهتر بود.. . . . از کجا بايد شروووع کرد، قصه ي عشق رو دوباااااره؟ تا همه بغضاي عااااااالم، سر عاشقي نباااااره.. غربت آرزوهاااامون، دل طاقت رو شکونده نگو تو شهر حقييييقت، واسه مااااا جايي نمونده؛ نگو ديرِ ِ ِه واسه گفتن، سهمم از دنيا هميييينه که تو تنهايي شبهااااام، کسي اشکامو نبينه... *۲۶ مهر *بعضي صبحها، لااقل لحظه.. خيلي کوتاه.. بوي بارون مياد؛ همه جا خنکه.. يه چيز خوب، يه حس خوشحالي پنهان، شايد هم بي دليل -نمي دونم- نوازشت مي کنه.. اما مي توني مطمئن باشي همهش همينه.. همين چند لحظه.. واقعي که بشي، اولين چيز يه سيلي محکمه.. که يادت بياد کي هستي و اينجا کجاست. کاش مردن و يه راست به جهنم رفتن، ارادي بود. بعضي وقتا خيلي لازمم ميشه... *کتابم رو ميارم که بگم اين شعر رو برام بخون. بگو يعني چي... تو از بهشت و اشتباههات برام ميگي... انقدر ميگي که خيالت راحت ميشه هميشه، هر وقت بخواي، مي توني اشکهام رو ببيني. از کجا ميان اين اشکها؟ خودم هم موندم... کتابم رو پرت مي کنم روي زمين. گِلي ميشه ولي برام مهم نيست. باشه.. اصلاً اول من ميرم. فکر کردي من چيم؟ يه مجسمهي احمق سنگي؟ نه.. فقط احمقش رو درست فهميدي اما نه مجسمهم، نه سنگ... به تو هم ربطي نداره کجا ميرم. فقط ميرم... *۲۵ مهر *مث بازيه... اسمش رو نمي دونم اما اسمها عوض. من تو ام، تو من. حالا هرچي صدا ت بزنم، کسي جوابم رو نميده. من تو ام، تو من.. جواب بدي، باختي... چرا جواب نميدي؟ *سرم داره منفجر ميشه. مامان ميگه تو قراره کجا رو فتح کني که يک بند کتاب دستته؟ کشتي خودت رو! هوم؟ نمي دونم.. *۲۴ مهر *از اون بارون خوشگلا که خيلي دوست داري. جات خالي... مي خواستم تلفن بزنم صداش رو بشنوي، يادم اومد ۴ خونه نيستي..از اون بارون خوشگلا که خيلي دوست داري. جات خالي... *۲۳ مهر *دو تا چيز رو ميخوام بهم قول بدي؛ * کرانچي فلفلي و ماجراي اون پيرهن سفيد... *عصر و درخت ارغوان... *شده دلت بخواد واسه يه نصفه روز هم که شده، خدا بشي؟ نه خدا با اون همه مسئوليت؛ يه جور خدايي کردني که همه رو رها کني به حال خودشون که اونايي هم که يه ذره رودرواسي دارن، برن براي خودشون خوش باشن و حال کنن؛ دلت براي بقيه که نسوخته ولي خودت هم مي توني همين کار رو انجام بدي. اگه بي سر و صدا خدايي کنه، کسي بهت نميگه چرا. هيچ منطقي جلوت رو نمي گيره. هيچ چيز، غلط نيست. همه چيز رو جور مي کني. از فرداش هم همهي مشکلاتت حل شدهس.. خيلي دلم مي خواست عمرم نصف مي شد ولي اين يه نصفه روز رو خدا مي شدم. بعد فکر کردم خب دقيقاً چه کار مي کردم؟ حتماً مي خواستم دنيا اينجوري باشه و اونجوري نباشه. مردم اين رو بگن و اون رو نگن. زمانها و مکانها رو يه کم دستکاري مي کردم و از همه بيشتر تو رو، ديوونگيهات رو.. يه جوري تغييرت مي دادم که بيشتر باهام جور دربياي.. که همه چيز مرتب بشه.. بعد فکر کردم تو هم اينجوري راضي هستي؟ نمي دونم.. اميدوارم.. اما.. شايدم نه؛ شايد تو اين رو نخواي. پس تو چي؟ همهش که من نيستم... بعد ديدم اصلاً شايد نميشه، خدا هم که باشم تا خود خدا، خداي اصلي، خداي واقعي نخواد، انگار نميشه.. انگار دلم نمياد، انگار مي ترسم... ميگم اصلاً نميخوام خدا بشم. از خداي واقعي ميخوام اون کارها رو برام انجام بده.. حالا خداي واقعي دو ساعته دستش رو زده زير چونهش و داره نگام مي کنه. ديگه لابد به فکراي سريالي و گريه زاريهام عادت کرده چون به قيافهش نمي خوره تعجب کرده باشه. ميگم خداي واقعي! يه چيزي ازت ميخوام! برام انجام ميدي؟ -چي ميخواي مريمي؟ (اونم ميگه مريمي! از کي شنيده يعني؟!) ميگم اذيت نکن. خودت که مي دوني.. اما اگه لازمه، باشه.. دوباره ميگم. فقط... فقط فرشتهها بشنون، بهم نمي خندن؟ -فرشتهها از اين چيزا زياد مي شنون. خنده دار نيست؛ قشنگه.. مي دونم، آره اما ميخوام دوباره بگي.. که بيشتر صدات رو بشنوم. ميگم خوب بهانهاي واسه پشت گوش انداختن جور کردي: ميخوام بيشتر صداي آدمها رو بشنوم! آخه يه حرف رو چند بار بگم. قبول دارم خودمم گاهي نمي دونم چي ميخوام، قبول دارم حرفم رو خيلي عوض مي کنم بعضي وقتا ولي تو خدايي آخه! اگه حرف هم نميخواي گوش بدي، لااقل زود باش يه کاري بکن، تمومش کن. خفه شدم به خدا!!! تو فکر مي کني صبر من چقدره؟ -... (خداي واقعي چيزي نميگه!) ميگم اصلاً معامله مي کنيم. چي بدم در ازاش؟ چي دارم که بدم؟ قول بدم آدم خوبي بشم کافيه؟ قول بدم ديگه فلان کار بد رو هرگز انجام ندم، راضي ميشي به حرفم گوش بدي؟ ميخواي بقيهي عمرم رو نصف کنيم؟ نصفش مال خودم، نصف بقيهش مال تو باشه.. ولي تو رو خدا! به حرفام گوش بده. خداي واقعي نگام مي کنه. من اشکام رو پاک مي کنم. از لجم خودم رو مي کوبونم روي زمين؛ خاک بلند ميشه. به درک که لباسام خاکي شد. ميگم خب؟ چيه؟ بازم ميخواي بپيچونيم؟ خسته نشدي؟ -اگه اين رو بهت ندم، حتماً يه حکمتي داره؛ شايدم يه چيز بهتر بهت دادم. با مشت مي کوبم روي زمين. باز خاک بلند ميشه. بابا نميخوام، نميخوام، نميخوااااااااااام! هيچ چيز بهتري نميخوام. اون حکمت لعنتي هم بخوره توي سرم! يا بگو و راحتم کن که مجبور شم به حرفت گوش بدم يا تو گوش بده.. چشمم کور، چيز چيز بهتري نميخوام. گير نده تو رو خدا. خسته نشدي انقدر التماست کردم؟ رو ت ميشه باز فردا بياي ببيني من اينجا نشستهم؟ دِ اگه بي خيالم شدي، بگو منم تکليف خودم رو بدونم.. اگه نه هم، خب پس يه وحي اي، الهامي، خوابي، اشارهاي چيزي... خستهم کردي. بعد هم بلند ميشم، با همون لباساي خاکي ميرم پي کارم! *۲۲ مهر *عود ميخوام... عود با عطر تو... [Link] [4 comments]
Friday, October 13, 2006
مریم، ملکه ی زیبایی و باقی قضایا
*۲۱ مهر *اينجا چند تا مسئله مطرح ميشه؛ يکي اينکه اگه طرف، مسلمونه پس اين چه هيبتيه واسه خودش درست کرده؟! از اينش هم که بگذريم، من واقعاً با تمام وجود تقاضا مي کنم يکي برام توضيح بده چه زيبايي اي در اين آدم وجود داره که من نمي بينم؟ واقعاً ميخوام بدونم! شايد بين بقيهي افغانها قشنگ به نظر بياد ولي نه اينکه جهاني بشه و اعلام کنن رسماً!! دختراي ايراني توي مهمونيهاي معمولي که هيچي، با لباس خونه هم از اين يارو خوشگلترن. چقدر پررو ن مردم؟!!! چندش! *... همیشه توی مراسم ختم اطرافیانت شرکت کن پسرم... این باعث میشه که اونها هم توی ختم تو شرکت کنن... خیلی دقت کن. *آقا دیدم یهجایی نوشته بود "رحمت بر پدر و مادر کسی که در اینجا آشغال نریزد." خواستم بدونین که چه رحمتهایی همینجوری مفتکی داره برای پدرها و مادرهاتون در نظر گرفته میشه. *۲۰ مهر *آره... منم يه بار از اين چيزا ديدم. مدرسه مي رفتم اون موقع==>> قضيه مال هزار سال پيشه! :دي ولي اون اينجوري نبود. با ابرهاي سفيد، توي آسمون آبي کلمهي الله درست شده بود. اگه خودم با همين چشمهاي خودم نمي ديدم، باورم نمي شد. اشتباه هم نمي کنم؛ شبيه هيچ چيز ديگه اي نبود. به وضوح! نوشته بود الله.. به همه نشونش دادم. همه از دم! ديدن چيه. من هيچ توضيحي ندادم. فقط آسمون رو نشون دادم. يادمه.. ماه رمضون بود. مونده بوديم براي افطاري. داشتيم توي حياط، واليبال و وسطي بازي مي کرديم. حالا اينا رو ببين.. باورت ميشه خدايي هست (: *نمي دونم چرا خدا آرزوهاي بزرگ و قلنبه رو اصلاً به روي خودش نمياره :پي ولي وقتي در مورد تلفن و ايميل و چيپس و کرانچي فلفلي -جديده!- آرزو مي کني، سريع برآورده ميشه. هوم؟ اي فضول! خب! ميل بود اين دفعه. راحت شدي؟ *۱۹ مهر *صبح ساعت ميذارم براي ۸ که بيشتر نخوابم مثلاً. بعضي وقتا که خب خاموشش مي کنم و شده ۵ دقيقه، اضافي مي خوابم. اگه بيدار شم هم تا بعد از شهر پاي کامپيوترم! مامان ميگه بچه! تو ديوانه اي مگه؟ براي پاي کامپيوتر نشستن، ساعت ميذاري؟ بعد من تظاهر مي کنم که تمام اون مدت، همه ي تمرکزم روي وکب درآوردن بوده! فقط نمي دونم چرا هيچ پيشرفتي نمي کنم! مث پسر اون طرف که رفته بود کلاس ژيمناستيک.. خرک و اينا! همونجوري.. *شماره تلفن هرجا رو داشته باشي، اجازهي تلفن زدنش رو هم داري شما؟ *۱۸ مهر *با ديدن بعضي چيزا -و خيلي چيزاي خاصتر که شايد خيليا اصلاً عمراً ندونن چيه و به چه درد مي خوره- آدم شک مي کنه که.. يعني انقدر حياتيه؟ جدي ميگم... *۱۷ مهر *همه جا خنکه، همه چيز سبک... خوبه... (: ... گاهي خوبه که همه جا خالي باشه، کسي نباشه... اما تنها هم نباشي... روز هست ولي سايهها هم هستن... مي توني خلق کني... همه چيز رو... رنگهاي اعماق ذهنت رو واقعي کني براي يک بار هم شده... گلهايي رو ببيني که براي خدا هم مدل جديد محسوب ميشن... ببيني آدم هايي که يه زماني دوستشون داشتي يا همين الان عاشقشوني چطور جلوي چشمات به خط ميشن... که مث جلوه هاي ويژهي فيلمهاي سينمايي چطور به هم تبديل ميشن.. اولي به پنجمي... سومي به دومي... ص *۱۶ مهر *عجب آدمايين! خدا نکنه بدونن کسي جايي کارش گيره. اون وقته که حسابي خدمتش مي رسن! نمونهش هم بعضي کتابفروشهاي خيابون انقلاب که کتابهاي آموزش و پرورش رو تا ۳-۲ برابر قيمت پشت جلدش مي فروشن. مثلاً عربي ۲ قمت روي جلدش ۳۰۰ تومنه ولي جايي ديدم ميگه ۷۰۰ تومن.. از همه بدتر هم کتاباي پيش دانشگاهيه چون معمولاً جايي نمي فروشن و بايد يا از خود مراکز پيش دانشگاهي بخري يا از انتشارات مدرسه و خب دستفروشي رو ديدم که قيمت پشت جلد دين و زندگي پيش دانشگاهي رو کنده بود و مي فروخت دونه اي ۲۵۰۰ تومن! و کسي ديگه اي هم بود که کپي کتاب رو مي داد ۱۵۰۰ تومن! چه پررو! شب ديدم توي روزنامه نوشته به جاي گرون خريدن کتابها بريد انتشارات مدرسه و با قيمت پشت جلد خريد کنيد.. البته من از آناهيتا خواستم از مدرسهش برام بخره. خودم هم رفتم به جاش! يه کتاب Literature گرفتم. اولش از جلد و چاپ ريزش خوشم نيومد ولي چند صفحهش رو که خوندم، ديدم بايد جالب باشه. *۱۵ مهر *ساعت ميذارم صبح زود بيدار شم. بعد عملاً خيلي هم کاري انجام نميدم تا شب.. شب که ميشه، جلوي تلويزيون همه ش فيلم -حالا جالب هم نيست ولي بايد بدونم چي ميشه- و ميوه -نارنگي و موز بيشتر- و يه عاااالم کتاب روي پام و روي کاناپهي پشت سرم -آخه ميشينم روي زمين، تکيه ميدم به کاناپه.. مث پشتي!- تلنبار ميشه. کسي ندونه فکر مي کنه من چقدر حاليمه! فکر کنم فقط خودمم که مي دونم چقدر پرتم کلاً! :دي *۱۴ مهر *هرچي کلمهي جديد ياد مي گيرم، باز توي اين متنها چيزايي هست که معنيشون رو نمي دونم. حالا اگه توي يک کشور انگليسي زبان متولد نشدم و فارسي هم زبان بين المللي نشد و از بچگي هم همه فقط باهام فارسي حرف زدن و هرکاري هم کردن، تا همين ۲ سال پيش، راضي نمي شدم کلاس زبان برم، قبول! ولي ديگه توي دانشگاه چرا انقدر کشکي -شلتر حتي- کار کردن. ۳ واحد سمبل کاري فقط، ماست مالي! شوهر دوستم به خاطر دقت و سختگيري دانشگاه الان عربي و انگليسيش عاليه. هر دو راحت صحبت مي کنه. اون وقت من بايد کلي بکشم خودم رو، بازم از يه بچهي دوسالهي نيتيو کمتر بلدم! *۱۳ مهر *... که بعضي وقتا فکر کردم يو مِي بي دِ وان! *آروم و باشخصيت! :پي *از روزي که خيلي خرکي! -خودمونيم ديگه!- تصميم گرفتم دوباره کنکور کارشناسي شرکت کنم شايد يه هفته هم نمي گذره؛ نمي دونم!.. مهم اينه که تصميمم شديداً جديه. ديدم امروز خيلي توي مود خوندنم، رفتم کتابفروشي دو تا کوچه پايين تر، دين و زندگي سال دوم و سوم رو گرفتم. کتاباي پيش دانشگاهي رو هم که به خود مراکز پيش دانشگاهي ميدن نه کتابخونه ها! تا همين الان هم ۳ تا درسش رو خوندم. سنگين نبوده تا حالا اصلاً. بعضي صفحه ها رو که فقط قصهن، کلاً روي شماره صفحهش رو خط مي زنم که ديگه عمراً نخونم اون صفحه ها رو. بقيهشون رو هم يا با مداد رنگي، قسمت هاي مهمش رو رنگ مي کنم -سورمه اي يا سبز- يا اگه مطلبش پراکنده باشه، تر و تميز گوشهي صفحه مي نويسم و فلش مي زنم به طرف جملههه. ديدم ديگه همهي کتاباي فارسيم رفتهن ته کمد و زير لباس ها و کتاباي ديگه. هرچي دم دست هست، همهش انگليسي هاس. من هم که حالا قد گاو حاليم نيست از هيچ کدوم ولي ژستم فکر کنم خوبه! کسي ندونه فکر مي کنه خود ابجديان که نه.. خواهر کوچيکهشم! ابجديان ۲! :دي *مي دونم کلي بدآموزي داشتم با اون سرچ امروزم! ولي خب مگه نپرسيدي؟ گفتم ببيني چيه ديگه! *۱۲ مهر *بدو بدو رفتيم -با دختر خالهي گرامي- کتابخونهي پارکشهر که کارتهامون رو بگيريم و ببينيم چه کتابايي دارن و اينا. اون که خوش به سعادتش! قبضش رو گم کرده بود کلاً. منم که کارت گرفتم، الکيه چون ديگه قرار نيست بريم اونجا چون اصلاً به درد نمي خوره چون هر کي هر کتاب مزخرفي داشته که ديگه به دردش نمي خورده، برده گذاشته اونجا. خوباش -که سرچ کردم- ۵-۴ تا کتاب از انتشارات کاروان بود. بعد ميگن مردم چرا کتاب نمي خونن؟ من حالا هيچي. مي تونم برم يه چک ۲۰۰ تومني بدم به کتابخونهي دانشگاه تهران و عضو آزاد بشم -دانشجو نيستم ديگه- و مثلاً هزينهي شهريهي يکسالهش رو هم بدم. -هروقت نخواي ديگه عضو باشي، همهي کتابا رو پس ميدي. اونا هم چکت رو پس ميدن- يا کتابايي رو که لازم دارم، بخرم ولي کلاً اين درست نيست. تا کِي قراره وضع کتابخونه هاي ما ايني باشه که هميشه بوده و هست؟ واقعاً تا کِي؟ *ديگه وکَب مي بينم، دنبال سطلي چيزي مي گردم. حالم داره به هم مي خوره. دلم چه زود براي فارسي تنگ شد! :پي *آي بدم مياد از آدمايي که راجع به دقيقاً همه چيز اظهار نظر مي کنن. آقا من نخواستم برام کاري رو جور کني يا هر چيزي. رسماً بگم غلط کردم درست ميشه؟ انقدر اظهار فضل نکن واسه من يکي! همونقدر که کاراي من به نظر تو خرکيه! انتخاب هاي تو هم از نظر من احمقانهس. مفهومه؟ يا حتماً بايد تو روت بگم! ولم کن ديگه بابا! خفهم کردي! *۱۱ مهر *يه آيه هست.. هيچيش رو يادم نمياد جز اونجا که ميگه کمثلِ الحمار... من مث اونم الان. همهش هي جامدادي و کتاباي وکَبم رو از اين اتاق مي برم اونور، از اونور ميارم اينور. جابجا کردن کتاب توي کنکور ضريب داره ايشالا يا نه؟ *با اين قدم مث بچه مدرسه اي ها نشستم کتاباي کنکور رو مي خونم. خواهرم مسخرهم مي کنه ميگه آخه اين چه کاريه! وقتي قبول شي سر کلاس از همه پيرتري!! مثال هم مي زنه تندتند از بچه هاي دانشکده. گفتم اگه ۲۳ سال -سال آينده- پيره، حرف تو قبول! تازه کلي هم پز مدرک اولم رو ميدم به همه شون. چيه يه مشت بچه مدرسه اي رو جمع کنم دور خودم؟ محل نميذارم هيچ کدومشون رو عمراً! :پي *۱۰ مهر *يادم باشه دو هفته ديگه مث عزرائيل -من که قبول ندارم مردن، کار عزرائيل باشه! روي عادت گفتم- برم بالاي سر کارکنان محترم ادارهي آموزش؛ ببينم دارن چه غلطي مي کنن. نذارن پروندهم رو اون زير. فکر کن يک ماه ديگه ميرم ميگم مدرکم چي شد؟ ميگن هان؟ چي؟ شما تاريخ تولدتون کِي هست؟ توي اين فرمه کمرنگ بود ما کاري نکرديم از اون زمان. گفتيم بياين ازتون بپرسيم. دقيقاً همينن! جداً فکر مي کني الکي ميگم؟ [Link] [6 comments]
Monday, October 02, 2006
روزی که دیپلم گرفتم
*۹ مهر *برو اينجا هرچقدر دلت ميخواد، سر و صدا کن! :دي *... گاه باید چنان در ظلمت غرق شد که ناچار کور سوی ستاره را دید و به دنبال نور رفت... ... ... ... رفتی... چراغ ها را خاموش کردی... عمری سرگردان نور شدم... خوش به حال خودت که در روشنایی غرقی... ... ... ... تحمل باید... پ.ن: بعضي چيزا انقدر سخت و وحشتناکن که آدم ترجيح ميده ساکت بمونه فقط؛ متاسفم.. *۸ مهر *رفتم گيشا، دانشکدهي مديريت.. گفتن خيلي وقته منتقل شده به امير آباد شمالي. بابا اصحاب کهف.. تازه يادم اومد پارسال داشتن جمع مي کردن برن! سراغ دنشکدهي زبان دانشگاه علامه رو گرفتم. اونم سعادت آباد بود که خب حالش نبود بخوام برم.دانشگاه تربيت مدرس همون بغله! کنار دانشکدهي مديريت دقيقاً و خب اونجا فقط ارشد و دکترا دارن نه کارشناسي.. گفتم خب ميرم تربيت معلم. پرسيدم کجاست؟ گفتن خيابون شهيد مفتح. با مترو رفتم اونجا. يه دختره گفت بايد ايستگاه دروازه دولت پياده مي شدي. گفتم اگه يه ذره هم شک داري، نرم! گفت نه، من مطمئنم. دوباره برگشتم ۳-۲ تا ايستگاه رو تا رسيدم دروازه دولت. دانشگاه رو پيدا کردم. کلي سوال و اينا تا فهميدم کدوم ساختمون بايد مراجعه کنم. هي بالا، پايين، اينور، اونور تا دفتر گروه زبان رو کشف کردم. جالبه.. دو تا دختر توي کتابخونه نشسته بودن. پرسيدم گروه زبان کجاست؟ گفتن بالا! رفتم بالا؛ گفتن پايينه! برگشتم پايين، ديدم سمت راست راهرو جايي که زياد توي چشم نيست در نگاه اول، گروه زبانه. واقعاً اينا نمي دونن توي راهروي گروهشون چه خبره؟.. حالا من موندم و ۲۵ تا اسم کتاب قلنبه! چي کار کنم به نظرت؟ :دي *۷ مهر *خداييش! اين دفعه يادم نبود امروز، جمعهس. شايد مثلاً بعد از ظهر يادم ميفتاد؛ نمي دونم.. کله ي صبح رفتم چک ميل. ديدم برام نوشتهن: My Friday Story! آي لجم گرفت :دي *يه تجربهي بامزه :پي *کلي کتاب کنکور.. قلمچي و انديشه سازان و همه چيز (به جز گاج البته).. جمعه ظهر، ميدون انقلاب، دونه اي ۲۰۰ تومن! *۶ مهر *با دخترخالهي گرامي رفتيم کتابخونهي پارکشهر ببينيم چه خبره. کلي که گم شديم و اينا! :دي بماند. آخر سر اونجا رو پيدا کرديم و رفتيم داخل. حالا يه جوري ميگم پيدا کرديم انگار دنبال سوزن توي انبار کاه مي گشتيم. با کلي ذوق و اينا رفتيم که ثبت نام کنيم. خانومه از اينايي بود که با رژ لب قهوه اي، خط لب مشکي مي کشن -نمونهش رو توي دانشکده داشتيم آخه- بعد کلي هم احساس مي کنن چه سمت مهمي دارن. کلي معطلي و اينا.. آخرش گفت کارتهاتون يکشنبه آماده ميشه. تشريف بياريد بگيريد. با مانتوي کوتاه و آرايش و اينا هم باشيد، کارتتون باطل ميشه. من که اصولاً آدم مورد داري نيستم ولي کلاً کاش يکي بهش مي گفت يه نگاهي به صورت خودش بندازه! *بعضيا ذاتاً فضولن و پررو. تا چيزي براشون ميگي، احساس مي کنن خيلي مهمه نظرشون. من فقط برات تعريف کردم. درسته.. ممنون که به فکر من هستي و برات مهمه خيلي چيزا ولي ديگه با فضولي قاطيش نکن. حتماً بايد اينا رو رک بگم؟ خودت بفهم ديگه! *تصميم مريم! پ.ن: ورژن جديد تصميم کبريست. *ميگن با دوستت طوري رفتار کن که اگه يه روزي دشمنت شد، پشيمون نشي از حرفايي که زدي بهش. با دشمنت هم طوري برخورد کن که اگه يه روزي دوستت شد، شرمنده نشي. عين عبارتش رو يادم نمياد ولي معنيش همين بود. امروز به چشم ديدم اين واقعيت رو... آدم اصولاً با کسي حرف نزنه سنگين تره انگار. *۵ مهر *اَلرت؟! ((: *... چشم هات رو می بوسم. صبح بخیر عزیزم... *۴ مهر *خيلي وقت بود با کسي کل نزده بودم، به اندازهي جوونيهام حوصله ندارم شايد ولي خب امروز مجبور شدم برم آموزشگاه. ساختمون کوچيکي که هميشه دوستش داشتم ولي از امروز ازش متنفرم! از ديشب که پگاه خيلي چيزا رو تعريف کرد، اعصابم خرد شد واقعاً. چيزايي که شنيده بود هيچي ولي خودش ديده بود که يه خانومي -از اينايي که مهم ترين کارشون توي زندگي، آرايش کردن بوده هميشه- اومد تو و گفت من ميخوام بيام اينجا درس بدم. خواهر مدير جديد -که اون چند روز منشي شده بود- ميگه باشه. کلاس هاي بچه هاي کوچيک رو ميدم بهت. در همين حد که بتوني چند جمله با بچه ها حرف بزني، کافيه! چه حرصي مي خوره آدم. عملاً اين همه درس خوندن و دوره گذروندن و همه چيز کشک يعني! از اون بدتر اينه که فکر مي کنن مردم از پشت کوه اومدن و مثلاً با يک جلسه سر کلاس رفتن، نمي فهمن معلمشون چقدر سواد داره! از دروغ هايي که دختر پشت سر مديريت قبلي گفته بود مي گذرم چون حالا خيلي هم مهم نيست ولي به نظر من، خيلي رو ميخواد که آدم هنوز از موسسه اي مجوز نداشته باشه ولي بره قبض هاشون رو کپي بزنه و به اسم اون موسسه بخواد شاگرد ثبت نام کنه. با اين وضع مديريت و مجوز و معلم، چنين آموزشگاهي عملاً حتي براي وقت گذروندن هم ارزشي نداره. اين شد که صبح رفتم و گفتم اومدم شهريهم رو پس بگيرم. طرف هرچي سوال کرد که چرا و براي چي و چي شده و چي شنيديد!! من گفتم هيچي. فقط ديگه اين ترم نمي تونم بيام. ايشالا از ترم بعد! گفت باشه. من شهريهتون رو کامل پس ميدم ولي الان نه، چون شما قبلش بايد تماس مي گرفتيد! گفتم ساعت کار اينجا از ۹ صبحه. من تماس گرفتم ولي شما تشريف نداشتيد. اين تقصير من نيست. گفت رفته بود کتاب بخرم. شما و برادرتون رو هم حساب کردم و براتون کتاب خريدم. هزينهي کتابها چي ميشه؟ گفتم خريد کتاب از آموزشگاه اجباري نيست. من هر وقت دلم بخواد از اينجا کتاب مي گيرم. دلم نخواد از بيرون مي خرم. اجباري در کار نيست. وقتي ديد من اينو مي دونم، گفت به هر حال من الان پول نقد ندارم به شما بدم. فردا تشريف بياريد! گفتم شما که آموزشگاه مي زنيد، بايد در نظر داشته باشيد ممکنه بچه ها بخوان هفتهي اول انصراف بدن و پولشون رو پس بگيرن. نميشه که شما به همه بگين رفته بوديد خريد و الان پول نقد نداريد. (البته من کلاً آدم خوبيم. راه ميام خيلي با مردم ولي امروز رفته بودم به قصد حرص دادن طرف فقط!) گفت خب من الان چي کار کنم؟ گفتم من نبايد به شما بگم چي کار کنيد ولي حالا که مي پرسيد مي تونيد بريد بانک. به قول مسئول ثبت نامتون، بانک همين بغله! گفت خانوم شما از کجا مي دونيد من توي کدوم بانک، حساب دارم و توي حسابم چقدر موجودي هست. گفتم من از همون شماره حسابي حرف مي زنم که موقع ثبت نام به همه مي داديد. مگه کسي رو ثبت نام نکرديد؟ گفت من قانوناً مي تونم ۳۰٪ از شهريه تون کم کنم ولي ميگم کامل بهتون پس ميدم. فقط الان نه! ولي شما طوري با من صحبت مي کنيد انگار که ميخوام پول تون رو بخورم! اين چه طرز برخورده؟! گفتم (خيلي زحمت کشيدم که حضور ذهن داشته باشم هرچي گفت جوابش رو بدم!) اينکه من فردا وقت ندارم اينجا معطل شم خيلي حرف بديه؟... و خب قرار شد عصر برم شهريهم رو پس بگيرم. در تمام اين مدت، هردومون مي دونستيم که من مي دونم جريان چيه! شايد در کل يک ربع هم نشد که من برسم خونه و جريان رو رنگي براي مامان تعريف کنم! خب مامان گفت تو گاهي برخوردت خيلي خوبه اما گاهي خيلي تند صحبت مي کني با مردم. گفتم آخه اين آدم حقشه وگرنه توي اين يک سال و نيم من يک بار هم توي اين آموزشگاه با کسي اينطوري حرف نزده بودم. همون موقع تلفن زنگ زد و خب شمارهي آموزشگاه بود. گفتم من جواب نميدم. دوباره باهاش دعوام ميشه. مامان جواب داد. مدير جديد بود. کلي خودش رو شيرين کرد. سلام عليک و اينا.. گفت خانوم! من براي خودم کسي هستم. من توي محل کارم، شخصيت و آبرو دارم. اين دختر خانوم شما مگه چند سالشه؟ تازه از دبيرستان اومده بيرون؛ هنوز بلد نيست با بزرگتر از خودش چطوري بايد صحبت کنه. جلوي همهي همکارهام به من اينطوري گفته و اونطوري گفته. کلي چغلي -چقلي؟- کرد خلاصه. مامان گفت من بهش گفتم نبايد تند برخورد مي کرد ولي دختر من، بچه مدرسه اي که نيست! و غيره... آقاهه گفته بود ايشون ۷ سال از من کوچيکتره.اگه به ليسانسش خيلي افتخار مي کنه من فوق ليسانس زبان دارم.دخترتون خيلي بي تربيته. فوق العاده بي ادبه. از اين حرفا.. مامان هم خيلي ريلکس همهش رو گفت حق با شماست! من خودم رو مي زدم که جوابش رو بده. چرا هيچي نميگي؟ مامان هم انگار نه انگار. حرفشون که تموم شد، گفت وقتي کار ت گيره، با طرف دعوا نکن. وقتي تموم شد کارات، وايسا جوابش رو بده. گفتم من ديگه پام رو توي اون ساختمون نميذارم! باز هم هيچي نگفت. عصر رفت اونجا و خب.. خواهر آقاهه -که مسئول ثبت نام بود اون موقع- شلوغش کرد که واي! چقدر دختر شما عصباني بود. من قبلاً دوبار ديده بودمش. خيلي خوش برخورد و مودب بود. امروز چرا اينطوري بود؟ آقاهه -با اون فوق ليسانس نداشتهش.. معلوم شد پيام نور خونده يا.. قبول شده.. نمي دونم- رفته بوده سر کلاس درس بده. اومد بيرون و ضمن دعوت خواهرش به سکوت! شهريه رو پس داد و گفت من نمي دونم دخترتون از چي عصباني بود! مامان هم گفت از اينکه به اعتبار موسسهي شکوه اومد اينجا ثبت نام کرد و بعد بهش گفتن شما اصلاً مجوز نداريداز موسسه! وضع معلم آوردنتون هم اينطوريه.. آقاهه هم قبول کرد و گفت خب بله ولي من اقدام کرد براش. هنوز انجام نشده! -اينم دروغ مي گفت. پولي به شکوه نداده بود کلاً- در همين حال، از توي اون يکي کلاس، صداي خانومي ميومد که داشت خودش رو مي کشت که بتونه چند جمله انگليسي حرف بزنه با بچه ها! به هر حال، به قول مامان برام عبرت شد حسابي! از اين به بعد با هر شخص حقيقي و حقوقياي طرف باشم، مجوز و مدارک و همه چيز رو چک مي کنم. از اينش هم دلم خنک شد که مامان بهش گفته بود وقتي آدم از اخلاق و رفتار کسي ايراد مي گيره، خودش بايد خيلي بهتر باشه. شما تلفن زدي به من ميگي دخترم بي تربيته! شما عملاً داري به من توهين مي کني که بگي رفتار بچهم خوب نبوده! اين اولين بار من چنين چيزي دربارهي دخترم مي شنيدم توي اين سال ها و خب مي دونم که شما با اين برخورد نمي تونيد ادامه بديد کارِتون رو. حالا بذاريد يک ماه بگذره. ۴ نفر که برن و بيان مي فهميد معناي واقعي کلمهي بي تربيت چيه! نديده بودم مامان انقدر تابلو اينجوري حمايت کنه. کلي کِيف کردم! ولي کاش اعصابش رو داشتم خودم مي رفتم عصر. اشتباه کردم نرفتم. نتيجهي اخلاقي: ۱. هر کي از راه رسيد آموزشگاه و شرکت زد، چشم بسته يا به اعتبار مديريت قبلي، تابلو، سربرگ ها و کلاً شواهد موجود، بهشون اعتماد کنيد. چيزي نپرسيد! مجوز و مدارک رو هم به هيچ عنوان چک نکنيد يه وقت! ۲. اگه احياناً فهميديد سرتون کلاه رفته، مودب باشيد و چيزي نگيد! ۳. اگه يه وقت خواستيد از حق تون دفاع کنيد، اول کپي صفحهي اول شناسنامهي طرف رو بگيريد ببينيد چند سالشه. اگه ازتون بزرگتر بود، بي تربيت نباشيد و حرفي نزنيد! ۴. آموزشگاه، صندوقش کجا بود؟ همه چيز بستگي به ميزان موجودي شخصي مدير داره. ۵. واي به حالتون اگه از جاي ديگه اي کتاب بخريد.فقط از خود آموزشگاه! ۶. هميشه حس همکاري و همدردي رو در خودتون تقويت کنيد. اگه معلمتون بلد نيست دو کلمه حرف بزنه، خب چه اشکالي داره؟ مي تونيد با هم ياد بگيريد. اين همه خودآموز و کتاب و سي دي و نوار هست. تازه! مي تونيد معلم خصوصي هم بگيريد. بعد اطلاعاتتون رو به معلمتون هم منتقل کنيد. موضوع ياد گرفتنه! چه فرقي داره شما به معلمتون ياد بديد يا اون به شما؟ ۷. اصلاً کلاس زبان به چه دردي مي خوره؟ شما همينکه توي خيابون راه بريد و مردم درسته قورتتون ندن، خيلي شاهکاره! *به خواهر گرامي گفته بودم اگه تو بري دانشکده -خب اون که داشت مي رفت کلاً- و برام از فلاني و فلاني، مهر و امضاء بگيري روي برگهي تسويه حسابم، منم ميرم فلان کار تو رو برات انجام ميدم. بنده خدا کلي راه رفته بود و برام کارم رو انجام داده بود. امروز که اعصاب نداشتم. فردا ولي حتماً ميرم انجامش ميدم. داداش کوچيکه هم دو تا کتاب ميخواد و خب مسئول انقلاب رفتن توي خونه منم ديگه :دي *آني خونه نبود؛ يعني بود ولي پايين، خونهي دوستش اينا بود. مامانش گفت فلان چيز رو من هر چي بهش ميگم، گوش نميده به هواي تو. ميشه خودت بهش بگي؟ گفتم باشه.وقتي اومد بالا، بگين بهم تلفن بزنه. حرف ميندازم و ميگم. گفتم.. خيلي رک.. و بلافاصله قانع شد. نمي دونم، ديدي بعضيا اصولاً هرچي بگن، بقيه قبول مي کنن؟ -مث تو که ميگي اصلاً حرف زدن بلد نيستي! اوهوم! با توام! :پي- خب من اونجوري نيستم! :دي مهرهي مار ندارم يعني ولي در کل خوبه. امشب هم درست شد اين. بهش گفتم ميخوام کنکور شرکت کنم. کلي تعجب کرد، خنديدم و گفت چه حوصله اي داري! ... خب حوصله که ندارم؛ در کل آدم کم حوصله ايم ولي فرق داره. بايد بتونم چون ميخوام بشه. سخته شايد دوباره بخوام بشينم کتاب هاي عمومي رو که اکثراً تغيير هم کردن، بخونم ولي ميخوام بشه؛ پس بايد بشه. من همه ي تلاش م رو مي کنم. *رکورد حرف زدن من و پگاه پاي تلفن از نيم ساعت کمتر قرار نيست بياد ظاهراً! *۳ مهر *تقريباً کارهاي تسويه حسابم داره تموم ميشه. خدا رو شکر! ترکيدم بس که با اون ۳ تا برگهي لعنتي، همهي دانشکده به اين بزرگي رو هي رفتم بالا، اومدم پايين... *بي ربطه ولي ديدن چاپ جديد کتاب هاي Interchange و دونستن اينکه دانشجوي سال صفري مترجميه، باعث شده بخوام دوباره کنکور بدم. اينبار زبان! حالا از اونجا چطوري به اينجا رسيدم خودم هم نمي دونم!!! *هميشه مي گفتم مردم چطوري شيادن و کلاهبرداري مي کنن. کيا انقدر گيج ن که گول اونا رو مي خورن؟ با فيلم ي که امشب ديدم -يکي از سريال هاي ماه رمضانه؛ اسم ش رو نمي دونم- و تلفن بعدش، ديدم خيلي ساده تر اين حرفا اتفاق ميفته. عيبي نداره. ادب شدم که ديگه حواسم رو جمع کنم. فردا هم ميرم حالش رو جا ميارم.. مدير جديد آموزشگاه رو ميگم بابا! *۲ مهر *فکر مي کردم خيلي دلم بگيره ولي وقتي ببينم توي دانشکده همه ميرن سر کلاس و من اونجا کاري ندارم. ديدم خيلي خوشحالم که مجبور نيستم باز برم سر اون کلاس ها. حوصلهش رو ندارم شايد ديگه! (گزيده اي نتايج دانشکده-گردي هاي اين چند وقت اخير) *با تلفن نغمه بيدار شدم. مي خواستم امروز بهش تلفن بزنم. خوشحال شدم که اون، اين کار رو کرد. من رو يادشه هنوز پس! :دي کلي تعجب کرد که حدود ساعت ۱۰ من هنوز خوابم. خب من يا شب زود مي خوابم -حدود ۱۱:۳۰ يا ۱۲- و صبح زود بيدار ميشم -حدود ۷:۳۰ تا ۸- البته وقتايي که نخوام برم مثلاً دانشکده دنبال کارهام.. يا دير مي خوابم ۳-۲ و دير بيدار ميشم -۹ تا ۱۰ مثلاً- ولي امروز از اون روزا بود که زود مي خوابي، دير هم بيدار ميشي، اونايي که ميرن سر کار نق مي زنن و خب.. به من چه! مي خواستن علاف باشن! *۱ مهر *انقدر خواب م ميومد که فکر مي کردم چشمام رو باز کنم مي ميرم حتماً! توي راه از فرط بداخلاقي با خواهر گرامي قهر کردم. هرچي هم صدا م زد، مث نامردا نشنيده گرفتم! ماجراي شنبه صبح رو يادم بود ولي به رو م نياوردم. ديگه خوشحال م نمي کرد. بي خيال ش شدم. توي راه يکي از بچه ها رو ديدم. تا دانشکده با هم حرف زديم که تنها نباشيم. مرسي... بعد؟ هيچي ديگه! کلي مث علاف ها اينور اونور رفتم پي مهر و امضاء جمع کردن. ديدي گاهي آدم جن ميشه و کسي که اون آدم، دنبال ش ميشه بسم الله؟ حکايت من و استاداييه که بايد برگه هاي تسويه حساب م رو امضاء کنن! :دي *بابا پي.دي.اف! *يه اول مهر خيلي خوشمزه! (: *مي گفت: خب من ديوونه م! به هيچ کس شايد نگم ولي تو که مي دوني! لزومي نداره بخوام تظاهر کنم نيستم! هستم.. باري همين، امروز کلي گريه کردم پيش ت. براي همين خواستم من رو ببخشي. فکر مي کردم مجبر ميشم کلي پال تلفن منت ت رو بکشم تا باهام حرف بزني. فکر مي کردم فوق ش فقط بگي سلام... اما وقتي ديدم مث هميشه شروع کردي به بگو بخند و احوالپرسي.. نمي دونم.. خوشحال شدم از اينکه تو انقدر مهربوني... غصه م گرفت که چرا انقدر ديوونه م... گفتم آخه تو من بداخلاق رو ميخواي چه کار؟ خنديدي باز... خنده ت رو با هيچي عوض نمي کنم. گفته بودم؟ *۳۱ شهريور *تلفن زدم به دوستم.. انقدر از شوهرش شاکي بود که تا حالا نشنيده بودم اينجوري در موردش حرف بزنه. از تعجب فقط شاخ درنياوردم که البته از خدا خيلي ممنون م چون بهم نمياد احتمالاً :دي اما جداً خيلي تاثر برانگيزه که آدم ببينه يه دختر جوون، تازه يک سال بعد از ازدواج ش ناراحت باشه از اينکه مجبوره کسي رو تحمل کنه که حوصله ش رو نداره اصلاً. سوال من اينه: اين دوستان متاهل با اين همه دعوا و غصه و مشکل و درگيري و اينا چرا هي به بقيه اصرار مي کنن که ازدواج کنن؟ واقعاً برام سوال ه. يه روز از يکي شون پرسيدم. گفت خب آخرش که چي؟! آخرش همين ميشه ديگه! پ.ن: بابا جهان بيني! پ.پ.ن: خدا نصيب نکنه! *فکر مي کردم خيلي غصه بخورم شب اول مهر! ولي عين خيال م نيست. چه زود با قضيه کنار اومدم! :دي *۳۰ شهريور *بعد از يک فروند گردگيري اساسي، مهموني رفتن خيلي مي چسبه! مخصوصاً اينکه کلي هم بگي و بخندي و خوش بگذره :دي *کار دنيا بر عکس ه! حالا سر و کله ت پيدا شده؟ حوصله ت رو ندارم که! چي کار کنيم حالا؟ :پي *واي اگه بدوني امشب چي هديه گرفتم؟ عمراً کسي بتونه بگه چي انقدر مي تونه خوشحال م کنه! خودم هم نمي دونستم آخه! دختر خاله ي گرامي از ميون کلي سي دي -لوح فشرده- عتيقه يک عدد سي دي کليپ هاي قديمي اندي پيدا کرد و مستقيماً اومد دو دستي تقديم من کرد! واي اگه بدوني! بايد برم انسولين تزريق کنم بس که قند توي دل م آب شد. خدمت بزرگي بود به بشريت! کللللللي خوشحاليدم امشب من! يه عالم آهنگ قديمي! مامان و خواهر گرامي و داداش کوچيکه و نغمه همه ميگن تو آخه از چيِ اين بوفالو، گوريل، هر چيزي توي اين مايه ها!!! خوش ت مياد؟ خب چي کار کنم؟ بامزه س.. ياد بچگي هام ميفتم، کِيف مي کنم کلي. البته جلوي هر کسي نميگم چون مسلماً مردم به عقل آدم شک مي کنن ولي اگه روزي اندي قرار باشه مثلاً جايي کنسرت داشته باشه که من هم باشم، حتماً حتماً دقيقاً مسلماً جزء اون دختراي ريدف اول م که دارن خودشون رو مي کشن و مي پرن بالاي سِن کلي مي رقصن و جيغ مي زنن و اينا ((: البته من به عمرم در حضور بيشتر از ۴ نفر نرقصيدم! ولي خب اگه قرار باشه يه سري چيزا رو بي خيال بشم و دنيا براي چند ساعت بي حساب و کتاب باشه، خب ميرم کلي هم مي رقصم! کي به کيه؟ ((: پ.ن: زياد هم جدي نگير حالا! يه چي ميگم! :دي *خيلي عجيبه... که آدم يه زماني چيزي رو با تمام وجودش عميقاً دوست داره و فکر مي کنه هميشه همه چيز همونطوري باقي مي مونه... ممکنه از اين فکر خوشحال بشه -وقتايي که همه چيز کاملاً مرتبه- يا خيلي غصه ش بگيره، از همه چيز بد ش بياد و به خاطر چيزايي که اسم شون رو ميذاره حماقت، خودش رو فحش بده -وقتايي که مي بينه همه چيز موقته. امروز هست اما فردا ممکنه نتونه باشه- اما قضيه اينه که خب يه روزي همه چيز تموم ميشه. جالبه.. فکر ش هم وحشتناکه و تصورش، غير قابل تحمل.. اما خب پيش مياد، مي گذره و عادي ميشه. گاهي حتي ممنون ميشه از اين اتفاق.. به حماقت خودت مي خندي و شايد يه کم عجيبه که تعريف حماقت انقدر زود عوض ميشه! يه زماني مي گفتم من احمق م! و تو هي مي گفتي نه، نه! تا اينکه يه روز گفتي آره، تو احمقي چون بيخودي خودت رو احمق مي دوني!... حالا به نظر من، من احمق بودم و تو احمق هستي! تفاوت مون اينه الان. فرض کن تو هر روز ميومدي پشت در مخفي باغ و من هر روز در رو برات باز مي کردم که بياي تو، که با هم بريم بگرديم، بشينيم و از با هم بودن مون -حتي در سکوت- لذت ببريم. خب؟ حالا ديگه کسي نيست که بخواد اون در رو باز کنه، ديگه من نيستم. هر جوري دل ت ميخواد فکر کن. فکر کن تلفن اختراع شده و حالا سرگرمي م اينه که با کس ديگه اي حرف بزنم؛ براي همين وقت ندارم پشت در باغ بشينم و منتظر اومدن ت بمونم.. فکر کن از لودگي و مسخرگي و علافي خسته شدم؛ دارم درس مي خونم.. فکر کن يه گودال عميق پشت در باغ درست شده که نمي تونم / نميخوام بتونم از رو ش رد بشم. فکر کن... من نمي دونم.. هر طوري دل ت ميخواد فکر کن. موضوع اينه که من ديگه پشت در باغ منتظر ت نيستم. نمي دونم مياي باز هم يا نه؛ ميگي گاهي مياي.. اما پيشنهاد مي کنم سرگرمي بهتري پيدا کني؛ يه تفريح جالب تر، جديدتر براي گذروندن تنهايي هات.. شايد هم اصلاً ميخواي تنها باشي. مي دوني؟ تو يه دروغگويي؛ تصحيح مي کنم: يه احمق دروغگو.. شايد هم نادون.. هميشه مي گفتي تنهايي ت رو دوست داري و هميشه هم از تنهايي ت فرار مي کردي؛ در واقع هيچ وقت نتونستي واقعاً تنها باشي. تنهايي ت هميشه پر از تصوير بود، پر از صدا، پر از خاطره، پر از خيال. به قول خودت پر از «اين مسخره ها»... يه بار وقتي نشسته بودي توي قايق، هل ش دادم تا وسطاي آب... باهات اومدم و خواستم بري، ديگه نياي. ايستادم و دور شدن ت رو تماشا کردم اما يک هفته بعد تو باز پشت در باغ بودي. شايد جدي م نمي گرفتي. شايد واقعاً دوستم داشتي، عادت نبود اما دل ت تنگ مي شد. مي خواستي من باشم. هاها! مث هميشه گول مي زدي خودت رو... يادمه يکي دو بار در رو برات باز کردم. گفتي نمياي تو اما وقتي به خودمون اومديم ديديم باز داريم مي گرديم و حرف مي زديم اما... اون تصوير، مال تو نبود اما هميشه برات جالب تر از اين صدا بود. خب پس بايد مي رفتي. برو! يه روز تصميم گرفتم ديگه اصلاً به هيچ قيمتي يادم نره تو کي هستي و با عصرهاي قشنگ من چه کار کردي... قرار شد ديگه حتي تا پشت در هم نيام، فراموش کنم اصلاً دري هست... نمي دونم يادت بود برام صدف بياري يا نه... نمي دونم حتي بهت گفته بودم صدف ها رو دوست دارم يا نه اما اهميتي هم نداره... نمي دونم باز هم اومدي پشت در باغ يا نه... اما من نميخوام ديگه بيام و در رو برات باز کنم. يه روزي خسته ميشي. مي بيني من هيچ وقت نميام. بعد تو هم ديگه اين طرفي نمياي مگه دل ت براي کنده کاري هاي روي در تنگ بشه...ميدم اين طرف باغ رو ديوار بکشن... که ديگه حتي اون در رو هم نبينم... شايد ميري دنبال همون تصوير.. که از اين صدا برات جالب تره اما بذار يه چيزي بهت بگم... اون تصوير هيچ وقت مال تو نميشه همونطور که اين صدا مال تو نبود، ادعا مي کردي هست، مال توئه... اما نبود، نيست. ديدي که... از تو چي يادمه؟ يه کسي که نمي دونست چي ميخواد... خودش رو خيلي قبول داشت و با همه ي خوبي هاش، همه ش دنبال تصويرهايي بود که مي دونست بهش تعلق ندارن... همين، همه چيز رو انقدر بي ارزش کرد.. اينکه تو هيچ وقت واقعاً گوش نکردي من دارم چه شعري رو برات مي خونم. همه ش حواس ت به پروانه هاي رنگي اي بود که از لابه لاي گل ها بيرون ميومدن و هر کدوم يه طرفي مي رفتن. هميشه حواس به اونا بود. مي گفتي برات عادي ن، اهميتي ندارن. هيچ وقت باور نکردم. حتي باور نکردم دوست شون داشته باشي.. پس چرا جسدشون توي اون قاب هاي قهوه اي روي ديوار سفيد اتاق ت جا خوش کرده ن؟ شايد سخت بود باور اينکه کسي قلب نداشته باشه... هر تيکه ش پيش يکي از پروانه ها بود... ديگه چيزي براي من نداشتي... مسخره س... من ديگه در باغ رو باز نمي کنم برات. حتي منتظر ت هم نمي مونم.. حتي صداي قدم هات رو يادآوري هم نمي کنم. هرچقدر دل ت ميخواد دنبال پروانه هاي رنگي اينور و اونور بدو... عکس هاشون رو جمع کن و بچين دور و برت... چي اهميت داره ديگه؟ جز اينکه تو يه احمق دروغگويي... *آفلاين دريافتي از مرمر خانوم: عشق چيزي است که بيشتر از هر چيز داشتن ش را دوست مي داريم و بيشتر از هر چيز دادن ش را دوست ميداريم و هيچ کس در نمي يابد که عشق همان چيزي است که همواره داده مي شود و پذيرفته نمي شود... *دنيا را بد ساخته اند...كسي را كه دوست داري، تو را دوست نمي دارد. كسي كه تو را دوست دارد، تو دوستش نمي داري اما كسي كه تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد، به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسيد و اين رنج است. زندگي يعني اين... *دوست رشتی ه بهش میگه چه بچه خوشگلی داری دوست ش میگه حالا یک کاری برای ما کردی، هی منت بذار! *باز هم نرگس: ميدوني خنگ ترين مرد دنيا كيه؟ احسان، چون نرگس رو عوض كردن ولي نفهميد! -------------------- *مردم گيج ن بعضي وقتا. ۱۰۰ ساله دارن جايي کار مي کنن. باز مي پرسي فلان جا کجاست بهت اشتباهي آدرس ميدن! مردم بي ادب ن يا شايد هم خيلي کم توقع بعضي وقتا! براي کاري که انجام ميدن ازشون تشکر هم مي کني، تعجب مي کنن! *يک روز مي بوسمت! فوق ش خدا مرا مي برد جهنم! فوق ش مي شوم ابليس! آن وقت تو هم به خاطر اينکه يك « ابليس » تو را بوسيده، جهنمي مي شوي! جهنم كه آمدي، من آنجا پيدايت مي كنم و از لج خدا هر روز مي بوسمت! واي خدا! چه صفايي پيدا مي كند جهنم! ... *منشي جديد گاو ه! ميگه حالا شما ثبت نام کن! بعداً برنامه ريزي مي کنيم بهتون ميگيم کلاس تون چه روز و چه ساعتيه! گفتم آخه اينطوري که نميشه! من بايد بدونم ساعت کلاس به برنامه م مي خوره يا نه! گفت کلاس ها معمولاً بعد از ظهره، ۳ به بعد! زحمت کشيدي! خنگ! اصلاً مي دوني چيه؟ من چشم ندارم وقتي از پله هاي اون ساختمون ميرم بالا، کسي جز پگاه رو ببينم که اونجا نشسته و جواب سلام م رو ميده! *گيج ه! آفلاين گذاشته که شما؟ بعد از ۴ دقيقه يادش اومده من کي هستم! نوشته شرمنده! الان يادم اومد! خوبي ن؟ آخه آدم ضايع! چرا انقدر دير پردازش مي کني هميشه؟ باز خوبه زبون ت باز شد! جاي شکر ش باقيه. *۲۹ شهريور *مريم رو ديدم! وسط راهروي گروه! با برگه هاي تسويه حساب توي دستش. انگار ۱۰۰ سال بود نديده بوديم همديگه رو. يادش بخير! چه روزاي خوبي بود. ياد يه چيزي افتادم. يه روز مريم اومد جلوي دختر دايي هاش يه کم خاطره بگه و از با هم بودن مون تعريف کنه و اينا، گفت يادش بخير! چقدر با مريم -من- زير يک ميز نشستيم! امروز هم گاف داد البته! گفت تا جايي که بشه امروز ميريم و مهر و امضاء جمع مي کنيم و اينا. بقيه ش هرچي موند ميشه تو برام انجام بدي؟ کلي هم عذرخواهي کرد و اينا. من هم کلي گفتم اين حرفا چيه و براي من که زحمتي نداره و فلان.. بعد گفتم کد ملي، کارت دانشجويي، دو تا عکس و يک کپي شناسنامه هم بهم بده. گفت باشه برات پست مي کنم. گفتم دير نشه ها. گفت راستي بهروز -شوهرش- فردا داره مياد تهران. معمولاً توي کيف ش عکس من رو داره. ببينم اگه دو تا عکس داشته باشه که خيلي خوب ميشه. گفتم جاي اين همه حرف بيخود زدن! :دي بهش بگو داره مياد مدارک ت رو هم برات بياره. گفت اِ ! اينم ميشه! راست ميگيا! :پي *دختر دايي مريم امسال دانشگاه ما قبول شده، رشته ي ما! کلي باهاش حرف زدم و از تجربه هام گفتم، از همه ي چيزهايي که توي اين ۴ سال ياد گرفتم. چيزايي که شايد بايد کسي مي بود و بهم مي گفت.. ولي خب نبود.. و من خودم باهاشون روبرو شدم.. يه سري ش رو خب مريم بهش گفته بود. بعضي چيزا رو هم من گفتم. وقتي مريم اومد بگه تکراري بود. ياد ۴ سال پيش خودم افتادم. يادش بخير... *پگاه صبح تلفن زده بود. دل ش تنگ شده بود مي خواست يه کم حرف بزنيم. عصر که از خواب بيدار شدم خيلي دل م گرفته بود. شايد پارسال همين موقع خيلي چيزا بود که مي تونست خوشحال م کنه ولي الان نه.. دل م مي خواست مث اون موقع ها بشينم گريه کنم. ديگه چيزي نبود که بتونه مانع م بشه ولي باز هم نه.. بهش تلفن زدم. بيشتر از يک ساعت صحبت کرديم. کلي خنديديم.. کلي از گريه هامون گفتيم.. گفت تصميم داره براي خودش مجوز بگيره و آموزشگاه ش هم يه جايي نزديک آموزشگاه قبلي ه.. ولي اين دفعه از موسسه ي سفير... گفت معمولاً ۲ ماه طول مي کشه ولي قصدا داره هر روز دنبال کارهاش بره که يک ماهه انجام بشه. گفتم خبر ش رو سريعاً بهم بده. ميام اونجا که باز هم با هم باشيم.. هردو مون خوشحال شديم. اگه بشه عاليه! (: *۲۸ شهريور *مجبور شدم عکس هاي دوست م رو -که يواشکي رفته بود يک هفته آنتاليا!- توي دستشويي تماشا کنم که بقيه نبينن! به حق کاراي نکرده! *سوغاتي گرفتم. يه کيف کوچولو، اندازه ي کيف پول، از اينا که شکل صنايع دستي ه! *۲۷ شهريور *بالاخره ديپلم گرفتم! کلهي صبح رفتم مدرسه. کلي سلام و احوالپرسي با اين و اون. کلي بازجويي که از اين چه خبر، از اون چه خبر.. بعد رفتم پيش خانوم دفتردار، عکسم رو چسبوند روي مدرکم ولي خب مدير نبود که امضاش کنه. يه کم کتاب خوندم. رفتم طبقه هاي بالا رو ديدم و دلم اصلاً نخواست اون روزا برگردن با اينکه خوب بودن خب... بعد حس کردم بايد فرار کنم. گفتم من ميرم يه دوري بزنم. خانوم دفترداره گفت آخي! حوصلهت سر رفت؟ باشه.. و خب رفتم بيرون شکلات خوردم يه کم -که هم چاق نشم، هم حالم خوب بشه- به سارا تلفن زدم و وقتي برگشتم ديدم خود خانومه رفته مهر و امضاي مدير رو گرفته برام. من هم مث خيلياي ديگه که اومده بودن دنبال مدرکشون، يواش يواش و پاورچين پاورچين اومدم بيرون که اصلاً حتي يک لحظه هم با مدير نکبتمون روبرو نشم! البته مامان کلي دعوام کرد و گفت کارم خيلي بد بوده، چرا نرفتم پيشش؟ ولي من خنديدم گفت خوب کردم! مگه بي شخصيتم که برم پيشش عرض ادب، بعد برگرده بهم بگه کارت چيه؟ براي چي اومدي؟ چرا مانتو ت کوتاهه؟ چرا آب تو تلنبهس، چرا گوشتکو قلنبهس؟.. بره به جهنم، با اون قيافهي سرد هميشه حق به جانبش.. اگه اون آدمه، من چيم؟ اگه من آدمم، پس اون چرا اينجوريه؟ البته حالت سومش اينه که هيچ کدوممون آدم نباشيم! :دي *عمه جان و پسر عمه جان عليِ نافرمان و دختر عمه جان عارفه و مادربزرگه و عمه جان بزرگ همه امروز اينجان. اين پسر عمه جام کلاً چسب داره. بغلش که مي کني، هي خودش رو مي چسبونه. هي دلت ميخواد تاپ تاپ! بوسش کني. سختيش اينه که بايد فرق نذاري و دختر عمه جان رو هم همينقدر تحويل بگيري هرچند از حرکات پسر عمه جان خوشت مياد اما از دختر عمه جان حرص مي خوري خب! و خب کشف جديدم اينکه پسر عمه جان، به راحتي با يک بسته کرانچي دهنش رو مي بنده براي دقايقي و هرچيزي خواستي بدي بخوره، تيکه هاش رو بزرگتر بگير. طوريش نميشه! فقط من موندم چرا آدم براي تنها نبودن بايد مجبور باشه هم ۹ ماه خودش رو شکل هيولا کنه، هم کار سختي مث زاييدن رو انجام بده!! :دي هم هي بچه شير بده و بخوابوندش و ببردش حمام و بهش غذا بده و دنبالش بدوه و حرصش رو بخوره و مدرسه ثبت نامش کنه و هر روز نگرانش باشه و حداقل ۲۰ سال از زندگيش رو حروم کنه که چي؟ ميخواد تنها نباشه. البته الان ديگه درک مي کنم اگه ماها نبوديم مامان و بابا چقدر تنها بودن. آدم اصلاً انگار خوشش مياد! که يا حرص بده يا حرص بخوره ((: *۲۶ شهريور *تلفن زدم دبيرستان م ببينم خانوم دفتردار فردا هست يا نه! مدير مرکز -که هميشه گفته م خيلي نکبته- گوشي رو برداشت.. اول نشناختم ش و سراغ خانوم دفتردار رو گرفتم. گفت نيومده. گفتم امروز نيومده يا کلاً شنبه ها نمياد؟ گفت تو کي هستي؟ تازه شناختم صدا ش رو و تابلوتر از اون، لحن هميشه نيش دار صحبت کردن ش رو... گفتم پس لطفاً معاون مدرسه رو صدا بزنيد. گفت تو کي هستي اصلاً؟ کار ت چيه؟ محل ش نذاشتم. با بي رغبتي گفتم متشکرم. تو صدا م تمسخر هم بود شايد و قطع کردم تلفن رو... لزومي نداره بخوام باهاش مودب باشم. نه اونجا کاري دارم، نه نمره ي انضباط ميخوام ازش، نه هيچي... آي دل م خنک شد! :دي حالا دارم فکر مي کنم فردا چه کار کنم که مجبور نشم ريخت ش رو ببينم حتي! * ۲۵ شهريور *تنها جمعه اي که ابداً حس جمعه بودن بهم دست نداد ولي يادم بود که جمعه س امروز! اصلاً يکي از آرزوهام اينه که يه روزي جمعه باشه، حس جمعه بودن بهم دست نده، فردا ش که بيدار ميشم يادم بياد ديروز جمعه بوده. يعني ميشه؟ :دي *۲۴ شهريور *پنج شنبه ها رو دوست دارم! يادش بخير! از مدرسه که ميومدم تند تند مشق هام رو مي نوشتم، مامان همه چيز رو آماده مي کرد. قلب م کنده مي شد تا ساعت ۴-۳ بشه و خاله هام و مادربزرگه بيان. دنيا رو بهم مي دادن پنج شنبه هايي که ميومدن خونه مون مهموني. دنيا م چقدر بد شده! از چي خوشحال ميشم الان؟ *۲۳ شهريور *...يه جايی خوندم که آدمها پنج دسته اند: ۱- اونهايی که نرگس رو با دل و جون مي بينند و براشون مهم نيست بقيه راجع بهشون چی فکر مي کنند. ۲- اونهايی که نرگس رو نمي بينند و کاری هم ندارند که بقيه مي بينند يا نه! ۳- اونهايی که نرگس رو نمي بينند و اونايی رو که مي بينند، مسخره مي کنند. ۴- اونهايی که نرگس رو نميخوان ببينند چون ميخوان آدمهای باکلاسی باشند اما بعضی وقتها يواشکی مي بينند! ۵- و آخر سر اونهايی که اصلاً تلويزيون ندارند که نرگس رو ببينند. شما از کدوم دسته ايد؟!.... *قسمتي از ديالوگ هاي شوهر رويا (همون آقاي روان شناس) خطاب به نسرين: ...نسرين خانوم! بگو اسم ت چيه؟! ميخواي بگم نرگس بياد باهات صحبت کنه تا آدرس خونه ت يادت بياد ببريم ت پيش خانواده ت؟ پ.ن: ((((((((((((((((((((((((: *امروز سر ظهر -ساعت ۱- رفتم آموزشگاه براي فاينال؛ ميدترم که نداشتيم! گفتم لااقل فاينال بديم. اصولاً آموزشگاه براي ما خونه ي خاله س. خيلي محيط ش خودمونيه. يه جور دوست داشتني اي همه چيز و همه کس آشناس اونجا. من حتي گاهي به شوخي مث بچه ها پگاه -معلم م- رو خاله صدا مي زنم يا براش تولد گرفتيم همين چند ماه پيش. کلي کيک و شربت و کادو و خنده و خيلي خاطره هاي خوب. کلي شوخي مي کنيم با هم هميشه. کلي از زندگي شخصي مون براي هم ميگيم، از غصه هامون، از خوشحالي هامون... کلي به تلفظ هاي غلط و حرف هاي بي ربط و جک هاي بي مزه ي همديگه مي خنديديم هميشه.. فعل هام يکي در ميون پرزنت و پست شدن! شايد چون امروز معلم داداش کوچيکه يواش صدا م زد، رفتيم توي يکي از کلاس ها، در رو بست و گفت يه چيزي بهت ميگم ولي تابلو نکن ها. کار ت تميز باشه.. و گفت که پگاه نميخواد از ترم ديگه بياد اين آموزشگاه. البته هنوز تصميم ش قطعي نيست ولي شوهرش -که ميشه مدير آموزشگاه- از اين ترم ديگه تصميم نداره مديريت اينجا رو قبول کنه و پگاه هم چون اينطوري عادت کرده و اينا ميگه خيلي سختمه با شرايط جديد کنار بيام. ميرم يه آموزشگاه ديگه.اگه از اول جايي معلم باشم خب برام عاديه ولي چون اينجا همه کارش با ما بوده سختمه بخوام فقط معلم باشم. ما که نتونستيم راضي ش کنيم. تو يه کاري ش بکن. من کلي وا رفتم حسابي. گفتم هر وقت حرف ترم بعد بوده پگاه خيلي عادي برخورد کرده و چيزي نگفته. من چطوري باهاش صحبت کنم؟ فقط مي تونم دوباره حرف بندازم. شايد اعتراف کنه.. و خب.. وسط امتحان خود همين خانومه -معلم داداش کوچيکه- اومد و يهويي راستش رو گفت که همه بدونن. پگاه هم حاشا کرد کلي. بعد که برگه م رو دادم و امتحان تموم شد، همه ي چيزايي رو اون بالا! گفتم گفت برامون. من گفتم بهت حق ميدم. عکس العمل طبيعي همه ي آدما اينطوريه که تغيير رو دوست ندارن. اصلاً عجيب نيست ولي هميشه هم نميشه فرار کرد. اگه برات سخته با همه ش روبرو بشي کمتر کلاس بگير ولي اينطوري نباشه که ديگه نياي اصلاً. مي توني مثلاً يک ترم امتحان کني و اگه ديدي نميشه، خب بعدش ما هم اصلاً اصرار نمي کنيم ولي پيشنهاد من اينه که باهاش روبرو بشي. مث رفتن از راهنمايي به دبيرستانه. اول ش سخت بود ولي فقط اول ش.. گفت آخه من و همه ي دوستام همه ي سال هاي مدرسه رو با هم بوديم. گفتم خب به خاطر همينه که انقدر از تغيير مي ترسي. اگه دل ت براي آقاي همسر تنگ ميشه خب توي خونه مي بيني ش. مگه هر کي ميره سر کار، خانوم بچه ها رو هم مي بره! :دي :دي بعد بچه ها تهديد کردن که ترک تحصيل مي کنن! و اينکه فقط پگاه ه که معني اشاره ها و حرف هاي غلط غولوط بچه ها رو مي فهمه و اينکه هر کس ديگه اي با اون سرعت با من انگليسي حرف بزنه عمراً بفهمم چي داره ميگه :پي بعدشم گفتم اگه به حرف م گوش ندي نفرين ت مي کنم از اينا که با مشت مي زنن به سينه شون و ميگن اينطوري بشي، اونطوري بشي! هميشه هم روي انسرينگ خونه تون اندي ظبط مي کنم وقتي خونه نيستين. ديگه کلي خنده و اينا و خب دخترا لوس ن ديگه. خيلي سعي کرديم کسي گريه ش نگيره. قرار شد فکر کنه روي حرفامون. وقتي داشتيم ميومديم بيرون -من و آناهيتا و فرناز- اپگاه ومد دم در گفت بياين بوس تون کنم. ما هم فرار کرديم گفتيم نميخوايم الان. باشه براي ترم بعد! ... نمي دونم. از خودم تعجب کردم که تونستم منطقي باشم، گريه م نگيره و بهش حق دارم يه جورايي. شايد خيلي فرق کرده م، خيلي بزرگ شدم توي اين يکي دو سال اخير... و خب اگه پگاه و آقاي همسرش نخوان ديگه اين آموزشگاه باشن شايد خيلي هم به خودم سخت نگيرم و ناراحت نشم. شايد بتونم خيلي زود با معلم تازه کنار بيام و نهايت ش اينه که من هم مثل همه ي دوستام که از آموزشگاه شون راضي نيستن، چند بار آموزشگاه عوض مي کنم هي! خب همه ش ۴ ترم مونده تا اين دوره تموم بشه. هر جايي هم دوره هاي Passages رو ندارن. آخرش هم شايد مجبور مي شدم برم يه آموزشگاه ديگه. نمي دونم چطوري ميشه ولي پگاه هميشه معلم خوبي بوده براي من. شايد تا به حال نديده بودم که کسي هم توي کارش انقدر جدي باشه، هم انقدر با شاگردهاش صميمي باشه و هميشه هم سر کلاس به همه خوش بگذره، هم خيلي بيشتر از حد معمول کار کنن و بيان بالا. دوست دارم بدونه چقدر قشنگ باعث شد من خيلي بيشتر از سطح کلاس بشينم درس بخونم در حالي که روز اول اصلاً خوشم نميومد برم کلاس زبان. دوست دارم بدونه چقدر هرجا يه کتاب، يه آهنگ، يه فيلم يا حتي يک جمله ي انگليسي هست من يادش ميفتم و خوشحال ميشم از داشتن چنين معلمي (: دوست دارم اينا رو بدونه. شايد خيلي وقتا بهش گفتم که از پيشرفت م خيلي راضي م و اون هم هميشه گفته به خاطر زحمت هاي خودته. شايد خيلي وقتا پايين برگه ي رايتينگ م نوشته که خيلي خوبه که گاهي فقط چيزاي خيلي جزئي رو اشتباه مي نويسم. خوشحاله که هميشه نمره هام عالي ميشه، هميشه تاپ-استيودنت ميشم؛ هيچ وقت هم شيريني نميدم! کاش اگه مي خواست بره لااقل يه گودباي-پارتي براش مي گرفتيم. هرچند... فکر مي کنم رفتن هاي بي مقدمه رو بيشتر دوست دارم. خداحافظي هاي خيلي معمولي.. مث قطع کردن گوشي تلفن.. مث آخرين بار که نغمه رو سر کلاس ديدم و اصلاً هم يادم نمياد کِي بود... مث روزايي که ديگه هرگز تکرار نميشن... مث خنده ها... شوخي ها... حرفاي خودموني... شايد زندگي م داره خيلي خالي ميشه... از تموم شدن دانشگاه بگير... تا وضعيت جديد آموزشگاه... تا همه ي آدمايي که يه روزي خيلي همديگه رو مي ديديم و الان عملاً هيچ کدوم نيستن.. شايد سالي ۴-۳ بار، يکي دو نفر رو ببينم... شايد خوشحال بودم اول مهر امسال که با همه ي اول مهرهاي ۱۶ سال گدشته فرق داره، ميرم آموزشگاه و خب.. همه اونجا آشنا ن، همون ساختمون کوچيک پررنگ که شبيه همه چيز هست جز آموزشگاه زبان، همون آدمها، همون کتاباي اينترچنگ که از اسپکتروم خيلي بيشتر دوست شون دارم... نمي دونم.. تغيير هميشه هست.. و آدمها خيلي ساده دوست دارن در مقابل ش مقاومت کنن... فکر مي کردم خيلي عوض شده م، بزرگ شده م.. اما نمي دونم باز اول مهر... با اين همه تغيير... همه ش هم با هم، همزمان... چي کار کنم؟... اعتراف مي کنم من هم از اين همه تغيير خوشم نمياد، ناراحتم مي کنه... کاش يه چيزايي زودتر درست بشه، يه چيزايي عوض شه، حتي اگه ازم بپرسن چي ميخوام و چطوري ميگم نمي دونم.. ولي فکر کردن به همه ي اين تغييرها ناراحت م مي کنه. جالبه که آدمها هرقدر هم دوست و آشنا داشته باشن باز هم تنها ن... نمي دونم چرا ولي اينطوريه.. و اين اصلاً قشنگ نيست. لااقل با اخلاق دخترونه ي من جوردرنمياد. احساس تنهايي مي کنم... *لقب جديد: مريم نازنين... (: *۲۲ شهريور *صبح با دوست م توي ايستگاه مترو قرار گذاشته بودم. قرار شد با هم بريم دبيرستان، ديپلم م رو بگيرم.ديروز از دانشگاه تماس گرفتم و گفتن ديپلم ت آماده س. بيا بگير! رفتيم... وارد خيابون مدرسه که شديم، قلب م يه جور خوشگلي فشرده ميشد انگار. ياد همه ي اون روزها افتادم. روزايي که دنيا م خيلي کوچيک بود.. شايد اندازه ي حياط کوچيک مدرسه.. اندازه ي کتاباي فيزيک و زيست و ادبيات م... حالا خيلي چيزا فرق کرده. خيليا رو مي شناسم که قبلاً نمي شناختم، کتاب هايي خوندم که حتي اسم شون رو هم نشنيده بودم. جاهايي رفتم که اصلاً نمي شناختم. توي اين ۴ سال خيلي چيزا اتفاق افتاده، خيلي بزرگ شدم و حالا دوباره همونجام... مث اصحاب کهف شده بوديم. همه چيز کلي تغيير کرده بود. همه چيز... و اول از همه، خودمون... هرچند مدرک م آماده نبود اما اهميتي هم نداشت زياد. شايد بهتره يک بار ديگه هم بيام اينجا... شايد يه روزي برم دانشکده و ببينم همه چيز چقدر عوض شده... و اول از همه، خودم... خدا کنه اون موقع احساس کنم بزرگتر شدم، بهتر شدم... خدا کنه همه ش فقط احساس هاي خوب باشه... *۲۱ شهريور *نه ديپلم دارم نه ليسانس! حتي سيکل هم نه! چطوري ثابت کنم من ۱۶ سال!!! درس خوندم؟ فردا ميرم دنبال ش! :پي [Link] [2 comments] |