About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, December 26, 2006
کریسمس مبارک
*۴ دي *کريسمس مبارک. کاش برف ميومد يه کم.. آفتابه رسماً همهجا. صبح يکي از بچهها رو آنلاين ديدم. لندن زندگي ميکنه؛ گفتم تعريف کن اونجا چه خبره، چطوريه؛ گفت همه در حال ماچ و بوسه هستن همهش! يه جور خاص.. اين شد گزارشش از روز عيد! گفتم يعني چي آخه؟! چطوري؟ - نميشه گفت. - به نظر من که همه چيز رو ميشه گفت. - نميدونم چطوريه. تا حالا تستش نکردم. - آهااااااااااااااااااااان! . . آخرش هم نگفت چه خبره اونجا. اصلاً بيخيال. کريسمس مبارک. هرچي فکر کردم چي آرزو کنم، چيزي به ذهنم نرسيد که ارزش گفتن و خواستن داشته باشه. حتي براي تو هم نميتونم چيزي بخوام؛ حوصلهت رو ندارم راستش.. برف ميخوام فقط.. با يه کاج و کلي تزئين.. تصوير آدماي سالم و خوشبخت و خوشحال.. و يه داناي کل اون گوشهي صحنه.. که برم باهاش حرف بزنم.. همين رو ميخوام امروز.. *يه قالب خوشگل پيدا کردم براي اينجا. يادم نيست از کجا پيداش کردم. هي سرچ کردم تا ديدم هموني رو که ميخواستم. کلي تغييرش دادم. فقط زير لينکها خط ميکشه که من خيلي بدم مياد. فعلاً هم کشف نکردم چطوري بايد بردارمش. حالا ميذارم ببينين. انقدر خوشگله. پ.ن: همهي چيزايي که ميخوايم، قبلاً خلق شدن يعني؟ *۳ دي *گزيدهاي از «عشق ورزیدن به موجود ناکامل» نوشتهي تزوتان تودوروف - ترجمهي علی ملائکه - ع . فخر یاسری جنبههاي منفيِ نوشته: لازم نیست معشوق خوب باشد؛ ضرورت ندارد که زیبا باشد؛ چرا که در هر حال، عاشق فکر می کند که او چنین است. افراد کمی وجود دارند که هنگامی که عشقشان به یکدیگر خاتمه می یابد، از عشق خود شرمنده و خجلت زده نباشند. این خود تخیل ماست که با تحسین و تمجید از کلیه فضایل معشوق، موجب خطا و اشتباه می شود. اگر احتمالاً چیزی آرزو را کنیم، خیالات به آن شاخ و برگ می دهند. ما بسیار بیشتر از آن که عاشق کسی یا چیزی باشیم، دلباختهي خیال و تصوری هستیم که خود ساخته ایم. اگر دقیقاً می توانستیم آنچه را که عاشقش هستیم به چشم ببینیم، آنگاه هیچ عشقی بر رویِ این کرهي خاکی باقی نمی ماند. زمانی که عاشق این احساس اسرار آمیز را داشته باشد که معشوق او نه تنها جذاب ترین فرد برای او نیست، بلکه او خود صفات برتری نسبت به معشوق خود دارد، دیگر می تواند تحت تاثیر هیچ پنداری قرار بگیرد. به همین دلیل است که می گوییم «همیشه دوستت خواهم داشت» -هر چند که اکثراً این پیش بینی نادرست از آب در می آید- دروغ نمی گوییم. این کلمات بازگو کنندهي خواست ما برای وارد کردن امر مطلق است. عاشق هنگامی که کلمات دروغین را بر زبان می آورد ، دروغ نمی گوید. جنبههاي مثبت قضيه: برای عشق ورزیدن بی فایده است که در پی توجیه باشیم. توانایی آراستن معشوق به صفات برتر ، نه تنها نشانگر ضعف انسان نیست ، که بیانگر عظمت احساس است ؛ زیرا اگر فضایل معشوق، خیالی هم باشند، آن کس که عشق را در دل ِ یک عاشق به وجود می آورد ، کاملا واقعی و موجود است. انسان از این توانایی منحصر به فرد برخوردار است که از امر متناهی، امر ِ نامتناهی و از امر گذرا، امر جاودانی بسازد و مواجههای اتفاقی را به ضرورتی برای زندگی تبدیل کند. دوستی به علت تمایلی که به وجود می آورد باعث لذت می شود و نه هرگز به عنوان یک ابزار. از وبلاگ بودن و گفتن پ.ن: نميدونم تين آدم، دانشمنده، فيلسوفه، نويسندهس، کيه ولي فکر کنم خودم بايد بشينم يه مطلب کاملتر بنويسم. اين آدم خيلي هم در جريان امور نيست! *از شب يلدا دوباره ياد حافظ -عليهالرحمه- افتادم. امروز ديدم ديوان حافظ، کنار مداد رنگيهام روي ميزه.. ببين چي نوشته بود: هان مشو نوميد چون واقف نئي ز اسرار غيب / بايد اندر پرده بازيهاي پنهان، غم مخور. . . هواي منزل يار، آب زندگاني ماست / صبا بيار نسيمي ز خاک شيرازم . . هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال / با که گويم که در اين پرده چهها ميبينم هر دم از روي تو هر دم از روي تو از روي تو از روي تو . . چقدر خوشگله شعراش.. *از متدولوژي لجم ميگيره مخصوصاً اباطيل اول کتاب و تاريخچه و ايناش. هرچي رج زدم، ديدم هيچي حاليم نميشه! رفتم وسطاي کتاب، يهجا دربارهي اينکه کلاس بايد چطوري باشه و به بچهها بگين چطوري باشن و اينا بود بحث. نوشته بود با شاگردتون صميمي نشين، دلقک هم نيستين که هِي دنبال حرف خندهدار و مطلب بامزه بگردين توي کتاب. از کسي هم خواهش نکنين که مثلاً تمرينهاش رو انجام بده؛ بگين الان وقت فلان کاره. اين يعني اينکه همه بايد همون کار رو انجام بدن. اگر هم کسي پرروبازي درآورد، اول خصوصي، و در صورت تکرار رفتارهاش، توي جمع -کلاس- بهش تذکر بدين ولي محترمانه که هم پيش بقيه ضايع نشه، همه خودتون احترامتون حفظ بشه، هم همه بدونن اونجوري رفتار کنن، اينجوري باهاشون برخورد ميشه. داشتم فکر ميکردم وقتايي بوده -خيلي- که من تمريني رو بلد بودم واقعاً؛ از خيلي قبل اون مطلب رو مي دونستم. سر کلاس ميگفتم بلدم و نمينوشتم. خيلي وقتا هم حرف همهچيز بود جز درس. دقيقاً همه چيز جز درس! و با اينحال کلاس خيلي خوبي بود براي من و از همه بيشتر هم من ياد ميگرفتم انگار! همونطور که داشتم مقايسه ميکردم، ديدم نوشته اين چيزا خيلي به سن و محيط و اين چيزا بستگي داره.. اما از همهي اينا گذشته، سر و کله زدن با بچه جماعت و همينطور آدمبزرگهاي بيشخصيت خيلي سخته. تئوريش هم آسون نيست حتي. اول بايد ادب و رفتار درست رو ياد بدي، بعد اگه وقت شد درس هم بدي احياناً! *توي اين CD، چند دقيقه هم مرحوم ناصر عبداللهي ميخونه. کلي سلام و عليک ميکنه با حضار و ميگه آرومآروم دست بزنين وقتي دارم ميخونم ولي هيچکس دست نميزنه. همه ساکت، فقط گوش ميدن. کسي نمي دونه الان کجاست.. داره چه کار ميکنه. شايد سالي يکبار هم کارهاش رو گوش نميدادم. بحث اين نيست اصلاً.. ميخوام بگم هيچوقت فکر نميکردم يه روز براي شادي روحش دعا کنم.. ميخوام بگم آدما هرکدوم انگار يه کتابن، يه قصه، يه سرگذشت.. که يه روزي، يه جايي شروع ميشن. خيليا ميان توي قصه، خيليا ميرن و بعضيا ميمونن. شايد خيلي اتفاقها ميفته، شايد هيچچيز اين قصه تصادفي نباشه، هيچکس نميدونه کِي.. اما يه روزي قصه تموم ميشه. مال بعضيا با مقدمهچيني نويسنده به آخرش نزديک ميشه، مال بعضيا هم نه؛ يهو تموم ميشه. هرچي ورق بزني، بقيهش فقط صفحههاس سفيده. اون آدم وارد بعد ديگهاي ميشه و شايد چند وقت بعد از يهجاي ديگه، توي يه کتاب ديگه باز سر و کلهش پيدا ميشه. حتي خودش هم نميدونه کتاب قبليش کجاست.. شايدم نه.. شايد هرکي فقط يه کتاب ميتونه داشته باشه. اين روزا همهش دارم به اين چيزا فکر ميکنم. براي همينه که با کسي حرف نميزنم زياد. ميگفت فکرش ناراحتش ميکنه. ميگفت وقتي مينويسه عشقش، نميدونم منظورش کيه. احساس ميکنم باختهم يا.. همهش شک دارم. از کي حرف ميزنه؟.. ميگم اهميت نده. واقعاً اصلاً اهميتي نداره. اگه قرار باشه اين آدم از کتاب تو بره بيرون، ميره؛ هيچکس هم نميتونه نگهش داره. اگر قرار باشه بمونه هم ميمونه. کسي نميتونه بگه برو. تو فقط نقش خودت رو بازي کن. به کسي اهميت نده. ببين چي ميشه. ميمونه يا ميره. اگه رفت، با خوشحالي براش دست تکون بده. بدون چند ورق جلوتر، کس ديگهاي منتظرت نشسته. حالا بخند.. (: *۲ دي *کتابِ testing ِ فرهادي يه بخش آمار داره که امشب -نصف شب درس ميفهمم فقط- خوندم. بسي حظ بردم که بلد بودم اکثرش رو. خوبه باز اباطيل واحد آمار دانشکده يه جايي به دردم خورد. استادش خيلي خوب درس ميداد. هرچي رحمته توي روحش.. نه! يعني.. يعني خيلي خوب درس ميداد. دستش درد نکنه :دي *۱ دي *هي خواهر گرامي رو سينجيم -مخففِ سوال و جوابه! تازه فهميدم!!- کردم که دانشکده برف اومده؟ چقدر؟ يعني باغچهها چه شکلي شدن؟ يعني فلانجا چطوريه؟.. هي سوال کردم. مامان گفت خب چرا خودت نميري ببيني؟.. هرچي فکر کردم ديدم حسش نيست. ميترسم دلم بگيره.. نميخوام، نميرم (: *مامان و بابا رفته بودن بيرون، توي پيادهرو يه آقاي دستفروش بهشون ميگه ساعت ميخريد؟ بابا هم ميگه نه. ساعت نميخواسته خب! وسط خيابون.. بعد طرف ميگه سنگ هم دارمها! و خب چون من کشتهي اين چيزام، برام يه چيزي گرفتن. اصولاً من چيزاي غير منتظرهي عجيب و غريب رو دوست دارم. ميدونستن اگه اون تنها گردنبنده رو برام نگيرن، هي ميخوام بپرسم طرف کي بود؟ کجا بود؟ چطوري پيداش کنم؟ ميخوام ببينم چيها داشت!.. اصلاً قشنگ نيست گردنبنده ولي جالبه. بلنده خيلي، با يه عالم سنگهاي ريز، هر کدوم يه رنگ. نميدونم چقدر اصلن! اون يکي آبيه که داره رنگش ميره. سنگاش رنگ ميده يعني رنگاش خرد ميشه ميريزه. چند تا از سنگاش هم شکست. منم پرتش کردم ته کشو! :پي حالا ببينم اين کِي خراب ميشه. من اصولاً همه چيز رو تميز نگه ميدارم. خودشون خراب ميشن خب! [Link] [2 comments]
Friday, December 22, 2006
یلدا مبارک
*۳۰ آذر *ما اصلاً خوشمون مياد شايعه درست کنيم و پشت سر مردم خصوصاً اموات حرف بزنيم هِي. خيلي شنيدم که مرحوم ناصر عبداللهي قرص اکس مصرف کرده و توي کما رفته يا افسرده بوده به خاطر مشکلات خانوادگي و داروهاش رو زياد خورده اينطوري شده و اينا يا گفتن خورده زمين، بعد توي کما رفته، دچار نارسايي کليه شده يا هر چيزي. شايد اصلاً نبايد حتي به اين شايعهها گوش داد. حالا هرچي.. اکس زده! افسرده بوده يا زمين خورده.. خدايش بيامرزد.. همين رو فقط بگين پشت سرش.. *اصولاً کسي نميتونه از ماکارونياي که من درست کنم ايراد بگيره. همه ميگن عاليه! يکي از آرزوهام اينه که بتونم يه عالم توش پودر فلفل بريزم! حالا نه يه عالم! ولي يه ذره بريزم موقع درست کردنش نه اينکه سر غذا همهش رو خالي کنم توي بشقاب خودم! :دي پ.ن: مردم چه مشکلات مزخرفي دارن. *خب حوصله نداري بگو حوصله ندارم گُلم. چرا عذاب ميدي خودترو؟ *ميخنده ميگه زبوندرازِ حاضر جواب! ((: نه! تو بگو! من زبوندرازم؟ *اگه يکي بگه کلينيک گفتار درماني چه ربطي به سوراخ کردن گوش داره، واقعاً ممنون ميشم ازش! *دقت کردين؟ اين مهران مديري از خود ممنونِ خود محور! هميشه نقش اول فيلمها و نقش راوي رو خودش ميگيره، توي همهي پشت صحنهها خودش بايد خندهش بگيره لزوماً! فيلمبردارا هم هميشه بهش ارادت دارن و حتماً توي پشت صحنههايي که آخر سريال پخش ميشه، بايد يه کلوز-آپ از ايشون بگيرن.ترانهي تيتراژ رو هم خودش ميخونه -من موندم کدوم ابلهي بهش گفته صداش قشنگه و هر کي دو تا ياهاها بگه، ميتونه سنتي بخونه ديگه- تازگيا هم رسماً بازيگرا توي فيلم ميگن که تو خوشتيپ و خوشصدايي؛ صدات عمق خاصي داره که ما هيچجا نشنيديم. انقدر از خودش تعريف کرده که باورش شده ديگه! البته مقصر بزرگتر دختراي خنگين که براي پوستر چنين هنرمنداني سر و دست ميشکنن چه برسه براي خودِ طرف! *به مناسبت شب يلدا، ميتونين تلفن بزنين خونهي حافظ اينا؛ نيت کنين و فالتون رو بشنوين. جدي ميگم! تلفن ميزنين به شمارهي ۹۰۹۲۳۰۵۰۰۰ و توي دلتون نيت ميکنين. بعد يک عدد! صداي ثبت شده ميگه که هزينهي فالتون ۲۰۰ تومن هست و بعد يه خانم يا آقا يه شعر رو با کلي احساس براتون ميخونه. کلي هم صداي تکنوازي سنتور پخش ميکنين براتون همزمان با خوندن شعره. موقع فال من که يه خانومه خوند شعره رو؛ آهنگش هم کلي خوشگل بود. آدم احساس ميکرد توي چايخونهي سنتي کوروش و داريوش و تخت جمشيد و اينا نشسته! بسي احساس ايراني اصيل بودن به آدميزاد دست ميده! اول شعره هِي کلي آه و فغان و اينا گفت؛ بعد آخرش فکر کنم شاهدش رو خوند چون گفت ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم / از بخت شکر دارم و از روزگار هم.. منم کلي خوشحاااااااال! هر جاي شعره رو هم که آدم نفهمه، ديگه اينجاش کاملاً تابلوئه خب! اينه که تلفن زدم و بسي اطلاعرساني کردم براي خالهها و دخترخالههاي گرامي و تا هماکنون که در خدمت شما عزيزان هستم، بسي خوشحال و خوشاخلاقم که اعتراف ميکنم پديدهي نادريه اصولاً! و گفتنيست که کسي از جاش تکون نخوره؛ قراره براي سرشماري بيان. ديگه؟ زياد نخوريد که بعدش عذاب وجدان خفهتون نکنه يا اينکه اول شما وجدانتون رو خفه کنين، بعد هي بخورين و خب جا داره از مخترع گرامي باسلوق واقعاً تشکر کنم. خييييييييلي خوشمزهس! امروز کلي شک دارم تو رو بيشتر دوست دارم يا باسلوق رو! آخر ديدم تو رو! نه :دي نميتونم دروغ بگم: تو رو.. فکر کردي ميخوام بگم باسلوق رو؟ :پي *۲۹ آذر *طي مذاکراتي که با مامان جان داشتيم، به اين نتيجه رسيديم که در روزگار کنوني، نهاااااايتاً اگر آدميزاد خيلي وقت و پول و حال و حوصله داره، شايد داشتن يک عدد بچه کار چندان اشتباهي نباشه. نتيجه ي دوم رو هم اضافه ميکنم: انسانهاي بياعصاب کنوني -يکيش خود بنده- بهتره از همون اول خيال خودشون رو راحت کنن و قيد اين قسمت از قضيه رو بزنن کاملاً. اينطوري براي همه بهتره. اصولاً همينکه آدميزاد بتونه زندگي نسبتاً مرفهي داشته باشه، دلش خوش باشه -اين خيلي مهمه- و براي همسرش وقت و حوصله داشته باشه، عاليه. بقيهش پيشکش! *قوووووووووووووووووووووووول ميدم به خودم که تا وقتي همهي همهي همهي کتابام رو نخوندم، ديگه نرم کتاب بخرم. امروز هم رفتم عين بيجنبهها ترجمهي The Study Of Language رو گرفتم: به اسم بررسي زبان! خب چي کار کنم؟ متن تخصصي رو گذاشتم جلوم! به عمرم هم نشنيدم چنين چيزايي رو. مطلبش جالبه ولي بايد ميفهميدم کامل يا نه؟ فقط دو تا مشکل هست :دي ۱. جا ندارم براي هيچي! ۲. يه عده که اصلاً اهل علم نيستن، درک نميکنن آدم رو! کاش يکي توي مايههاي ابن سينا پيدا ميشد اين دور و برا! :پي *ليست بلاگلتم رو نگاه کردم. ديدم جز ايميل خودم، بقيهي ميلها رو عمراً نميشناسم! جالب بود. بعد جالبتر اينه که خودم نميخوام عضو باشم. خب خودم ميدونم چي نوشتهم، روي کامپيوتر هم هست. نميخوام برام ميل شه. فقط موندم چطوري از شرش راحت شم. يادم نمياد خودم چنين کاري کردهباشم. اديت هم نداره که لااقل حذفش کنم. خدا کنه کارِ خودم باشه وگرنه کلي بدوبيراه نثار روح دوست عزيزي که من رو عضو کرده توي ليست بلاگ خودم! :دي *از دوستِ خواهرِ گرامي به علت يافتن اسم انديِ عزيز تشکر مي شود: آندرونيک مدديان! نمي دونم. مدديانش رو مطمئنم فقط! اسمش رو نه ولي خب قسمت جالبش اين بود که مطمئن شدم اين موجود زير بته عمل نيومده! فقط موندم چرا اندروفين خونش انقدر زياده! پ.ن: مادهاي که در اثر ورزش و فعاليت بدني در بدن توليد ميشه؛ به وسيلهي خون در بدن ميگرده و باعث شادي و احساسات خوشحالانه ميشه! *۲۸ آذر *بالاخره به ميمنت و مبارکي تشريف بردم Interview! بعد از اينکه قبض گرفتم -۱۵۰۰- رفتم توي سالن و خب جز يه سري درِ بسته! هيچي نميشد ديد. يه کم دور خودم گشتم تا آقاهه رو پيدا کردم. اون هم يه سري سوال -۷۵ تا- داد بهم، گفت ۴۵ دقيقه وقت دارين جواب بدين. گفتم براي کلاس مکالمهس اين؟!!! توي کلاسه ۳ تا آقاي نسبتاً گيج نشسته بودن. يکيشون همهش با تلفنش سرگرم بود. اون يکي طوري برگه رو نگاه ميکرد انگار که توي عمرش چنين چيزي نديده. به خط ميخي بود اصلاً انگار. -خييييييلي راحت بود خداييش! شوخي بود اصلاً- اون پسره هم که دمِ در نشسته بود، هر چند دقيقه يک بار برميگشت چک ميکرد من صفحهي چند هستم! منم کارم شده تست زدن، هي اون بنده خدا هول ميشد با ديدن برگهي من. وقتي رفتم برگهم رو بدم، آقاهه زد اون کانال، کلي سوال کرد هي پشت هم. يه جا پرسيد ليسانس داري يا فوق؟ و خب اصلاً مهههههلت نميداد تو جواب بدي. زود معني ميکرد حرفاش رو. گفتم من مي فهمم به خدا :دي بذار حرف بزنم خب! و خب خيالش راحت شد از ليسانس من. بعد يه جا داشتم از شوهر دوستم حرف مي زدم!! گفت شوهر شما؟!!!! چشماش هم کلي گرد شد! دلم ميخواست بگم اگه فکر ميکني بهم مياد فوق ليسانس داشته باشم، پس بايد شوهر داشتن هم بهم مياد. البته فرقش اينجاست که هر کي شوهر داره، لزوماً نبايد فوق ليسانس داشته باشه ولي معمولاً هر کي فوق ليسانس داره، احتمال اينکه ازدواج هم کرده باشه، زياده. خلاصه شدم ترم ۱۰، کلش ۱۴ تاست. آخر سال آينده تموم ميشه اگه همهش رو برم. حالا ببينم چطوري کلاسها. خدا کنه خوب باشه. هرچند کلاسي که همهش دخترا باشن، به احتمال زياد آدم فيس و افادهاي هم داره چند تا. منم که از دخترا بدم مياد! موندم چه کار کنم با اينا! آموزشگاه قبلي به دو علت حيف بود: ۱. خيلي نزديک بود. ۲. خيلي خوش ميگذشت. دقيقاً خونهي خاله بود واسه من. جنبهش رو هم داشتم البته. حالا ميخوام فردا برم ثبت نام... *بعضي وقتا ميگم کاش حافظهي آدم در برخي موارد مث حافظه موشها کار ميکرد؛ فقط خاطرات ۲۴ ساعت گذشته رو ميشد به ياد آورد. اونوقت ديگه راحت ميشدم. انقدر دلم هي براي تو تنگ نميشد همهش... [Link] [1 comments]
Monday, December 18, 2006
برف..برف
*۲۷ آذر [Link] [2 comments]
Wednesday, December 13, 2006
وصایای دوستانه ی یک عدد همکلاسی
*۲۰ آذر *لذتهايي که ميدونم مخصوص اين دنياست.. (: خندهدار نيست؟ *ديروز توي فيلم روز رفتن -من معمولاً کتاب دستمه اما صداي فيلما رو ميشنوم- حاج رحيم اومد راستش رو به لاله بگه که مثلاً من رحيم هستم و کريم -دوستت- چند وقت پيش مرده و اينا و خب ميخواست طوري بگه که دختره غش نکنه يهو. بعد هي خواست مقدمه بچينه و حرفش رو اينطوري شروع کرد که تو دختر خيلي خوبي هستي -حالا دختره دزده عملاً- لياقت زندگي خيلي خوبي رو داري.. هي گفت و گفت و گفت.. همينطوري لکچر داد واسه خودش. داشتم فکر ميکردم هر کي خودش بهتر ميدونه خوبه يا بده يا چيه اصلاً! چرا پسرا فکر ميکنن اگه بگن تو دختر خوبي هستي، خيلي حرف قشنگي زدن؟ :دي من که تصميم گرفتم کسي بهم گفت خوبم، بزنم تو دهنش! به مفهوم متداول کلمه؛ لغتنامهي دهخدا.. تو دختر خوبي هستي هم شده مث دوستت دارم. يه دروغ گندهي بي سر و تهِ تهوعآور! *حرف تقلب بود. داشتم ميگفتم اينايي که ادعا ميکنن + هستن، از من و امثال من و بدتر از من هم بدترن. بعد دو تا از بچهها رو يادم اومد که دختر مثبته چطور کلي از روي برگهي يکي از پسرا نوشت و نمرهي خيلي خوبي هم گرفت. بعد ياد پسره افتادم که چطور عاشق شخصيت ساختگي يکي از دخترا شده بود. همهي دخترا که ميشناختنش، ميدونستن چقدر فيلم بازي ميکنه جلوي اين پسره که بگه من اين هستم و اون نيستم و از اين کارا. يه روز حرف گزارش کار بود؛ ازم پرسيد نوشتي؟ گفتم تايپ کردم، صبح هم تحويل دادم. گفت چي نوشتي و اينا.. بعد گفت شما دخترا رو نميشه شناخت. از اينور ميگين استاد احمقه و بيسواده و فلان؛ از اونرو گزارش تايپ شده بهش تحويل ميدين اول صبح! گفتم خب حالا گزارش که اصلاً اهميتي نداره ولي آره؛ دخترا رو نميشه شناخت. يعني خيلي وقتا شما فکر ميکنين واقعاً شخصيت و رفتارهاي طرف رو ميشناسين چون مثلاً با هم بودين اما اينطوري نيست. دختره دربارهي تو بيشتر از ۹۰٪ درست فکر ميکنه، ميشناسه تو رو اما تو نميتوني به اين سادگيا بگي ميشناسيش چون بهت قول ميدم چند وقت ديگه -که يه کم بگذره- ميفهمي طرف واقعاً چطوريه. حالا نه باز هم ۱۰۰٪ اما تازه ميفهمه کيه طرف! اينه که نبايد عجله کرد زياد.. خب منظورم کاملاً به ماجراي دختره بود و سعي کردم تابلو بگم که بفهمه منظور خاصي دارم. گفتم شايد کنايه رو نگيره زياد. به من مربوط نبود؛ اين آدم هيچ ارزش خاصي برام نداشت و نداره اما چون بچهي بدي نبود، دلم سوخت براش. خواستم وظيفهم رو انجام داده باشم فقط. لکچرم که تموم شد، داشتم همينطوري روبروم رو نگاه ميکردم ولي نگاهش رو روي صورتم حس ميکردم خب. قيافهش رو بايد ميديدي. من آخه معمولاً جز چهار تا حرف مختصر معمولي، هيچوقت حرفي نداشتم با همکلاسيهام. تعجب کرده بود من انقدر حرف ميزدم! و خب از محتواي حرفام خيلي بيشتر شوکه شده بود که چي دارم ميگم! خندهم هم گرفته بود از حالت پر از علامت سوالش. گفتم به هر حال حواست رو جمع کن. من وظيفهم بود بگم. گرفتي؟ با سر اشاره کرد آره.. اما خب عملاً نگرفت جريان چيه.. خبر ندارم ازش اما احتمالاً بعداً معني حرفام رو ميفهمه. هرچند يه چشمهش رو ديد همون روزا. اصولاً پسرا هميشه اشتباه ميکنن! اگه من جاي پسرا بودم، در آخرين لحظه هميشه تصميمم رو عوض ميکردم تا اشتباه نکرده باشم؛ وقت نه گفتن، ميگفتم آره؛ وقت آره گفتن هم ميگفتن نه. اونم مث همه. اگه نصيحت کردن جواب ميداد که دنيا اين شکلي نبود.. *انقدر نشستم کنار شومينه، کتاب روي پامه و Vocab درميارم، انگار بدنم خشک شده! بايد برم فيزيوتراپي فکر کنم! ((: احتمالاً.. آره، ۱۰ روزي ميشه از خونه بيرون نرفتم. همه -دوست و فاميل و هر کسي- يا تلفن زدن يا شرفياب شدن! من ديدمشون! ((: اما خودم جايي نرفتم. جايي نبوده که کاري داشته باشم، خريد و همه چيز -بيرون- با بقيه بوده و خب سرده؛ شک ندارم باز مريض ميشم از کار و زندگي ميفتم. فقط بايد يه سر برم انقلاب، کتاب ببينم حالم خوب شه. يه سر هم برم امتحان تعيين سطح زبان بدم براي کلاس مکالمه.چه دنياي گنديه! حالم از همه چيش به هم ميخوره! مي دونم بيربط بود اما خب.. حسم اينه الان. يهو عوض ميشه هِي! :دي *همينم مونده بود کسي -هرکي جز خودم = کسي- بخواد بهم بگه توي بلاگم چي بنويسم. بله؛ با شمام! *دلم ميخواد انقدر بدوم تا از اون دشته بيام بيرون. گم شم رسماً.. بعد يه تپه پيدا کنم؛ نميگم کوه چون از ارتفاع ميترسم يعني سرم گيج ميره. از تپههه برم بالا، از اون بالا يه دنياي جديد کشف کنم، مث نقاشيها، مث کارتون، پر از رنگ، پر از گل، پر از شعر، پر از آواز و صدا، پر از دوست.. فکر کنم الان ميرم پايين، ميگم من گم شدهم اما نميخوام پيدا شم. ميشه اينجا بمونم؟ بعد از فرشتهها يه دست لباس -پيرهن ميپوشن؟- ميگيرم، سايزم نرماله! اندازهم ميشه! -اگه اونا بدتيپ نباشن البته.. که نيستن حتماً- کفش هم نميخوام. مال خودم سفيده، خوشگله خيلي. بعد ميشينم يکيشون موهام رو برام درست کنه. وقتي ميدويدم نامرتب شده يه ذره. بعد اول ميريم تاببازي، بعد.. بعد.. بعد.. نمي دونم. با يکي دوست ميشم، ازش ميخوام من رو ببره دور و اطراف رو نشونم بده. معلوم نيست اصلاً اونجا کي دختره، کي پسر.. فرقي هم نداره براي من. ميخوام چه کار کنم مگه؟ اينجا زردآلو دارن؟ يا اسنک چرخي؟ لواشک چطور؟ اصلاً اينا کارشون چيه؟ احتمالاً هيچي، صبح تا شب توي اين باغ بي سر و ته ميچرخن و خوش ميگذرونن لابد. به روي خودم نميارم که دو روز نشده، حتماً حوصلهم از اينجا هم سر ميره. بريم همهجا رو نشونم بدي؟ دستت رو بده بهم.. ميام جلو که دستت رو بگيرم. انگار زير پام خالي ميشه يهو. جالبه؛ چيزيه که هميشه ازش ميترسيدم. دردش توي سرم ميپيچه؛ بعد يهو ساکت ميشه. خيلي خوب ميشه همه چيز انگار. از لامپهاي بالاي سرم خوشم نيومد. اينجا بهتره. انگار عصره. خوشم نمياد نوري توي چشمام بزنه. پس.. بقيه کجان؟ از بالاي تپه داشتم ميديدمشون. کجا رفتن يهو؟ صبر کن ببينم.. اينجا که.. اينجا اونجا نيست؛ درست ميگم؟ تو هنوز اونجايي؟ يعني.. هستي؟ ميشنوي صدا م رو؟ اون نوره چيه اون بالا؟ ميخوام برم ببينمش؛ دلم ميخواد بهش نزديک شم. يهطوريه. آدم احساسِ.. ممممم... احساسِ... عشق.. آدم، عشق رو احساس ميکنه. خوبيش اينه که اينجا کنه سي نق ميزنه، نه از حرف بيخود و اين اباطيل خبري هست... ميشه حالا سوالهام رو ازت بپرسم؟ من کي بودم؟.. *۱۹ آذر *مهرباني زبانيست که ناشنوا ميتواند بشنود و نابينا ميتواند ببيند.
*يه داستان ترجمه کردم؛ بعد خوشم نيومد. پاکش کردم. *۱۸ آذر *کلمهها و ترکيبهاي تازه: ملک و اموات = ملک و املاک منجلاق = منجلاب موملايي = موميايي رضاشيب = دزاشيب *نميدونم چرا تازگيا همه هولن! باشه تا به وقتش! *ميگفت ثبت نام آزمون کارشناسي ارشد آزاد حدود ۳۰ تومنه! ۳۰ تومن؟! چه خبره مگه؟! *۱۷ آذر *بي.افِ خواهرِ دوستم دانشجوي پزشکيه.يه شب بايد ميرفته شرح حال يه مريض بدحال رو ميگرفته. بعد هي ميبينه خوابش مياد و اينا. به خودش ميگه عيبي نداره؛ الان ميخوابم. فردا صبح زود، قبل از اينکه استاد بياد، ميرم مريضه رو بيدار ميکنم شرح حالش رو مينويسم. \\\\///// ( @ @ ) ---------o00--------00o------ فردا صبح که بيدار ميشه، ميبينه خواب مونده. بخش هم شلوغه. بچهها و استاد همه جمع شدن بالاي سر طرف؛ ميفهمه طرف مرده و خب تازه يادش مياد شرح حال ننوشته. ميمونه حالا چطوري از جسد حرف بکشه و خب نکتهش اينجا بود که استاد سرش شلوغ شد، يادش رفت ديگه سراغ شرح حال رو بگيره. اينم خوشحااااال که طرف لطف کرد، دستش درد نکنه! :دي *۱۶ آذر *نميدونم چطوري ميشه house guest شد! نه ميتونم، نه حوصلهم مياد کسي بتونه! *تا چند سال پيش، يه وقتايي، از خواب که بيدار ميشدم دلم خيلي ميگرفت يهو! انقدر که مينشستم گريه ميکردم. بعدها راهي پيدا کردم براي وقتايي که اينطوري ميشه. آدماي لوس به هر حال مجبورن يه راهي پيدا کنن ديگه و خب راه من شايد خيلي خاص بود اما هميشه جواب ميداد. امروز بيدار که شدم -عصر- خيلي دلم گرفته بود.. همون حال بد.. بعد از چند سال.. اما انگار خيلي آشنا بود.. خيلي قابل لمس.. ياد قطارها افتادم. بليطت رو پاره ميکنم. کسي جايي نميره. هيچي نگو.. بيا با هم گوش بديم: با من از سايه نگو، خورشيد فردا مال ماست.. تو که باورم کني عشق يه دنيا مال ماست.. نشنيدي؟ *۱۵ آذر *چرا بايد دقيقاً روزي که نغمه براي اولين بار قراره بياد اينجا، همه تلفن بزنن خودشون رو دعوت کنن؟ البته از نظر من زياد اشکالي نداره اگه بچه کوچولوئه بيتربيت نشه البته! خودشون سختشون ميشه خب! يه عالم حرف زديم. کلي خوش گذشت. اصولاً بعضي وقتا آدم معني کلمهي تفاهم رو به وضوح ميبينه. يه کارت بهم داد، روش نوشته: Love is when you find yourself spending every wish on him .. خوب بود همه چيز و خب از اين بخشش خيلي خوشم اومد که با اولين تعارف قبول کرد شام بمونه. خودم تعارفيم يه کم خيلي اما دوست ندارم بقيه باهام تعارف کنن و خب نميکنن معمولاً (: دوستي چيز خوبيه... [Link] [1 comments]
Tuesday, December 05, 2006
Persian Idioms
*۱۴ آذر *هر کي يه کتاب Persian Idioms سراغ داره بگه که من براي دوستم بگيرم حتماً. اون روز حرف بود، ميخواست برام بگه به چه چيزايي ميشه گفت Rewarding؛ بعد گفت از اون کارايي که خير داره توش؛ يعني از خدا حقوق ميگيري انگار.. که ميگن خدا يک در بهشت و صد در جهنم بهت جواب بده. اين رو که گفت نميدونستم بخندم -نه به مسخره؛از خوشگلي اشتباهش خوشم اومد خب- يا سعي کنم ساکت باشم که ناراحت نشه يه وقت. ولي خب نتونستم. کلي خنديدم، يه عالم هم بوسش کردم. وقتي اينطوري اشتباه ميکني خيلي ناز ميشي. *آموزشگاه قبليه کلي داره براي خودش تبليغ ميکنه. برگههاي تبليغش امروز به دستم رسيد. نوشته با سيستم Classrooms ۲۴۷ با ارائهي ديپلم معتبر زبان انگليسي مورد تائيد ادارهي آموزش و پرورش ايالت کاليفرنيا! انقدر چرت و پرت نوشته بودن که نگو! يکي ندونه فکر ميکنه اينا چين خودشون! من که فکر کنم ديپلمّشون رو هم به زور گرفتن. بقيهش بماند حالا! ((: *گاهي وقتا چيزاي جالبي توي ديکشنري کشف ميکنم! اين هم از کشفيات امروزم: شيراز Shiraz a type of red wine made from the Shiraz grape. Shiraz is made especially in Australia and South Africa. *۱۳ آذر *خوشم نمياد هي الکي برم اينور و اونور.. *بيجنبه شدم. نميتونم کليپهاي رمانتيک غمانگيزناک تماشا کنم. اينا رو مياسزن که اشک مردم رو دربيارن. من هم مستعد! اينه که اصلاً تماشا نميکنم يا يواشکي با رودرواسي و اينا يه ذرهش رو ميبينم. تا ببينم داره گريهم ميگيره ديگه نگاه نميکنم بقيهش رو. خواهرم ميگفت تو براي همين هي همهش اندي گوش ميدي؟ خب آره، خوشحاله هميشه. هر کي هم آهنگهاش رو گوش بده، خوشحال ميشه. توي کما رفتن که هنر نيست! *۱۲ آذر *اولاً که خيلي قديمي بود. دوماً هر احمقي نشست يه چيزي خوند، قرار نيست فوروارد شه براي همه؛ معنيش اينه که تو تائيدش ميکني. کجاش جالب بود؟ من همچين هم بچه + نيستم ولي از اين مسخرهبازيها هم خوشم نمياد. *اندازهي ۲ ماه کار کردم امروز. هيچي! دکور اتاق اونوري رو تغيير داديم يه کم. فقط موندم اينايي که هر سال اسبابکشي -ديکتهم درسته؟- ميکنن چه کار ميکنن واقعاًً؟ خيلي سخته! *دو تا تلفن خوب، اول صبح. سارا و نغمه (: *اگه برنامهم زودتر مشخص شه شايد برم کلاس مکالمه. همه چيز رو خودم ميتونم بخونم جز مکالمه! *۱۱ آذر *از ساختمونش خوشم نيومد. در ضمن فهميدم خوشحالم که پيشدانشگاهي نيستم! يعني اصلاً مجبور نيستم برم مدرسه. *مهموني.. يه راه دور.. برف.. اون دو تا که داشتن با هم حرف ميزدن. هرازگاهي هم من رو نگاه ميکردن با (: ميگفتن چرا چيزي نميخوري؟ من حواسم بهشون نبود اصلاً. داشتم به تو فکر ميکردم. کاش تو هم بودي با هم حرف ميزديم يه عالم. فقط مواظب بودم بلند چيزي نگم يهو! فکر کن! چه فاجعهاي ميشد! :دي *چرا همه فکر ميکنن هرکي از اول، خونه و ماشين داشته باشه، شوهرش هم مهندس باشه، حتماً خوشبخت ميشه؟ من اصلاً خوشبختي اينطوري رو نميخوام؛ گيج نيستم ولي اين چيزا باعث ميشن آدم راحت باشه نه خوشبخت! چرا اينا نميفهمن؟ دلم نميخواد بشم يکي مث بقيه.. *۱۰ آذر *يه ذره بنايي بود اون اتاق.. از بوي گچ بدم مياد. *حرفاي تازه.. اعتراف؟ (: *۹ آذر *نميدونم آفلاين و ايميلِ سلام.. چه معنياي داره؟ وقت آدم رو ميگيرين فقط. خب سلام چي؟ بعدش؟ *يه عالم کاغذر خُرد کردم مثلاً وکب تمرين کنم. اينور کلمه، اونور معنيش ولي باز يادم نميمونه! بايد توي جمله ياد بگيرمشون. اين ۵۰۴ هم که ماشالا! هرچي رنگش ميزنم باز احمقانه و خشکه؛ زمين هم کجه! *۸ آذر *تو کامنتاي پست قبلي، يکي از قول من واسه بهاره جواب نوشته. خواستم بگم از اين ادا اطوارا دربيارين کامنت دوني رو ميبندم روتون کم شهها! [Link] [2 comments] |