About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, January 27, 2007
محرم امسال
*۴ بهمن *اصولاً هر وقت من و خواهر گرامي با هم ميريم خريد، دقيقاً هيچي نميخريم. ما هيچگونه شباهت ظاهري و باطني و سليقهاي نداريم به هم. من فقط موندم يکي ما رو ببينه، از کجا ميتونه نسبتمون رو بفهمه. جوابش رو ميدونم: کسي چيزي نميفهمه! چون مثلاً توي دانشکده، همه فکر ميکردن ما با هم دوستيم! همسايهها هم که اصلاً ما رو نديدهن. فاميلها هم که ميدونن کي به کيه. مشکلي پيش نمياد :دي *۵ بهمن *به ميمنت و مبارکي، کلهي صبح تشريف بردم خدمت آقاي دندونپزشک.. بعدش باز ميمنت و مبارکي از شر دندون عقلم خلاص شدم. ديگه واقعاً هيچ توقعي نميتونين ازم داشته باشين! بعدترش باز به ميمنت و مبارکي، ۸ تا بخيهنوش جان کردم. الان هم انقدر قرص مسکن خوردم که عملاً گيجم. من مسکن نخورده هم گيج هستم هميشه. الان که ديگه واويلا. همهش دلم ميخواد بخوابم فقط، ولي ميدونم الان زوده، شب خوابم نميبره اون وقت. هرچند من همينطوريش هم زودتر از ساعت يک نميتونم بخوابم =>> من اصولاً آدم مشکلداريم! به بخيه و مسکن هيچ ربطي نداره. *مرمر خنگ! عزيز دلم! بيشعور خودتي گلم! که با اينکه من لينک گذاشتهم برات، باز ميري با نيم ساعت سرچ، وبلاگم رو پيدا ميکني. خب تقصير من چيه اين وسط؟ تازهش هم!!! بيشعور اونيه که موقع لينک دادن، اسم وبلاگ مردم رو هر چي خودش دلش ميخواد ميذاره. بازم فحش ميدي من رو؟! :دي *ايميل: تولد ۳۷ سالگيت مبارک! ايشالا اين يه مقدار کمي هم که مونده، برات با خوشي و شادي و موفقيت همراه باشه... چي بگم آخه به تو؟ ((: *۶ بهمن *تا وقتي تاثير داروي مسکن هست، يه عالم حرف ميزنم -جيغ هم ميتونم بزنم تازه!- کلي همه چيز ميخورم، سخنراني ميکنم، شلوغ ميکنم حسابي ولي همين که اثر داروها ميره، مث بچهها همه چيز رو کوچولو کوچولو ميخورم، حرف هم نميزنم اصلاً، کلي هم اخلاقم وحشتناکتر از هميشه ميشه. به هر حال دست همهي پزشکان زحمتکش اين مرز و بوم و مخترعين و مکتشفين داروهاي بيحسي و بيهوشي و مسکنها را ميبوسيم و برايشان از خداوند بزرگ، عمر باعزت و عاقبت بخيري طلب ميکنيم. هنوز يادمان نرفته که تا همين ديروز داشتيم ميمرديم از درد دندان! پ.ن: اگه موقع کشيدن بخيهها از دارو خبري نباشه، همهي دعاهام رو که پس ميگيرم هيچي، کلي هم... گفته باشم :دي *حالم از خودم به هم ميخوره؛ هيچي حاليم نيست! توي اين چند سال، فکر کنم فقط شب قدر امسال رو فهميدم يه کم. همين و بس! پ.ن: نصفه شبی یک عدد مراسم سخنرانی پیدا کردیم به زبان شیرین انگلیسی! مال شب عاشورای پارسال بود فکر کنم. یه حاج آقای جوون و فوقالعاده باسواد فارسی زبان، انقدر قشنگ و روون انگلیسی صحبت می کرد که من که هیچ وقت خوشم نمیاد از سخنرانی شنیدن، تا آخرش رو نشستم گوش دادم. بسی هم حظ بردم که از اینکه روحانی جماعت انقدر سلیس و روون انگلیسی صحبت میکنه. نه اینکه غریبه پرست باشم ولی این چیزا باعث میشه خیلیا نتونن سواد خیلیای دیگه رو زیر سوال ببرن. حظ بردم حسابی. *۷ بهمن *بس که برادر گرامي نشسته با اين ماوس! بازي کرده -بعضي از بازيها با کيبورد کار نميکنن خب- ديگه مجبورم مشت بکوبم روش تا کليک چپش کار کنه. اومده روي اعصابم شديد! *درد دندونم رو بهونه کردم که مامان پيشنهاد بره کلاس زبان امروز رو تعطيل کنم. مامان، پيشنهاد داد. من هم نعطيلش کردم! عين بچگيهام. ميتونستم خودم نرم ولي دلم ميخواست مامان بگه. خواهر گرامي معتقده من «خيلي» بچه ننهم. يه ذرهش رو قبول دارم ولي خيليش رو.. راستش «خيلي» رو هم قبول دارم! خب مگه آدم چند تا مامان داره؟ *من دلش گرفته؛ خيلي خيلي خيلي دلش گرفته؛ من احساس ميکند دلش براي کسي تنگ شده اما نه.. من دلش گرفته؛ خيلي خيلي دلش گرفته چون کسي را ندارد که برايش دلتنگ شود. من دلش ميخواهد بتواند به شما بگويد چقدر دوستتان دارد. من ميخواهد گاهي به شما بگويد دلش خيلي خيلي براي شما تنگ شده بود. من دلش تنگ شده؛ من خيلي خيلي دلش براي شما تنگ شده... [Link] [2 comments]
Tuesday, January 23, 2007
Colors
*۲۷ دي *آدميزاد، چقدر فراموشکاره! نشستم آرشيو بلاگ رو آماده کنم براي پرينت؛ از اول اول تا حالا. ديدم چند تا تمپ داشتهم که اصلاً و ابداً يادم نميومد. آي جالب بود. *ميگن مراقب باشين چه آرزويي ميکنين. ممکنه يه روز برآورده بشه. حالا هميشه خودمون رو ميکشيم هيچي نميشهها. ببين امروز چطوري شد! صبح به خودمان گفتيم کاش دنيا مثل بچگيهايمان رنگي و گلمنگلي و خوشگل بود. همه همديگر را دوست داشتند و گل و بلبل بود دنيا. بعد به سرمان زد برويم بپرسيم بلاگ را همينطوري هم ميشود پرينت گرفت يا بايد بزنيمش توي word. از سر کوچه همه به ما يک مدلي نگاه ميکردند که به خودمان شک کرديم! کلي لباسهايمان را چک کرديم مبادا مانتويي، روسري يا شلواري چيزي را يادمان رفته بپوشيم. آقاي دفتر فني که هميشه سنگين و جدي است، کلي از ديدن ما خوشحال شد انگار -مشتري قديمي- و يک جملهي بامزه هم در خصوص مرتب و منظم شدن خودشان -ساعت کار- گفت که ما بخنديم. ما کلي تعجب کرديم و به رويمان نياورديم. بعد رفتيم پيش آقاي پيرمرد روزنامه فروش. سر راه از جلوي چند جوان در حال گذران اوقات فراغت رد شديم و در دلمان خنديديم، فکر کرديم الان حتماً حداقل يک متلک به ما ميگويند. بدون متلک که نميشود از بين چند نفر رد شد اصولاً ولي همه خيلي مودب بودند. اصلاً چيزي نگفتند. کلي هم با محبت به ما نگاه کردند. ما به عقلمان شک کرديم! بعد آقاي پيرمرد روزنامهفروش نميدانيم از کجا فهميد ما خواهر برادر کوچيکهمان هستيم!! -شايد هم نفهميد- کلي ما را تحويل گرفت -اصولاً مودب است. با همه احوالپرسي ميکند- ما داشتيم فکر ميکرديم خوش به حال آقاي پيرمرد روزنامهفروش که هميشهي خدا سرحال و خوشحال است. او هم داشت ما را تماشا ميکرد که با آن همه لباس و شال و تشکيلات، انصافاً تفاوت چنداني با خرس قطبي نداشتيم. بعد در مقابل ديدگان حيرتزدهي ما خيلي بيمقدمه گفت آدم با ديدن چهرهي شما، خيلي احساس آرامش ميکند. ما ناراحت نشديم چون ميدانيم آقاي پيرمرد روزنامهفروش ما را مثل نوهاش ميداند ولي وقتي گفت انشاءالله رشتهي روانشناسي بخوانيد، کلي توي دلمان خندهمان گرفت چون ما اصولاً ديوانه هستيم. نميدانيم چطور همه فکر ميکنند ما موجود ظريف و بيآزار و مظلوم و کمحرف و خجالتي و ساکتي هستيم. (اينها به گوشمان رسيده است از اطراف و اکناف) بعد از ظهر که ميخواستيم برويم مهماني، فکر کرديم اگر در آن سرما منتظر وسايل نقليهي عمومي بمانيم، پوستمان خرابتر! ميشود. گفتيم مسير به اين سرراستي را اگر با تاکسي برويم، مشکلي پيش نميآيد اما همينکه سوار شديم، ديديم آقاي راننده به جاي اينکه جلويش را نگاه کند، در آينه مشغول تماشاي ماست! جالب آنکه ما هيچ غلطي نکرده بوديم که تماشايي شده باشيم خدا وکيلي! بعد که متوجه چشمغرهي ما شد، هِي صد بار مسير دقيق را از ما پرسيد؛ ما هم فرموديم مسير شما کجاست اصولاً؟ اگر بلد نيستيد، اعتراف کنيد زودتر! آقاي راننده گفتند ما مسير خاصي نداريم. آنجا را هم زياد بلد نيستيم. همينطوري داريم ميچرخيم براي خودمان اما با شما هم مشکلي نداريم. به ما راه را نشان بدهيد. ما شما را ميرسانيم. آقاي راننده موجدو پليدي نبود خدا را شکر؛ فقط ميخواست کمي با ما دوست شود! ما گفتيم لازم نيست، پياده ميشويم. آقاي راننده مقاومت نکردند فقط هِي پشت هم ميگفتند با ما و بودن ما و رساندن ما هيچ مشکلي ندارند. ما نميدانيم از ديدن ما ياد مشکلاتشان افتاده بودند يا راه حل مشکلاتشان. ما پياده شديم و با يک خودروي بزرگ عمومي و در کمال آرامش رفتيم مهماني و به خودمان قول داديم عمراً تنهايي ديگر سوار تاکسي نشويم حتي اگر مسيرش سرراست و تابلو و در روز روشن باشد. کمش اين است که مجبور نيستيم از دست آقايان بدهيکل خودخواه که همهي صندليها را براي خودشان ميخواهند، حرص بخوريم. شب که قرار بود با دختر خالهي گرامي برگرديم، ۳۰ دقيقه صبر کرديم -البته بد نگذشت؛ داشتيم صحبت ميکرديم و ميخنديديم- تا يک خودروي بزرگ عمومي آمد بالاخره. روز عجيبي بود. نميدانيم چرا امروز انقدر خواستني شده بوديم. ترسيديم کار دستمان بدهد! به خير گذشت ولي ديگر دعاهاي ابلهانه نميکنيم. توبه! :دي *۲۸ دي *تولد بلاگ خوشگلمان مبارک! بلاگ جان! بيا ماچت کنيم. تولدت مبارک عزيز دل! *-: *ما مُرديم؛ دوباره متولد شديم. از امروز آدم جديدي ميشويم! حالا ميبينيد. *۲۹ دي *از وقتي تحقيقخواهر گرامي رو ترجمه و تايپ ميکنم، شديداً حس ميکنم از اين حلقههاي نوراني بالاي سرم معلقه. چه آدم خوبيم من! چقدر من خوبم! *۳۰ دي *حالم خوب نبود. نرفتم کلاس. نشستم به اينترنتبازي. نتيجهش: سردرد، کلي کارام انجام شد، چند تا عکس جديد از دوستم ديدم، با شوهرش شوخيشوخي کلي دعوا کرديم!، تحقيق خواهر گرامي کامل شد؛ بهش تحويل دادم، ديگه؟ قالب بلاگ عوض شد. همه چيز ميخوام تازه بشه؛ همه چيز از اول... *با سر ميرم توي صورت خواهر گرامي. ميگه بهبه، چه موهاي خوشگلي. با سر اشاره ميکنم اين نيست! ميگه وايواي، چه گوشوارههاي قشنگي. با سر اشاره ميکنم اين هم نيست. ميگه چيه پس؟ با انگشت به لپم اشاره ميکنم که يعني بوسم کن. بعد دستش رو ميگيرم ميارم پاي کامپيوتر، تحقيق کامل شده رو نشونش ميدم. خواهر گرامي ميخنده، تشکر ميکنه و باز به ديوونهبازيهاي من ميخنده. سرم داره منفجر ميشه ولي حس خوبي دارم. يه کار کوچيک براش انجام دادم لااقل. اينجا نوشتم که تو يکي بدوني من چقَ َ َ َ َ َقدر خوبم! *دلم ميخواد خيلي چيزا رو عوض کنم. همه روز تولدشون کلي قول ميدن به خودشون؛ من زودتر شروع کردم. از IDم شروع کردم، بعد ليست Friends مسنجر، بعد آدرس و قالب بلاگ؛ بعد لينکدوني. کلاً به جز ۵-۴ نفر، بقيه رو فراموش ميکنم. ميخوام reset بشم... يه عالم يادداشت و دفتر خاطرات و کارت تبريک و يادگاري گذشتهها رو پاره ميکنم ميريزم دور. کلي خرت و پرت ميريزم توي سطل آشغال. ميخوام يه آدم تازه بشم، خيلي چيزا رو عوض ميکنم: مريم جديد (: شايد هرکي بخواد بتونه با سرچ، بلاگم رو پيدا کنه يا از ۱۱۸ شمارهي جديد رو بگيره ولي من اهميتي نميدم چون اي خواستهي من نبوده. يه سري اسم و آدرس رو از توي سررسيد خط ميزنم، خيليها رو ديگه نميخوام ببينم. اين اتفاقيه که براي همه ميفته؛ حداقل يک بار در سال، روز عيد نوروز، شايدم روز تولدشون.. اما شايد تولد من امروزه. در آستانهي ۲۳ سالگيم دوباره متولد ميشم؛ مريم خانوم جديد... *روح ما به همه جا سرک می کشد. خواب دیدیم خانمی می رود پیش خدا. ما ناراحت نمی شویم اما میدانیم مجلس ختمی در کار خواهد بود. فکر کردیم چقدر از ختم بدمان می آید. امروز خانمی رفت پیش خدا. ما ناراحت نشدیم. خدایش بیامرزد اما به هر بهانه ای شده جیم میشویم. ما از مجلس ختم متنفریم. *۱ بهمن *نشستم دارم خودم رو ميکشم که آرشيو رو بزنم توي word. مرتب کردن و حذف حذفيات و لينکهاش کشته من رو. چشمام ديگه واقعاً درد ميکنه ولي دلم ميخواد زودتر تموم بشه؛ از اول بلاگ نوشتنم تا آخر سال ۸۳ -۱۴ ماه- شده حدود ۲۶۰ صفحه. خواهر گرامي پيشنهاد کرد ببره برام توي دانشکده پرينت بگيره. کلي خوش به حالم شد چون به جاي صفحهاي ۵۰ يا ۱۰۰ تومن -اگه عکسدار باشه صفحه- ميشه صفحهاي ۲۰ تومن؛ کمتر از نصف قيمت.. حالا کلي هم بايد پول صحافي بدم. بگو مگه مجبوري آخه؟ بعد تازشم! از رنگ تمپ خيلي هم راضي نيستم. دارم عوضش ميکنم. نه کد رنگها را بلدم نه کار کردن روي تمپ رو. دارم ميميرم ولي رو م عمراً کم نميشه. ادامه ميدم.. *به هر زحمتي بود کلي بيدار موندم که خواهر گرامي خوابش نبره و بتونه درس بخونه براي امتحان فرداش؛ چون مطمئن بودم اگه برم بخوابم، خواهر گرامي زود خوابش ميبره. چقدر من خواهر خوبيم.. *من روي صندلي جابهجا ميشود، دور اتاق قدم ميزند، از پنجره بيرون را نگاه ميکند، باز دور اتاق ميچرخد.. من بيهوده کتابها را جابهجا ميکند، صد بار براي خودش چاي ميريزد، هي نميخورد، هي سرد ميشود، دوباره از اول.. من دلش آرام نميگيرد. باز روي صندلي جابهجا مي شود.. من کلافه ميشود. ميرود توي حياط لابهلاي گلها دنبال پروانه ميگردد. من هميشه از پروانهها ميترسيد، نميداند امروز چطور دلش پروانه ميخواهد. من يک پروانه ميبيند.. نه، دلش ابر ميخواهد. من دراز ميکشد روي چمنها، دستهايش را باز ميکند به دو طرف؛ سعي ميکند نفس عميق بکشد. سعي ميکند حرکت آرام ابرها و خط عبور سفيد هواپيماها را دنبال کند. من دلش يک تکه ابر سفيد ميخواهد. بعد ميبيند يک هواپيما آرام آرام ميآيد پايين. مينشيند وسط حياط، کنار بيد مجنون. من بلند ميشود، ميخواهد بهتر ببيند. در باز ميشود. شما پياده ميشويد، مثل هميشه، با لبخند. هواپيما آرام آرام محو ميشود. من سعي ميکند جزئيات چهرهي شما را ببيند. طاقت ندارد صبر کند شما نزديک بياييد. نميتواند قدم بردارد انگار. من با دقت چشم ميدوزد به شما.. دلش براي چشمهاي سياه شما خيلي تنگ شده... من باز حرکت آرام ابرها و خط عبور سفيد هواپيماها را دنبال ميکند... من دلش هواپيما ميخواهد... من فکر ميکند کاش پرنده بود. ميتوانست هر روز بيايد شما را تماشا کند که نشستهايد ميوه پوست ميگيريد يا کتاب ميخوانيد. من فکر ميکند اگر شبها ميتوانست پرواز کند، شايد ميشد در روياهاي شما را سرک بکشد ببيند وقتي چشمهايتان را ميبنديد، من را ميبينيد يا نه.. من دلش نميخواهد پرنده باشد. ميترسد شما فکر کنيد او مثل پرندهها فکر ميکند، درکش از شما در همين حد است. من دوست دارد پري شود برود توي کتاب قصههاي دوران کودکي شما. در گوشتان بگويد هميشه کسي منتظر توست.. من دوست دارد آنقدر براي شما قصه بگويد تا شما باور کنيد يک جاي دنيا، شايد يک جاي خيلي خيلي دور، کسي هست که شما را دوست دارد، هميشه منتظر شماست.. من نميخواهد پري باشد؛ شايد شما فکر کنيد پري خودش عاشق شما شده.. من دلش ملافههاي سفيد ميخواهد که برود قايم شود زير ملافهها. فکر کند همهي دنيا سفيد و بينقص است. من دوست دارد آرام بچرخد دستش بخورد به شما. بيدار شود ببيند شما آرام خوابيدهايد. من به خودش قول ميدهد انقدر وول نخورد! که شما بيدار نشويد. من دلش نميآيد به ملافههاي سفيد فکر کند، حتي به آنها نگاه کند. من دريغش ميآيد وقتي شما هستيد، به چيز ديگري فکر کند، نگاه کند. من پلکهايش سنگين ميشود. نميتواند مقاومت کند. خواب ميبيند شما برايش يک بستهي کوچک صورتي فرستادهايد. من دوزانو مينشيند، بسته را با دقت باز ميکند. نميخواهد کاغذ صورتيش خراب شود. من چشمهايش را ميبندد، بسته را ميآورد نزديک صورتش. حظ ميبرد وقتي شما برايش بوس ميفرستيد. من اشکهايش را پاک ميکند. هميشه وقتي او احساساتي ميشود، شما لبخند ميزنيد. من دلش ميخواهد بداند شما وقتي لبخند ميزنيد، چه فکري ميکنيد. از شما پرسيده؛ شما گفتيد هيچ فکري نميکنيد. فقط من را تماشا ميکنيد. من گاهي فکر ميکند شما خندهتان ميگيرد. من دوست ندارد شما به احساس او بخنديد. حتي دلش نميآيد با شما قهر کند. من دوست دارد خودش را بيندازد توي بغل شما. نه شما اشکهاي او را ببينيد، نه او لبخندهاي شما را. من گاهي خيلي از شما خجالت ميکشد. من بستهي صورتي را ميگذارد داخل کشو. فردا دوباره بازش ميکند، به خودش ميگويد اين بستهي جديد امروز رسيده... من دلش شکلات ميخواهد، يه عالم شکلاتهاي بزرگ. من دلش ميخواهد بيايد کتاب شما را از دستتان بگيرد بگذارد زمين، بخواهد به او گوش دهيد، با هم شکلات بخوريد. من نميتواند به مزهي شکلات فکر کند. هميشه فکر ميکند شکلاتي که در دهان شما گذاشته، خوشمزهتر است. من هميشه شکلات شما را ميخواهد اما هيچوقت نتوانسته از شما بخواهد آن را پس بدهيد، به جايش سه بسته شکلات کامل برداريد. من دلش شکلات نميخواهد. دلش ميخواهد شما بيرون رفتنتان را کنسل کنيد. من دوست دارد لباسهاي شما را قايم کند، بعد پيشنهاد بدهد برويد توي حياط، آب بازي. من کلي نقشه کشيده که تند تند آب بپاشد روي شما. بعد که لباسهاي خشک پيدا نکرديد، بگويد ميتواند همین لباسهاي شما را ُبرايتان خشک کند. من عطر لباسهاي شما را زندگي ميکند. يواشکي توي ذهنش شما را تماشا ميکند که داريد موهايتان را خشک ميکنيد. من دوست ندارد چشمهايش را ببندد و لباسهايتان را پس بدهد. من دلش ميخواهد داوطلب شود دکمههاي لباس شما را خودش ببندد، دلش ميخواهد دستهايش چند لحظه نزديک قلب شما باشد. من دوست دارد شهامت داشته باشد به چشمهاي شما نگاه کند، بگويد دلش ميخواهد سرش را بگذارد روي قلب شما، نفسهاي شما را از نزديکِ نزديک حس کند. من آرزو ميکند شما قبول کنيد، حتي براي چند لحظه؛ من فکر ميکند اين، بهترين چيز دنياست. بعد ميتواند با خیال راحت برود توي حياط، آنقدر روي چمنها دراز بکشد تا خوابش ببرد. من هميشه قبل از خواب براي همه دعا ميخواند. از خدا ميخواهد خيلي مراقب شما باشد. بعد براي خودش آرزوهاي مهم رديف ميکند پشت هم. آرزو ميکند شما يکبار بيمقدمه بگوييد ميخواهيد برايش آشپزي کنيد. من مدام پهلو به پهلو ميشود؛ باز دلش آسمان آبي و ابرهاي سفيد ميخواهد. باز دلش شکلات و خورشيد ميخواهد. من خسته شده بس که به خودش دروغ گفته. من هيچ چيز نميخواهد. فقط دلش خيلي براي شما تنگ شده. من دلش شما را ميخواهد... *۲ بهمن *براي چک کردن مشخصات گوشيهاي موبايل، ميتونيد از سايت Mobile-Review استفاده کنيد؛ با عکسهاي عالي و توضيحات منصفانه و بدون اغراق. يه سايت مختصر و مفيدتر و البته فارسي هم هست: GSM.ir و يکي از قابليتهاي جالبش، امکان مقايسهي امکانات و خصوصيات دو تا گوشي با همه. *امروز يکي از بچهها -قبل از شروع کلاس- بيرون نشسته بود داشت يه کتاب رو کار ميکرد براي خودش. بعد که سلام کرديم، گفت صندلي بيار پيش من بشين.. حالا ما هيچوقت با هم حرف نزده بوديم قبلاً. هميشه توي کلاس، اون روبروي من ميشينه و هر وقت نگاهمون به هم ميخوره، لبخند ميزنيم. کتابش رو نگاه کردم.. شروع کرد به حرف زدن که من هميشه کلمه کم ميارم و ذهنم ياري نميکنه! و ناراحتم و از کتاب ۵۰۴ بدم مياد و از اين حرفا. من هم کلي لکچر دادم که با خوشحالي درس بخون و نگران فراموش کردن نباش و از زبان براي خودت عذاب نساز و غيره.. اون هم کلي خوشاومد، کتابش رو باز کرد، شروع کرد به اشکال پرسيدن از منِ گيج!!! خوب بود که همهش رو بلد بودم. قول گرفت دوباره ازم سوال کنه قتي چيزي رو بلد نبود. من نمي دونم چرا استادها انقدر نااميد و ترسو بار ميارم بچهها رو. البته بچه که نه، کلاً شاگردها رو.. *رنگهاي تمپ جديد رو دستکاري کردم کلي. فکر کنم ديگه خيلي دارم وسواسي ميشم... *کتاب «کوه پنجم» پائولو کوئيلو رو دارم ميخونم. يه بار تا نصفههاش خوندم اما چون اون روزا توي مودش نبودم، تمومش نکردم. الان دوباره دارم ميخونمش.. *۳ بهمن *دلم ميخواد ارمني ياد بگيرم.. [Link] [3 comments]
Monday, January 15, 2007
از دفتر خاطرات من
*۲۶ دي *۱ به درک، ۲ به جهنم، ۳ فداي سرم، ۴ مهم نيست، ۵ بره گم شه، ۶ از بيلياقتي خودش بود، ۷ چه بهتر، ۸ تقصير منه اصلاً، ۹ ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازهس، ۱۰ مگه مهمه؟ عمراً، ۱۱ نميخوام اصلاً، ديگه اصلاً نميخوام، ۱۲ اون موقعش هم از خريت خودم بود که اونجوري گفتم، پس ميگيرم حرفم رو، ۱۳ تحفه! حقته هرچي سرت بياد، بس که ...، ۱۴ حوصلهت رو ندارم، حتي يک کلمه هم نه، ۱۵ به درک، ۱۶ به جهنم، ۱۷ فداي سرم، ۱۸ مهم نيست... (مث منصورخان هِي reset ميشم؛ دوباره از اول!) *براي احساس خوشبختي، بايد فاقد هرگونه وجدان و عواطف لطيف بشري بود. اينگونه شما دلتان براي کسي نميسوزد، نميتپد، تنگ هم ميشود. اينگونه شما يک روح خودخواه هستيد که هميشه خوش ميگذرانيد. *من اين روزها زياد ميخوابد چون دلش براي شما تنگ ميشود. خودتان گفتيد هر وقت دلت براي کسي تنگ شد و نتوانستي به او بگويي، بيشتر بخواب. شما درست ميگفتيد، من اين روزها همهش ميخوابد. شايد آرام بگیرد، شايد هم شما را در خواب ببيند؛ نگفته بود ولي من به همهي کساني که شما را در بيداري ميبينند، حسوديش ميشود. حتي به همهي کساني که شما را در خواب ميبينند، حسودي ميکند. حتي اگر احساس کند کسي دلش خوابِ شما را خواسته، حسود ميشود و دوست دارد او را بکشد. من حسود نيست اما اعتراف ميکند به کشتن همهي دوستان شما فکر کرده، اعتراف ميکند حتي به کشتن خودش و شما هم فکر کرده است. من، شما را دوست دارد اما طاقت ندارد اين دو جسم جداگانه را تحمل کند. من رنج ميبرد وقتي صبحها قلبتان را برميداريد و ميرويد سر کارتان. هم دلش ميخواهد قلب شما را براي خودش داشته باشد، من دلش نميخواهد هميشه لب حوض بنشيند و ماه نقرهاي قلب شما را تماشا کند. من دوست دارد با دامن چيندار در اتاقهاي قلب شما بچرخد، توي حياط خلوت صورتي قلب شما دراز بکشد و برايتان ستاره بچيند تا بياييد. من دلش ميخواهد صداي قدمهاي شما را بشناسد، بشمرد.. من وقتي اسم شما را ميگويد، حس ميکند قلبش کنده ميشود، يک چيزي درونش ميشکند، چشمانش پر از اشک ميشود اما روحش ميخندد. شما نميتوانيد تصور کنيد من چقدر شما را دوست دارد. من دوست دارد بيايد بشنيد در آغوش شما، دستانتان رو روي صورتش بگذارد و به چشمهاي سياه شما نگاه کند. من دلش ميخواهد انگشتانش را آرام روي موهاي لطيف شما حرکت دهد و ببيند که شما چشمهايتان را ميبنديد و نفس عميق ميکشيد. من عاشق خندههاي شماست. دلش ميخواهد بلند بخندد تا شما لبخند بزنيد. من دوست دارد ساکت باشد تا همهاش شما حرف بزنيد. برايش قصه بگوييد و او زل بزند به لبهاي شما و پشت هم از شما قصه بخواهد و فردا باز همان قصههاي تکراري ديروز را هوس کند. من قصه دوست دارد اما حرکت لبهاي شما را از هر چيزي بيشتر دوست دارد. من نميداند دقيقاً چه وقت عاشق شما شد اما دوست دارد اسم شما را بلند صدا بزند و جواب بگيرد؛ دلش ميخواهد روي صورت شما خم شود، انقدر نازتان کند تا از خواب بيدار شويد، بعد شما را ببوسد و بگويد داشتيد خواب بد ميديديد؛ بخوابيد.. من دروغگو نيست اما دوست دارد کاري کند که شما لبخند بزنيد و بيشتر دوستش داشته باشيد. من دوستدارد براي شما يه عالم پرتقال بچيند. شما هي پوست بکنيد، او هي پوستها را کنار هم بگذارد و دوباره پرتقال درست کند. باز بدهد شما پوست بکنيد. من ميداند شما اين کار را خيلي بيشتر از خوردن پرتقال دوست داريد. من دوست دارد شکلات بگذارد در دهان شما، برايتان کيک بپزد و اداي آدمهاي خونسرد را دربياورد. من گاهي خجالت ميکشد که هميشه از حضور شما کمي دستپاچه ميشود. گاهي فکر ميکند شما قلبش را ميبينيد که خودش را به در و ديوار ميکوبد. من دوست دارد شبها نخوابد، بالاي سر شما بنشيند، چشمهايش را ببندد و به صداي نفسهاي منظم ما گوش دهد. من دلش نميآيد بخوابد. دوست دارد تا آخر دنيا بيدار بماند و شما را تماشا کند. من بدش نميآيد با شما داخل حمام هم بيايد. نه به خاطر هيچ چيز خاصي. من اصولاً نميتواند وقتي بحث شما در ميان باشد، از ثانيهاي چشم بپوشد. من دوست دارد با شما مچ بيندازد. زورش نميرسد، خودش ميداند اما ميتواند فشار دستشما را روي دستش حس کند. من دوست دارد هي توي قلب شما قدم بزند. به هر بهانهاي همهي آدمهاي ديگر را بپيچاند تا کسي شما را نبيند. من به خوابهاي شما حساس است. هميشه سعي ميکند بيايد توي خوابهاي شما، ببيند شما وقتي بچه بوديد چه شکلي بازي ميکرديد. من دست خودش نيست اما گاهي يکهو ميزند زير گريه. کنار شما نشسته اما دلش بدجوري برايتان تنگ شده است. من دلش ميخواهد شما او را ببوسيد. دروغي هم شده بگوييد دوستش داريد. من دلش ميخواهد با شما آواز بخواند. وسطهايش هي عمداً شعر را فراموش کند تا صداي آواز شما را بشنود. من هر روز اسم شما را با خودکار کف دستش مينويسد. از حنابندان خيلي لذتش بيشتر است. من هر وقت گل ميبيند، اسم شما را ميگويد. من نميداند چرا شما اسمتان را آنقدرها دوست نداريد. من دلش پر ميکشد براي اسم شما. هر روز آن را هجي ميکند، روي دستهايش مينويسد، چشمهايش را ميبندد و دستهايش را ميگذارد روي چشمهايش. من از وقتي شما را ديده، به ليلي حسوديش نميشود. مجنون را درک ميکند و توي کتابها براي شما دنبال شعر ميگردد. من شاعر نيست اما خيلي دلش ميخواهد براي شما عود روشن کند، شمع فوت کند و اجازه داشته باشد با موهاي شما بازي کند. من دلش ميخواهد به جاي خواب بعد از ظهر با شما توي باغ قدم بزند. دوست دارد زير درخت ارغوان برايتان فرش پهن کند، شما بنشينيد روي فرش و بيخيال اتوي شلوارتان شويد. من دوست دارد به شما ياد بدهد چطور ميشود يک تکه شکلات را دونفري خورد. من عذاب ميکشد که چرا من و شما دو نفر هستيد. همهاش ميگويد کاش يکي بوديد. آن وقت من هر وقت دلش براي شما پر ميکشيد ميتوانست برود جلوي آينه يا خودش را بغل کند. آن وقت مجبور نبود چشمهايش را ببندد و صداي شما را به ياد بياورد. من دوست داشت انقدر پررو باشد که بيايد به شما بگويد دوست دارد امشب سرتان را روي بالش او بگذاريد. من نميتواند به شما بگويد چقدر هميشه دلش براي شما تنگ ميشود. من دوست دارد با شما برود سفر. شما به منظرههاي زيباي بيرون نگاه کنيد، من از صورت شما چشم برنميدارد. من دلش ميخواهد گاهي تظاهر کند مريض شده يا از خواب بدي که ديده، خيلي خيلي ترسيده. آن وقت شما حواستان پرت ميشود؛ من ميتواند بيايد سرش را بگذارد روي سينهي شما و به فرشتهها بگويد کاري کنيد من زود خوابش ببرد. آن وقت شما دلتان نميآيد بيدارش کنيد. بعد من ميتواند تا ۱۰ صبح در آغوش شما بخوابد و لذت ببرد. من زياد هم بچه مثبت نيست اما گاهي فکر ميکند آيهي فتبارک الله براي خلقت شما بوده! من دلش ميخواهد هر روز لحظهي بيدار شدن شما را هزار بار زندگي کند. من دلش ميخواهد دقيقهاي ده بار بگويد سلام که شما مجبور شويد جواب بدهيد. من عاشق سلام گفتنهاي شماست. من تعجب ميکند چطور مردم نميفهمند شما چقدر شيرين هستيد. بعد ميگويد بهتر! دلش ميخواهد فکرهايش را نامرئي کند. من ميترسد پير شود و بميرد اما يک بار هم نتواند شما را ببوسد. من دوست دارد شما بفهميد چقدر شما را دوست دارد. من دفتر خاطراتش را عمداً روي کتابهاي شعر شما جا ميگذارد.. يا نه، روي همان دفتري که از همه قايمش ميکنيد. من نتوانست دفتر شما را ورق بزند. ترسيد ببيند شما براي کس ديگري حرفهاي عاشقانه نوشتهايد. من دفترش را با يک بسته شکلات شيري روي قاليچهي اتاق شما جا ميگذارد و ميرود براي شما فرني درست کند که گلويتان زودتر خوب شود. من دوست دارد هر وقت شما مريض ميشويد، مثل بچهها پشت هم شما را ببوسد و بپرسد خوب شد؟ من گاهي بدجنس ميشود؛ دلش ميخواهد خوب شدن شما حداقل يک ساعت طول بکشد. من دلش پر ميکشد براي شما. من دفترش را روي قاليچهي اتاق شما جا مي گذارد. خودش کنار کمد خوابش ميبرد. من دلش ميخواهد خواب شما را ببيند که مثل ديشب بغلش ميکنيد و آرام در گوشش ميگوييد خيلي دوستت دارم.. من شما را خیلی دوست دارد.. خيلي زياد... خيلي.. *نگاه کن٬ آن بالا٬ ستارهها را نگاه کن. میبینی؟ کسی قبلاً نقاشی ما را کشیده است. من نقطه چینها را به هم وصل میکنم. تو مرا نگاه کن٬ ولی دستت را به من بده. دستت را که میگیرم٬ قدم بلند میشود و انگشتم به سقف آسمان میرسد. . . . من، در دنیای تنهاییهایم، هیچگاه تنها نبوده ام. هیچ میدانستی آدمها از همان اوایل کودکی تا همان لحظهی آخر عمر ایمَجینری فرِندهای خود را دارند؟ فقط، این دوستان تخیلی از شکلی به شکل دیگر در میآیند و از موجودی به موجودی دیگر میگریزند. نمیدانم این ترسناک است یا نه ولی من گاهی از تو میترسم. و میدانم ترسیدنم ، ترسناکم میکند و تو را میترسانم. و میدانم تو این ترس را دوست داری. من تو را وقتی دوست تخیل من هستی، دوست دارم. شاید از همین بود که زندگیم را بر پایه ی دنیای رویاییم چیدم. میخواهم امشب بپرستمت، بیا به خوابم. شب بخیر...
*از بلاگ نوشتن خرس قهوهاي بسيار مسرورتر از بلاگ داشتن خودمان هستيم! اينطوري آدميزاد کمتر دلش براي دوستانش تنگ ميشود انگار. *...امروز استاد پرسید اگه همه ی امکانات دنیا رو بهتون می دادن، همهي آدما رو٬ هرچی پول که بخواین٬ هرچی که لازم داشته باشین٬ بعد می گفتن واسه یک بار در زندگیتون یه کار هیجان انگیز انجام بدین که زندگیتون رو برای همیشه از یکنواختی دربیاره چی کار می کردین؟! جالبی قضیه اینه که نصف کلاس می خواستن برن ماه! درسته که خود منم وقتی نوجوون بودم عاشق نجوم و هرچی سفر فضایی و هرچی کتاب ایزاک آسیموف بودم! اما الآن دیگه به نظرم خیلی هیجان انگیز نیست! من و ۴ تا دوستام که به این نتیجه رسیدیم که گروهی کار کنیم! اول (واسه هیجانش!) بریم بانک مرکزی کانادا رو بزنیم! بعد بریم دور دنیارو بگردیم! همه ی غذاهای دنیا رو بخوریم! همه ی لباس های محلی دنیا رو بپوشیم! یه هفته با سرخپوستای آمریکایی زندگی کنیم! با هم از هواپیما بپریم پایین حرکات نمایشی انجام بدیم! من کایت سوار شم! برم مصر راز تمام اهرام رو در بیارم! خلاصه دیگه کلی کار که وقتی دستامون و زده بودیم زیر چونه مون و تو هپروت بودیم به ذهنمون رسید! چیه؟ آرزو کردنش هم اشکال داره؟؟ ولی یکی دیگه از بچه آروزی خیلی جالبی داشت! می گفت من نامرئی میشم و از تو دیوارا رد میشم!!! اگه قرار به تصور آرزوهای محاله٬ خوب منم دلم میخواد برم هاگوارتز پیش هری پاتر جادوگری بخونم!! جدی دلم میخواد!! حالا من! من! من! مممممم، خب اول دلم ميخواد برم اهرام رو ببينم! به رمز و رازش کاري ندارم؛ فقط برم ببينم. نغمه رو هم ميبرم. دوست داره اهرام رو. بعد چون اونجا هيچ چيز جالب ديگهاي نداره، يه سر ميرم ماه. واقعاً دلم ميخواد برم! از بچگي دوست داشتم خب! تو رو هم ميبرم. ميدونم چقدر ماه رو دوست داري. بعدش؟ ممم...ميرم با پري درياييها دوست ميشم برم ته دريا قدم بزنيم، عقدهي از آب ترسيدنم خالي شه يه کم! بعد از بالاي کوه خودم رو هي چند بار پرت ميکنم توي اين اقيانوس خوشگلا که ظهرهاي تابستون، تلويزيون نشون ميده -آدم بخواد آرزو کنه سوپرمن هم ميشه؟- بعدش ميشينم اين کتاب ۵۰۴ رو ميخورم که از شرش راحت شم براي ابد، بعد با قاليچهي پرنده ميرم ايران رو ميگردم حسابي، بعدش نامرئي ميشم. چند تا کار خيلي مهم دارم خداييش! حياتيه خيلي! نميشه گذشت ازشون. چند فقره ذهن هست، بايد دستکاري کنم. غول چراغ جادو رو هم ميرم برات. يادمه لازمش داشتي ولي بايد بتونم تو حرفات نظر بدم! بعدترش يکي دو تا معدن طلا تصاحب ميکنم براي انجام کارهاي خوب! ديگه؟ ترشي هندي ميخوام با يه عالم کرانچي فلفلي و شکلات ولي نميخوام چاق بشما! گفته باشم. بعدش هم ديگه همهي مشکلاتم حله. ميشينم به خودم ميخندم که با اين همه امکانات باز دنيام انقدر کوچيکه! *۲۵ دي *دوستِ ارمني! *آدما رو نميشه توي ديدارهاي اول شناخت؛ يه کم ميشه اما نه خيلي. مثلاً روزاي اول، اکثر بچههاي کلاس کلي خودشون رو گرفته بودن و فکر ميکردن چه خبره ديگه! هر کي ميومد تو، يا سلام نميکرد يا خيلي آروم.. الان جز ۳-۲ نفر که خيلي درجهي نکبت بودنشون بالاست، بقيه همه بلند سلام ميکنن و خب من کاري به اينکه ديگران چطوري جواب ميدن، ندارم. جواب سلام همه رو بلند و اين شکلي (: ميگم که قشنگ طرف بشنوه توي سر و صداي حرف زدن بچهها و خب نتيجهش جالبه: همه دوست دارن من سلامشون رو بشنوم! يه سري چيزا نيست که دقيقاً نشونهي بيکلاسي طرف مقابله مث سلام نکردن! ولي عملاً خيليا فکر ميکنن اينکه مث گاو بري داخل کلاس و بشيني سر جات، خيلي حرکت قشنگيه. کلاس ۱۵۰ نفري دانشگاه نيست که بخواي بي سر و صدا بري يه گوشه بشيني. يه وجب کلاسه با ۱۲-۱۰ نفر آدم. ميتوني بگي نميشناسي کسي رو؟ بعد يه اخلاق ديگهم که خودم خيلي دوستش دارم اينه که حس کنم کسي حس ميکنه تنهاس، دعوتش ميکنم بياد پيش من بشينه. معمولاً طرف کلي هم خوشحال ميشه. دخترا اينطورين خب. شايد اصلاً حرف خاصي به هم نزنيم، حتي يک بار هم شوخي نکنيم اما اون آدم حس بهتري پيدا ميکنه و معمولاً وسط يا آخر کلاس ميگه راستي اسمتون چي بود؟ به بقيه کاري ندارم. رفتار من فکر کنم از همه درستتره!!! در همين راستا بايد بگم که استاد با اينکه تابلوئه که آدم باسواديه -مشخصه- اما توقع داره بچهها گرامر رو بلد باشن! دقيقاً امشب درس نداد، توضيحش براي کسي که ميدونست جريان چيه روشن بود، براي بقيه نه! يا وکب رو انقدر وحشتناک ميگه که عملاً حدس هم نميشه زد معنيش چي ميتونه باشه. باز اينا به درک! آدم نالهتر از اين نديدم من. مث اون يارو توي سفرهاي گاليور ميمونه که هِي ميگفت من ميدونم نميشه، من ميدونم نميشه. همهش آيهي ياس ميخونه و همهچيز رو ميگه نميشه. من دقيقاً برعکسم؛ همه چيز رو ميگم ممکنه، چرا نشه آخه؟! و خب واقعاً از نظر من، کار نشد نداره. ۳-۲ جلسهي اول باهاش کل ميزدم، حالا ديگه نشنيده ميگيرم. چيه اين اخلاق؟ از نق زدن هم بدتره! :دي *تمپ جديد ايراد داره يه کم. لينکدوني ميره زير پستهاي اصلي نه کنارش. فعلاً تمپ بي تمپ! *قبل از اينکه بميرم، ترجمههاي خواهر گرامي رو تموم کردم. شد ۸ صفحهي ريزريز! حالا بايد يا تايپش کنم يا دستي بنويسم. هردوش خيلي وقت ميبره چون کلي کلمهي انگليسي و فرمول هم داره. گيري کردما! *۲۴ دي * Mobile 3GP converter 1.0.0: دوستانی که موبایل دارند و باهاش فیلم هم میگیرند، این برنامه کمحجم و رایگان را از دست ندهند. با این برنامه میتوانید به سادگی فایلهایی با فرمت 3GP را (که توسط موبایل گرفته شدهاند) به فرمت AVI تبدیل کنید. * Gigaget 1.0.0.23: یک دانلود منیجر رایگان که به گفته سایت سازندهاش، سرعت دانلود شما را هفت تا ده برابر میکند. *عکسهايي از کارتونهاي قديمي (: *فونت فارسي دستخط! * يك انيميشن سهبعدی؛ به مدت ۱۵ دقيقه، فقط ۶۴ كيلوبايت! *دیکشنری رایگان انگلیسی به فارسی و بالعکس یلمه (Yalameh Dictionary) .. توضيحات بيشتر. *دفتر كار من چگونه است؟ بيل گيتس پاسخ میدهد! با تشکر... *روشهاي جديد صرفهجويي در مصرف دستمال کاغذي: ميتوانيد در هنگام حملههاي عصبي در نيمههاي شب، کورمال کورمال به سمت آشپزخانه برويد و يک سري چيز جويدني پيدا کنيد. ترجيحاً گردو، سيب و چيزهاي اينجوري! بعد همانطور که از اتاق خواب بيرون رفته بوديد، برميگرديد، مينشينيد توي رختخواب و با حرص، سيبتان رو گاز ميزنيد و اصلاً هم اهميت نميدهيد که شما اصولاً از دو سالگي به بعد عادت به گاز زدن سيب پوست نَکَنده نداشتهايد و همانطور که به سيستم حلق و حنجره و معده و اعصاب و قلب و اين چيزها فکر ميکنيد، تکههاي درشت سيب رو همراه با بغضتون قورت ميدهيد. بعد چون سيبها تمام شدهاند اما شما هنوز حالتان خوب نشده، ميتوانيد برويد سراغ کيفتان و داخلش با دست به دنبال کرانچيتان بگرديد -جديدترين داروي ضد افسردگي؛ ارزان و کمخطر- بعد هر کاري ميکنيد باز بستهاش باز نميشود احتمالاً و به اين نتيجه ميرسيد که بستهبنديهاي جديد احتمالاً به نور حساس هستند و در تاريکي بايد با قيچي بازشان کرد. دوباره کورمالکورمال دنبال قيچي ميگرديد. پيدايش ميکنيد، برميگرديد سر جايتان و بستهي کرانچي را باز ميکنيد و شروع ميکنيد به گاز زدن و خوردن و سعي ميکنيد همزمان به چيزهاي خوب فکر کنيد يا ميتوانيد ذهنتان رو با تماشاي شعلههاي آبي رنگ بخاري نزديکتان -با فرض اينکه الان زمستان است- گول بزنيد. سعي کنيد تميز بخوريد که تمام ملحفهها و پتو و بالش و اينها نارنجي نشوند چون فردا که اخلاقتان مثل آدم شد و اعصابتلن آمد سر جايش، پشيمان نشويد! بعد ديگر بس است! فکر ميکنيد اگر نصفشب انقدر پرخوري کنيد، در طول روز چه خواهيد کرد؟ بعد از دو ماه احتمالاً ۲۰ کيلو اضافه وزن پيدا ميکنيد -علاوه بر ضعف اعصاب- و شما هم که حوصلهي رژيم لاغري و ورزش و اين قرتيبازيها را نداريد. پس بستهي کرانچي رو تا ميکنيد و ميگذاريد داخل کيفتان -که خردههايش جايي پخش نشود چون شما اصولاً آدم ترتميزي هستيد- اشکهايتان را پاک ميکنيد، پتو را ميکشيد روي سرتان، چشمهايتان را ميبنديد و گوسفندهاي خوشحالِ در حال چرا را با لبخندهاي مليح و چهرههاي متبسم تماشا ميکنيد و در صورت تمايل ميتوانيد آنها را بشماريد. بعد احتمالاً آرامآرام خوابتان ميبرد. فردا صبح که با سردرد و احساس کوفتگي ناشي از سرماخوردگي از خواب بيدار شديد، ادب ميشويد که ديگر با يک لا پيراهن نصفشبي در خانه گشت نزنيد و يکراست خوابتان ببرد! اين بود انشاي من! *دقت کردین آدم وقتی خودش تنهاست و یا یه غمی توی دلش داره وقتی میره توی اجتماع و به خصوص وقتی داره توی خیابون قدم میزنه، احساس میکنه همه آدما الان یه غمی دارن. به خصوص اینکه فکر میکنه وای اینایی که الان سعی می کنن خودشون رو عادی جلوه بدن خدا میدونه چه غمها و افکاری رو دارن با خودشون حمل می کنن و توی دلشون چه خبره؟… فکر میکنم اینطوری آدم بیشتر برای بقیه آدمها و احساساتشون ارزش قایل میشه. *من نميفهمم اين روشهاي يادگيري زبان در خواب ديگه چه اداييه! روز روشن با حواس جمع و چشماي باز درس ميخونيم، بازم هيچي حاليمون نيست! خوااااب؟!!! *۲۳ دي *در دوران عزيز دانشجويي تا ميشد و جا داشت، از زير همه کار فرار ميکرديم همگي! -از جمله من- و خب هيچ وقت فکر نميکردم بدتر از من هم پيدا بشه. امروز خواهر گرامي ميگفت مريم جون، اون ترجمههايي که استاد داده انجام بدي رو قبلاً گفته بود تا آخر امتحانها وقت داريم تحويل بديم. امروز شنيدم گفته تا چهارشنبه بايد آماده باشه!!! و بدين ترتيب، مث بچههاي خوب نشستم چهار تا برگهي A4 ريزريز نوشتم. بازم هست ولي خسته شدم راستش. متنش از اون تخصصيهاي آشغال بود! تازه خدا رو شکر که خواهر گرامي لطف کرده توي متنهاي آمادهي حضرت استاد گشته، اوني رو که نمودار و جدول زياد داشته جدا کرده که کار من رو آسون کرده باشه. من هم که مهربون! دلم نيومد بگم حوصلهش رو ندارم :پي خلاصه متنبه شدم حسابي. *توي آموزشگاه دو عدد استاد هستند، هر دو پسر، از نوع دوقلو؛ نميدونم اخلاقشون چطوريه که هر جا حرف اين دو تا ميشه همه -از شاگرد و استاد- ميگن اينا خيلي aggressive و harsh تشريف دارن. جالبترش اينجاست که بچهها سر کلاس اينا جرات ندارن حرف بزنن. بعد ولنتاين که ميشه، دخترا با هم دعوااااا! که کي اول بره بهشون کادو بگه! فکر کن! بعد ميگن مريمي تو اخلاقت بَده! بد باشم بهتره ظاهراً! پ.ن: اصولاً من هميشه ميگم اخلاقم بده ولي ظاهراً خودم با اخلاقم مشکل دارم چون بقيه اعتراضي ندارن و ميگن خيلي خوبي تو! چرا هِي ميگي بد هستي؟ *خدا ميدونه من توي اين ماه چقدر گند زدم! تولد مرمر رو که به جاي ۶ دي، باز فکر کردم ۱۶ دي هست! تولد نغمه رو به جاي ۱۵ دي، فکر کردم ۲۵ ديه! تولد سارا رو به جاي ۲۵ دي با تولد فاطمه -که ۲۴ دي هست- قاط زدم. کلي هم هِي گفتم يادم باشه بهش تلفن بزنم. الان که تلفن زدم، کلي خنديد، گفت مرسي که حدودش رو يادته ولي تولد من ۲۵ ديه. قرار شد فردا دوباره بهش زنگ بزنم! :دي تازه وقتي حرف کشيد به آرزوها و من گفتم يکي از آرزوهام ديدن جادهي تهران - شمال با چشمهاي بازه، ديگه حسابي بلند بلند خنديد بهم. ميگفت يکي رو پيدا کن که عشق پيادهروي باشه چون تو جنبه نداري سوار ماشين بشي کلاً! گفتم آخه جون هم ندارم. يک ساعت پياده برم ديگه جسد ميشم. گفت بابا پس تو به چه درد ميخوري؟ گفتم اخلاقم تعريفي نداره ولي اگه حوصله داشته باشم، آشپزيم خوبه :دي *۲۲ دي *يه فايل دارم روي کامپيوتر، توش جملات قصار و داستانهايي هست که بعداً!! قراره بخونم. اگه بدوني امروز چي پيدا کردم اونجا؟ اطلاعات بفرماييد رو! نميدوني چقدر خوشحالم. اصل داستان رو چند سال پيش توي يک مجله خونده بودم. حدوداً دو سال پيش، برگههاي بريده شدهش رو قاطي وسايلم پيدا کردم. نشستم تايپش کردم و گذاشتم روي بلاگ ولي اصلش رو دفعهي اوله که ميخونم. خودم ترجمهش ميکنم، به سبک خودم؛ هديه ميدمش به تو. دوستش داري؟ اطلاعات بفرماييد (تلفن قديمي... تعمير رو چطوري هجي ميکنن؟) نويسنده: ناشناس! / ترجمه: مريمي وقتي کوچيک بودم، پدرم از اولين کساني بود که توي محلمون تلفن خريد. تلفن قديمي براق رو که روي ديوار نصب شده بود، خوب يادم مياد با اون گوشي صيقليش که کنار بدنهي تلفن قرار داشت. کوچيکتر از اون بودم که قدم بهش برسه ولي هميشه وقتايي که مامانم پاي تلفن صحبت ميکرد، با شيفتگي بهش گوش ميدادم. بعداً کشف کردم که يه جايي توي اون دستگاه شگفتانگيز، يه آدم خيلي خاص زندگي ميکنه. اسمش «اطلاعات بفرماييد» بود و هيچ چيزي وجود نداشت که اون دربارهش هيچي ندونه. «اطلاعات بفرماييد» هميشه شماره تلفن همهي آدما و ساعت دقيق رو ميدونست. تجربهي شخصي من با اون «غول چراغ جادو» موقعي بود که مامانم رفته بود خونهي همسايهمون. رفته بودم توي زيرزمين و خودم رو به ابزار آلات اونجا سرگرم کرده بودم که با چکش کوبيدم روي انگشتم؛ دردش وحشتناک بود، اما گريهزاري کردن هم بيفايده بود چون هيچکس خونه نبود که باهام همدردي کنه. انگشتم رو که مث نبض ميزد، کرده بودم توي دهنم و دور اتاق ميچرخيدم که رسيدم دم پلهها. تلفن! دويدم طرف چارپايه و کشونکشون آوردمش نزديک تلفن. رفتم روش، گوشي تلفن رو برداشتم و بردم نزديک گوشم. توي دهني گوشي که تقريباً بالاي سرم قرار گرفته بود گفتم «اطلاعات لطفاً». يکي دو تا صداي کليک اومد، بعدش يه صداي واضح توي گوشم گفت «اطلاعات بفرماييد». توي گوشي گفتم: انگشتم رو زخم کردم. خيالم راحت شده بود که يکي هست به حرفام گوش بده. شروع کردم به گريه کردن. ازم پرسيد: مامانت خونه نيست؟ با گريه گفتم: توي خونه تنهام. صدا پرسيد: از دستت خون مياد؟ جواب دادم: نه! با چکش زدم روي انگشتم، درد ميکنه. پرسيد: ميتوني در يخچال رو باز کني؟ جواب دادم: ميتونم. صدا گفت: يه تيکه يخ بذار روي انگشتت. بعد از اون براي هر چيزي تلفن ميزدم به «اطلاعات بفرماييد». توي جغرافي بهم کمک ميکرد. اون بهم گفت که فيلادلفيا کجاست. توي رياضي هم بهم کمک ميکرد. اون بود که بهم گفت سنجاب کوچولوم که ديروزش از توي پارک گرفته بودمش، ميوه و فندق ميخوره. دفعهي بعدش وقتي بود که پتي، قناري خونگيمون مُرد. به «اطلاعات بفرماييد» تلفن زدم و اون ماجراي غمانگيز رو براش تعريف کردم. بهم گوش داد؛ بعدش چيزايي رو گفت که آدمبزرگا براي آروم کردن بچهها ميگن ولي من آروم نشدم. ازش پرسيدم چرا پرندهها هميشه آواز ميخونن و همهي خانواده رو خوشحال ميکنن، بعد آخرش ميشن يه کپه پر گوشهي قفسشون؟ فکر کنم اندوه عميق من رو درک کرده بود براي اينکه آروم توي گوشم گفت : پائول، هميشه يادت باشه که دنياهاي ديگهاي هم وجود دارن که بشه توشون آواز خوند. يهجورايي حالم بهتر شد. يه روز ديگه از «اطلاعات بفرماييد» پرسيدم تعمير رو چطوري هجي کنم؟ ديگه صداش برام آشنا بود.. همهي اينا توي يک شهر کوچيک داشت اتفاق ميفتاد.. وقتي ۹ سالم شد، رفتيم يه شهر ديگه. دلم خيلي براي دوستم تنگ شده بود. «اطلاعات بفرماييد» به اون جعبهي چوبي قديمي که توي خونهي قبليمون مونده بود، تعلق داشت و من يه جورايي اصلاً به اين فکر نبودم که برم سراغ تلفن جديد و براقي که روي ميز توي هال بود. وقتي بزرگتر شدم، خاطرههاي اون مکالمههاي بچگونه هيچ وقت از يادم نميرفت. اغلب، توي لحظههاي ترديد و سرگشتگي ، حس آرامش و امنيتي رو که اون روزا داشتم، به ياد ميآوردم. الان ميفهمم اون خانوم چقدر صبور و فهيم و مهربون بود که انقدر براي يه پسربچه وقت ميذاشت. چند سال بعد وقتي داشتم به کالج ميرفتم، هواپيما م توي سياتل فرود اومد. بين دو تا پرواز حدود نيم ساعت وقت داشتم. حدود يه ربعش رو پاي تلفن با خواهرم که اونجا زندگي ميکرد، حرف زدم. بعدش بدون اينکه فکر کنم دارم چه کار ميکنم، شمارهي اپراتور محلي رو گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».. باورم نميشد همون صداي واضح و آشنايي رو مي شنيدم که خوب ميشناختم. - اطلاعات.. فکر اينجاش رو نکرده بودم ولي صداي خودم رو ميشنيدم که ميگفتم: ميشه لطفاً بهم بگين تعمير رو چطوري هجي ميکنن؟ چند لحظه سکوت . . بعد اون صدا جواب داد: فکر کنم انگشتت ديگه بايد خوب شده باشد. خنديدم: پس واقعاً خودتون هستين. کاش ميدونستين اون زمان بودنتون برام چه مفهومي داشت. صدا جواب داد: کاش ميدونستي تلفن زدنهاي تو چقدر برام عزيز بود. من هيچ وقت بچه نداشتم. هميشه منتظر ميموندم تا تو بهم تلفن بزني. بهش گفتم که توي اين چند سال چقدر هميشه بهش فکر کردهم ؛ ازش پرسيدم ميشه دفعهي ديگه که براي ديدن خواهرم اومدم، بهش تلفن کنم؟ گفت: حتماً اين کار رو انجام بده. بگو با «سالي» کار داري. سه ماه بعد دوباره رفتم به سياتل. يه صداي ديگه جواب داد: «اطلاعات!» سراغ سالي رو گرفتم. صدا پرسيد: شما دوستشون هستيد؟ گفتم: بله، يه دوست خيلي قديمي. صدا گفت: متاسفم که مجبورم اين رو بهتون بگم. سالي چند سال اخير نيمهوقت اينجا کار ميکرد چون مريض بود. اون پنج هفته پيش فوت شد. قبل از اينکه گوشي رو بذارم، صدا گفت: يه لحظه صبر کنيد! گفتيد اسمتون پائوله؟ گفتم: بله. صدا گفت: سالي براتون پيغام گذاشته. گفت هر وقت تماس گرفتيد، براتون بخونمش. نوشته: ؛ بهش بگو دنياهاي ديگهاي هم وجود دارن که بشه توشون آواز خوند.» گفت خودتون منظورش رو ميفهميد. ازش تشکر کردم و گوشي رو گذاشتم. ميدونستم منظور سالي چي بود. هيچ وقت اثري رو که ممکنه روي ديگران داشته باشي، دستکم نگير.
*ميدوني از چيِ کريسمس بيشتر از همه خوشم مياد؟ اينکه ميتونم آرشيو يک سال کامل رو دانلود کنم، بزنم روي سيدي و بشينم ببينم يک سال اخير رو چطوري هدر کردهم؟ اصلاً اين روزا يهجوريم. هِي فکر ميکنم يک سال ديگه هم گذشت. من چي کار کردم براي خودم؟ حالا بقيه بماند! از آرشيو ۲۰۰۶ *يادش بخير! ترم آخر دانشگاه، يه کلاس خيلي خوابآور داشتيم. يکي از دوستام هميشه دير ميومد، بعدش هم يا خواب بود يا کتاب ميخوند يا با اون يکي دوست« حرف ميزد. اون يکي دوستم هم خب يا با اين يکي حرف ميزد، يا خواب بود يا باي امتحان ساعت ۱:۳۰ش درس ميخوند. نتيجه اينکه هر هفته من رو خر ميکردن که تو دستس تنده، دستخطت خوبه، بيداري!، پس تو جزوه بنويس. من هم به جز در مواردي که کلاس به هيچ عنوان برام قابل تحمل نبود، دستخط کسي رو قبول نداشتم. خلاصه براي اينکه خوابم نبره، هر هفته ۳۰-۲۰ تا از اون آبنبات قرمزاي توي خونه رو ميبردم سر کلاس. بهشون ميگفتيم آبنبات جلوگيري! چون نميذاشت خوابمون ببره. الان ديدمش توي آرشيو. ياد اون روزا افتادم (: *پنج نفري که در بهشت ملاقات ميکنيد... *چند نکتهي اخلاقي مهم... *يلداي امسال.. ---------- *من ديگه کِي قراره بزرگ شم؟ کلي حالم بد بود. مامان پيشنهاد داد برم بخوابم. حتي نميدونستم چرا؟! گفت چون سرما خوردي. کلي خوابيدم. انقدر حالم بهتر شده! فکر کنم تا آخر دنيا بايد هميشه يکي مراقبم باشه. تنهايي نميتونم. *۲۱ دي *از اينکه نرفتم عروسي اون دخترهي جيغجيغوي زبوندراز پررو خيلي خوشحالم. با اون اعتماد به نفس کاذبش حال آدم رو به هم ميزنه. در پرروييش همين بس که پز فوقديپلمش رو به کساني ميده که مدرک تحصيليشون بالاتره! اصلاً از اکثريت قريب به اتفاق خانواده خوشم نمياد من. هر چي هم دوست دارن ميتونن بگن. اه اه! دخترهي بيريخت پررو! *۲۰ دي *سه بار چيزي رو ترجمه کردم -داستان- به نصفههاش که رسيد، دقيقاً يک ثانيه قبل از لحظهاي که ميخواستم saveش کنم، کامپيوتر reset شد! فکر کن من چقدر حرص خوردم. دوباره نوشتم، دوباره reset شد. باز نشد save کنم. فکر کردم شايد بهتره اون داستان توي ذهنم نباشه. همهش رو پاک کردم. به هيچ کس هم چيزي نميگم. *کاش ميشد کتاباي vocab رو خورد! از خوندن هم راحتتره، هم سريعتر. نميشه؟ *۱۹ دي *سايت پارس قالب رو ببينين؛ پارس قالب یک سیستم مدیریت محتوا می باشد که امکانات زیادی را در اختیار شما قرار می دهد تا بتوانید به راحتی یک وب سایت و یا وبلاگ را طراحی و یا از قالب ها استفاده و مدیریت نمایید. برای دانلود قالب های وب سایت و یا وبلاگ از پارس قالب به کمی اطلاعات و مقداری انگیزه و حوصله نیاز دارید تا بتوانید سایت و یا وبلاگی کامل و بی نظیر را راه اندازی نمایید. آشنايي با برخی امکانات پارس قالب... *مثلاً هر روز م يا قبلي فرق داره اما حسش مث همه خب! فحش بدم به دنيا؟ نچ، کي حوصله داره؟ *۱۸ دي *چقدر اين پرويز پرستويي هنرمنده؛ توي فيلم «زير تيغ» چنان زيرپوستي و عميق نقش بازي ميکنه، انقدر قشنگ حسش رو القاء ميکنه که همه ميگن هر هفته با ديدن اين سريال، يا قلبشون درد ميگيره يا غصه ميخورن و گريه ميکنن کلي. نوش جونش اون دکتراي افتخاري که بهش دادن. فکر کنم فقط منم که از بازي قشنگش لذت ميبرم و غصه نميخورم چون اصولاً فيلمه ايرانيه و خب Happy ending هم هست حتماً! فکر کنم عموهه قاتل اصليه ولي اعتراف ميکنم سر اون قسمت که مراسم ختم و اينا بود واقعاً ماتم گرفته بودم. واي خدا! من حاضرم دود شم برم هوا، آب بشم بخار بشم، بيفتم توي اقيانوس -بعد از مرگ البته؛ قبلش نه تو رو خدا. از آب ميترسم- نميدونم هرچي؛ فقط از قبر و مراسم تدفين و ختم و اين چيزا خبري نباشه. *آشتي... (: *فرمتهاي مورد علاقه: mp3 و pdf.. *خواب ديدم ۳ جفت کفش دارم؛ چهارمي هم لنگهش گم شده. کلي گشتم ولي پيدا نشد. آخر سر بيخيال شدم. يهو ديدم کفش سفيدام پامه. فکر کردم همين خوبه، خوشگله. ديگه دنبال اون يکيا نگردم. تعبيرش چيه؟ *اين مرمر گير بده ولکن معامله نيست. هر روز فحش ميده که چرا انقدر ID عوض ميکني؟ بگم غلط کردم راضي ميشي گيره؟! :دي پ.ن: بدينوسيله اعلام ميگردد: ID ِ جديد: Maryami_Myself؛ IDهاي قبلي چک نميشود. بيخود خودتان رو خسته نکنيد. پيشاپيش از اينکه فحش نميدهيد ممنونم! *راست ميگن از هرچي بدت بياد، سرت مياد؛ امروز مهمون اومد دقيقاً موقعي که ميخواستم برم حمام. انقدر لجم گرفت. *قسمت تشکرات قالب جديد جُکه حسابي! اندازهي قسمت لينکدوني، لينک هست توش. بس که از همه کار کشيدم. وقتي بذارمش اينجا، ميبيني :دي *۱۷ دي *وقتي زياد پاي کامپيوتر ميشينم وجداندرد و استرس ميگيرم. همه اينطورين؟ عوضش کلي همه چيز قالب جديد بلاگ رو درست کردم، کانتر و بقيهي چيزا رو آوردم روي ميل جديد. اکانتها رو درست کردم و خلاصه کلي خيالم راحت شد (: *يه ID هديه دادم امروز! [Link] [1 comments]
Saturday, January 06, 2007
توی کتابها
*۱۶ دي *همه قديس شدن حالا! :پي کتاب «يازده دقيقه» پائولو رو هرچي گشتم، پيدا نکردم چون نيست کاملاً. ترجمهش روي نت هست، يه دستفروش توي خيابون انقلاب هم ميفروخت؛ يه روز اتفاقي ديدم ولي نميدونم چرا گير شده بودم که انگليسيش رو داشته باشم. نخريدم اون رو. قرار شد يکي از دوستان، از خارج برام بخره. دستش درد نکنه. خيالم راحت شد! حالا مونده دو تا چيز؛ البته کاملاً بيربطن. اصلاً رو م نميشه با هم بگمشون! با فاصله ميگم: قرآن انگليسي ميخوام. عربيم خوبه يعني بد نيست لااقل ولي با انگليسي بيشتر کِيف ميکنم انگار. شايدم چون جديده اينطوريم. نميدونم، اما قرآن انگليسي ميخوام.کسي ميدونه از کجا ميشه گرفت؟ تا حالا سوال نکردم راستش. . . اون بيربطه رو هم بگم؟ CD يا DVD کليپهاي اندي! خب چيه؟ به هر کي ميگم، چشمهاش گرد ميشه. ميخوام خب! دوست دارم. *خيليوقت بود با بابام حرف نزده بودم يعني حرف ميزديم، ميزنيم ولي اکثراً همهش تو مايههاي شوخي و سربهسرگذاشتن و ايناست. دلم ميخواست يه کم هم حرف جدي بزنيم. امروز شد.. موضوع خاصي نبود؛ فقط.. ماها گاهي انقدر توي دنياي خودمون غرق ميشيم، انقدر وبلاگ مينويسيم و ايميل ميخونيم و با خودمون حرف ميزنيم که ديگه نوبت به بقيه نميرسه. خوشم نمياد اين مدلي بشم. براي همين روزا با مامان يه کم حرف ميزنم -عمدي، آگاهانه- عصرا با خواهر و برادر گرامي، شبها هم با بابا. گاهي به دوستام تلفن ميزنم.. زياد نه! هميشه هم که من و Myself، آويزون هم هستيم. نميذارم Me زياد آيهي ياس بخونه. هرچند.. گاهي دلم براش ميسوزه. فقط يه مشکلي دارم: نميتونم از مامان و بابا اونطوري که بايد، تشکر کنم. البته فکر نکنم هيچوقت حل بشه اين مشکل. بعضي کارها نشدنين. *اِ؟ معلوم نيست اين مدلي هستيها! اصلاً معلوم نيست. يعني دو حالت داره: يا تازگيا اينطوري شدي يا عمق فاجعهت -:دي- انقدر نيست. آخه اصلاً معلوم نيست! من که نديدم! ميگن آدمها از نظر نوع نشون دادن عواطف و احساسات، ۳ دستهن: سمعي، بصري و لمسي. خب تابلوئه بقيهش: آدمهاي سعمي، عاشق کلمههاي خوشگل و حرفاي عاشقونهن. زياد ميگن و توقع دارن زياد هم بشنون. البته اينطوري نيست که طرف، صبح تا شب اينطوري باشه و مثلاً شايد مامانِ طرف، هيچوقت اين اخلاق فرزند عزيزش رو کشف نکنه ولي معمولاً دوستاي آدم اين چيزا رو بهتر ميتونن تشخيص بدن و در روابط يه کم خيلي خاص، اين خصوصيت، نمود بيشتري پيدا ميکنه و اگه طرف مقابلت به اندازهي تو اهل گفتن حرفاي رمانتيک و به زبونآوردن احساساتش نباشه، تو ازش ميرنجي و فکر ميکني زياد دوستت نداره درحاليکه شايد دوستت داره، خيلي، اما به سبک خودش! خب اين حرفا رو شايد بايد همون اوايل، گفت و حل کرد! چون معمولاً کسي رو نميشه تغيير داد. تازه! شنيدن حرفاي عاشقانهي ناشيانه، فقط يه خوبي ميتونه داشته باشه: خندهداره! توي موقعيتهاي ديگه هم همينطوره. مثلاً اگه يه آدم سمعي بره گردش، پارک، مهموني يا هر جاي ديگه، همهش به صداها توجه ميکنه بياختيار. از صداي آواز پرندهها بگير تا لحن طرف مقابل موقع صحبت کردن. خلاصه هر صدايي که باشه. اينجور آدمها معمولاً حرفهاي طرف مقابل رو انگار که ضبط کرده باشن، جمله به جمله ميتونن بگن. عجله نکن که حتماً خودت رو بچپوني توي اين گروه. مونده حالا! :دي آدمهاي بصري، آدمهايين که هرجا برن و هر کس يا هر چيزي رو ببينن، ميتونن بعداً -حتي ۲۰۰ سال ديگه- همهي جزئيات مدل لباس و دکور و رنگها و هر چيزي رو که ديدهن، کاملاً رنگي برات تعريف کنن. انگار چشمشون از همه چيز عکس ميگيره! آدمهاي لمسي، اونايي هستن که اگه بپرسي عروس لباسش چه مدلي بود، ميگن نديدم! اگه بپرسي چيِ دکور اتاق عوض شده، ميگن نميدونم! و به جاي نگاه کردن به يه بچهي نازِ کوچولو يا تلاش براي حرف زدن باهاش، دوست دارن نازش کنن؛ با سرانگشتهاشون حس کنن.. اين مدل آدمها، عاشق بوسيدن و نوازشن. شايد اصلاً حرف نزنن يا زياد نگاه نکنن اما بلدن همهي حسشون رو با لمسکردن، با پوست بدنشون منتقل کنن و مثلاً به جاي چهار ساعت زبون ريختن در خصوص اينکه «چقدر من تو رو دوست دارم.. نميتوني تصور کني حتي!»، ممکنه بيمقدمه ازت بخوان ساکت بشيني توي بغلشون؛ اگه قبول کني، ميفهمي نوازش که ميگن، دقيقاً چطوريه. البته اينم بگم که اينجوري نيست که يه نفر، صرفاً فقط لمسي باشه يا فقط بصري! ممکنه هردو ش باشه ولي هر سه تاش نه! حالا يه کم قشنگ فکر کن. ببين کدومي؟ پ.ن: من زياد احتياجي به فکر کردن ندارم احتمالاً چون همه ميدونن من خيلي از نظر ديدن، بيدقتم؛ انقدر که بعضي وقتا عمدي تلقي شده بعضي رفتارهام و مجبور شدم مثلاً کلي به دوستم توضيح بدم که من خيلي توي ديدن بيدقتم و خيلي وقتا کورم اصلاً! يه چيز ديگه هم يادم اومد. بعضي آدمها از لمسشدن کاملاً متنفرن. چندششون ميشه اگه کسي -مثلاً يه دوست- بخواد دستشون رو بگيره يا با موهاشون بازي کنه. البته اين چيزا به حس و حال اون موقعِ طرف و اينکه طرف مقابل چه کسي هست، خيلي بستگي داره اما در کل اگه نميتوني نظر قطعي بدي، از دوستات سوال کن. اونايي که بيشتر با هم هستين. معمولاً نظرهاي جالبي ميدن. *توي روزنامه نوشته بود يه خانوم خيلي چاق به همراه ۲۳ نفر ديگه رفتهبودن بازديد يه غار توي افريقا. هرچي راهنماها به خانومه ميگن شما نرو داخل، يه وقت گير ميکني! گوش نميده و خب گير ميکنه کاملاً! فکر کن ۲۳ نفر پشت سرش حبس شدهبودن توي غار. براي همه آب و غذا ميارن که حالشون بد نشه و بيهوش نشن و بعد از ۱۲ ساعت! تلاش موفق ميشن خانومه رو بيارن بيرون. *انقدر خنديم که ديدم حيفه اين روي بلاگ نباشه. با اجازهي صاحبش کپي کردم: بلاهایی که صدا و سیما بر سر فیلمهای سینمایی میآورد: 1- کمرنگ و یا بیرنگ کردن تصاویر بازیگران زن! (یعنی آرایش بازیگر زن خارج از حد متعارف بوده است!) 2- فامیل شدن همه شخصیتهای داستان فیلم! (تنها افراد غریبه در فیلم عابران پیاده هستند که آنها هم احتمالاً با هم فامیل هستند!) 3- زوم کردن بر نقطهایی از تصویر و شنیدن صداهای خارج از کادر! (بیننده دراین وضعیت با خود فکر میکند که لابلای آن درختها چه چیزی هست که کارگردان اینقدر بر نمایش آن اصرار دارد و یا چه رابطهایی بین موضوع فیلم و پایه چوبی میز آشپزخانه وجود دارد!) 4- تغییر داستان و تدوین مجدد (اینگونه فیلم ها را پس از نمایش میتوان به کمپانی سازنده اولیه فیلم فروخت چون کلاً یک چیز دیگه است!) 5- تغییر کلمات فیلم به منظور سلامت جامعه! (مثلاً در کمال ناباوری میبینیم که شخصیت فیلم در گیلاس چای مینوشد و حالت و روحیهاش تغییر میکند!) 6- ساختن افکتهای فیلم در هنگام دوبله آن، بهدلیل موجود نبودن افکتهای فیلم به همراه DVD فیلم و به هدر دادن زحمات گروه اصلی ساخت افکت فیلم! 7- قیچی و حذف قسمتهای اضافی فیلم! (مثلاً شخصیت فیلم وارد اتاق کارش میشود و بعد از هتل خارج میشود و تاکسی میگیرد!) 8- عوض کردن موسیقی ابتدا و وسط و انتهای فیلم با هر موسیقی که صلاح بدانند! (که معمولاً همان موسیقی تکراری و مزخرف هم با پخش تبلیغات بازرگانی قطع میشود!) *انواع جُک *ازدواج، انتخاب است يا قسمت؟ *با آرزو کلي جور شديم با هم! (چه جملهاي) يعني من همون اول ازش خوشم اومد؛ اون هم امروز با ديدنم کلي ذوق کرد و گفت خيلي آدم باحالي هستي. خوشم مياد ازت. سر کلاس هميشه پيش هم ميشينيم و فقط مشکل اينجاست که من گاهي يه چيزايي ميگم که خيلي خندهداره -لااقل در اون لحظه- و آرزو بلد نيست توي دلش بخنده. وقتي باهام حرف ميزنه، من خندهم رو نگه ميدارم -بابا بزرگ شدم مثلاً. اون ۱۷ سالشه. من نه!- بعد اون فکر ميکنه حرفش خندهدار نبوده. مجبور شدم توضيح بدم که بدونه. کلاً بودنش خوبه. از بقيهشون زياد خوشم نمياد. اول از همه هم اون مردک! جناب استاد منظورمه! آخه حرص ميده آدم رو! من از اين اداي بعضي معلمها که معنيها رو مث آدم نميگن، خوشم نمياد. فکر کنم درستش اينه که با مثال و توضيح، قضيه رو تفهيم کنن ولي وقتي معلم -حالا نميگم سواد- ولي انقدر حضور ذهن نداره که درست توضيح بده و هي چرت و پرت ميگه، بايد با ديدن چهرهي بچهها متوجه بشه که چند نفر متوجه نشدن اصلاً و اگه خودش هم نميخواد فارسي بگه اون يک کلمه رو، ميتونه از يکي بخواد که بگه اگه بلده. به نظرم واقعاً اشکالي نداره. کتمان اينکه همه با اتکاء به فارسي، زبون دوم و سوم رو ياد ميگيرن، چه فايدهاي داره؟ دقيقاً هيچي! چون همه ميرن خونه -حتي خود معلم هم قسم ميخورم همين کار رو ميکرده موقع خوندن درسهاش- و با ديکشنري، معني فارسي کلمهها رو نگاه ميکنن. به نظرم درستش اينه که هم معني فارسي رو بدوني هم توضيح انگليسيش رو. ديگه اينکه خيلي تابلوئه که معلم، قبلاً کتاب رو نگاه کرده يا نه! چرا فکر ميکنه کسي متوجه نميشه؟ ديگه اينکه بچهها براي يادگيري ميان. اگه قرار باشه يه ترم کاملاً غلط صحبت کنن و کسي تصحيحشون نکنه، فايدهي اون کلاس چيه؟ فکر ميکنم براي کسي که با کلي ترس، شروع ميکنه به حرف زدن و غلط هم زياد داره، روش بهتر اينه که از ۵ تا غلط، يکيش رو تصحيح کني و بعد، يه جايي خودت درستش رو بگي تا اون هم -که داره بهت گوش ميده- ياد بگيره نه اينکه اون غلط بگه، معلم هم بگذره هِي و تصحيح نکنه. جالبترش اينجاست که خود معلمه، فکر ميکنه همهي هنر يه آدم اين ميتونه باشه که انگليسي رو خيلي تند حرف بزنه. براي همين خودش تمام مدت، يا داره ميگه yeah yeah yeah yeah يا very good, very good, very good. واقعاً اگه چيزي نگه، چي ميشه مگه؟ و اصلاً حتي به خودش هم مهلت فکر کردن نميده. جملههاي خودش پر از غلطه. من تا آخر اين ترم، يا سکته ميکنم يا ميکشم اين آدم رو. از خود راضيِ غارنشين! با اون عقايدش! آخيييييييييش! خنک شدم :دي *۱۵ دي *بذار آدما فقط توي کتابها دنبال عشقهاي واقعي بگردن... *دستم رو ميذارم روي گلوم، کتاب جلوم بازه؛ سعي ميکنم فرقِ zzzzzzzzzz و vvvvvvvvvv رو با sssssssssss و ffffffffffffff تشخيص بدم -که تارهاي صوتي ميلرزن موقع گفتنشون يا نه- زبانشناسي اولش يه کم سخته ولي جالبه خيلي. *موقع ورزش کردن، خواهرم از انجام درست حرکات لذت ميبره، من از خندوندن اون! وقتي بزنم اون کانال، خيلي خندهدار ميشم. *۱۴ دي *آداب معاشرت براي پسران و دختران جوان *چند شب پيش، خواب ديدم که دوستم کلي آينه خريده و پيشم امانت گذاشته. آينهها خيلي خوشگل بودن. ميدونستم يکيشون مال من ميشه يعني اون تعارف ميکنه که يکي بردارم؛ من هم قبول ميکنم. کلي هم از داشتن آينههه خوشحال بودم. وقتي براش تعريف کردم، گفت خودت رو توي آينه ديدي يا نه؟ گفتم نه! حواسم به آينه بود نه به خودم. گفت آينه، روحيات و طرز فکر خود آدمه. اگه خودت رو توي آينه نديدي -داشتم انتخاب ميکردم- يعني هنوز با خودت کنار نيومدي دربارهي خيلي چيزا. هنوز درگيرش هستي. پ.ن: نوشتم که ياد بگيرين همگي! *تصميمات جديد: همه چيز رو ميريزم دور. دوباره از اول. از آيدي و بلاگ هم شروع ميکنم. هر کي هم ناراحته، add نکنه من رو. *۱۳ دي *اخمهاش تو هم نبود ولي وقتي حرف نميزنه.. يا حتي حرف هم ميزنه ولي هِي الکي ميخنده، ميفهمم يه چيزيش هست. چشمها هيچوقت دروغ نميگن؛ اگه اشتباهي بخونيشون، تقصير چشمها نيست. اشتباه خودته. اشکالي هم نداره؛ همه اشتباه ميکنن. آدمها با اشتباه کردن، ياد ميگيرن. پرسيدم چي شده؟ ميگفت چشمها رو اشتباه خونده. سالهاي سال، تکرار يک اشتباه. ميگفت فکر ميکرده عشقش رو پيدا کرده ولي اشتباه ميکرده؛ سالهاي سال، يه حس اشتباه. نه فقط يکي. ضربدر همهي ماهها، روزها، شبها، دقيقهها، لحظهها، همهي ثانيهها.. ميگفت نميتونه خودش رو ببخشه به خاطر اين همه اشتباه. ميگفت ديگه جادوي چشمها رو باور نميکنم يا جادوي عشق رو يا ارزش و لياقت آدمها رو.. فکر کن. هر روز.. اين همه اشتباه.. نميدونستم چي بگم. راست ميگه. يادم باشه من هم باور نکنم. نه ارزش آدمها رو، نه جادوي چشمها رو، نه جادوي عشق رو.. يادم باشه هيچ چيز رو باور نکنم.. *لطفاً لطفاً لطفاً دوزار کلاس داشته باشيد؛ هِي نپرسيد اين چيه نوشتي، اين رو براي چي نوشتي، اون رو براي کي نوشتي و از اين مدل سوالها. اگه يه نگاهي به کليات سعدي بندازين، توش پر از شعر و حکايته ولي همهش تجربهي خود سعدي نيست. خيلياش رو شنيده، تجربهي ديگران رو از زبون خودش نقل کرده، طوري که انگار براي خودش اتفاق افتاده و شايد حتي خيلياش هم کاملاً تخيلي باشن. کسي چه ميدونه. پس لطفاً سوال نکنيد انقدر. ممکنه من اينجا کلي فحش بدم به کسي -طوري که حتي کسي کاملاً به خودش بگيره و فکر کنه منظورم به اون بوده- يا يه عالم کسي رو ناز بدم و براش شعراي عاشقانه بنويسم درحاليکه عملاً اينطرف هيچ چيز خاصي اتفاق نيفتاده. شايد هم خيلي چيزا هست اما نميخوام به کسي بگم. خودم ميدونم و خودم. هيچجا آدم نميتونه نيم ساعت براي خودش باشه؟ *کلي سهتايي با هم قدم زديم. Maryam وسط راه ميرفت؛ Me سمت چپش، Myself هم سمت راستش. Me گاهي زيادي آيهي ياس ميخونه اما در کل خوبه. امروز هم کلي لکچر داد ولي Maryam و Myself فقط خنديدن بهش. دلشون يهجوري شد اما محلش نذاشتن. مرسي؛ امروز خوش گذشت خيلي. پ.ن: من بيشتر Maryam بودم تا اون دو تاي ديگه! *از صحنهي روزگار محوت ميکنم.. بيلياقتِ.. ِ...ِ... بيلياقتِ چي؟ همين از همهش بدتره. بيلياقتِ خالي! بيلياقت! ديگه نگات نميکنم. اين بدترين تنبيه دنياست. حالا ميبيني. آخيش! وقتي لب جهنم ميشينم، دلم کلي خنک ميشه. *مبارکه *۱۲ دي *عاشق سرقت وبلاگيم؛ هرچند کپيرايت رو رعايت ميکنم: اين همه آدم روی کهکشان به اين بزرگی و تو حتی آرزوی يکی نبودی! فخری برزنده *زندگی آه ای زندگی منم که هنوز باهمه پوچی از تو لبريزم؛ نه به فکرم که رشته پاره کنم نه برآنم که از تو بگريزم. همه ذرات جسم خاکی من از تو ای شعر گرم در سوزند. آسمانهای صاف را مانند که لبالب ز بادهي روزند. با هزاران جوانه میخواند بوتهي نسترن، سرود تو را. هر نسيمی که میوزد در باغ می رساند به او درود تو را من تو را در تو جستجو کردم نه در آن خوابهای رويايی در دو دست تو سخت کاويدم پر شدم، پر شدم ز زيبايی. پر شدم از ترانه های سياه؛ پر شدم از ترانه های سپيد؛ از هزاران شراره های نياز؛ از هزاران جرقه های اميد. حيف از آن روزها که من با خشم به تو چون دشمنی نظر کردم. پوچ پنداشتم فريب تو را از تو ماندم، تو را هدر کردم. غافل از آنکه تو به جايی و من همچو آبی روان در گذرم. گمشده در غبارِ شومِ زوال رهِ تاريکِ مرگ مي سپرم. آه ای زندگی من آينهام؛ از تو چشمم پر از نگاه شود. ورنه گر مرگ بنگرد در من روی آيينه ام سياه شود. عاشقم، عاشق ستاره صبح عاشق ابرهای سرگردان عاشق روزهای بارانی عاشق هرچه نام توست بر آن.. فروغ فرخزاد پ.ن: آدم دلش ميخواد بره عاشق بشه. دلِ تو نخواست؟ *از بچگي دلم ميخواست يه دوستي داشتم تو مايههاي سهراب سپهري! يعني پسر يا دختر بودنش که مهم نبود. مدلش رو ميگم. وقتي هشت کتابش رو ميخونم، دلم پر ميکشه انگار. زياد نميفهمم چي ميگه حتي ولي باهاش ميتونم سفر کنم. از جايي که هستم، از زمان و مکان جدا ميشم انگار. هميشه دلم ميخواست يه دوستي داشتم تو مايههاي سهراب سپهري.. که لااقل وقتي با هم هستيم، از همه چيز رها باشم. حوصلهي روزمرِگي رو آدمهاي تکراري رو ندارم شايد. دلم يه دوست ميخواد. *اينجا ميتونين حساب کنين تا حالا چقدر وقت تلف کردين! *چند شب پيش، فيلم «زندگي من» رو ديدم. مبارزهي يه آدم با مرگ.. براي ديدن بچهش که قراره به دنيا بياد. فقط اين بخشش رو درک نکردم که همسرش، هِي اول خودش رو ميکشت و وقتي ميديد حال شوهرش هر روز داره بدتر ميشه، هر روز کلي گريه و زاري ميکرد ولي موقعي که شوهرش فوت شد، به لبخند نشسته بود کنار بچه کوچولوشون و دو تايي داشتن فيلم باباهه رو نگاه ميکردن که خطاب به بچهش حرف ميزد، بهش آشپزي و تعميرِ ماشين ياد ميداد، براش خاطره تعريف ميکرد و از اين چيزا. من که نه سرِ پياز بودش نه تهش! کلي گريه کردم نصفه شبي! بعد زنش ريلکس نشسته بود لبخند ميزد. يا من طبيعي نيستم يا رفتارِ هنرپيشهي زن اين فيلمه. *خواهر گرامي: شعرِ «بند کفشم کو؟» از سهرابه؟ من: تا جايي که من ميدونم، سهراب دنبالِ خودِ کفشهاش ميگشت نه بندهاش. *دیگه همه چیز مثل فیلم هندی داره میشه مملو از اشک، در انتظار پایانی خوش! * قوانین مردونه ما همیشه کلمهی قاعده یا قانون رو از طرف زنها میشنویم اما خوشبختانه یک مرد بعد از مدتها وقت گذاشته و قوانین مردونه رو به رشتهی تحریر درآورده؛ پس لطفاً بخونید. فقط دقت کنید که تمام این قوانین با عدد یک شماره گذاری شدن یعنی هیچ کدومشون برتری نسبی به دیگری ندارن: 1- مردها نمیتونن فکر کسی رو بخونن. 1- دیدن مسابقه فوتبال مثل تماشای ماه شب چهارده توی آسمون جذاب و قشنگه. اجازه بدید همینطور بمونه. 1- خرید کردن، مسابقهي فوتبال نیست و امکان نداره که ما به خرید به این شکل نگاه کنیم. 1- گریه کردن یک جور تهدید به حساب میاد. 1- لطفاً چیزی رو که میخواهید، واضح بگید. اجازه بدید کمی روشنتر بگم: اشارات زیرکانه، اشارات قوی و اشارات مبرهن ولی غیر مستقیم به یک موضوع اصلاً به کار نمیاد. لطفاً اصل درخواستتون رو واضح بگید. 1- “بله” یا “خیر” بهترین جواب ممکن به خیلی از سوالات هستند. 1- لطفاً در صورت نیاز به حل یک مشکل، پیش ما بیایید و درددل کنید. این کاریه که ما مردا انجام میدیم. همدردی کردن، وظیفهي دوستان مونث شماست نه ما مردها. 1- سردردی که هفده ماهه داره شما رو آزار میده، یک مشکل واقعیه. لطفاً یک پزشک رو ببینید. 1- هر مطلبی که شش ماه پیش از طرف ما مردها گفته شده، الان به عنوان استدلال غیر قابل قبوله. در واقع تمام نظرات ما فقط برای هفت روز معتبرند نه بیشتر. 1- اگر فکر می کنید چاقید، خوب احتمالاً هستید. لطفاً از ما نپرسید. 1- اگر مطلبی که ما گفتیم رو میشه دو جور ازش برداشت کرد و یکی از این برداشتها شما رو عصبانی و ناراحت میکنه، منظور ما اون یکی برداشت بوده. 1- شما میتونید یا از ما بخواهید که کاری رو انجام بدیم یا بهمون بگید که چطوری انجامش بدیم؛ نه هر دوش. اگر شما از قبل میدونید که چطوری میشه اون کار رو بهتر انجام داد، خوب خودتون دست به کار بشید. 1- کریستوف کلمب احتیاجی نداشت که مسیر رو بهش یاد بدن. ما هم همینطور! 1- تمام مردها فقط در 16 رنگ اشیا رو میبینند؛ دقیقاً مثل ویندوز default . برای ما هلو یک میوه است نه رنگ. پرتقال هم یک جور میوه است نه رنگ. ما واقعاً نمی فهمیم رنگ پوست پیازی یعنی چی. 1- اگر ما از شما بپرسیم چی شده و شما بگید “هیچی” ما هم طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. ما میدونیم که شما دروغ میگید اما ارزششرو نداره که آدم سرشرو به خاطرش درد بیاره. 1- وقتی ما دوتایی قراره بریم جایی، چیزی که شما پوشیدید، کاملاً مناسب و قشنگه. اینو واقعاً میگم. 1- شما به اندازه ی کافی لباس دارید. 1- شما کفش، زیادی هم دارید. 1- من کاملاً خوش فرمم. گرد هم یک جور فرمه خب! 1- ممنونم که این رو خوندید. آره میدونم امشب باید تو آشپزخونه بخوابم ولی اینو میدونستید برای ما مردا اصلاً مهم نیست. فکر میکنیم رفتیم کمپینگ. *با مرمر حرف بود. بعد هِي گفت خرس قهوهاي، خرس قهوهاي! هِي هرچي فکر کردم، يادم نيومد از چي حرف ميزنه يعني يادم نيومد ديده باشم ولي نميدونستم چرا نديدهم. الان روي کامپيوتر پيداش کردم. نگو save کرده بودم که بخونم. يادم رفته بود! شرمنده مرمري! *مرمر جان! عزيزم! بيشعور! -:دي- اسم وبلاگ من بيچاره، مريم، مريمي يا هر کوفتي توي اين مايهها نيست عزيز دلم! بيسواد! يه عمره کلاس زبان ميري! ميميري اسم بلاگم رو مث آدم بنويسي؟ پ.ن: آهههههه! راحت شدم! :دي [Link] [1 comments]
Tuesday, January 02, 2007
مریم و یلدا بازی
*۱۱ دی *به سرم زدم برم از رییس آموزشگاه بخوام کلاسم رو عوض کنه. بیچاره کلی قسم و آیه آورد که فلان کلاس زیادی شلوغه و ما خیلی بیشتر از ظرفیت، ثبت نام کردیم و چرا کلاست رو دوست نداری و راست بگو معلم تون مگه چه کار کرده و اینا! گفتم هيچي، فقط زيادي خلوته! از کتاب امريکن هِدوِي خوشم نمياد و به نظرم، زياد شبيه کلاس مکالمه نيست. گفت خب اگه اکيپ شلوغتر ميخواي -شما برعکس همهاي!- چهارشنبه برو سر اون يکي کلاس؛ ببين چطوريه. بعد صحبت ميکنيم. فکر کنم نظرتون عوض بشه. فکر کردم ۳ تا درس براي ۲۰ جلسه خيلي کمه. کتاب اصلاً وقتي نميگيره. پس کلاس بايد مدلش تغيير کنه. به کلاس، دو تا شاگرد جديد اضافه شدن امشب. پيشنهاد دادم که همه سعي کنن بيشتر صحبت کنن که بيشتر بحث پيش بياد. اول کلاس، هر کسي يه چيز جالب براي همه تعريف کنه. استاد هم گفت ميتونين اگه خواستين دربارهي زندگي شخصيتون هم صحبت کنيد! که البته به نظر من، از روي فضولي اين رو گفت! اصولاً خيلي دلش ميخواد آدم باحالي باشه ولي شکلِ اين حرفا نيست خب! و خب در کل، کلاس به نظرم خوب بود امروز ولي کامليا و آرزو همچنان پنچر بودن و وقتي ميديدن من هِي لبخند ميزنم، مجبور شدن اخماشون رو باز کنن. چند تا بحث خندهدار هم پيش اومد و خب بهتر شد همه چيز. نکتههاش اينا بود: ۱. کامليا معتقده استاد، آدم بيشعوريه که برميگرده به طرف -من- ميگه تو نميتوني فلان چيز رو ياد بگيري، سخته و از اين حرفا و اگه طرف -بازم من- آدم قرص و محکمي نباشه، چون چنين چيزي رو از معلمش شنيده، شايد خيلي نااميد بشه و اين خوب نيست. ۲. آرزو و کامليا از اون دسته آدمايين که حاضرن شرايط بد رو تحمل کنن -اکثر ترمها از کلاس ناراضين- اما چيزي رو تغيير ندن! من که گفتم الان کلاس بد نيست اما از ترم ديگه، اينجا نميام. در کل، زياد از مدلش خوشم نيومده؛ همهچيز زيادي رسميه. من اينطوري عادت ندارم. به اونا هم پيشنهاد کردم که برن يه آموزشگاه ديگه براي تعيين سطح. عوضش جاي درسخوندن و عذابکشيدن، درسخوندن و لذتبردن رو تجربه کنن. يه کم وسوسه شدن اما فکر نکنم... وظيفهي من در همين حد بوده شايد.. که بگم ميشه همه چيز رو بهتر کرد.. و خيلي چيزا رو کلاً عوض کرد.. تصميمش با خودشون. ۳. استاد رو مجبور کردم اعتراف کنه که فوقليسانسش رو از دانشگاه پيامنور گرفته؛ البته دانشجوهاي پيامنور معمولاً خيلي باسوادن -بيشتر از خيلي از دانشجوهاي دانشگاههاي دولتي؛ آزاد هم که هيچي اصلاً- چون مجبورن اون حجم زياد درسها رو به تنهايي بخونن -اکثراً براشون سخته آخر هفته برن کلاس- و تمرين کنن. پارتيبازي و سلامعليک با استاد هم در کار نيست. پس تنها راهِ نمرهگرفتن براشون، درس خوندنه. با اين وضع وحشتناک ظرفيتها هم براي خيليا، پيام نور بهترين گزينهس ولي به خاطر لکچرهاي جلسهي قبلِ استاد، بايد اعتراف ميکرد. ۴. استاد تيک داره؛ يکيش اينه که انقدر گاهي تندتند حرف ميزنه که خودش هم دقيقاً اصلاً نميفهمه چي داره ميگه. جملههاش انقدر غلط ميشه که مجبوره نصفه ولشون کنه. ۵. غلطهاي بچهها رو نميگيره حتي اگه به تابلوييِ My sister marriage باشه! marriage فعلِ جملهس. ۶. هِي هِي هِي ميگه So and! ميکُشمش! ۷. از تموم شدنِ عصرِ بردهداري خيلي خيلي متاسفه! لو داد خودش رو امروز. *۱۰ دي *حرف زدنم نمياد! (: *يک سري افرادِ مسلمونِ مسجد نديده! روز عيد قربان روزه ميگيرن. بعد فکر ميکنن ثواب هم داره. پ.ن: من نبودما! ((: *بعد از مدتها، حوصلهم سر رفته. *خوبيش اينه که با خودم خوشحالم کلي. *دوستم ايميل زده که خيلي وقته نديدهمت. دلم برات تنگ شده. يه عکس جديد از خودت ميدي بهم؟ عجب دنياييه. واقعاً وقت نميشه ۶ ماه يک بار ببينيم همديگه رو؟ *بعضي وقتا دلم ميخواد مث سنگ باشم، کاملاً بياحساس و پوستکلفت. من با اين اخلاقم، اگه يه شغلِ دو ساعت در هفته هم داشتهباشم، باز حتماً يه چيزي هست که اذيتم کنه. آدم انقدر لوس و نازکنارنجي؟ پ.ن: نازکش حالا هيچي! نارنجيش چيه ديگه؟ *۹ دی *صدام اعدام شد ولی نمیدونم چرا دلم زیاد خنک نشد. یه بار اعدام خیلی براش کم بود. خوشحالم که خدایی هست، دنیای دیگهای هست. قیافهش رو باید میدیدی، تا چند ثانیه قبل از لحظهی مرگش رو اخبار نشون داد، شاید یه کم فهمیده باشه همه جونشون رو دوست دارن. زندگی چند نفر رو نابود کرد؟ حقش بود حداقل یه کم شکنجه میشد، بعد میمرد! یه بار خیلی کم بود براش. *استاد احمق آموزشگاه زبان، کلي ادعاش ميشه که فوقليسانس آموزش زبان انگليسي داره. بعد هنوز نميفهمه که نبايد به کسي بگه نميشه، نميتوني ياد بگيري. از الان حساب کردم که يه جلسهش که گذشت، ۳ جلسه هم ميتونم غيبت کنم، ۱۶ تاش رو هم مجبورم برم چون پول دادم، مگه علف خرسه؟! و خب به جاي خوندن کتاب احمقانهاي مثل امريکن هِدوِي و تحمل همکلاسيهاي افادهاي -دست خودشون نيست که! دخترن بيچارهها؛ گفتم که از دخترا خوشم نمياد زياد- و سردرد گرفتن از صداي استاد که مث راديو يک ساعت و نيم، صداش قطع نميشه، ميشينم نوار گوش ميدم و فيلم ميبينم. با خنده بهم گفت عمراً تو فوق زبان قبول بشي. من هم با خنده گفتم از اين حرفا مردم زياد ميزنن اما کار نشد نداره. حالا ميبيني که قبول ميشم! البته نميبينه چون ۱. ۴-۳ سال ديگه شايد قبول شم تازه! :دي ۲. ديگه ترم بعد عمراً من نميرم اينجا ثبت نام کنم. فقط موندم چطوري بچهها در کمال عدم رضايت از استاد و نحوهي تدريس، باز ۱۰ ترم متوالي ميان هِي ثبتنام ميکنن. کلي به روان پگاه درود و رحمت فرستادم. کلاسهاش واقعاً هم مفيد بود، هم خوش ميگذشت. دلم براي اون روزا خيلي تنگ شده. *۸ دي *مامانم و مادربزرگه از صبح يه عالم خاطرهي چندش! تعريف ميکنن هِي! هرچي هم ميگم نَگين، حالم به هم ميخوره، اصلاً انگار نه انگار! البته ۹۹٪ش يادآوري کاراي اين دخترهي بي... هست! (مهمون ديروز) اَه اَه، خدا نصيب نکنه. ديشب که رفتم اصلاً اون سرِ سفره نشستم، دخترخالهي گرامي رو هم که آخر از همه اومد، به هر زور و زحمتي بود، کنار خودم جا دادم که مجبور نشه بره کنار اون آدم بشينه چون مسلماً حالش به هم ميخورد! و با اينکه تمام مدت دستش ميخورد به زانوي من اما هردومون راضي بوديم که از اون آدم، يکي دو کيلومتر دوريم! و خب سر سفره اصولاً خوش ميگذره مخصوصاً اينکه من مث اين مامانا از کنار دستيم شروع ميکنم. دونهدونه بشقابها رو ميگيرم و براشون غذا ميريزم و اينطوري کسي ديگه تعارف نميکنه.. يا مثلاً موقع چاي و شيريني و اين چيزا از يه جا شروع ميکنم، نوبتي به همه تعارف ميکنم. به نظرم اينکه مثلاً چاي رو به ترتيب سن درجشده در کپي صفحهي اول شناسنامه تعارف کني، احترام گذاشتن که نيست هيچي؛ خيلي هم بياحتراميه، مسخرهس اصلاً.. خب خوشم مياد که هر کسي کاري داشته باشه يا چيزي بخواد، بهم ميگه ولي اجازه نميدم کسي به سبک فضولا! ازم سوال بپرسه. سخته آدم اين دو تا رو با هم داشته باشه ولي خب ميتونم من! و از اين بابت خيلي ممنونم از خودم. امروز هم اصلاً صبحونه نخوردم باهاشون. مث تابلوها دروغ گفتم که خوردنم نمياد! بقيهي نون و پنير و چه ميدونم هرچي جلوي اين آدم بود رو ريختم دور! قراره دخترخالهي گرامي چند تا ديناميت برام بياره که جاهايي رو که اون آدم نشسته بوده، منفجر کنم! خيلي کثيفه! اههههههه! پ.ن: غلط کردم! خدا نصيب نکنه. *۷ دي *اولين جملات سخنراني اينجانب بعد از خريد گوشوارهي جديد، خطاب به خواهر گرامي: شناسايي جسدم راحتتر شد! مگه چند درصد مردم، دو بار گوششون رو سوراخ ميکنن؟ :دي *اصولاً وقتي يه عالم مهمون بياد، اين دخترا هستن که دهنشون.. نه! يعني.. -تو اگه خيلي مودبي نبايد اصلاً بدوني من چي دارم ميگم! اگه ميدوني هم که ميدوني ديگه. خلاصه کسي کامنت اخلاق و ادب نذاره واسه من- همون دهنشون سرويس ميشه. آخه واقعاً از خسته شدن گذشته ديگه. من خيلي از پذيرايي کردن و اين کارا بدم مياد. بلد هم نيستم. هيچوقت هم مسئوليتش رو قبول نميکنم. براي خودم هم مهمون بياد، يکي دو بار بيشتر تعارف نميکنم. اصولاً مردم راحت باشن بيشتر ميتونن چيزي بخورن تا اينکه هِي بگي بخور! بخور! چرا نميخوري؟ بفرماييد! بايد تعارف کنم؟ خوشمزه نيست که چيزي نميخوري؟.. از اين حرفا ديگه.. ولي امروز بسسسس که ظرف شستيم و سالاد درست کردم و حواسم به غذا بود که واقعاً ديگه حس ميکردم صداي شسکتن مهرههاي کمرم رو مي تونم بشنوم. حالا همهي اينا اصلاً مهم نيست؛ فقط يه اشکال وجود داشت. اون هم موجودِ چندشآورِ نکبتِ کثيفِ بينزاکتِ بيادبي بود که حرص ميداد همه رو. در کمالاتش همين بس که من يکي -احساس بقيه بماند حالا!- نه ميتونم باهاش حرف بزنم، نه حرفاش رو بشنوم، به شوخيهاي احححمقانهش بخندم، نه حاضرم سر سفره جايي بشينم که کنار يا روبروم باشه اين آدم، نه اصلاً ميشه غذا خوردن اين آدم رو ديد حتي! من هم که نکبتِ بيبيتميز! دقيقاً حالم داشت به هم ميخورد! هرچي فکر ميکنم نميفهمم چطور يه دختر ميتونه انقدر کثيف باشه، با حمام و مسواک قهر باشه، انقدر بيادب و نُنُر باشه، غذا خوردن درست رو هم بلد نباشه حتي، خلاصه آدم رقبت نکنه دو ساعت پيشش بشينه! اَه اَه! حالم به هم خورد. مامانم معتقده با اينکه حرفاي من بيراه نيست و کاملاً درسته ولي يه کم زيادي نق ميزنم ولي واقعاً هروقت اين آدم قراره بياد اينجا، من يکي که ماتم ميگيرم. دل آدم به هم ميخوره از ديدنش. کِي صبح ميشه اينا برن فقط؟! پ.ن: باور کن من دربارهي هر مهمون يا اصلاً هر آدمي اينطوري حرف نميزنم ولي اين يکي خيلي غير قابل تحمله! اگه قبول نميکني، ايشالا سرِت بياد که باورت بشه! *خانمه و بچهش -اي جان!- از بيرون اومدن، ديدم چتر دست خانمه هست. پردهي اتاق رو زدم کنار. فقط سکته نکردم. چنان برفي همهجا رو سفيد کرده بود که انگار دو ساعت متوالي برف اومده. مث برف نديدهها کلي عکس گرفتيم دمِ در. *اميررضا کوچولو جان رو کلي نشوندم رو پام، جالبه که اصلاً صداش درنميومد. فقط هِي در و ديوار و بقيه رو تماشا ميکرد. کلي هم باهاش عکس گرفتيم. يه عکسمون خيلي خوشگل شده. بعد از عمري! از يه عکسم خوشم اومد. *۶ دي *لب جهنم نشستهم. همه چيز رو ميگم به جهنم، به درک، فداي سرم! واقعاً چه اهميتي داره؟ :دي *پارسال تولد مرمر جونم رو -۶ دي- اشتباهي ۱۶ دي يادم مونده بود. بعد که تلفن زدم تبريک بگم، کلي بهم خنديد و گفت ۱۰ روز جابهجا يادت مونده؛ امسال از اول دي هِي به خودم يادم نبايد اشتباه کنم، ۱۶ دي، ۱۶ دي!!! امروز همينطوري تلفن زدم براي احوالپرسي و اينا. اون هم شروع کرد ماجراي تولد امسال و کادوها و تبريکها رو تعريف کردن! گفتم مگه تولدت ۱۰ روز ديگه نيست؟!!! باز شد مث پارسال. گفتم اصلاً ريست!.. انگار تازه تلفن زدهم، خب؟ دوباره از اول کلي احوالپرسي کرديم و تبريک گفتم بهش.. و آرزو کردم سال ديگه، ديگه درست يادم بمونه روز تولدش رو و يکي رو گير بيارم اين دختره رو قالبش کنم از شرش راحت شم! البته اون هم هميشه همين رو براي من آرزو ميکنه. وسطاي حرف هم نميدونم چي شد، شوخيشوخي خداحافظي کرديم مثلاً، من هم جديجدي قطع کردم -خب خودش گفت اينطوري بيشتر دوست داره- الان آفلاين گذاشته که چرا قطع کردي! مگه خودت نگفتي؟ من چي کار کنم خب؟ :دي *و اما بازي؛ قرار بود نکاتي باشه که بقيه دربارهي من نميدونن اما خب! ترجيح ميدم يه بار همهچيز رو بگم که ديگه کسي چيزي ازم نپرسه! يه بار بخونين، يه عمر راحتيم همهمون. ۱. تولدم ۲۴ بهمنه. به طالعبيني و گوي بلورين و قاليچهي پرنده و غول چراغ جادو و هر چيزي توي اين مايهها معتقدم يهجورايي :دي -جدي نگير زياد- توي کتاب طالعبيني هم هرچي دربارهي دختراي بهمن نوشته، من قبول دارم دربارهي خودم! ۲. در کودکي از خواهرم خيلي بدم ميومد ولي الان واقعاً دوستدارم. ميدونه خودش. ۳. از خصوصيات خوبم، پشتکارمه؛ شايد خسته شم و نق بزنم و اين چيزا اما خب دخترم! طبيعيه اينا. مهم اينه که کوتاه نميام به اين زوديا! ۴. يکي از وحشتناکترين اخلاقهام هم اينه که زود از کوره درميرم و اون روي قشنگم مياد بالا! و بعدش معمولاً کسي چيزي بهم نميگه يعني لِمم اينجوريه که کسي نبايد در اون لحظهي خاص، پا روي دم اينجانب بذاره. اگه ۵ دقيقه بعد اومدم آويزونت شدم که «از من ناراحتي؟» هم شاخ درنيار. عاديه. عوضش وقتي ديگران هم عصبانين، شعورم ميرسه که هيچي نگم بهشون. ۵. اگه کسي بتونه با اين اخلاقم کنار بياد -که زود قاطي ميکنم- از دوستي باهام -به احتمال زياد- پشيمون نميشه. کلاً آدم کسلکنندهاي نيستم؛ يعني اميدوارم نباشم. ۶. کلي هميشه آمادهي بگو بخندم اما وقتي بشينم به گريهزاري، زير يک ساعت اصلاً افت داره برام. کسي هم معمولاً نميتونه آرومم کنه. ۷. اگه کسي حرصم بده، من هم يه کاري ميکنم لجش درآد؛ بعد هم خيلي راحت، ۶ ماه باهاش حرف نميزنم. سر سوزني هم دلم نميگيره. اصولاً يه کم لجبازم گاهي. ۸. عوضش گاهي همينطوري الکي انقدر دلم ميگيره که انگار همهي غمهاي دنيا توي قلب من يکي جمع شده. اينجور موقعها معمولاً اندي گوش ميدم. خوشحالي خون اين بشر به شدت بالاست! از اينا شديداً حالم به هم ميخوره: آدمهايي که ۹. با کفش ميرن توي خونه. ۱۰. پاهاشون رو از بيرون که ميان، نميشورن. ۱۱. با دهن پر حرف ميزنن. ۱۲. آب و چاي و سوپ رو هورت ميکشن. ۱۳. سرانگشتهاشون رو با دهان و زبون پاک ميکنن. ۱۴. از خواب که بيدار ميشن، موهاشون رو شونه نزده، ميبندن. ۱۵. در نزده ميان توي خونه يا وارد اتاق خاصي ميشن. دخترايي که ۱۶. فکر ميکنن خيلي خوشگلن. ۱۷. تو-دماغي با تلفن حرف ميزنن. ۱۸. مانتوهاشون رو بس که تنگه، با پاشنهکش ميپوشن. ۱۹. کاپشنشون رو ۵ تا سايز کوچيگتر ميگيرن و هميشه سرما ميخورن چون دکمههاش بسته نميشه. ۲۰. موقع ناز دادن دوستپسرشون از عباراتي مث «جيگرشو» استفاده ميکنن. ۲۱. با مسواک قهرن عوضش براي رفتن تا سر کوچه، اندازهي ۶ تا عروسي آرايش ميکنن. پسراي ۲۱. خالهزنک و آبجيخانوم که صبح تا شب يا سر کوچهن يا دم دبيرستان دخترونهي محلشون يا پاي تلفن زر ميزنن يه بند. ۲۲. يکي از بزرگترين آرزوهاشون اينه که قاطي دخترا بشينن به مدت ۲ ساعت متوالي. ۲۳. انقدر بد همه رو نگاه ميکنن که چشمهاشون فرم گرفته کاملاً. ۲۴. هميشه دچار سانحه شدن و موهاشون سيخسيخ روي هواست (اصلاً مدل قشنگي نيست خب!) ۲۵. مردهي گردنبند و دستبندن. ۲۶. دوستدخترشون رو به جاي اسمش -فوقش با يه پسوند يا پيشوند-هميشه «عزيزم» صدا ميزنن که بگن خيلي مهربونن! ۲۷. فکر ميکنن کاراي خونه، وظيفهي دختراست. همچنين ۲۸. دخترايي که بعد از ازدواج، تازه يادشون مياد با ۲۰۰ نفر دوست بشن. ۲۹. دخترايي که توي عکسهاي اولين سالگرد ازدواجشون، بچهشون بغلشونه. ۳۰. پسرايي که ۲۰۰ تا دوستدختر دارن، به همه هم ميگن فقط تو! ۳۱. کليهي آدمهاي فضول! ۳۲. همهي اونايي که بقيه رو گاو فرض ميکنن. ۳۳. آدمهاي نون به نرخ روز خور! ۳۴. آدمهاي جانمازآبکش که خودشون از همه بدترن. ۳۵. اونايي که يه چيز رو ۱۰۰ بار بهشون ياد ميدي، باز هم بلد نيستنش! ۳۶. آدمهايي که در حضور بقيه ناخنهاشون رو کوتاه ميکنن. ۳۷. شوهرايي که فکر ميکنن هنوز عصر بردهداري ميتونه ادامه داشته باشه! ۳۸. شوهرايي که از پايين پلهها اسم زنشون رو هوار ميکشن -اين که مهم نيست ولي موضوع اينه که مثلاً- ميگن گوشيم رو جا گذاشتم. برام بيارش! ۳۹. زنهايي که بعد از ازدواج تازه ياد علاقهي شديدشون به ادامهي تحصيل ميفتن و بعد از ۴ سال کلاس کنکور رفتن، ميرن دانشگاه آزاد. شهريهش رو هم از حقوق شوهرشون برميدارن. ۴۰. دخترايي که ناهار فقط بيسکويت ميخورن که لاغر بمونن؛ عين اسکلت. ۴۱. پسراي بياحساس! ۴۲. دخترايي که ميخوان جايي برن، ميگن «بذار از آقامون اجازه بگيرم». ۴۳. بچههاي بيتربيت که حرف هيچ کس رو گوش نميدن. وقتي هم مي زني توي دهنشون، بلندتر گريه ميکنن. ۴۴. کليهي افرادي که از جاشون بلند نميشن، بعد به اولين نفري که از جلوشون رد شه، ميگن قربون دستت، يه چايي بريز برام! ۴۵. اونايي که وقتي تلفن ميزنن، انقدر تعارف تيکهپاره ميکنن که آدم نميتونه جواب بده حتي. ۴۶. کتابهاي بدون جلد ۴۷. پيري ۴۸. لباسهاي کثيفِ نشُسته ۴۹. آدمهايي که به اسم رک بودن، هرچي به دهنشون مياد به بقيه ميگن. ۵۰. خونهتکوني و گردگيري ۵۱. آلبالوپلو، شيرينپلو، کتلت و فسنجون با مرغ ۵۲. لباس اتو نزده وقتي آدم عجله داره. ۵۳. آدمهايي که هفتهاي دو بار عاشق و فارغ ميشن. ۵۴. کساني که پاي تلفن مث راديو يه لحظه هم صداشون قطع نميشه. ۵۵. دخترايي که بعد از ديپلم بلافاصله بچهداري رو از همسايه بالاييشون ياد ميگيرن. ۵۶. ازگيل و زالزالک ۵۷. آدمهاي خيلي چاق ۵۸. آدمهاي خبرکِش! ۵۹. آدمهاي چتر باز ۶۰. آدمهاي موذي و آب زيرکاه. ۶۱. بالشِ خيلي بلند! ۶۲.فوتبال ۶۳. کليهي پديدههاي مربوط به زنجماعت، بخش امور بانوان در هر اداره و سازمان، متخصصين زنان و زايمان، بخش زنان بيمارستان، آرايشگاه زنونه، همهچيز خلاصه. ۶۴. روزهاي انتخاب واحد ۶۵. آدمهايي که وقتي چيزي بهشون قرض ميدي، اون چيز ديگه به ابديت ميپيونده. ۶۶. شماعيزاده (هم خودش، هم لجههش) ۶۷. Motion Sickness ۶۸. سردرد ۶۹. مغازهدارهاي بيحوصله ۷۰. آدمهاي لجبازي که يه حرف رو انقدر تکرار ميکنن تا طرف مقابل خسته بشه و کوتاه بياد. ۷۱. آدمهاي بيملاحظه و بيشعور ۷۲. کتابهاي کسالتبار و خوابآور ۷۳. کلاسهاي دانشگاه، ساعت ۳:۳۰-۱:۳۰ ۷۴. امتحان تشريحي ۷۵. آدمهاي فاقد آي.کيو ۷۶. آزمايشگاه خاکشناسي پرديس کشاورزي دانشگاه تهران ۷۷. آدمهايي که عقلشون نميرسه دوزار پسانداز داشته باشن چون بعداً مجبور ميشن از ديگران قرض بگيرن. ۷۸. تميز کردن يخچال و گاز آشپزخونه، حمام و دستشويي ۷۹. اتو زدن شلوار ۸۰. هرگونه گاف و سوتي که نشه درستش کرد. ۸۱. آدمهاي بدقولِ پررو ۸۲. نوشتن هرگونه گزارش کار ۸۳. محمدرضا گلزار (چون احساس خوشتيپي داره خفهش ميکنه.) ۸۴. فوق ديپلم ۸۵. آشپزي وقتي که توي مودش نباشم ۸۶. تيتراژ سريالها وقتي هر ننه قمري ميشينه آواز ميخونه. ۸۷. پسرايي که زود گريهشون ميگيره ۸۸. دخترايي که با بي.افشون دعوا ميکنن. بعد سر دوستاشون نق مي زنن که «پشيمون شدم. عجب غلطي کردم.» ۸۹. آدمهاي بيادب ۹۰. انتظار ۹۱. قبض تلفن ۹۲. النگو ۹۳. دامن ماکسي! ۹۴. هرگونه کنسلي! ۹۵. مينيبوس ۹۶. دنده عوض کردن موقع رانندگي ۹۷. تمديد دفترچهي بيمه ۹۸. گِن! ۹۹. مدل موهاي کوتاه دخترونه ۱۰۰. شلواري که زانو بندازه! ۱۰۱. طلاي زرد ۱۰۲. جورابشلواري ۱۰۳. مزاحم تلفني ۱۰۴. الصاق! عکس بازيگرها و فوتباليستها روي ديوار اتاق ۱۰۵. آدمهايي که هِي پاي تلفن ميگن «ديگه چه خبرا؟» ۱۰۶. صف و پديدهي صف ايستادن ۱۰۷. نانوايي ۱۰۸. بوق اشغال ۱۰۹. آشناهايي که بيموقع سر و کلهشون پيدا ميشه. ۱۱۰.مهمون سر زده وقتي ميخواي بري حمام. ۱۱۱. عيد ديدني ۱۱۲. نرمافزار Excel ۱۱۳. قهر بودن بيشتر از ۲ روز ۱۱۴. اسپم = هرزنامه ۱۱۵. معدلسازيهاي مسخرهي فرهنگستان زبان و ادب پارسي ۱۱۶. سانسور فيلم و فيلم سانسور شده ۱۱۷. هر فونتي توي بلاگ به جز Tahoma ۱۱۸. عکس ۴*۳ و اصرار اطرافيان براي عکس گرفتن ۱۱۹. بوي غذاي سوخته ۱۲۰. ماکاروني بدون پياز ۱۲۱. آدمهايي که هميشه يه جايي -پاتوق- ولو ئن مث فستفود يا سايت دانشکده مثلاً. ۱۲۲. نمرهي زير ۵/۱۰. ۱۲۳. هر کي موهاش رو از ته ميزنه هميشه. ۱۲۴. مردايي که موهاشون رو قهوهاي ميکنن، بعد که رنگش ميره انگار زنگ زدهن دقيقاً! ۱۲۵. دختربچهي مدرسهاي ۱۲۶. عروسي که ديپلم نداره. ۱۲۷. پسرهاي دبيرستاني که با مامانشون دربارهي زن گرفتن بحث ميکنن هر روز. ۱۲۸. گيمنت ۱۲۹. آکنه ۱۳۰. انسانهايِ زيادي پاستوريزه ۱۳۱. جزوهي بدخط ۱۳۲. مجلس ختم، مراسم تدفين و کليهي مسائل مربوطه ۱۳۳. حرفهاي مثبتانه ۱۳۴. دروغ گفتن ۱۳۵. فيلم هندي ۱۳۶. فاميلهاي شوهر آدم وقتي توي همهچيز فضولي ميکنن. ۱۳۷. هرگونه تلفني که دو متر سيم داشته باشه ۱۳۸. اسمهايي مث صغري و زلفعلي ۱۳۹. دعوت کردن همهي فک و فاميل -تا هفت نسل- به مراسم عروسي ۱۴۰. دامادي که سربازي نرفته (يا بره يا معاف شه خب!) ۱۴۲. دعوت کردن همهي فاميل براي مراسم جهازبرون (بردن جهيزيهي عروس به منزل داماد) چون هم خيلي خالهزنکانهس، هم اينکه بعداً چيزايي دربارهي خودت ميشنوي که شاخ درمياري. ۱۴۳. آدمايي که به خاطر نمره، غش و ضعف ميکنن. ۱۴۴. مهريهي بيشتر از ۴۰۰ تا سکه! ۱۴۵. مادر شوهر بيشخصيت ۱۴۶. کليهي آدمهايي که وقتي جلوشون راه ميري، حسابي براندازت ميکنن. ۱۴۷. چاي ريختن براي بيشتر از ۶ نفر ۱۴۸. شستن سفرهي کثيف ۱۴۹. جدولي که بلد نيستم حل کنمش ۱۵۰. مجلس خواستگاري ۱۵۱. سايهيسبز ۱۵۲. پسرهايي که مامانشون براشون زن انتخاب ميکنه، اونا هم ذوق ميکنن. ۱۵۳. زنهاي بي دست و پا ۱۵۴. بستري شدن در بيمارستان ۱۵۵. سبزي خرد کردن ۱۵۶. چايساز ۱۵۷. نشستن به مدت يک ساعت زير سشوار آرايشگاه ۱۵۸. حالت تهوع ۱۵۹. آزمايشگاه ۱۶۰. آدمهاي بدهيکل ي که هرچي دلشون ميخواد، مي پوشن! ۱۶۱. بند انداختن ۱۶۲. گربه، سوسک، موش، مار و جونور جماعت درکل ۱۶۳. فيلم سينمايي تکراري ۱۶۴.کلمهي انگليسياي که معنيش رو هِي يادم ميره. ۱۶۵.سارقان ادبي! که لينک نميدن به مطلب! ۱۶۶. دلقکهاي سيرک که دماغشون قرمزه. ۱۶۷. مريض شدن ۱۶۸. پسرايي که يه عمر ميرن بدنسازي که آخرش هيکل شون بشه عينِ قلک ۱۶۹. نگراني ۱۷۰.حنابندون ۱۷۱. بلاتکليفي ۱۷۲. کاراي اداري ۱۷۳. کابوس ديدن ۱۷۴. ميلباکس خالي ۱۷۵. دخترايي که هميشه ناخنهاشون رو کاملاً کوتاه ميکنن (چطوري ميتونن؟) ۱۷۶. پذيرايي رسمي از مهمون ۱۷۷. آدمهاي مغرور و خيرهسر ۱۷۸. پز دادن، چشموهمچشمي و درکل رفتارهايي که مخصوص دختراي بيسواده. ۱۷۹. دانشگاه آزاد ۱۸۰. پاتختي ۱۸۱. نصب ويندوز ۱۸۲. وجداندرد بعد از وقت تلف کردن يا درس نخوندن ۱۸۳. ديدن خواستگار قبليت وقتي اصلاً اعصاب نداري. ۱۸۴. آدمهايي که وقتي ازشون نظر نخواستي، هي نظر ميدن. ۱۸۵.بوسيدن رسمي کسي که دوستش نداري ولي توي مهموني به زور ميخواد بوست کنه. ۱۸۶. آدمهايي که معاشقه و ۴ تا رمانتيک بلد نيستن اصلاً. حالا چيزايي که دوست دارم: ۱۸۷. خانواده و دوستام (دونهدونه اسم ببرم؟) ۱۸۸. کتاب ۱۸۹. عطر ۱۹۰. لباس نو ۱۹۱. کفش سفيد ۱۹۲. ماه ۱۹۳. حوض وسط حياط ۱۹۴. خونه ۱۹۵. کامپيوتر ۱۹۶. هرگونه فايل mp3 ۱۹۷. عکسهاي قديمي خندهدار اطرافيان که فکر ميکنن خيلي باکلاس شدن تازگيا.(مخصوصاً اونايي که بينیشون رو عمل کردن.) ۱۹۸.آلبوم عکس ۱۹۹. کشف اين نکته که فلان آدم خيلي جدي، توي زندگي شخصيش خيلي مهربونه. ۲۰۰. فيلم عروسي ۲۰۱. جک و اس.ام.اس و بلوتوث ۲۰۲. ايميل وقتي اصلاً انتظارش رو نداري. ۲۰۳. ناهار خوردن با دوستان ۲۰۴. شبدر ۲۰۵. موهاي بلند دخترونه ۲۰۶. کفش اسپرت راحت که بشه حسابي باهاش جفتک چهارگوش انداخت. ۲۰۷. رژ لب صورتي ۲۰۸. نمرهي بالاي ۱۷ ۲۰۹. آب و آبپرتقال ۲۱۰. هر کسي که مريمي صدام ميزنه ۲۱۱. آببازي ۲۱۲. فوق ليسانس ۲۱۳. رنگ آبي و هر چيزي که آبي باشه اصولاً ۲۱۴. کتابهاي پائولو با ترجمهي فقططططط آرش حجازي ۲۱۵. مسافرت با آدمهاي خوشسفر به مقاصد نامعلوم، ماجراجويي و لذتهاي اين مدلي. ۲۱۶. صداي جيرجيرک ۲۱۷. اثر انواع و اقسام رژ لب روي لُپهاي بچه کوچولوها ۲۱۸.برف خشک (آبکي نباشه) ۲۱۹. بارون ۲۲۰. شب ۲۲۱. عدد۲ ۲۲۲.صداي محمد اصفهاني و در کل، آواز خوندن (خارج نخون فقط) ۲۲۳. اندي ۲۲۴. دستبند و انگشتر ۲۲۵. بوي قهوه ۲۲۶. خرمهره! و گردنبندهاي رنگي ۲۲۷. آب پرتقال ۲۲۸. اينکه وقتي داريم با دوستم راه ميريم، دست هم رو بگيريم. ۲۲۹. هرگونه هديه دادن / گرفتن ۲۳۰. دستکش (چون زمستونا هميشه دستام يخ ميزنه) ۲۳۱.دعا کردن وقتي خيلي حالم گرفتهس. ۲۳۲. چمن ۲۳۳. اينکه آسمون، آبيه. ۲۳۴. کامران و هومن وقتي دوتايي ميرقصن. ۲۳۵. پيشرفت علم ۲۳۶. اصفهان و شيراز ۲۳۷. اينکه خدا وجود داره. ۲۳۸. هرگونه Hug با رضايت طرفين ۲۳۹. تماشاي نفس کشيدن آدمهايي که دوستشون دارم. ۲۴۰. اينترنت ۲۴۱. تلفظ کلمههاي سخت ولي خوشگل انگليسي ۲۴۲. عيد ۲۴۳. درخت ۲۴۴. وبلاگم ۲۴۵. کلمههاي «هخامنشيان»، «تخت جمشيد» و «samultaneously». ۲۳۶. بوسيدن ۲۳۷. خورشت قيمه (دستپخت خواهرم)، قورمه سبزي (دستپخت مامانم) و ماکاروني (شاهکار خودم!) ۲۳۸. داستانهاي کوتاه ۲۳۹. «کيمياگر» پائولو کوئيلو (هروقت حالم اساساً گرفتهس، ميخونمش و معتقدم هرکس بايد در عمرش حداقل يک بار اين کتاب رو بخونه.) ۲۴۰. آدمهايي که سر امتحان تقلب ميرسونن؛ يکيش خودم! ۲۴۱. نوازش ۲۴۲. Advanced Dictionary ۲۴۳. سوپ ۲۴۴. ليوان خوشگل ۲۴۵. مفهوم «سايه» ۲۴۶. عروسي دوستام (راحتترم اگه فيلمش رو بدن ببينم. دوست ندارم توي جشن شرکت کنم زياد) ۲۴۷. شکم صاف! ۲۴۸. انسانهاي فهميده ۲۴۹. سعدي (يه زماني اگه سعدي زنده بود حتماً ميرفتم به زور زنش ميشدم!) ۲۵۰. رقصيدن وسط خيابون (جنونآميز به نظر ميرسه ولي خب خوشم مياد. چه کار کنم؟) ۲۵۱. دخترخاله کوچيکم ۲۵۲. چراغوني روزاي عيد ۲۵۳. اسنک چرخي ۲۵۴. فيلم ترسناک ۲۵۵. خنده ۲۵۶. بچهي ۵/۱ ساله ۲۵۷. کرانچي ۲۵۸. حوله پخته (سيرابي) ۲۵۹. آفلاين ۲۶۰. مفهوم «دوست داشتن» ۲۶۱. جملهي Give me a kiss ۲۶۲. آشتي کردن ۲۶۳. پيادهروي ۲۶۴. شعر ۲۶۵. حلقه، گوشوارهاي که شکلِ حلقه باشه و هر چيزي توي اين مايهها. ۲۶۶. گل (بو ش بيشتر از خودش حتي) ۲۶۷. بازم وبلاگم! ۲۶۸. مهربوني ۲۶۹. آدمهايي که زود عصباني نميشن و در کل، قسمتِ عصبانيت مغزشون هميشه تعطيله. ۲۷۰. آدمهاي باحال که هميشه پايهي همهچيز هستن. ۲۷۱. ويزيتورهاي بلاگم ۲۷۲. آدمهاي غير قابل پيشبيني (مث خودم) ۲۷۳. کيکهاي خيلي خوشگل؛ هرچند دلم رو ميزنه، نميتونم بخورم. ۲۷۴. دوست خوبم: کامپيوتر جان! ۲۷۵. کليهي وسايل ارتباطي از قبيل نامهکاغذي، ايميل، اس.ام.اس، تلفن، پيجر و جغد (به رسم داستانهاي هري پاتر) ۲۷۶. داستانهاي هري پاتر، اسنيپِ غير قابل پيشبيني و حمايتهاي پروفسور دامبلدور. ۲۷۷. لحظهاي که يه بچهي کوچولو اسمم رو ميگه. ديگه؟ ۲۷۸. تو خريد کردن، اصلاً گيره نيستم! اولين چيزي رو که خوب باشه به نظرم ميخرم. حال ندارم ۱۰۰ ساعت همهجا رو گز کنم! بلد هم نيستم چونه بزنم. خيلي اگه لطف کنم، ميپرسم با تخفيفش چند؟ ۲۷۹. معتقدم واقعاً لزومي نداره آدم انقدر توي همهي غذاها هِي روغن بريزه؛ عادت هم ندارم به غذاهاي خيلي چرب. براي همين اگه کسي بتونه راضيم کنه که برم پيشش مهموني، به احتمال زياد حالم بد ميشه. به روغن حساسيت پيدا کردم اصلاً. ۲۸۰. هيچوقت ياد نميگيرم شنا کردن رو ولي تماشاي مسابقههاي شنا رو واقعاً دوست دارم. بعضيا دقيقاً مثِ ماهي شنا ميکنن. ۲۸۱. از دکمه ی enter کیبرد خیلی خوشم میاد. ۲۸۲. شب، خونهی کسی موندن -خاله، عمه، مادربزرگ، هرکسی- برام مساوی مرگه! شدیدا حس میکنم هیچجا خونهی خود آدم نمیشه. ۲۸۳. بدم میاد کسی تلفن بزنه ولی تا صدای ضبط شدهی روی انسرینگ رو بشنوه، قطع کنه تلفن رو. ۲۸۴. از جوراب نو هیچوقت سیر نمیشم. ۲۸۵. فکر میکنم ازدواج فامیلی زیاد جالب نیست در اکثر موارد. مگه آدم قحطه؟ ۲۸۶. از کارای بیموقع و غیر منتظره استقبال میکنم. عوضش از اینکه مثلاً ۵ روز منتظر مناسبت یا کار خاصی باشم، واقعاً متنفرم. ۲۸۷. از مسافرت خانوادگی خوشم نمیاد. خوش نمیگذره بهم. ضمن اینکه یکی باید همهش مراقبم باشه. توی ماشین در حال حرکت، حالم بد میشه. ۲۸۸. سالی ۲۰۰ بار سرما میخورم. شاید بشه گفت بزرگترین مشکل زندگیم همینه :دی مریض بدی نیستم. نق نمیزنم اصلاً ولی اگه کسی برام سوپ درست کنه، واقعا لطف بزرگی در حقم کرده. ۲۸۹. حالا که حرفش شد، این رو هم بگم که خوشحالم که دیگه از آمپول زدن نمیترسم! ۲۹۰. همیشه دلم میخواست یه روز ۲۰ سالم بشه! وقتی ۲۰ سالم شد، حس کردم خیلی پیر شدم! ۲۹۱. معتقدم بچه بزرگ کردن، وقت تلف کردنه. ۲۹۲. از مخترعین و مکتشفین بزرگ دنیا مخصوصا گراهامبل و نیوتن هر روز تشکر میکنم. به بشریت خدمت کردن واقعاً. دستشون درد نکنه. ۲۹۳. بعضی وقتا فکر میکنم آدم خیلی غصهی چیزای الکی رو میخوره چون یه جورایی مطمئنه که حالا یک ساعت دیگه، یه روز دیگه، هفتهی دیگه یا ماه آینده شاید یه اتفاقی بیفته که خوشحال بشه، حالش بهتر بشه. کلی کتاب خوندم که تا باورم شد که این طرز فکر، اشتباهه. واقعا نمیشه مطمئن بود که فردایی هم هست. نه اینکه آدم همیشه ماتم بگیره؛ دقیقاً بر عکس. همیشه باید فکر کنه تنها چیزی که مهمه، درست استفاده کردن از لحظهاکنونه. ۲۹۴. همیشه به همه میگم که آدم باید برای خودش زندگی کنه. اینکه بخوای همه رو از خودت راضی نگهداری، اشتباهترین کار دنیاست. اگه تو زندهای، حتماً لایق زنده بودن بودهای. پس خودت دربارهش تصمیم بگیر. نمیگم مشورت نه! ولی به هر حال، این زندگی توئه. دو دستی به غریبهها تقدیمش نکن. اونا اگه بلدن، زندگی خودشون رو درست میکنن. ۲۹۵. اگه بخوام نصیحت کنم، ترجیح میدم بگم خوبی، تنها چیزیه که همیشه میمونه. هیچوقت هم ازش ضرر نمیکنی یا از انجامدادنش، پشیمون نمیشی. ۲۹۶. سامان گلریز -که یه مدت، مربی آشپزی برنامهی خانواده بود چند سال پیش- توی یک مصاحبه در جواب اینکه چرا تا حالا ازدواج نکرده، گفته بود به نظر من، ازدواج یک وظیفه نیست. یه معجزهس. اون موقع نفهمیدم چی میگه. جدیداً به این نتیجه رسیدم که درست گفته و میخوام اضافه کنم که آدم، یا هیچوقت ازدواج نمیکنه یا اول کلی تلاش میکنه تا اون کسی رو که میخواد،پیدا کنه. ۲۹۷. هم به اختیار آدمها توی زندگی معتقدم، هم به سرنوشت. خودم رو کشتم تا تونستم هردوش رو کنار هم بذارم. ۲۹۸. وقتی ۱۵ سالم بود، معلمم بهم گفت همیشه درس بخون. درس خوندن، خیلی از خلاء های زندگی آدم رو پر میکنه. الان میفهمم چی میگفت اون زمان. ۲۹۹. پروفسور حسابی رو واقعاً ستایش میکنم. از مدل صحبت کردن پسر ایشون -مهندس حسابی- هم خیلی خوشم میاد. نه اون از حرف زدن خسته میشه، نه بقیه از گوش دادن به حرفاش. ۳۰۰. از بچگی دلم میخواست وقتی بزرگ شدم مهندس بشم. وقتی شدم، دیگه ذوقش از سرم افتاده بود! ۳۰۱. کلی زمین خوردم تا دوچرخهبازی یاد گرفتم. کلی هم حرص خوردم تا رانندگی رو یاد گرفتم. مقایسه که میکنم، میبینم دوچرخهبازی خیلی لذتش بیشتره. ۳۰۲. گاهی وقتا واقعاً دلم میخواد قالیچهی پرنده یا گوی بلورین داشته باشم! خیلی جدی! کاش میشد. خوب بودها! به تو هم میدادمش استفاده کنی اون وقت. ۳۰۳. همیشه از مامان و بابام ممنونم. حتی رو م نمیشه این رو بگم بهشون. ۳۰۴. هیچچیز این دنیا تصادفی نیست. همیشه میگم! ۳۰۵. شیر رو همینطوری نمیتونم بخورم. یا شیرکاکائو یا شیرموز. آخرش هم پوکی استخوان نگیرم، شانس آوردهم. ۳۰۶. تخصصم دوست شدن با آدمهای تازهس. ۳۰۸. از چاقی بدم میاد. چرا ورزش نمیکنن بعضیا؟ ۳۰۷. اگه بگی یه شعر بخون، این رو میخونم: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد / دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی. ۳۰۸: اصولاً خداي دقتم! کم پيش مياد متوجه چيز جديد يا تغيير خاصي در آدم يا مکاني بشم و اگه بخواي چيزي رو ببينم، بايد حتماً بهم نشونش بدي. خودم معمولاً نميبينم چيزي رو. براي همين موقع اظهار نظر -غيبت :دي- دربارهي لباس و مدل مو و مدل وسايل کسي اصولاً چيزي ندارم که بگم! پ.ن: نه اينکه نفسِ عمل بد باشهها! :پي ۳۰۹: از آدمهاي پرچونه واقعاً بدم مياد. اصلاً اگه صداي کسي رو بيشتر از نيم ساعتِ متوالي بشنوم، شديداً سردرد ميگيرم. براي همين سرِ کلاس نشستن، وقتي استاد بلند صحبت ميکنه، برام خيلي سخته. ۳۱۰: گاهي ۱۰۰ ساعت ساکت و آروم يه جا ميشينم، گاهي دوست دارم از ديوار راست هم برم بالا. البته الان ديگه ياد گرفتهم در صورت لزوم، ظاهر رو حفظ کنم ولي باطنم مث اون موقعهاست که يهجا بند نميشدم. ۳۱۱. وقتي کسي زياد حرفِ بيخود ميزنه، فضولي ميکنه يا رفتارش قابل تحمل نيست، کمکم قيافهي من نميدونم چه شکلي ميشه که آشنايان محترم، متوجه ميشن الان اون روم مياد بالا! و اگه خودم رو بکشم که چيزي به طرف نگم، حتماً صحنه رو ترک ميکنم! لزومي نميبينم به خاطر رودرواسي کردن کسي رو پررو کنم. ۳۱۲. معتقدم حاضرجواببودن خصيصهي خوبيه. دقيقاً به همون دليلِ بالا. طرف مقابلت پررو نميشه. آخه ايرانيها اگه پررو بشن، کنار اومدن باهاشون خيلي سخت ميشه! :پي ۳۱۲. خوب جُک تعريف ميکنم. به هر جک تکرارياي هم دو ساعت ميخندم. ۳۱۳. معتقدم خنديدن با صداي بلند -به جز در مجلس ختم- اصلاً اشکالي نداره؛ به اين شرط که مدل خندهت قشنگ باشه -بعضيا خيلي زشت ميخندن- دبيرستان که بودم، معلم ورزشمون هميشه ميگفت آروم بخنديدن که رفتين دانشگاه، استاد بهتون تذکر نده. توي دانشگاه هم هر وقت لازم بود! کلي ميخنديديم سر کلاس، کسي هم چيزي نميگفت. اصولاً از آدمايي که خيلي ميگن «دختر بايد اينجوري باشه، دختر نبايد اونجوري باشه» خوشم نمياد. ۳۱۴. از کساني که ميگن صداي خندهم رو دوست دارن، يه جور خاصي خوشم مياد! ۳۱۵. از بين ضربالمثلها به «تعريف از خود کردن، ... ...ه» ارادت خاصي دارم چون دقيقاً همينه. ۳۱۶. وقتي مهمون غير رسمي مياد خونهمون، بهش ميگم که طبق يک مثلِ قديمي، مهمون، خرِ صاحبخونهس. وقتي من برم خونهي اونا، ميگم بيا راجع به هر چيزي صحبت کنيم جز روابط مهمون و صاحبخونه! ۳۱۷. اصولاً آدم مُردني و بيجوني هستم. به زبونِ درازم نگاه نکن. ۳۱۸. همه معتقدن چهرهم خيلي بچهمثبتتر از خودم به نظر ميرسه و خيلي هم مظلومتر. به نظر خودم، مظلوم بودن هم به اندازهي ظالم بودن، بد ه. ۳۱۹. دوست دارم آدم خوبي باشم. کاري از دستم بربياد براي کسي، کوتاهي نميکنم. ۳۲۰. از سوالکردن خجالت نميکشم، مخصوصاً سر کلاس. هميشه ميگم «اگه بلد بودم، جاي استاد نشسته بودم، نه اينورِ کلاس!» :دي ۳۲۱. هروقت خيلي دلم بگيره ميرم کتاب ميخرم! حالم خوب ميشه. ۳۲۲. يکي از سوالهاي بزرگ زندگيم هميشه اين بوده که مردهاي ايراني، در خودشون چي ميبينن که انقدر قبول دارن خودشون رو؟! ۳۲۳. گلهاي مريم و رز رو خيلي دوست دارم. ۳۲۴. از مهمونيهايي که به منظور رفع تلکيف برگزار ميشن، خيييييلي بدم مياد. همچنين از کادوهاي زورکي! و رفت و آمد با فاميلهايي که ازشون خوشم نمياد. هميشه ميگم آدم با ۴ نفر معاشرت ميکنه، عوضش لذت ميبره. مجبور که نيستيم خب. ۳۲۵. نميدونم شبها پشهها کجا ميرن. ۳۲۶. دوست دارم هر شب يه سريال رو دنبال کنم؛ حس خوبي بهم ميده. ۳۲۷. دوست دارم بعضي وقتا با خودم تنها باشم؛ واقعاً لازمه. ۳۲۷. وقتي کفش پاشنهبلند بپوشم، ديگه نميتونم جفتکچهارگوش بندازم. براي همين هميشه کفش اسپرت رو ترجيح ميدم. ۳۲۸. خوشم نمياد از پسرايي که هميشه يا کاملاً رسمي لباس ميپوشن يا کاملاً غير رسمي. ۳۲۹. از اون مدل شال سر کردن که نصف موهات بايد از عقب بيرون باشه، بدم مياد. مسخرهس به نظرم مخصوصاً اينکه ديدم بعضيا که موهاشون کوتاهه، چه تلاشي ميکنن که به زوووور بتونن موهاشون رو ببندن که از پشت شال بياد بيرون حتماً. ۳۳۰. از آدمهايي که مناسب سنشون لباس نميپوشن و همچنين از آدمهاي بدقول خوشم نمياد. ۳۳۱. از انسانهاي بيغ (بيق؟) خوشم نمياد. سر خودشون کلاه ميره. بقيه هم احمق فرضشون ميکنن هميشه. ۳۳۲. از دست کسي نميتونم چيزي بخورم يعني مثلاً کسي برام ميوه پوست بگيره، بدم مياد. هيچوقت نميخورم. تنها استثناءش هم مامانمه ولي نديدم کسي اين رو دربارهي خودم انجام بده. همه قبول ميکنن. ۳۳۳. لواشک دوست دارم و هر کسي رو که برام لواشک بخره. ۳۳۴. يکي از سالمترين تفريحات دنيا، بيدار نشستن تا ساعت ۳ صبحه، با دوستان، پفک و چيپس و کرانچي و اين چيزا و خب بعد از ساعت ۱۲ همه ميزنن اون کانال، هِي چرت و پرت ميگن و لو ميدن خودشون رو. يکي از سوالهاي مطروحه هميشه اينه که «اگه الان، قاليچهي پرنده داشتي، کجا ميرفتي؟» جالبه که جوابها رو همه ميدونن! چون قبلاً ۲۰۰ بار گفته شده. اگه به بيدار موندن عادت داشته باشي، کلي ميخندي. ۳۳۵. براي توصيف خودم، از عباراتي مث لوس، نُنُر و بچهننه استفاده ميکنم. البته هيچکدومش نيستم به مفهوم واقعي کلمه؛ فقط گاهي يه کم زودرنج ميشم، ميشکنم زود. ۳۳۶. وقتي بند کنم به يه چيزي، ولکنش نيستم ديگه. اگر هم نخوام کاري رو انجام بدم، همهي دنيا هم که به خط شن، نميتونن مجبورم کنن. ۳۳۷. از محيطها و مشاغل درماني متنفرم. ۳۳۸. معتقدم بعضي از وبلاگها چسبناکن. يه بار که ببيني، ديگه دوست داري هِي چک کني ببيني طرف کِي آپديت ميکنه. ۳۳۹. تمرين ميکنم که بتونم با چيزاي به ظاهر کوچيک، کلي خوشحال بشم. ۳۴۰. آدم بيمعرفتي نيستم؛ دوست ندارم باشم. ۳۴۱. علاقهي عجيبي دارم به خوندنِ چشمهاي آدما. معمولاً با همون برخوردِ اول، تشخيص ميدم با فلاني ميتونم کنار بيام يا نه، ميخوام با هم دوست باشيم يا نه، از مدلش خوشم مياد يا نه. ۳۴۲. از کار کردن روي عکسها با نرمافزار فتوشاپ خيلي خوشم مياد. ۳۴۴. دلم ميخواد اهرام مصر رو از نزديک ببينم. ۳۴۵. هميشه فکر ميکنم خوانندهها موقع کنسرت، دانشجوهاي دکترا موقع دفاع از پاياننامهشون و مجريهاي برنامههاي زندهي تلويزيوني وقتي مجبورن براي پر کردن وقت برنامه کلي چرت و پرت بگن دقيقاً چه احساسي دارن. خودم از اينکه مرکز توجه باشم، اصلاً خوشم نمياد. ۳۴۶. رفتوآمد با همسايهها رو نميپسندم اصلاً ولي لازم باشه حتماً بهشون کمک ميکنم يا اگه آشنا باشيم، شايد برم مثلاً عيادت طرف يا حتي کمک کنم اتاقش رو جمعوجور کنه وقتي که خودش نميتونه. زياد نميشه عکسالعملهام رو حدس زد در کل. خودم هم گاهي از خودم تعجب ميکنم. ۳۴۷. هميشه يادت باشه: يک. انسانها موجودات فراموشکار و قدرناشناسي هستن. دو براي کسي بمير که برات تب کنه. اينا رو ميگم هميشه. ۳۴۸. هيچگونه استعدادي در شهرشناسي، ياد گرفتن اسم خيابونها و مسيرها ندارم. عوضش عاشق اينم که آدرس خونهي دوستم رو بنويسم روي يه کاغذ. کلي گم بشم، چهار ساعت تمام بگردم تا پيداش کنم بالاخره. انقدر ميچسبه. عوض ش انقدر رنگی به همه آدرس میدم که هرقدر هم تلاش کنن، امکان نداره بتونن گم بشن! ۳۴۹. گاهي که حوصلهم سر ميره، ميگم خوش به حال اونايي که توي عکاسي کار ميکنن. کلي عکس و فيلم تماشا ميکنن هميشه. ۳۵۰. خيلي بد عکسم. هميشهي خدا نگران اينم که اگه عکسهاي عروسيم زشت بشه، چي کار کنم؟ ۳۵۱. زير درخت نشستن رو با هيچي عوض نميکنم. ۳۵۲. از عوض کردنِ آبِ تنگِ ماهي ميترسم. همينطور از مرغ و ماهي پاک کردن و دندون مصنوعی! ۳۵۳. از قيافهي دخترايي که بينيشون رو عمل ميکنن -مگر در موارد خاص که بينيشون واااقعاً بدفرمه- خوشم نمياد؛ خيلي مصنوعي ميشه چهرهشون. ۳۵۴. گاهي سعي ميکنم صحنههايي از زندگي شخصيِ سربازهايِ روي کتيبههاي تخت جمشيد رو حدس بزنم يا تصور کنم زنهاشون چه شکلي بودن. ۳۵۵. تا اسم مصر رو ميشنوم ياد روباه ميفتم؛ نميدونم چرا! شکل يه آدم با صورت روباه مياد توي ذهنم. ۳۵۶. از قبر ميترسم ولي کلمهي مقبره يه جور خاصي قلقلکم ميده. ياد گنج پيدا کردن ميفتم انگار! ۳۵۷. از کارتونهاي سندباد، عليبابا و چهل دزد بغداد، کارآگاه گجت و خانوادهي دکتر ارنست خيلي خوشم ميومد وقتي کوچولو بودم. ۳۵۸. يه بار با دمپايي زدم توي دهن پسر همسايه بغليمون چون يه حرکت خيلي زشت انجام داد که من رو حرص بده -آره! همون! درست حدس زدي- اون هم دويد رفت مامانش رو صدا زد. مامانش اومد، حالا عصباني. گفت چرا اين کار رو کردي؟ گفتم چون بچهتون خيلي بيادبه. گفت تو بايد اين رو به من بگي که ادبش کنم. گفتم اگه قرار بود ادبش کني، به اندازهي کافي وقت بوده. هنوز وقتي يادم ميفته، ميگم چقدر پررو بودم! البته حقش هم بودا! حرکتش خيلي زشت بود. ۳۵۹. گاهي ميگم چي ميشد ميتونستم يه بار پرواز کنم؟ دوست دارم بدونم بال و پر داشتن چطوريه. ۳۶۱. هيچوقت نتونستم تصور کنم چطوري پروتئينسازي در بدن انجام ميشه! اونايي که زيست پيشدانشگاهي رو خوندن، ميدونن از چي حرف ميزنم. خودِ سلول رو نميشه تصور کرد با اون همه دم و دستگاه! چه برسه به ام.آر.اِن.اِي و اين چيزا. ۳۶۲. دوست دارم بدونم نوزادا وقتي زل ميزنن به آدم، چي ميبينن يا به چي فکر ميکنن. ۳۶۳. دوستداشتن خوشگلترين چيزِ دنياست. اين رو هر روز به خودم ميگم. ۳۶۴. يکي از بزرگترين آرزوهام اينه که جادهي تهران-شمال رو در حالت نشسته تماشا کنم! بس که حالم بد ميشه، هميشه دراز ميکشم، براي همين از همهي جاده فقط شاخههاي بالاي درختا و ابراي توي آسمون رو ميتونم ببينم. هرچند همونش هم خيلي قشنگه. ۳۶۵. يادم رفته بود بگم: از جوراب سياه -زنونه و مردونهش فرقي نداره- لباس بيمارستان، تماشاي مسابقات فوتبال و دِه خوشم نمياد. ۳۶۶. دو ساعته دارم پرت و پلا ميگم. تو هم نشستي گوش ميدي با دقت. اگه با همين توجه و دقت درس خونده بودي، الان دکترا داشتي! واقعاً کار مهمتری نداري؟ از دوستان عزیز به خاطر دعوت نمودن اینجانب به یلدا بازی! تشکر می کنم. خب! سخن کوتاه می کنم! که نوبت به بقیه هم برسه ((: *۵ دي *قديميا هرچي گفتن درسته انگار. يکيش همين «با بچه نکن بازي»... *گير شدم وبلاگ Veroneeque رو بخونم هميشه! خوشم مياد ازش يهجورايي؛ مخصوصاً که به بازي جديد وبلاگي دعوتم هم کرده (: چيز خاصي نيست. ميشيني از خودت تعريف ميکني کلي :دي با کمال ميل قبول ميکنم عزيزم! دوستان اين ليست کناري همه دعوتن از نظر من. حال ندارم دونهدونه اسم ببرم الان. لوس نشين لطفاً. [Link] [2 comments] |