About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, December 31, 2005
Format
*۱۰ دي ۸۴ *هنوز تاريکه...سعي مي کنم آهسته تر قدم بردارم..که ديرتر برسم..کاري ندارم که بخوام بدوم..با کسي حرف نمي زنم..آروم <شيطان و دوشيزه پريم> رو مي خونم..فقط نگاش مي کنم در واقع..و سعي مي کنم بفهمم معني کلمه ها رو..ساعت رو نگاه مي کنم..۷ ميشه..حالا خودم رو دارم لااقل.. *لعنت به من اگه ديگه با تو تحقيق بردارم! حالمو به هم مي زني از همه چيز! جالبه که فکر مي کني اين منم که از زير کار -خيلي محترمانه- شونه خالي مي کنم! نه! تو دوست داري زيادي کار بتراشي.به درک! هرطوري تو ميخواي ميشه موقع تحويل! اينم چيزيه که بگم مهمه و سرش کل بزنم؟ هر مدلي تو ميخواي، هر جلدي، هر متني..همه کاراش رو هم انجام دادم از اينايي که با من بود انجامش..ولي دفعه ي آخرم شد..سوهان روح! *باشه..وسايلت رو خراب نمي کنم! ولي اين تنها قسمت حرفات بود که انجام ميشه.درباره ي لقب هم..يادته گفتم اسم سرخپوستي ت چيه؟ گفتي اسم سرخپوستي م کجا بود؟ گفتم مال من <گاهي حوصله> س.اينم مال تو.خوبه که خوبه.. *کفشامو در میام.میام تا وسطای رودخونه.تو اونجایی..با قایقت..نمیخوام بیای اینورتر.فرقی نداره جریان آب بیاردت یا خودت پارو بزنی.نباید بیای..دستامو میذارم روی بدنه ی قایق.با تمام قدرت هلش میدم.از خودم دورش می کنم.به چیزی دست نزن.پارو هم نزن.آروم بشین.وقتی رسیدی به ساحل، پیاده شو.قایق رو ول کن.فقط با تمام قدرت بدو.یه نفس بدو.اونقدر که حسابی دور شی.فکر کن راه صد ساله رو باید یه شبه برگردی.تند بدو..بدو..به پشت سرت نگاه نکن.نگران من نشو.من بلدم روی آبها راه برم.من خیلی معجزه بلدم.هیچ وقت نمی تونی بشمری چند تا.. *به بهانه ي اينکه دوشنبه امتحان نيم -ترم زبانه، سه شنبه و چهارشنبه هم امتحاناي دانشگاه، امشب کلاس زبان رو نرفتم.پيش خودم اين بهانه رو آوردم..ولي حقيقتش اينه که اصلاً حسش نيست.برام شبيه اتلاف وقت و پوله! کلاس خيلي کسالت آور شده.امير و شهاب که يه کلمه هم حرف نمي زنن.کاملاً سکوت رو رعايت مي کنن.فرناز و اون خانومه هم همينطور..نغمه همه ش خسته س چون از سر کار مياد و اگه باهاش حرف نزنيم، فکر نکنم بدش بياد بگيره بخوابه.مريم خوبه حالش اغلب ولي اونم يا ريز ريز با ما حرف مي زنه يا ساکته و همه درس رو دوست نداريم.خلاصه اگه يکي مون چيزي بگه که گفته، اگه نه همه مون خوابمون مي بره از بي حوصلگي.بيرون که ميايم تازه شروع مي کنيم به پرچونگي.تندتند راه ميريم و تندتندتر حرف مي زنيم.آدمايي نيستن که نخوام باهاشون حرف خودموني بزنم،ولي فکر کنم اگه کلاس نباشه، شايد خيلي دير به دير مثلاً به هم تلفن بزنيم و کم کم همون هم نباشه ديگه واي امشب که نرفتم، خوبي ش اين بود که مجبور نيستم جواب بدم چرا پنج شنبه نرفتم مهموني خونه ي پگاه! خب خوشم نمياد.من اگه بعد از دو سال آشنايي خونه ي کسي برم، مي تونه بره توي دفتر خاطراتش بنويسه چون اتفاق نادريه واقعاً..دروغ هم نميگم..ارزشي نداره.من براي چيزاي خيلي مهم تر هم دروغ نميگم - بابابچه + بابا باکلاس! - حالا موندم چطوري بپيچونمشون! *همه جا شديداً يخما - يخ+سرما - شده! خونه که خوبه.من هيچ وقت توي خونه، لباس زمستوني آستين بلند نپوشيدم و نمي پوشم ولي بيرون، واااااااااااي! امروز با ۴ تا بليز! و دو تا شلوار - ((((: خوب نيست شلوار آدم دو تا بشه!ـ و چکمه -بالاخره افتتاح شد!- و شال و کلاه و دستکش بازم سردم بود.ديگه نميشه کاريش کرد.اگه مي خوردم زمين، انقدر سنگين بودم که نمي تونستم بلند شم! مزه ش به همينه.فقط کاش مث پارسال يه عالم بارون ميومد و با برف..بيشترين برفي که به عمرم ديدم.دقيقاً تا زانوم مي رسيد.از وسط برفا راه باز کرده بودن.اندازه ي يه لنگه کفش جا بود فقط! :دي يعني بايد پاهات رو دقيقاً جاي پاي نفر قبلي ميذاشتي تا مي تونستي رد بشي.من کلاس رو که هيچي ولي رفتم دانشکده که فقط چنين برفي رو ديده باشه! همه گفتم ديوونه م! :پي حالا دلم برف ميخواد..که مث اون روز غروب، زمين، ساختمونا، درختا، همه جا رو نقره اي کنه..که وقتي مياي بيرون کلي فقط چشمات گرد شده و وايسي نگاه کني! تازه اگه <اره> هم باشه، مث سالهاي پيش -جلوي گروه (سال اول)..پشت ساختمون خودمون (سال دوم ياسوم..يادم نيست دقيقاً..) ميريم برف بازي.کتک کاريه در واقع! دانشکده يه خوبي داشت: گردش فصل ها رو لااقل چهار سال متوالي قشنگ ديدم.فهميدم بهار که ميگن، يعني همه جا پر از گله.تابستون باغ چطوري ميشه.برگاي پاييزي -حتي اگه توي جعبه باشن- و حالا زمستون و اين سرما.برف لطفاً.. *با يکي از بچه ها قرار داشتم بياد کتابم رو بده چون صفحه هاي آخرش رو مي خواستم براي امتحان شنبه ي ديگه.بعد گفتم بي خيال! اون کل کتاب رو لازم داره.جدول هاي ته کتاب رو از فاطمه مي گيرم کپي مي زنم.اينه که نرفتم کتاب رو ازش بگيرم اصلاً.الان زنگ زده ميگه ببخشيد من نيومدم! سه ربع دير رسيدم دانشکده! خيلي معطل شدي؟ منم خنديدم چيزي نگفتم! :دي فقط گفتم عيبي نداره! :پي کتاب پيشت باشه.من کپي مي زنم اونا رو.هي گفت نه و پولش رو من بدم و اينا و خب اگه يادم نره کپي بزنم خوبه.اصولاً هر چيز مربوط به دانشگاه ديگه برام مهم نيست.از الان ماتم گرفتم براي پروژه م! و سمينارم رو هم يکي از دوستان نت برام انجام داده.فقط يه کم سرچ بايد انجام بدم و بخونمش کامل و درستش کنم و اينا که زحمتاي اون هدر نره لااقل! نمره ش رو هم ميگم چند شد! :دي نمره ي اونه در واقع نه من! *۹ دي ۸۴ *يه ميل از آقاي حجازي! (: *مونده بودم چطوري براي هميشه از شر بلاگ رولينگ راحت شم! اينم راهش! *من..مريم...تلفن..کلي خوش مي گذره... *يه روش خوب: همه چيز روي فلاپي ميره..فلاپي فرمت ميشه! و تموم.. *دوستان کار منو راحت کردن.هرچي خواستم بنويسم، قبلاً نوشته شده! تنکس! *چهار نفر بودند. اسمشان اين ها بود:همه کس، يک کسی، هرکسی، هيچ کس. کار مهمی در پيش داشتند و همه مطمئن بودند که يک کسی اين کار را به انجام می رساند. هرکسی می توانست اين کار را بکند،اما هيچ کس اين کار را نکرد. يک کسی عصبانی شد، چرا که اين کار، کار همه کس بود، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان اين طوری تمام شد که هرکسی يک کسی را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد. آرش حجازي *بهتر آنکه هرگز نبينمت در روياهای خويش تا بيدار شوم و جستوجو کنم دستانی را که حضور ندارند... *..ما غريبه ها را ترجيح می دهيم، چون می توانيم آنها را آنگونه که دوست داريم بشناسيم. ما از کسانی که می شناسيم می ترسيم. خدا را شکر غريبه هم که زياد است، هر بار يکی آشنا می شود ديگری از راه می رسد. می دانی، برای هر کدام از ما تنها يک نفر هست که تا دنيا دنياست غريبه می ماند. نام او هست «من»، که هر روز از ديروز غريبتر می شود و ما هر روز او را به هر کسی ترجيح می دهيم... *گفتم دوستت دارم. پرسيدم حالا چکار کنم؟ جواب ندادی. فکر کردی اگر دوستت داشتم نمی پرسيدم. فرق من با تو اين است که من فکر نمی کنم و می پُرسم ولی تو فکر می کنی و نمی پرسی. من در همين لحظه اعلام می کنم که اينجوری نمی شود. من به خداوند پيشنهاد می کنم که در نسخهء بعدیِ آفرينش توانايی فکر کردن را از زنان و توانايی سوال کردن را از مردان سلب کند؛ آنوقت نه من سؤالهای بيخود می پرسم و نه تو فکرهای بيخودی می کنی؛ و بالاخره ما خوشبخت می شويم. آمين. *دوست مي داشتم لذتي به تو بدهم كه تا كنون، هيچ كس به تو نداده است. اما در ضمن اين كه مالك اين لذتم، نمي دانم چگونه آن را به تو بدهم.مي خواستم با چنان صميميتي تو را خطاب كنم، كه هيچ كس ديگر، تا كنون نكرده باشد.مي خواستم در اين ساعت شب به جايي بيايم كه تو در آن، چه بسا كتابها را پي در پي مي گشايي و مي بندي و در هر يك از آن كتاب ها، چيزهايي را جستجو مي كني كه تا كنون در نيافته اي. به جايي كه تو هنوز در آن منتظري، به جايي كه شوق تو از احساسي ناپايدار در شرف تبديل به اندوه است. جز به خاطر تو نمي نويسم و براي تو نيز جز به خاطر اين ساعات. مي خواستم چنان كتابي بنويسم كه در آن هر گونه فكر و هر گونه تاثر فردي از نظر تو پنهان بماند و بپنداري كه در آن جز پرتوي از شور و حرارت خويشتن نمي بيني.مي خواستم خود را به تو نزديك تر كنم و تو، مرا دوست بداري. مائده های زمينی / آندره ژيد *عشق در اوج اخلاصش به ايثار رسيده است و در اوج ايثارش به قساوت دکتر شريعتی *میخواهم تو را جوری پرستش کنم که خدا خودش را از اول خلق کند! *نامه های الکترونيکی، خط و کاغد و قلم نمی شوند، قبول. به عطر و اشک آغشته نمی شوند، قبول. نمی شود شب گذاشتشان زير بالش و فکر دستهايی را کرد که کاغذ را لمس کرده اند، قبول. نامه های الکترونيکی هيچ وقت حال و هوای خط و کاغذ و قلم و انتظار را نداشته اند، قبول. اما زمانی بود، نه خيلی وقت پيش، که همين مخلوقات معلول و ناقص هم می توانستند تا ته وجودت را با يک حس بی همتا رنگ بزنند. نامه هايی که چشمانت را مشتاق روی سطر کلمات تايپ شده می کشاندند، تا حرفهايی را بخوانی که به سختی آغشتن حروف لاتين تا هويدا شدن معنی فارسيشان ، می ارزيدند. زمانی بود، نه چندان دور، که نامه ها برای تو می آمدند، فقط برای تو. زمانی بود که گرفتن همين نامه های ناقص بی بوی بی مزه، طعم خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن را به تو می چشاند و انتظار ميان نامه نگاری ها چيزی از انتظار شنيدن صدای موتور پست چی کم نداشت. اين روزها اما ، گلايه است اين که می گويم، نامه ای برای تو نمی آيد. اين روزها، نامه ها برای يک لشگر می آيند. برای آن صد ها اسمی که آنجا هست. حالا هر روز خروار خروار برای تو و آن لشگر آدم نامه می آيد که «مهم است، بخوانيد». نامه می آيد «بسيار جالب»، ديدني» ، « خواندني»، « شنيدني»، «امضا»، «کمک». اين روزها نامه ها حالت را نمی پرسند. نامه ها دعوتت می کنند که در اينجا و آنجا « به گروه دوستان» فرستنده نامه بپيوندي. نامه ها از تو می خواهند که با ثبت آخرين مشخصات مجازی ات و پر کردن فلان فرم با فرستنده نامه « در تماس بماني» ، تاريخ تولدت را در تقويم فلان سايت بنويسی تا از ياد آن طرف نروی. راستش را بخواهی حالم از اين نامه های کيلويی به هم می خورد. از اين همه امضا، کمک و راهنمايی. هيچ کدام از اين خواندنی ها و ديدنی ها و شنيدنی ها، لبخند روی لب من نمی آورند. و اين فوری ها و مهم ها هيچ اهميتی برايم ندارند. آنچه بايد بخوانم، آنچه امضا کنم، آنچه مهم است و بايد بدانم، اينجا و آنجا خوانده ام ، امضا کرده ام و می دانم ... نامه ها را که چک می کنم، چشمم به اين ها که می افتد، بی اختيار آه می کشم. خيلی وقت است چشمانم از خواندن کلمه های پبنگليش به نم ننشسته. خيلی وقت است قلبم از ديدن موضوع يک نامه به تند تپيدن نيفتاده. لبم به خنده باز نشده. خيلی وقت کسی نامه ای ننوشته که با يک حس ناب تا ته وجودم را لمس کند. نمی دانم، شايد اين فقط منم که ديگر نامه ای اينچنين نمی گيرم ... يا شايد اين گلايه صندوق پستی تو هم باشد، شايد تو هم دلت گرفته باشد از اين نامه های بی سر و ته. به هر حال بيا اين جمله کليشه ای را يک بار ديگر بلند با هم بگوييم، اين بار در سوگ نامه هايی که فقط يک گيرنده داشتند: ياد آن روزها به خير. *بر این باورم انتخاب، برگزیدن بهترین راهی که می خواهیم نیست. رهایی از وسوسه برگزیدن راه های دیگری است که شاید زمانی خیلی بهتر از چیزی باشد که در حال حاضر انتخاب کردیم. حقیقت این است که ما انتخاب می کنیم نه برای آن که چیزی ، راهی، کسی را که برگزیدیم بهترین است. انتخاب می کنیم برای آن که خلاص شویم. از تردید، از ترس، از ناتوانی، از دلهره. انتخاب می کنیم و چشمانمان را می بندیم. تا آسوده شویم. تا فراموش کنیم در گذشته ای نه چندان دور راه های بی شماری بود که می خواستیمشان. اما برای داشتنشان تلاشی که باید را نکردیم. انتخاب می کنیم تا از رنج درد کشیدن و سرگردان میان چند راهی ماندن رها شویم. انتخاب می کنیم و هرگز فکر نخواهیم کرد چیزی را که برگزیدیم آیا واقعا همان چیزی است که می خواهیم؟ انتخاب می کنیم چون رویاهامان متعلق به دنیایی که در آن زندگی می کنیم نیستند. چون دنیایی که از آن ماست را نمی سازیم. نمی توانیم که بسازیم... انتخاب می کنیم چون فقط یک بار فرصت زیستن داریم. انتخاب می کنیم و پس از طی مسیر شانه را بی قید بالا می اندازیم و کردار و گفتار و رفتارمان در همه لحظه ها را گردن تقدیر می اندازیم. بدون این که فکر کنیم در ما انسانی بود که شاید می توانست خیلی بهتر زندگی کند، اگر به جای انتخاب راهی برای زیستن، فرصت زیستن را مغتنم می شمرد. *بالاخره فهميدم جريان درخت کريسمس چيه: سنت درخت کریسمس، به آلمان قرن شانزدهم میلادی و زمانی که مسیحیان، درختان تزیین شده را به خانه های خود آوردند، برمیگردد. همچنین در آن زمان عده ای هرمهایی از چوب میساختند و آنرا با شاخه های درختان همیشه سبز و شمع تزیین میکردند. به تدریج رسم استفاده از درخت کریسمس در بخشهای دیگر اروپا نیز طرفدارانی پیدا کرد. در سال 1841، انگلستان، پرنس آلبرت (Prince Albert)، شوهر ملکه ویکتوریا (Queen Victoria) با آوردن درخت کریسمس به کاخ ویندسور (Windsor) و تزیین آن با شمع، شیرینی، میوه و انواع آب نبات، استفاده از درخت را به چیزی مد روز مبدل کرد. واضح است که خانواده های ثروتمند انگلیسی به سرعت از این مد پیروی کردند و با ولخرجی تمام به تزیین درخت میپرداختند. در سالهای 1850، این تزیینات شامل عروسک، لوازم خانه مینیاتوری، سازهای کوچک، جواهرات بدلی، شمشیر و تفنگ اسباب بازی، میوه و خوراکی بود. بسیاری از آمریکاییهای قرن نوزدهم، درخت کریسمس را چیزی غریب میدانستند و اولین درخت کریسمس در آمریکا، مربوط به سال 1830 است که آنهم توسط ساکنان آلمانی پنسیلوانیا به نمایش گذاشته شده بود. این درخت برای جلب کمکهای مردمی برای کلیسای محلی برپا شده بود. در سال 1851، چنین درختی در محوطه خارجی یک کلیسا برپا شد اما وجود آن برای ساکنان این قصبه بسیار توهین آمیز و نوعی بازگشت به بت پرستی به شمار می آمد و آنها خواستار جمع کردن تزیینات شدند. در حدود سالهای 1890، لوازم تزیینی کریسمس از آلمان وارد میشد و درخت کریسمس به تدریج در ایالات متحده محبوبیت میافت. جالب است که ار.پاییان از درختان کوچکی که حدود 1 تا 1.5 متر طول داشتند استفاده میکردند در حالی که آمریکاییان درختی را میپسندیدند که تا سقف خانه برسد. در اوایل قرن بیستم، آمریکاییان درختهای کریسمس را بیشتر با لوازم تزیینی دست ساز خودشان تزیین میکردند اما بخشهای آلمانی/آمریکایی همچنان به استفاده از سیب، بلوط، گردو و شیرینیهای کوچک بادامی ادامه میدادند. کشف برق، به ساخته شدن چراغهای کریسمس انجامید و امکان درخشش را برای درختان به ارمغان آورد. پس از آن دیدن درختان کریسمس در میدان شهرها به یک منظره آشنای این ایام مبدل شد و تمام ساختمانهای مهم-چه شخصی و چه دولتی- با برپا کردن یک درخت، به اسقبال تعطیلات کریسمس میرفتند. در تزیین درختهای کریسمس اولیه، به جای مجسمه فرشته در نوک درخت، از فیگورهای پریهای کوچک- به نشانه ارواح مهربان- یا زنگوله و شیپر- که برای ترسانیدن ارواح شیطانی به کار میرفت- استفاده میشد. در لهستان، درخت کریسمس با مجسمه های کوچک فرشته، طاووس و پرندگان دیگر و تعداد بسیار زیادی ستاره، پوشیده میشد. در سوئد، درخت را با تزیینات چوبی که با رنگهای درخشان رنگ آمیزی شده اند و فیگورهای کودک و حیوانات از جنس پوشال و کاه تزیین میکنند. دانمارکیها، از پرچمهای کوچک دانمارک و آویزهایی به شکل زنگوله، ستاره، قلب و دانه برف استفاده میکنند. مسیحیان ژاپنی بادبزنها و فانوسهای کوچک را ترجیح میدهند. تزیین درخت در اوکراین نیز بسیار جالب است، آنها حتما در تزیین درخت خود از عنکبوت و تار عنکبوت استفاده میکنند و آنرا خوش یمن میدانند، زیرا بنا بر یک افسانه قدیمی، زنی بی چیز که هیچ وسیله ای برای تزیین درخت و شاد کردن فرزندان خود نداشت، با غصه به خواب میرود و هنگام طلوع خورشید متوجه میشود که درخت کریسمس خانه اش با تار عنکبوت پوشیده شده است و این تارها با دمیدن خورشید به رشته های نقره مبدل شده اند. *۸ دي ۸۴ *سبزي قرمه..سبزي آش..نمکيه! *با دوستم قرار ميذاريم بعد از امتحانا حتماً ببينيم همديگه رو.من ۲۸ دي امتحانام تموم ميشه، اون ۱۲+۱ بهمن! هيچ چيز يهتر از يه دوست خوب نيست (: *کلي دلم سوخت وقتي اين رو خوندم: قبر / بهرام انجمن روز هفدهم ژوئيه سال هزار و هشتصد و هشتاد و سه. ساعت دو و نيم بامداد بود كه نگهبان قبرستان «بسيرز1» كه در كلبه كوچكي كنار گورستان ميخوابيد، بر اثر صداي پارس سگش بيدار شد. سگ در داخل آشپزخانه بسته شده بود. وقتي شتابان خودش را به سگ رساند، ديد كه حيوان از لاي در بو ميكشد و ديوانهوار پارس ميكند. گويا كسي دزدانه در اطراف خانه پرسه ميزد. بنابراين نگهبان ـ وينسنت2 ـ تفنگش را برداشته و بيرون رفت. سگش كه او را دنبال ميكرد، ناگهان به سمت ميدان ژنرال بُنِت3 دويد و لحظهاي در برابر بناي يادبود مادام توموايسيو4 ايستاد. نگهبان اندكي بعد از اينكه با احتياط جلو رفت، نور ضعيفي را در سمت ميدان مالنورس5 مشاهده كرد و وقتي پاورچينپاورچين به ميان قبرها پا گذاشت با يك صحنه ناپسند و حرمتشكنانه مواجه شد. مردي تابوت زن جواني را كه عصر روز قبل دفن شده بود، گشوده و داشت جسد را از آن بيرون ميآورد. يك چراغ كوچك كمنور كه در نقطه بلندتري از زمين قرار داشت، اين صحنه كريه را روشن كرده بود. وينسنت برروي آن مرد پريد. او را به زمين انداخت. دستانش را بست و به كلانتري برد. آن مرد وكيل جوان، متموّل و آبرومند شهر، «كورباتايل6» بود. او را به دادگاه بردند. دادستان صحبتش را با اشاره به حركت زشت وكيل آغاز كرد. موجي از خشم و نارضايتي دادگاه را فرا گرفت. وقتي قاضي دادگاه سرجايش نشست، جميعت حاضر يكصدا شروع به فرياد زدن كردند: «اعدام! اعدام!» قاضي جلسه به دشواري سكوت را برقرار كرد. آنگاه با لحني جدي گفت: «متهم، آيا حرفي در دفاع از خودت داري؟» كورباتايل كه وكيلي اختيار نكرده بود از جاي خود برخاست. جواني بلند قد، خرمايي و خوش سيما بود. چهرهاش معصومانه و جدي بود و در چشمانش ترس و واهمهاي ديده نميشد. بدون توجه به هياهويي كه فضا را پر كرده بود، با صدايي كه ابتدا آهسته و در لفافه به نظر ميآمد شروع به صحبت كرد ولي وقتي ادامه داد، صدايش جديتر شد: ـ آقاي رئيس، اعضاي هئيت منصفهمن حرف زيادي براي گفتن ندارم. آن زني كه قبرش را شكافتم، معشوقة من بود. دوستش داشتم و عاشق او بودم. اين عشق جسماني نبود. تعلق خاطري كوچك هم نبود كه قلب و روحم را لرزانده باشد، بلكه عشقي مطلق و تمام عيار بود كه در اوج شور و حرارت خود قرار داشت. وقتي او را براي اولين بار ديدم، حسي غريب وجودم را فرا گرفت. اين حس نه حيرت بود و نه تحسين و نه حتي آنچه در نگاه اول عشق مينامند، ولي احساس خوش و لذتبخش بود. آنچنان بود كه گويي درون وان گرمي قرار گرفتهام. شيفتة حركاتش شده بودم، صدايش جادويم ميكرد و من با لذتي وصفناپذير به اندامش چشم ميدوختم. گويي او را پيش از اين ديده بودم و مدتها بود كه ميشناختمش. پارهاي از روح من در وجود او قرار داشت. او پاسخي به نيازهاي روحم بود؛ جوابي براي خواستههاي مبهم و پاياننايذيري كه در طول زندگي آرزويش ميخوانيم. وقتي او را قدري بيشتر شناختم، صرفِ انديشه ديدنِ دوبارة او وجودم را سرشار از بيقراري ژرف و دلپذيري ميكرد. لمس كردن دستش برايم دلپذيرتر از هر چيز قابل تصور ديگري بود؛ لبخندش وجودم را لبريز از شعفي مجنونوار ميكرد. دلم ميخواست بدوم، برقصم و روي زمين جست و خيز كنم. اينطوري بود كه عاشق هم شديم. بله. حتي بالاتر از آن، او تمام زندگيام بود. من ديگر دنبال چيز ديگري روي كره زمين نبودم. و هيچ خواستة ديگري نداشتم. دلم هيچ آرزوي ديگري نداشت. يك روز عصر كه به پياده روي نسبتاً طولاني در كنار رودخانه رفته بوديم، بارش باران غافلگيرمان كرد و او سرما خورد. روز بعدش سينهپهلو كرد و يك هفته بعد از آن هم مرد. در طول ساعاتي كه او رنج ميكشيد، بهت و حيرت موجب حواس پرتيام شده بود، ولي وقتي از دنيا رفت، آنقدر يأس و پوچي وجودم را در برگرفت كه ديگر هيچ حواسي برايم باقي نماند. فقط ميگريستم. در طول تمام مراحل دردناك تدفين و سوگواري بر اثر اندوه شديد شبيه ديوانهها شده بودم. نوعي غم زميني از رنجهاي روحي را پشت سر گذاشتم. اين تألمات آنقدر دردناك بودند كه حتي عشق و محبتي كه او به من تقديم كرده بود به اين بهاء نميارزيد. اينگونه بود كه آن فكر ثابت به خاطرم آمد: او را ديگر هيچگاه نخواهم ديد! اگر كسي يك روز تمام را با اين فكر سر كند، احساس ديوانگي به او دست ميدهد. فكرش را بكنيد؛ زني را در حد پرستش دوست داريد، يك زن بينظير، چرا كه در تمام هستي نفر دومي را مانند او پيدا نميكنيد. اين زن خودش را وقف شما كرده. و با شما پيوند رازگونهاي را برقرار نموده است كه عشق ناميده ميشود. نگاهش در نظر شما از همة دنيا وسيعتر و از تمام عالم فريباتر است. چشماني روشن با لبخندي كه مهرباني در آن موج ميزند. چنين زني عاشق شماست و وقتي با شما حرف ميزند، صدايش وجودتان را مسرور ميكند. فكر كنيد كه يكدفعه ناپديد شود! از بين برود. نه تنها براي شما بلكه براي هميشه. او مرده است. آيا ميدانيد معنياش چيست؟ هرگز، هرگز، هرگز، او ديگر در هيچ مكاني وجود نخواهد داشت. آن چشمها ديگر به چيزي نگاه نخواهند كرد. ديگر آن صدا و هيچ صدايي شبيه آن، كلمهاي را آنگونه كه او بيان ميكرد، بر زبان نخواهد آورد. هيچگاه كسِ ديگري كه چهرهاي مانند او داشته باشد به دنيا نخواهد آمد. هرگز. هرگز! تركيب و حالت پيكرها محفوظ است؛ قالب و طرح آنها نگهداري ميشود و ميتوان اشيايي را با طرح و فرمهاي يكسان پديد آورد. ولي آن اندام بيمانند و چهرة بينظير ديگر هيچگاه دوباره روي زمين به دنيا نخواهد آمد. و باز هم ميليونها ميليون مخلوقات به دنيا خواهند آمد و حتي بيشتر از آن، ولي زني شبيه او در ميان هيچ كدام از زنان آينده ديده نخواهد شد. آيا امكان دارد؟ فكرش هم آدم را ديوانه ميكند. او بيست سال زندگي كرد، نه بيشتر، و براي هميشه ناپديد شد. براي هميشه، براي ابد! او ميانديشيد، لبخند ميزد و دوستم داشت. و اكنون هيچ! هر پاييز به تعداد انسانهاي روز زمين، از حشرات ميميرند و بعد هيچ! و من در اين فكرم كه بدن او، بدن شاداب او كه آنقدر گرم، شيرين، سفيد و دوستداشتني بود، آنجا در جعبهاي زير زمين خواهد پوسيد. و روح او، فكر او، مهر و محبت او، كجا ميرود؟ نديدن او براي ابد! فكر و ذكر اين بدن در حال نابودي كه هنوز ميتوانستم يه يادش بياورم، دوباره ذهن مرا به خود مشغول كرد. دلم ميخواست كه يكبار ديگر ببينمش. بيل و چراغ و يك چكش برداشته و بيرون زدم؛ از روي ديوار قبرستان پريدم و قبر را كه هنوز كاملاً بسته نشده بود يافتم. پوشش روي تابوت را كنار زدم و تختهاي را از آن جدا كردم. بوي مشمئزكنندة گنديدگي شامهام را آزرد. آه! چه شد آن بستري كه عطر خوش سوسن از آن برميخاست! با اين حال تابوت را باز كردم، چراغم را پايين گرفتم و او را در آن داخل ديدم. صورتش نيلي رنگ، متورم و ترسناك شده بود. مايعي سياه رنگ از دهانش بيرون زده بود. زنم بود! واقعاً او بود! وحشتزده بودم. با اين وجود دستم را دراز كردم تا اين چهرة مهيب را به سمت خودم بكشم. در اين لحظه بود كه دستگير شدم. من تمام شب بوي مشمئزكنندة اين جسد گنديده را در خودم حفظ كردهام، بوي معشوقم را، دست همانگونه كه شخص بعد از اينكه عاشقانه همسرش را در آغوش ميكشد، رايحة خوش او با خود حفظ ميكند. حالا هر كاري ميخواهيد با من بكنيد. به نظر ميرسيد كه سكوتي عجيب دادگاه را فرا گرفته است. مثل اين بود كه منتظر چيزي بيشتر باشند. هيئت منصفه براي شور از جلسه خارج شد. وقتي چند دقيقه بعد بازگشتند، متهم هيچ نگراني و ترسي از خود نشان نداد و عين خيالش هم نبود. رئيس دادگاه پس از قرائت تشريفات مربوط به آييننامه، اعلام كرد كه بنا بر تشخيص قضات، متهم گناهكار شناخته نشد. پينوشتها: 1. Besiers 2. Vincent 3. Bonnet 4. Tomoiseau 5. Malenvers 6. Courbataille *۷ دي ۸۴ *به جاي من، آپديت کن! *شخصيت بی تصوير داشتم فکر می کردم اين قضيه ی "شخصيت های بی تصوير"، تو زندگی واقعنی مون هم چه همه زياد صدق می کنه. تو اشل کوچيکش می شه همون اولای دنيای وبلاگ نويسی.. تا قبل از اين که آدمای پشت اون نوشته ها صاحب تصوير بشن، چه قد تصوراتمون متفاوت بود، برداشت هامون، عکس العمل هامون.. بعدنا که کم کم آدما صاحب چهره شدن، خيلی چيزا تغيير کرد، خيلی تصورها يه جور ديگه از آب دراومد، گاهی بهتر، گاهی بدتر، و خيلی چيزها خراب شد.. و اين، اجتناب ناپذير بود.. تو زندگی روزمره هم که خوب نگاه کنيم، بازم قضيه همينه.. بعضی آدم ها برامون تا يه مدت طولانی، "شخصيت بی تصوير" هستن.. تصوير نه صرفا به معنای چهره، تصوير به معنی تصوری که ما ازشون تو ذهنمون درست می کنيم، بتی که می سازيم، توهمی که با واقعيت اشتباهش می گيريم.. و بعد، مدام تلاش می کنيم تا اون تخيل رو به تصوير بکشيم، بهش نزديک بشيم، لمسش کنيم، زندگی ش کنيم.. غافل از اين که اون تصوير، تا زمانی قشنگ و باشکوهه که در حد همون تصوير و رويا باقی بمونه.. اما وقتی دچار معادل واقعی شد، ممکنه معادله مون درست از آب در نياد.. ممکنه اون معادله با پارامترهای ما همخونی نداشته باشه.. ممکنه معادله هه هيچ وقت به جواب نرسه.. يا حتا ممکنه معلوم شه که معادله از اساس اشتباه بوده.. چند تا از ما تصوير "شخصيت های بی تصوير"مون رو از نزديک تجربه کرديم و بعد پشيمون شديم؟ يا چند تامون "شخصيت بی تصوير" رو زندگی کرديم و هرگز پشيمون نشديم؟ *بگذريم از اين که هيچگاه دفترچهی خاطرات هم نداشتهام. اصلن هميشه از نوشتن خاطره بدم آمده. دستیدستی خودت را از يکی از بزرگترين مزيتهای انسان بیبهره میکنی. فراموشی. خاطره، مکتوب که نباشد، آرام آرام بخشهای زايدش فراموش میشود. تصويرها باقی میماند، احساسها. ..... پيشتر نکتهای زجرم میداده است. (صبور باشيد آقا! تازه دارد خوشم میآيد از اين نوع نوشتن! قول میدهم بالاخره جمع و جورش کنم.) اين نکتهی دردناک که در تمام زندگی آدم متوسطی بودهام. به قول «راسکلنيکف»، يک «شپش». هميشه آرزوی قله را داشتهام و با اولين سنگی که از زير پايم در رفته، عطای قله را به لقايش بخشيدهام. چه آن زمانی که میخواستم دانشمند شوم، چه آن زمانی که میخواستم عارف شوم، و چه آن زمانی که میخواستم «داستايوسکی» تازهای شوم. تسکيندهندهی ماجرا اين است که تنها من «سودای رقابت با داستايوسکی» را نداشتهام. عين اين جمله را «هنری ميلر» در کتابش آورده است: «شيطان در بهشت». بگذريم که نتيجهی دردناکی هم گرفته است. ..... يکبار که با «ناصر» قدم میزديم، همين را گفتم. آرزوی خودم را. ناصر با تمام وجود قهقهه زد: «آقا رو... خوشخيال، چشماتو باز کن. عصر ما، عصر کوتولههاست. تموم شد داستايوسکی، تموم شد علی و مسيح... آخرين غول زنده «نيچه» بود که خودش خبر مرگ تمام غولها رو داد.» ..... يک اعتراف صادقانه: با کمال شرمندگی مجبورم از يکی ديگر از حماقتهای جوانیام پرده بردارم. از اين که يکی از دلايل انکارناشدنیام برای نوشتن جذب دخترها بوده است! اميدوار بودم زيبايی نوشتهها جای بیدست و پايی را بگيرد. و البته بديهی است چه اشتباهی میکردم! گمان نکنم هيچگاه در طول تاريخ بشری، دختری با خواندن محض نوشتههای پسری، جذب او شده باشد. تازه چنين «وصل»ی چه فرقی با «فصل» دارد؟يکی دو دختری هم که به اين خاطر جلو آمدند، ديگر مرا به چشم پسر نمیديدند. برای آنها فقط يک مغز بودم، انديشهی محض، يک کاغذ سياهکن برای لذتشان. واقعن که چه سعادتی، از انسان فرارفتن و به خدا رسيدن، به مقام انديشهی محض! اما اين تن لامذهب اين چيزها سرش نمیشد. همهاش حواس آن انديشهی محض را به چيزهای شرمآوری پرت میکرد. بايد يکبار هم که شده اين را جايی بنويسم، شايد بعد من به يادگار بماند (نتيجهی اخلاقی اين پاراگراف است، جناب!) که اگر اين جماعت هنرمند (يا به قول آن دلقک معروف «هاينريش بل»، هنرشناس) میدانستند که با راههای آسانتری از خلق اثر هنری يا صحبت دربارهی آن، میتوان جنس مخالف تور کرد، نصفشان کار هنری را ول میکردند و میرفتند سراغ کارهای ديگر (و شايد شرافتمندانهتر!). *... وقتی که گِرداگِرد تو را مرده گانی زيبا فرا گرفته اند يا محتضرانی آشنا که تو را بديشان بسته اند با زنجيرهای رسمی ِ شناس نامه ها و اوراق هويت و کاغذهايی که از بسياری ِ تمبرها و مُهرها و مرکبی که به خوردشان رفته است سنگين شده است وقتی که به پيرامن تو چانه ها دمی از جنبش باز نمی مانَد بی آن که از تمامی یِ صداها يک صدا آشنای تو باشد ، وقتی که دردها از حسادت های حقير برنمی گذرد و پرسش ها همه در محورِ روده هاست... آری، مرگ انتظاری خوف انگيز است؛ انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد. . . . "احمد شاملو / آيدا: درخت و خنجر و خاطره" [Link] [0 comments]
Tuesday, December 27, 2005
غول مهربون
rya*۶ دي ۸۴ *مثل درخت در شب باران.. *تا حالا زير آفتاب گرم شدي؟ *ابر رحمت رو سر دنيا بباااااااااااااااااااااااااااااار... *کفپوش..آسفالت..سنگ..چمن..خاک..موزائيک..فلز..موزائيک..آسفالت..سنگ مرمر..سراميک..فرش..فرش..فرش... *دلم بعد ازظهرهاي آفتابي ارديبهشت ۱۵ سالگيم رو ميخواد.خدا روبروم نشسته نگام مي کنه.مي دونم امکان نداره.دنيا رو به هم نمي ريزه.عيبي نداره.تقريباً هيچ وقت زورم بهش نرسيده.ديگه حتي تلاش هم نمي کنم سرش بلند داد بزنم. *.. و بزرگترين اشتباه آدميان اين است که حتي براي لحظه اي گمان کنند کسي هست که با ديگران متفاوت است.هيچ کس، برتر از ديگري نيست.هرکس به اندازه ي خودش، حقير و بي ارزش است.يک اشتباه را صدبار تکرار نکن! *غول مهربون! بهم گوش بده! قسم می خورم دفعه ی آخری بود که مرتکب چنین حماقتی شدم.قسم می خورم دفعه ی آخری بود که به خاطرت ناراحت شدم.قسم می خورم دفعه ی آخری بود که برات غصه خوردم.قسم می خورم دفعه ی آخری بود که اجازه دادم باهام اینطوری معامله کنی.برام مهم نیست چی فکر می کنی..اهمیتی نداره ناراحت بشی یا نه.چرا..یه زمانی مهم بود..ولی الان دیگه نه..شاید کسی تا حالا جرات نکرده بهت بگه.شاید خواسته بگه اما نخواسته ناراحت بشی.شاید اصلا متوجه نشده.شاید فهمیده ولی ارزشش رو نداشته که بخواد انرژی مصرف کنه واسه گفتنش..من ولی میگم..به حساب هرچی دلت بخواد بذار..هرچی جز آخرین سابجکت چون نه تنها پسش می گیرم بلکه خودم رو هم به خاطر گفتنش ملامت می کنم.کاری ندارم تو گفتی یا نه..من نباید می گفتم..اشتباه بود..عیبی نداره.مشکل من بوده.به خودم مربوط میشه البته از نظر من حل شده محسوب میشه..اما اینو بدون که خوبه آدم خودش رو قبول داشته باشه..بودن خودش رو قدر بدونه..ولی دیگه زیادیش حال آدم رو به هم می زنه.هم بقیه هم خودت..شاید الان نه..بزرگ میشی می فهمی.می دونم می تونی الان شونه هات رو بندازی بالا و کیف کنی که کشف کردی به لیست احمقها یه اسم دیگه هم اضافه شد! مهم نیست.من خودم می دونم چی ام! همین برام بسه. مشکل این بود که تو خودت رو زیادی قبول داری.منم همینطور..زادی قبولت داشتم..میگم داشتم چون دیگه اینطوری نیست.فکر نکن دارم باهات دعوا می کنم غول مهربون..دل من خنک هست.نیازی نیست چیزی بگم واسه خنک شدنش..خیالت راحت باشه..برای من چیزی وجود نداره که حتی ارزش این کارها رو داشته باشه.خیلی وقته دیگه همیشه فقط می خندم.خیلی چیزا ارزش اشکهای آدم رو ندارن.آدم اشتباه زیاد می کنه..مهم نیست..غول مهربون! نمیخواد حتی جواب بدی..بیخودی خودت رو خسته نکن واسه داد و بیداد کردن..من هیچی برام مهم نیست.تجربه این چند سال اخیر بهم ثابت رده هیچ چیز هیچ ارزش نداره..دقیقا هیچ چیز..مواظب خودت باش غول مهربون..
ماهی گیرها می دونن که دریا خطرناک و طوفان وحشتانکه ولی هرگز فکر نکرده اند که این خطرها دلیل مناسبی برای موندن در ساحله!
در آسمانها شرق و غرب با هم تفاوتی ندارند.مردم در ذهنشان تفاوتها رو خلق می کنند و سپس باور می کنند که آنها حقیقت دارند. *۵ دي ۸۴ *چرا تازگیا این همه چیز گم میشه توی دانشگاه؟ اول کیف یکی از استادها -حاوی سوئیچ و دسته چک و کلیدها و همه چیز خلاصه- امروز هم نوت بوک آزمایشگاه..اولی رو که طرف تلفن زد گفت من میخوام کیف رو پس بدم ولی می ترسم گیر بیفتم..دومی رو هم که دارن میندازن گردن یکی از بچه ها که علیرغم بی دقتی مسئول آزمایشگاه باید یادش می مونده که در رو قفل کنه. *بستنی دایتی شکلاتی.. *امشب دوستم تلفن زد تعریف کرد چطور توی خواب راه میره! حرف می زنه و تمام چیزایی رو که نمیخواد کسی بدونه ممکنه تعریف کنه توی خواب! پیشنهاد من این بود که امشب رو از شوهرش بخواد با این چسبهای ضخیم که باهاش در کارتن و جعبه و اینا رو می بندن!! دهنش رو چسب بزنه که یه وقت چیزی نگه! -آخه یه چیزی بود که نباید می گفت!- فردا هم بدو بدو بره پیش اولین دکتری که می تونه این عادت بس ناپسند رو درست کنه! مردم عجب مشکلاتی دارن! :دی [Link] [0 comments]
Monday, December 26, 2005
True Friend
*۴ دي ۸۴ *امروز اينو يادم آوردي: بهترين دوست اونيه که کنارش بشيني..يه کلمه هم با هم حرف نزنين.بعد بلند شي بري و حس کني اين بهترين مکالمه اي بوده که حالا داشته اي. پ.ن: خب نميگم اين بهترين مکالمه بود -چون چيزاي بهتري هم هست که يادم بياد- ولي خوب بود..يعني فکر نکن من ناراحت شدم.خب..سکوت خوبي بود.شايد داشتي به حرفاي قبلي م فکر مي کردي..شايد داشتي فکر مي کردي چي بگي من باز ناراحت نشم طبق معمول..شايد اگه کسي اون موقع نگات مي کرد، فکر مي کرد طرف مقابلت داره يه بند حرف مي زنه..من خوشحالم که تو هستي..خوشحالم که تونستم صداي سکوتت رو بشنوم..همين برام کافي بود..بايد باشه..مرسي...مطمئن باش من ناراحت نشدم..اميدوارم امتحانت رو خوب بدي.. * و من چنان با کلي خوشحالي و بزن برقص براي رفتن به دانشگاه آماده ميشم که هرکي ندونه فکر مي کنه ۴-۳ تا قرار بسيار! مهم دارم که انقدر خوشحالم! (((((: *مامان! قبل از رفتن، ظرفها رو شستم -هرچند خيلي کم بودن- و سعي کردم خونه رو به هم نريزم تا اگه امروز برنگشتم، ازم راضي باشي لااقل! *دنيا ديگه مثل تو نداره... *به يه نتيجهی خيلی خيلی مهم توی زندگيم رسيدم: مطلقاً ديگه حاضر نيستم رابطهای رو پيش ببرم که از همون اوايلش حس کنم به جايی نمیرسه يا احتمال زيادی بدم که سرانجامی نداره ... *هميشه از سفر بيزار بودم.نمي دونم چرا! شايد چون جدايي رو برام تداعي مي کرده هميشه..شايد چون خيلي بچه ننه م! ..شايد چون خيلي ساده توي راه، به طرز وحشتناکي حالم بد ميشه و حتماً بايد کسي باشه که بغلم کنه که بتونم بخوابم..شايد چون..نمي دونم اما دلم سفر ميخواد..شادي و رنگ ميخواد.. *اين ديوانگی است ... که از همهی گلهای رُز تنها بهخاطر اينکه خار يکی از آنها در دستمان فرورفته، متنفر باشيم. که همهی روياهای خود را تنها بهخاطر اينکه يکی از آنها به حقيقت نپيوسته است؛ رها کنيم ... اين ديوانگی است ... که اميد خود را از دست بدهيم بهخاطر اينکه در زندگی با شکستی مواجه شدهايم. که از تلاش و کوشش دست بکشيم بهخاطر اينکه يکی از کارهايمان بینتيجه مانده است ... اين ديوانگی است ... که همهی دستهايی که به سوی ما دراز شده بهخاطر اينکه يکی از دوستانمان زابطهمان را زير پا گذاشته است؛ رد کنيم. که هيچ عشقی را باور نکنيم؛ بهخاطر اينکه در يکی از آنها به ما خيانت شده است ... اين ديوانگی است ... که همهی شانسهایمان را از دست بدهيم؛ بهخاطر اينکه يکبار دچار ناکامی شدهايم ... به ياد داشته باشيم که هميشه شانسهای ديگری هم هستند دوستیهای ديگری هم هستند عشقهای ديگری هم هستند تنها بايد قوی باشيم؛ پر استقامت باشيم؛ صبر داشته باشيم و در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پيش بمانيم... *تلفن / خالد رسول پور نشسته اي به انتظار زنگ تلفن. و مي داني او، همين حالا، در آن گوشه ي ديگر دنيا به طرف تلفن مي رود، گوشي را بر مي دارد و شماره مي گيرد. عرق كرده اي. از فرط انتظار. و شوق. تلفنِ تو اما، زنگ نمي خورد. او مكثي مي كند و باز، شماره مي گيرد. انگار شماره اشغال است. يا اين طور وانمود مي كند. تلفنِ تو اما، زنگ نمي خورد. به ناگاه چشم هايش درخشيدن مي گيرد. حرف مي زند. و تو اطمينان داري كه لرزش تنش از شادي است. تو به انتظاري و چشمانت، تلفن را انگار مي خورند. او حرف مي زند و تو اشك هايت را پاك نمي كني. بعد او بوسه اي مي فرستد و گوشي را مي گذارد. سه دقيقه حرف زده است. تو سرت را پايين انداخته اي و ديگر به انتظار زنگ تلفن نيستي. در اين انديشه اي كه او به غير از تو، مگر كسِ ديگري هم دارد؟ و غافل از آني كه در سه دقيقه ي گذشته ي شب، هيچ تلفني در هيچ كجاي دنيا زنگ نخورده است. *بيگانه در خانه سميرا كه از همان حوالي ميگذرد از آن دور مي گويد:«من با مريم موافقم» و هر يك از دو مريم همزمان به ديگري مي گويد:«ديدي حق با من بود؟» چند ثانيه بعد به زور خودم را از ميان دعواي دو مريم و بنفشه و پانته آ و نازي و ليلا و تهمينه و ندا و شبنم و ديگران بيرون مي كشم و ميزنم بيرون. هنوز نفهميده ام درست است يا درست نيست. تا به خيابان اصلي برسم موزائيك هاي كف پياده رو را مي شمارم. درست است، درست نيست، درست است، درست نيست... تا به موزائيك آخر مي رسم. موزائيك آخر نصفه است. *عاشقانه / سروش در لابرينتش اوشون يه راهبه زن بود که خيلي هم خوشگل بود و همه راهبه هايي که توي معبد با اون زندگي مي کردن دوستش داشتن. يکي از راهب ها که شديدا عاشق اوشون شده بود هر روز براش نامه هاي عاشقانه مي نوشت و اونها را سر راه اوشون قرار مي داد، بدون اينکه حتي شهامت داشته باشه يکبار نزديک بشه و حرف دلش رو بزنه. يه روز توي محضر استاد که بودن، اوشون از جاش بلند شد و خطاب به پسر جوان گفت:«گر راست مي گي که عاشقم هستي همين الان بلند شو و بيا منو بغل کن.» *تصادف / دعاگوي شيطان وقتي که چنان تصادف مهيبي کردم، تا چند لحظه گوئي در خوابم و هيچ چيز را تشخيص نمي دادم. بعد از ثانيه هائي، خودم را پيدا کردم و به سرعت، به سمت ماشين واژگون ام دويدم. بدن زخمي ام، هنوز با کمربند راننده به صندلي چسبيده بود. با تمام قوا، فرياد زدم و کمک خواستم. صورت راننده ي جيپي که با من تصادف کرده بود، بر آسفالت پخش شده بود و نيم تنه ي پائين زنش هم به آن سوي جاده پرتاب شده بود. يعني هر دوي آن ها به همين راحتي مرده بودند؟ لااقل از اين خوش حال بودم که در اتومبيل من، جز خودم هيچ سرنشيني نبوده! کشان کشان، تن پاره ام را تا نيم تنه از پنجره به بيرون کشيدم. در اين لحظه، وجود سردي را در پشت سرم احساس کردم. به محض آن که روي برگرداندم، راننده ي جيپ و زن اش را ديدم که به من لبخند مي زدند. مرد، به صداي گنگي گفت:«کار از کار گذشته است. بيا برويم!» صبح سرد پائيزي / دعاگوي شيطان آخرين سيگارش را کشيد. به تنه درخت تکيه داده بود و گرماي مطبوع آفتاب تن اش را مور مور مي کرد و چشمان روشن اش را مي آزرد. نمي از برگ فرو ريخت. ابرها يا کلاغ ها؟ کدام بالاتر بودند؟ ساعت هفت صبح بيست و هشتم نوامبر بود و هنوز کريسمس نيامده، سرما بيداد مي کرد. پاهايش در کفش سرد و خيس کمي بي حس شده بود. به ياد خانه افتاد. سرش را به درخت تکيه داد و چشمانش را بست: پدر و مزرعه، مادر و هيزم و سوپ. نيز، خواهر کوچکش، لوسي و بچه گربه ها و دست آخر، دختر همه عمرش: آنجليا. اوه! کريسمس امسال چه خوش خواهد گذشت! چشمانش را گشود و به روبرو نگاه کرد: شش سرباز آماده با تفنگ در مقابلش ايستاده بودند. فرمانده فرياد زد:«گروهان! ... آماده ... هدف،...آتش!» *يك لكه كوچولو / زمزمه شبانه يه لكه كوچولو بود روي پيراهنم. تو ديديش. من نديدم. فردا دوباره تو ديديش. من نديدم. آن فقط يه لكه كوچولو بود. ولي تو آنقدر ديديش. ديديش تا اينكه به اندازه كافي بزرگ شد كه آنروز عصباني بشي و داد بزني چرا من لكه اي به اين بزرگي را روي پيراهنم نمي بينم! و من با تعجب به پيراهنم نگاه كردم و آن لكه كوچولو را ديدم. اولش خنديدم. ولي وقتي ياد نگاههاي روزهاي پيشت افتادم يه جايي از دلم درد گرفت و هيچوقت هم خوب نشد. آن فقط يك لكه كوچولو بود. *كلبه كوچولوي من زن دلش مي خواهد برود کنار پنجره. ناخن هايش را بجود و فکر کند و فکر کند و فکر کند. اما آنقدر لوله و سيم به بدنش وصل شده که نمي تواند جم بخورد. زن خيال مي کند مردن سخت نيست. اشک هايش تمام نمي شود. اولين باري نيست که گريه مي کند. نه! اما اولين بار است که گريه آرامش نمي کند. *۳ دي ۸۴ *.. و من شديداً کلاس نرفتم و کلاس زبان را هم که رفتم، زود جيم شدم آمدم خانه! و فقط دلم از اين سوخت که چرا تا ۹ صبح خوابيدم و اصلاً تلاشي نکردم که قبل از ساعت ۷ چشم باز کنم و دنيا را ببينم!
*وقتي يه مرد دروغ ميگه يه روز وقتي هيزم شکن داشت شاخه ي درختي رو درست بالاي رودخونه مي بريد، تبرش توي رودخونه افتاد.زماني که نشسته بود و داشت گريه زاري مي کرد، خدا ظاهر شد و گفت چرا گريه مي کني؟ هيزم شکن جواب داد که تبرش افتاده توي آب.خدا توي آب رفت و با يه تبر طلايي اومد بالا. خدا پرسيد: اين تبر توئه؟ هيزم شکن گفت نه! خدا دوباره رفت توي آب و با يه تبر نقره اي اومد بالا.دوباره پرسيد: اين تبره توئه؟ و هيزم شکن دوباره جواب داد نه! خدا باز رفت توي آب و اين بار با يه تبر آهني اومد بالا و پرسيد اين تبر توئه؟ و هيزم شکن جواب داد آره! خدا به خاطر صداقت مرد خوشحال شد و هر ۳ تا تبر رو داد بهش و هيزم شکن با خوشحالي رفت خونه. ------------------------------ يه روز که هيزم شکن داشت با همسرش کنار رودخونه قدم مي زد، همسرش افتاد توي رودخونه.زماني که اون داشت گريه زاري مي کرد، خدا ظاهر شد و گفت چرا گريه مي کني؟ هيزم شکن جواب داد: واي خدايا! همسرم افتاده توي رودخونه. خدا رفت توي آب و با جنيفر لوپز اومد بالا.پرسيد اين همسر توئه؟ هيزم شکن گفت آره! خدا عصباني شد و گفت: تو داري تقلب مي کني.اين حقيقت نداره! هيزم شکن جواب داد: خدا منو ببخش.سوء تفاهم شده! ببين اگه به جنيفر لوپز مي گفتم نه، تو با کاترينا زتاجونز از توي آب ميومدي بيرون و اگه بازم مي گفتم نه، دفعه ي سوم زن خودم رو مياوردي.بعد من مي گفتم آره و تو هر سه تا شون رو به من مي دادي ولي من يه مرد فقيرم و نمي تونم از سه تا همسر مراقبت کنم.به خاطر همين دفعه ي اول گفتم آره!! نتيجه اخلاقي داستان اينه که وقتي يه مرد دروغ ميگه، حتماً يه دليل به درد بخور و قابل احترامي داره. پ.ن: و صد البته نويسنده ش يه چيزي تو مايه هاي پينوکيو بوده لابد! پ.پ.ن: يه روز چوپان دروغگو مي ميره.ميره اون دنيا.ازش مي پرسن تو کي هستي؟ ميگه دهقان فداکار. پ.پ.پ.ن: حالا اينکه چرا پينوکيو منو ياد چوپان دروغگو ميندازه براي خودم هم سواله! [Link] [0 comments]
Sunday, December 25, 2005
شب تولد خورشید
*۲ دي ماه ۸۴ *اندوه ماه...نوشته ي آرش حجازي..من عاشق ترجمه هاش م. *...واسه من هيچ کي تو دنيا، مريم خودم نميشه...!!! *شب...صداي بارون...مرسي خداي مهربون (:
*قصه ي شب کريسمس ۲۰۰۵.آخرين شاهکار پائولو کوئيلو...عالي بود(: مرسي براي لينک ها *چرا نوشته هاي جديد اينجا برام نمياد؟ چند بار ثبت نام کنم؟ *دارم مي ميرم! برام کمپوت بيار.کمپوت گيلاس.اگه نشد، آناناس هم قبوله -خنگما..بايد برعکس بگم ولي چي کار کنم؟ گيلاس رو بيشتر دوست دارم خب!- سيب و گلابي هم هرگز.فحشه اصلاً! *عزيزم! ببخشيد! من عصباني بودم! ببخشيد، ببخشيد، ببخشيد...قبول؟ (: *۱ دي ماه ۸۴ *و باز هم در يک اقدام بي سابقه، من تنبل تشريف بردم انقلاب و علاوه بر فداکاري و خريد و حمل يک کتاب ۴ کيلويي براي داداش کوچيکه! براي خودم هم کتاب خريدم.۳ تا کتاب جيبي -من عاشق قطع جيبي م- يکي ش:کيمياگر - پائولو کوئيلو (چون مال خودم رو هديه دادم به يه دوست، دوباره براي خودم خريدمش که ۱٪ هم دلم نخواد طرف رو دوباره ببينم و ياد کتابم بيفتم.البته کتاب قابلي نداره ولي آدم يادش مياد خب! :پي) بعدي ش داستان هاي ۵۵ کلمه اي (متن دو زبانه) که اگه حالش باشه، گاهي چند تاش رو مي نويسم، لذتش رو ببرين! و شيطان و دوشيزه پريم-پائولو کوئيلو که اين رو هم يه ترجمه ي ديگه ش رو داشتم چون يادمه پارسال تولدم، مامان اينا داشتن مي رفتن بيرون.گفتن چيزي نميخواي؟ منم گفتم کتاب ميخوام.اسمش رو گفتم ولي اسم مترجم و انتشارات و اينا رو يادم رفت بگم.هرچند هنوز مقايسه نکردم و شايد فرق زيادي هم نداشته باشه -که فکر مي کنم داره- ولي به هر حال من فقط ترجمه ي آرش حجازي رو دوست دارم خب! اون کتابي رو هم که گفته بودي با خودم لج کردم، نخريدم! *دنياي بومرنگ امروز همونطور که بيرون نشسته بودم و قهوه م رو مزه مزه مي کردم و بالا اومدن خورشيد از افق رو تماشا مي کردم، به پايين نگاه کردم و يه چوب منحني رو ديدم که من رو ياد يه بومرنگ مينداخت.ناگهان ياد کودکي م افتادم که ساعتها توي حياط پشتي خونه ي پدربزرگم با يه بومرنگ چوبي که بهم هديه داده بود، بازي مي کردم. به ياد بيار وقتي بچه بودي، يه بومرنگ چقدر مجذوبت مي کرد.(لااقل من اينطوري بودم!) اين تيکه چوب مسطح و منحني رو مي گرفتي و پرتش مي کردي و بعد با شگفتي تماشا مي کردي که چقدر توي هوا مي چرخه و به سمت تو برمي گرده. همونطور که وقتي بچه بوديم، اين به نظرمون معجزه آسا بود، الان من فهميده م که زندگي ما هم مث همون -بومرنگ- هست.هرچيزي رو که پرتاب مي کنيم، بهمون برمي گرده.ما توي دنياي بومرنگ زندگي مي کنيم. بذار توضيح بدم: اگه به کسي لبخند بزني، تقريباً هميشه اون هم بهت لبخند مي زنه. الان اينو روي کسي که نزديکته امتحان کن، ببين جواب ميده يا نه! اگه با کسي مهربون باشي، معمولاً اون هم با تو با مهربوني برخورد مي کنه.البته برعکسش هم صادقه! اگه پيش کسي ناله و شکايت کني و هي غر بزني، اونم غرغرهاش رو با تو شريک ميشه.(در واقع به سرعت خودت رو توي يه مسابقه ي زيرکانه مي بيني که آخر معلوم بشه کي بدبخت تره!) اگه از کسي عصباني بشي اونم ازت عصباني ميشه و غيره.. حقيقت اينه که هرچيزي رو بخواي توي اين دنيا پرتاب کني، مي چرخه و جلوي پاي خودت روي زمين ميفته.(مث بومرنگ هايي که وقتي بچه بوديم، باهاشون بازي مي کرديم.) اين چيزيه که من امروز صبح ياد گرفتم.مي تونم انتخاب کنم که چه چيزي رو به دنيام پرتاب مي کنم.مي تونم انتخاب کنم که ميخوام چي جلوي پام پايين بياد! اگه شادي بيشتري ميخواي...همين رو پرتاب کن (بيرون بريز.) اگه شادي بيشتري ميخواي، شادي رو به سمت کسي بفرست و ببين که چطور به طرز معجزه آسايي به سمتت برمي گرده. درباره ي پول هم همينطوره.پول بيشتري ميخواي؟ به ديگران هم بده.(رهبران معنوي از ابتداي زمان، اين رو به ما گفته اند ولي اغلب ما مي ترسيم اينا رو باور کنيم.) اين در هر بخش زندگي ما صادقه.هرچيزي رو که به دنيا بديم، بهمون برمي گرده. حالا خبرهاي خوب...(واقعاً بخش معجزه آساي ماجرا همينه.) در واقع ما خيلي بيشتر از چيزي رو که به دنيا ميديم، بهمون برمي گرده.يه بذر بکار، خيلي بيشتر از يه بذر بهت برمي گرده.صدها برابرش بهت بر مي گرده.(حتي هزار برابرش!) امروز (و هر چند روز آينده که ميخواي) آگاهانه تصميم بگير که ميخواي چه چيزي رو به دنيا بدهي (پرتاب کني) با اين کارت مي توني تصميم بگيري ميخواي چه بهت برگرده و جلوي پات بيفته زمين. بومرنگ رو به ياد بيار.هر چيزي رو که پرتاب کني، به سمتت برمي گرده.
*۳۰ آذر ۸۴ *صبح خيلي خوابم ميومد.با اينکه ديشب به هر زور و زحمتي بود، نخوابيدم و تمرينا رو نوشتم ولي انقدر خوابم ميومد که قيدش رو زدم و نرفتم سر کلاس! يا هفته ي ديگه تحويل ميدم يا مريم منو مي کشه! :پي بعد که بيدار شدم، کلي با مامان بگو بخند و اينا.بعد که آهنگ هاي مورد علاقه با صداي بلند -مامان خونه باشه رعايت مي کنم ولي رفت بيرون- کلي آهنگ با کلاس، کلي يک يکدونه دختر :دي با خوشحالي تشريف بردم دانشگاه.يکي از بچه ها سوغاتي برام پشمک آورده بود.دست گلت درد نکنه عزيز (: و بدين ترتيب با توجه به خريدهاي اين چند روز، پشمک و گل نرگش رو به هم چاي و شيريني و شکلات اضافه بفرماييد! *شب يلدا و آخر پاييز و اين حرفا :دي بدو جوجه ها رو بشماريم! *مرسي..خيلي نازه (: *۲۹ آذر ۸۴ *کلي تريپ فرودگاه و خداحافظي و اين حرفا.ايول! هيچ کس گريه زاري نکرد.خوش بگذره عمه جان! *در يک اقدام بي سابقه، دو بار بعد از اومدن از دانشگاه، رفتم بيرون از خونه! يه بار براي فرودگاه..قبلش هم براي خريدن قاقا لي لي و کتااااااااااب: آفتاب در سايه..اوشو! البته ترجمه هاش رو دوست ندارم.من خنگ بهتر ترجمه مي کنم متن هاي اين مدلي رو! [Link] [1 comments]
Tuesday, December 20, 2005
Don't Worry! :p
*۲۸ آذر ۸۴ *داستان طناب و باقي قضايا (:
*عادت کردم (: رو از اينوري ببينم طوريکه انگار اون دو تا نقطه، چشماش هستن و اون ( هم دهنشه که داره مي خنده.اينطوري خوشگلتره. *باز بگو دروغگو نيستي..به نظر من که هستي.فقط نظر خودم برام مهمه و توي ذهن من، تو علاوه بر همه ي چيزايي که خودت بهتر از من مي دوني، دروغگو هم هستي.مي دوني چرا؟ به هزاران دليلي که برات آوردم، اين رو هم اضافه کن که حدود يک ماه پيش، من همه ي جمله هايي رو که امشب مي گفتي، ازت شنيدم اما درباره ي خودم! صدا ت رو کاملاً يادمه وقتي باهام حرف مي زدي.از فکرش هم بدم مياد..که آدم انقدر...ولش کن..ارزش بحث کردن نداره..خوب توجيهي بلدي: آدما عوض ميشن... *خفه شو، خفه شو، خفه شو...برو به جهنم! *تو و خدا ميگي: غير ممکنه. خدا ميگه: همه چيز ممکنه. ميگي:خيلي خسته م. خدا ميگه: بهت آرامش ميدم. ميگي: هيچ کس واقعاً منو دوست نداره. خدا ميگه: من خيلي دوستت دارم. ميگي: نمي تونم ادامه بدم. خدا ميگه: برکت من برات کافيه. ميگي: بعضي کارا هم نمي تونم درست انجام بدم. خدا ميگه: من قدم هاي تو رو هدايت مي کنم. ميگي: نمي تونم فلان کار رو انجام بدم. خدا ميگه: تو همه کار مي توني انجام بدي. ميگي: نمي تونم خودم رو ببخشم. خدا ميگه: من تو رو مي بخشم. ميگي: از پسش برنميام. خدا ميگه: هرچي لازم داري برات فراهم مي کنم. ميگي: مي ترسم. خدا ميگه: من به تو روحيه ي ترسيدن و ترسو بودن ندادم. ميگي: من ايمان کافي ندارم. خدا ميگه: من به هرکسي به اندازه اي که براش لازمه، ايمان داده م. ميگي: من به اندازه ي کافي باهوش نيستم. خدا ميگه: من بهت عقل و فرزانگي داده م. ميگي: احساس تنهايي مي کنم. خدا ميگه: من هيچ وقت ترکت نمي کنم، تنهات نميذارم...
*امشب سر کلاس زبان، پرسيدم حاضرين برگردين به گذشته و يکي دو سال از گذشته تون رو دوباره تجربه کنين؟ اگه آره، بگين کي؟ چه سالي؟ بعد حرف اين شد که بچه ها معلم کلاس اولشون رو دوست داشتن يا نه و خب همه جواب دادن و جز امير که گفت آره -چشماش از خوشحالي برق زد- بقيه همه گفتن نه! آخي! دلم سوخت.شهاب با يه حالت خيلي معصومانه اي با سر اشاره کرد نه! گفتيم چرا؟ و فهميديم ظاهراً آدم گيره اي بوده.بچه ها اذيت مي شدن و دوستش نداشتن.گفتم شهاب همين الانش هم گناه داره چه برسه به وقتي کلاس اول بوده..و خب پگاه گفت -بي مقدمه- تو معلم مهربوني ميشي اگه معلم بشي البته! من گفتم نه.حوصله ش رو ندارم ولي اون مي گفت چرا.معلم خوبي ميشي!!
*چرا نگراني؟ توي زندگي فقط دو تا چيز هستن که مي توني نگرانشون باشي: اينکه حالت خوبه يا مريض هستي! اگه حالت خوبه، ديگه چيزي نيست که بخواي نگرانش باشي ولي اگه مريض هستي، فقط دو تا چيز هستن که مي توني نگرانشون باشي: اينکه حالت خوب ميشه يا اينکه مي ميري! اگه خوب بشي که ديگه چيزي نيست که نگرانش باشي ولي اگه قرار باشه بميري، دو تا چيز هست که مي توني نگرانش باشي: اينکه ميري جهنم يا ميري بهشت! اگه بري بهشت که ديگه چيري نيست که بخواي نگرانش باشي ولي اگه بري جهنم، کلي سرت شلوغ ميشه چون بايد با همه ي دوستات دست بدي! پس ديگه وقتي برات نمي مونه که بخواي نگران باشي! خب! پس نگران چی هستی؟ *چند تا موضوع واسه فکر کردن 1.چند تا از ثروتمندترین آدمای دنیا رو اسم ببر. 2.آخرین 5 نفری رو که برنده ی جایزه ی Heisman شدن بگو. ۳.پنج تا برنده ي آخر مسابقات Miss America رو اسم ببر. ۴.ده نفر رو اسم ببر که جايزه ي نوبل رو برده باشن. ۵.شش نفر رو بگو که برنده ي جايزه ي بهترين بازيگر زن / مرد شده باشن. ۶.بزرگترين برنده هاي دهه ي اخير در سطح جهان رو بگو. چطور بود جوابات؟ هيچ کدوم از ما بهترين هاي ديروز رو يادمون نمياد.اونها در سطح خودشون، بهترين بودن ولي تشويق ها بالاخره تموم ميشن .جوايز و پيروزي ها فراموش ميشن.منصب ها و مدارک با صاحبانشون دفن ميشن.حالا يه سري سوال ديگه.ببين چطوري جواب ميدي: ۱.چند تا از معلم هات رو بگو که توي اردوهاي مدرسه بهتون کمک مي کردن. ۲.سه تا از دوستات رو اسم ببر که توي يه موقعيت سخت خيلي کمکت کردن. ۳.پنج نفر رو اسم ببر که چيزاي بارزشي بهت ياد دادن. ۴.چند نفر رو به ياد بيار که باعث شدن حس کني قابل احترام و خاص هستي. ۵.به پنج نفر فکر کن که از اينکه وققت رو باهاشون بگذروني، لذت مي بري. ۶.پنج تا قهرمان رو بگو که داستان هاشون برات الهام بخش بودن. آسون تره، نه؟ يه درس: آدمايي که توي زندگي ما، تفاوتي رو ايجاد مي کنن اونايي نيستن که مدارک معتبرتر، پول بيشتر يا جوايز بيشتري دارن..اونايي هستن که بهمون اهميت دادن و يه جورايي مراقبمون بودن.مي تونيم به سادگي به خاطر کارايي که برامون انجام دادن، ازشون قدرداني کنيم اينطوري که اونا هم بدونن که برامون اهميت دارن. چند تا چيز ديگه براي فکر کردن هرکدوم رو با دقت بخون و يکي دو ثانيه بهش فکر کن: ۱.تو رو دوست دارم نه به خاطر کسي که تو هستي بلکه به خاطر کسي که خودم ميشم! وقتايي که با تو هستم. ۲.هيچ زن / مردي ارزش اشکهاي تو رو نداره و کسي که ارزشش رو داره، باعث نميشه تو گريه کني. ۳.اگه کسي تو رو اونطوري که ميخواي دوست نداره، معني ش اين نيست که تو رو با تمام وجودش دوست نداره. ۴.دوست واقعي کسي هست که دستت رو مي گيره و قلبت رو لمس مي کنه. ۵.بدترين دلتنگي براي يه آدم، اينه که کنارش بشيني و بدوني هيچ وقت مال تو نميشه. ۶.هيچ وقت اخم نکن حتي وقتي ناراحت هستي چون نمي دوني چه کسي ممکنه عاشق لبخندت بشه. ۷.ممکنه تو براي دنيا يه نفر باشي و براي يه نفر، همه ي دنيا. ۸.وقتت رو براي کسي که نميخواد وقتش رو با تو بگذرونه، هدر نده. ۹.شايد خدا ميخواد ما قبل از برخورد با اون شخص خاص، آدماي زيادي رو ببينيم که چندان اهميتي هم ندارن تا وقتي به اون شخص خاص برمي خوريم، بدونيم که چقدر بايد سپاسگزار باشيم. ۱۰.گريه نکن که چرا تموم شد، لبخند بزن چون اتفاق افتاد. ۱۱.شايد خيليا بهت لطمه بزنن اما بايد باز هم بتوني اعتماد کني ولي بيشتر توجه کن مه به چه کسي داري اعتماد مي کني. ۱۲.سعي کن آدم بهتري باشي و قبل از هر تلاشي، بدون کي هستي، ديگران رو بشناس و بذار اونا هم تو رو بشناسن. ۱۳.خيلي هم به خودت سخت نگير.بهترين چيزا وقتي اتفاق ميفتن که اصلاً انتظارش رو نداري. يادت باشه: هرچيزي که اتفاق ميفته، دليلي داره. دوست واقعي: چند نفر توي دنيا، حقيقاتاً ۸ تا دوست واقعي دارن؟شايد هيچ کس..ولي خيليامون دوستاي خوبي داريم!!!
*هيچ وقت افسوس نخور.. *بهش فکر کن.ممکنه متوجه نشي ولي اينا ۱۰۰٪ درسته! ۱.حداقل دو نفر توي دنيا هستن که تو مي ميري براشون! ۲.حداقل ۱۵ نفر توي دنيا هستن که تو يه جورايي دوستشون داري. ۳.تنها دليلي که ممکنه باعث بشه کسي ازت متنفر باشه اينه که دلش ميخواد دقيقاً مث تو باشه. ۴.يه لبخند تو ممکنه کسي رو شاد کنه حتي اگه اصلاً دوستت نداشته باشه. ۵.هرشب يه نفر هست که قبل از اينکه خوابش ببره به تو فکر مي کنه. ۶.تو براي يه نفر، همه ي دنيا هستي. ۷.تو خاص و يگانه اي. ۸.کسي که حتي ممکنه ندوني -چنين آدمي- وجود داره، به تو عشق مي ورزه. ۹.حتي وقتي مرتکب بزرگترين اشتباه ميشي، يه چيز خوبي توي اون اشتباه هست برات. ۱۰.وقتي فکر مي کني دنيا بهت پشت کرده، يه نگاه ديگه اي بنداز..يه طور ديگه نگاه کن. ۱۱.حرفاي قشنگي رو که مي شنوي، سعي کن هميشه يادت بمونه و چيزاي بد رو فراموش کن. هيچ وقت حسرت نخور.هيچ وقت پشيمون نشو. دوستان، فرشته هايي هستن که وقتي بالهاي ما صدمه مي بينن، ما رو روي پاهامون بلند مي کنن.
*خدا به دعاها جواب ميده... خدا به ۳ روش به دعاها جواب ميده: ميگه «باشه» و چيزي رو که ميخواي بهت ميده. ميگه « نه » و يه چيز بهتر رو بهت ميده. ميگه «صبر کن» و بهترين چيز ممکن رو بهت ميده.
*تست روان شناسي يه ورق بردار و روش از ۱ تا ۱۰ شماره بزن.بايد به اين سوالا جدي فکر کني. ۱.از اين ۳ تا کدومش رو بيشتر دوست داري؟ الف.گربه ب.پرنده ج.سگ ۲.رنگ مورد علاقه ت چيه؟ الف.صورتي ب.سفيد ج.سياه ۳.اسم يه دختر؟ ۴.اسم يه پسر؟ ۵.کوهستان رو بيشتر دوست دراي يا ساحل دريا رو؟ ۶.دوست داري کدوم رو تماشا کني؟ الف.طلوع آفتاب ب.غروب آفتاب؟ ۷.از ۱ تا ۱۰ کدوم عدد رو بيشتر دوست داري؟ ۸.گياه مورد علاقه ت چيه؟ الف.رز قرمز ب.سرخس ج.يه گياه مرده ۹.فصل مورد علاقه ت؟ الف.بهار ب.زمستون ج.پاييز ۱۰.دو تا آرزو کن. آرزوي اول.. آرزوي دوم.. بيا پايين . . . . . . . . . . . . . . . . . . . خب حالا نتيجه ش.. ۱.گربه:خودت رو بيشتر از هر چيزي دوست داري. پرنده:دوست داري بشنوي که داري خودت حرف مي زني.(حرف زدن خودت رو بشنوي.) سگ:ديگران رو قبل از خودت قرار ميدي.(اونا رو مقدم مي دوني بر خودت.) ۲.صورتي: برونگرا هستي. سفيد: کلاسيک هستي. سياه: روز مرز زندگي مي کني. ۳.تو ستاره ي شانس و اقبال خودت هستي. ۴.شما دوستاي خيلي خيلي نزديکي ميشين براي هم. ۵.کوهستان:ازدواج شتابزده ساحل دريا:ازدواج شتاب نزده!! :دي ۶.طولع خورشيد: آدمي هستي که سيستمت روزانه س. غروب خورشيد: رومانتيک هستي. ۷.عددي که انتخاب کردي نشون ميده بعد از چند نفر، عشق واقعي ت رو پيدا مي کني؟ ۸.رز سرخ:زندگي ت زيبا، اما گاهي با خار همراه خواهد بود. سرخس:زندگي ت بي خطر و قابل پيشگوييه. گياه مرده:تو يه آدم مريضي! ۹.بهار: به طرز نااميدکننده اي رومانتيکي. زمستون:you're a hugging kind of person..چي بگم؟ تابستون: you're a bare all kind .. ۱۰.اگر اينو براي... الف.يک نفر بفرستي، يه آرزوت برآورده ميشه. ب.پنج نفر بفرستي، هر دو تا آرزوت برآورده ميشه. ج.۱۰ نفر يا بيشتر بفرستي هر دو تا آرزوت در عرض دو روز برآوده ميشن.
بفرستي، کلی زحمت کشیدم امشب برای تمرین ترجمه.شب به خیر! [Link] [3 comments]
Sunday, December 18, 2005
شادي-آزادي-آرامش
*۲۷ آذر ۸۴ * ... و من اينجا نشسته م و نمي دانم چطور خودم را راضي کنم که تا يک ساعت ديگر، آماده شوم و به دانشگاه بروم و آن خانم استاد لعنتي را تحمل کنم؟ مي ترسم نتوانم خودم را کنترل کنم و يک چيزي بگويم بالاخره! لعنتي! :دي *ايميل انگليسي نوشتن انقدرا هم سخت نيستا! يه چيز سخت تر مي گفتي لااقل! :پي *طبيعت يه قانون شگفت انگيز و افسانه اي داره: ۳ تا چيز رو بيشتر از هرچيزي توي زندگي مون ميخوايم: شادي-آزادي-آرامش فکري هميشه وقتي به دست ميان که به ديگران ببخشيم شون.
*خشم تو رو حقير و کوچک مي کنه درحالي که بخشش وادار ت مي کنه بزرگتر چيزي که هستي، بشي.
*خداوند زيباست فقط به خاطر اينکه برگها سبزند. کتاب <هايکوهاي ايراني>... *۲۶ آذر ۸۴ *استاد درس التماس کنون! امروز يکي ديگه رو جاي خودش فرستاد و اونم يه ساعت بيشتر درس نداد هرچند هيچ کس نمي فهميد چي داره ميگه! بعدشم کلي ايميل بازي!..حدود ۴۰۰ تا ميل رو ميخوام فوروارد کنم که فعلاً بيشتر از ۱۰۰ تاش انجام شده! سرگيجه گرفتم ديگه! *برگ از درخت خسته ميشه پاييز همش بهونه است! *مريم پاييزي... *..شده يه داستاني رو ۱۰۰۰ دفعه براي خودت تعريف کني؟ هردفعه چه چيزايي ش رو مي بيني که انگار تازه به وجود اومدن! چطور قبلاً نديده بودي شون؟ جالب ترش اينه که اگه براي کس ديگه اي تعريف کني، طوري نگات مي کنه انگار سالها روي داستانت وقت گذاشتي و حالا شايسته ي يه تشويق درست حسابي هستي! اينا قصه نيست! چرا کسي نمي فهمي؟ *از ويژگي هاي منحصر به فرد من اين است كه به يك مساله به بدترين شكل ممكن نگاه مي كنم..آنگاه بهترين راهكارهاي ممكن را برايش پيدا مي كنم و به بدترين نحو آن را انجام مي دهم! ((: *هفت خرافات به روز در ايران کلي ش رو سر کلاس زبان گفتم! *۲۵ آذر *فکر مي کنم مريم راست ميگه که من زياد اهل زندگي خانوادگي نيستم! ظاهراً در بعضي موارد، اون من رو بهتر از خودم مي شناسه.خب اگه دم به دقيقه تلفن زدن به فاميل و بعد مهموني دادن و مهموني رفتن و اينا ميشه جزئي از زندگي خانوادگي، من زياد اهلش نيستم.۱۰۰ سال يه بار ميرم ولي هي هر روز هر روز نه! هرچند امروز، خونه ي مادربزرگه بوديم و من همه ش داشتم رايتينگ م رو مي نوشتم ولي خوب بود کلاً (: واقعاً بعضي کارام به ادميزاد نرفته.خب وقتي بقيه رو مي بينم، مي بينم من مث اونا نيستم ديگه.بده ها ولي اينطوريم! همه اصرار دارن من بفهمم عادي نيست، يعني مث بقيه نيستم ولي اينش دقيقاً قسمت خوبشه.من که با خودم اينطوري بيشتر راحتم! *يه عکس قشنگ... *۲۴ آذر ۸۴ *اصلاً باورم نميشه به اين زودي آذر شد.انگار عيد نوروز همين ديروز بود! يا همون روزا که همه ش فکر مي کردم امتحان بيماري شناسي رو چطوري بخونم..يا همون روزا که همه ش يه خروار جزوه ي مصالح ساختماني دستم بود و مي ترسيدم پاس نشه! همه ش چه زود گذشت..تابستوني که خيلي خوش گذشت.صبح هاي گرمي که مي رفتم کلاس رانندگي..عصرايي که کلي مي خنديديم سر کلاس زبان...۲ مهر ي که اگه باهام نميومدي نمي تونستم برم دانشکده..کلاسايي که زود به بودنشون عادت کردم دوباره..دوباره همون فضا، همون آدما ولي يه طور تازه..يه مدل عجيب ولي جالب..انگار که دو نفر باشي، دو نفر کاملاً متفاوت که به طرز باورنکردني اي با هم جور در ميان گاهي! اون عصراي قشنگ...اون شباي بد، همه ش چه زود گذشت..اين سفر هم زود تموم ميشه..گيجم..انگار همه چيز رو هواست..من کجام؟ *کله ي صبح..اول ايميل بازي، بعد کامپيوترگردي و سرقت مسلحانه!: ماجراي گوجهفرنگيها ! مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبهش کرد و تميز کردن زمينش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..» مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.» مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجهفرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجهفرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايهش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.۵سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خردهفروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آيندهي خانوادهش برنامهربزي کنه، و تصميم گرفت بيمهي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبتشون به نتيجه رسيد، نمايندهي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»نمايندهي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.» نتيجههاي اخلاقي: 1. اينترنت چارهساز زندگي نيست. ۲. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي. ۳. اگه اين نوشته رو از طريق ايميل دريافت کردي، تو هم نزديکي به اين که بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر.. روز عالي داشته باشين! پ.ن: در جواب اين نوشته به من ميل نزنين، من دارم ايميلم رو ميبندم تا برم گوجهفرنگي بفروشم!
*وقتي امروز خدا پنجره را باز کرد . . . خدا وقتي امروز پنجرهي رو به بهشت را باز کرد، مرا ديد و پرسيد: «فرزندم، بزرگترين آرزوت براي امروز چيه؟» پاسخ گفتم: «خدايا، لطفاً مواظب کسي که داره اين نوشته رو ميخونه باش، و همينطور خانوادهش، و دوستانِ خوبشون. شايستگيش رو دارن و من هم خيلي دوستشون دارم.» عشق خداوند مانند اقيانوسيست؛ آغازش پيداست و پايانش ناپيدا. اين نوشته در طولِ روزي که به دستتون رسيده جواب ميده. بذارين ببينيم درسته يا نه. فرشتهها وجود دارن اما بعضي وقتها چون بال ندارن، ما بهشون ميگيم دوست. اين نوشته رو براي دوستاتون بفرستين. بعضي موقعها معجزه در ساعت 11:11ي عصر اتفاق ميوفته؛ چيزي که منتظر شنيدنش بودين. اين جُک نيست: کسي به شما زنگ ميزنه يا به نحوي با شما در مورد چيزي که منتظر شنيدنش بودين صحبت ميکنه.آرزوي امروز صبح رو از بين نبرين: اين نوشته رو براي حداقل 5 نفر بفرستين.
*سيزده جمله «اگه ميتوني حرف بزني، پس ميتوني آواز بخوني. اگه ميتوني راه بري، پس ميتوني برقصي....» ۱. زندگي عادلانه نيست، سعي کن بهش عادت کني. ۲.خوب بخور. متناسب بمون. هر جور خواستي بمير. ۳.مردها از زمين گرفته شدن. زنها از زمين گرفته شدن. با اين موضوع کنار بيا. ۴. ميانسالي زمانيه که پهناي سطح عقل و باريکي کمر جاشون رو با هم عوض ميکنن. ۵.فرصتها وقتي از دست ميرن بيشتر به نظر ميان تا وقتي به طرف ما ميان. ۶.. آت و آشغال چيزيه که سالهاست نگهش داشتي و دقيقاً سه هفته قبل از اين که بهش احتياج پيدا کني ميندازيش دور. ۷. هميشه يه احمق، بيشتر از اوني هست که حساب کردي. ۸.تجربه چيز جالبيه. بهت اين توانايي رو ميده تا وقتي دوباره انجامش ميدي، اشتباهي رو تشخيص بدي. ۹.زماني که ميخواي به پايان نزديک شي، ازت فرار ميکنه. ۱۰.نبايد سنگينتر از يخچالت باشي. ۱۱.کسي که منطقي فکر ميکنه، تضاد جالبي رو با دنياي واقعي ميبينه. ۱۲.خوشبخت اونايين که ميتونن به خودشون بخندن، چون هيچ وقت موضوع کم نميارن. ۱۳.پيروزيهاي زندگي با داشتنِ کارتهاي خوب به دست نمياد، بلکه با بازي کردنِ کارتهاي بد به دست مياد.
*۲۳ آذر ۸۴ *من نه خيالاتيم نه ترسو.لااقل اندازه ي خيليا ترسو نيستم.براي همين مي تونم کلي سر به سر دوستام بذارم که وقتي توي خونه تنهان، حسابي مي ترسن.اصلاً انقدر تنهايي رو دوست دارم که حاضرم با اينکه حوصله م سررفته با بقيه بيرون نرم که با خودم تنها باشم ولي امشب که تنها بودم، يه اتفاقي افتاد که حسابي حالم جااومد.کلي ترسيدم. به مريم تلفن زدم ولي جواب نداد.روي answering براش سخنراني کردم و اومدم پاي کامپيوتر، داشتم صفحه هايي رو که صبح save کرده بودم، مي خوندم.همه چيز خوب بود.مريم تلفن زد و يه کم خنديديم و اينا ولي وسطش قطع شد.هرچي تلفن زدم اشغال بود.اونم نتونسته بود تماس بگيره.حدود شايد نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد ولي بازم قطع شد! منم ديگه نتونستم تماس بگيرم.به اين نتيجه رسيده بوديم که خط ها خرابن! هيچي ديگه..همينطور که نشسته بوديم از توي اتاق روبرويي -وقتي اينجا نشسته م و در بازه، اونجا رو مي بينم يه کم و عادت دارم وقتي تنهام و اينجا ميشينم، چراغ بقيه ي اتاقها رو خاموش مي کنم- يه صدايي مياد.نمي فهميدم چيه و چي ميگه.يه حالتي بود.مث وقتي که کسي خوابه و بقيه يواش حرف مي زنن که بيدار نشه.بخوام بگم زنونه بود يا مردونه، بايد بگم مردونه ولي ترسناک بود.قلبم تند مي زد.برگشتم بيرون رو نگاه کردم.چيزي نديدم.دوباره مشغول کارم شدم.به خودم خنديدم که مث ترسوها فکر و يخال برم داشته و گفتم اگه هستي دوباره صدا م کن.آخه فکر مي کردم..يعني مي شنيدم به وضوح که اسمم رو ميگه..انگار وقتي صداش قطع شد فهميدم چي مي گفته.. چنذ لحظه گذشت و اون چيزي نگفت.به خودم گفتم ديدي خيالاتي شدي؟ ولي يهو باز صدا م زد.احتمالاً الان که داري اينا رو مي خوني فکر مي کني يا سر کاريه يا ۱۰۰٪ خيالاتي شدم.توقع ندارم کسي باور کنه.من نه ترسم هستم نه خيالاتي ولي به وضوح صدا ش رو مي شنيدم! کي بود؟ *صبح حدود ۴۵ تا ميل فوروارد کردم به آي دي جديدم! از ۳۹۷ تا ميل، بازم کلي ش مونده! و مريم و يه دوست قديمي رو هم آنلاين ديدم وبسي خوشحال شديم.داشتم با مريم حرف مي زدم که يهو گفتم مريم! مريم! مريم! دوستم اومده و اينا.بنده خدا هيچي بهم نگفت.صبر کرد تا حرفامو بزنم.مرسي مريمي! * ترجمه ی مژده دقیقی «خواب هاروی» نوشته ی استیون کینگ استيون كينگ1 جانت2 پايِ سينك ظرفشويي ميچرخد و يكهو، چشمش ميافتد به شوهرش كه حدود سي سال است با هم زندگي ميكنند. با تيشرت سفيد و شلوارك بيگداگ3 نشسته پشت ميز آشپزخانه او را تماشا ميكند. تازگيها اين ناخداي روزهاي هفتةوالاستريت4 را بيشترِ شنبهصبحها درست همينجا با همين ريخت و قيافه ميبيند: شانههاي آويزان و چشمهاي مات، شورة سفيد روي گونهها، موهاي سينهاش كه از يقة تيشرت بيرون زده، و موهاي شاخايستادة پشت سر مثل آلفاآلفاي شيطانهاي كوچك5 كه پير و خرفت شده باشد. جانت و دوستش هانا6 اين اواخر براي هم داستانهاي آلزايمري تعريف ميكردند و همديگر را ميترساندند (مثل دختربچههايي كه شب خانة هم ميخوابند و براي همديگر داستان ارواح تعريف ميكنند): فلاني ديگر زنش را نميشناسد، آن يكي ديگر اسم بچههايش يادش نميآيد. ولي حقيقتاً باورش نميشود كه اين حضورهاي خاموشِ صبح شنبه ربطي به آلزايمر زودرس داشته باشد. هاروي استيونس7 همة روزهاي كاريِ هفته يكربع به هفت حاضر و آماده است و براي رفتن لحظهشماري ميكند، مرد شصتسالهاي كه قيافة پنجاهسالهها را دارد (خوب، بگوييم پنجاهوچهار ساله)، با يكي از آن كت و شلوارهاي برازندهاش، مردي كه هنوز ميتواند معاملهاي را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، يا پيشفروش كند. جانت با خودش ميگويد نه، اين فقط تمرين پيري است، و از پيري بيزار است. ميترسد وقتي او بازنشسته شود، هر روز صبح همين آش باشد و همين كاسه، دستكم تا وقتي يك ليوان آب پرتقال بدهد دستش و (روز به روز بيحوصلهتر، دست خودش هم نيست) بپرسد برشتوك ميخواهد يا فقط نان برشته. ميترسد مشغول هر كاري باشد، رويش را كه برگردانَد او را ببيند كه در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهي نشسته آنجا. هاروي اول صبح، هاروي با تيشرت و شلوارك، با پاهاي باز طوري كه ميتواند (اگر علاقه داشته باشد) برآمدگي ناچيز توي بساطش را ببيند، و پينههاي زردِ شصت پاهايش، كه هميشه والاس استيونس8 و «امپراتور بستني»9 را به يادش ميآورَد. ساكت نشسته باشد آنجا، گيج و منگ توي فكر، عوض آنكه حاضر و آماده باشد و براي رفتن لحظهشماري كند. خدايا، كاش اشتباه باشد. اين فكر باعث ميشود زندگي بهنظرش خيلي سست و سطحي بيايد، يكجورهايي خيلي ابلهانه. بياختيار از خودش ميپرسد يعني اين همان چيزي است كه اين همه سال بهخاطرش مبارزه كردهاند، سهتا دخترشان را بزرگ كردهاند و شوهر دادهاند، شيطنتِ اجتنابناپذير ميانساليِ او را پشت سر گذاشتهاند، بهخاطرش جان كندهاند و گاهي (بياييد روراست باشيم) دو دستي به آن چسبيدهاند. جانت فكر ميكند اگر آدمها بعد از آن جنگل تيرة انبوه به اينجا ميرسند، به اين... به اين توقفگاه... اصلاً چرا كسي به خودش زحمت ميدهد؟ ولي جواب اين سؤال آسان است. چون نميدانستي. بيشترِ دروغها را در طول راه دور انداختي، ولي به آن يكي كه ميگفت زندگي مهم است محكم چسبيدي. آلبومِ عكس دخترها را نگه داشتهاي، و توي اين آلبوم هنوز كوچكاند و هنوز استعدادهاي جالبي دارند: تريشا10، دختر بزرگشان، كلاه سيلندر به سر دارد و چوب جادويي از كاغذ آلومينيم را بالاي سرِ تيم، سگ كوكر اسپانيل11، تكان ميدهد؛ جِنا12 در ميانة پَرِشي وسط فوارههاي باغچه خشك شده، و هنوز از علاقهاش به مواد مخدر، كارتهاي اعتباري، و مردهاي مسن اثري ديده نميشود؛ استفاني13، كه از همه كوچكتر است، در مسابقات منطقهايِ هجي كردن كه كلمة cantaloupe موجب شكستش شد. در بيشترِ اين عكسها، جايي (معمولاً در پسزمينه)، جانت و مردي كه با او ازدواج كرده حضور دارند، هميشه لبخند بر لب، انگار هر كار ديگري خلاف قانون باشد. آن وقت يك روز اشتباه كردي و سرت را برگرداندي و به عقب نگاه كردي و ديدي دخترها بزرگ شدهاند و مردي كه براي ادامه زندگيت با او اين همه مبارزه كردهاي، با پاهاي باز، پاهاي سفيد مثل گچ، نشسته و خيره شده به پرتو آفتاب و خدا ميداند كه شايد با كت و شلوارهاي برازندهاش پنجاهوچهار ساله نشان بدهد، ولي آنطور كه آنجا پشت ميز آشپزخانه نشسته بهنظر ميآيد هفتاد سالش باشد، بلكه هفتادوپنج. شبيه آدمهايي است كه اراذل خانوادة سوپرانو14 اسمشان را گذاشته بودند افسرده. ميچرخد طرف سينك ظرفشويي و آهسته عطسه ميكند، يك بار، دو بار، سه بار. او ميپرسد: «امروز صبح چطوره؟» منظورش سينوسهاي جانت است، حساسيتش. بايد در جواب بگويد كه تعريفي ندارد، ولي حساسيت تابستانياش، مثل خيلي از چيزهاي بد، امتيازي هم دارد. ديگر مجبور نيست پيش او بخوابد و نصفهشب سرِ سهم خودش از پتو و ملافه با او كلنجار برود، ديگر مجبور نيست صداي باد خفهاي را كه گهگاه در خواب عميق ول ميكند بشنود. بيشترِ شبهاي تابستان شش، حتي هفت ساعت ميخوابد، كه از سرش هم زياد است. وقتي پاييز برسد و هاروي دوباره از اتاق مهمان به اتاق خواب بيايد، خوابش كم ميشود و به چهار ساعت ميرسد، كه بيشترش هم آشفته و پريشان است. ميداند كه او يك سال ديگر به اتاق خواب برنميگردد. و جانت اگرچه به رويش نميآورد ـ ميداند كه ناراحت ميشود، و جانت هنوز دلش نميخواهد ناراحتش كند؛ اين چيزي است كه حالا در رابطه آنها عشق محسوب ميشود، دستكم از ناحيه جانت نسبت به او ـ خوشحال ميشود. آه ميكشد و دستش را دراز ميكند طرف قابلمة آبِ توي ظرفشويي. توي آن دست ميچرخاند. ميگويد: «بد نيست.» و بعد، درست وقتي دارد فكر ميكند (بار اولش هم نيست) كه در اين زندگي ديگر هيچجور شگفتي، هيچجور پيوند زناشويي عميق و كشفنشدهاي وجود ندارد، او با لحني كه بهطرز غريبي خودماني است ميگويد: «خوب شد پيشِ من نخوابيده بودي، جُكس15. خواب بدي ديدم. راستش، توي خواب فرياد زدم و از خواب پريدم.» يكه خورده است. چند وقت ميشود كه به جاي جانت يا جُن، جكس صدايش نزده؟ ته دلش از اين اسم خودمانيِجُن بيزار است. ياد آن هنرپيشه زنِ تيتيشمامانيِ سريالِ لَسي16 ميافتد. بچه كه بود، آن پسرك (تيمي، اسمش تيمي بود) هميشه يا داشت ميافتاد توي چاه يا مار نيشش ميزد يا زير تختهسنگ گير ميكرد. اصلاً چهجور پدر و مادري زندگي بچه را ميدهند دست يك سگ گله كوفتي؟ دوباره ميچرخد طرف او، و قابلمه و آن آخرين تخممرغ را كه هنوز تويُش مانده فراموش ميكند، حالا ديگر آبش كاملا ً از جوش افتاده و ولرم است. او خواب بدي ديده؟ هاروي؟ سعي ميكند به ياد بياورد هاروي كِي به خوابي كه ديده اشاره كرده، و چيزي بهخاطر نميآورد. فقط خاطرة محوي از روزهاي عشق و عاشقيشان يادش ميآيد كه هاروي يك چنين چيزي ميگويد: «خواب تو را ميبينم»، و جانت آنقدر جوان است كه اين حرف بهنظرش بيشتر دلنشين است تا سطحي و آبكي. «چكار كردي؟» او ميگويد: «فرياد زدم و از خواب پريدم. صدايم را نشنيدي؟» «نه.» همانطور نگاهش ميكند. توي اين فكر است كه شايد دارد سر به سرش ميگذارد. شايد اين يكجور شوخي عجيب و غريب صبحگاهي است. ولي هاروي اهل شوخي نيست. خوشمزگي براي او در تعريف كردن داستانهاي بامزه از دوران خدمتش، سرِ ميز شام، خلاصه ميشود. همة آنها را دستكم صد بار شنيده است. «فرياد ميزدم و يك چيزهايي ميگفتم، ولي حرفهايم مفهوم نبود. مثل آنكه... چه ميدانم... نميتوانستم دهانم را درست ببندم. انگار سكته كرده بودم. صدايم هم ضعيفتر بود. اصلا ً شبيه صداي خودم نبود.» مكث ميكند. «صداي خودم را شنيدم، و به خودم فشار آوردم كه ساكت شوم. ولي سر تا پايم ميلرزيد، و مجبور شدم يك مدت چراغ را روشن كنم. سعي كردم ادرار كنم، و نتوانستم. اين روزها انگار هميشه ادرار دارم ـ بههرحال، يك كمي ـ ولي ساعت دو و چهلوپنج دقيقة امروز صبح ادرارم نميآمد.» مكث ميكند، نشسته آنجا توي آفتاب. جانت ذرات رقصان گرد و غبار را در پرتو آفتاب ميبيند. انگار دور او هاله نوري تشكيل ميدهند. ميپرسد: «چه خوابي ديدي؟» اين هم عجيب است. براي اولين بار، شايد در عرض پنج سال، از آن وقت كه تا نصفهشب بيدار ماندند و در اين مورد حرف زدند كه سهام موتورلا17 را بفروشند يا نفروشند (و عاقبت هم فروختند)، حرفي كه هاروي ميخواهد بگويد برايش جالب است. او ميگويد: «نميدانم آن را برايت تعريف كنم يا نه»، و برخلاف هميشه انگار خجالت ميكشد. ميچرخد، فلفلساب را برميدارد، و آن را از اين دست به آن دست مياندازد. جانت به او ميگويد: «ميگويند اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا نميكند.» اين هم شگفتيِ شمارة دو: يكباره حضور هاروي در آنجا پررنگ ميشود، طوري كه سالها نبوده. حتي سايهاش روي ديوار بالاي تُستر يكجورهايي تيرهتر ميشود. جانت با خودش ميگويد بهنظر ميآيد مهم است، و چرا بايد اينطور باشد؟ چرا درست وقتي داشتم فكر ميكردم زندگي سست و سطحي است، بايد سخت و عميق بهنظر بيايد؟ الان صبح يك روز تابستان است در اواخر ژوئن. ما در كانتيكات18 هستيم. ما ماه ژوئن هميشه در كانتيكات هستيم. بهزودي يكي از ما ميرود روزنامه را ميآورد، كه سه قسمت ميشود، مثل سرزمين گُل19. «واقعاً؟» هاروي ميرود توي فكر، ابروهايش بالا رفته (بايد ابروهايش را دوباره قيچي كند، دارد آشفته ميشود، و خودش هيچوقت حواسش نيست) و فلفلساب را از اين دست به آن دست مياندازد. دلش ميخواهد به او بگويد كه اين كار را نكند، كه اين كار عصبياش ميكند (مثل سياهيِ عجيب سايهاش روي ديوار، مثل ضربان قلب خودش كه ناگهان بيهيچ دليلي تند شده)، ولي نميخواهد حواس او را از آنچه در اين صبحِ شنبه در سرش ميگذرد پرت كند. آن وقت او بالاخره فلفلساب را ميگذارد روي ميز، كه بايد كار درستي باشد ولي معلوم نيست چرا نيست، چون فلفلساب هم ساية خودش را دارد كه از اين سرِ ميز تا آن سر ميافتد، مثل ساية يك مهرة عظيم شطرنج، حتي خردهنانهاي روي ميز هم سايه دارند، و اصلاً نميداند چرا اين موضوع بايد او را به وحشت بيندازد، ولي مياندازد. ياد گربه چِشايري20 ميافتد كه به آليس ميگويد: «اينجا همه ديوانهاند»، و ناگهان احساس ميكند كه دلش نميخواهد خواب لعنتي هاروي را بشنود، همان خوابي كه وقتي از آن پريده فرياد ميزده و مثل آدمهاي سكتهكرده يك چيزهايي ميگفته. ناگهان دلش ميخواهد زندگي فقط سطحي باشد. سطحي هيچ عيبي ندارد، خيلي هم خوب است، اگر شك داري، كافي است به زنهاي هنرپيشة فيلمها نگاه كني. كلافه است، فكر ميكند هيچچيز نبايد پيشاپيش آشكار شود. بله، كلافه است؛ انگار گُر گرفته، هرچند ميتواند قسم بخورد كه همة آن مصيبتها دو سه سال پيش تمام شده. هيچچيز نبايد پيشاپيش آشكار شود. الان صبح شنبه است و هيچچيز نبايد پيشاپيش آشكار شود. دهانش را باز ميكند كه به او بگويد خودش هم قضيه را برعكس فهميده، كه در واقع ميگويند اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا ميكند، ولي خيلي دير است، او ديگر شروع كرده به حرف زدن، و جانت فكر ميكند اين جزاي خودش است براي سطحي تلقي كردن زندگي. زندگي در واقع عين آوازهاي جِترو تال21 عميق است، مثل آجر سخت است. اصلاً چرا فكر كرده طورِ ديگري است؟ او ميگويد: «خواب ديدم صبح است و من آمدهام پايين توي آشپزخانه. صبح شنبه بود، درست مثل الان، فقط تو هنوز بيدار نشده بودي.» جانت ميگويد: «من شنبهصبحها هميشه قبل از تو بيدار ميشوم.» او با حوصله ميگويد: «ميدانم، ولي اين خواب بود.» يك وقتي تنيس بازي ميكرد، ولي آن روزها ديگر گذشته. جانت با قساوتي كه از او خيلي بعيد است فكر ميكند، تو سكته ميكني، پيرمرد، كارُت اينجوري تمام ميشود، و شايد يك نفر به دلش بيفتد كه در روزنامة تايمز سوگنامهاي برايت چاپ كند، ولي اگر يكي از هنرپيشههاي زنِ فيلمهاي عامهپسند يا يك بالرين كم و بيش مشهورِدهة چهل همان روز مرده باشد، همين هم نصيبت نميشود. او ميگويد: «ولي همينجوري بود. منظورم اين است كه آفتاب افتاده بود توي آشپزخانه.» يك دستش را بلند ميكند و ذرات گرد و غبارِ دور سرش را به حركت درميآورد و جانت دلش ميخواهد سرش فرياد بزند كه اين كار را نكند، كه اينجوري نظم كائنات را بههم نزند. «سايهام افتاده بود روي زمين. تا آن موقع، بهنظرم آنقدر روشن و آنقدر سخت نيامده بود.» مكث ميكند، لبخند ميزند، و جانت ميبيند كه لبهايش بدجوري ترك خوردهاست. «"روشن" براي سايه صفتِ مضحكي است، مگر نه؟ "سخت" هم همينطور.» «هاروي... » او ميگويد: «رفتم طرف پنجره و بيرون را نگاه كردم، ديدم يك طرفِ وُلوُوي فريدمن22 قُر شده، و ـ يكجورهايي ـ فهميدم كه فرانك باز هم رفته بيرون و مست كرده و آن فرورفتگي هم مال موقعي است كه برميگشته خانه.» جانت ناگهان احساس ميكند الان است كه غش كند. فرورفتگيِ پهلوي وُلوُوي فرانك فريدمن را خودش ديده بود، وقتي رفته بود دمِ در ببيند روزنامه آمده يا نه (نيامده بود)، و همين فكر را كرده بود، كه فرانك رفته به كافة گورد23 و توي پاركينگ به يكي ماليده. فكرش دقيقاً اين بود: حالا طرف چه بلايي سرش آمده؟ اين فكر از ذهنش ميگذرد كه هاروي هم اين را ديده، و بهدليل عجيبي دارد سر به سرش ميگذارد. هيچ بعيد نيست؛ اتاق مهمان كه شبهاي تابستان آنجا ميخوابد، مشرف به خيابان است. فقط هاروي اينجور آدمي نيست. هاروي استيونس اهل «دست انداختن» نيست. روي گونهها و پيشاني و گردنش عرق نشسته، رطوبتش را حس ميكند، و قلبش تندتر از هميشه ميزند. واقعاً احساس ميكند چيزي دارد آشكار ميشود، و چنين چيزي چرا بايد الان اتفاق بيفتد؟ الان كه تمام دنيا ساكت است، و چشمانداز آينده آرام است؟ فكر ميكند، اگر من چنين چيزي خواستم، متأسفم... شايد هم در واقع دارد دعا ميكند. پسش بگير، خواهش ميكنم پسش بگير. هاروي دارد ميگويد: «رفتم سراغ يخچال و داخلش را نگاه كردم و يك بشقاب تخممرغ آبپز ديدم كه رويُش روكش محافظ كشيده شده بود. خوشحال شدم ـ ساعت هفت صبح دلم ناهار ميخواست!» ميخندد. جانت ـ يعني جكس ـ به قابلمة توي سينكِ ظرفشويي نگاه ميكند. به آن يك دانه تخممرغِ آبپزي كه تويُش مانده. بقيهشان را پوست كنده و خيلي مرتب نصف شدهاند، و زردههايشان درآمده. توي كاسهاي كنار جاظرفي هستند. شيشة مايونز كنار كاسه است. برنامة ناهارش همين تخممرغهاي آبپز بود با سالاد كاهو. ميگويد: «نميخواهم بقيهاش را بشنوم»، ولي بهقدري آهسته حرف ميزند كه خودش هم به زحمت صداي خودش را ميشنود. يك وقتي عضو باشگاه تئاتر غيرحرفهاي بود و حالا صدايش تا آن طرف آشپزخانه هم نميرسد. ماهيچههاي سينهاش خيلي ضعيف است، اگر هاروي هم ميخواست تنيس بازي كند، ماهيچههاي پاهايش همينطور بود. هاروي ميگويد: «فكر كردم فقط يكدانهشان را ميخورم، و بعد با خودم گفتم نه، اگر اين كار را بكنم جانت دعوايم ميكند. بعد تلفن زنگ زد. پريدم طرف تلفن چون نميخواستم تو را بيدار كند. قسمت ترسناكش از اينجا شروع ميشود. ميخواهي قسمت ترسناكش را بشنوي؟» جانت سرِ جايش كنار سينك ظرفشويي فكر ميكند نه، نميخواهم قسمت ترسناكش را بشنوم. ولي، درعينحال، دلش ميخواهد قسمت ترسناك را بشنود، همه ميخواهند قسمت ترسناك را بشنوند، اينجا همه ديوانهاند، و مادرش هم واقعاً گفته بود اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا نميكند. معنياش اين بود كه بهتر است كابوسها را تعريف كنيد و خوابهاي خوب را توي دلتان نگه داريد، مثل دندان زير بالش پنهانشان كنيد. هاروي و جانت سهتا دختر دارند. يكيشان پايين همين خيابان زندگي ميكند، جِنا، مطلقه و همجنسباز، هماسم يكي از دوقلوهاي بوش، و چقدر هم كه جنا از اين موضوع دلخور است؛ اين روزها اصرار دارد مردم جن24 صدايش كنند. سه تا دختر، كه معنياش يك عالمه دندان زير يك عالمه بالش است، يك عالمه نگراني دربارة غريبههاي توي ماشينها كه قولِ گردش و آبنبات ميدهند، و يك عالمه احتياط و دورانديشي. كاش مادرش راست گفته باشد كه تعريف كردن خواب بد مثل فرو كردن تيري در قلب خونآشام است. هاروي ميگويد: «گوشي را برداشتم، تريشا بود.» تريشا دختر بزرگشان است كه قبل از آنكه پسرها را كشف كند، كشتهمردة هوديني و بلكاستون25 بود. «اولش يك كلمه بيشتر نگفت، فقط گفت "بابا"، ولي فهميدم تريشاست. ميداني كه آدم چطور هميشه اين چيزها را ميفهمد؟» بله. ميداند آدم چطور هميشه اين چيزها را ميفهمد. چطور هميشه ميفهمد بچة خودش است، از همان اولين كلمه، دستكم تا وقتي بزرگ بشوند و آدم ديگري بشوند. «گفتم: "سلام تريش. چي شده صبحِ به اين زودي تلفن ميكني، عزيزم؟ مامانت هنوز توي رختخواب است." اولش جوابي نيامد. فكر كردم تلفن قطع شده، و بعد آن پچپچها و هقهقها را شنيدم. جويده جويده حرف ميزد. انگار سعي ميكرد حرف بزند، ولي صدا از دهانش بيرون نميآمد چون قدرت نداشت يا نفسش بالا نميآمد. آنموقع بود كه كمكم ترس برم داشت.» خٌب، دارد جان ميكَند، مگر نه؟ چون جانت ـ همان جكسِِ سارا لارنس26، جكسِ باشگاه تئاتر غيرحرفهاي، جكسِ متخصص درجه يكِ بوسة فرانسوي، همان جكس كه سيگار ژيتان ميكشيد و سرخوشيِِ تِِكيلا را دوست داشت ـ جانت حالا ديگر مدتي است كه ترسيده، حتي قبل از آنكه هاروي چيزي دربارة فرورفتگي بدنة وُلوُوي فرانك فريدمن بگويد ترسيده بود. و وقتي به اين موضوع فكر ميكند، يادِ صحبت تلفنياش با دوستش هانا ميافتد كه يك هفته هم از آن نميگذرد، همان صحبتي كه دست آخر به داستانهاي ترسناكِ آلزايمري ختم شد. هانا توي شهر، جانت مچاله روي صندلي پشت پنجرة اتاق نشيمن، نگاهش به يك جريب زمينشان در وستپورت27، به آن همه گل و گياه زيبا كه او را به عطسه مياندازد و اشك به چشمهايش ميآورد، و قبل از آنكه صحبت به آلزايمر بكشد، اول دربارة لوسي فريدمن و بعد دربارةفرانك حرف زده بودند، و كدامشان آن جمله را گفته بود؟ كدامشان گفته بود: «اگر فرانك همينطور مستِ لايعقل رانندگي كند، بالاخره ميزند دخل يك نفر را ميآورد»؟ «آن وقت تريش چيزي گفت شبيه به "ليز" يا "ليس"، ولي توي خواب فهميدم دارد... دارد... جا مياندازد؟ ... كلمة درستش همين است، نه؟ فهميدم هجاي اولش را جا مياندازد، و در واقع دارد ميگويد "پليس". ازش پرسيدم قضية پليس چيه، و ميخواهد دربارة پليس چي بگويد، و گرفتم نشستم. درست همانجا.» صندلي را نشان ميدهد، در گوشهاي كه به آن ميگويند كنجِ تلفن. «باز هم سكوت شد، بعد چند كلمةجويده جويدة ديگر، همان كلمههاي جويده جويدة پچپچآلود. ديگر داشت ديوانهام ميكرد. با خودم گفتم، استاد نمايش، مثل هميشه، ولي بعد، خيلي واضح مثل صداي زنگ، گفت "شماره". و فهميدم ـ همانطور كه فهميدم ميخواست بگويد "پليس" ـ فهميدم ميخواهد بگويد پليس به او تلفن كرده چون شماره ما را نداشتند.» جانت، بهتزده، سر تكان ميدهد. دو سال پيش تصميم گرفته بودند شمارهشان را از راهنماي تلفن دربياورند، بس كه خبرنگارها دربارة كثافتكاري اِنرون28 به هاروي تلفن ميزدند. معمولاً هم موقع شام. نه اينكه هاروي هيچ ربطي به انرون داشته باشد؛ دليلش اين بود كه اينجور شركتهاي بزرگ نفتي بهنوعي در تخصص او بودند. همين چند سال پيش هم در يكي از كميسيونهاي رياستجمهوري شركت كرده بود، آن موقع كه كلينتون رئيس بزرگ بود و دنيا (دستكم در نظرِ بيمقدار جانت) كمي بهتر و امنتر بود. و با اينكه خيلي چيزهاي هاروي را ديگر دوست نداشت، از اين بابت كاملا ً مطمئن بود كه در انگشت كوچكش بيشتر از همة آن كثافتهاي انرون بر روي هم صداقت و شرافت هست. شايد صداقت گاهي وقتها حوصلهاش را سر ببرد، ولي ميداند چيست. ولي مگر پليسها نميتوانند شمارههايي را كه در راهنماي تلفن ثبت نشده پيدا كنند؟ خٌب، شايد اگر عجله داشته باشند موضوعي را بفهمند يا چيزي را به كسي بگويند، نتوانند. به علاوه، لزومي ندارد خوابها منطقي باشند، درست است؟ خوابها شعرهاي ضمير ناخودآگاهاند. و حالا كه ديگر طاقت ندارد بيحركت بايستد، ميرود طرف درِ آشپزخانه و به صبح روشنِ ژوئن نگاه ميكند، به درياچة سويينگ29 كه نسخة كوچك آنهاست از روياي امريكاييِ جانت. اين صبح چقدر ساكت است! ميليونها قطرة شبنم هنوز روي علفها ميدرخشند. با اين حال، قلبش محكم در سينهاش ميكوبد و صورتش خيسِ عرق است و دلش ميخواهد به او بگويد كه بس كند، كه نبايد اين خواب را تعريف كند، اين خواب وحشتناك را. بايد يادش بيندازد كه جنا پايينِ همين خيابان زندگي ميكند ـ يعني جن، جن كه در ويدئوكلوپِ دهكده كار ميكند و تمام شبهاي آخر هفته را در كافة گورد به مشروب خوردن ميگذراند، با امثال فرانك فريدمن كه سن و سال پدرش را دارند، و بيترديد بخشي از جذابيتشان در همين است. هاروي دارد ميگويد: «همهاش پچپچ و كلمههاي جويده جويده، حاضر هم نبود بلند حرف بزند. بعد شنيدم كه گفت "كشته شده"، و فهميدم يكي از دخترها مرده. نميدانم چطور، ولي فهميدم. تريشا نبود، چون خودش پاي تلفن بود؛ يا جنا بود يا استفاني. خيلي ترسيده بودم. راستش، نشسته بودم آنجا و فكر ميكردم كه دلم ميخواهد كدامشان باشد، مثل همان انتخاب لعنتيِ سوفي. بنا كردم سرش فرياد زدن. "بگو كدامشان! بگو كدامشان! تو را به خدا، تريش، بگو كدامشان!"تازه آن موقع دنياي واقعي كمكم رنگ گرفت... هميشه ميدانستم چنين چيزي وجود دارد...» هاروي خنده كوتاهي ميكند، و جانت در روشنايي تند صبحگاهي ميبيند كه وسط فرورفتگي بدنة وُلوُوي فرانك فريدمن لكة قرمزي هست، و وسط آن لكِ تيرهاي است كه ميتواند خاك باشد، يا حتي مو. فرانك را ميبيند كه ساعت دو صبح ماشينِ قُر را كنار جدول خيابان نگه ميدارد، مستتر از آن است كه بخواهد وارد راه ماشينرو بشود، چه رسد به گاراژ ـ دروازه تنگ است و باقي قضايا. ميبيندش كه سرش را انداخته پايين و تلوتلوخوران به سمت خانه ميرود، و نفسنفس ميزند. «آن موقع ديگر ميدانستم توي تختخوابم، ولي صداي ضعيفي را ميشنيدم كه اصلاً شبيه صداي من نبود، شبيه صداي آدم غريبهاي بود، و نميتوانست هيچكدام از كلمههايي را كه ميگفت درست ادا كند. "او ـ آمشان ـ ريش!"، چيزي بود شبيه به اين. "او ـ آمشان ـ ريش!"» هاروي ساكت ميشود، ميرود توي فكر. با دقت فكر ميكند. ذرات گرد و غبار دور صورتش ميرقصند. آفتاب باعث ميشود سفيديِ تيشرتش چشم را بزند؛ تيشرتِآگهيِ پودر لباسشويي است. عاقبت ميگويد: «دراز كشيده بودم روي تخت و منتظر بودم تو دوان دوان بيايي توي اتاق و ببيني چه اتفاقي افتاده. تمام موهاي تنم سيخ شده بود، و ميلرزيدم. البته مثل تو به خودم ميگفتم اين فقط يك خواب بود، ولي در ضمن فكر ميكردم چقدر واقعي بود. چقدر وحشتناك و حيرتانگيز بود.» هاروي دوباره مكث ميكند، توي اين فكر است كه چطور بگويد بعد چه اتفاقي ميافتد، متوجه نيست كه زنش ديگر به حرفهاي او گوش نميكند. اين جكس حالا تمام مغزش، تمام قواي ذهني قابل ملاحظهاش را به كار انداخته تا خودش را متقاعد كند كه آنچه ميبيند خون نيست و فقط آسترِ رنگ وُلوُو است كه از زيرِ رنگِ خراشيده بيرون زده. «آستر» كلمهاي است كه ضمير ناخودآگاهش سخت مشتاق است در ذهنش شكل بگيرد. عاقبت ميگويد: «حيرتآور است، مگر نه؟ ميبيني تخيل ميتواند چه عمقي داشته باشد؟ لابد شاعرها ـ منظورم شاعرهاي بزرگ است ـ شعرشان اينجوري بهشان الهام ميشود، مثل اين خواب. همة جزئيات كاملا ً واضح و روشن است.» ساكت ميشود. آشپزخانه در تصرف آفتاب و ذرات رقصان است. آن بيرون، دنيا معلق مانده. جانت به وُلوُوي آن طرف خيابان نگاه ميكند، انگار در چشمهايش ضربان دارد، سخت مثل آجر. تلفن كه زنگ ميزند، اگر ميتوانست نفس بكشد، جيغ ميزد. اگر ميتوانست دستهايش را تكان بدهد، گوشهايش را ميگرفت. ميشنود كه هاروي بلند ميشود و به آن سمت ميرود و تلفن دوباره زنگ ميزند، و بار سوم. با خودش ميگويد اشتباه گرفتهاند. حتماً همينطور است، چون اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا نميكند. هاروي ميگويد:«الو؟» پينوشتها 1) Stephen King 2) Janet 3) Big Dog 4) Wall Street 5) Alfalfa، پسربچهاي از شخصيتهاي اصلي مجموعة تلويزيوني شيطانهاي كوچك (Little Rascals) . اين مجموعة تلويزيوني محبوب امريكايي كه از 1922 تا 1944 ادامه داشت، دربارة ماجراهاي گروهي بچه تخس در يك محله بود. 6) Hannah 7) Harvey Stevens 8) Wallace Stevens 9) «Emperor of Ice Cream»، شعر معروفي از شاعر امريكايي والاس استيونس (1879-1955). شعر روايت شخصي است كه به خانة پيرزن همسايه كه تازه از دنيا رفته ميرود تا كمك كند جنازه را براي تدفين آماده كنند، درحاليكه ساير همسايگان در تدارك غذا ـ از جمله بستني ـ براي مراسم عزا هستند. 10) Trisha 11) cocker spaniel 12) Jenna 13) Stephanie 14) The Sopranos، مجموعة تلويزيوني ماجرايي امريكايي در سالهاي 2000كه شخصيتهايش اعضاي خانوادة مافياييِ سوپرانو هستند. 15) Jax 16) Lassie 17) Motorola 18) Connecticut 19) Gaul 20) Cheshire Cat، گربهاي در كتاب ماجراهاي آليس در سرزمين عجايب نوشتة لوييس كارول، كه لبخند ميزند و بهتدريج ناپديد ميشود تا آنكه فقط لبخندش باقي ميماند. 21)Jethro Tull ، گروه موسيقي امريكايي كه در 1968 تشكيل شد و هنوز هم به كار خود ادامه ميدهد. اين گروه بهويژه در دهههاي هفتاد، هشتاد و نود بسيار موفق بود. «Thick as a Brick» (سخت مثل آجر) از آلبومهاي معروف اين گروه در اوايل دهةهفتاد است. 22) Friedman 23) Gourd 24) Jen 25) Harry Houdini(1874-1926) و Harry Blackstone (1885-1965) هر دو از شعبدهبازان و تردستهاي مشهور امريكا. 26) Sarah Lawrence، كالج هنر كوچكي در شمال نيويورك. 27) Westport 28) Enron 29) Sewing *۲۲ آذر ۸۴ *يه روز خيلي خوب..يه دوست قديمي...کلي حرف..کلي همه چيز..مرسي... [Link] [0 comments] |