Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Friday, March 24, 2006
فلافل
*۳ فروردين ۸۴

*نمي دونم چرا هروقت دارم غذا درست مي کنم، يکي از دوستام به سرش مي زنه بهم تلفن بزنه؛ هميشه ازم مي پرسن چي کار داشتي مي کردي.. هميشه ميگم داشتم غذا درست مي کردم.. هميشه ميگن اِ!! باريکلا:دي چي؟ .. هميشه ميگم ماکاروني.. هميشه هردومون مي خنديم که من بالاخره کِي ميخوام يه غذاي ديگه هم ياد بگيرم.البته به همت يکي از دوستان نت، ۲-۱ هفته پيش، فلافل درست کردن رو هم ياد گرفتم و اتفاقاً خيلي هم مورد استقبال واقع شد؛ معجزه اي بود در نوع خودش.از اينجا تا لندن مرسي! :پي

*امسال چک ميل نکرده بودم: ۲۲ تا ميل.مرسي براي همه ي تبريک ها..
پ.ن: اوني که به تو چک ميل ياد داد، کامپوز و ريپلاي رو نشونت نداد؟

*تصميمات جدي مبني بر ايمپروو ِ ليسنينگ و اين حرفا!

*اختلاف کوچکي در مردم وجود دارد که تفاوت بزرگي رو ايجاد مي کنه! اون اختلاف کوچک، در طرز برخوردشونه.تفاوت بزرگ در اينه که اون طرز برخورد، مثبته يا منفي.


*There is a little difference in people, but that little difference makes a big difference.That little difference is attitude.
The big difference is whether it is positive or negative.
W. Clement Stone



*در جستجوي آب

مرد در صحرا مي رفت و دنبال آب مي گشت.وقتي يه چيزي رو از دور ديد، به اميد پيدا کردن آب، به طرف اون تصوير حرکت کرد ولي فقط يه پيرمرد رو ديد که پشت يه ميز کوچيک نشسته بود و يه عالم کراوات گذاشته بود جلوش!

مرد گفت: دارم از تشنگي مي ميرم.ميشه يه کم آب بهم بدي؟
پيرمرد جواب داد: من آب ندارم که بهن بدم ولي چرا يه کراوات نمي خري؟ اين خيلي به لباست مياد!

مرد فرياد زد: من کراوات نميخوام احمق! آب ميخوام!

-باشه؛ کراوات نخر! ولي براي اينکه نشونت بدم چقدر آدم خوبي م، بهت ميگم که حدود ۴ ميال پشت اون تپه هه، يه رستوران خوب هست.برو اونجا/هرچي آب بخواي بهت ميدن.

مرد ازش تشکر کرد، به سمت تپه رفت و از نظر ناپديد شد.

سه ساعت بعد، مرد در حالي که مي خزيد روي زمين، به سمت پيرمرده اومد که پشت ميزش نشسته بود.

-بهت که گفتم؛ حدود ۴ مايل، پشت تپه.پيداش نکردي؟
-پيداش کردم ولي بدون کراوات راهم ندادن!


*Looking for Water
A man was walking through the Sahara desert, desperate for water, when he saw something, far off in the distance.
Hoping to find water, he walked towards the image, only to find a little old man sitting at a card table with a bunch of
neckties laid out on it.

The man asked, "Please, I'm dying of thirst, can I have some water?"

The little old man replied "I don't have any water, but why don't you buy a tie? Here's one that goes nicely with your shirt."

The man shouted, "I don't want a tie, you idiot, I need water!"

"OK, don't buy a tie. But to show you what a nice guy I am, I'll tell you that over that hill there, about four miles, is a nice
restaurant. Walk that way, they'll give you all the water you want."

The man thanked him and walked away towards the hill and eventually disappeared from view. Three hours later the man
came crawling back to where the little old man was sitting behind his card table. He said, "I told you, about four miles over
that hill. Couldn't you find it?"

The man rasped, "I found it alright. They wouldn't let me in without a tie."



*آفلاين دريافتي:


one stone is enough to break a glass...
one sentence is enought to break a heart...
one second is enought to fall in love...
and one friend is enought to live all life...



*شادترين روز

عموي داماد گفت: تبريک ميگم پسرم.مطمئنم که يه روزي برمي گردي به گذشته و امروز رو به عنوان شادترين روز زندگي ت به ياد مياري.
برادرزاده ش گفت: ولي من که فردا ازدواج مي کنم نه امروز!
عمو گفت: مي دونم.منظور من هم دقيقاً همين بود.


Happiest Day
"Congratulations my boy!" said the groom's uncle. "I'm sure you'll look back and remember today as the happiest day of your life."
"But I'm not getting married until tomorrow," protested his nephew.
"I know," replied the uncle. "That's exactly what I mean."



*روان پزشک در حال نصيحت کردن مادر يه بچه ي پردردسر بود: شما خيلي درباره ي پسرتون، ناراحت و نگرانيد.پيشنهاد مي کنم مرتب تمرين آرامش کنيد.

دفعه ي بعد، روانپزشک پرسيد: تمرينها آرومتون کرده؟
مامان بچه هه جواب داد: بله.
روانپزشک پرسيد: پسرتون الان چطوره؟
مامانه جواب داد: چه اهميتي داره؟
پ.ن: ايول! :دي


Upset is Unhealthy
The mother of a problem child was advised by a psychiatrist, "You are far too upset and worried about your son.
I suggest you take tranquilizers regularly."

On her next visit the psychiatrist asked, "Have the tranquilizers calmed you down?"
"Yes," the boy's mother answered.

"And how is your son now?" the psychiatrist asked.
"Who cares?" the mother replied.



*برنده ي يک ميليون دلار

مرد ميليونري عادت داشت تمساح هاي زنده جمع کنه.اونها رو توي استخر پشت خونه ش نگه مي داشت.يه روز تصميم گرفت که يه مهموني بزرگ بده و توي مهموني اعلام کرد...مهمانان عزيز! يه پيشنهاد براتون دارم.يک ميليون دلار به کسي ميدم که بتونه طول استخر پر از تمساح رو شنا کنه و زنده بيرون بياد.

به محض اينکه آخرين کلمه رو گفت، يه صداي شلپ بلند شنيده شد.يکي داشت توي استخر با تمام قوا شنا مي کرد و از ترس، جيغ مي کشيد.جمعيت با داد و هوار تشويقش مي کردن، اونم همه ي سعيش رو مي کرد که زنده بمونه.
آخر سر، با لباس هاي پاره پوره و چند تا جراحت کوچيک رسيد اونور استخر.مرد ميليونر شديداً تحت تاثير قرار گرفته بود: پسرم! باورنکردني بود! خارق العاده بود! فکر نمي کردم ممکن باشه! خب.. بايد سر قول م باشم.

پسره گفت: ببين من پول تو رو نميخوام.کسي رو ميخوام که هل م داد توي استخر.


Win One Million Dollars
Once there was a millionaire, who collected live alligators. He kept them in the pool in back of his mansion.
One day he decides to throw a huge party, and during the party he announces, "My dear guests . . .
I have a proposition to every man here. I will give one million dollars to the man who can swim across this pool full of
alligators and emerge alive!"

As soon as he finished his last word, there was the sound of a large splash!! There was one guy in the pool swimming
with all he could and screaming out of fear. The crowd cheered him on as he kept stroking as though he was running
for his life. Finally, he made it to the other side with only a torn shirt and some minor injuries. The millionaire was impressed.

He said, "My boy that was incredible! Fantastic! I didn't think it could be done! Well I must keep my end of the bargain."

The guy says, "Listen, I don't want your money, I want the person who pushed me in that water!"



*عشق، اتوماتيک نيست؛ احتياج به تمرين آگاهانه داره، دقيقاً مث نواختن پيانو يا گلف بازي کردن.شانس هاي زيادي براي تمرين وجود داره.هر کسي که ملاقات مي کني، مي تونه برات يه تمرين باشه.


Love is not automatic. It takes conscious practice and awareness, just like playing the piano or golf.
However, you have ample opportunities to practice. Everyone you meet can be your practice session.
Hari



*۲ فرورودين ۸۵

*خيلي وقت بود من و مامان، دوتايي نرفته بوديم با هم قدم بزنيم.وقتي راه ميريم خيلي بيشتر با هم تفاهم داريم.يادم باشه براي صحبت کردن درباره ي مسائل مهم، به چند کيلومتر پياده روي اساسي دعوتش کنم.

*از هر چيزي آبي ش خوبه.حالا مي تونه يه کم سفيد يا سورمه اي هم قاطي ش باشه.. در کمد رو باز کن.۸۰٪ لباسهام توي همين مايه هاست.تشخيص وسايل من کلاً آسونه :دي خريد کردن هم برام راحته.هرچي آبي / سورمه اي باشه من دوستش دارم حتي اگه جلد کتاب باشه.خيلي هم متاسفم که کم پيش مياد رنگ خوراکي ها آبي باشه - مگه اسمارتيز و خامه ي کيک و اينا- در کل، از همه چيز، آبي ش خوبه.يکي از دلايل موفقيت اون هم اينه که در ۹۰٪ موارد، لباس هاش آبي، سفيد يا سورمه ايه.دست من که نيست.از هر چيزي آبي ش رو بيشتر دوست دارم.اصلاً بي اختيار ميرم طرف لباساي آبي، کيفهاي سورمه اي، کفش هاي سفيد..از هر چيزي، آبي ش خوشگلترينه!
شاهکار اين دفعه: يه بليز -بلوز!- آبي با آستين هاي سورمه اي.. (آستين کوتاه البته؛ نمي تونم لباس آستين بلند بپوشم من! ديگه زمستون ها استثنائن.. اونم براي اينکه خيلي سرمايي م!)


*۱ فروردين ۸۵

*تو بهاري!
نه..
بهاران از توست؛
از تو مي گيرد وام، هر بهار
اين همه زيبايي را..


*خوبه عيد هست! آدم لااقل ميره فاميل هاي نزديک رو مي بينه! اگه توي کما نباشن البته.نيست حالا من خيلي خوش اخلاقم، تو هم اين ريختي باش.باز صد رحمت به من.بايد بهم مدال داد!

*اين دو تا، خيلي بي تعارف بهم گفتن بي عرضه! :دي مگه نديدين توي کتابه چي نوشته؟ من فقط يه کم (!) سختگير م.همين!
-------------------------
*شخصيت داشته باش عزيزم!

*چرا ۱۰:۰۸؟؟

*God is like...

*سه معماي جالب!.. از دوستانتون بپرسين ببينين چند نفر مي تونن جواب بدن :دي

*خيلي با مزه س: آي لايک يو
مرسي
----------------
*نوروز و تخت جمشید

*جشن های زرتشتیان

*جایگاه ورزش در ایران باستان


[Link] [4 comments]




Sunday, March 19, 2006
بهار 85
*۲۹ اسفند ۸۴/ اول فروردين ۸۵

*اي بهار آرزو!
بر سرم سايه فکن..


*نوشته بود:
نوروز را به تو...
نه!
تو را به نوروز تبريک مي گويم
و از خداوند، روح سبز بهار را براي تو مي طلبم
و شور و نشاط تو را براي بهار..


*يه سوال: امروز کِي هست؟ نصفش اينوره نصفش اونور! و خب اگه روزي من بتونم درک کنم که چطوري مي فهمن زمان تحويل سال، کِي هست دقيقاً، فکر کنم حتماً معجزه شده.آخه من حتي نمي دونم چرا ساعتها رو هِي جلو عقب مي کشن!! باور کن خيلي فکر کردم ولي نمي تونم استنباط کنم چطوري اين کار باعث صرفه جويي در مصرف برق ميشه! جدي ميگم! هرچند امسال ديگه از اين خبرا نيست..

*خب: سال نو مبارک.. پارسال وقتي سر سفره ي هفت سين کوچولومون نشسته بوديم اصلاً فکر نمي کردم يه سال عجيب غريب در انتظارم باشه؛ با کلي دوستي هاي تازه.. با کلي تجربه هاي تازه.. با کلي ماجرا.. با کلي درس.. به جرات مي تونم بگم توي هيچ سالي مثل امسال -سالي که گذشت منظورمه- انقدر درس نگرفتم؛ خيلي اتفاق ها افتاد و حس مي کنم خيلي بزرگ شدم.از خدا متشکرم به خاطر همه ي چيزهاي خوب، همه ي روزهاي خوب، همه ي همه ي موهبت هايي که به من داد.. نميخوام فکر کنه نمي دونم و نمي فهمم.. متشکرم که خيلي اتفاق ها نيفتاد - و من فکر مي کردم خوبن! - و خيلي اتفاق ها افتاد -و شايد اگه تصميمش با خودم بود، قبول نمي کردم- و خب با همه ي اينها گذشت. به خاطر همه ي دوستي ها، همه ي روزها و شبهاي خوب يا بد، همه ي هديه ها، همه ي غصه ها، همه ي شادي ها، همه ي اشکها، همه ي خنده ها، به خاطر همه چيز ممنونم (: سال نو مبارک.. اميدوارم سال خيلي خيلي خوبي باشه براي همه؛ با کلي درسهاي تازه، با کلي اتفاق هاي خوب، با يه عالم شادي.. سال خوبي داشته باشين.سال نو مبارک..


Oh Reformer of Herats and Minds
Director of Day and Night
And Transformer of Conditions
Change ours to the Best
In accordance with Your will..



*کليپ عيد.. با رعايت کپي رايت البته!

*۲۸ اسفند ۸۴

*همه ي پولهام رو دادم و به قول مامان، طبق معمول! چرت و پرت خريدم: کتاب و شمع و کارت تبريک و کاغذ کادو و هديه ي تولد بابا و اون هديه اي که مي گفتم جرات ندارم بخرمش! خب تصميمم رو گرفتم؛ جا نزنم خوبه! راستي اين گنج قارون کجاست؟ يه کم ش رو لازم دارم الان.

*بعد از کلي گشتن، بالاخره يه شال درست حسابي پيدا کردم.فروشنده ها همه کلي خسته و عصبي بودن بس که مردم هي ميگن اين رو بيار اون رو بيار..البته نميشه نگن که! ولي بعضيا واقعاً فقط براي سرگرم شدن ميرن خريد.نتيجه ش هم ميشه اينکه وقتي کسي واقعاً ميخواد خريد کنه، فروشنده ها ديگه اعصاب ندارن جوابش رو بدن.منم که خوش اخلاق! عمراً بذارم کسي برام ژست بگيره..ولي يه خانومي بود که خيلي خوش اخلاق بود و اينا و وقتي حسابي پيشش غر زدم که همه ي اين شالها نازک و بي ريخت و به درد نخورن، چند تا برام انتخاب کرد، چند تا هم خودم گفتم بياره و بعد گفت برو سرت کن ببين کدوم رو دوست داري.. و خب من مث هميشه اون «آبيه» رو برداشتم.همونجا هم ازش تشکر کردم.هرچند اينجا رو مسلماً نمي خونه ولي ميخوام بگم مرسي که خوش اخلاق بودي (:

*هيچوقت نميتونم بفهمم تيمور، قوم مغول ، هيتلر و...براي چي اونهمه آدم رو براي به دست آوردن خاک بيشتر قتل عام کردن؟مگه شبا هرچي هم که گنده باشن از يه تختخواب دونفره بيشتر جا ميخوان؟خيلي هم که شلنگ و تخته بندازن فکر کنم براشون کافي باشه...

*بايد يه تلفن بزنم.يه کم خيلي مهمه شايد؛ دلم شور مي زنه.. جوابم چيه يعني؟
پ.ن: جوابم خوب بود.گفت ۸۰٪ خوبه.. (:


Experience is a hard teacher because she gives the test first, the lesson afterwards.
Vernon Sanders Law


*تجربه، معلم سختگيريه چون اول امتحان مي گيره، بعدش بهت درس ميده.


*۲۷ اسفند ۸۴

*تخصص من، از زير کار در رفتنه!

*رفتيم انقلاب، کتاب خريدم! کلي يادت افتادم(:
داستان هاي ۵۵ کلمه اي (براي هديه) / ۲ جلد شازده کوچولو (يکي ش براي هديه؛ هرچند نمي دونم براي کي خريدمش!) / طالع بيني و فال اوراکل (که تا شب سرمون رو گرم کرد حسابي)..
پ.ن: در روش جديد! -روش جديدِ چي؟ـ يه چيزي مي خرم..فرق نمي کنه چي..مث شکلات..کتاب جيبي.. چيزاي کوچيک اينطوري.. و نمي دونم براي کي خريمدش.بعد صبر مي کنم خودش پيش بياد.اگه برم بيرون با خودم مي برمش.ممکنه لازمم بشه.. گاهي شکلات مي رسه به يه بچه ي کوچولو توي ايستگاه مترو.. گاهي کتاب مي رسه به يک دوست.. گاهي.. گاهي.. و خوبه که وقتي هديه بخواي بدي و حس ش باشه، يه چيزي، هرچند کوچيک باشه دم دستت.. حالا من چند تا شمع دارم و ۲ تا کتاب.. ببينم مال کي ن! (:


*۲۶ اسفند ۸۴

*چند تا پاکت خوشگل بزرگ درست کردم و همه ي کارت تبريک هاي اين سال ها رو گذاشتم اونجا.. يه عالم برگه و يادداشت هم بود که ديگه برام مفهومي نداشت و همه رو پاره کردم ريختم دور.کشو بزرگه رو خيلي خيلي مرتب کردم.. و ديدم خيلي چيزها الان فقط خوبن، ولي نه واسه شون غش مي کنم، نه ناراحتم مي کنن.. آدميزاد! موجود عجيبيه.هيچ وقت توقع ندارم بتونم کسي رو بشناسم چون از کار خودم هم سر در نميارم حتي!!

*کاغذ کادوهاي هديه هام رو هميشه نگه مي داشتم.لااقل يه ذره ش رو داشتم لاي دفتر خاطراتم.حالا باهاشون مارکر درست مي کنم.. با اون نارنجيه يه پاکت درست کردم.طولش از پاکت نامه هاي معمولي بيشتره و عرضش کمتر.توش هم کلي مارکرهاي خوشگل هست.. يادآور دوستي ها، خاطره هايي که حالا فقط قسمت هاي خوبش رو يادم مياد، هديه هايي که دادم / بهم دادن، کتاب هايي که خوندم و خيلي چيزهاي خوب..

[Link] [6 comments]




Friday, March 17, 2006
شمع
*۲۵ اسفند ۸۴

*صبح با خواهر گرامي رفتم بيرون قدم بزنيم.حس جالبيه که آدم خواهر داشته باشه؛ البته اون موقع ها (؟) حسابي به خون هم تشنه بوديم و همه ش دعوا مي کرديم با هم ولي الان که ايشالا عقلمون اومده شر جاش، مي بينيم که خواهر داشتن خيلي خوبه.

*چند تا کارت تبريک -از اين کوچولو خرسي ها- و يه شمع -شکل حوض ه!- گرفتم.يه سري هم بود شکل گلدون؛ از اين شمع هاي بدون دود.احتمالاً از اونا هم ميرم مي خرم بعداً.

*امسال خيلي هول بودم واسه تبريک گفتن عيد؛ کلي e-card فرستادم امشب.خوشگل بود حالا؟

*در يک اقدام ضربتي، کلي کتابهام رو ريختم وسط و مرتب دوباره چيدمشون و البته ليست هم نوشتم که مثلاً بدونم توي سال ۸۴ چند تا کتاب خريدم؛ کسي نپرسه حالا اين کار به چه درد مي خوره چون نمي دونم.احتمالاً به هيچ دردي نمي خوره!

*يه عالم نامه دارم از سالها پيش + کلي کارت تبريک + يادگاري ها و يادداشت هاي سر کلاس در دوران مدرسه (مخصوصاً دبيرستان).. امشب که رفتم سراغشون، يه سري رو که ديگه برام معنا نداشتن پاره کردم و ريختم دور.خوشم نمياد بيخودي چيزي رو نگه دارم..چيزايي هم پيدا کردم که خب خيلي عزيز هستن و يادآور کلي روزهاي قشنگ و خاطره هاي خوب.. و خب چند تا کارت تبريک يونيسف و کارتهاي خوشگل ميد-اين-فلاني و اينا هم اضافه شد؛ (:

*نامه کاغذي خيلي کيف داره ولي انقدر به ايميل عادت کردم که ديگه تنبلي م مياد! ببينم راضي ميشه بيشتر ايميل بزنيم؟ نچ! خودم هم نامه کاغذي رو ترجيح ميدم تنگار حتي اگه فقط سالي يه دونه برام برسه.

*خوبي ش اينه که لااقل منو داره که حرفاش رو بفهمم.مخصوصاً وقتي آخرش اعتراف مي کنه که خيلي دوستم داره، کيف مي کنم هرچند به روي خودم نميارم زياد.يا مي خندم يا ميگم منم همينطور..


*۲۴ اسفند ۸۴

*کلي کار کردم! :يه قاليچه شستم!!!

*بابا کاليبر! هيچي نشده از ۷ نفر کلاس زبان، ۳ نفر نبودن! جالبه که خيلي خوش گذشت..پگاه عکسهاي عروسي ش آورده بود؛ قرار شد يکي دو تا هم برام چاپ کنه داشته باشم..فکر مي کنم يه کم تنهاس گاهي وقتا.آخه طوري با من حرف مي زنه انگار منتظر بوده يکي باشه و باهاش حرف بزنه..نمي دونم؛

*اولين عيدي م رو گرفتم: يه کارت خوشگل و يه خودکار ناز..مرسي (:

*جديداً هم قصه ي نانموده مي دانم، هم نامه ي نانوشته مي خوانم ظاهراً!! با اعترافات امروز خواهرم :پي خواب وحشتناک اون شبم تعبير شد.خدا رو شکر که صدقه دادم همون موقع.. اونم از ماجراي شنبه که خوب بود خيلي البته ولي من از قبل مي دونستم.جريان عيدي امروز رو هم به وضوح مي دونستم.احتمالاً يکي از بچه ها هم درباهره ي من يه چيزايي به دوستش گفته -محرمانه- چون توي خواب کسي رو ديدم که جريان رو مي دونست ولي دهن لقي کرد و بهم گفت.منم حالا مصرف گردو م رفته بالا! گردوئه که مي شکنم با دمم!!

*مردي در خواب رويايي ديد و وقتي بيدار شد نزد خوابگزار رفت و از او خواست رويايش را تعبير کند.خوابگزار گفت: با روياهايي نزد من بيا که در بيداري مي بيني.آنها را برايت تعبير مي کنم اما روياهاي خواب، نه به خرد من تعلق دارند و نه به تخيل تو..

کتاب سرگردان / جبران خليل جبران


*۲۳ اسفند ۸۴

*مث مسخره ها کلي فالگوش وايسادم پشت آيفن.جالبه که تا ميخواي چيزي بشنوي همه خفه ميشن يهو! خلاصه به هر زور و زحمتي بود يه «باشه..باشه» شنيدم.خوبه؟

*ظاهراً ميلي که از طرف دوستم براي bf ش نوشتم، اثر کرد.داره لو ميره يه چيزايي!

*به عمرم انقدر کار نکرده بودم! واسه يه عمرم بسه! :دي


*۲۲ اسفند ۸۴

*آدم چي بايد بگه وقتي نصف بيشتر بچه هاي کلاس، دم در جمع ميشن و به استاد ميگن تعطيلش کن! استاد هم در حالي که از خداشه و داره ميره توي دفترش، ميگه نه! چرا نمياين کلاس؟ باشه حالا که اصرار مي کنين!! خداحافظ..

*تا اطلاع ثانوي، دانشکده تعطيل! هوراااااااا

*۳ جلد محفل ققنوس..يه کار پاورپينت..يه سمينار..يه سرچ اساسي و بعدشم ترجمه -اگه مطلب درست و حسابي گيرم بياد البته- باز يه ترجمه و تحقيق ديگه..۱۰۰ تا کتاب نصفه نيمه.. يه مهموني هم بايد بدم..بعدشم اگه بتونم تصميم بگيرم که اون هديه رو بگيرم بالاخره يا نه، يه تلفن..از خودم لجم مي گيره گاهي؛ دختر انقدر مغرور؟

[Link] [3 comments]




Monday, March 13, 2006
کارهای نکرده
*۲۱ اسفند ۸۴

*يادم رفته بود بگم: ۱۲/۱۲/۸۴ مصادف بود با ۲/۲ قمري و ۳/۳ ميلادي.اتفاقي که تا ۲۲۳۵ سال ديگه تکرار نميشه.
پ.ن : آدم اگه با ذوق باشه ميگه چه جالب! اگه بي ذوق باشه ميگه خب که چي؟!

*کله ي صبح، فيلم Unfaithful.. بعدش بدو بدو رفتم دانشگاه. توي ايستگاه مترو، همه براي سوار شدن به قطار انقدر همديگه رو هل مي دادن که عملاً نزديک بود چند نفر زير دست و پا له بشن.چند نفر هم پاشون توي اون گپ بين قطار و سکو گير کرد بس که پشت سري ها هل شون مي دادن.تمام مدت هم يه يارو -نميشه گفت يه خانوم!- داشت به يک يا چند نفر فحش مي داد؛ اونم از نوع اساسي ش.جالبه که اين جور موقع ها مامورهاي قطار غيب ميشن ولي تا يه لحظه روسري ت رو برمي داري -توي قسمت خانومها- که مثلاً مدل موهات رو به دوستت نشون بدي، ۱۰۰ تاشون براي سرکشي! و رسيدگي به اوضاع ظاهر ميشن..

مي گفتم.. دانشکده که رفتم، يه سر رفتم سايت.اصولاً الان که چند روزه نت دانشگاه ايراد پيدا کرده! ولي در کل، از نگاه کردن به Address Bar اينترنت اکسپلورر خيلي چيزا دستگير آدم ميشه مثلاً کشف امروز من، اين سايت بود؛ شايدم اين..نمي دونم دقيقاً.يادم نيست.

ديگه اينکه چون وقت آدما هيچ ارزشي نداره اصولاً، عملاً نه بچه ها بودن نه استاد.ما هم رفتيم بوفه، بستني خورديم -من اول چايي خوردم.بعد پرسيدم دندون پزشک خوب سراغ ندارين؟ :دي بعدشم بستني خوردم!- کلي حرف زديم و اينا و اومديم خونه.

جالبه که من اصلاً بستني خوردن بلد نيستم؛ مگه اينکه ليواني باشه چون انقدر يواش يواش مي خورم که همه ش آب ميشه مي ريزه روي زمين و لباسم و اينا..مث بچه ها فقط بايد بستني ليواني بدن دستم!

ولي ضايع ترين خاطره ي امروز، مربوط ميشه به اون موقعي که خانومه داشت توي قطار، لباس زير مي فروخت.يه نايلون خيلي بزرگ -گوني تقريباً- همراهش بود و کلي همه چيز رو ولو کرده بودن دخترا و داشتن انتخاب مي کردن؛ که يهو نمي دونم يک فروند مامور مترو، از کجا سبز شد! نميشه بگم «از کجا پيداش شد؟».. چون واقعاً «سبز شد»! يهو نمي دونم از کجا اومد.حالا خودش داشت از خنده ولو مي شد.از طرفي مي خواست تذکر هم داده باشه.مونده بود چي بگه.خانومه هم خيلي عکس العملش جالب بود.گونيه رو ول کرد وسط راه، رفت يه جا نشست شروع کرد در و ديوار رو تماشا کردن.آقاهه هم زود رفت.همه مي خنديدن!

*توي قطار، يه دختري رو ديدم که مدام با گوشي ش تلفن مي زد اينور اونور و هي حرص ميخورد.داشت سکته مي کرد ديگه.حرفش که تموم شد، گفتم براي چي انقدر حرص مي خوري؟ گفت آخه دفاعم قرار بود اوايل اسفند باشه ولي استاد انداختش اواخر فروردين.گفتم خب مگه عجله داري براي گرفتن مدرکت؟ گفت نه، الان سر کار ميرم ولي مي خواشتم زودتر تموم شه که براي دکترا بخونم.گفتم خب الان هم مي توني بخوني.فقط دفاعت عقب افتاده.اينکه مسئله اي نيست.بعد کم کم حرف درس و اينا شد و خب ديدم با چه ذوقي از رشته ش -برق- صحبت مي کرد.دلم واسه خودم سوخت.کلي آي کيو داشتم مثلاً..اون همه شهريه ي مدرسه و وقت و رفت و آمد و همه چيز رو حروم کردم واسه گرفتم چنين مدرکي.رشته ي جديد خوندن اين چيزا رو هم داره.گول عنوان مهندسي ش رو خوردم.هنوز هم نمي دونم اشتباه بوده کارم يا نه..ولي پشيمون هم نيستم راستش.. اما دوست ندارم براي فوق، اين رشته رو بخونم.تصميم گرفتم اول کار پيدا کنم، بعد يه رشته ديگه بخونم.اصلاً من دو تا ليسانس ميخوام.خيلي عجيبه؟

*ميخوام براش يه هديه ي کوچيک بگيرم ولي هنوز شک دارم راستش..

*ديگه راه نداشت بيشتر از اين از زير خونه تکوني فرار کنم:پي

*۳ جلد «هري پاتر و محفل ققنوس» رو يه جا از پگاه گرفتم.تفريح تعطيلات عيد!


*۲۰ اسفند ۸۴

*هروقت دختر خاله ي گرامي شب پيش ما باشه، فردا صبح ش مث اين الکي خوشا کلي بيخودي مي خنديم.اول که خواهرم رفت..بعد از يه ربع بدو بدو برگشت چون بس که گيجه، کيف پولش رو جا گذاشته بود و خب من چون بعضي وقتا خيلي بدجنس ميشم، کمي دلم خنک شد راستش؛

دخترخاله ي گرامي از صبحانه و کره و پنير و اين چيزا خيلي بدش مياد.عوضش من جونم به صبحونه بسته س.اصلاً صبحها حسابي گشنمه! چي کار کنم خب؟ :دي
براش هميشه چاي/شير ميارم با کيک/بيسکويت/شيريني و اين چيزا ولي امروز بس که غر زد، اصلاً حواسش نبود که بيسکويتش داره له ميشه مي ريزه توي چاي! هي هم مي گفت من صبحونه دوست ندارم..منم گفتم اتفاقاً الان که داشتم با صبحونه صحبت مي کردم، مي گفت اصلاً تو رو دوست نداره :پي

*واي! چه کيفي داره آدم بدون قرار قبلي کسي رو ببينه که دلش خيلي براش تنگ شده بوده (: کاش مي شد بگم چقدر از ديدنت خوشحال ميشم اکثر اوقات.. ولي راستش هميشه نه.من يه نمه غير عادي م انگار.تا نيستي دلم برات خيلي تنگ ميشه، وقتي باشي کلي خوشحالم اما اگه بيشتر از يه ربع، پيشم بموني حوصله م سر ميره.آخه همه ي حرفها و شوخي ها تکراري شدن ديگه؛ فکر کنم همينطوري خوبه.خوشحال شدم ديدمت (:

*گفتي چند تا سمبوسه ميخواي؟ :دي

*به حق کارهاي نکرده: دوستم ازم خواست از طرف خودش -دختره- براي دوستش -پسره- ميل بزنم و تکليف يه جرياني رو مشخص کنم!! آخه هي ماجراهاي مختلفي برام مي گفت و مي پرسيد چه کار کنم؟ گفتم خي خيلي رک صحبت کن.ممکنه نتيجه ناراحتت هم بکنه حتي ولي عوضش مي فهمي بالاخره بايد چه کار کني..گفت من نمي تونم اينا رو بگم.نمي دونم چرا.ميخوام اما نميشه.گفتم خب براش ميل بزن و همه چيز رو بنويس.بعد تلفني بگو بره ميل ش رو چک کنه.گفت آره اين خيلي فکر خوبيه..اما..نمي تونم..بعد گفت مريم! تو اين کار رو برام انجام ميدي؟ راستش من اصلاً ايميل بازي بلد نيستم زياد..منم که مهربون! گفتم باشه، مسئله اي نيست ولي نميخواي قبل از فرستادنش، يه بار متن ش رو بخوني؟ گفت نه.هرچي تو بنويسي خوبه؛ من قبول دارم..حالا قراره براش بنويسم ديگه!


The Man and the Dog

There is an old story about the data center of the future.
This data center runs 24/7 with only a man and a dog.

The man's job is to feed the dog.

The dog's job is to make sure the man does not touch the computer.


مرد و سگ
يه داستان قديمي درباره ي مرکز داده هاي آينده وجود داره که ۲۴ ساعته کار مي کنه.فقط با يه مرد و يک سگ.کار مرد، غذا دادن به سگه س.کار سگ، اينه که مطئن باشه مرده به کامپيوتر دست نمي زنه.



*۱۹ اسفند ۸۴

*با ايفاي يه نقش کاملاً طبيعي، باعث شدم طرف قبول کنه که کارش اشتباه بوده و مي تونه درستش کنه.ايول خودم!

*راي گيري براي انتخاب معتمد محله!

*هميشه فکر مي کردم خيلي خوبه آدم آينده رو بدونه.
همه مي گفتن نه.اگه خوب باشه، بي مزه ميشه اينطوري.اگر هم بد باشه، دونستنش چه فايده اي داره؟ فقط بيشتر غصه مي خوري..ولي من قبول نمي کردم.
امشب يه حدس زدم و انقدر برام زنده س که مطمئنم اتفاق ميفته: فردا صبح، ساعت ۹:۳۰ -۱۰..يعني اميدوارم.قرار شده اگه اين اتفاق بيفته، به دخترخاله م شيريني بدم.پيشاپيش فرمودن من شيريني دوست ندارم.دو تا سمبوسه ميخوام!


Differences Between Men and Women

NICKNAMES: If Gloria, Suzanne, Debra and Michelle go out for lunch, they will call each other Gloria, Suzanne, Debra and Michelle.
But if Mike, Phil, Rob and Jack go out for a brewsky, they will affectionately refer to each other as Fat Boy, Godzilla, Peanut-Head
and Useless.

EATING OUT: And when the check comes, Mike, Phil, Rob and Jack will each throw in $20 bills, even though it's only for $22.50.
None of them will have anything smaller, and none will actually admit they want change back.
When the girls get their check, out come the pocket calculators.

BATHROOMS: A man has six items in his bathroom-a toothbrush, shaving cream, razor, a bar of Dial soap, and a towel from
the Holiday Inn. The average number of items in the typical woman's bathroom is 437. A man would not be able to identify
most of these items.

GROCERIES: A woman makes a list of things she needs and then goes out to the store and buys these things. A man waits till
the only items left in his fridge are half a lime and a soda. Then he goes grocery shopping. He buys everything that looks good.
By the time a man reaches the checkout counter, his cart is packed tighter than the Clampett's car on Beverly Hillbillies.
Of course, this will not stop him from going to the 10-items-or-less lane.

SHOES: When preparing for work, a woman will put on a Mondi wool suit, then slip on Reebok sneakers.
She will carry her dress shoes in a plastic bag from Saks. When a woman gets to work, she will put on her dress shoes.
Five minutes later, she will kick them off because her feet are under the desk. A man will wear the same pair of shoes all day.

CATS: Women love cats. Men say they love cats, but when women aren't looking, men kick cats.

DRESSING UP: A woman will dress up to: go shopping, water the plants, empty the garbage, answer the phone, read a book,
get the mail. A man will dress up for: weddings, funerals.

LAUNDRY: Women do laundry every couple of days. A man will wear every article of clothing he owns, including his surgical
pants that were hip about eight years ago, before he will do his laundry. When he is finally out of clothes, he will wear a
dirty sweatshirt inside out, rent a U-Haul and take his mountain of clothes to the Laundromat. Men always expect to meet
beautiful women at the Laundromat. This is a myth perpetuated by re-runs of old episodes of "Love, American Style."

OFFSPRING: Ah, children. A woman knows all about her children.
She knows about dentist appointments and soccer games and romances and best friends and favorite foods and secret fears
and hopes and dreams. A man is vaguely aware of some short people living in the house.


تفاوتهاي زنان و مردان

اسم خودموني: اگر گلوريا، سوزان، دبرا و ميشل براي ناهار برن بيرون، همديگه رو گلوريا، سوزان، دبرا و ميشل صدا مي زنن ولي اگه مايک، فيل، راب و جک با هم باشن، خيلي مهربانانه! همديگه رو با الفاظي مثل پسره ي چاق، گودزيلا، مغز نخودي و بي مصرف صدا مي زنن!

بيرون غذا خوردن: وقتي صورت حساب مياد، مايک، فيل، راب و جک هر کدوم ۲۰ دلار ميدن حتي اگه صورت حساب همه ش ۲۲ دلار شده باشه واي وقتي دخترا باشن، سرع ماشين حساب جيبي شون رو درميارن! (آره؟!!)

حمام: يه مرد توي حمام، ۶ تا چيز رو داره: مسواک، خمير اصلاح، تيغ اصلاح، يه بسته صابون و يه حوله که از زمان تعطيلات -توي مهمانسرا مثلاً داشته و هنوزم اون رو - داره! در حالي که متوسط تعداد اشيا در حمام يه خانوم، ۴۳۷ تاست.يه مرد حتي نمي تونه تشخيص بده خيلي از اين چيزا چي هستن اصلاً!

فروشگاه: يه خانوم اول يه ليست از چيزايي که لازم داره مي نويسه، بعد ميره و اونا رو ميخره.يه مرد انقدر صبر مي کنه تا توي يخچالش فقط يه نصفه ليمو و يه ليموناد باقي بمونه.بعدش تازه ميره خريد و هر چيزي رو هم که به نظرش خوب بياد ميخره.وقتي به صندوق مي رسه، چرخ خريدش کلي خاليه هنوز و کسي هم به خاطر انتخاب کمتر از ۱۰ قلم جنس، جلو ش رو نمي گيره.

کفش: يه خانوم موقعي که داره آماده ميشه بره سر کار، يه لباس پشمي مي پوشه به يه کتوني! و کفش هاي مناسبش رو ميذاره توي يه کيف پلاستيکي و با خودش مي بره.وقتي مي رسه سر کارش، کفش خوشگلا رو مي پوشه، ۵ دقيقه بعد کفشها رو در مياره پرت مي کنه کنار چون پاهاش زير ميز ن ديگه.يه مرد هر روز همون کفش هميشگي ش رو مي پوشه.

گربه: خانومها عاشق گربه ن.مردها ميگن که عاشق گربه هان ولي تا خانومها حواسشون نباشه، يه لگد به گربه هه مي زنن.

لباس پوشيدن: يه خانوم کلي توي لباش پوشيدنش دقت مي کنه تا بره خريد، به گياها آب بده، آشغالا رو خالي کنه، به تلفن جواب بده، يه کتاب بخونه، يه ايميل بخونه ولي يه ورد فقط براي عروسي و مجلس ترحيم اين کارها رو انجام ميده.

رختهاي شستني : خانوما يه روز در ميون، لباسها رو مي شورن! ولي مردها قبل از شستن رختها هر لباسي که دستشون بياد رو مي پوشن.وقتي ديگه لباسهاشون تموم بشه، يه سوئي شرت مي پوشن و کوه لباساي کثيف رو مي برن بدن به ماشين لباس شويي خودکار (که توي مغازه س مثلاً! مث خشکشويي ديگه) و انتظار دارن اونجا خانوماي خوشگل رو ببينن .عشق در يک نگاه و اين حرفا..

بچه ها: يه خانوم همه چيز رو درباره ي بچه ها مي دونه.قرار دندون پزشکي و بازي فوتبال و چيزاي رمانتيک و بهترين دوستان و غذاهاي مورد علاقه و ترسها، اميدها و روياهاي محرمانه رو مي دونه.يه مرد، اطلاعات مبهم و خيلي کمي داره از کساني که توي خونه زندگي مي کنن!


*۱۸ اسفند ۸۴

*از ديروز دارم فکر مي کنم امسال، سال ۸۴ هست يا ۸۵؟! قاط زدم حسابي.

*دارم فکر مي کنم چي مي تونه خوشحالم کنه واقعاً؟
پ.ن: من خيلي فکر مي کنم انگار!


*۱۷ اسفند ۸۴

*استاد چانگ..مردي که هي بيخودي مي خنديد و تخصص ش، سر بريدن با پنبه بود!

*اگه اين سارا گذاشت دو دقيقه مث آدم حرف بزنم من.

*کلي نامه نگاري سر کلاس معارف..و پفک لينا البته! و خب، جلد دوم «هري پاتر و جام آتش» که يه وقت حوصله م سر نره.

*من نمي دونم چرا ملت نميگن يه چيزي رو نمي دونن؟! خود من، براي کسي که بگه جواب سوالم رو نمي دونه يا بگه هيچ کس جواب اين سوال رو نمي دونه، احترام بيشتري قائلم تا کسي که بخواد صرفاً با بازي کردن با کلمه ها ملت رو خر کنه و بپيچونه همه رو.اين جناب استاد هم امروز دقيقاً همين کار رو کرد.اگه يه کلمه مي گفت نمي دونم مرز بين جبر و اختيار، بين سرنوشت و اراده ي آدم کجاست خيلي بهتر بود تا اينکه بگه: توي دنيا بي نهايت تقدير وجود داره که شما با تصميم خودت، يکي ش رو انتخاب مي کني!
بعد که پرسيدم آدم توي اتفاق افتادن بعضي چيزا هيچ نقشي نداره، مث اينکه توي چه خانواده اي به دنيا بياد و غيره..گفت نه، اون هم به اين صورت نيست و دوباره شروع کرد به بازي کردن با کلمه ها .. دلم مي خواست بهش بگم..بماند..

*وقتي موضوع lecture م رو روي تخته نوشتم: A Place In Paradise .. مريم پرسيد ادامه ي همون قبليه؟ ؟-: راستش يادم نمياد lectureهاي قبلي م دقيقاً چي بودن ولي همه شون توي همين مايه ها هستن هميشه.فکر مي کنم ما خيلي درگير روزمرگي و زندگي جدي دور و برمون شديم و لازمه گاهي بنشينيم کسي برامون قصه اي بگه که ببينيم چقدر شبيه بعضي از لحظات زندگي خودمونه؛

پ.ن: فکر کنم قبلي، Two Traveling Angels بود.الان يادم اومد!

*يه بار توي خيابون، يه پسري داشت با سگ ش از روبرو م ميومد.يه گريه هه از يه گوشه کناري پيداش شد..فکر نمي کردم کلاه سگه پشم داشته باشه ولي گربه هه تا چشمش به سگه افتاد فوراً دويد فرار کرد! سگه هم پررو شده بود هي خط و نشون مي کشيد براش.اولين بار بود چنين صحنه اي مي ديدم.قبلش فقط توي کارتون ها ديده بودم! جالب بود.امروز هم يه پسره با يه سگ بزرگ پشمالو داشت از روبرو ميومد.خيابون خلوت بود.. و خب منم از هرگونه جک و جوونور! بدم مياد.از شاپرک و اين ماهي قرمز کوچولوها بگير تا سگ و زرافه و هر چيزي.پسره فکر کنم از حالت چهره ي من فهميد اينو.البته اعتراف مي کنم حيوانات رو دوست ندارم چون ازشون مي ترسم.نمي دونم چرا و خب يکي از بزرگترين وحشت هاي من در زندگي، گربه بوده هميشه..اما اينکه به روي خودم بيارم يا نه، بستگي به شرايط داره مثلاً اگه ببينم طرف از اين بي شعورهاييه که خوشش مياد شوخي کنه مثلاً خب اصلاً به روم نميارم که دارم سکته مي کنم ولي اين پسر خوبي بود.ايستاد، سگش رو کشيد کنار و صبر کرد من رد شم.منم ازش تشکر کردم و رد شدم.خب چي کار کنم؟ از وقتي يادم مياد از حيوونا مي ترسيدم.از جوجه رنگي و ماهي قرمز بگير تا حتي مرغ و ماهي توي فريزر! من عمراً بهشون دست نمي زنم!


*۱۶ اسفند ۸۴

*اعلام شد استاد ساعت ۱۰ مياد.خدا لعنت تون کنه؛ خوابم ميومد خب!

*اين استاد پرچونه، از همين جلسه ي اول، کلي کار واسه مون تراشيد! اين ترم کلاً گاومون زاييده حسابي!! :دي


*۱۵ اسفند ۸۴

*استاد خودش کم حرف مي زنه، يکي رو هم آورده بود برامون سخنراني کنه.خانومه داشت واسه خودش حرف مي زد.من داشتم جزوه کامل مي کردم و در عين حال، چيزايي رو که مي خواستم براي مريم تعريف کنم، مي نوشتم که بخونه.آروم زيپ کيفم رو باز کردم و يه بسته کرانچي بهش نشون دادم.گفتم مي خوري؟ خنديد..گفتم فقط موندم چطوري بازش کنم.خيلي صدا ميده.گفت من سروصدا مي کنم، تو بازش کن.

همون موقع، صحبت خانومه تموم شد و بچه ها خيلي شل شروع کردن به دست زدن.اين وسط مريم داشت خودش رو مي کشت.هي دست زد و اينا و خب منظورش اين بود که من کرانچيه رو باز کنم.منم که گيج! مونده بودم چرا اين، اينطوري مي کنه! با صدايي که بتونم بشنوم هوار زد: بازش کن ديگه! يه دفعه همه ي اونايي که روي صندلي هاي جلويي نشسته بودن، برگشتن عقب که ببينن اين کيه که انقدر از بحث لذت برده.خب البته من که بازش کردم بالاخره ولي قيافه ش خيلي خنده دار شده بود.من که نتونستم نخندم!


*۱۴ اسفند ۸۴

*عادت مي کنم؛ عيبي نداره..

*من امروز فقط يه کلاس ۵/۵-۵/۳ دارم.دم گروه، خواهرم رو ديدم.گفت چند جلسه قراره فلان استاد بياد سر کلاس.امروز هم فيلم آورده بود ببينيم که اصلاً به درد نمي خورد.من هم براي تو و فاطمه و سارا حاضري زدم.بريد خوش باشيد! :دي منم سارا رو چند دقيقه بعد در حين ورود به ساختمون گروه، دستگير کردم و گفتم اين دور و برها آفتابي نشو که استاد ببينه ممکنه گير بده تو که توي اکيپ ۵/۳ هستي. چرا اسمت توي ليست ۵/۱ حاضري خورده و اينا! و کلي همه جا رو دنبال فاطمه گشتم تا اونم نذارم بره سر کلاس.جالبه که همه فکر مي کردن چون ما وسط محوطه ايستاديم پس کلاس قراره تشکيل نشه! :دي حالا قراره بگيم همه مون استثنائاً اون روز با اون اکيپ رفتيم سر کلاس!

*از اون ۳ تا بستني عروسکي نفرين شده، مال من که کامل ولو شد روي زمين! مال سارا افتاد روي کاغذ بستني که خوشبختانه تونست بيشترش رو بخوره.کلي با دستمال لباس و کيف و اينا رو پاک کرديم.منم يه بند نق مي زدم که ژاکت آبي خوشگلم لک بشه همه تون رو مي کشم.بذارين يه هفته بگذره لااقل، بعد گند بزنين بهش.فاطمه ولي يه بند مي خنديد.اميدوارم کوفتت شه!

[Link] [1 comments]




Sunday, March 05, 2006
سنگهای خوشمزه
*۱۳ اسفند ۸۴

*دوستي دارم که ارتباط برقرار کردن با آدما خيلي براش سخته و اگه توي يه جمع غريبه باشه، تا ازش چيزي نپرسن، حرفي نمي زنه.کلاً آدم کم حرفيه.براي من که اين مدلي نيستم، اخلاق هاش واقعاً خيلي جالبه.تخصص من پسر خاله شدن با مردم در سه سوت ه! و کم حرف هم نيستم.خب اگه حرفي نداشته باشم، چيزي نميگم -معمولاً توي خونه اينطوريه- ولي با دوستام فکر کنم زياد حرف مي زنم! امروز به دلايلي با کسي تلفني حرف مي زدم و خب مث خيلي وقتا که با کسي حرف مي زنين ولي نمي شناسيدش -مث وقتي تلفن مي زنين ۱۱۸ يا خيلي جاهاي ديگه- من هم اون خانوم رو نمي شناختم خب و کلي با هم حرف زديم و اينا..اين در واقع کاري بود که بايد براي يکي از دوستام انجام مي دادم.بعد هم تلفن زدم و گزارش دادم و تمام..داشتم فکر مي کردم اگه اين دوست خجالتي کم حرفم اونجا بود، چطوري نگام مي کرد!

*ديدين بعضي بي تربيتها ميشينن ته کلاس حرفاي بيخود مي زنن؟ حکايت کلاساي شنبه ي ماست حالا!

*کلاس ما رو براي جلسه ي دفاع غصب کرده بودن، بدون هماهنگي قبلي..بعد از ۵۰ دقيقه استاد موفق شد بيرونشون کنه.در تمام اين مدت هم نشسته بوديم روي ميز و صندلي و هرچيزي که توي راهرو بود و حرف مي زديم.سارا رو بردم بيرون که يه چيزي براش تعريف کنم.خب خودم هم متاسفم.فکر نمي کردم اينطوري پيش بره ولي خب شده و تقصير من هم نيست..مي گفت حالا شايد حل بشه..اميدوارم؛ واقعاً اميدوارم..

*باز که اينجايي! (: يا حس ششم من خيلي قوي شده يا خواسته هاي الکي و دم دستي م زود برآورده ميشه.

*از اين شکلات ها که شکل سنگهاي تزئيني کف گلدونه..

*چي مي شد فارسي مي شد زبان بين المللي؟ خوشگلتر هم هست.

*ما آدم ها انسان های ناسپاسی هستيم چون هر روز صبح که از خواب بيدار می شويم، خدا را به خاطر آن که ديگر به مدرسه نمی رويم، شکر نمی کنيم!
"وودی آلن"

*آهنگ جام جهانی با صدای شجریان

*افتخاری برای شجریان می خواند

*نخستین پادشاه زن مسلمان

*جراحی در فضا

* گزارشی از کافه کتابهای تهران

* استفاده از ضمیر ناخودآگاه در تصمیم گیریهای مهم

*ازدواج و خرناس کشیدن

با تشکر

[Link] [2 comments]




Saturday, March 04, 2006
لنگه کفش
*۱۲ اسفند ۸۴

*به شما ياد ندادن تا کسي ازت نظر نخواسته، نظر ندي تحصيل کرده؟

*بدين وسيله از خداوند متعال درخواست مي کنم که اگه قراره من هم روزي مامان يه بچه ي فلک زده بشم و عقايد قديمي خودم رو بخوام به زور به خوردش بدم، ترجيحاً اصلاً هيچ وقت بچه اي نداشته باشم حتي اگه خودم رو براي داشتنش خفه کنم.آمين!

*ديوونه! اينا چيه؟ همين ۳ تا رو ميگم ديگه؛ ۳ تا زير هم..خوشگلنا..

*چرا ارور 404؟

*به آسانی کامنتهای خود را دنبال کنید!

*فلشي كه ذهن شما را مي خواند.

*همسر مورد علاقه خود را بسازيد!

*سرویس وب سایت رایگان گوگل

*دانلود آلبوم جدید رضا صادقی به نام " دلم برات میسوزه "..
پ.ن: «باختي، باختي» ش خيلي قشنگه.
پ.پ.ن: خواهرم بهم گفت الکي خوش! چون ديد دارم با اين آهنگه مي رقصم! :دي

*آلبوم جديد محسن چاوشي با نام " لنگه كفش "
پ.ن: هفته ي پيش که حسابي سرما خورده بودم و صدا م گفته بود، کلي «لنگه کفش» خوندم! آخه صدا م مث صداي محسن چاوشي شده بود ((:

* تمام كتابهاي هري پاتر


*۱۱ اسفند ۸۴

*خدا نکنه آدم هم حوصله ش سر بره، هم حوصله ي کسي رو نداشته باشه.

*به به! سلام عليکم! دقت کردي هر دفعه مياي، شرح نامردي هات فجيع تر ميشه؟ دختر يه فکري به حال اين اخلاق نحس ت بکن.


*۱۰ اسفند ۸۴

*از ۷۲ نفر بچه هاي کلاس معارف، ۶۰ نفر غايب بودن.مجبور شديم حاضرب بزنيم و بيايم خونه؛ بدي ش فقط اين بود که «هري پاتر و جام آتش» رو مجبور شدم برگردونم خونه بقيه ش رو بخونم :دي

*بدم میاد از آدمایی که فکر می کنن عشق هم مثل لباس می مونه.می شه عوضش کرد.رفت یه دونه دیگه خرید.قبلی رو انداخت سطل آشغال!..

*شديداً به زبان آموزان عزيز توصيه مي کنم اگه معني کلمه اي رو نمي دونن و احياناً فکر مي کنن معني ش يه نمه مشکوک بزنه، بلند نگن اون کلمه رو! دوشنبه قرار شد همه درباره ي love و romance و marriage و اين چيزا يه سري کلمه در بيارن.همه ش من و مريم و نغمه حرف مي زديم با پگاه.فرناز که ساکت بود همه ش و خب گذاشتيم به حساب بچگي ش و اينکه مثلاً روش نميشه چيزي بگه؛ ولي شهاب و امير عملاً هيچي حاليشون نمي شد چي داريم ميگيم.پگاه گفت جلسه ي بعد شما دو نفر بايد معني اين کلمه هايي رو که نمي دونستين يعني چي، بيارين.امروز به شهاب گفت ببينم چي کار کردي؟.. چشمت روز بد نبينه.با خط خرچنگ قورباغه و البته به زبان شيرين فارسي معني ها رو نوشته بود.تصور کن برگه ش چقدر ضايع بود! بعد بلند پرسيد Play roll يعني چي؟ عکس العمل ما سه تا رو حدس بزن ديگه!

*فيلم «هري پاتر و سنگ جادو»..انقدر خش داشت معلوم نبود جريان چيه! من فيلم رو تعريف مي کردم همه ش!

*شده حسابي جا بخوري و بعدش هم وا بري؟ من اينطوري شدم امشب!


*۹ اسفند ۸۴

*ترکيدم بس که ميل نوشتم براي عده ي کثيري از دوستان! خدا مشکل همه رو حل کنه :دي

*فروش فيلم هاي ارزان وبدون سانسور

*Google Web Accelerator به درد دور زدن اسمش رو نبر هم می خوره! توضيحات بيشتر..

*دانستنیهای مرکز ۱۱۸ مخابرات

*نقشه اکثر شهر‌هاي ايران بر روي موبايل شما (فارسي شده و جديد)
با تشکر





[Link] [2 comments]