Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, October 31, 2004
شاهکار من
یکی نیست بگه بابا بلد نیستی دست نزن!خودمو میگم.ویندوز ایکس پی بالا نمیومد.منم در کمال اعتماد به نفس نشستم که دوباره نصبش کنم.حالا همچین خراب شده که نه تنها یه ویندوز مونده (ترکیبی از ویندوز 98 و ایکس پی) بلکه هیچ صدایی هم از کامپیوتر بیچاره درنمیاد.خلاصه رفت تعمیر!حالا تا بیادش من موندم بدون کامپیوتر.الانم توی سایت دانشکده هستم با اجازه تون.برم خونه تا نصفه شب نشده.یه بارم محض رضای خدا قبل از افطار خونه باشم.مرسی از همه دوستایی که حالمو پرسیدن.خیلی خوشحال شدم(:زودی برمی گردم.کلی حرف دارم.فعلا...

[Link] [0 comments]




Saturday, October 23, 2004
داداش سیا
*۲۱ اکتبر


من معمولاً حوصله فيلم تماشا کردن ندارم،مگه اينکه خيلي بيکار باشم و دسته جمعي باشيم،جوگير شم يا اينکه فيلم عروسي باشه:دي!سريال هم خيلي کم و اکثراً همزمان،يه کار ديگه هم انجام ميدم،مثلاً روزنامه يا جدول،گزارش کار يا هرچي!امشب هم داشتم فکر مي کردم اين هفته،سر اين تحليل سايتي که استاد بهمون داده،چقدر ضايع شديم.ما سه شنبه راه افتاديم رفتيم پارک لاله براي تحليل سايت.تحليل سايت هم بايد مصور باشه يعني بدون عکس،نميشه.ما هم تند تند از در و ديوار عکس مي گرفتيم.بعضيا فکر مي کردن ما خليم حتماً!بعضيا حتي زحمت فکر کردن هم به خودشون نميدادن.فقط يه تيکه اي مي پروندن خلاصه!يا ژست مي گرفتن که ازشون عکس بگيريم.ما هم سعي کرديم بهمون برنخوره (برخوردن نداشت که) و بي خيال شيم.پس فرداش (پنج شنبه) که رفتيم واسه بقيه کار،حسابي داداش سيا شديم.قضيه از اين قراره که براي طراحي يه فضا،بايد در ساعات مختلف روز و در روزاي مختلف،بري اونجا رو ببيني که حسابي دستت بياد چه زمانهايي چه آدمهايي از کجاي اون فضا استفاده مي کنن و دليلش چيه!و اينکه بايد بري از خود اونا سوال کني و اين کارا ديگه.

معمولاً مريم شروع مي کنه.من فقط گوش ميدم.بعد که اون کم مياره،تا بخواد الکي کشش بده،منم سوالامو مي پرسم.يه آقاي پيري تا رفتيم گفتيم ميشه چند تا سوال بپرسيم،گفت نه!حالشو ندارم.(خب بنده خدا حوصله ما رو نداشت.)يه دختره (من به مريم گفتيم نريم سراغش.گوش نکرد که!) تا مريم بهش گفت مزاحمتون که نيستم! گفت چرا اتفاقاً...مزاحميد! بابا ادب!بگو حوصله ندارم با کسي حرف بزنم.فقط ادعا دارن بعضيا.يه خانوم و آقايي گفتن زياد طولاني نشه (انگار چقدر تخصصي مي خواستن جواب بدن) و يه آقاي پيري هم که يه کم تحويلمون گرفت،آخرش گفت من ميام اينجا تنها ميشينم که کسي مزاحمم نشه و کنارم نشينه.جالبه که اون موقع،مريم بيچاره خسته شده بود،نشسته بود روي صندلي،کنار همين آقاهه.ديگه روش کم شد حسابي.بلند شد خنديد،گفت پس نشستن من شما رو ناراحت نکنه!کلي ضايع شديم ديگه.

چند تا آقاي بازنشسته روي نيمکتها نشسته بودن.اونا خيلي تحويلمون گرفتن خداييش.خيلي خوب باهامون همکاري کردن.قرار شد عکسي رو که ازشون گرفتيم،دفعه بعد که رفتيم،براشون ببريم(:حرف موزه کنار پارک شد (موزه هنرهاي معاصر) پرسيديم رفتن تا حالا يا نه.يکيشون گفت قبلاً جند بار رفتم.يکي گفت نديدمش.يکي گفت اهلش نيستم.يکيشون هم گفت بليطش خيلي گرونه و اينا.يکي ديگه جواب داد خيلي وقتا مجانيه.بعد دوباره اون آقاهه گفت نه.خيلي گرونه.من خنگ رو بگو چي جواب دادم.گفتم اين دفعه که ما رفتيم،۳۰۰ تومن بود!آقاهه هم عصباني شد حسابي.گفت ۳۰۰ تومن کمه خانوم؟با اين حقوق هاي بازنشستگي که به ما ميدن؟ديدم راست ميگه بنده خدا):


چند تا پسر دبيرستاني كه تابلو بود جيم زدن،اومدن پارک،داشتن اون وسط شروع مي کردن فوتبال بازي کنن.مريم گفت بريم با اينا حرف بزنيم.من راستش شاکي شدم چون مي دونستم عمراً دو کلمه درست جواب نميدن.مريم رفت جلو،گفت ببخشين ميشه چند لحظه وقتتون رو بگيرم.اينو که گفت،همه داد و سوت و هوار که هميشه ما وقت دخترا رو مي گيريم.بچه ها بياين خانوما ميخوان وقت ما رو بگيرن!يکيشون شديداً اصرار داشت که باور کنيم مدرسه رو دودر نکردن!اولش هيچي نگفتم بهش.بعد ديدم ول کن نيست.خواستم فکر نکنه فقط خودش بلده از مدرسه جيم شه!گفتم الان وقت تعطيل شدن که نيست (ساعت ۱۱ بود) اگه خودشون هم زود تعطيل مي کردن،قبل از ۱۱ بايد مي رسيدين.پس فرار کردين.چونه هم نزنين ديگه.


فقط يه لحظه همه ساکت شدن تا مريم،اولين سوال رو بپرسه.دوباره شروع کردن مسخره بازي.ديگه داشتم عصباني مي شدم.بيشتر از دست مريم که حرف گوش کردن،توي مرامش نيست.هميشه تک روي مي کنه.تنها چيزي که باعث ميشه ازش شاکي بشم،همين اخلاقشه.به خودشم گفتم.ميگه مي دونم اخلاق بديه!

هيچي ديگه.مجبور شديم بي خيال شيم،سرمون رو بندازيم بريم يه ور ديگه.چند تا آقاي پير،اون طرف نشسته بودن که شديداً حال و حوصله داشتن.اونا خيلي بهمون اطلاعات دادن (مربوط و نامربوطش بماند) کلي هم بدوبيراه گفتن به خيلي ها.تند تند هم رحمت مي فرستادن به روان بعضيا.(اسم نمي برم که فيلتر نشم)

رفتيم دفتر پارک،نقشه بگيريم.در دفتر باز بود کاملاً.ديدم مريم يه لحظه داخل رو نگاه کرد و زودي برگشت اين ور!خيلي مشکوک بود.چند لحظه بعد،يه دختر و پسر گييييج! اومدن بيرون و شروع کردن به توضيح دادن و اينا.باز دختره بيشتر حرف ميزد.پسره کلاً گيج بود هنوز!من گفتم اينا چرا اين ريختين؟!بعدش فهميدم بد موقع مزاحم شديم.آخه بابا اگه نمي فهمين دفتر پارک،جاي لب گرفتن و اين کارا نيست،لااقل در رو ببندين!


*همون روز،رفتم انقلاب کتاب بخرم.اين آقايون چرا انقدر شکمو هستن خدا؟قيافه هاشون ديدني بود.حالا يا روزه بودن يا نبودن ولي چيزي هم نمي تونستن بخورن!همه اخمو،عصباني،کلافه.حالا اگه وسط روز بود،باز يه چيزي.کله صبح...يکيشون واسه خودش کلوچه چيده بود روي ميز.تا من رفتم تو،زود دويد گذاشتش زير ميز.منم هلن كلر شدم هيچي نديدم.چند نفر فقط حالت عادي بودن يا خوش برخورد!چقدر شکموئين آخه؟(((((((:


*شديداً به پائولو علاقه مند شدم.الان دارم کتاب مکتوبش رو مي خونم.يادداشتهاي کوتاه و قشنگي داره.خيلي قشنگ...حتماً در اولين فرصت سعي کنين بخونين کتاباشو.


*A little kid asks his father, "Daddy, is God a man or a woman?" "Both son. God is both." After a while the kid comes again and asks, "Daddy, is God black or white?" "Both son, both." The child returns a few minutes later and says, "Daddy, is Michael Jackson God?

*ya rooz ye torke ba ye ghazvinie ba ye rashtie ba ye esfahanie ba ye amrikaiiie ba ye faransavie ba man tasmim gereftim oskolet konim

*One day youll ask me:'whats more important 2 u,me or your life?'Ill answer 'my life' and youll go and leave,without even knowing that u r my life!!!!!!!!!

*When you run so fast to get somewhere .. You miss half the fun of getting there. .. When you worry and hurry through your day, .. It is like AN UNOPENED GIFT... .. THROWN AWAY! .. LIFE is NOT a race! .. Do take it slower .. Hear the Music .. Before the song is over!
اينم آفلاينهاي قديمي يه دوست...

[Link] [0 comments]




Wednesday, October 20, 2004
از دست این خانوما
*۱۹ اكتبر


*از دست اين خانوما!شديدا ترجيح ميدم با آقايون سروكار داشته باشم نه خانوما.البته مشروط بر اينكه مث پسرهاي كلاسمون نباشن البته.خانوما واقعا حرص ميدن آدمو.همه شون نه البته ولي اكثرا همينن.اين نظر منه البته.يا خيلي خوره بازي درميارن و الكي كار رو مي پيچونن يا انقدر دودره بازي درميارن كه آدم كلافه ميشه.بازم ميگن همه شون نه...يكي از همين خانوماي استاد! امروز سر كلاس يه كشف بزرگ كردن شنيدني.اين خانومه هي اصرار داره كه از ما سوال كنه و باعث بشه درساي سالاي قبل رو به ياد بياريم يا اگه يادمون رفته بريم دوباره بخونيم.يه درس خاص هم هستش كه هيييييي از اون سوال مي كنه.استاد اون درس هم شديدا آدمي بود كه سر كلاس فقط داستان تعريف مي كرد و عمرا درست و حسابي درس نمي داد.هرچي ما مي گفتيم والا بلا اينا رو به ما درس نداده باور نمي كرد.هي مي گفت مگه ممكنه؟شماها يادتون نيست.همه با هم دست به يكي كردين!اما از يه درس ديگه كه سوال مي كرد –مخصوصا قسمت عمليش- همه بلد بوديم و كاملا يادمون بود.استاد هم در كمال شگفتي! به اين نتيجه رسيد كه درس عملي بهتر توي ذهن بچه ها مي مونه((((((((((((((:كلي حال مي كرد با اين نتيجه ش.هي هم توضيحش ميداد.آخر سر هم گفت امكانات كمه و عمليات بردن بچه ها سخته براي استاد.اون استاده هم كه اينا رو درس نداده (در واقع هيچي درس نداده) –بالاخره باور كرد ما راست ميگيم- شما بذارين به حساب پيري استاد و اينا.

بگو آخه دانشجوي بيچاره چه گناهي كرده اين وسط؟اون آقا كه حوصله داره 100 ساعت خاطره تعريف كنه! خب چرا درس نميده؟آخر ترم هم يه جزوه بهمون داد ايييييييييييييين هوا! كه ازش هيچي نشنيده بوديم.همه مون ناپلئوني پاس كرديم.از نمره مهم تر اينه كه كارت رو بلد باشي.يكي اينو به اين آدما حالي كنه.


*دیروز یهویی از باغ ایرانی سردرآوردم.مرسی از دوستی که تشویقم کرد برم.خوشگل بود.اینم نظر کارشناسانه...

[Link] [0 comments]




Monday, October 18, 2004
17-9 اکتبر
*۹اکتبر

*شنبه که اومدم،حالم کاملاً خوب بود.سر کلاس گلکاري کلي خوش گذشت.يه عالم گلدون جا به جا کرديم و بذر کاشتيم و خاکي شديم و اينا.بعدشم رفتيم خوابگاه.بيچاره مريم همه کاراش قاطي پاتي شده بود(قاتي پاتي؟قاطي پاطي؟)گفتم من لباساتو اتو مي زنم،تو به کارات برس.کلي گفت من خجالت مي کشم و اينا.ديگه قبول کرد.باورم نميشد دوستم انقدر باهام تعارف کنه.من کلاً همديگه رو خيلي تحويل مي گيريم و اينا ولي کار ضروري ديگه فرق داره.حالا خودم که اينا رو ميگم،از همه تعارفي ترم!اينطوري بار اومدم،عادت کردم.ميخوام ترکش کنم يا سعي کنم کمتر تعارفي باشم ولي بعضي وقتا واقعاً سخته آدم بخواد زاحت باشه!چي گفتم؟((((:


*راست ميگن تحصيلات، شعور نمياره.حتي دکترا گرفتن هم نمي تونه بعضيا رو آدم کنه و بهشون بفهمونه که بايد براي وقت ديگران،ارزش قائل بشن.نمونه ش هم همين استاد ما!من از ساعت ۹ونيم که کلاسم تموم شد،الکي موندم دانشکده تا ساعت ۳ ونيم که کلاس بعدي رو حاضر بزنم،طرف اومده با خنده ميگه کلاس تشکيل نميشه.فکر مي کنه بخنده،مثلاً کار اشتباهش جبران ميشه.خب مگه مرض داري صبح به همه ميگي کلاس بعد از ظهر تشکيل ميشه؟


*عصر که اومدم،کاملاً خوب بودم.نمي دونم چرا يه دفعه،با يه جمله دنيا رو سرم خراب شد.يه حس خيلي بد...از غصه داشتم مي مردم.کلي گريه کردم تا تونستم بخوابم.تغيير بعضي وقتا خيلي سخته و همينطور از دست دادن...



*۱۰ اکتبر


*بعد از اون همه اسلايدي که ديديم و کلي سخنراني (چقدر منظر شهري شهرهاي مختلف دنيا با هم فرق داره!!!) پيش سوده که نشستم،همه اون حرفايي رو که با کلي فکر! ديده بودم دوست ندارم بهش بگم،گفتم.نمي دونم...يه لحظه مطمئن شدم که همه ش غلط بوده.شده تا حالا با کسي دوست بشي که خيلي کم ببينيش ولي حرف همو خب بفهمين؟يه جورايي خيلي باصفا ميشه!:دي



*بين ساعت ۲ تا ۳،چند بار رفتم کتاب بريدا رو که سفارش داده بودم،از نمايشگاه کتاب دانشکده بگيرم ولي کتابا نيومده بودن! (پا دارن انگار) منم به شوخي گفتم آزاده!من همينجا وايميسم کتابو مي خونم تا کتاب خودمو بهم بدين.واقعاً هم همين کارو کردم.نمي تونستم ديگه صبر کنم ببينم کتابا کي ميان!(اگه کتابي که ميخواي،يه جلدش مونده باشه،بايد سفارش بدي برات بيارن) آزاده هم تعارف کرد پشت ميزش برم و روي صندليش بشينم که خسته نشم.گفتم خودت نميخواي بشيني؟گفت خواستم بشينم،بلندت مي کنم!((:بابا بي تعارف!ديگه شبيه اون آرزوم شده بودم.همون که دلم ميخواد يه مدت،توي يه کتابفروشي کوچيک کار کنم و صبح تا شب،کتاب بخونم.بعد گاهي يکي بياد،يه سوال بپرسه و حواسمو پرت کنه!

آخه ۳-۲ بار که آزاده سر و کله ش پيدا نبود،بچه ها ازم سوال کردن.اونم چه سوالايي:اين کتابه با ۱۵٪ تخفيف،چند ميشه؟منم که گييييييييييييييج! حسابي رفته بودم تو بحر کتابه.يهو آزاده گفت مريم بيا کتابتو ببر.ازش خواستم همون کتاب روي ميز رو که از روش خونده بودم،بهم بده.چسبيده بود بهم.همونو گرفتم و اومدم.يه هفته س خريدمش ولي توي دستم،کهنه شده.از جلد سورمه اي رنگش خيلي خوشم مياد.يه جورايي اسرار آميزه.هر جمله شو چنر بار مي خونم.بهم آرامش ميده.گفتم که.چسبيده بهم(:*۱۱ اکتبر


*دوستم بهم گفت مي دوني من خيلي دوستت دارم؟
گفتم معلومه دوستم داري ولي خيلي ش نه!
مي گفت من اين روح رو دوست دارم.حالا توي هر جسمي که باشه.مي فهمي؟
ديدم مي فهمم...چه خوبه آدم دنياي اطرافشو بفهمه...


*اين استاد عکاسي ما،استاد بد درس دادنه.من که انقدر عکاسي دوست دارم،هيچي حاليم نشد.حالا اميدوارم عملي کار کنيم،يه چيزايي ياد بگيرم.بعد از کلاس،به پيشنهاد يکي از بچه ها،با هم اومديم خونه.يه زماني چقدر بدم ميومد تنها بيام خونه و حالا چقدر فرق کردم با اون موقع.همه ش دنبال يه موقعيتم براي اينکه با خودم،تنها باشم.ولي پيشنهادش رو قبول کردم...توي راه،درختاي خرمالو رو ديديم.خاطره پارسال رو براش تعريف کردم که ما چقدر خودمونو کشتيم براي خرمالوها ولي دستمون نرسيد و پسرا نامردي کردن و همه رو خوردن!بعدشم شنيديم يه روز،آقاي باغبون،رفته بالاي درخت و به دخترا نفري ۱۰۰۰ تا خرمالو داده و حسابي تلافيش در اومده.ما هم که هيچي.جالبه مه من عمراً خرمالو دوست ندارم.اداشو دوست دارم فقط.با دوستم چند تا خرمالو چيديم.آوردم اينجا برسه!:دي خدا پدر بزرگمو بيامرزه.چقدر به درخت خرمالوي توي حياط مي رسيد.وقتي پدر بزرگم فوت کرد،درخته ديگه ميوه نداد.کم کم خشک شد.منم ديگه نتونستم خرمالو بخورم.امکان نداره بتونم بخورمش...
مي گفتم...حس خوب ميوه چيدن...چيزي که بچه هاش شهر،ازش محرومن.من چند بار تجربه ش کردم.گيلاس نشسته خوردن از درخت...آلبالو...آلو...انجير...انگور...ولي آلبالو از همه ش بهتر بود.عالي بود...


*۱۲ اکتبر


*اولين بار بود کلاس متون تشکيل ميشد.من نمي دونم مردم اين اداها رو از کجا ياد مي گيرن!چشم هاي استاد،تقريباً بسته بود! ولي من مي دونستم که نابينا نيست استاد!به هيچ کس هم نگاه نمي کرد.ظاهراً گفته خواهرها موهاشون بيرونه و آرايش دارن.من نگاه نمي کنم که دچار انحراف نشم!بابا بي خيال.انگار ۲۰ سالشه که اين اداها رو درمياره.هرچند،لابد يه چيزي مي دونه ديگه.اين شده مايه خنده و البته اينکه همه جاي هم،حاضري مي زنن.اينم روش جديد خوب بودنه لابد!


*۱۳ اکتبر


*امروز صبح با سارا رفتم دانشکده.يه خانوم شديداً فضول روبروي من و کنار سارا نشسته بود.کاملاً زوم کرده بود روي ما.چشم از من بدبخت برنمي داشت.همه ش توي دهن ما بود ببينه چي ميگيم.مبادا يه کلمه رو جا بندازه.به خنده دارهاش هم مي خنديد تازه.منم به جاي حساس حرفم که رسيدم،گفتم سارا بقيه شو بعداً ميگم.زل زدم به خانومه.مگه بهش برخورد؟انگار نه انگار!اصلاً به خودش نگرفت.
يه بار ديگه گفتم از دو مدل آدم،خيلي بدم مياد:يکي آدم کنه/يکي هم آدم فضول...بازم به خودش نگرفت.خيلي رو داشت.
يه بار ديگه هم در کيفم رو باز کردم که محتويات خنده دارشو به سارا نشون بدم (کتاب و روزنامه،نه ورق مي ديدي نه خودکار حتي!) خانومه تا کمر خم شد که خوب ببينه!منم بهش چشم غره رفتم.پياده که شديم،سارا گفت بابا تو چقدر زود عصباني ميشي؟!عصبانيت نداره؟


*سر کلاس معارف،همه همه کار مي کنن جز گوش دادن!من نمي دونم اين کلاس،به درد کي ميخوره؟چهار تا بچه مثبت رديف اول فقط گوش ميدن.ما چه گناهي کرديم خب؟


*بعد از کلاس رفتم سايت.هميشه شلوغه ولي توي ساعات درسي خلوت تره!تا رفتم تو،يه دختره بلند شد.من نشستم.چند تا کامنت داشتم و يه ميل که خيلي خوشحالم کرد،انقدر که اشکم در اومد.يه اخلاق بدي که دارم اينه که وقتي به گره ميوفتم،ديگه نمي تونم خودمو کنترل کنم.دوست داشتم کلاس زهره تشکيل نشه که اونم بياد.يعني مي تونم بگم مي دونستم تشکيل نميشه.وقتي ديدم از در اومد تو،کلي ذوق کردم.حس خوبي بود.


*آره...مي دونم بايد بيشتر استراحت کنم.تشخيصت خيلي جالب بود.مهموني امشب،خيلي خوب بود.انقدر خنديدم که واقعاً دلدرد گرفتم.شب خوبي بود.


*۱۴ اکتبر


*اصلاً نمي دونم روزم چطوري گذشت.يه کم کتاب،يه ميل،دعا،روزنامه...شب،چند بار ميلهاي يه دوست رو خوندم.چرا چيزي که يه دوست،فقط براي تو مي نويسه،انقدر خوبه؟


*۱۵ اکتبر


*دور و برم کلي جزوه و کتاب بود.داشتم مثلاً گزارش آزمايشگاه مي نوشتم ولي حواسم نبود.يه جاي نامعلوم مي چرخيدم.حس خوبيه...حس مي کنم دنيا رو بهتر درک مي کنم/و اينکه عادت کني سخت نگيري،عاليه.مي فهمي زندگي يعني چي...و پشيمون ميشي چرا انقدر خودتو اذيت مي کردي قبلاً...


*۱۶ اکتبر


از صبح،همه ش گل ديدم...و يه دعاي دسته جمعي...از اونا که همه بلند با هم مي خونن.پسرا البته.دخترا که هيچ وقت از افاده شون دست برنمي دارن.لااقل آمممممين بگين(: ماه خوبيه با اينکه کلي مشکل دارم با خيلي چيزا ولي حالم خوبه و خوشحالم که زنده م،نعمت زندگي رو دارم.


*۱۷اکتبر


*اين آقايون روزه خور چه رويي دارن واقعا.زشته بابا.حالا توي خيابون آب نخورين هلاك ميشين؟

[Link] [0 comments]




Saturday, October 16, 2004
الان...
کلی حرف دارم واسه نوشتن ولی اینجا که میام اصلا نوشتنم نمیاد!فقط میام سر می زنم...و البته از یه دوست خوب میخوام تشکر کنم.خیییییلی زیاد...فعلا فقط همین.

[Link] [0 comments]




Tuesday, October 12, 2004
دوست
به سراغ دوست مرو مگر براي خوش كردن وقت...
هنگامي كه از دوست خود جدا مي شوي غمگين مشو زيرا آن چيزي كه تو در او از هر چيزي دوست تر مي داري بسا كه در غيبت او روشن تر باشد...
اومدم بگم هميشه دوستتون دارم.فراموشتون نمي كنم.تك تكتون رو هر روز به ياد ميارم و براتون دعا مي كنم(:به اميد روزي كه دوباره بتونم بيام و وقتمون رو با هم خوش كنيم.
جبران ميگه زمستان هاي اندوه خود را با متانت نظاره كنيد.پس بدون اينكه تو سر و كله خودم بزنم يه مدت گم و گور ميشم هرچند كه حس مي كنم توي دلم يه چيزي فشرده ميشه.حس مي كنم قلبم هزار تيكه شده.ميخوام داد بزنم .دلم نميخواد برم.مجبورم در واقع...دلم براتون تنگ ميشه...مواظب خودتون باشین...من هميشه دوستتون دارم هرچند اگه اين جريان پيش نميومد هيچ وقت نمي تونستم بهتون بگم...به اميد ديدار...

[Link] [0 comments]




Friday, October 08, 2004
جبران خلیل جبران

*توی بحث کردن، با خیلی ها متفاوتی.به خودتم گفتم.همین برام جالبه.به خاطر پیشنهادات هم مرسی ولي نميشه.بهت گفتم چرا.

*امروز عصر، یه میلی برام اومد که خیلی ناراحتم کرد.در واقع گریه کردم.نمی دونم چرا اینطوری شد.شاید بهتره به اصل ماجرا فکر کنیم...اینکه اینطوری برات بهتره.مگه نه؟

*...اشخاصی که به اجبار می کوشند جالب باشند، بیشتر از همیشه نفرت انگیز می شوند.

*آنچه روح می اندیشد، اغلب برای انسانی که روحی دارد، ناشناخته است.ما قطعاً عظیم تر از آنیم که می اندیشیم.

*...خود را در دستان تو می گذارم.یک انسان تنها زمانی می تواند خود را در دستان کسی بگارد که عشقش چنین عظیم باشد که نتیجه این تسلیم، آزادی مطلق باشد.

*گوش کن.تو به من موهبت ندگی را ارزانی کرده ای.من زندگی را بی این شور، بی این عشق نمی خواهم.این روزها همه مردم مرده اند چون کسی را نمی یابند که دوستش بدارند.

*شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرشش هستیم، خود سودمند باشد.چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از دور دید.

*یک انسان می تواند آزاد باشد بی بزرگ بودن...اما هیچ انسانی نمی تواند بزرگ باشد بی آزاد بودن.

*گور نوشته جبران خلیل جبران:همچون شما زنده ام.در برابر شما ایستاده ام.دیدگان خود را ببندید و پيرامون خود را بنگرید.مرا در برابر خویش خواهید دید.


[Link] [0 comments]




Thursday, October 07, 2004
مایکل جکسون با زیرنویس فارسی
*یه شعری هست که اینطوری شروع میشه:هرکی از مامانش قهر می کنه / میخواد بیاد یه شبه خواننده شه...راست میگه به خدا.الان اگه یه نگاهی به این تبلیغ کاست ها و کنسرت ها بندازی، می بینی خیلی هاشون جدیدن و اصلاً اسمشون رو یه بارم نشنیدی و اگه بری 600 تومن بدی و کاست طرف رو بخری، مث چی پشیمون میشی.کاسته خیلی بیرزه آخرش 200 تومن!:دی

مگه زوره همه خواننده باشن حالا؟همین عیوضی که احتمالاً می شناسی.کلی افتخار می کنه به اینکه یه شبه خواننده شده و توی همه مصاحبه های برنامه های درپیتی که دعوتش می کنن، هم هی میگه اینو.قبلنا ملت افتخار می کردن به اینکه شاگرد فلان استاد بودن و انقدر تمرین کردن و اینا.اون وقت این آقا افتخار می کنه به اینکه یهویی زده زیر آواز و همه هم تحویلش گرفتن.خب منم باشه شاید افتخار کنم البته(!)آخه چرا ملت هر کی هر چی بخونه می شینن گوش میدن؟واقعاً می گم اينو.الان همين دي.جي.مريم با اون صداي افتضاحش...من که واقعاً تحمل ندارم بيشتر از ۱۰ ثانيه،صداشو بشنوم.اون وقت از کنار هر ماشيني رد ميشي،داره همينو با صداي بلند گوش ميده.مخصوصاً اون آهنگ "مگه دوستم نداري"...مد شده اصلاً.

و حالا مي رسيم به قسمت شايعه پراکني ماجرا.گرچه موضوع مهمي نيست که راست يا دروغ بودنش،اهميت داشته باشه.واسه خنده س فقط:ميگن اين دي.جي.مريم،واسه دل خودش و خانواده ش،در سن ۱۶ سالگي کلي پول ميده به یه استوديو که بذارن بخونه (با اون صداي نحسش) و خودشون،کاملاً خصوصي!!! توي خونه گوش بدن ولي از اونجايي که صداش واقعاً هوش از سر آدم مي بره (از اون نظر البته) دست به دست گشته و الان همه دارن گوش ميدن.خودشم خيلي متاسفه که اينطوري شده.

خلاصه اينکه از مامانتون قهر کردين يه وقت،زياد ناراحت نکنين خودتونو.جاي پيشرفت دارين.برم گوش بدم يه خرده حرص بخورم :پي


*امروز کنار پنجره که ايستاده بودم (کار داشتم خب) يه دفعه فکر کردم از بيرون معلومه اينجا يا نه.بي اختيار برگشتم بيرون رو يه نگاه کردم.بعد دوباره رومو برگردوندم و مشغول کار خودم شدم.يهو مث اين فيلما،مخم صحنه اي رو که چند ثانيه پيش ديده بودم،پردازش کرد.سريع برگشتم طرف پنجره.ديدم درست ديده بودم.پسر همسايه روبرويي، در کمال اعتماد به نفس،با يه شورت وايساده لاي در (در واقع يه قدم ميومد جلوتر،قشنگ توي کوچه بود) داشت با دوستش مي گفت و مي خنديد.
اول همينطوري مونده بودم...بعد ولو شدم از خنده.مردم جلوي دوستاشون چه ريختي مي گردن(((((:بابا اعتماد به نفس!ما چه گناهي کرديم؟!


*بازی تخته نرد:خود تخته نشانگر جهان است.مهره های سپيد و سياه، نشانگر روشنايی روز و تاريکی شب هستند.شماره يک بر روی تاس نشانگر يکتايی و يگانگی خداوند است.شماره دو نشانگر آسمان و زمين است.شماره سه نشانگر گفتار نيک، کردار نيک و پندار نيک است.شماره چهار نشانگر سويهای چهار گانه است(شمال-جنوب-مشرق-مغرب) کپي رايتش


*تو رو چه به اين حرفا؟اينو بخون:

Give thanks to Allah

Give thanks to Allah,
for the moon and the stars
prays in all day full,
what is and what was
take hold of your iman
dont givin to shaitan
oh you who believe please give thanks to Allah.
Allahu Ghefor Allahu Rahim Allahu yuhibo el Mohsinin,
hua Khalikhone, hua Razikhone , whahoa ala kolli sheiin khadir

Allah is Ghefor Allah is Rahim Allah is the one who loves the Mohsinin,
he is a creater, he is a sistainer and he is the one who has power over all.

Give thanks to Allah,
for the moon and the stars
prays in all day full,
what is and what was
take hold of your iman
dont givin to shaitan
oh you who believe please give thanks to Allah.
Allahu Ghefor Allahu Rahim Allahu yuhibo el Mohsinin,
hua Khalikhone hua Razikhone whahoa ala kolli sheiin khadir


Allah is Ghefor Allah is Rahim Allah is the one who loves the Mohsinin,
he is a creater, he is a sistainer and he is the one who has power over all.

کپی رایتش


*افکتهاي فتوشاپ البته فارسي نيست.


*وقتي مي خواهم كاري انجام شود ؛ تلاش بيهوده ديگران را ميبينم كه مي خواهند جلوي انجام آن كار رابگيرند.
وقتي نمي خواهم كاري را انجام دهم ؛ جماعتي را مي بينم كه براي انجام آن به آب و اتش مي زنند.
به راستي فرق " من " و "ديگران" در چيست؟؟؟کپي رايتش


[Link] [0 comments]




پائولو

*قرار است کردن نیک جزو تعالیم هخایی قرار بگیرد!
اينجا رو هم ببينين.اين هخا هم بيمار روانيه واقعاً.خودشو رسماً گذاشته سر کار.


*ديوانه بمانيد اما مانند عاقلان رفتار کنيد.
خطر متفاوت بودن را بپذيريد اما به ياد داشته باشيد که بدون جلب توجه متفاوت باشيد .
پائولو کوئيلو...کپي رايتش

*به پدرها و مادرها بگوييد انقدر به اين اينترنت گير ندهند.خفه کردند ما را.شما دوست نداريد! ما چه گناهي کرده ايم؟(اميدوارم من از اون مامانايي نشم که به بچه ها گير ميدن الکي!هرچند که مامانم زياد گير نميده...و هر چند که اصلاً دلم نميخواد عمراً مامان شم!)

*دارم کتاب نامه هاي عاشقانه يک پيامبر رو مي خونم.دوست دارم از روي بعضي قسمتاش،بنويسم!حس خوبي بهم ميده...بعداً ميگم کامل...

[Link] [0 comments]




Tuesday, October 05, 2004
گرفتاري شديما

*موطن آدمی را بر هيچ نقشه ای نشانی نيست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش دارند
کپی رایتش...

*خدا در لیوان آب

گیورگی برادر کوچک من در دوازده سالگی مرد. اگر فرصتی دست دهد درباره ی او هزاران مطلب شنیدنی خواهم گفت. این بار به همین اکتفا می کنم که بگویم او پسر زیبایی بود که در ده سالگی به مدرسه هنرهای زیبا می رفت و از روی تابلوهای مردان مشهور کپی برمی داشت و در این کار چنان پرمایه بود که اکثر تابلوشناسان را متعجب می کرد. هنوز یازده سال نداشت که یک تلفن داخلی در ساختمان ساخته بود که به وسیله آن با بچه ها صحبت می کرد.
در آن اوقات گیوری سرگرم تحقیق بود که بداند خدا وجود دارد یا نه. پدرم می گفت: « خدایی در کار نیست. » و به او اطمینان می داد که: « به روح اجدادم قسم خدایی وجود ندارد. بنابراین ضرورت ندارد که وقتت را برای این کار حرام کنی! »
این پاسخ گیوری را قانع نمی کرد ...بقيه ش

*اينو نگاه کن.جالبه واقعاً...اگه حال خنديدن هم داري،اينو برو بخون.حقيقتاً دم شما گرم.ما يه استادي داريم هي ميگه عکاسي شکار لحظه هاس(استاد عکاسيمونه) از ما که خيري نخواهد ديد (خودمون مي دونيم چه ...ي هستيم:دي) بره بنده خدا اين عکسا رو ببينه يه کم روانش شاد شه.

*خدا(((((((((((((((((: اين جا رو...

*من آدم بدي هستم...کاش همه همينقدر بد باشن.

*هيچ کس لياقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنين ارزشی را دارد هرگز باعث ريختن اشکهای تو نمی شود.
ترسوها از عشق ورزيدن عاجزند چون عشق ورزيدن خصيصه شجاعان است.
شايد خدا خواسته است؛
ابتدا بسياری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را به اين ترتيب
وقتی او را يافتی بهتر می توانی شکر گزار باشی.
گابريل گارسيا مارکز...کپي رايتش

*من اکنون احساس می کنم
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم
تنها مانده ام
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم
وخود را می نگرم
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ
این سوال همواره درپیش نظرم پدیدار است
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو اینجا چه می کنی؟
امروز به خودم گفتم:
من احساس می کنم
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد
همین و همین.
*دکتر علی شریعتی...کپي رايتش

*آدم خنگ باشه...بي شعور باشه...بي سواد باشه...درک اجتماعيش در حد صفر باشه...آي کيوش پايين باشه...هر چي تو فکرشو مي کني باشه...فقط کنه نباشه.آدامس نشه...اي خدا...من با اين بدشانسي چي کار کنم آخه.ما يه غلطي کرديم،يه اشتباهي کرديم،يه ...ي خورديم،رفتيم اين ترم،يه کلاس رو با سال آخريها گرفتيم.آدم واقعاً به غلط کردم ميفته.
آخه اينم شد همگروهي.طرف انقدر عتيقه س که هييييييييييچ کدوم از بچه هاي کلاس،توي گروه خودشون نذاشتنش.همه زود گروه جور کردن که از شر اين آدم خلاص شن.اد افتاد گردن من و مريم بيچاره که يه ترم حرص بخوريم از دستش.امروز همه زير چشمي به قيافه هاي ما که داشتيم حرص مي خورديم و حسابي خنده دار شده بوديم،نگاه مي کردن و لبخند مي زدن.از اون لبخندهايي که طرف منتظر يه فرصته که ولو شه از خنده.يکي از بچه ها ديگه دلش سوخت واسه ما.ما هم باهاش پسرخاله شديم،گفتيم چه دردمونه.ضمن اظهار همدردي،داشت مي گفت حالا اونقدرها هم بد نيست.بهش بگين چي کار کنه،درست انجام ميده.به خدا من که حاضرم خودم تنهايي برم دنبال همه کارا ولي اين آدم،يه بند زير گوشم حرف نزنه و اعصابمو نجوه.همين امروز،از اون ور کلاس ۲۵۶بار،هي گفت:مريم...مريم...مريم...مريم...من بدبختو خيلي دوست داره.شانس ندارم که.هي دوست داره بچسبه به من.منم کلاً کر مادرزاد شده بودم.هيچي نمي شنيدم.مي دونستم نگاش کنم فقط بايد حرص بخورم.در تمام مدت کلاس،تا سرمو برمي گردوندم اين وري،بهم لبخند مي زد!
يکي نيست بگه بابا ولم کن.دست از سرم بردار.کلي حرص خوردم از همين اولش.بعدشم هي دوست داره بياد توي صورت من حرف بزنه.فکر کن از کسي بدت بياد.بعد اون تو رو دوست داشته باشه.اينو يه بار ديگه هم تجربه کردم منتها طرف،پسر بود.زياد جلو نميومد.کمتر مشکل داشتم باهاش.دورادور دوستم داشت.يه نه بهش گفتم و خلاص...ولي اينو چي کار کنم.حالا جالبه که خيلي ازش خوشم مياد،دوست داره که هميشه باهام دست هم بده!به خدا دست خودم نيست.بدم مياد دستمو لمس کنه.هر ادايي درميارم که باهاش دست ندم.ديگه يه وقتايي خودم خجالت مي کشم ولي اون که از رو نميره.امروز از کلاس که اومديم بيرون،دنبال ما راه افتاد.موقع خداحافظي،دست داد!بعد ميگه چرا روبوسي نمي کني؟ديگه مي خواستم بزنم تو دهنش!برو گم شو ديگه.بي خودي خنديدم رفتم عقب تر ايستادم.هي هم مياد توي صورت من حرف مي زنه.منم هي خودمو مي کشم عقب.خدا کنه يه بار بهش بربخوره،دست از سرم برداره.
يه مدت از شرش راحت بودم.بر خورده بود بهش.حالا دوباره شروع کرده.تو رو خدا دعا کنين دست از سرم برداره.نمي دوني چقدر حرص مي خورم از اين کاراش.ديدن قيافه ش هم آدم رو حرص ميده.چه برسه به اين کاراش...برم تا سکته نکردم.گرفتاري شديما...

[Link] [0 comments]




Monday, October 04, 2004
از این بدتر؟

*از این زرنگیت...زرنگی که نه...فرصت طلبی...رندی...دزدی...یا هرچی که اسمش هست...متنفرم.می دونی تو همه هیکلت چی جالبه؟این که صبح تا شب خواب نداری واسه این که همه ش داری نقشه می کنی چطور بیفتی به جون این اون...چطور همه رو استثمار کنی و خودت رو بکشی بالا.بدبخت! دلم برات می سوزه.به خودت نگاه کن.مث بختک چسبیدی به چیزایی که آخرش باید همه رو بذاری و بری.اگه کسی بهت سواری بده و عقده حقارتت رو تسکین ببخشه باهاش خوبی در غیر این صورت نشون میدی چقدر پست و حقیری.آره...من ازت بدم میاد.آدم حسابت نمی کنم.برام قدر یه آشغال هم ارزش نداری چون آدم نیستی...خیلی حقیری...خودتو به زور جایی چپوندی که لیاقتش رو نداری.می ترسی کسی بفهمه هیچی حالیت نیست.نقشت رو خوب بلدی.می دونم چرا ازم خوشت نمیاد.چون مث خیلی ها نفهم نیستم و تو اینو می دونی.کاش می تونستم اینا رو جلو روت بگم.حیف که واسه خودم بد میشه.حیف که همه زحماتم هدر میره.فرقی هم نداره.هم من می دونم هم تو.آره...انقدر بچاپ که خفه شی.انقدر حرص بزن که بمیری.بدبخت مال دنیا شدی.از این بدتر؟


[Link] [0 comments]




Sunday, October 03, 2004
گیر سه پیچ

٭ دستهامان حلقه شده
دور گردن , دور شانه , دور کمر
سرها نزديک به هم , روي شانه ها
مي خنديم
نزديک شده ايم
انقدر که گرماي نفس ها
روي گردن
حس شود
آغوش ها بازِ باز است
آنقدر که همه جا شوند
چليک!
ثبت شد
خوشبختي گروهِ کوچکِ ما
روي نگاتيو تيره
روي کاغذ روشن
ديگر , براي هميشه
چه باشيم , چه نباشيم
گروهِ کوچکِ خوشبختِ ما
از پنجره چوبی قاب
به تو
و همه دنيا
لبخند مي زند
آخي...چه لطيف...مرسي مريم گلي

*حبه هاي سبزِ خوشه انگور
زير دندانم
طعم زندگي مي دهد
ترش
و
شيرين
کپي رايتش

*هيچ توجه كردين انگشتر چه قدر رو رفتار و حالت قرار گرفتن دست و باقي موارد تأثير داره؟ خصوصاً يه انگشتر با نگين (مثلاً ياقوت و..) و يه كم بزرگ! اصلاً حتا رو طرز برخورد آدما هم تأثير مي‌ذاره !
فكر كنم گوشواره هم همين‌جوري باشه، هر چند امتحان ش نكردم...
آخي!چقدر تو دقت داري به همه چيز جالبه برام.خيلي ها اينطوري نيستن.گوشواره رو خودم ميگم برات.

*انقدر بچه ها چيزاي ناز مي نويسن توي بلاگشون که من الان اصلاً دلم نمياد با نوشتن خاطره هام،محيط رو به هم بزنم.فقط يه شاهکار امروزمو ميگم:
امروز حذف و اضافه بود.توي اين ۲ سال،همه ش برگه آي.بي.ام رو مي خوندم و امضا مي کردم.بدون هيچ تغييري...اين ترم ولي مجبور شدم جامعه شناسي رو حذف کنم و معارف۱ بگيرم.بچه هاي ما همه،جامعه رو پاس کردن.من و مريم و يکي ديگه مونديم چون برنامه مون با بقيه فرق داشت و نتونستيم بگيريم.اين ترم هم به خاطر عوض شدن برنامه،بازم نشد که از شرش راحت شيم.حالا من مونده بودم چطوري از مسئول آموزش،امضا بگيرم آخه دو تا درس اسلامي رو با هم نميدن يعني بايد کلي آدامس شي و اصرار کني!خلاصه رفتم ببينم چي ميشه.
آقاهه کلي سرش شلوغ بود و داشت به دخترا توضيح مي داد که کلاس جا نداره و دو تا اکيپ،هنوز معلوم نيست بتونن داشته باشن و اينا.وايسادم حرفاش که تموم شد گفتم اينو امضا کن.آقاهه هم منو مي شناسه(همونه که روز ثبت نام خواهرم،بهم سلام رسونده بود)چشماش گرد شد.گفت من همين الان اين همه توضيح دادم.سعي مي کرد جدي باشه و نمي تونه که!منم خنده م گرفته بود.گفتم نه ديگه.تو رو خدا فلاني اذيت نکن.امضا کن تموم شه بره.گفت نه.شما فردا بيا،تکليف اکيپ دوم،تا اون موقع روشن ميشه.منم گفتم باشه.اومدم بيرون.
نيم ساعت بعد،دوباره رفتم سراغش.بازم داشت توضيح مي داد.دلم سوخت براش.چند تا از پسرا اومدن راحت معارف رو حذف کردن و اضافه کردن و امضا گرفتن و اينا.دوباره منو که ديد،يه طوري نگام کرد که يعني چرا باز پيدات شد.خنده ش هم گرفته بود در ضمن.گفت چرا من بهت ميگم برو فردا بيا،ميري الان مياي؟گفتم راستش رو بگم؟آخه ترسيدم فردا بيام امضا نکني.منم اينو حتماً بايد بگيرم.برنامه م افتضاحه اين ترم.اذيت نکن آقاي فلاني.يه امضاس ديگه(زبون نفهم بازي درآوردم)
گفت آخه معلوم نيست چهارشنبه،چه ساعتي باشه.گفتم هرچي!برام فرق نمي کنه.ديگه از رو رفت بنده خدا.گفت بابا چرا گير ميدي؟بده من برگه تو.گفتم به جون خودم،من دفعه اوله به شما گير ميدم.مجبورم خب!
خنديد گفت آره،يادم نمياد تا حالا اينطوري شده باشه.خلاصه امضا کرد.گفت خواهرت هم همينجاس ديگه؟گفتم بله،امسال قبول شد.گفت ببين از اين چونه زدن ها و گير دادن ها ياد اون نديا!منم گفتم اتفاقاً شما رو بهش معرفي کردم،گفتم هر کاري داشتي،برو پيش فلاني.مسئول هم کارا ايشونه!
حاضران مي خنديدن حسابي.براي حذف جامعه هم رفتيم سراغ استاده.زورش ميومد يه امضا الکي بزنه زير برگه.مي گفت امضا نميخواد،کي گفته؟ما هم همين حرفشو به اين آقاهه گفتيم.همينطوري نگامون مي کرد.گفتيم(من و مريم) نميشه شما امضا کني؟ما قبولتون داريم!ديگه بنده خدا از رو رفته بود.اينم امضا کرد.خيلي مرد خوبيه.کار بچه ها رو لنگ نميذاره.برعکس خيلي ها که فقط بلدن ژست بگيرن که مثلاً خيييلي استادن.

ّ*مشابه جي ميل...با دو گيگا فضا و ثبت نام عمومي اينجا
لينکها از پژواک...خودش کپي رايت ها رو رعايت کرده.

*تو هم با اين نکات مديريتي ت!همونطور که خودش نوشته،زير ۱۸ ساله ها و انسان هاي زيادي مودب نخونن.ما گفتيم(مرض دارم.اين طوري همه کنجکاو ميشن ببينن چيه)



[Link] [0 comments]




Saturday, October 02, 2004
هر روز...وراج تر از ديروز
*روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت...
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان برادریست.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ئیست
و قلب برای زندگی بس است .

روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است
تا تو به خاطر حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم .

روزی که هر لب ترانه ئیست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد .
روزی که تو بیائی ، برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

ايشالا هستي...


*امروز شديداً تابلو شديم بس که وسط باغچه ها،دنبال بذر گشتيم.خودمون مرده بوديم از خنده.وقتي رفتيم وسط ميدان دانشکده،همه ش مي ترسيديم آقا باغبونه بياد دعوامون کنه.از روزي که پامون رو گذاشتيم دانشکده،شبا خواب باغبون ها رو مي بينيم که دنبالمون کردن!سال اول که مي رفتيم نمونه گياهي جمع مي کرديم،همه ش بيلچه دستمون بود.يادمه يه بار با بيلچه و کلي گل،رفتم سر کلاس اکو.همه تابلو نگام مي کردن.خودمم :دي بودم طبق معمول.پارسال همه ش خواب علف و چمن مي ديديم يا در حال طرح زدن و اينا.امسالم اينطوري.خدا عاقبت ما رو به خير کنه با اين ليسانس گرفتنمون.


*دقت کردی اونایی که راهشون دورتره همیشه زودتر میان؟


*در جواب کامنت يکي از دوستان (کامنت اول پست قبلي) عرض شود که چشم!من سعيمو مي کنم.نتيجه شو ميگم بهتون:دي!


*يه سر رفتم سراغ آرشيو پست ها و کامنتهام.ديدم قبلاً چقدر تعداد پستهام کم بوده (ماهي مثلاً ۵ تا) ولي طولاني مي نوشتم.حالا تقريباً هر روز يا يه روز در ميون و بازم طولاني.نتيجه:مريم...هر روز...وراج تر از ديروز...

[Link] [0 comments]




Friday, October 01, 2004
به حق کارای نکرده

*دیشب به طرز فجیعی خوش گذشت.حالا میگم چرا.دیروز اصلاً و ابداً اعصاب معصاب نداشتم و اینا رو نوشتم:>>

*امروز از اون روزاییه که حسابی خوش اخلاقم.حوصله هیچ بنی بشری رو ندارم.نمی دونم چه مرگمه.از صبح که بیدار شدم، فهمیدم امروز از اون روزاس.بعد از ظهر جشن عقد پسر همسایه مونه.انقدر خوش حاله که نگو.کلی ذوق داره واسه همه چیز.از کله صبح 100 بار این پله ها رو همه شون رفتن بالا...اومدن پایین.اون وقت من بیچاره انقدر حوصله م سر رفته.می دونی؟یه طورایی به تنهایی خودم بدجوری عادت کرده م.بعضی وقتا با اینکه واقعاً حوصله م سر میره ولی اصلاً دلم نمیخواد از خونه برم بیرون یا کسی بیاد پیشم.بیشتر حوصله مهمون بازی و این اداها رو ندارم.نمی دونم...فوقش واسه کلاسای دانشکده میرم (که اونم سریع فرار می کنم میام) خلاصه اگه می دونی من چه م شده بگو بهم.

*یه چیزی که خیلی منو عصبانی می کنه تحمل کردن یه بچه بی تربیته.بی تربیت که نمیشه گفت چون به هر حال هر کسی یه تربیتی داره.حالا درست یا غلط(که اونم نسبیه) دیروز اون بچه بی ادب دیوونه م کرد.رسماً می خواستم بلند شم بکشمش (آدم بعضیا رو انقدر دوست داره میگه می کشت.بعضیا رو هم جدا میخواد بفرسته اون دنیا.اونم جز این دسته دوم بود) پررو خانوم!اعصاب همه رو جویده بود حسابی.اول هیچی بهش نگفتم.گفتم بچه س.عیب نداره و اینا.بعد دیدم نه!نمیشه.از اون جانم عمرم هایی که از 100 تا فحش بدتره، تحویلش دادم.بازم دهنشو نبست.تازه خوشش اومده بود ازم.تا میومدی دو کلمه حرف بزنی، می دوید وسط می نشست.اظهار نظر هم می کرد.دلم می خواست از پنجره پرتش کنم بیرون.دیگه مجبور شدم بهش بگم حق نداره طرف من بیاد.دیوونه م کرد تا رفت.>>

*بعد از اذان مغرب همه با هم رفتیم خیابون گردی(توجه فرمودید که!منم پامو از خونه گذاشتم بیرون بالاخره) خیلی منظره شاد و و خوشگلی بود.همه جا چراغونی و آذین (آزین-آضین-آظین) بندی و این صحبتا.از سر کوچه شروع شد.از جلوی هر کی رد می شدی، یه خوراکی می چپوند توی حلقت.سر کوچه اول ضبط گذاشته بودن و شعرهای مذهبی و اینا.دو نفر هم ایستاده بودن شکلات و شیرینی می دادن.توی خیابون هم کلی ماشین و بوق بوق و اینا.یه کم پایین تر بابا رفت ببینه داداش کوچیکه کجا غیبش زد.ما هم وایسادیم ملت رو تماشا کنیم.از اون ور خیابون، یه دختره با دو تا جعبه شیرینی اومد این ور.فکر کنم کسی بهش یاد نداده بود چطوری باید از خیابون رد شد!:دی بعد یه دستی در یکی از جعبه ها رو باز کرد.انقدر بد گرفته بود جعبه ها رو که همه ش فکر می کردی الان می ریزه کف خیابون همه شیرینی ها(جمله بندی منو!)
رو به خیابون ایستاده بود دختره.یه دفعه خودش رو پرت می کرد جلوی ماشین ها که بهشون تعارف کنه.بدبخت راننده ها سکته می زدن به خاطر یه دونه شیرینی!بعد یه دفعه صدای "تو محشری...از همه سری..." و یه شعر دیگه که الان یادم نیست (تو مایه های ای دختر صحرا نیلوفر بود) بلند شد.اون کباب برگری روبرویي بود که جوگیر شده بود اساسی.خیلی جالب بود.شب نیمه شعبان و این آهنگها:دی.البته خودم هم بودم همین کار رو می کردم راستش!بعد رفتیم اون ور خیابون.یه جا شیرینی و شکلات و چای می دادن.یه ضبط اساسی هم گذاشته بودن با یه آهنگ شاد(صدای طرف مث سعید شهروز بود.نمی دونم کی بود) در حال راه رفتن هم که نمیشه چای خورد.همه از خدا خواسته نشسته بودن.ما هم نشستیم د بخند.چند تا از آقایون محترم رد می شدن و بیا وسط و آااااه و اینا.ریخت من خیلی جالب بود.هنوز چاییم تموم نشده بود داداش کوچیکه بستنی داد دستم.روبروی همینجا که میگم یکی ویدئو و تلویزیون آورده بود یه سی دی مذهبی گذاشته بود.بالاتر هم یه ضبط دیگه داشت تو سر خودش می زد.تو این هاگیرواگیر من داشتم حق می دادم به اونایی که سر کوچه میشینن.خیلی باحاله.حالا از این بعد شاید منم برم بشینم پیششون.:دی!
توی ماشین ها یه عده از آقایون جوگیر شده بودن از پنجره ها آویزون شده بودن د برقص.منم می خندیم فقط.
دوباره رفتیم بالاتر.سر اون یکی خیابون، چند تا مغازه صوتی تصویری هست.یه صدای گوشخراشی میومد.خیلی خش خش داشت.یکی داشت برای اون ماشینه سیستم صوتی می بست.بعد دیگه راه نبود از پیاده رو رد شیم.پنج-شیش ردیف پسر پیاده رو رو بسته بودن.وسط به اندازه 10 قدم خالی بود.دوباره پنج-شیش ردیف هم اون ور ایستاده بودن.زدیم از توی خیابون رد شیم.کنار جوب آب،رو به پیاده رو هم خانوما ایستاده بودن.دیگه وقتی ملت وسط رو خالی می کنن، تابلوئه چه خبر قراره باشه:دی.چند نفر با هندی کم و گوشی هاشون شروع کردن به فیلم گرفتن.ضبط روشن شد.یه دفعه دو نفر در حالی که از خنده داشتن ریسه می رفتن، پریدن وسط.شروع کردن به رقصیدن.یکیشون تکنو می زد.اون یکی بندری!منم که اصلاً نمی تونم رقص پسرا رو ببینم و نخندم.ولو شده بودم از خنده ولی از اونجایی که مامان و بابام ذوق هنری ندارن، گفتن این کارا یعنی چی و خلاصه حسابی آنتی فاز شدن دیگه.بعد اومدیم پایین تر.چادر زده بودن و پیاده رو و قسمتی از خیابون رو موکت کرده بودن با کلی چراغونی و اینا.یکی نی میزد.یکی می خوند.همه هم دست می زدن و هر و کر.منم دیدم ما که امشب همه کار کردیم! اینم روش.خیلی باحاله آدم وسط خیابون بشینه.تکیه داده بودم به لبه جوب.با اون دختره که اولین بار بود می دیدمش، پسر خاله شده بودم.کلی بگو بخند و اینا.ساعت 12 هم تشریف آوردیم خونه (مامانم و خواهر گرامی هم بودن به جون خودم) دیدیم بابا و داداش کوچیکه زودتر رسیدن.دیگه جاتون خالی.حسابی از دیپرسی در اومدم.


[Link] [0 comments]