About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, March 31, 2007
مريم و مغازهي کلاهگيسفروشي
*۹ فروردين *مغازهي کلاهگيسفروشي! بازار کويتيهاي رضا، ساعت ۱ بعد از ظهر: يه وجب جا، يه عالم خانوم! دو تا آقاي فروشنده... خانومه پشت يه - مثلاً - پرده، روسريش رو درمياره، يه کلاهگيس رو امتحان ميکنه. شوهرش از لاي پرده سعي ميکنه ببينه. کلي هم ميگه خيلي خوشگله؛ مياد بهت. من از پشت سر آقاهه ميگم اگه ميشه برين کنار، منم ميخوام ببينم! - عين پرروها! - آقاهه ميره کنار، من ميخندم ميگم پشتش خيلي خوشگله، برگردين - خانومه برميگرده که پشت موهاش رو هم بشه ديد - ولي جلوش تابلوئه. بايد درستش کنين. ميخندم؛ خانومه هم.. حرکت من باعث ميشه همه روشون زياد بشه و در عرض يک صدم ثانيه، به جاي اينکه خودشون برن جلو نگاه کنن، خانومه ميبينه که آوردهن وسط مغازه! خندهش ميگيره. همه فتوا ميدن که موي خودت که نيست! اشکالي نداره! خانومه رو هل ميديم پشت پردههه. از آقاهه ميپرسم قيمتش رو چقدر گفت بهتون؟ - اصولاً به اين چيزا احتياجي ندارم؛ فقط خواستم بدونم- آقاهه با لحني تقريباً عصبي گفت بذارين ببينم آخرش چقدر ميگه.. - آقا آخرش چند؟ فروشنده لابلاي مو، دنبال مارکش ميگرده. نشونش ميده به آقاهه، ميگه اين مارک، اصله. تقلبيش هم هست ولي اين مارک رو با اين قيمت، هيچ جا پيدا نميکنين. ما الان بلندش رو هم داريم، ميديم ۱۲۰ تومن. اين مو اصلاً کيفيتش عاليه. ميتونين بشوريدش، شونهش کنين، هر کاري خواستين بکنين باهاش!!! جمعيت: حالا آخر چند؟ فروشنده: اين مارک با اين کيفيت رو جايي پيدا نميکنين شما. الان... -چنننننننند؟ - ۶۰ تومن! پ.ن: کلاهگيس شهره و هنگامه هم داشتن. فکر نکنين «طرف، چه موهاي خوبي داره» يا «واي! چه آرايشگرهايي دارن اينا»؛ بهتره بگين «چه کلاهگيسهايي!»... *ديدم محمد اصفهاني روي سايت، عکس و تبريک گذاشته. من هم دلم خواست! ولي چون دوست دارم دوستان عزيز روز و شب بشينن فکر کنن که من چه موجوديم و چه شکليم، فقط ميدم مرمر خانوم ببينه و لذتش رو ببره. احتمالاً هم عکسم رو بزرگ ميکنه ميزنه به ديوار اتاقش :دي *کاش خونهي عمهي مامان، ميرفتم اينطوري انگشت مي زدم به آينهشون. من عاشق آينهم. حيف که جاش نيست وگرنه يه ديوار بزرگ رو کامل آينه ميزديم :دي حالا نيست کم آينه داريم توي خونه. هي گفتن تميز کردنش خيلي سخته. آدم ميترسه بيفته بشکنه يهو يا بچهاي چيزي! بياد بره دست بزنه بيفته روش يا مبلها رو بکوبه بهش يا توپ شوت کنه طرفش... هر چي گفتم بلند شم يه ذره انگولکش کنم لک بشه لااقل، گفتن نه! *چگونه به دوستانمان بگوييم نه! برخي اوقـات براي شما پيش آمده كه در مقابل خواسته ي ديگران، برخلاف ميل باطني جواب مثبت داده و درخواست او را قبول كردهايد.ممكن است جواب منفي دادن سخت به نظر برسد ولي ما چند راه مفيد را براي رهايي شـما از اين مـوقعيت، خـاطر نشان ميكنيم. به ياد داشته باشيد كه اگر بخواهيد كسي را از سر خود باز كنيد، ممـكن است مجبور به گفتن "دروغ مصلحتي" شويد. دروغهايي كه ظريف و بدون ضـرر هـستند و صدمهاي به طرف مقابل وارد نميكنند. گاهي اوقات نيز بايد رودربايستي را كنار گذاشت و با صراحت، جواب منفـي داد چون در غير اين صورت، ممكن است از كار خود پشيمان و مدتها به دليل عواقـب آن، دچار مشكل و دردسر شويد. سعي كنيد قدرت «نه» گفتن را در خود تقويت کنيد البته وري که باعث كدورت نشود. برقراري رابطهي دوستي گاهي شخصي از شما درخواست رابطهي دوستي مـي كند و ميخواهد كه بهترين دوست او باشيد ولي شما به دلايل مختلف، مايل به اين كار نيستيد. براي رهايي از دست او بگوييد: وقت ندارم. به او بفهمانيد كه دوست صميمي بودن، نيازمند داشتن وقت زياد و از خود گذشتگي است و شما به دليل ذيق وقت، نميتوانيد از عهدهاش برآييد. مسئوليتش را نميتوانم بپذيرم. وارد شدن شخصي به عنوان يك "دوست صميمي" به زندگي، باري به مسئوليتهاي فراوان شما اضافه ميكند و شما آنقدر گرفتار هستيد كه نميتوانيد آن را قبول كنيد. تو لايق بهترينها هستي. به او بگوييد كه هر شخصي، لايق داشتن بهترين چيزها در زندگيش است و شما خود در حد و اندازهاي نميبينيد كـه بتوانيد براي او بهترين باشد. من شخصي منزوي هستم. انزوا و ترس شديد از حـضور در اجتماع باعث شده كه شما نتوانيد با ديگران ارتباط برقرار كنيد تا آنجا كه حتـي حاضر بـه شركت در مراسم مختلف نيستيد و از آن وحشت داريد. شما بايد از اين مورد بـه عنوان آخرين راه حل استفاده كنيد و قبل از آن، مطمئن شويد كه او اطلاعي از قابليتهاي اجتماعي شما ندارد. مراحل بعدي كار سخاوتمند باشيد. نپذيرفتن دوستي، دليل بر تغييرات كلي رفتار شما با او نيست. با او به مهرباني و گشادهرويي رفتار كنيد. شخص ديگري را به او معرفي كنيد. او ممکن است به اين علت شما را بـراي دوستي انتخاب نموده باشد كه تصور ميكرده شما بهترين و آخرين گزينه هستيد. افراد ديگري را براي دوستي به او پيشنهاد دهيد. دم دستش باشيد. هر گاه متوجه شديد كه به كمك و ياري شما نياز دارد، دريغ نكرده و داوطلبانه به سراغش رفته و مشكلاتش را حل کنيد. ضمانتهاي پولي، بانكي و كاري پول و ضمانت كاري 2 مسئله حساس ميباشند.دوستي كه ميدانيد داراي سوابق سوء و بدحسابيهاي بانكي است، به سراغ شما آمده و درخواست ميكند كه براي افتتاح حساب يا كار، ضامن او شويد. وقتي موضوع پول به ميان آمد، به هيچكس اعتماد نكنيد. براي رهايي از دست او بگوييد: حساب بانكي خودم هم اعتبار ندارد. وقتي پروندهي شما در بانك، وضعيت منـاسبي نداشته باشد، چگونه ميتوانيد ضامن كس ديگري شويد؟ قولش را به كس ديگري دادهام. با چـهرهاي نااميدانه به او بگوييد كه قبلاً شخص ديگري اين درخواست را نموده و نميتوانيد براي چند نفر اين كار را انجام دهيد. دوست ندارم مسائل كاري و دوستي باهم قاتي شوند. اين گفته ميتـواند روابـط دوستي شما را تضعيف كند چراكه شما اهميت بيشتري براي مسائل كاري قائـل شـدهايد تا روابط دوستي. براي توجيه بهتر است به او بگوييد كه تجربهي تلخي در گذشته داشتيد كه باعث جدايي شما با دوست سابقتان شده و ديگر دوست نداريد آن اتفاق تكرار شود. مراحل بعدي كار به او پول قرض دهيد. اگر قبول نكرديد كه ضـامن او بـراي دريافـت وام از بانـك شـويـد، درصورت امكان به او پيشنهاد قرض مقداري پول دهيد. اگرچه ممكن است كه هيچ وقت دوباره روي پـول خـود را نبينيد ولي اين بهتر از آن اـست كه به دليل ضامن شدن، دردسرهاي بسيار بزرگتري گريبانگير شما شود. پ.ن: فکر کنم اين جور جوابها خيلي تابلو باشن و با شنيدنشون، طرف مقابل بلافاصله متوجه ميشه که شما داريد توجيه ميکنيد و دروغ ميگيد. بد هم نيست؛ چون مي فهمه نبايد اصرار کنه.. اگه درکش رو داشته باشه البته. *۱۰ فروردين *اصولاً بايد کلاه گيس سرم کنم برم بيرون! نميفهمم چرا هيچ شال و روسرياي روي سر مبارک نميمونه! يا بايد مقنعه سرم کنم - شال هم نه! - يا هيچي دستم نباشه، همهش هي روسري / شال م رو چک کنم که درنياد! عمدي نيست؛ واقعاً نميمونه! *غذاهاي شمالي خيلي خوشمزهن. همه مُردن از عذاب وجدان! جز من. خب به اندازه بخورين :دي *۱۱ فروردين *آقاي کفاش، آدم کار-درستيست؛ از جنس آشغال کفشهاي امروزي شاکيست ظاهراً و از همه مهمتر، توانست کفش سفيد خوشگل مرا با کفي! و مقداري چسب طوري جادو کند که بتوانم بيشتر از يک بار در عمرش! بپوشمش بدون اينکه قوزک پايم، داغون شود! متشکرم. *چند وقت پيش، به طيبه گفتم شماره موبايل سارا ف رو بهم بده. اون هم داد. مسج زدم کلي اذيتش کردم. پرسيد «شما؟» هرچي آدرس ميدادم، نميگرفت قضيه رو. گفتم شايد غلطه شمارههه. از خودم info ندم بيخودي. نوشتم برو توي دفترچه تلفنت چک کن. پيش شمارهم فلان عدده - ميخواي اينم بنويسم راحت شي؟ :دي - معلوم بود چيزي پيدا نکرده. لجش هم گرفت چون وقتي گفتم «دختر! تو که انقدر خنگ نبودي» شاکي شد که «خودتي! درست حرف بزن»!!! ديگه مطمئن شدم که واقعاً شمارههه غلطه. بيخيال شدم کلاً. چند روز پيش، تلفن زدم خونهي سارا ف اينا که بعد از قرني، يه کم صحبت کنيم - آخه هميشه اون عيدها زنگ ميزنه؛ خواستم يه بار هم من تلفن بزنم که نگه مريمي نکبته! - که رفته بود شمال. شمارهش رو از خواهرش خواستم. اون هم يه شمارهي کاملاً متفاوت از قبلي داد بهم! درست بود اين دفعه شماره. کلي هم تحويلم گرفت و ذوق کرد و اينا... مسج زدم به شماره قبلي، گفتم ببخشيد مزاحمتون شدم. فکر ميکردم اين خط، دست دوستمه... مسج زدم به طيبه، گفتم اين چه شمارهاي بود دادي بهم؟ من عذرخواهي کردم ولي اصلاً نميدونم طرف کيه! شاکي هم بشه، حق داره بيچاره. طيبه گفت شمارهي سارا خ ست ديگه... تازه دوزاريم افتاد! :دي آخ جون! آشنا در اومد. الان مسج ميزنم اذيتش کنم :دي *دو تا ایمیل سوپر سورپرایز! *لکچر دوست عزیزم دربارهی من: به آدمی کمحرف گفته میشود که همیشه کمحرف باشد نه اینکه فقط با آدمهایی که سالی یک بار میبیند، کمحرفی کند ((: [Link] [1 comments]
Thursday, March 29, 2007
همسر ايدهآل من
*۴ فروردين *شرق تهران رو اصلاً بلد نيستم - نيست حالا غرب رو مث کف دستم ميشناسم! - و امروز، کمي حس کريستف کلمب بودن بهم دست داده بود؛ هر چند آدرس خيلي دقيق بود و عملاً طوري مسير رو رفتم انگار دفعهي هزارمه! اون راه رو ميرم. منزل دوست گرامي بسيار خوشگل و مرتب بود و من اعلام کردم که عمراً باور نميکنم تو هميشه انقدر مرتب باشي! و دوست گرامي هم خنديد و گفت معلومه که نيستم! ظاهراً اصولاً هيچ کس خونهش هميشه مرتب نيست :دي قسمت جالبش هم ديدن يکي از دوستان دوران دبيرستان بود -بعد از ۴ سال- و خب يا اون آدم خيلي فهميده شده توي اين مدت! يا من زياد نرفته بودم تو بحرش! قسمت جالبترش اين بود که هر بحثي راه انداختيم، نظر همهمون مث هم بود و خب جاي بحث نداشت :دي نتايج اخلاقي: ۱. من امروز به خاطر دوستم مجبور شدم يه دروغ بگم ولي لازم بود؛ براي همين وجدانم زياد درد نميکنه. ۲. اگه ميخواي رقصيدن ياد بگيري، از يکي از آشناها ياد بگير؛ اصلاً سعي نکن از کليپها و خوانندهها و اين چيزا تقليد کني چون اون وقت، مدلت خيلي جلف ميشه، عين رقاصها. بعد خيلي زشته ديگه! تو که اين رو نميخواي! :دي ۳. آلبوم ديجيتال خيلي خوشگله چون عملاً کل صفحات آلبوم، عکس توئه - نه اينکه عکس رو بچسبوني روي صفحهي آلبوم- ولي نميدونم ۳۲۰ تومن ميارزه يا نه؟! ۴. مرسي براي کتاب. ميخونمش حتماً هر چند از م.حورايي زياد خوشم نمياد راستش. *۵ فروردين *حوصلهي کتاب خوندن ندارم اين روزا.عوضش چند تا تصميم گرفتم: ۱. عمهي مامان رو دوست دارم؛ مخصوصاً چون گفت «يه بار بيا ببين ما کجا زندگي ميکنيم» ديگه حتماً بايد امسال برم خونهشون. تنبلي هم نميکنم. ۲. نميدونستم اگه حرف خونه قديمي اون يکي عمهي مامان بشه، بعدش ياد پسرش ميفته و گريهش ميگيره.. هر چند من نگفتم اول. خودش پرسيد و خب.. بعد از ۵-۴ سال واقعاً بايد يه کم براش عادي شده باشه. به نظر من که حتماً بايد به زور هم شده ببرندش پيش يه مشاور يا روانشناس.. يعني چي که «شايد وقتي بميرم، از اين غم راحت بشم؟» *در راستاي پر کردن اوقات فراغت: همسر ايدهآل من کسي است که: ۱. چاق نباشد! از چاقي متنفرم. نميگويم خوشتيپ باشد. فقط چاق نباشد ولي لطفاً لاغر و مردني هم نباشد. ۲. از آدمهاي لوده و نيز انسانهاي عصا قورت داده به يک اندازه بدم ميآيد. آدم به اين گندگي بايد بداند کجا جدي بنشيند، کجا جوک تعريف کند! ۳. از هرگونه smoke و drug و alcohol بدش بيايد. ۴. پرحرف نباشد. از آدمهاي پرگو خوشم نميآيد. البته حرف داريم تا حرف! بعضي حرفها را هرقدر هم بشنوي، باز کم است. ۵. دروغگويي را با جنايت و پنهانکاري را با خيانت يکي بداند. من اصولاً جنبهي شنيدن همه چيز را دارم؛ - گير هم نميدهم. شايد فقط چند تا سوال - ولي از خود ايشان و همان اول!.. نه ۳ سال بعد، از فاميل ِ دوست ِ همکلاسي ِ همسايه بغلي ِ خواهر شوهرم اينها! ۶. اصولاً با «قبلاًها! دوستدختر داشتن» طرف مقابلم - با رعايت ضوابط! و در حد فقط آشنايي و شناخت، نه ...! - مشکل چنداني ندارم اما نه ۲۰۰ تا! نهايتاً يکي دو تا! چون معتقدم اولين دوست يک آدم، لزوماً همسر دلخواه آن آدم نميتواند باشد. گير هم نميدهم، به اين شرط که همه چيز واقعاً تمام شده باشد. آدم تا وقتي دلش پيش کس ديگري است، غلط ميکند زن بگيرد. اگر هم گرفت، غلط ميکند دلش پيش ديگري باشد. ۷. به اين نتيجه رسيدهم - چون در خيلي از وبلاگها خواندهم - که پسرهايي که خيلي زيادي باسواد و باشعور و امروزي و باکلاس هستند و در مورد همه چيز، کلي اطلاعات دارند و نظريه ميدهند و نقد ميکنند و غيره، در برخي مسائل خاص، زيادي روشنفکر هستند و براي هر روز با يکي بودن، ۲۰۰ تا توجيه و استدلال دارند. من نه آن سواد و ذهن زيادي باز را ميخواهم نه اين هرزگي توجيه شده را. ۸. پايهي شب تا صبح بيدار ماندن - تا ساعت ۳-۲ - و حرف زدن باشد؛ اگر هم حرفي براي گفتن ندارد، لااقل بگذارد من حرف بزنم! و بتواند به سوالات من پاسخ مناسب! دهد. در اين صورت، مطمئن ميشوم که او دارد به حرفهايم گوش ميدهد. بعد فکر ميکنم او خيلي پسر فهميدهايست که ميداند کجاها بايد هيچ چيز نگويد و فقط گوش بدهد.. و کجاها بايد وسط حرفهاي من بيايد و نگذارد جملههايم را تمام کنم! البته اصولاً داشتن چنين انتظاري بسيار نامرديست! من هم واقعاً چنين توقعي ندارم اما «درک» و «شعور» ايشان بايد از دو فرسخي تابلو باشد. در اين صورت، قول ميدهم وقتهايي که کار دارد يا حوصلهي مرا ندارد، زورکي هم شده درکش کنم و سرم را يک جورهايي گرم کنم که مجبور نشوم نق بزنم! ۹. وقتي سرما خوردهم، هي برايم دارو، سوپ و پتوي اضافي بياورد. وقتي خوب شدم، تلافي ميکنم :دي ۱۰. با دوستانم مودبانه صحبت کند؛ هروکر زيادي هم راه نيندازد چون حسابي از چشمم ميافتد. گفته باشم! ۱۱. از من نخواهد آب تنگ ماهي عيد را عوض کنم، مرغ و ماهي پاک کنم، دربارهي دندان مصنوعي صحبت کنم يا به صحبتهاي کسي گوش بدهم، ماهي سرخ کنم، فوتبال تماشا کنم، پاي مرغ بريزم توي سوپ يا کلهپاچه بخورم. اين اعمال چندشآور مطلقاً به من مربوط نميشوند. گير هم بدهد عصباني ميشوم. بعد دعوايمان ميشود. ۱۲. يا خودش کارها را انجام دهد يا اگر من انجام ميدهم، ايراد نگيرد. اگر فکر ميکند بهتر از من بلد است، خب چرا صبر ميکند من انجام بدهم؟ من هم دقيقاً به همين دليل، عادت ندارم از کار ديگران ايراد بگيرم. ۱۳. هر وقت دلم بخواهد، بلند ميخندم. هر وقت هم دوست داشته باشم، قلنبهقلنبه اشک ميريزم. «آرامتر بخند» و «گريه نکن عزيزم، چشمهاي خوشگلت خراب ميشوند» به يک اندازه مرا عصباني ميکنند. ۱۴. حق ندارد به نوشتهها، افکار و حرفهاي من بخندد مگر وقتي که داريم شوخي ميکنيم. موقع لودگي، هر کس مسخرهتر باشد، برنده است! :دي ۱۵. مرا با کلفت و نوکر احتماليش اشتباه نگيرد! حدود «وظايف» من مشخص است؛ هر چند اصولاً براي کساني که دوستشان دارم، خييييييلي کارها انجام ميدهم. ۱۶. از آدمهاي گيج، خنگ، بينزاکت و خجالتي خوشم نميآيد. همچنين از کليهي آدمهايي که صفات «باحال»، «مهربان» و «پايه» را نميشود دربارهشان به کار برد. ۱۷. اصولاً علاقهي خاصي به تلفن و ايميل دارم. به من چه که روبرويم نشسته است! بايد جواب مسجها و ايميلم را برام بنويسد. ۱۸. لطفاً از شلوارهاي گشاد، شيرينپلو، زيرپوش رکابي، boxer shorts و کتلت متنفر باشد. ۱۹. تا حدودي علم غيب داشته باشد؛ مثلاً بداند وقتي اخم کردهم بايد شوخي کند يا دنبال علت ماجرا بگردد؛ يا وقتي بيموقع خوابيدهم، بيدارم کند يا بگذارد بخوابم.. چون اعتراف ميکنم گاهي وقتها خودم هم درست نميدانم کدامش است! ۲۰. هميشه به حرفهايم گوش ندهد! ۲۱. درک کند که من با هر کسي معاشرت نميکنم. هر کتابي را هم نميخوانم. ۲۲. برايم شکلات، کرانچي، لواشک و چيپس بخرد. ۲۳. لبخواني بلد باشد - يا لطف کند ياد بگيرد- و معني نگاهها را سريعاً بگيرد! ۲۴. از من بيشتر انگليسي بلد باشد! ۲۵. صبر ايوب داشته باشد. من اصلاً آدم صبوري نيستم ): چي کار کنم خب؟! ۲۶. اشکالي ندارد اگر از فلان آدم معروف تعريف کنم اما او حق ندارد حتي از صداي هايدهي خدا بيامرز هم خوشش بيايد؛ نه اينکه حسود باشمها! همينطوري... ۲۷. از مردهاي احمق که اسم خودشان را ميگذارند غيرتي، يک جورهايي چندشم ميشود. از مردهاي بيغيرت که فکر ميکنند خيلي اروپايي! و روشنفکر هشتند هم همينطور! ۲۸. به انتخاب خودم يکي از عکسهايش را بزرگ ميکنم ميزنم به ديوار! نبايد غر بزند که از عکسهايش خوشش نميآيد :دي ۲۹. به کتابهايم احترام بگذارد و از آنها به عنوان زيردستي استفاده نکند مگر براي پوست تخمه - آن هم با اجازهي خودم- در عوض، هر قدر دلش ميخواهد لباسها، کتابها و همهي وسايلش را - به جز جورابهاي کثيف البته - همه جا ولو کند. اصلاً مشکلي نيست. ۳۰. اگر از چاي تعارف کردن، به اندازهي من نفرت ندارد، خودش لطف کند بلند شود سيني چاي را ببرد براي ملت! قول ميدهم به جايش ۳ بار خودم تنهايي ظرفها را بشورم!! ۳۱. موقع رانندگي فحش ندهد! ۳۲. تعارفي نباشد. اين مسئله را هم درک کند که من عادت ندارم ۱۰۰ کيلو سبزي پاک کنم، ۲۰ دور همه را بشويم، بعد هم خردش کنم. جاي بحث هم ندارد. شايد ماشين ظرفشويي باشم ولي سبزي خرد کن نه! :دي ۳۳. حاضرجوابي و شوخطبعي من، روز و شب نميشناسد. از دخترهاي لال! خوشم نميآيد. ۳۴. شجاعت بيان نظرش را داشته باشد و پشت متلک پراني قايم نشود. من خودم روزي ۲۰ تا متلک ميسازم ولي تا واقعاً کسي حقش نباشد، چيزي نميگويم! ۳۵. بگذارد من سر سفره براي همه برنج بريزم. رسم ديرينهاي است که همه با آن راحتند و دوستش دارند. ۴۰. از صداي شرشر آب، جيرجيرک و اندي بدش نيايد! :دي ۴۱. اهل مطالعه باشد، از رنگ آبي هم خوشش بيايد. ۴۲. در مقابل چيزهاي تازه - آدم، کتاب، لوازم برقي، لباس و ... - جبهه نگيرد. ۴۳. درک کند گاهي دلم نميخواهد هيچ کس را به غار تنهاييم راه بدهم. ۴۴. قشنگ صحبت کردن را کسر شان نداند. ۴۵. به هيچ عنوان در جمع نرقصد، حتي يک بار! نه اينکه حرکت بدي باشد! فقط کمي از ابهت آدميزاد ميکاهد! ۴۶. وقتي به اشتباههاي خوشگلش ميخندم، ناراحت نشود. توضيح ميدهم! ۴۷. در امور خاله زنکي دخالت نکند. به خودش دستبند و گردنبند هم آويزان نکند.همچنين به جاي «واي! اين بهت نمياد اصلاً» از معادلهاي دوستانهتري مانند «با اون يکي خوشگلتري» استفاده کند. من خيلي زود مي رنجم، خيلي زود هم خر ميشوم! آدميزاد اينگونه است خب! ۴۸. آدميزاد جماعت! بايد يا آشپزي بلد باشد يا از دستپخت ديگران ايراد نگيرد. تنبل هم نباشد.بد ميگويم؟ ۴۹. اين حقيقت را بپذيرد که من يک کم خيلي با بقيه فرق دارم. بعداً متوجه ميشود چرا! ۵۰. از آدمهاي معمولي و زندگي معمولي خوشم نميآيد. غير عادي ِ همه چيز را بيشتر دوست دارم. فعلاً چيز ديگري به ذهنم نميرسد! *۶ فروردين *...اما در آغوش محبوب، کار دل را دست میکند... من عشقبازی را به خاطر کشف تن و روح محبوبم دوست دارم، وهر بار او را کشف میکنم... *در خانه اگر کس است، يک حرف بس است... *۷ فروردين *هر چند وقت يه بار که حوصلهم سر بره، ميگردم يه بلاگ پيدا ميکنم، بعد گير ميدم بهش. ۱۰ تا پستش رو ميخونم. يه قسمتهاييش رو کپي ميکنم واسه خودم. بعد به اين نتيجه ميرسم که ازش خوشم نمياد - مخصوصاٌ وبلاگهاي پسرونه - و سعي ميکنم اسمش رو يادم بمونه که ديگه نرم سراغش البته لازم نيست زياد تلاس کنم. اسمها و آدرسها و ايميلها را خيلي راحت حفظ ميشم؛ براي همين معمولاً به آدرسبار نگاه نميکنم تا کلهم پر از يوآرال! نشه. فقط نميدونم چرا وکب يادم نميمونه! پ.ن: دارم موجود ناسپاسي ميشم! وکب هم خوب يادم ميمونه. الکي گفتم که نق زده باشم. از پشت يک سوم: دلم لَك زده برای شنيدن صدای عرعر الاغ. به جون خودم راست ميگم. اينقدر صدای عرعر الاغ رو دوست دارم كه حد و حدود نداره. آدم احساساتش لطيف و پروانهای باشه همين ميشه ديگه! هر چند آدم الاغ دور و بَرم زياده ولی از همون بچگی يه ارادت مخصوصی به الاغ اصيل داشتم. نجابت چشمهاش رو خيلی دوست دارم. برخلاف خيلیها اصلاً حس نمیكنم الاغ، الاغه و چيزی حاليش نميشه بلكه به نظرم الاغ اگه خيلی مواقع چيزی نميگه، به خاطر حجب و حياشه وگرنه خيلی بيشتر از بقيهي حيوونها و يا شايد بعضی از ما آدمها حاليش ميشه. اسم تعطيلی كه مياد آدم دو دستی ميزنه بر فرق سرش و ماتم عظما ميگيره كه حالا بايد چه گهی بخوره و چه خاكی بريزه به سرش با اين همه روز و شب دراز بیپايان...فكر میكنم توی ايام عيد بهترين جا همين تهران هستش. ما كه اين همه شلوغی و خرتوخری تهران رو ديديم حيفه كه از آب و هوا و خلوتی عيدش محروم بمونيم... *هر وقت شب با صداي بارون بيدار شم، ميپرم دم پنجره، اول صورتم رو ميچسبونم به شيشه، بعد يواش پنجره رو باز ميکنم که هواي باروني! بهم بخوره؛ البته قبلش بياختيار خودم رو جمع ميکنم چون اصولاً حتي اگه لباسم هم نصفه نيمه نباشه، سرماييم؛ مطمئناً خيلي سردم ميشه ولي باز از رو نميرم. حتماً پنجره رو باز ميکنم. انقدر سريع بلند ميشم ميدوم طرف پنجره که سرم گيج ميره ولي بازم رو م کم نميشه. نتيجهي اخلاقي: ۱. بارون رو خيلي دوست دارم چون خيلي شاعرانهس. هوا رو يه جورايي جادويي و لطيف ميکنه؛ انقدر که دلت ميخواد وسط خيابون برقصي يا بزني زير آواز! ولي امان از وقتي که دل و دماغ نداشته باشي. ماااااتم ميگيري وقتي بارون مياد. حالا فعلاً که همه چيز خوبه. وقتي بارون مياد دلم ميخواد پرواز کنم، يه نفر باشه که نوازشش کنم، بهش بگم دوستش دارم. نه الکي.. واقعاً دوستش داشته باشم اما خب هيچ وقت اينطوري نبوده. هميشه در همين حد بوده که بدوم طرف پنجره، بوي بارون بخوره بهم، يخ بزنم و چند تا نفس عميق.. پنجره رو ببندم، بدو بدو برم بقيهش رو بخوابم... چرا من انقدر خر م خدا؟ يعني هيچ کس نيست بتونم بهش اعتماد کنم و دوستش داشته باشم؟ ۲. اصولاً رو م زياده شايد! :دي همه رو از رو مي برم، اول از همه هم خودم رو. *دلم يه آوازي ميخواد که نمي دونم چيه؛ حتي نمي دونم شنيدهمش يا نه... فقط سنگين و در عين حال، شاد باشه. نه جلف باشه که بشه باهاش رقصيد - اصولاً هر آهنگي که بشه باهاش مث بچهي آدم رقصيد، جلفه ديگه - نه جوري باشه که دنبال دستماي بگردي و قلنبه قلنبه اشک بريزي. دلم يه آوازي ميخواد که نميدونم چيه.. «با من از سايه نگو...» خوبه؟ *لعنت به من که يا خوابم، يا الکي به کتابهاي نخونده فکر ميکنم و وجدانم، اداي عذاب رو درمياره - اون هم ياد گرفته؛ شايدم من رو گير آورده - يا ترش و شيرين تماشا ميکنم و بقيهي سريالها و فيلمها رو نصفه نيمه رها ميکنم، يا شکلات ميخورم قلنبه قلنبه يا ورزش ميکنم يا زور ميزنم به يه سري چيزا فکر نکنم! حالا نه لعنت به اين شدت! ولي لجم ميگيره از خودم خيلي! به قول استامينوفن: ...آدم، تنهایی را انتخاب نمیکند؛ تنهایی، آدم را انتخاب میکند. عد که بدبختش کرد، یک چیزهایی را فرو میکند توی کلهي طرف که پشت هم بگوید من تنهایی را انتخاب کردم و چقدر امروز تنهایی خوش گذشت و اینها... *۸ فروردين *آلبوم آخر ناصر عبداللهي رو هر وقت گوش ميدم، کلي افسرده ميشم! اين خواهر گرامي هم خوشش اومده، دستبردار نيست ظاهراً. آهنگهاش خيلي قشنگن ولي دلم ميگيره خب. چي کار کنم با اين روحيهي زيادي لطيف نکبت؟ *چقدر من بيذوقم. کلي برنامههاي مفرح! داشتم براي تبريکات عيد، مسج، آفلاين، ايميل گروهي - که همه دوست دارند- ولي ضد حال شب اول عيد - خبر مثلاً؛ چه ميدونم.. دوستم گفت پاي تلفن - همهش رو از سرم پروند. حالم خوب شده. عقلم هم سر جاش اومده. البته نه بيشتر از قبل! کماکان توقعي ازم نداشته باشيد. خواستم بگم عيد مبارک. ايشالا سال خيلي خوبي براتون باشه. به آرزوهاي خوشگلتون برسيد، لذتش رو ببريد و دلتون خنک بشه. خوب بود؟ :دي *مث ديوانهها هي ميخونم، هي ميخونم، هي ميخونم... دنبال چي ميگردم رو خودم هم راستش نمي دونم!: *يه عکس خوشگل از اينجا *از وبلاگ عاقلانه: نمی دانم شما جزو کدام دسته از آدمها هستید؟ کسانی که فاصلهي مطمئن و ایمنی را با "خدا" رعایت کردهاند؟ آنهایی که برای جلوگیری از دغدغه، "خدا" را به طور کلی حذف کردهاند؟ و یا آنهایی که هر روز حضورش را مرور میکنند؟ کسانی که با روشها ، کلاسها و دورههای مختلف سعی میکنند حقیقت را کشف کنند و به معنویت دست بیابند یا آنها که مدعیاند خود حقیقت، هر وقت بخواهد و تشخیص بدهد به سراغ هرکس بخواهد و تشخیص بدهد میرود؟... اگر معنویت را خارج از مذاهب افراطی جستجو کنی ، باید به میزان کافی پول و وقت برای خریداری آن داشته باشی. کارمند مستمری بگیر نباشی تا به دور از دغدغهي حقوق و مرخصی، مثلاً دورههای ویپاسانا و یا مدیتیشنهای گروهی اشرامهای هند را با خیال راحت بگذرانی. پول کافی برای پرداخت هزینهي کلاسهای یوگا و هیپنوتیزم و علم الاعداد و ذن و ... را داشته باشی؛ جنبهي کافی داشته باشی و هر روز عاشق استادهای معنوی و یا همکلاسیهای همراه معنوی جورواجورت نشوی و باز هم جنبه داشته باشی و هر روز انتظار نداشته باشی که به نتیجه برسی و روشن بینی، حقیقی خودش را دو دستی تقدیم تو کند... این بزرگترین بدبختی سالک امروزیست. فکر میکند روشن بینی و عرفان از استادش به او تزریق می شود؛ میاندیشد که میتواند آن را بخرد و بدتر از همه کم صبر است! میخواهد هرچه زودتر به نتیجه برسد. به قول چانگ! انسان اندیشمند هرگز به دنبال نتیجه نمیرود و نمیتواند برود . وقتی خود زندگی، یکسره و بیانجام است ، چطور انسان عاقلی میتواند نتیجه بخواهد و این یکسرگی را قطع کند؟ وقتی به دنبال نتیجهای قاطع میروید ، به این معناست که به زندگی می گویید : "ای زندگی بایست و در یکجا به نتیجه برس!" ...عرفان تجربه کردنیست نه آموختنی. اگر هزاران بودا پدیدار شوند، چیزی حل نشده مگر اینکه به تجربه در آید. عرفان، علم نیست. علم میتواند فرضیه خلق کند ولی عرفان تجربهای زنده است! *عکسهایی از ده کیبورد زیبای دنيا / شش عدد حاکم بر کل جهان / دربارهي ويندوز ويستا / میدان آزادی در سال 1345 شمسی سرقت لينکها از يک کليک براي هميشه *این شلوار فاق کوتاه یا اون بلوز چسبیده به بدن در امریکا کارکرد نمادینش، نشون دادن گی بودن پوشنده هست چون تو ایران کارکرد همون لباس، نشون دادن مدرن و خوشتیپ بودن طرف هست!!! *برعکس خیلیها که میگن این ایمیلهای برای همه رو نمیخوان، من ممنون همهي کسایی هستم که برای من هم تبریکی و عکسی فرستادن. چه اهمیت داره چند نفر یه تبریک رو میگیرن؟ برای من همین که بدونم تو لیست نامههای کسی هستم بسه و از سرم هم زیاد. من ممنون محبت همه آدمهایی هستم که این یه ساله اینجا رو خوندن و بعد تو نوروزشون یاد من بودن. نمیدونید چه لذتی داره دیدن دوباره و دوبارهي سبزه و ماهی و سیب. من امسال حس نوروز دیگهای دارم. تمام نوشتههای این وبلاگها و عکس سبزهها و هفت سینشون که همه رو دوستانه با بقیه تقسیم کردن، برای من مثل رفتن خونهي تمام بستگان و دیدن هفتسینهای همه بود. من واقعاً اینر وزها حس دید و بازدید دارم وقتی از این وبلاگ به اون وبلاگ و از این تبریک ایمیلی به بعدی میرم. ممنونم که اینقدر با محبتید و اینطور حس میریزید تو رگ آدم... *...چقدر من به جای دویدن، رقصیدم و به همه سلام کردم و خندیدم. چقدر این خیابون ما خوبه. چقدر دویدن با آهنگهای شش و هشتی مزه داره. چقدر خوبه که آدم میتونه بخونه " دختر بندری تو چقدر نازی"...پ.ن: ايول! :دي من هم ببر! دوتايي بخونيم ((: *بعضی چیزها را باید قبول کرد! آدم هر چقدر گنده هم که باشد نمیتواند برود به جنگ اینهایی که شمارههای غریبه را reject میکنند. *شب، عمیق ترین چاه دنیاست. آنقدر عمیق که تا فیلسوف طور بپری و بخواهی به تهش برسی صبح شده یا کلهات از آن طرف دنیا زده بیرون یا پایت یا هرطوری. *آدمهای بزرگ تهديد نميکنند؛ قبلی را نشان بعدی ميدهند. صبر ميکنند تا بعدی همه زورهايش را بزند که قبلی نشود. از نفس که افتاد، ميروند نشانش ميدهند به بعدترها. اينها را گفتم که نفهمی؛ گفتم که تهديد کرده باشم من آدم بزرگی نيستم هيچوقت نبودهام. *سيگار را، اگر چيز دو نفرهای بود، ميشد در خلوتهای دو نفره از دو طرف کشيد مثل شکلات اينقدر از دو طرف ملچ مولوچ مثل چوب شور اينقدر از دو طرف خرش خوروش تا ماچ و موچ *آدم عاقل، بچه ميخواهد چه کار؟ عوض بچه شير دادن و پوشک خريدن و لباس شستن و دم به دقيقه دکتر بردن و شعرهاي مهد کودکي حفظ کردن و هميشه نگران بچهه بودن و گفتن ضربالمثلهايي از قبيل «آدم سگ بشود، مادر نشود!» - با عرض پوزش- بتمرگد سر جايش، ماچ و بوسه و گل و بته! رد و بدل کند، لذتش را ببرد. يک عمر فلاکت و حرص خوردن و اضطراب براي داشتن پرستاري در دوران پيري؟ ؟-: پ.ن: ما چه غلطي کرديم براي پدر و مادرمان که بچههايمان براي ما بکنند؟! *چشم نخوريم ما که از هر چيزي يا اداش رو بلديم يا ادعاش رو. اين خانوم با کلي ادعاي مسلموني از ساعت ۲ همهمون رو گذاشته سر کار و الان که ساعت از ۵ گذشته، تازه اعلام فرمودهن که دارن خير سرشون آماده ميشن راه بيفتن بيان تازه! خب مسخره! تو که نميتوني خودت رو زودتر از ساعت ۶ تکون بدي، مجبوري بگي ۳-۲ ميرسي اينجا؟ من اصلاً نفهميدم ناهار چي خوردم، گفتم الان پشت در هستين همهتون. اوني که جانماز آب کشيدن رو به شما ياد داد، نگفت بدقولي نکنين؟ همينه ديگه؛ مسلمونيتون در حد خم و راست شدن و خِرکش کردن ۶ متر پارچهس فقط. اه! [Link] [0 comments]
Saturday, March 24, 2007
مریم، تحویل سال و رقص جوادی
*۲۹ اسفند *ديروز: «بيبي تميز» مگه اصطلاح عجيبيه که تو نشنيده بودي تا حالا؟! داشتم به مرمر ميگفتم از وقتي يخچال رو شابيدم حسابي و برق ميزنه از تميزي، خيلي بيبي تميز شدهم! همهش مواظبم کسي کثيفش نکنه. حالا قراره يا سگ ببندم دم در يخچال يا خودم برم بشينم اونجا که کسي دست از پا خطا کنه! -چييييييييي؟! چي تميز؟ - بيبي تميز! (فکر کردم صدا م رو خوب نشنيده) -يعني چي؟ - چي يعني چي؟ بيبي تميز؟ - آره؟ -مگه نشنيدي تا حالا؟ - نــــ َ َ َ َ ـــه! - به کسي ميگن که زيادي به تميزي و کثيفي همه چيز گير ميده! مثلاً من ميگم هر چي از مغازه خريدين، لزوماً تميز نيست! پس قوطي کنسرو و آبميوه و رب و غيره رو همينطوري نچپونين تو يخچال! يا ميوه رو با نايلون نذارين اون تو! يا رب ريخت، همون موقع تميزش کنين! -نشنيده بودما! *در ادامهي اساماسهاي مشکوک شنبه، خلاصهاي از اخبار به دستم رسيد که خب براي خود گوينده هم عجيب بود که چطور قبلنا نگفته بوده بهم -فکر ميکرده گفته!- و اصل قضيه يعني نظر اصل ِ کاري ماجرا در سايهاي از ابهام واقع بود همچنان! و در ادامه، شرح مفصل جريانات اخير برام ايميل شد و من مهمون رو که با بقيه رفته بود پاساژگردي فراموش کردم کلاً و نشستم به نقد نوشتن ولي هنوز نفرستاده بودمش که صداي تلفن قديميه به گوش رسيد و طرف، در حال انفجار از شدت هيجانات! خبر داد که از منابع غير رسمي شنيده که اون ۵۰٪ ِ ديگهي ماجرا هم حل شده -چون ۵۰٪ ماجرا که حل بود از طرف ايشون- و قراره طرفين -يعني اين آدم و سوژهي مورد بحث!- هيچ کدوم، هيچي رو به روي خودشون نيارن :دي و تمام ديشب به نوشتن اساماسهاي محتوي متلک گذشت و وقتي دوست عزيز لطف کرد زنگ زد که خبر آخر رو بده و خيال ما رو راحت کنه، گفت تو داري تمام مدت به تلفن ِ خونهمون تکزنگ ميزني! و من کلي شرمنده شدم که به جاي شمارهي موبايل طرف، کليک! کردهم روي شمارهي خونهشون. خدا رو شکر خونه تنها بود وگرنه هيچي نشده مشکوک ميشد رفتارهاش :دي در همين راستا لطف کردم و ۳ صفحه نصايح آقابزرگي تحت عنوان «جوابيه» برايش نوشتم و راستش را بخواهيد دلم دارد مث سير و سرکه ميجوشد و بالا و پايين ميپرد و به رقص و پايکوبي مشغول است تااااااا ادامهي ماجرا! :دي *نتيجهي مغازهگردي امروز با حضور خاله وسطي: روسري اصولاً به من نمياد. يا بايد شال سر کنم يا هيچي! من هي ميگم هيچي! نميذارن اينا! خب بهم نمياد! چي کار کنم؟ :دي *صبح کلي کادو کردم اجناس خريداري شده رو! عزيزم تولدت مبارک (: *هنوز تصميم نگرفتهم شب بخوابم بعد نصفه شب بيدار شم، يا بخوابم قشنگ! يا نخوابم اصلاً! احتمالاً نميخوابم اصلاً... البته به علت وراجيهاي ديشب با خاله کوچيکه و ولگردي امروز، خوابم مياد يه کم! ولي نميخوام خواب باشم وقتي عيد ميشه. نميدونم چرا ولي کلي ذوق دارم براي سال ۸۶. يادم باشه برم سراغ کتاب اوراکلم ببينم نظرش دربارهي سال جديد چيه! :دي بعضی وقتا دوست دارم ادای آدمای خرافاتی رو دربیارم. *از سر بيذوقي، خستگي يا هر چيز ديگهاي که ممکنه باشه، همه رفتن خوابيدن. من تنهايي بيدار موندم براي مراسم تحويل سال! يادمه چند سال پيش که تحويل سال، نصفه شب بود، خوابيدم که مثلاً بيدار شم بعدش! و بيدار نشدم تا صبح. اون سال خيلي دلم سوخت واسه خودم و توبه کردم که ديگه در چنين شرايطي نخوابم چون ۱۰۰٪ خواب به خواب مييييييرم تا صبح :دي اول شب، هر چي خواننده بود از دکتر اصفهاني و حميد حامي تا امير تاجيک و بنيامين بهادري، اومدن کلي خوندن و حرف زدن و غيره... و بعدش هم از همه جالبتر، برنامهي «مژده بده» بود - تريپ کاراي فرزاد حسني- که ارزش ديدن داشت واقعاً مخصوصاً اون قسمتي که دربارهي «ميم مث مادر» حرف ميزدن و فيلمها و مصاحبهها و غيره و البته دعاي تحويل سال و اجراي زندهي محمد اصفهاني. چند تا از خونههاي کوچه چراغاشون روشن بود... داشتم با خودم فکر ميکردم سال ۸۵ چطوري شروع شد، چطوري گذشت... ميخوام چه کار کنم امسال، چي بخوام از خدا... و در کل، شب تنهاي خيلي قشنگي بود برام... حالا اون وسط، هم صداي تلويزيون کاملاً کم بود، هم نشسته بودم در نزديکترين نقطهي کاناپهي نزديک تلويزيون که بشنوم چي دارن ميگن؛ هم شکلات ميخوردم قلنبهقلنبه که خوابم نبره - و به جاي خودم، وجدانم بيدار شده بود! هي نهيب ميزد نخووووووور اين رو! - هم باز توليد محتوا کردم و فيلم گرفتم از آواز مراسم خوندنه! که بعداً ۲۰۰ بار تماشا کنم. هم نقشه کشيدم کِي DVD کنسرتهاي محمد اصفهاني منتشر ميشه برم بخرم؛ هم گفتم خوشا به سعادت! خانوادهش که هر وقت دلشون آواز بخواد، ميتونن ازش خواهش کنن اگه حوصله داره، يه کم بخونه براشون! هم فکر کردم از معدود افراديه که اگه توي حمام بخونه، کسي نميگه ساکت! همه جمع ميشن پشت در که گوش بدن! هم نگران بودم از سر و صداي احتماليم که يه وقت کسي بيدار نشه هر چند به جون خودم اصلاً تکون نميخوردم مبادا مزاحم کسي بشه صداي دست و پام! که البته با صداي توپ تحويل سال! نيم متر از جام پريدم - آخه شبکهي ۳ خيلي محترمانه گفتن «آغاز سال ۱۳۸۶ شمسي» ولي از بيرون، صداي توپ رو شنيدم من؛ شايد تلويزيون يکي از همسايهها بود- و دقيقاً انگار که در طبقهي بالا کسي ترکيده باشه، همهشون شروع کردن به دويدن و جيغ زدن! - انقدر خوشحالي داره؟ - و عملاً داشتم حرص ميخوردم که اينا واقعاً شعورشون نميرسه شايد کسي خواب باشه؟ و بعد از نماز، ساعت ۵ ديگه رضايت دادم و رفتم خوابيدم به سلامتي! *۱ فروردين ۸۵ *۱۰:۳۰ به زوووووور بيدار شدم که بريم عيد ديدني و توي راه که بوديم، خالهي کوچیکه زنگ زده بود خونه، روي انسرينگ فحش داده بود که «پس چی شد اين عيد ديدني مسخره؟ مرديم از گشنگي! يه سري هم توي ماشين که بوديم، زنگ زد دوباره! و بالاخره به ميمنت و مبارکي رفتيم خونهي مادربزرگه عيد ديدني و انقدر هروکر کرديم که واقعاً خسته شديم ديگه مخصوصاً سر جوادي رقصيدن من که کاملاً بيمقدمه انجام شد! بدون هيچ گونه هماهنگي قبلي! و چون اصلاً سابقه نداره من توي جمع بيشتر از ۴ نفر، بلند شم برقصم - اون هم مدل جوادي!- خيلي مسخره شده بود صحنهش. خودم که نميخنديدم ولي همه هم مرده بودن از خنده، هم تشويق ميکردن، هم آخرش پررو شدن هي ميگفتن دوباره دوباره! خوششون اومده بود تازه :دي به جون خودم اگه به چشم خودشون نديده بودن، عمراً باورشون نميشد! مريم و رقص جوادي؟! ((: *شب تلفن زدم به يکي از دوستان مثلاً براي احوالپرسي و تبريک عيد.. و خب يه جرياني بود توي زندگيش که هم نگرانش بودم، هم نميخواستم باهاش روبرو شم. نميدونم؛ شايد از بلايي که سر دوست عزيزم اومده، انقدر ميترسيدم که حتي جرات نداشتم دربارهش چيزي بدونم... اول خيلي در مقابلم جبهه گرفت؛ شايد فکر ميکرد منتظرم چيزي بگه تا مث بقيهاي که کم هم نيستن، مسخرهش کنم و هر چی متلک بلدم، ردیف کنم براش...اما بعد از چند دقیقه شد مث هميشه. انگار تازه من رو يادش ميومد کمکم... خيلي زجرآوره که برات از دردي حرف بزنن که هم عصبيت ميکنه هم غمگين، بعد تو نه بتوني چيزي بگي، نه کاري ازت بربياد، نه تحمل اشکهاي اون آدم رو داشته باشي... من اصلاً نگفتم گريه نکن. شايد حدود ۴۰ دقيقه داشت حرف ميزد و گريه ميکرد... دونستن زيادي، يه جوري بده؛ ندونستن هم يه جور ديگه. نميگم خيلي عاقلم يا علم غيب دارم اما اين تصميمي نبود که حدس زدن عاقبتش چندان مشکل يا پيشبيني چند ماه آيندهش خيلي دور از ذهن باشه. اون موقعش هم برام سخت بود ولي بهش گفتم چي ميبينم؛ همه چيز رو گفتم و اضافه کردم: با اينکه ميتوني بهم بگي به من مروبط نميشه، اما نکن اين کار رو. شديداً تاکيد ميکنم که به فلان دليل اين کار واقعاً غلطه... اما آدمي هم نيستم که وقتي کسي اشتباهي کرد هي بگم: من بهت گفته بودم. اشتباه کردي. بايد به حرفم گوش ميدادي. شايد فقط تونستم بگم متاسفم.. تصميم جديدت کاملاً درسته.. بعضي وقتا آدم تا يه کاري رو انجام نداده، نميشه درستي يا غلطيش رو دونست.. تقصير تو نبوده.. و در مقابل تشکرهاي اون، بگم اين کمترين کاريه که ميتونم برات انجام بدم... اين رسم دنياست که از همهي چيزاي خوب، کابوس و حسرت بسازه واسه آدما؟ *۲ فروردين *چه رسم مسخرهايه اين عيد ديدني! مخصوصاً وقتي يکي هــ ِ ِ ِ ِ ــــي بگه زود باش، زود باش! *من هر وقت ميام خونهي شما، سردرد ميگيرم. فرار ميکنم هميشه آخرش و وقتي ميرسم خونه، قرص مسکن ميخورم که حالم خوب بشه. آخه آدميزاد بايد يه فرقي با راديو داشته باشه. چقدر انقدر حرف ميزنين شما دو نفر؟ خيلي خودم رو کنترل ميکنم که داد نزنم ساااااااااکت شين! بسه! *من مهمون کاملاً بيآزاريم! از تمام خوردنيها فقطططط عاشق شکلاتم :دي *دوست گرامي، مرسي براي دعوتت ولي آدرس ندارم من! تهران، پلاک ۱۶ هم شد حرف آخه؟ ((: *من براي فرار از فکرهاي سياه ترسناک، چشمهايش را ميبندد؛ قايم ميشود پشت عروسکها و صفحههاي سفيد شعر. من دلش نميخواد جز روزهاي آبي و ماه نقرهاي، چيز ديگري از دنيا بداند. من ميترسد شما هم بتوانيد به اندازهي نقاش اين روزهاي تيره، هيولاوار رفتار کنيد. فرقي ندارد؛ جز اينکه من دروغ نميگويد. اهل کشتن عواطفش هم نيست. من اين روزها چشمهايش را زياد مي بندد... *خيلي خندهدار ميشه صدات وقتي ميگي میخواهیم شما را ببوسیـــــــــــــــــــــــــم! *۳ فروردين *هم از ذوق عيد و سال نو افتادم، هم از شوق ديدن فيلم عروسي دوستم! اما کارش نميشه کرد؛ عيدي که کلي منتظرش بودم، رسيده. فردا هم بايد برم خونه ي دوستم. تصميم گرفتم يه کم بيخيالي طي کنم. براي اون مشکل خاص، عملاً کاري نيست که من بتونم انجام بدم.. جز اينکه بهش نشون بدم تصميمش، منطقي و درسته و جاي پشيموني نداره؛ جز اينکه زياد دور و برش باشم که حس نکنه تنهاس؛ جز اينکه دونه دونهي کلمهها و جملههام رو اول چند بار براي خودم تکرار کنم، بعد بهش بگم.. چون اين روزا خيلي حساس شده. نميخوام ناراحت بشه بيشتر از اين... *با هر کسي بخواي باشي، اين حق رو داره که بدونه اين جريان رو. تو ميگي بهش.. اما فرقش اينه که با اين کار، مجبور نيستي هر دفعه، اسم نحس يارو رو ببيني. *بالاخره مشکل بزرگ من با سال ۸۵ حل شد! اونم اینکه من از روز اولی که سال ۸۵ شروع شد تا همین دیروز که ۲۹ اسفند بود، هرجا میخواستم تاریخ بزنم، مینوشتم: ۸۶! آخیش راحت شدم! دیگه ملت مسخرهم نمیکنن! *ازت معذرت ميخوام وجدان عزيز! ببين، من زياد اهل ميوه و آجيل نيستم؛ نه عيد، نه روزاي ديگه.. يعني معموليم اما خودت ميدوني از شکلات و شيريني نميتونم بگذرم. مثلاً شيريني نخودچي براي من، شوخي و جک محسوب ميشه و بايد ۴-۳ تا ملاقه ازش بخورم تا احساس شيريني خوردن دست بده بهم -البته خونهي خودمون؛ من اصولاً خونهي مردم! اشتهام کور ميشه نميدونم چرا- يا شکلات.. خودت ميدوني اين شکلاتهاي کوچولو چقدر مسخرهن از نظر من. تازه به خاطر گل روي تو رعايت ميکنم! اگه به خودم بود، روزي حداقل يه دونه از اين بستههاي گندهي شکلات آيدين يا فرمند رو ميخوردم. عمراً به ۴-۳ تا تيکهي کوچيک رضايت نميدادم. خودت هم شاهدي که ديگه چيپس و پفک و کرانچي رو رسماً تعطيل کردهم. پس بيا و در اين ايام عيد دست از سرم بردار؛ بذار بدون عذاب وجدان، قلنبه قلنبه شکلاتم رو بخورم. من که ميخورم. پس انقدر خودت رو سبک نکن. ميشه لطفاً؟ :دي *تلويزيون اين همه تبليغ کرد براي برنامههاي عيد.. عملاً هيچي! البته من زياد اهل تيوي نيستم ولي لااقل شبي يه فيلم سينمايي توپ بايد پخش کنن يا نه؟ اصلاً غلط کردم: فيلم زياد نميبينم امسال! *حرفايي که ميزنم به عنوان شوخي، از نظر خودم عاديه يعني خودم براي خودم عادي شدهم؛ گاهي درک نميکنم بقيه چطور اينطوري ميخندن؟! :دي شما هر دفعه اين همه چرت و پرت ميشنوين از من، بازم خندهتون ميگيره؟ ((: *آره عزيزم. مطمئن باش آدم عوضي هيييييچ وقت تبديل نميشه به يه آدم حسابي خانواده دوست! شک نکن. اصلاً هم مورد توجه چنين آدمي واقع شدن، مهم نيست؛ همونطور که وقتي اين آدم، عاشقت باشه نبايد کوچکترين ارزشي براش قائل بشي. البته قانون «امروز تو، فردا يکي ديگه» يا «تو نشدي، يکي ديگه» يا «هرچي بود، تموم شده. فراموشش کردهم» يا «احساس من عوض شده» دربارهي خيلي از آقايون صدق ميکنه ولي وقتي تو کاملاً مطمئني طرفت آدم درستي نيست، چرا بهش فکر ميکني اصلاً؟ آره؛ مطمئن باش اون، هيچ وقت آدم نميشه. بيخودي هم خودت رو اذيت نکن. حالا فکر کردي ميخواد چه گلي بزنه به سرت؟ [Link] [0 comments]
Monday, March 19, 2007
نصايح آقا بزرگي
*۲۳ اسفند * يکي از آيينهاي ايراني که ساليان بسيار طولاني در قلمرو فرهنگي ايران برگزار شده است، آيين جشن چهارشنبه سوري است. به عبارت ديگر، گسترهي برگزاري جشن چهارشنبه سوري، حوزهي حضور فرهنگ ايراني را نشان ميدهد. اين گستره نه تنها کشور ايران بلکه از سرزمينهاي زير تشکيل مي شود: شرق عراق و شمال آن(کردستان غربي)، شمال سوريه، شرق ترکيه، جنوب روسيه(داغستان و چچنستان)، آذربايجان و قفقاز، ارمنستان، غرب پاکستان، افغانستان، جنوب ترکمنستان، تاجيکستان، ازبکستان، قرقيزستان، غرب و شمال هند، غرب چين. مراسم جشن چهارشنبه سوري که در سرزمين هاي ياد شده در سال 1371(1993)برگزار شد، توسط فضانوردان فضاپيماي روسي«مير»در خارج از کرهي زمين، فيلمبرداري و عکاسي شد و در فرداي همان روز از شبکهي مرکزي تلوزيون روسيه پخش شد. در اين فيلم بخشي از کرهي زمين به طور يکپارچه درخشان و مشتعل بود و در اعماق فضا با شکوهي هرچه تمامتر ميدرخشيد. اين پهنهي درخشان سرزمين ايران بود. در ايران باستان شب چهارشنبه سوري در بالاي قصر پادشاهي يا کاخهاي بزرگ، خرمني از آتش روشن ميکردند و ديگران نيز بالاي بام خانهي خود آتش روشن مينمودند. سوري به معني سرخي، سرخ رنگ، مانند گل و شراب، و سور به معني عيش و سرور و شادماني و به معني بارهي شهر و بام بلند و ديوار دور شهر نيز هست و آتش را به آن جهت روشن ميکردند که بر اين باور بودند: بديها و سياهي را در آتش افکنده و ميسوزانند و از روي آتش ميپريدند و مي گفتند:« سرخي من از تو، زردي تو از من». منظور از سرخي، کردار نيک و منظور از زردي، کردار زشت و ناپسند است.در زمان هخامنشيان، خرمني از آتش را به سه کوپه تقسيم ميکردند؛ با همان روش از روي سه آتش به نام :آسمان، آذر و آبان که نام سه فرشته بزرگ خدا هستند، ميپريدند. پس از آن آتش به هفت قسمت تقسيم شد و نام هفت امشاسپند از روي آنها ميپريدند. بر پايي آتش در چهارشنبه سوري، نوعي گرم کردن جان و زدودن سرما و پژمردگي و بدي از تن بوده است. اين آيين در بزرگداشت اين اعتقاد کهن ايرانيان برگزار ميشود که در شب سال نو فروهر يا روان درگذشتگان آن خاندان ازآسمانها به زمين ميآيند. *ديشب زياد شلوغ نبود. تلفات هم کمتر از سال پيش بود. البته يه عده فکر کردن خيلي زرنگن و قراره سهشنبهي ديگه رو جشن! بگيرن و تا ۳-۲ صبح که سال تحويله، همه جا رو بمبارون کنن! عقلشون نميرسه که همونجور که خبرش به من و تو رسيده، به پليس هم ميرسه و کنترل ميشن خدا رو شکر. من اصولاً چهارشنبهسوري بيرون نميرم چون اصلاً دلم نميخواد دچار نقص عضو بشم، از اين مسخرهبازيها هم خوشم نمياد. اصولاً مردم همه چيز رو خراب ميکنن. به جون خودم ۹۰٪شون نميدونن فلسفهش چيه. فقط ميخوان سروصدا کنن الکي. حالا اينکه چند نفر کور بشن، چند تا سکته، چند تا سقط جنين، چند تا قطع دست و پا و سوختگي.. براشون مهم نيست. همهجا بوي باروت ميداد. آدم فکر ميکرد وسط ميدون جنگ ايستاده. شايد فقط شدت انفجارها کمتر بود. فقط مونده موشک دوربُرد و تانک وارد کنن براي چهارشنبهسوري! من اصولاً ترجيح ميدم فالگوش وايسم ببينم چي ميشنوم! از آيفن! خطري هم نداره. نيت کردم و گوشي رو برداشتم -اي خرافاتي! :دي- اول چند تا صداي ترق توروق -کر شدم- بعدش يه دختر لوستر از خودم: مامان! مامااااااااااااااااان! بيا! هه هه هه -صداي خندهي دختره- و يه صدا از دور: ماشين من.... !!! صداي خنده جواب خوبيه ديگه؟ :دي *گوشي رو برداشتم به فاطمه تلفن بزنم. ديدم اون داره زنگ ميزنه. فکر کنم با مسافرتهاي متوالي ايشون، يه خروار کتابش بايد تا آخر عيد، زير ميز کامپيوتر من بمونه... دو تا کتاب من هم پيشش بود. خودش اعتراف کرد. فقط نميدونم «بريدا»م دست کيه! يکي اعتراف کنه! *همه دارن به حرف من ميرسن که دوست، بهتر از فاميله.. فاميل رو تو انتخاب نميکني؛ همينه که هست.. و خيلي حرفها رو هم نبايد به فاميل بگي چون ممکنه حرفت سر از جاهاي ديگه دربياره و بشه دردسر! ولي دوست نه. همونيه که تو دوستش داري و فلان چيزي رو که بهش گفتي، چماق نميکنه برات! ديدي ميگفتم من! *۲۴ اسفند *صبح با مامان رفتيم خريد. هديه دادن زورکي به نظرم مسخرهترين کار دنياست. نه براي اوني که هديه ميده قشنگه، نه براي اوني که هديه رو ميگيره؛ هر چند بعضيا مث گاو ميمونن. نميفهمن فرق مزههاش رو... من چند تا اخلاق خوب دارم -خوب براي خودم البته- که اگه از کسي خوشم نياد، بهش تلفن نميزنم؛ باهاش رفت و آمد نميکنم، خودم رو مجبور نميکنم تولدش رو يادم باشه و براش هديه بگيرم، زورکي بهش عيدي نميدم و مسائلي از اين دست... يه چيز ديگه هم هست: بعضي وقتا آدم از صميميت زيادي نميتونه به کسي هديه بده يا از اختلاف سليقهي زياد! مثل من و خواهر گرامي.. البته من از اين جريان خوشم نمياد ولي واقعاً اينطوريه. مطمئنم هر چي براش بخرم دوستش نداره! اون هم هر چي بخره من دوستش ندارم احتمالاً.. يعني خيلي پيش مياد که سليقهي کسي که بهت هديه ميده با سليقهي تو جور نباشه و مثلاً تو نتوني انگشتري رو که برات خريدن دستت کني يا لباسي رو که هديه گرفتي بپوشي هر چند يه ذرهش قابل اغماضه ولي اگه شديد باشه، نه... اما خب دليل نميشه آدم هديه نده به کسي اما بهتره خود طرف انتخاب کنه چي ميخواد اگه خيلي سليقهش خاصه و تو براش بخري -ما معمولاً در مورد مامان همين کار رو ميکنيم- و خب مثلاً يادمه نزديکاي تولد خواهر گرامي که با هم رفته بوديم بيرون و چند تا خرت و پرت خريد که کلي ذوق ميکرد باهاشون، گفتم يه چيزي هم از طرف من انتخاب کن. گفت همينا رو ميخواستم. تو پولش رو بده؛ من کلي خوشحال ميشم و خب هردو مون کلي راضي بوديم :دي ولي براي دوستام خوشم مياد عيدي بگيرم -مگه اونايي که ميدونم اين جنگولک بازيها رو دوست ندارن و مجبور ميشن تلافي! کنن و حرصشون ميگيره- الان مراسم کارت نوشتن و کادو کردنه با کلي آهنگ و اينا.. چند ساله براي خودم شمع ميگيرم -عيدي!- امسال کارت هم نوشتم حتي! عين همون کارتهايي که براي دوستام نوشتم... حالا عکسش رو ميدم ببيني.. ديگه؟ يه عروسک خيلي کوچولوي ناز براي يکي از دوستام.. يه کيف پول صورتي براي يکي ديگه از دوستام... يه گلدون خيلي خوشگل هم براي يکي ديگهشون... بايد نوشتنيها رو هم تموم کنم که شنبه برم ادارهي پست، که زود برسه به دستشون. انقدر خوشحالم... *دو تا سورپرايز داشتم امشب: يکي از دوستاي دانشکده به علت دلتنگي مفرط تلفن زد، نيم ساعت فقط خنديديم. شمارهش رو هم عوض کرده بود -مث جنايتکارا هي شماره عوض ميکنه- يکي از بچههاي کلاس زبان هم مسج زد که بگه سيمکارت گرفته. اين وسطمسطها هم داشتم براي خودم يه جعبهي خوشگل درست ميکردم؛ شب هم با خودکاراي رنگي، نامه کاغذی نوشتم که شنبه ببرم پست کنم. *۲۵ اسفند *هر روز صبح مرا از خودم میدزدی و هر شب مرا به خودم پس میدهی. ديدی؟ ديدی تا بيايی روزهای هفته را مثل لباسهات از تنت کندم و انداختم کنار؟ *بالاخره تنبلي رو گذاشتم کنار و کليهي وسايلم رو مرتب کردم و کلي زباله توليد کردم. فقط نميدونم چرا وقتي کشوها مرتب ميشه آدميزاد جا کم مياره؟! :دي *آدم بايد صلاحيت بچهدار شدن را داشته باشد و از آن جمله است توانايي گير دادن! *۲۶ اسفند *ادارهي پست... عاشق ِ نامه و پاکت نامه و چسب ِ در ِ نامه و آدرس نوشتن و نگاه کردن به دستخط روي پاکت و حدس زدن محتوياتشم شديد... حالا ببينم پست پيشتاز چه گلي به سرمون مي زنه! *تمام آباء و اجداد عزيزم رو ملاقات کردم سر شستن يخچال! :دي کلي هم مواظبم کسي کثيفش نکنه باز! من نميدونم چرا اين بچهها احساس مسئوليت ندارن يه ذره! *مراسم شلهزرد خونهي مادربزرگه... *کتاب «The Lady In White» رو تموم کردم امشب. قشنگ بود خيلي (: *۲۷ اسفند *هميشه داشتم ميمردم ببينم اين داستانهاي هزار و يک شب چي بودهن! پيداش کردم. خيلي هم سريع دانلود ميشن. *از عمو جان هديه گرفتم امروز. دارم فکر ميکنم باهاش چي کار کنم! *هميشه برعکسه. شايدم من برعکسم! وقتي کسي با پاي خودش مياد طرفم، زياد استقبال نميکنم، «دوستت دارم» گفتنش رو باور نميکنم. حتماً بايد خودم برم طرف کسي، اول من دوستش داشته باشم. بعد اگه اون هم دوستم داشت ميتونه بمونه. اگه نه، يه روز بيدار ميشم ميبينم فراموشش کردهم. باز اگه کسي بخواد باهام دوست بشه، شايد زياد استقبال نکنم. هميشه اول بايد من انتخاب کنم انگار... *بعضيا فکر ميکنن «خيلي زرنگن»! يا «بقيه گيجن و اينا هم زرنگي ميکنن»! که خب توي اصل قضيه فرقي نداره. عادت مزخرف و زشتيه اصولاً! اولين موردي که يادم مياد، مال وقتيه که ميخواستم با دختر همسايهمون برم بدمينتون بازي کنيم -۱۰۰۰ سال پيش- بهم گفت من يه راکت بيشتر ندارم که اون هم خرابه. اگه تو توپ و راکت مياري بازي ميکنيم البته بيا دم خونهي ما چون مامانم اجازه نميده جاي ديگهاي برم - و مثلاً من بيام دم خونهي شما! - و خب من فکر نميکردم در عرض ۲ ثانيه، طرف ۲ تا دروغ بگه! اين مسئله باعث شد تا ۱. در برخورد با اونايي که ازم بزرگترن، حواسم رو جمع کنم. ۲. بفهمم مردم گاهي -خيلي راحت- دروغ ميگن. ۳. انتظار موردهاي بيشتر رو داشته باشم هميشه! و خب طبيعيه که اين جريان خيلي تکرار شد بعدها. مثلاً تلفن... اصلش اينه که وقتي شما به کسي تلفن ميزنيد، مرض نداريد که! حتماً ميخواين يه چيزي بگين.. يا حوصلهتون سر رفته ميخواين با يکي حرف بزنين. اگه مورد دومه، خب دوستتون بايد يه موضوعي پيدا کنه براي صحبت اما اگه مورد اوله، بايد بذاره حرفتون رو بزنيد و سعي کنه گوش بده، جواب بده و ... اما گاهي اينطوري نميشه؛ مثلاً شما قبل از شروع لکچرتون ميپرسين چه خبر؟ -که خيلي هم بيمقدمه شروع نکرده باشين- و دوستتون از چراغوني پارسال تا مهموني ديروز، همه چيز رو رنگي براتون تعريف ميکنه و مثلاً يک ساعت هم طول ميکشه. شما نميتونين حرفتون رو بزنيد. هزينهي تلفن رو هم شما بايد پرداخت کنيد و احتمالاً از فرط حرص خوردن، سردرد هم ميگيريد. شايد يه بار اشکالي نداشته باشه اما خيليا هستن اگه خودشون تماس بگيرن -که مثلاً دلشون تنگ شده و خواستن احوالپرسي کنن- سريع يه بهانهاي جور ميکنن و ميگن بعداً تماس ميگيرم.. و خب انقدر تماس نميگيرن که شما مجبور ميشيد تلفن بزنيد. وقتي هم زنگ ميزنيد، باز همهش خودشون حرف ميزنن! قضيه اينطوريه که اگه کسي ميخواد صحبت کنه، هزينهش رو خودش بايد پرداخت کنه. شايد شما خيلي تعارف کنيد با دوستتون اما درستش اينه که اون، يه وقت ديگه زنگ بزنه و ماجراهاي مهيجش رو با هزينهي خودش تعريف کنه! لطفاً کسي برام شعار ننويسه. درستش دقيقاً همينه! مدل ديگهي زرنگيهاي تلفني، اينطوريه که مثلاً دوستتون از شهرستان يا موبايل -گاهي حتي شهر خودتون- تماس ميگيره و سريع ميگه «من نميتونم حرف بزنم» يا خيلي رک ميگه «چون هزينهش با منه، نميتونم حرف بزنم» و ميخواد شما رو بذاره توي رودرواسي... پيشنهاد من اينه که اگه خودتون دوست داريد، قبول کنين؛ اگه نه، بزنين به پررويي و قبول نکنيد. خيلي وقتا موضوع، هزينهش نيست. مسئله اينه که يکي داره شما رو احمقي فرض ميکنه که خيلي راحت ميشه گذاشتش توي رودرواسي! خوبه اينطوري؟! زرنگيها مدلهاي خيلي متفاوتي دارن. مثلاً مهموني: بعضيا وقتي صاحبخونهن، بداخلاق و نگران و بياعصاب به نظر ميرسن اما وقتي ميان خونهي شما مهموني، خوشاخلاقترين آدم دنيا ميشن. با اين آدما رفتوآمد نکنين بهتره. در مورد هديه دادن هم همينطور. بعضيا از چند روز قبل از تولدشون هي در مورد هديههايي که گرفتن و توجهاتي که بهشون شده، لکچر ميدن که يعني «حواست باشه تو هم بايد چنين کارايي انجام بدي برام» اما وقتي تولد شما ميشه يا کاملاً گم و گور ميشن و تا چند وقت شما رو نميبينن که به دست فراموشي سپرده بشه قضيه يا از وسايلي که توي خونهشون داشتهن و به دردشون نميخورده، يکيش رو کادو ميکنن و ميدن بهتون که شر تولدتون کم بشه! با اين آدما تريپ کادو و تبريک نداشته باشين، بهتره. موردهاي زيادي هست مث اونايي که غذا درست کردن رو ميندازن گردن مهمون که خودشون راحت باشن - بعد ميگن خودش اصرار کرد! - يا اونايي که هميشه يه خروار وسايل ديگران رو امانت نگه ميدارن پيش خودشون اما چيزي نميدن به کسي که استفاده کنه! اونايي که انقدر اساماس يا ايميلت رو جواب نميدن که نگران بشي و تلفن بزني. اونايي که هر وقت خبط! کني و باهاشون بري بيرون، همه چيز پاي تو حساب ميشه و غيره؛ با رودرواسي بيخود و بيجهت، آدماي پررو رو پرروتر نکنيد لطفاً! پيام ديگهاي ندارم. مرسي... *ميخوام برم تجريش، سمنوي عمه ليلا بخرم! *دارم به فيلم ديدن علاقهمند ميشم. فيلمهاي قشنگ تلويزيون تا حالا «مقصد نهايي۳»، «مزرعهي نهر سرد» و «صداي سفيد» بودهن. قراره عيد نه روز بخوابم، نه شب! فقط فيلم و سريال ببينم! اين است برنامهريزي مریمي براي عيد امسال. *خوشبخت كسي است كه به يكي از اين دو چيز دسترسي داشته باشد: كتاب خوب يا دوستان اهل مطالعه.(ويكتور هوگو) *هر روز براي مرد عاقل، آغاز زندگي تازهاي است.(ديل كارنگي) *هنگامي که خدا انسان را اندازه ميگيرد، متر را دور "قلبش" ميگذارد نه دور سرش! *هولم فيلم عروسي دوستم رو ببينم. احتمالاً چهارم پنجم فروردين... *-من:.. بعد که اومديم بيرون، ديديم همه دکتره رو مسخره ميکنن و ميخندن چون ظاهراً براي همه يه جور نسخه مينوشته! -عمه کوچيکه: آدم رو ش بشه به دکتره بگه اگه نسخهي اينطوري ميخواستم، ميرفتم از روي نسخهي يه نفر کپي ميگرفتم خب! براي چي اومدم دکتر؟! -من: خب من بودم حتماً ميگفتم. متاسفانه وقتي فهميدم که اومده بوديم بيرون :دي -عمه کوچيکه: رو ت ميشه واقعاً؟ بهت نمياد جواب کسي رو بدي! -من: ((: آااااااره، چرا رو م نشه؟ چطور اون با رفتارش، به شعور مردم توهين ميکنه بد نيست! پ.ن: عوامفريبي رو حظ ميکني؟! بعد از ۲۳ سال عمه جان تازه داره يه کم من رو ميشناسه. البته خودم خواستم وگرنه چيزي متوجه نميشد. البته پيش نيومده. توي فاميل معمولاً آدم با کسي بحث نميکنه. من هم که زياد اهل ديدن فاميل نيستم. پ.پ.ن: يه روز براي عمهجان تعريف ميکردم که يه بار داشتيم از خيابون رد ميشديم؛ يه پسر پررو از اينايي که سر ميبَرَن بس که با سرعت رانندگي ميکنن- تند پيچيد توي خيابون؛ با اينکه ميديد ۸-۷ نفر دارن از عرض خيابون رد ميشن -چراغ و خطکشي هم که نداره اصولاً- حاضر نبود سرعتش رو خيلي هم کم کنه. با ساق من يک سانت فاصله داشت ولي بازم ترمز نميکرد. خيلي آروم داشت ميومد جلو! بروبر هم همه رو تماشا ميکرد. بهش گفتم چرا ترمز نميکني؟ نکنه ميخواي از رو م رد بشي؟! خب خيلي لجم گرفته بود. پررو! بعدش مامان دعوام کرد که چرا انقدر با مردم دعوا ميکني؟ -من: خب حقش بود. اگه ميذاشتم از رو م رد بشه، خودت بايد باهاش دعوا ميکردي. پررو! زورش مياد ترمز کنه حتي. معلوم نيست با اون سرعت ميخواد بره چه غلطي کنه که انقدر عجله داره! کي به اينا گواهينامه ميده اصلاً؟ حق با من بود؛ يعني ما، همه ي اونايي که کنارم داشتن رد ميشدن از خيابون. اينا پشت فرمون ميشينن ديگه احساس خدا بودن دست ميده بهشون هرچند خدا هم انقدر ادعاش نميشه.. -مامان: خُـــ ُ ُ ُ ُـــــب! -من: پس ديدي حق با من بود؟ عمه جان: آهان! پس مامانت باهات بود که جرات کردي جوابش رو بدي؟! -من: اتفاقاً مامان هميشه ميگه جواب ندم. براي همين مامان نباشه من راحتتر مي تونم مردم رو به سزاي اعمالشون برسونم :دي پ.پ.پ.ن: اصولاً از دخترايي که فکر ميکنن با توسري خوردن! و سواري دادن به مردم، خيلي خانوم و با شخصيت به نظر ميرسن بدم مياد چون دقيقاً چون بيعرضهن و اعتماد به نفس ندارن، ميذارن بقيه حقشون رو بخورن. منکر اين نميشم که بعضيا انقدر وقيحن که هيچي نگي سنگينتري! ولي هميشه هم اينطوري نيست. درصد کثيري از هموطنان عزيز ما مثلاً دوست ندارن توي صف وايسن، چه صف خريد بليط مترو باشه، چه صف نون، چه صف خودپرداز! من چرا بايد خفه شم که بقيه احمق فرضم کنن و جا م رو بگيرن؟ خيلي محترمانه ميتونم بگم آقا / خانوم (: نوبت شما بعد از منه... اينطوري هم حقم ضايع نميشه، هم براي اون آدم خيلي دردناک نيست که جلوي همه ضايع بشه و بره سر جاش بايسته. حتي يه بار سه تا آقا پسر ۶ متري! رو که خيلي مودبانه اومدن توي صف و جاي من رو فتح کردن، خيلي مودبانهتر فرستادم عقب صف -فقط صداشون زدم گفتم نوبت منه، نه شما- و انقدر هيجانزده شده بودن از اينکه يه چيزي گفتم بهشون که کلي ذوق کردن و خنديدن و گفتن چشم، ببخشيد! انقدر جالب بود؟ ؟-: *۲۸ اسفند *معناي هفت تا سين ِ سفرهي هفت سين: هفت سين ... سنجد ( Sorb ): نماد زايش و تولد و بالندگي و برکت. سمنو (Samanoo): نماد خوبي براي زايش گياهي و بارور شدن گياهان. سبزه (Verdure): موجب فراواني و برکت در سال نو شود؛ رنگ سبز. سيب سرخ (Red Apple ) : نمادي است از باروري و زايش. سماق (Sumac): براي گندزدايي و پاکيزگي. سير (Garlic): براي گندزدايي و پاکيزگي. سرکه (Vinegar): براي گندزدايي و پاکيزگي. قرآن(Quran): کتاب مقدس هر آيين. تخم مرغ (Eggs): از نوع سفيد يا رنگي نمادي است از نطفه و نژاد. ماهي سرخ (Gold Fish) : ماهي يکي از نمادهاي آناهيتا، فرشتهي آب و باروري است و وجود آن، باعث برکت و باروري ميگردد. سکه (Silver & Gold Coin): موجب برکت و سرشاري کيسه است! نقل (Comfit ): نمادي است از زايش و تولد و بالندگي و برکت. شيريني (Sweets ) : نمادي است از زايش و تولد و بالندگي و برکت. آجيل (Nuts) : نمادي است از زايش و تولد و بالندگي و برکت. اسپند ( Wild Rue): در زمانهاي قديم مقدس بوده و در رسمهاي نيايشي بکه ار برده مي شده. انار (Pomegranate): پردانگي انار، نشان از برکت و باروري است. *تعيين ضريب هوشي شما (اگه چيزي وجود داشته باشه البته) *چقدر درک بعضيا از من ناقص و غلطه در بسياري از موارد. خيليا فکر ميکنن من موجود آروم و بيسروصدا و بيعاطفهايم که عمراً قاطي نميکنم در حالي که من - به روايت از دوستان نزديک - عملاً موجود بعضاً شلوغ و بسيار رمانتيک و زيادي عاطفي و مهربون و زودرنجي هستم که گاهي هم به سرعت قاطي ميکنم! و شايد اولش جلو نندازم خودم رو ولي وقتي همه خودشون رو ميکشن عقب، ميبيني من هنوز هستم! *از کليهي وبلاگهايي که مطالب شون رو روي صفحهي سياه با فونت سفيد مينويسن لجم ميگيره -در جريان وبگردي، چندتاشون رو ديدم- که چي؟ ميخوان بگن خيلي رمانتيکن يا خيلي دلشون از دست آدماي نفهم، خونه؟ خودشون که بدترن. نميگن مردم افسرده هم که نشن، چشماشون درد ميگيره؟! *- دوست داشتن، لازمه اما کافي نيست. - آره، کافي نيست ولي خيلي مهمه. - مهمه ولي حدي داره هر چيزي. همهش که احساسات نيست. ميدونم نبايد همه چيز عادي بشه ولي قبول کن که لااقل عاديتر ميشه. مشکل از من نيست. خودم رو مي شناسم. اخلاق خودم رو مي دونم اما اگه طرف مقابلم اين مدلي باشه - که ۱۰۰٪ هست چون اصولاً کار دنيا برعکسه و در و تخته نبايد جور بشن! - من نميتونم بخوام تغييرش بدم. بخوام هم نميشه چون هميشه بايد فرض رو بر اين بذاري که «هيگ آدمي تغيير نميکنه تا وقتي که خودش بخواد.» اصلاً راستش رو بگم؟ - آره... - ميترسم در اين يه مورد بدشانسي بيارم. راي همين هميشه خودم رو ميکشم کنار. يه بهانهاي پيدا ميکنم براي حل کردن صورت مسئله. - تا کِي؟ - نميدونم.. تا وقتي شکم کمتر بشه.. شايدم خوشبينتر بشم! - هيچ وقت دو تا آدم شبيه هم، به تور هم نميخورن! با اين اخلاقي که تو داري، مطمئن باش يه آدم نقنقوي بياحساس نصيبت ميشه که حسابي پوستت کلفت شه. - ((: هر چي خودم رو لوس کنم، عمراً محلم نميذاره. احتمالاً اصلاً بلد نيست. - ((: آره... خب حالا نتيجه؟ - هيچي ديگه! مشکل از من نيست. بقيه برن خودشون رو درست کنن! - همين؟! - اوهوم! من که جونم رو از سر راه نياوردم! حوصلهي آدماي نفهم - يا لااقل کسي رو که کمتر از خودم دنيا رو بفهمه- رو هم ندارم. - خب آخه تو زيادي ميفهمي در برخي موارد! :دي - پس صبر ميکنم تا يکي مث خودم رو پيدا ميکنم. - پيدا نشد چي؟! نميشههاااا - هيچي. هيچ کاري نميکنم. قيافهي شاکي دوستم.. خندهي من :دي *ميخوام ببينمت اما نميخوام با اون جريان خاص توي زندگيت روبرو شم. بديش اينه که آدم، چيزايي ميبينه که بقيه نميبينن؛ چيزاي خيلي قشنگي که انگار توي دنيا، يگانه هستن... بديش اينه که آدما چيزايي مي بينن که آدم نمي بينه... تا يه روزي که آدم، وارد جمع آدماي ديگه ميشه. بعدش مجبوره با چنگ و دندون، بچسبه به چيزاي يگانهي دنياي خودش.. نذاره کمرنگ شن، هي رنگ بپاشه روشون،؛ هي عطر بزنه به همه چيز، شعر بنويسه، پرواز کنه توي آسمون خودش... يا دنياي بقيه رو ببينه؛ بقيهي دنيا رو ببينه. اون وقت - چه بخواد، چه نه - ميفهمه کدومش واقعيتره! بديش اينه که بيشتر وسوسههاي شيرين، واقعي نميشن.. اگر هم بشن، ديگه چيزي از وسوسه و شيرينيشون نميمونه. ميشن بقيهي دنيا.ميشن مث دنياي بقيه؛ چون واقعي شدهن... ديدهم که ميگم. نميدونم کدوم بهتره؛ از اول دنياي واقعي.. يا اول چيزاي يگانه، بعدها دنياي واقعي... يا هميشه توي حباب خودت، تنها، با چيزاي يگانه... اما حالا که دنياي واقعي رو خواستي، حالا که چشمات رو بستي و دستت رو روي گردونه گردوندي و انگشتت رو همينجوري الکي گذاشتي روي يه اسم، اون چيزاي يگانه رو فراموش کني راحتتري. به نظر من راه برگشت داري هنوز. من بودم برميگشتم. شک ندارم. شايدم اصلاً نميرفتم.. فکر کن يه کم... راه تو تا آخرش همين شکليه. هيچ وقت فکر نميکردم از اون حباب خوشگل و همهي يگانههات يهو خودت رو پرت کني توي يکي از بدترين جاهاي دنياي بقيه؛ دنياي واقعي... اگه نميتوني تا آخرش بري، همين الان برگرد؛ هرچند من لزومي براي رنج بردن و رفتن نميبينم... چقدر هم که تو به حرف من گوش ميدي. هميشه ازم ميپرسي. بعد که از غلط بودنش مطمئن ميشي، دقيقاً همون غلطه رو انجام ميدي. هيچ وقت نفهميدم چرا.. وقتي خودت هم ميدوني غلطه.. اما ميگم: من دليلي براي رنج بردن و رفتنت نمي بينم. برگرد.. از يه راه ديگه برو... يه راه روشنتر... *- speaking در چه حاله؟ - بد نيست؛ هرچند تنبليم مياد زياد نوار گوش بدم! - نوار چه ربطي داره به speaking؟ - فکر ميکني بچهها چطوري حرف زدن ياد ميگيرن؟! - هوم؟ - با شنيدن... - آهااااان؛ از اون نظر! تا حالا بهش فکر نکرده بودم ((: *مريم: در سال جديد... ممممم... به نظر خودم که همهي اخلاقهام خوبه! ولي اگه بخوام سخت بگيرم، خب... سعي ميکنم هيچ وقت عصباني نشم. Myself: خب اينطوري مردم پررو ميشن که! Me: پررو که هستن! پرروتر ميشن. مريم: خب باشه. در سال جديد بيشتر فيلم مي بينم. Me & Myself: هوراااااا (صداي تشويق!) [Link] [1 comments]
Wednesday, March 14, 2007
وارد چمن نشويد
*۲۱ اسفند *خبر: يک عدد sms خالي بفرستين به شمارهي ۳۰۰۰۶۳۳۲ -بدون ۰۹۱۲- بلافاصله براتون يه اکانت ۵ ساعته ميفرستن که تا ۱۵ فروردين بايد استفادهش کنين. يوزرنيمش هم شمارهي خودتونه. فقط اولش صفر نداره. سرعتش نميدونم چطوريه. امتحان نکردهم.هديهي نوروزي ندا رايانهس... *انواع و اقسام ويروس و تروجان رو کشف کردم ديشب روي کامپيوتر. انقدر که مجبور شد فايلهاي سيستمي رو پاک کنه؛ من هم مجبور شدم تا کل سيستم ولو نشده خودم سنگين و رنگين دوباره ويندوز نصب کنم. خوبيش اين بود که ورژن جديد هر نرمافزاري رو نصب کردم. گفتم که گفته باشم. *هميشه معتقد بودهم که ندونستن عيب نيست -خب آدم ياد ميگيره- نپرسيدن و به تبع اون، بلد نبودنه که عيبه. در همين راستا! و به در خواست يکي از دوستان و به منظور تاديب يکي ديگر از دوستان، يک مسئلهاي رو بايد تذکر بدم-من اصولاً آفريده شدم تا ديگران رو به سزاي اعمالشون برسونم!- که در خصوص گردش رفتن با دوستان به پيشنهاد يکي از همان دوستان هست!: اصولاً اگه با يکي از دوستانتون زيادي جورين، هي هر روز خونهي همديگه هستين، با هم زياد ميرين بيرون و ... اشکالي نداره که بذارين مثلاً يه روز، همهي خرجها با اون باشه؛ از کرايه ماشين تا خوردنيها و غيره.. که البته من اين رو هم درست نميدونم. شما در هر حال نبايد بذارين همهش اون خرج کنه اما اگه قبول نکرد، خب اشکالي نداره. دفعهي ديگه جبران ميکنيد.. اما اگه يکي از دوستاتون يه غلطي کرد و پيشنهاد داد با هم برين فلان جا، معنيش اين نيست که ديگه شما هيچ وظيفهاي نداريد. توي دوستي هم بزرگتري-کوچيکتري زياد معني نداره. درست هم نيست که بگين من مهمون فلانيم! و خودتون رو توجيه کنين. اون فقط پيشنهاد داده؛ اگه بخواد مهمونتون کنه ميتونه بگه. تکرار ميکنم: جملهي «فلاني مياي بريم فلان جا» کاملاً از نظر معني با جملهي «فلاني بيا بريم فلان جا، مهمون من!» فرق داره. يه تعارف الکي هم کسي رو نميکشه. پس اداي بچههايي رو که با مادربزرگشون ميرن بيرون، درنيارين.. اگه چيزي هم براي خونه ميگيرين، يه کلمه بپرسين «تو هم ميخواي؟» يا «تو از کدومش ميخواي؟». طرف مقابلتون يا قبول ميکنه -حالا فرار که نميکنه. بعداً پولش رو ميده بهت خسيس!- يا تشکر ميکنه، ميگه نميخوام. در هر حال، ژست آدماي باادب، فايده نداره. يه کم ملاحظه هم خوبه بعضي وقتا. *ميگفت در سال جديد ميخوام بيغيرت و سيبزميني بشم! و هر کي، هر چي گفت، بهم برنخوره! چي بشي تو! *دختر خالهي گرامي -که در يک اقدام ضربتي، بدو بدو اومد امشب اينجا و جا داره براي پذيرفتن دعوتم از تشکر کنم- ميگفت من ديگه نميگم امسال ميخوام چطوري باشم چون عملاً هر تصميمي بگيرم، مطمئنم آخرش هيچ غلطي نميکنم. پس بهتره تصميمم رو اعلام هم نکنم! راست ميگه. من هم اعلام نميکنم! *از سارا يه دستور آشپزي ياد گرفتم که شديداً خوبه براي امثال من و سارا که حوصلهمون نمياد مرغ رو سرخ کنيم و از مرغ آبپز هم بدمون مياد: دستور پخت مرغ مرغ+ آب+ نمک+ زردچوبه+ فلفل+ پياز خرد شده+ ۲ تا هويج (قلنبه يا خرد شده) رو بذارين بپزه. نميخواد اصلاً بهش دست بزنين. فقط مواظب باشين نسوزه. زيادي هم نپزه که همهش ولو بشه! اگه هويج پخته دوست دارين، نگيني -مربع، مربع- خردش کنين. اگه دوست ندارين، درسته بندازين توي قابلمه که بوي بد مرغ، خفهتون نکنه. وقتي مرغها پخت، ميتونين هويجها رو بردارين بريزين دور. کشيک وايسين تا مرغها بپزه يعني به جاي بيکار ايستادن، پياز داغ درست کنين -يه خروار- و البته سيب زميني هم بايد يکي دو تا سرخ کنين. چيپس هم قبول نيست. بايد سيب زميني سرخ کنين حتماً. اگه قد بلند! ببرين بهتره يعني قيافهش با کلاستره ولي اگه دوست ندارين، ميتونين نگيني خرد کنين سب زمينيها رو. حالا پياز داغ+ سيب زميني سرخ شده+ ۳-۲ قاشق رب+ روغن رو بريزين توي قابلمهي محتوي مرغهاي پخته و مخلفات و بذارين چند دقيقه با هم بپزن اونجا. تجربه نشون داده هم مث مرغ سرخ شده خوشمزه ميشه، هم از فلاکت سرخ کردن مرغ خلاص ميشين. اگه دستور پخت رو درست انجام بدين، دفعهي اول هم عالي درمياد غذاتون. نگرانش نباشين :دي *۲۲ اسفند *به جاي اينکه گوشي رو بچپوني زير بالش، يا ريجکتش کن يا جواب بده ولي آروم حرف بزن. ميارزه به اين همه استرس؟ :پي *يکي بياد وسايل من رو مرتب کنه. زورم مياد شديداً. *دنبال يه جايي ميگردم که چمن داشته باشه براي چريدن. تابلوي «وارد چمن نشويد» هم نزده باشن اون دور و اطراف.. با کلي گل و درخت. من اگه باشم ميدم اون تابلو رو بردارن، همه جا رو هم چمن آفريقايي بکارن. فکر کنم بهترين گزينه، باغ دانشکدهس همچنان. در عين حال، نميتونم تا ارديبهشت صبر کنم. فروردين هم اونجا خيلي سرده. حالا يا يه جاي ديگه رو پيدا ميکنم تا اون موقع يا لباس گرم ميپوشم ميرم دلم خنک بشه لااقل. کي مياد بريم بچريم؟ [Link] [2 comments]
Sunday, March 11, 2007
من و لیلا
*18 اسفند *...به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت؛ تنها در جسم نمی توان پیدایش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا.. در آینه، در خواب،در نفس کشیدنها انگار به ریه میرودو آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. این چیزها را زمانی فهمیدم که او یک ماه به خانهي ما نیامد... ...وقتی مرا بوسید دیگر چشمهایش را نبست تا تاثیر بوسه را در صورتم نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من میپرسید خودم میگفتم چه احساسی دارم. .................... سمفونی مردگان / عباس معروفی / انتشارات ققنوس *از دستور دادن راحتتر که نداريم؟! اگه قرار باشه يه چيزي از غول چراغ جادو بخوام که حتماً برآورده بشه، اصلاً نمي دونم چي بايد بگم... شايد بهش بگم بيا يه کم با من حرف بزن.. *براي سرچ:
مواد امتحاني!:
*ديروز که پنجشنبه بود، تمام مدت حس ميکردم جمعهس! الان که جمعهس، فکر ميکنم سهشنبهش. احساس هر روز فرق داره خب. شنبهها شايد روز امتحان دادنه و بوي ادکلني که دوستش نداري. سهشنبهها براي مردن خوبن خيلي. يکشنبه، روز خبرهاي خوبه. پنجشنبه ولي از همهشون بهتره... کمکم دارم به عقل خودم شک ميکنم يهجورايي! *روح بعضي آدما از بعضياي ديگه آگاهتره، هوشيارتره يه جورايي.. داشتن چنين آدمايي يه لذت خاصي به آدم ميده. معمولاً از فکراي همزمان شروع ميشه يعني اولش اون داره به تو فکر ميکنه، همزمان تو هم داري به اون فکر ميکني. فرقي نميکنه؛ مثلاً ممکنه هردو ياد يه خاطرهي مشترک افتاده باشين يا دلتون براي هم تنگ بشه يا همزمان يه آهنگ رو گوش بدين يا يه کتاب رو بخونين. بعدش يه روز اتفاقي -هرچند شايد هيچ چيز توي دنيا اتفاقي نيست- دربارهش حرف مي زنين. اون روز، جملهي «من هم هينطور» چندين بار بينتون ردوبدل ميشه. بعد از اون روز خاص، بيشتر حواستون به اين قضيه هست. سعي ميکنين يه جورايي با هم تطبيقش بدين. شايد ميخواين مطمئن بشين. شايدم ميخواين بيشتر از بودنش، لذت ببريد. ميشه ساعتهاش رو به خاطر بسپاريد و با هم تطبيق بدين که مثلاً ساعت فلان، من حس ميکردم تو دلت خيلي گرفته. اون موقع داشتي چه کار ميکردي.. يا فلان روز عصر هي حس ميکردم صدا م ميزني؛ ميخواستي باهام حرف بزني؟ يا ميتونين همون موقع تلفن بزنين، مسج بفرستين، آفلاين بذارين. يه جوري ثبتش کنين براي خودتون. نتيجهي اين سوالا معمولاً خيلي جالبن. در اغلب موارد معمولاً طرفين تشويق ميشن بيشتر با هم حرف بزنن. بعد ميبينن که حرف همديگه رو زيادي! خوب ميفهمن. بعد از چند وقت ديگه حتي به کلمهها هم احتياجي نيست. کافيه در سکوت به هم نگاه کنن يا فوقش چند تا کلمه... لذت صحبت کردن جاي خودش.. ولي اين نوع رابطه، به دليل خاص بودنش، خيلي آدم رو جذب ميکنه. يه جورايي آدم حس ميکنه روحش کامل ميکنه. انگار بخشي از وجودت سالهاي سال ازت دور بوده و حالا بهت برگشته. احساس پر شدن، احساس کامل شدن.. نميشه تعريفش کرد ولي خيلي حس خوبيه. با همهي خاص بودن اينها، بايد اين رو هم بگم که قرار نيست شما حتماً با bf / gf يا مثلاً نامزد يا همسرتون تجربهش کنيد. اگه پيش بياد خيلي قشنگه اما لزوماً اينطوري نيست. ممکنه مثلاً با يکي از دوستان دوران دبيرستانتون اينطوري باشيد يا يه آدمي که ديروز باهاش آشنا شدين.. و خب اصلاً هم به اين معني نيست که اون آدم توي زندگي شما، خيلي خاص محسوب ميشه يا مثلاً بهترين آدم زندگيتونه.. يعني اصلاً شايد هيچ اهميت خاصي نداره. يه جور احساس خوب تنها نبودنه هرچند ميتونه کاملتر بشه.. نميدونم اين حسها به چي ربط دارن. شايد هر آدمي ذاتاً اينطوري هست يا نيست.. اما ميدونم به مرور زمان، ممکنه اين حس، قوي يا ضعيف بشه. حتي اين هم زياد دست خود آدم نيست. همونطور که مثلاً خيليا هميشه خوابهاشون تعبيرهاي خاصي داره.. شايد بشه براي تقويتش از مطالب کتاب «تقويت نيروهاي روحي و رواني» استفاده کرد. چيز خاصي نيست؛ بيشتر ي سري تمرين تصور و حدس زدنه.. و «دعا کردن».. به اين معني که براي بقيه، چيزاي خوب بخواي از خدا؛ که حتي اگه نشستي داري فيلم سينمايي تماشا ميکني، توي دلت بخواي فلان مشکل دوستت حل بشه. شايد اين چيزا روح آدم رو سفيد و تميز ميکنن. *امروز داشتم تعابير و تفاسير bf دوستم رو دربارهي خودم ميشنيدم. گفته بود اولش جدي به نظر ميرسه -يعني زيادي جدي؛ تو مايههاي هيولا- ولي بعدنا! که آدم بيشتر مي شناسدش - برخوردها، تعاريف و ... - ميبينه خيلي مهربون و حتي مظلومه؛ من: مظلوم؟ - يعني از اين هيولاها نيستي! :دي
*چقدر مدل مو انتخاب کردن، سخته. *۱۹ اسفند *مامان دوست دخترخالهي گرامي يه عادت وحشتناک داره ظاهراً -نمي دونم. شنيدهم- اون هم اينه که هي ميزنه به شونهي دخترش و دوستاي دخترش، ميگه «شوهر کن!».. در همين راستا اين جملهي «شوهر کن» و بعضاً «خاک تو سرت! شوهر کن!» با لحن کاملاً بيکلاس افتاده توي دهن همه -يعني عمداً ميگن- و باز هم در همين راستا، ما آخر همهي مسجهامون هم اين جمله رو بيمقدمه مينويسيم. قابل توجه اونايي که توي باغ نيستن. پ.ن: اون دست مذکور، شکسته. دخترخالهي گرامي قراره فردا بره عيادت طرف. نفرين مردم بوده فکر کنم. *من چون خودم اصلاً به کمرنگ / پررنگ بودن چايي، بينمک يا تند بودن غذا و مسائلي از اين دست، گيره نيستم برام قابل درک نيست که چطور بعضيا ميشينن بعضياي ديگه براشون آشپزي کنن؛ بعد هي از رنگ و مزه و مدل غذا ايراد ميگيرن. گاهي وقتا پيش اومده که مثلاً غذاي کسي شور بشه -خب اتفاقه. پيش مياد- ولي من هيچ وقت به خودم اجازه نميدم نق بزنم يا بگم نميخورم. فوقش به زور سالاد و ماست، يه کاريش ميکنم. نميدونم بعضيا چطوري روشون ميشه. *چند روز بود همهش حس ميکردم يه چيزي کمه. دلم براي کسي تنگ شده بود اما نميدونستم کي.. خيليا هستن که خيلي وقته نديدمشون -از دوستام- هرچند من امروز کسي رو ببينم، ممکنه فردا باز دلم براش تنگ بشه. حتي پيش مياد که کسي کنارمه مثلاً ولي من دلم تنگه براش.. چند روز پيش در جريان خونهتکوني، يه نوار کاست کنار بقيهي نوارا ديدم که دوستم برام خريده بود. کاست مورد علاقهش رو بهم هديه داده بود چند سال پيش.. «دو نيمهي رويا» با صداي «حامي».. شايد يک بار بيشتر گوش نکردم ولي خاطرهش هميشه برام عزيز بوده در حالي که خيلي وقتا آدم از خيلي چيزا هر روز استفاده ميکنه ولي اون چيزا هيچ وقت خاص نيستن، عزيز نيستن... اسم دوستم ليلاست.. خيلي اتفاقي ۸ سال پيش با هم آشنا شديم. بعد از همون دفعهي اول هم ديگه همديگه رو نديديم. پيش نيومد؛ ما هم اصراري نکرديم. قرار شد هميشه براي هم، نامه کاغذي بنويسيم. خيلي وقتا اتفاقي ميفتاد که خيلي ناراحت بودم؛ دلم گرفته بود و منتظر نامهي ليلا بودن، خوشحالم ميکرد. توي اين سالها خيلي چيزا عوض شد. خيلي چيزا پيش اومد. بزرگ شدم انگار. خيلي چيزا ياد گرفتم و همچنان ليلا برام عزيز بود. شايد يه دوستي فانتزي.. نمي دونم.. الان اگه ازم بپرسي ليلا چي دوست داره، اخلاقش چطوريه، حتي چه شکليه نميدونم.. ولي دوستش دارم. لااقل براي اينکه هميشه با هم خوشحال بودهايم. هميشه حرفامون روي ورق ثبت شده؛ براي همين، هميشه موقعي براي هم نامه نوشتهايم که خوشحاليم. کمکم سرون شلوغ شد؛ درس و دانشگاه و غيره.. شد سالي يکي دو تا نامه. بعد هم هيچي! يک سال و نيم بود براي هم هيچي ننوشته بوديم. امشب وقتي صداي «حامي» رو توي تيتراژ يه سريال شنيدم، حس کردم خيلي دلم براي ليلا تنگ شده. تمام اين مدت، فکر ميکردم آدرس و شمارهش عوض شده. هر چي هم تلفن مي زدم کسي جواب نميداد... نتونستم از ۱۱۸ شمارهش رو بگيرم. گفتم تلفن ميزنم به همون شمارهي قبلي. شايد بشه يه کاريش کرد. وقتي مامانش صداش زد و ليلا اومد گوشي رو گرفت، قلبم از خوشحالي نميدونست چه کار کنه. کلي خنديديم. زياد حرف نداريم با هم پاي تلفن.. قول دادم براش نامه بنويسم. اون کارت تبريکي رو هم که براي پارسال عيد براش گرفته بودم، بدم بهش. گمشدهي اين روزام رو پيدا کردم. يه کم خيالم راحت شد. نميخوام دوستيمون واقعي باشه. جز در مواقع ضروري، هيچ وقت بهش تلفن نزدهم. ميخوام هميشه فانتزي بمونه رابطهمون. از جنس کاغذ و تمبر و خودکارهاي رنگي، شعر و خنده و انتظار باشه. دلم برات تنگ شده بود ليلا، خوشحالم که هنوز دوستيم... *۲۰ اسفند *اصولاً گاهي با سرچ کردن جملات، به نتايج جالبي ميرسيد! اين هم حاصل کشفيات امروز منه که ميذارم دوستان استفاده کنن. چقدر آدم خوبيم من! اصولاً فيلم ديدن با نت که به ما نيومده ولي شايد بشه فايلهاي 3gpش رو دانلود کرد ولي خوندن text version از همه سادهتر و سريعتره. لينک مستقيم اونايي رو که دارم، ميذارم. اونايي رو هم که ندارم، لينک غير مستقيم ميدم. بخونين يه کم ياد بگيرين. لينکهاي مستقيم: *How To Choose A Wedding Ring...Download Mobile (3GP) Version *How To Be The Perfect Girlfriend...Download Mobile (3GP) Version *How To Be The Perfect Boyfriend *How To Walk In High Heels *How To Dress Se...y Without Looking Slu...tty *How To Chat Someone Up On The Train, Bus Or Tube *How Can I Tell If She Is Attracted To Me? *How Can I Tell If He Is Attracted To Me? *How To Ask A Woman On A Date *How To Prepare For A Date *How To Undo Her Br--a With One Hand *How To Break Up The Right Way *How To Kiss Someone Passionately لينکهاي غير مستقيم: Food / Drinks / Health / Beauty / DIY / Cars & Bicycles / House & Garden / Relationships & Family / Pets / Leisure / History / Documentary / Seasonal لينکهاي بخش Relationships & Family: Dating & Marriage / Parents / Friends & Neighbours / Confidence & Conversation Skills لينکهاي بخش Beauty : Lips / Eyes / General Make-Up / Nails / Hair/ Men روي هر لينک کليک کنين، سمت راست ويديوهاش رو ميبينين. روي هر ويديو کليک کنين. باز که شد برين پايين صفحه، سراغ متن و فايل 3gpش. پ.ن: عادت دانلود کردن کل صفحههاي يه سايت خوب رو بايد ترک کنم؟ *همیشه توصیه کردم که وقتی زمین میفتید، خودتون به خودتون بخندید که از عصبانیت اینکه بقیه میخندن، منفجر نشین! آره.. ما هم ميگيم هميشه! *آخي؛ هوا که عالی میشه، وقتی میری بیرون، تک تک سلولهات میسوزه که چرا دستت تو دست کسی نیست؛ سینما که میری، وقتی چراغا خاموش میشه، نگاهت رو پرده نیست.با حسرت سرهایی رو نگاه میکنی که دارن به هم نزدیک میشن... *ثواب کردم کلي! باعث شدم مرمر اتاقش رو مرتب کنه -به نقل از خودش- چند تا عکس معرفي برام فرستاد. انقدر خوشحال شدم... *هوا خوبه! هوا خوبه! هوا خوبـــــــــــه! من دارم دیوونه میشم از قشنگی هوا! یکی با من بیاد بریم راه بریم بدوییم تو سر و کلهي هم بزنیم! وای انقدر هوا ماهه که دلم میخواد برم خودم رو از بالای یکی از اون درههای خوشگل جاده چالوس پرت کنم پایین! یه صحنه هست توی فیلم "غرور و تعصب" که منو روانی میکنه! دختره وایساده بالای یه دره، روی یه تیکه سنگ بزرگ٬ همه جا هم سبز؛ باد میاد دامن این رو می رقصونه. منظره ش محشره. چقدر دلم طبیعت میخواد... پ.ن: آدميزاد اصولاً بايد جنبه داشته. من معمولاً تا ارديبهشت صبر ميکنم. بعد ديوانه ميشم هر سال. پ.پ.ن: تهران که جاي آدميزاد نيست! يعني جاي چريدن نداريم ماها. اگه يه دشت و صحراي اساسي پشت خونهمون بود، مي فهميديم چريدن توي هواي خوب يعني چي! پ.پ.پ.ن: من پاي دويدن و کتککاري هستم؛ خواستي بگو با هم ميريم ميچريم. پ.پ.پ.پ.ن: من به خاطر motion sicknessم هيچ وقت نديدهم جاده چالوس چه شکليه ولي گاهي وقتا خيلي دلم ميخواد خودم رو از يه جايي پرت کنم. شايد چند ثانيه، احساس پرواز کردن بهم دست بده. بلندترين رکوردم، اون روز بود که با دوچرخهم -سه چرخه در واقع- از بالاي ۱۲-۱۰ تا پله پرت شدم. پ.پ.پ.پ.پ.ن: مرض داري؟ من هم دلم طبعيت ميخواد. حالا چي کار کنم؟ باز تو ميتوني به مسافرت رفتن اميدوار باشي. من که جرات تصورش رو هم ندارم به همون دليل بالا! *اين تلهپاتي کشته من رو. به ليلا هم سرايت کرد. شدن چند تا؟ *من نميدونم چه حکمتيه که تا مامان خونه، دو روز سرماي اساسي ميخوره، همهي بشقابها، ليوانها و کارد و چنگالهاي کابينتها منتقل ميشن به اقصي نقاط خونه. دقيقاً انگار کابينتها منفجر شده باشن. بعد من بيچاره عين دابي يا بايد ظرف بشورم، يا غذا درست کنم، يا ظرفها رو جابهجا کنم، يا خونه رو مرتب کنم يا اصلاً اسباب اثاثيهي جابهجا شده رو کشف کنم! فداي سر مامانم؛ وگرنه ميدونستم با بقيه چه معاملهاي کنم :دي [Link] [1 comments]
Thursday, March 08, 2007
قورمه سبزی
*۱۵ اسفند *اه اه! هنوز ياد اين فيلم Final Destination ميفتم، حالم به هم ميخوره. من اصولاً توي فيلم ترسناک نگاه کردن، خيلي پررو ام! و معتقدم آدم بايد اين فيلمها رو تنهايي و توي اتاق نسبتاً -نه کاملاً- تاريک نگاه کنه که يه کم جوگير بشه و بترسه وگرنه خيلي بيمزه ميشه. از اينايي هم نيستم که بعدش کابوس ببينم يا جرات نکنم توي خونه تنها بمونم. حتي گاهي وقتا که نصفه شب دارم از اين اتاق ميرم اون اتاق -من اصولاً روح سرگردان خونهم- چراغا رو روشن نمي کنم، دستام رو ميگيرم جلو که به در و ديوار نخورم و خيالبافي ميکنم که مثلاً اگه الان دستم به يه چيز خيس چندشآور بخوره يا صداي نصف کشيدن کسي رو پشت سرم بشنوم چي ميشه.. بعد کلي ميترسم و توي تاريکي دقيق نگاه ميکنم، باز ميترسم ولي کماکان چراغ رو روشن نميکنم. بس که رو دارم! ولي اين فيلمه واقعاً ترسناک نيست. شايد بشه گفت حادثهاي! و چندشآوره.. مخصوصاً من چون پشت صحنهش رو قبل از خود فيلم اصلي ديده بودم -خب چي کار کنم؟ تيوي نشون داد- ميدونستم کي قراره چطوري بميره و تمام مدت داشتم غصه ميخوردم به جاي اينکه بترسم! صحنههاش هم خيلي قشنگ کار شده و در عين حال، خيلي هم چندشآوره. هي همهش دست و پاي خوني پرت ميشه اينور اونور. من نميدونستم دهنم رو نگه دارم که جيغ نزنم بلند يا مواظب باشم حالم به هم نخوره يا گوش بدم ببينم اينا چي دارن ميگن -در راستاي تقويت زبان!- يا مچ مسئول سانسور فيلم رو بگيرم که دستش خيلي کند بوده! :دي هر وقت فيلمي سانسور شده يا نشده! ياد مرمر ميفتم. هميشه ميگه وقتي فيلمي يه صحنهي خاص داره، حتماً اون صحنه بايد چيزي رو به تماشگر بفهمونه، نوع روابط، احساس يه آدم -دو تا آدم در واقع- ... و خلاصه يه چيزي براي گفتن داره ديگه... نميدونم باهاش موافقم يا نه! حرفش در ۱۰۰٪ موارد صدق نميکنه مثلاً توي فيلم Originalll Sinnn واقعاً لزومي نداشت همه، همه چيز رو رنگي بدونن!! -اگه ديدي که هيچي! اگه نديدي بازم هيچي! همينقدر بگم که اگه من جاي زن واقعي اون مرده بودم، با همين دستام ميکشتمش- ولي خب صحنههاي محبت آميز! فيلمها رو هم ديگه نبايد ۱۰۰٪ زد. بيمزه ميشه. *هر کااااااااااااري کردم خاله کوچيکه راضي بشه فردا باهام بياد دندونپزشکي، زير بار نرفت. عملاً گفت که خاطرهي خيلي بدي داره، ميترسه و تا دردش غير قابل تحمل نشده، عمراً نمياد دکتر. هر چي هم من خاطره تعريف کردم، گفتم بچههاي انقدري! -باکف دستم، زمين رو نشون دادم- با خنده ميرن توي مطب، همه خيلي ريلکس ميشينن تا نوبتشون بشه، من به جز درد آمپول، هيچ چيز ديگهاي حس نميکنم، خود دکتره خيلي مراقبه دردت نياد، فوقش هم ديدي داروئه اثر نکرده، ميتوني بگه صبر کنه، قرون وسطي که نيست... اصلاً فايده نداشت. گفتم اصلاً با من بيا. ببين من چقدر خوشحالم و هيچيم نميشه. برو يه عکس بگيرو ببين اصلاً چي بهت ميگه. نخواستي بيا بيرون. هيچ کاري هم نکن.. بازم قبول نکرد. گفت اگه ميخواي باهات ميام که تنها نري ولي خودم.. حالا فردا به تلفن مي زنم. گفتم تو عمراً فردا به من تلفن نمي زني. اوني هم که ميترسه تويي، نه من :دي گفت اصلاً آره؛ ميترسم. هيچ جا هم نميام. :دي زشت نيست؟ از خدا دو سال کوچيکتري! ميترسي از دکتر؟ *۱۶ اسفند *داوطلبانه، مطب دندونپزشکي! :دي باز مجبور شدم کلي سقف رو تماشا کنم. من هميشه اولين نفرم. دکتر هم تازه داره براي دستيارش خاطرههاي خندهدار تعريف ميکنه. من هم با اون وضع، هي ميخندم. امروز داشت يکي از همکاران عزيزش رو مسخره ميکرد که بايد دندون ۷ش رو پر کنه ولي ميترسه. بعد تصميم گرفته وقتي خيلي درد گرفت بره بگه ۸ رو بکشن که جا باز شه براي ۷ که کار روش راحتتر باشه. مث اينکه چند بار هم وقت گرفته بوده ولي نرفته! بسسسسس که ميترسه. *مانتوفروشيه انق َ َ َ َدر شلوغ بود که عملاً همه اتاق پرو رو بيخيال شده بودن. اونايي که مثبتتر بودن، بين رديفهاي لباس، پرو ميکردن؛ اونايي که منفيتر بودن، وسط سالن و جلوي آينه. البته عملاً انقدر شلوغ بود که آقاي فروشنده هيچي نميتونست ببينه. البته بنده خدا تلاشي هم براي ديد زدن نميکرد. من فقط موندم چرا بعضي خانوما انقدر بادقت به آدم نگاه ميکنن. کلاً ميگم. فرقي هم نداره بدهيکل باشي يا خوشتيپ يا لباست چي باشه يا چطوري برخورد کني. اصولاً بادقت نگاهت ميکنن! *مانتوي خوشتيپي خريدم! مامان گفته حق نداري حتي يک کيلو چاق بشي! :دي من مگه ديوانهم چاق بشم؟ :پي *حقمونه بهمون بگن جهان سومي! هستيم خب! امروز ديدني بود. انقدر ماشينها علناً اومده بودن توي خط ويژهي اتوبوس، که اتوبوسه مجبور شد بري لين وسط، مگه راه پيدا کنه رد بشه در حالي که اگه مسير باز بود، انقدر توي ترافيک نميموند. من که پياده رفتم ۳ تا ايستگاه رو، از اتوبوسه سريعتر رسيدم به مقصد. به جون خودم اگه جاي پليس اون خيابون بودم، همهشون رو دونهدونه جريمه ميکردم که ادب بشن ديگه از خط ويژهي اتوبوس استفاده نکنن. بقيه هم ببينن که هواي اين کارا به سرشون نزنه. جهان سومي هستيم ديگه! حقمونه هر چي بگن بهمون. به هر کدومشون هم حرف بزني، کلي لکچر ميدن در خصوص احترام به قوانين و فرهنگ رانندگي و اين چيزا. *تلويزيون داشت يه سري فيلم از مواد محترقه و سوختگيهاي ناشي از بمبهاي دستساز و بيمارستانها را نشون ميداد. آدم حالش بد ميشد واقعاً. ما چرا از همه چيز عذاب ميسازيم واسه خودمون؟ *خيلي حرص ميخورم وقتي اين سريال «پرواز در حباب» رو ميبينم. *من دلش ميخواهد با گلبرگهاي صورتي و برگهاي سبز، براي خودش بالش درست کند؛ آنقدر بوي گلها را نفس بکشد و صداي جيرجيکها را بشنود که خوابش ببرد. خواب شما را ببيند که نشستهايد يک گوشه، تنهايي فکر ميکنيد. بيايد يواشکي بنشيند کنار شما، دستهايش را حلقه کند دور زانوهايش، خيره شود به شما. آرزو کند کاش ذهن شما شيشهاي بود، ميتوانست ببيند شما وقتي تنهاييد به من هم فکر ميکنيد يا نه.. نميشود يکبار خودتان براي من تعريف کنيد وقتي تنهاييد چه کسي را تماشا ميکنيد؟ *...مىگفت ما براى اين كه نفهمند كجايمان را عمل كردهايم مىگوييم هموروئيدمان را عمل كردهايم. جماعت هم رضايت مىدهند كه جوابى گرفتهاند حتى اگر معنى آن را نفهميده باشند. حالا دارم فكر مىكنم كه بيچاره خارجىها با اين عمل چه مىكنند. اگربگويند هموروئيدمان را عمل كردهايم، همه مىفهمند. گفتيم لابد آنها هم در جواب پرسش اين و آن مىگويند بواسيرمان را عمل كردهايم. *۱- تا امروز فقط به یک نفر از اجناس لطیف به صورت مستقیم پیشنهاد دوستی دادهام و آن هم به این دلیل بود که یک دل نه صد دل عاشق ش بودم. جالب اینجاست که حدود ده سال از آن عشق خانمانسوز سپری شده است. ناگفته نماند که این عشق دو سه سالی بیشتر نپایید و حضور رقیب و جفای یار مرا در رسیدن به عشقم ناکام گذاشت (برای ابراز همدردی با من در این قسمت میتوانید کمی گریه کنید و اشک بریزید!). نمیدانم بچگی بود یا عشق ولی هرچه بود روزهای خوبی بود. گاهی دلم برای آن روزها تنگ میشود. ۲- شدیدا به افرادی که خوب میرقصند حسودی میکنم! یکی از بزرگترین نقاط ضعف من، عدم تسلط به حرکات موزون میباشد! به همین دلیل سعی میکنم حتیالمقدور در میهمانیها، عروسیها، تولدها و محافل دوستانهای که دعوت میشوم کمتر حضور پیدا کنم. با این اوصاف نمیدانم در شب عروسی خودم چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ *۱۷ اسفند *نوروز *هر وقت قورمه سبزي درست ميکنم ياد فاطمه ميفتم چون خودش اعتراف کرد يه روز که قورمهسبزيش به هيچ وجه قابل خوردن نيست :دي بعد ياد سارا ميفتم که اون روز که اومده بود خونهمون، مسموم شده بود شب قبلش و تمام مدت هيچي به جز آب قند و شربت نبات و اين چيزا نخورد و هنوز وقتي حرف قورمه سبزي اون روز ميشه، کلي آه ميکشه! و من شاکي ميشم که بايد بهم ميگفتي يه ذرهش رو ميدادم ببري خونه، بعداً بخوريش. من که عقلم به اين چيزا نميرسه؛ ميدوني خودت.. و اون ميگه من تا ۳ روز هيچي نميتونستم بخورم. خراب ميشد. بعد قرار ميشه دفعهي بعد حتماً قورمه سبزي درست کنم. بعد هي امتحاني وقتي خودمون هستيم، قورمه سبزي ميپزم که اون روز خراب نشه غذا! بعد هميشه ياد حرف مهران مديري ميفتم که ميگفت آدم ۴ ساعت سر گاز وايميسه قورمه سبزي درست ميکنه، سر سه سوت همهش خورده ميشه و تو ميموني و کلي ظرف نشسته! :پي خلاصه هر وقت قورمه سبزي درست ميکنم، همهي اقوام و آشنايان ميان جلوي چشمام! *چند روزه هي توي ذهنم تکرار ميشه اين جمله: بین همهي آدمهای بد دنیا، انگشتشمار خوب هم هستن. *بقيه رو نمي دونم ولي من هر وقت توي خونه تنها باشم دقيقاً اصلاً نميتونم کار چندان مفيدي انجام بدم. البته چرا؛ غذا درست ميکنم اگه توي مودش باشم، ظرفها رو هم با کمال ميل ميشورم -تنها کاريه که توي دلم نق نمي زنم موقع انجامش :دي- بلاگ مينويسم، آهنگ گوش ميدم، کتاب ميخونم ولي درس نه! اصلاق وقتي تنها باشم حيفم مياد درس بخونم. خدا رو شکر موقع کنکور کارشناسي تنها نبودم زياد چون عملاً همچنان بايد پشت کنکور ميموندم تا همين الان! جنبه ندارم خب! *اسفند که ميشه، من ميشم مصداق عمر هدر دادن! همهش منتظرم عيد بشه. عيد هم که ميشه، عملاً هيچ غلطي نميکنم. از عيد ديدني هم متنفرم! به جز خونهي مادربزرگ و خاله و اينا.. *از يک فروند رفيق فابريک خوشاخلاق تحصيلکردهي مودب فهميده استقبال شديد به عمل ميآيد! تماس بگيريد. [Link] [0 comments]
Monday, March 05, 2007
مراسم خانه تکاني و حواشي ماجرا
*۱۳ اسفند *توصيه ميكنم وبلاگ دسته كليد رو حتماً بخونيد. توي اولين مطلبش نوشته كه يه روحانيه: «من يه روحانيم. يه طلبه. مدتيه به اتاقهاي چت سر ميزنم و جواب سوال ميدم. اونايي كه بلدم فوري ميگم. اونايي هم كه بلد نيستم فوتي! يعني ميگردم پيدا ميكنم بعداً براشون ميفرستم. تصميم گرفتم يه وبلاگ بزنم و بعضي شبههها رو كه خيلي مهمه يا خيليها ميپرسن با جوابهاي مختصر و مفيد كه حوصلهتون سر نره توش بنويسم. حالا شما هم اگه نظري يا سوالي تو ذهن شريفتونه كه نميذاره شب راحت بخوابين بفرستين تا با اسم خودتون توش بيارم.» اطلاعات خيلي خوبي در اين وبلاگ وجود داره. بيشتر مطالبش در قالب سوالاي مهم و جوابهاي فكر شده به اونهاست. مثلاً: ميشه بپرسم کتاب آيات شيطاني سلمان رشدي درباره چيه ؟ مگه شما نميگيد هر موجودي خالقي داره؟ پس خدا هم اگه موجوده، نيازمند به آفريننده است! *روزی شیطان نزد عالمی رفت و با او به گفتگو پرداخت و در ضمن گفتگو، به او گفت: چنانچه برای من دلیل روشن و استدلال قوی بیاوری، من ایمان میآورم و توبه میکنم. عالم که از نیت شیطان غافل بود، شروع به آوردن استدلالات گوناگون نمود و چند ساعتی وقتش را برای قانع کردن شیطان صرف نمود تا بلکه او را هدایت کند. تا آنجا که احساس کرد بر شیطان غلبه کرده و بسیار خرسند شد. شیطان در جواب عالم گفت: همه استدلالات تو را پذیرفتم اما غرض من از تقاضای دلیل منطقی از تو، ایمان آوردن و توبه کردن نبود بلکه فقط میخواستم چند ساعتی از وقت تو را تلف کرده باشم! شیطان این جمله را گفت و رفت و عالم فهمید که باز هم فریب شیطان را خورده است. *گل صداقت (تکراريه ولي قشنگه) 250 سال پيش از ميلاد در چين باستان، شاهزادهاي تصميم يه ازدواج گرفت؛ با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر، ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: ميدانم هرگز مرا انتخاب نمي کند اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانهاي ميدهم، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد، ملکهي آيندهي چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند اما بي نتيجه بود، گلي نروييد. روز ملاقات فرا رسيد. دختر با گلدان خالياش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند. لحظهي موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار، همسر آيندهي او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور ميکند: گل صداقت… همهي دانههايي که به شما دادم عقيم بودند. امکان نداشت گلي از آنها سبز شود. با تشکر از زهرا *يادش بخير؛ ياد جشن فارغالتحصيليمون افتادم. انگار اون روزا خيلي دور شدهن؛ خيلي... سوگند نامه مهندسي به نام خدا من با آگاهي کامل از نقش و تاثير مهندسي در سازندگي و توسعهي پايدار جهان، رفاه و آسايش انسان، حفظ جهان هستي از آلودگيهاي زيست محيطي و تامين شادي پايدار و درازمدت خود و ديگران، اينک که به عنوان مهندس خدمت خود را آغاز ميکنم به پروردگار جهان سوگند ياد ميکنم که: همواره در سراسر زندگي شغلي، حرفهاي و اجتماعي خود بدين سوگند وفادار باشم. به انسان، به عنوان يک موجود صاحب خرد و شگفتانگيزترين پديدهي آفرينش بيانديشم، صديق و واقعبين باشم و به هيچ اقدامي که به انسان و انسانيت آسيب رساند، مبادرت نورزم. دانش مهندسي و تجربه حرفهاي خود را که ميراث مشترک بشري است، مغتنم دانم و کوشش کنم تا آن را به روز نگهدارم و در حد توان خود به گنجينهي دانش و تجربههاي سودمند بشري بيفزايم. ايران زادگاه من است که در آن زاده و پرورده شدهام؛ کوشش خواهم کرد که دين خود را به سرزمينم، مردمانم، نياکانم و آيندگان ادا کنم. در طول زندگي حرفهاي خود تلاش کنم تا نقش موثري در توسعهي پايدار کشورم داشته باشم. در حد توان به دانشگاه که مربي علمي و فني من است و به کساني که پس از من در اين مکان مقدس پرورش خواهند يافت، خدمت کنم. سرمايههاي هستي چون ماده، انرژي، محيط زيست و نيروي کار را سرمايههاي تمام بشر بدانم و در حفظ و کاربرد درست و بهسازي آنها کوشش نمايم. در تمام فعاليتهاي مهندسي خود صداقت، دقت، نظم، عدالت، سرعت عمل، حفظ منابع اجتماع و حقوق ديگران را مراعات کنم و سلامت، ايمني و آيندهي نسلها را در نظر داشته و به آنان مهربان، دلسوز و متعهد باشم و همواره سود خويش را در منافع عام جستجو کنم؛ رشوه خواري و ساير رذايل اخلاقي را طرد و براي زحمات خود ارزش مادياي در حد معقول و متعارف طلب کنم. در تمام کوششهاي مهندسي خود از دانش روز و آخرين يافتههاي فني آگاه شوم و آنها را با ابتکار، خلاقيت و نوآوري در طراحي، برنامه ريزي و اجرا به کار بندم. در تمام کوششهاي مهندسي خود استانداردها را مراعات و تنها در حيطهي دانش و توانايي خود کار قبول کنم و تنها مدارکي را امضاء کنم که به آنها احاطهي فني کامل دارم. در مواردي که منع قانوني و حق مالکيت اختصاصي وجود ندارد، دانش خود را آزادانه و به صورت رايگان منتشر کنم و در اختيار ديگران قرار دهم. در اداي وظايف حرفهاي محول شده، متعهد، مسئوليت پذير، مشارکت پذير و رازدار باشم. محيطي پر از محبت و صفا و عشق و علاقه به خدمتگذاري بيريا به مردم و وطنم را به وجود آورم و همکاران خود را بدون توجه به مليت، نژاد، مذهب، جنسيت، سن و عقيده دوست بدارم و ارزشهاي انساني را در خود و در آنان پرورش دهم. در کوششهاي مهندسي خود، هميشه فردي متواضع باشم و موفقيتهاي به دست آمده را علاوه بر سعي و کوشش خود، مرهون تلاش همکاران و نظام آفرينش بدانم و از آنان قدرداني و سپاسگذاري کنم. در تمام کوششهاي مهندسي خود، جويا و پذيراي نقد و اظهار نظر صادقانهي همکاران باشم و از لطمه زدن به حيثيت، شهرت، دارايي يا اشتغال ديگران پرهيز و از اقدامات بد خواهانه براي آنان خوداري کنم. از کوششهاي فرهنگي و فعاليتهاي اجتماعي که به منظور توسعهي رفاه عمومي انجام مي گيرد، استقبال و در آنها شرکت کنم. همکاران خود را به رعايت اصول اخلاق مهندسي و وجدان حرفهاي تشويق کنم. پ.ن: يادمه سوگندنامهاي که اون روز خوندن براي ما، متنش اين نبود يعني دقيقاً اين جملهها نبود ولي مطلبش مشابه بود. خيلي سخته اون لحظه. حالا اون جو سوگند خوردن که آدم رو ميگيره هيچي. يکي هم کنار دستت، مث وجدان!، هي بگه واي، واي، چه سخت.. بعد تو هم گرمت باشه با اون همه مانتو و شنل و مقنعه و کلاه. از همه بدتر هم عذاب اليم مرکز توجه بودن و نگاههاي دقيق همهي مهمانها و بچههاي سال بالايي و پاييني! + اينکه تمام مدت داري فکر ميکني بايد دست راستت رو اين مدلي بالا بگيري يا دست چپت رو؟ بعد هي فکر کني فرقي نداري که! موضوع اينه که سر قولت بموني. بعداًها! توي فيلم ببيني که همه دست راستشون رو گرفته بودن بالا جز تو و يکي دو تا گيج ديگه که اداي تو رو درآورده بودن. عوضش تو توي فيلم هي مث پنکه سرت رو اينور و اونور نميچرخوني ولي بقيه مدام به هم نگاه ميکنن و ميخندن! *ديشب در يک اقدام جوگيرانه، علاوه بر مرتب کردن کمد لباسها، نسبت به خانهتکاني اتاق عزيز نيز اقدام نمودم! جزئيات: اصولاً mood در زندگي من، نقش بسيار مهمي ايفا ميکنه و اگه حال و حوصلهي کاري رو نداشته باشم خب انجامش نميدم. البته اين چند تا استثناء داره؛ يکيش وقتيه که حوصله ندارم درس بخونم ولي فردا امتحان دارم. مجبورم بخونم! يا مثلاً کسي به کمک من احتياج داره ولي من دلم ميخواد خونه بمونم و هيچ کاري نکنم. نميشه خب! وجدانم رو چه کار کنم؟ ولي در وضعيتهاي عادي، ميذارم moodم تصميم بگيره. ديشب ناگهان رفتم توي mood ِ خونهتکوني و سريع يه تاپ خيلي خندهدار پوشيدم، با دستکش و ظرف آب و کف! پريدم بالاي چارپايه! و در حالي که منصور داشت خودش رو ميکشت و «انگار نه انگار» ميخوند! تا ساعت ۱۲ شب نصف اتاق رو سابيدم حسابي! و چون صبحش هم يک ساعتي -شايدم بيشتر- بالا پايين پريده بودم -ورزش ميگين شماها- ديگه وجدانم ازم راضي بود. خوب خوابيدم حسابي.البته اعتراف ميکنم قبلش چند تا تک زنگ بازي کردم. براي دختر خالهي گرامي هم اساماس نصفه شبي فرستادم. امروز براي بالا رفتن از چارپايه، شجاعت بيشتري به خرج دادم و هي شست َ َ َ َ م تا رسيدم به ميز کامپيوتر! کشيدمش وسط اتاق -سنگينه چقدر- خودش و ديواراي پشت سرش رو هم تميز کردم حسابي. با همون فلاکت هلش دادم سر جاش. داداش کوچيکه هم داوطلبانه فرش رو پاک کرد کلي. بعد چون اصولاً ما موجودات خندهداري هستيم و بدون مسخره بازي نميتونيم کاري انجام بديم، از اين مراسمات! فيلم گرفتيم که به خواهر گرامي نشون بديم شايد يه کم خجالت بکشه و بياد کمک کنه که البته عمراً به روي خودش نياورد! :دي البته توي فيلم من تمام مدت بالاي چارپايه -نردبان در واقع!- دارم حرکات موزون انجام ميدم :دي و هي نردبونه تکون ميخوره و من ميترسم کلي و داداش کوچيکه تذکر ميده که من قرار بوده ديوار رو تميز کنم! فيم مزخرفيه خلاصه. يه پيام هم براي همهي بزرگترها دارم مخصوصاً مادربزرگاي وسواسي: اصولاً آدميزاد بايد بدونه پولش رو چطوري بايد خرج کنه و از همان عنفوان جواني! به جاي اينکه هي بشوره و بسابه و خودش رو پير و بدنش رو فرسوده کنه، بهتره از خودش الکي کار نکشه چون چند سال آينده، مجبور ميشه ۲۰ برابر پول کارگر و قاليشويي و اينا رو بده براي دکتر و دارو. کلي هم درد بکشه، راه هم نتونه بره و مجبور بشه براي انجام سادهترين کارها از بقيه کمک بخواد. بد ميگم؟ پس به جاي گمراه کردن بقيه و افتخار به سابيدن هر روزه ي در و ديوار، يه کم به خودتون فکر کنين. حيف نيست آدم همه ي زندگيش رو در حال رخت شستن و ظرف شستن و ديوار شستن و جارو زدن و اين کارا باشه؟ در جواب سوال احتمالي دوستان هم بايد بگم که اينجا يه ذره بيشتر نيست! وگرنه من هم به توصيههاي خودم عمل ميکردم حتماً. ضمن اينکه وسطاش کلي کمد و کتاب و لباس و اينا هم بود که مرتب کردم. ديگه وسايل رو که نميشه بگي يکي ديگه برات بچينه؟ کلي هم خرت و پرت -که عمراً مصرف نميشد- ريختم دور. اعلام هم کردم که اون پالتوي خواهر گرامي رو نميخوام - بيخودي نگهش ندارم چون عملاً مي دونم ازش استفاده نميکنم- در حال کتاب جابهجا کردن هم براي بار هزارم به اين نتيجه رسيدم که صد تا عمر هم کمه براي اينکه آدم بشينه، فقط بخونه و ياد بگيره. من چي کار کنم با اين عمري که معلوم نيست چقدر هست؛ بعد تازه ۲۳ سالش هم رفته.. *به قول مريمي دات کام با افتخار به بختم لگد زدم باز. بعدش هم يه پوزخند! نميخوام اينطوري؛ نميخوام... *اصول ست كردن لباس و نحوهي انتخاب آن از سايت مردمان اغلب افراد در انتخاب لباسي که مناسب جثهي آنها باشد و چگونگي ست کردن آنها دچار سردرگميهستند. اصول کلي انتخاب لباس و هماهنگ کردن آنها 1- هميشه لباسي را بپوشيد كه كاملاً اندازهي شما باشد. 2- پوشيدن لباسهاي بزرگ، تنها اندام شما را اغراقآميزتر جـلوه ميدهد؛ چيزي را پنهان نميکند. 3- بيشتر سعي كنيد تنها در زماني كه كمر باريكي داريد، از كمر بند استفاده كنيد. 4- پارچههاي سنگين مانند پـشمي، بافتني و چرمي شما را سنگينوزنتر جلوه ميدهند. 5- پارچههاي سبك وزن مانند كتان و نخي شما را لاغرتر جلوه ميدهند. 6- رنگهاي تيره، شما را لاغرتر و كوچكتر ميكنند. 7- رنگهاي روشن شما را بزرگتر و حجيمتر ميكنند. 8- لباسهاي بالا تنه و پايين تنه يكرنگ، شما را لاغرتر جلوه ميدهند. 9- لباسهاي بالا تنه و پايين تنه با رنگهاي متفاوت، شما را بلند قدتر ميكنند. 10- لباسهاي يقه بلند، گردن را كوتاهتر ميكنند. 11- گردن بند كوتاه نيز گردن را كوتاهتر ميكند. 12- روسري كه به سمت پـايين آويزان شده باشد، قـد شما را بلندتر جلوه ميدهد. 1۳- لـبـاس بـا خطوط افقي، شما را چاقتـر و بـا خطوط عمودي شما را لاغرتر جلوه ميدهد. بـراي لاغرتر و بلندقدتر به نظر رسيدن نكات زير را رعايت كنيد: 1- لباسهاي كاملاً اندازه بپوشيد؛ لباسهاي خيلي كوچـك و خيلي بزرگ، تنها شما را چاقتر نشان ميدهند. 2- لباسهاي يكدست يكرنگ بپوشيد؛ تـرجيحاً يكرنگ از سر تا نوك پا. 3- از پـوشيدن لبـاسهاي با طرح برجسته و پارچههاي زمخت خودداري كنيد. 4- لباسهاي تيره رنگ با پارچههاي نازك و نرم بپوشيد. 5- شلوار را در ناحيه كمر بالا بياوريد نه پايينتر. 6- كراوات با پهناي متوسط پوشيده و حتماً طول آن تا كمر برسد. 7- از پوشيدن لباسهاي با نقش و نگار شلوغ خودداري کنيد. 8- لباس با طرح راه راه عمودي بپوشيد. 9- از داشتن ملزومات بيش از حد خودداري كنيد. (؟) 10- كفش پاشنه بلند به پا كنيد. براي كوتاهتر و چاقتر به نظر رسيدن، نكات زير را رعايت كنيد: 1- لباسهاي با رنگ متفاوت بپوشيد. 2- رنگهاي روشن و پررنگ بپوشيد. 3- كراوات پهنتر بپوشيد. 4- لباسهاي چند لايه به تن كنيد. 5- كفش بدون پاشنه و ظريف بپوشيد. 6- شلوار تمام قد بپوشيد. 7- از پوشيدن لباسهاي سرتاسر يكرنگ بپرهيزيد. 8- لباس با طرح راه راه عمودي و كراوات باريك نپوشيد. چگونه ست كنيم 1- رنگ جوراب بايد همرنگ و يا تيره تر از شلوار باشد. 2- رنگ كمربند با رنگ كفش بايد يكسان باشد. 3- كـت و شلوار خـاكستـري و سرمهاي با كفش مشكي، و كت و شلوار قـهوه اي و زيتوني با كفش قهوه اي ست است. نكات ست كردن لباس براي زنان زنان قد بلند 1- از كمربند پهن استفاده كنيد. 2- از دامن خيلي كوتاه و خيلي بلند پرهيز كنيد. 3- بهتر اـت پـيـراهن خـود را داخـل شـلـوار و دامـن بگذاريد تا خط عمودي كمرتان نمايانتر گردد. 4- لباس نقشدار و طرح خطوط افقي بپوشيد. 5- دامن بلند و يا دمپاگشاد بپوشيد. 6- لباسهاي سر تا پا يكرنگ نپوشيد. 7- از گردنبند و گوشوارهي كوچك استفاده نكنيد. 8- كيف دستي كوچك حمل نكنيد. 9- شلوار راسته بپوشيد. 10- تاپ نپوشيد. 11- كـفش پاشنه بلند نپوشيد و از كفـش انـدكـي لـژدار استفاده كنيد. زنان قد كوتاه و ريز نقش 1- لباس با طرح راه راه افقي نپوشيد. 2- از لباسهاي رنگارنـگ، ملزومات بـزرگ و شلوار دمـپاگشاد و يا پاچههاي تا شده استفاده كنيد. 3- دامن كوتاه با نقش و نگار بزرگ نپوشيد. 4- لبـاسهـاي يكرنگ و شلوار راسته و لباس تـنگ و ملزومات كوچك استفاده كنيد. 5- خطوط عمودي و لباسهاي يقه هفت بدن را كشيدهتر ميكنند. 6- كفش كمي نوك تيز بپوشيد. 7- كفش پاشنه بلند بپوشيد. 8- از كمر بند باريك استفاده كنيد. زنان چاق 1- لباسهاي يكدست يكرنگ بپوشيد. 2- از كت و ژاكت بلند با دكمههاي باز استفاده كنيد. 3- از روسري شالي استفاده كنيد. 4- گردنبند دراز شما را لاغرتر ميكند. 5- كفش پاشنه بلند بپوشيد. 6- لباس يقه هفت و قلبي شكل، گـردن را كشيدهتـر ميكند. 7- ژاكت بلند بدون اپل بپوشيد. 8- لباسهاي تيره رنگ بپوشيد. نكات ست كردن لباس براي مردان مردان قد بلند 1- لباسهاي يكدست يكرنگ نپوشيد. 2- لباسها و شلوارهاي زيپدار نپوشيد. 3- كت و شلوار بـا خـطـوط راه راه بـا خطوط عمودي و كراوات باريك و ژاكت كه طولش تا روي كمر است، نپوشيد. مردان قد كوتاه 1- كفش بوت و ساق بلند نپوشيد؛ آنها شما را قد بلندتر نميكنند. 2- شلوار پاچه كوتاه و يا پاچه تا شده نپوشيد. 3- لباس آستيندار به تن كنيد. 4- از نقش و نگار عمودي راه راه عمودي و شلوار راسته و كراوات باريك استفاده كنيد. مردان لاغر 1- كراوات باريك و پيراهن و يا تيشرت يقه هفت نپوشيد. 2- لباسهاي براق و با خطوط عمودي و چسبان نپوشيد. 3- كت و شلوار اپل دار بپوشيد. 4- شلوار بگي بپوشيد. 5- پلوور حجيم و يقه اسكي بپوشيد. مردان چاق 1- ژاكت اپل دار نپوشيد. 2- كراوات زرق و برق دار نزنيد. 3- دكمهي پيراهن را تا انتها و بالا نبنديد. 4- ساعت باريك به دست نكنيد. 5- پلوور حجيم و يقه اسكي نپوشيد. 6- بلوز و پيراهن يقه هفت نپوشيد. 7- شلوار تنگ نپوشيد. 8- لباس با خطوط عمودي و كراوات يكرنگ استفاده كنيد. 9- از لباسهاي تيره رنگ استفاده كنيد. مردان شكم بزرگ! 1- جليقه و يا هر چيزي كه روي شكم بيفتد و به آن فشار بياورد، را نپوشيد. 2- شلوار را روي شكم خود نياوريد. 3- لباسهاي براق و يا روشن نپوشيد. 4- لباسهاي گشاد و تيره رنگ بپوشيد. 5- كراوات پهن بزنيد كه تا خط كمر بلند باشد. 6- ژاكت و شلوار يكرنگ بپوشيد. *۱۴ اسفند *... هنوز هم مثل هفت هشت سالگیم گاهی فکر میکنم که تمام دنیا از یک چیزی خبر دارند و آن را به من نمیگویند! *چند ساله دارم فکر ميکنم کدومشون خوشمزهترن؟: گردو، فندق، پسته، بادام! امروز بالاخره فهميدم: بادام! *يه مدت خيلي به ترکيب نصفه شب + کتاب + قاقاليلي عادت کرده بودم. سعي کردم لااقل قسمت قاقاليليش رو کم کنم. الان نصف يه بسته چيپس رو هم نميخورم -قبلنا کامل ميخوردم!- پفک و کرانچي و اينا خيلي خيلي کم. شکلات هم اصلاً. اون روز که مرمر شکلات تختهاي خريد مُردم ولي مقاومت کردم که نخرم چون خريدن همانا و تنهاخوري همان! دقيقاً همهش رو خودم ميخورم آخه. الان دارم ميميرم براي يه بسته شکلات.. که همهش رو خودم بخورم. بعد هي به خودم نه! تغذيهي سالم، ورزش، سبزيجات، ميوه، خوراکيهاي مقوي. آخر خلاف سنگينم، آدامس بود -که هيچ وقت نميخورم- با تيتاپ ولي اينا فايده نداره. شکلات ميخوام. يه روز خوشتيپي و آيندهانديشي و همهي اين آت آشغالا رو بيخيال ميشم. يه شکلات بزرگ ميگيرم. همهش رو يه جا ميخورم که دلم خنک شه. اصلاً الان تلفن مي زنم به خواهر گرامي؛ ميگم سر راهش برام بگيره... ۲۰ ثانيه بعد: آهنگ اساماس.. خواهر گرامي جک فرستاده. به جون خودم راست ميگم. براش نوشتم شکلات ميخوام. ۱ دقيقه بعد: تلفن خونه.. دوست مامانه. هي اصرار ميکنه پيغام من رو يادت نره؛ غلط نگيا! اشتباه نکني. من: خب شما بگين پيغامتون رو که من ببينم غلطش چي ميشه؟! :دي اون: ((: اي بلا! بلا؟ يعني منظورش اينه که شعر اندي رو براش بخونم؟ اهم اهم -صدا م رو صاف کنم اول - شعر «بلا» از... اِ راستي شعر «يه ماچ بده» رو از استاد شهرام کِي شنيدي؟ :دي انقدر بيکلاسه که خدا مي دونه. من اصولاً پرش افکار دارم. مهم نيست زياد... *ببين چقَ َ َ َ َدر حوصلهم سر رفته که نشستهم تنهايي و داوطلبانه فيلم نگاه ميکنم: مقصد نهايي؛ زبان اصلي با زيرنويس فارسي! بيشتر فارسيها رو ميخونم و سعي ميکنم زودتر از بازيگره، جملهش رو توي ذهنم بگم. تمام مدت هم دارم جيغ ميزنم. اين دختره همهش توي ذهنش تصادفهاي وحشتناک ميبينه آخه! [Link] [1 comments] |