Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Tuesday, September 27, 2005
عَل
*۵ مهر ۸۴

*امروز کلي عَل -اَل؟- شدم به قول شيرازيا؛ يعني علاف -الاف؟- شدم الکي چون ظهر بعد از بانک رفتم دانشکده و خب پرنده پر نمي زد دم اون ساختمونه که کلاس هميشه اونجا تشکيل ميشه.خب اگه کسي اونجا نباشه معمولاً بايد بريم يه سري به گروه بزنيم ولي اونجا هم کسي نبود.مسئولين هم که خدا رو شکر! قد گاو از هيچي سر در نميارن.آخر زنگ زدم به گوشي يکي از تحفه هاي کلاس و گفت که صبح سر کلاس بهمون گفتن که عصر کلاس تشکيل نميشه...خب درس صبح رو من قبلاً پاس کردم و به خاطر همين، نبودم و نمي دونستم جريان چيه.کلي لجم گرفت.ديگه اينکه اون دوستم نيومد با اون قطار خاص که قرار گذاشته بوديم و گفت که تا سر کوچه هم اومدم ولي حالم خوب نبود و برگشتم.مريم خانوم هم که قرار بود بياد، صبح يادش ميره که با ما قرار داره و کله ي صبح ميره دانشکده! همه ي اين نق ها رو سر مريم زدم و اون گفت که ببخشيد! يادم رفت!..ديگه چي بايد مي گفتم؟ خب يادش رفته ديگه! :پي هيچي! با هم رفتيم و مراسم بس دوست داشتني چاي و شکلات و اينا.بعد يکي ديگه از بچه ها رو ديدم و کلي هم با اون حرف زدم.بعد اومدم خونه.الان هم کلي الکي خوش و اينا هستم.يه کتاب هست که چند صفحه ش بيشتر نمونده.ميخوام خونمش و يادداشتش رو بنويسم! شايد بذارم اينجا همه بخونن.يه چيز کوچيک هست که بايد کادوش کنم.يه کم زبان بخونم و همين فعلاً.ايول! الکي خوشي خيلي خوبه :دي

*۴ مهر ۸۴

*خب با اينکه اين خانوم استاده مدام داره زورکي لبخند مي زنه و اينا ولي من يکي که اصلاً ازش خوشم نمياد مخصوصاً وقتي که به زووور مي خنده و ميگه من خيلي فلان چيز برام مهمه، من خيلي جدي هستم، من خيلي نکبتم، من خيلي ...م! در بي شعوري ش هم همين بس که امروز وقتي گفت به جاي ظهر، ساعت بعد بياين کلاس و ما گفتيم ميخوايم بريم تشييع جنازه ي استاد فلاني، خيلي زشت و تمسخرآميز خنديد و يه چيزي گفت توي مايه هاي به شما چه، نيست خيلي اساتيد براتون مهم هستن! البته در نهايت بره به جهنم! من که نرفتم کلاس.با چنئ تا ديگه از بچه ها رفتيم براي مراسم جلوي مسجد دانشکده منتظر ايستاديم.حتي دو تا از بچه ها که پشت سر ما مي گفتم اينا واسه چي ميخوان برن؟ چي کاره ي استاد هستن مگه؟ زودتر از ما اونجا بودن ولي انقدر آدم حسابشون نمي کنم که حتي بخوام جوابشون رو بدم.استاد و داتشجو همه برن به درک! :دي

هيچ وقت فکر نمي کردم يه روزي وسط محوطه ي دانشکده بايستم و براي کسي نماز ميت بخونم! -اسمش همينه ديگه؟- و خب با اينکه همه ناراحت بودن و حتي دخترا کلي گريه مي کردن و اينا -خودم هم!- اينش جالب بود که اون خيلي راحت خوابيده بود و هيچ کس نمي دونست کجاست؟ چي ميگذره بهش؟ داشتم تصور مي کردم الان احتمالاً مرحله ي آشنايي يا برزخ رو گذرونده -چون چند روز ميگذره از روز فوتش ولي چون علت مرگ مشخص نبوده و بردنش کالبد شکافي و اينا الان آوردنش ايران تازه- و داره با راهنماهاش حرف مي زنه -کتاب سفر روح رو اگه خونده باشي مي فهمي چي ميگم- خب خيليا اومده بودن.مي تونم بگم حتي توي روزاي خيلي شلوغ و افطاري و جشن هم انقدر همه جا شلوغ نشده بود.تا حالا نديده بودم وقتي خيلي از بچه ها باشن، چه جمعيتي ميشه.

کلاس بعد از ظهر که با همون خانوم استاد نکبته! بود تشکيل نشد چون نيومد خب! ما هم کلي لعن و نفرين و اينا :دي بعدش اومديم خونه.کلي هم بستني و چيپس خريديم که خوش بگذره! خلاصه که اينطوريا.

*وقتي امروز رنج روحي باز به درد جسماني تبديل شد -خاطرات يک مغ / پائولو کوئيلو- ديدم وقتشه که همه چيز رو رها کنم.تصميمم رو گرفتم.هرچند شايد بعداً -مثلاً ساي ديگه، همين موقع- پشيمون بشم ولي فعلاً ميخوام رها باشم.مث بچه ي آدم زندگي کنم، آروم و خوشحال حتي! ببين چطوري زندگي مي کنيم ماها که وقتي ميخوام از خوشحالي حرف بزنم، قبلش ميگم «حتي»!!!...در راستاي بازگشت به زندگي عادي، کلي خوابيدم و بعدش هم رفتم کلاس زبان.از دور مشخص بود که برق اون رديف قطع شده کاملاً.خونه ها و مغازه ها تاريک بودن.توي پله ها که هيچي.با کلي مصيبت توي تاريکي رفتيم بالا.اونجا هم تاريک بود.فقط پگاه يه چراغ قوه ي خنده دار داشت که کلي باهاش مسخره بازي درآورديم و خنديديم و اينا.بعد تعريف کرد که مادر شوهر بدجنسش چطور دو روز قبل از عقد، شناسنامه ي پسرش رو قايم کرده بود که شايد عقد به هم بخوره -مث بچه ها- و تعريف کرد مه نغمه که شناسنامه ش رو گم کرده، چطوري مي تونه المثني بگيره.يعد پاشد شيريني داد، همينطوري..اين وسط نغمه خودش رو لوس کرده بود که با من قهره -چقدر هم که مهمه واسه من :پي- چون روز امتحان ترم قبل، وقتي ازم پرسيد توي تعطيلات دلت برام تنگ ميشه يا نه، من گفتم نه! و بعدش هم خنديدم.توقع داشت گريه کنم انگار! :دي امروز هم خيلي عادي سلام کردم و خب شايد دوست داشت بگم که دلم يه ذره شده بود برات و اينا! کلاً گاهي از من هم لوس تره -اون ديگه چييييي هست!- و خب تقريباً ياد گرفته که توي خيابون بازوي منو نچسبه و وقتي حرف ميزنه دستش رو روي پاي من نذاره.خوشم نمياد هي آويزونم بشه خب! ولي کلاً دوستش دارم يه ذره.خوبه که هست...

[Link] [5 comments]




Sunday, September 25, 2005
An Interview With GOD
*۳ مهر ۸۴

*من اصولاً درست بشو نيستم! نمي دونم چرا اصلاً دلم نميخواد/نمي تونم/حوصله ندارم/انگيزه ندارم براي درس خوندن.امروز صبح زود بيدار شدم که مثلاً بشينم خرخوني.مي خواستم اداي بچه هاي سال ۴ رو درآورده باشم.چشمت روز نبينه! :دي از ۷ تا ۱۱ داشتم ايميل بازي مي کردم.البته خيلي خوش گذشت؛ دلم باز شد، برام لازم بود و خيلي چيزاي ديگه.سوالي که چند وقته بهش فکر مي کنم و غيره ولي خب هيچي درس نخوندم.تا برسم دانشکده ساعت شد ۱:۲۰ ! کلاس داشتم خب.اونم چه کلاسي؛ با يه مشت بي فرهنگ بي نزاکت.خب فقط دو نفر بودن که به خاطرشون وقتي وارد شدم سلام کردم.البته از نگاه مغرورانه م کاملاً مشخص بود با کي هستم دقيقاً.يه طورايي بدم نمياد گاهي حالشون رو بگيرم.لياقت خيلي چيزا رو ندارن...

خيلي ها نيومدن هنوز از شهرستان..يه خانومي وارد شد و سلام کرد و خب فقط من گفتم سلام! (: همه نگاش کردن همينطوري.فکر کرديم از بچه هاي گروه هاي ديگه س که يه خرده رشدش خوبه و اره لازم داره و اينا ولي استاد بود؛ استاد جديد! البته دو نفر هستن براي اين درس ولي اين خانومه استاد يه درس ديگه مون هم هست.

ديگه اراجيف و اباطيل بافتن تا ۲:۱۵ و بعد تعطيل! رفتيم گروه و خب خدا رو شکر خيلي خلوت بود.حوصله ي هيچ کدومشون رو ندارم ديگه.بعد يه کم قدم زديم و توي پارک نشستيم.مريم -دوستم- بعد از اينکه دايي، زن دايي و پسردايي ش رو توي اون تصادف از دست داده خيلي روحيه ش خراب شده.البته سعي مي کنه خوب باشه ولي اصلاً حوصله نداره.مدام هم غصه ي دختراي دوقلوي ۴ ساله ي دايي ش رو مي خوره.من نمي تونم کاري براش انجام بدم جز اينکه به حرفاش گوش بدم و چيزايي رو که ياد گرفتم، بهش بگم.اصلاً هم توقع ندارم يهو حالش خوب بشه ولي سخته برام که اينطوري ببينمش اما جداً روحيه ش خيلي بهتر از منه.خيلي قوي تره درباره ي همه چيز.وقتي اون حرف مي زنه و از خاطره هاشون ميگه، من به جاي اون گريه م مي گيره! امروز براش گفتم توي کتاب «سفر روح» چي خوندم.خيلي ديدم رو نسبت به خيلي چيزا تغيير داد اين کتاب...

*نمي دونم چرا وقتي حدس هام رو مي نويسم، غلط درميان! ولي وقتي نمي نويسم، درستن؟! امروز دو بار به دوستم تلفن زدم.دفعه ي اول مي دونستم نيست و خب نبود.دفعه ي دوم هم مي دونستم بايد صبر کنم تا برسه خونه.کلي توي اتاق مريم اينا لودگي کرديم -مي خواستم يه کم بتونه بخنده- بعد که خواستم برم خونه يه کم راه رفتم، بعد برگشتم.وقتي گوشي رو برداشت، گفت که تازه رسيده خونه.اينم از اين...يا مثلاً مي دونستم امروز مجبور ميشم با اون يکي دوستم قهر کنم! من اصولاً هيچ بني بشري رو پررو نمي کنم.حالا هرکي ميخواد باشه! اصلاً فرقي نداره برام.اينم جزو مراسم تاديبه! لازمه براش.ديگه هم عمراً تحت هيچ شرايطي بهش تلفن نمي زنم تا حالش جابياد! حالا مي بيني... :دي



*۲ مهر ۸۴

*چه روز مسخره اي بود.از صبح رفتم دانشکده که مثلاً براي خودم «جشن شکوفه ها» گرفته باشم يعني عادت کنم مثلاً!
خواستم تنها باشم ولي سارا رو ديدم با دو تا از همکلاسي هاش.خب سارا از اون دوستاييه که من هميشه از ديدنش خوشحال ميشم ولي هيچ کدوممون -نه من و نه سارا- حوصله ي اون دو نفر قلاب! رو نداشتيم.من که داشتم «پيامبر و ديوانه» رو مي خوندم.گاهي هم سارا رو به حرف مي گرفتم که مجبور نشه به افاضات اونا گوش بده.

وقتي اون رفت سر کلاسش -و البته قبلش کلي اعتراض کرد که تو چرا نمي خندي!- رفتم کتابخونه ولي خب هيچي نتونستم بخونم.بيشتر شبيه يوگا کار کردن بود کارم تا درس خوندن :دي مي خواستم يه طوري انرژي م رو جمع کنم انگار.تا ۱۰ همون طوري گذشت.

بعد مريم اومد.تازه فهميدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.بعد فاطمه...تقريباً توي يه تايم کوتاه از همه چيز حرف زديم.کتاب «من ِ او» بهم توصيه / داده شد که بخونمش و خب اعتراف مي کنم که نثرش حالم رو به هم مي زنه ولي ميخوام بخونمش.کلي راه رفتم.کلي آدم (؟) ديدم تاااا ۳:۳۰ که کلاس مسخره تشکيل شد و تمام.

بعد بدو بدو رفتم کلاس زبان.حدود نيم ساعت دير رسيدم.قرار شد از اين به بعد همون ۷ کلاس شروع بشه.يه متن خونديم و ۷:۱۵ تموم شد کلاس چون پگاه کار داشت و بايد جايي مي رفت ولي از خيلي از جلسه هاي قبلي بهتر بود.يه متن خيلي قشنگ خونديم که کپي کردم آوردم اينجا بنويسم و ترجمه ش هم مي کنم با اين سواد نصفه نيمه! و خب تقديمش مي کنم به يه دوست.


*An Interview With GOD

"GOD will see u now 4 ur interview." Said the very busy receptionist.
"Welcome home." GOD said. "What would u like to konw?"
"What surprise u most about mankind?" I asked and GOD replied:
"That u get bored of being children, are in such a rush to grow up and then long to be children again.

That u lose ur health to make money and then lose ur money to restore ur health.

That by thinking anxiously about the future or worrying about the past, u forget that u live in the present and
therefore u live neither 4 the present nor the future.

That u live as if you will never die and u die as if u had never lived."

Then GOD's loving hands took mine and we were silent 4 a while, then I asked...
"As a parent, what are some of life's lessnos u want ur children 2 learn?"

And GOD smiled and said:
"Learn that what is most valuable, is not what u have in ur life, but who u have in ur life.

Learn that it is not good 2 compare yourselves to others.Each and every of u is unique anad beautiful and has sth. to offer this planet.
cerish who u are!

U were meant 2 shine own light! Don't let others determine how bright u will be!

Learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in persons we love and that it takes many years to heal them.

Leran to forgive by practicing forgiveness.

Learn that there are persons that love u dearly but imply do not konw how to express or show their feelings.

Leran that money can buy everything but happiness and that a rich person is not the one who has the most but is one who needs the least.

Learn that 2 people can look at the same thing and see it totally different.

Learn that a true friend is someone who knows everything about u and loves u anyway."

And so I realized that GOD would always love me and that there wasn't really any need 4 goodbyes because GOD is everywhere.
All we need 2 do to find him, is open our hearts and listen.

With that I thanked GOd 4 blessing me with the opportunity 2 live, 2 love and the frredom 2 create my own life on such an abundant
planet."I'll be speaking with u again real soon." I said and GOD replied:
"Anytime, anywhere, 24 hours, I'm always here!"


*گفتگويي با خدا

مسئول پذيرش گفت: خدا شما رو براي مصاحبه تون ملاقات خواهد کرد.
خدا گفت:به خونه خوش اومدي.چي دوست داري بدوني؟
من پرسيدم:چي بيشتر درباره ي آدما شگفت زده ت مي کنه؟ و خدا جواب داد:
اينکه از بچه بودن خسته ميشين و عجله دارين بزرگ بشين و بعدش -که بزرگ شدين- دوست دارين بچه باشين.
اينکه سلامي تون رو از دست ميدين تا پول به دست بيارين و بعد پولتون رو خرج مي کنين تا دوباره سلامي تون رو بگردونين.
اينکه با فکر کردن و نگران بودن راجع به آينده و گذشته، زندگي کردن در حال رو فراموش مي کنين و به خاطر همين نه در حال مي تونين زندگي کنين نه در آينده.
اينکه طوري زندگي مي کنين انگار که هيچ وقت نمي ميريد و طوري مي ميريد انگار که هيچ وقت زنده نبوديد.

سپس دستان مهربان خدا منو بلند کرد و ما براي لحظاتي ساکت بوديم.بعد من پرسيدم:به عنوان يه سرپرست درس هايي از زندگي که ميخواي فرزندانت ياد بگيرن، چي هستن؟ و خدا لبخند زد و گفت:

ياد بگيريد که نمي تونيد کسي رو وادار کنيد که دوستتون داشته باشه ولي مي تونين خودتون رو دوست داشته باشيد.
ياد بگيريد چيزهايي که بيشترين ارزش رو دارن، اون چيزايي نيستن که توي زندگي تون دارين بلکه اون کساني هستن که توي زندگي داريد.
ياد بگيريد که خوب نيست خودتون رو با ديگران مقايسه کنيد.هر کدام از شما منحصر به فرد، يگانه و زيباست و چيزي براي عرضه کردن به اين سياره داره.ارزش خودتون رو بدونين! به خودتون عشق بورزيد!
شما در اينکه با نور خودتون بدرخشيد، بخيل بوديد.اجازه ندين ديگران تعيين کنين که شما چقدر مي تونين روشن و درخشان باشيد.
ياد بگيريد که يه لحظه ي کوتاه طول مي کشه تا زخم عميقي به کسي که دوستش دايرن وارد کنين ولي سالها طول مي کشه تا بتونين اون رو التيام ببخشين.
ياد بگيريد که ديگران رو ببخشيد با تمرين کردن بخشش.
ياد بگيريد که هستن کساني که عميقاً دوستتون دارن ولي خيلي ساده نمي دونن چطور احساسشون رو بيان کنن يا نشون بدن.
ياد بگيريد که با پول ميشه همه چيز رو خريد جز شادي..و کسي که ثروتمنده، کسي نيست که بيشتر داره بلکه کسيه که کمتر نياز داره.
ياد بگيريد که دو نفر مي تونن به يه چيز نگاه کنن و کاملاً متفاوت ببينندش.
ياد بگيريد که دوست واقعي کسيه که همه چيز رو درباره ي شما مي دونه و با اين حال دوستتون داره.

و بعد من فهميدم که خدا هميشه مرا دوست خواهد داشت و نيازي به خداحافظي هم نيست چون خدا همه جا هست.کاري که بايد انجام بديم تا پيداش کنيم، اينه که قلبهامون رو باز کنيم و اينکه گوش بديم.با همه ي اينا از خدا تشکر کرده به خاطر دعاي خيري که در حقم کرد به اين وسيله که شانس زندگي کردن رو بهم بخشيد، شانس دوست داشتن رو و شانس اينکه آزاد باشم تا زندگي خودم رو روي چنين سياره ي شلوغي خلق کنم.

من گفتم:به زودي دوباره باهات صحبت خواهم کرد و خدا جواب داد:
هر زمان و هر جا که بخواي، ۲۴ ساعته.من هميشه اينجام!

[Link] [0 comments]




Saturday, September 24, 2005
اطلاعات بفرماييد
*۱ مهر ۸۴

*يه داستان خيلي قشنگ پيدا کردم:

اطلاعات بفرماييد!

...صدا ازم پرسید: در جایخی رو می تونی باز کنی؟ جواب دادم که می تونم! گفت: پس یه تکه یخ بردار و اون رو روی انگشتت نگهدار.اینجوری دردش ساکت میشه.موقعی که یخ رو روی انگشتت میذاری مراقب باش و گریه هم نکن! حالت خوب میشه.

از اون روز به بعد من برای هر کاری به «اطلاعات بفرمایید!» زنگ می زدم.او در درس جغرافی کمکم می کرد و بهم می گفت فیلادلفیا کجاست یا رودخونه ی رویایی اورنیوکو که قرار بود وقتی بزرگ شم اون رو کشف کنم کجاست! او در درس حساب کمکم می کرد و بهم می گفت :سنجاب اهلی که اون رو روز قبل توی پارک پیدار کرده بودم میوه و گردو می خوره.

روزی که پتی -قناری مون - مرد من به «اطلاعات بفرمایید!» زنگ زدم و قصه ی اندوهبارم رو براش گفتم.اون گوش کرد و بعد هم برای تسلی من همون حرفهایی رو زد که معمولا ًبزرگترا می زنن ولی من آروم نشدم.چرا باید چنین جانورانی باشن که انقدر قشنگ آواز بخونن و برای خانواده ها شادی و نشاط بیارن و بعد هم مث یه توده ی پر کف قفس بیفتن؟

اون حتماً اندوه عمیق منو می فهمید چون با صدایی آروم گفت: پل! همیشه به خاطر داشته باش دنیاهای دیگه ای هم هست که بشه در اونجا آواز خوند.

حالم که کم و بیش خوب شد، روز بعد دوباره بهش تلفن زدم.حالا دیگه صداش کاملاً برام آشنا بود.ازش پرسیدم: لغت نصب رو برام می تونی هجی کنی؟ گفت منظورت نصب کردن چیزیه؟ ن - ص- ب .درست در همین موقع خواهرم که علاقه ی عجیبی به ترسوندن من داشت، با گفتن پ...خ از پشت پله ها بیرون پرید.من از ترس دستگاه تلفن روی زمین انداختم.گوشی از دستم افتاد و سیمش از بیخ در اومد.هردومون خیلی ترسیده بودم.من مطمئن نبودم که وقتی گوشی رو می کشیدم، بهش صدمه زدم ه یا نه!

چند دقیقه بعد سر و کله ی یه مرد در ایوان خونه مون پیدا شد.اون گفت:
من تعميرکار تلفن هستم.داشتم پايين خيابون کار مي کردم و اپراتور تلفن به من گفت که در اين شماره اشکالي پيش اومده.بعد دستش رو دراز کرد و گوشي رو از من گرفت و پرسيد:چه اتفاقي افتاده؟ موضوع رو براش تعريف کردم.اون در جعبه ي تلفن رو باز کرد.يه سيم و فنر رو از اون بيرون کشيد.بعد اونا رو مرتب و با يه پيچ گوشتي به ته گوشي وصل کرد.بعد چند بار روي جايي که گوشي رو ميذارن زد.بعد شروع کرد به صحبت کردن و گفت: سلام! پيپ هستم.تلفن شماره ي ۱۰۵ درست شد.خواهر اون بچه اون رو ترسونده؛ اونم گوشي رو از جعبه کنده!...گوشی رو سر جاش گذاشت.لبخند زد و دست نوازشی به سرم کشید و رفت.
این ماجراها در شهر کوچکی در شمال غربی اقیانوس آرام اتفاق افتادند.نه سالم بود که به آون سو یعنی بوستون رفتم و مشاورم رو از دست دادم.

«اطلاعات بفرمایید! » به اون جعبه تلفن چوبی قدیمی پشت در خونه ی پدری تعلق داشت و هرگز سعی نکردم از تلفن لاغر مردنی بلند و باریکی که می شد اون رو روی میز داخل هال گذاشت، «اطلاعات بفرمایید!» جدیدی بیرون بیارم.به سالهای نوجوونی می رسیدم و خاطره ی اون گفتگوهای معصومانه ی دوران کودکی هرگز از خاطرم نمی رفت و در اون لحظات..اوقاتی که دچار تردید یا سردرگمی می شدم از ته دل آرزو می کردم اون صدای صمیمی رو بشنوم و اون امنیتی رو که با تلفن زدن به «اطلاعات بفرمایید!» توی دلم ریشه می دواند تجربه کنم.حالا می فهمم که اون خانوم چقدر مهربون و فهمیده و صبور بود که وقتش رو صرف یه پسربچه می کرد.سالها بعد موقعی که می خواستم به دانشکده م در غرب کشور برم هواپیمام در سیاتل توقف کوتاهی کرد.بین دو پرواز نیم ساعت وقت داشتم که پانزده دقیقه ش رو صرف گفتگو با خواهرم کردم گه ازدواج کرده بود و حالا داشت مادر می شد.بعد بدون اونکه واقعا بدونم دارم چه کار می کنم شماره ی تلفن اطلاعات شهر قدیمی مون رو گرفتم و جواب شنیدم: «اطلاعات بفرمایید!» ...

معجزه بود! همون صدای روشن و صمیمی و لطیفی بود که در کودکی شنیده بودم.ابدا از قبل طرحی در ذهن نداشتم.بی اختیار گفتم: میشه لطفا لغت نصب رو برام هجی کنین؟

مدتی سکوت برقرار شد.بعد اون صدای لطیف گفت: فکر کنم تا حالا درد انگشتت خوب شده باشه..از ته دل خندیدم و گفتم هنوزم شمایید؟ دلم میخواد بدونید در تمام اون ایام چقدر برام عزیز بوده اید.جواب داد: من دلم میخواد تو هم بدونی که چقدر برام عزیز بوده ای.من هرگز فرزندی نداشتم و همیشه منتظر تالفن های تو بودم.احمقانه س.مگه نه؟

ابداً احمقانه نبود.اما من نمی تونستم حرفی بزنم.به جای اون گفتم چقدر در طول این سالها به یادش بوده م و اگه اجازه بده موقعی که امتحانات نیم سال تحصیلی رو تموم کردم و به دیدن خواهرم اومدم، سری هم به اون خواهم زد.اون گفت:حتماً این کار رو بکن.سراغ سالی رو بگیر.

درحالی که به نظرم عجیب میومد که «اطلاعات بفرمایید!» اسم هم داشته باشه!!! گفتم:خداحافظ سالی! اگه سر و کارم با سنجابی افتاد، حتماً بهش میگم که میوه و گردو بخوره.سالی گفت: حتماً این کار رو بکن و یه چیز دیگه! امیدوارم یکی از همین روزا سری به اونیوکو بزنی.خدا نگهدار.

3 ماه بعد دوباره با سیاتل برگشتم.این دفعه کس دیگه ای گفت «اطلاعات بفرمایید!».سراغ سالی رو گرفتم.اون صدا گفت: دوستش هستید؟ گفتم:بله! یه دوست قدیمی.گفت متاسفانه باید بهتون بگم سالی این سالهای آخر بیمار شده و به طور پاره وقت در اینجا کار می کرد.اون 5 هفته پیش فوت شد.
قبل از اونکه تلفن رو قطع کنم اون صدا پرسید: اسمتون ویلیارد ه؟ گفتم:بله! گفت: سالی یه پیغام براتون گذاشته.اون رو نوشته.

من که تقریبا پیشاپیش می دونستم که چی باید نوشته باشه پرسیدم: چی نوشته؟ گفت: اینجاست! الان برات می خونمش.نوشته: بهش بگین دنیاهای دیگری هم هست که بشه در اونجا آواز خوند.اون خودش معنی حرفم رو می فهمه.

از تلفنچی تشکر کردم و تلفن رو قطع کردم.در حالی که خیلی خوب معنی حرف سالی رو می فهمیدم.

پل ویلیارد
مترجم: سارا کیمیایی
تایپ:مریمی!
تقدیم به «اطلاعات بفرمایید» هفته ی آخر شهریور 84 که همیشه ی خدا داره ناهار می خوره! (:


*تو حداقل دو بار متولد ميشي:
يک بار با چشم هاي بسته، يک بار با چشم هاي باز.دفعه ي اول رو يادت نمياد ولي دفعه ي دوم رو هرگز فراموش نمي کني.من هم I owe u a life ...

*يه کم برام جالبه که مردم روي پيغامگير خونه شون چي ميگن.خب معمولاً ميگن «با سلام! لطفاً پس از شنيدن بوق پيغام بگذاريد» يا «ضمن پوزش از عدم حضور، از شنيدن نام و پيامتان خوشحال مي شويم» يا يه صداي بچه گونه ميگه «ببخشيد که خونه نيستيم.اسمتون رو بگين تا وقتي اومديم باهاتون تماس بگيريم» و هرچيزي شبيه همين.کلاً حرفايي رو که خيلي هم رسمي نباشن، بيشتر مي پسندم.بعضيا انگار با خودشون هم رودرواسي دارن.امروز در حين! دور ريختن يه سري مجله که ۱۰۰ سال ديگه هم اينجا مي بودن، نگاهشون نمي کردم، اينا رو پيدا کردم که خيلي هم بي مزه ن ولي به يه بار خوندن ميارزن!

.:: در منزل حافظ:
رفته ام بيرون من از کاشانه ي خود، غم مخور / تا مگر بينم رخ جانانه ي خود، غم مخور
بشنوي پاسخ ز حافظ گر که بگذاري پيام / آن زمان کو بازگردد خانه ي خود، غم مخور

.:: در منزل سعدي:
از آواي دل انگيز تو مستم / نباشم خانه و شرمنده استم
به پيغام تو خواهم گفت پاسخ / فلک گر فرصتي دادي به دستم

.:: در منزل خيام:
اين چرخ فلک، عمر مرا داد به باد / ممنون توام که کرده اي از ما ياد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش / آيم چو به خانه، پاسخت خواهم داد

پ.ن: اينو خوب اومد ((((((((:

.::در منزل فردوسي:
نمي باشم امروز اندر سراي / که رسم ادب را بيارم به جاي
به پيغامت اي دوست! گويم جواب / چو فردا برآيد بلند آفتاب

.::در منزل مولانا:
بهد سماع از خانه ام، رفتم برون رقصان شوم / شوري برانگيزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
برگو به پيغام خود، هم نمره و هم نام خود / فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم.
*۳۱ شهريور ۸۴

*امروز کلي اکتيو شدم.اول رفتم براي مامان خريد کردم. بعد يادم افتاد کلاس زبان ثبت نام نکرديم هنوز.اومدم خونه، پول برداشتم رفتم بانک.توي صف که منتظر بودم، يه خانوم پيري رو ديدم که ظاهراً مستخدم مدرسه بود و اومده بود يه کم پول از حسابش برداره تا وقتي که حقوقش رو بگيره.کارمنداي بانک هم مي شناختنش.يکي شون گفت بگو چقدر مي خواي من بهت ميدم.خانومه گفت نه و اينا.آقاهه هم اصرار مي کرد.خانومه گفت ۱۰ تومن.آقاهه ۱۵ تومن بهش داد.خانومه رفت.همه مشغول کار خودشون شدن.کارش خوب بود... (: صحنه ي قشنگي بود...

بعد رفتم آموزشگاه.گفتم اين برنامه اي که تلفني بهم گفتين يه روزش با برنامه ي دانشگاه من جور درنمياد.بعد فهميدم اون برنامه در واقع يکي از دو برنامه ي انتخابي برادرمه! کلاس ما ميشه شنبه و چهارشنبه ۸-۶ يعني بايد ۹-۷ مي بود ولي چون راه نغمه يه کم دوره و اينا شده ۸-۶.منم که همه ش کلاسام بعد از ظهره و تا برسم ميشه ۵/۶ يا يه ربع به ۷ (۷ ربع کم به قول شيرازي ها) حالا منم هنوز برنامه م فيکس نيست که بتونم برنامه کلاس زبان رو عوض کنم.اصولاً پگاه باهامون خيلي راه مياد.نميگه برنامه فيکسه و فلان! حالا قرار شد اگه ديدم نمي رسم بشه ۵/۶-۵/۸ ! اگه من نخوام هم ۹-۷ حتي!

خونه که اومدم، تلفن زنگ زد.دوست خواهرم بود.گفت يکي از اساتيد دانشکده فوت کردن.خواهرم هم اصولاً مث من احساساتي و اينا نيست.خيلي ساده گفت دکتر فلاني فوت شد...من انقدر شوکه شده بودم که اصلاً تا چند ثانيه هيچ کاري نمي تونستم بکنم.البته من هيچ درسي رو با ايشون نداشتم ولي چون استاد گروهمون بودن، خب مي شناختمشون.ترم آخر هم يه درس رو بايد با اين استاد مي گرفتيم.چيزي که الان يادم مياد اتاق ايشون توي گروهه که من نديدم ولي همه بچه ها ميگن فوق العاده قشنگه.با برگ تزئين شده کل اتاق...چند بار به سرم زد برم بهش بگم اگه تعريف اتاقش رو زياد شنيدم و اگه وقت داره بياد در اتاقش رو باز کنه و بهم اونجا رو نشون بده.دوست داشتم اون برگها رو ببينم..ولي هيچ وقت نرفتم بهش بگم.نمي دونم چرا.شايد فکر مي کردم مثلاً اون مث من بيکار نيست و وقت نداره.امروز داشتم پيش دوستم گريه مي کردم و اينا رو براش تعريف مي کردم.گفتم کاش يه بار بهش گفته بودم همه ي بچه ها تعريف اتاقش رو مي کنن.کاش مي گفتم دوست دارم يه روز اونجا رو بهم نشون بده...ولي من بهش نگفتم...کاش مي گفتم...

*تنها دلجویی تو را می خواستم.
صدایی از آن سوی سیم که می پرسد:
- خوبی؟
- خوبم...

پ.ن:دختر لوس!!!

*بالاخره پس از کلي مشکلات فيل ترينگ!!!! پيداش کردم!

*ايميل فورواردي و البته سرقتي!

يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياک ش می کوبيد که بره خونه، زن مسنی رو ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدس زن پنچر بود. می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده.

بهش گفت: من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می ‌شدم. بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعاً لطف شما بود.

وقتی که جو لاستيک رو عوض کرد و در صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟ و او به زن چنين گفت:«شما هيچ بدهی اي به من نداريد. من هم در يک چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من امروز به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می‌خواهی که بدهيت رو به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!

چند مايل جلوتر، زن کافه ي کوچکی ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخندِ شيرينِ زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه حامله باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلارشو بياره، زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رُ باقی گذاشت؛ اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو می‌خوند:

«شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهي ت رُ به من بپردازی، بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سر کار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:«همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو

پ.ن: تا وقتي به خط آخر نرسيده بودم، فکر مي کردم يه کم تکراريه.مث «خوبي دست به دست ميشه»...اما آخر آخرش...مممممم خيلي جالب بود :دي خوشم اومد!

*روشنايي همه جا پشت در است؛ در گشودن هنر است...

*توي خيابونمون! -خيابون مال منه!- يه کتابفروشي هست که با اينکه يه کم خيلي لوازم تحريرش رو گرون ميده بعضي وقتا ولي چون نزديکه، تازگيا زياد ميرم اونجا.بهتر از اون يکي کتابفروشه س که همه ش گير ميده که تو کي هستي؟ چند سالته؟ چه کاره اي؟ چقدر آدم جالبي هستي! به هرحال اون روز بعد از امتحان فاينال زبان با مريم رفتيم اونجا و من دو تا دفترچه خريدم.دفترچه يادداشت...يکي براي حدسياتم و تمرين هاي کتاب «تقويت نيروهاي روحي و رواني»؛ يکي هم همينطوري..چون خيلي خوشگل و ناز بود.شکل کلي ش مث رد پاي گربه س -هرچند من شديداً از گربه ها مي ترسم- و روش هم چند تا عکس کارتوني داره.همون عکس، يه ذره کمرنگ تر روي همه ي صحه هاش هست.بدي ش اينه که آقاهه خيلي کم حوصله س و تا ميگم اينو ببنيم، اون رو نشونم بده ميگه اذيت نکن.همه ش مث همه!!! منم کم نميارم.اصرار مي کنم که فلان چيز رو هم ميخوام ببينم.تا نبينم که نمي تونم خريد کنم! خلاصه مريم گفت اين دوميه خوشگله.يکي هم براي اون گرفتم.گفتم اين مال توئه! جالبه که وقتي ميخوام يه هديه کوچيک هم به کسي بدم يه کم روم نميشه! اونم جا خورد انگار.نمي دونم چرا؛ شايد چون تا حالا چيزي براش نگرفته بودم -حالا جز شيريني- و خب شب خوشگلي شد؛ با همون دو تا دفترچه يادداشت کوچولو.گذشت...ولي اصلاً نمي تونستم تو اين دوميه چيزي بنويسم.درسته پيش من بود اما انگار مال من نبود...امروز که رفتم قبض هاي بانک رو بدم به آموزشگاه، وقتي خواستم کتاب جيبي پگاه رو بهش پس بدم، جامدادي م رو ديدم و همون دو تا دفترچه يادداشت رو.گفتم يه چيزايي براي خودم خريدم.حيف که آقاهه اره نداشت! :دي بعد همه رو گذاشتم روي ميز.پگاه برشون داشت و نگاه کرد و اينا.بعد گفت واي چقدر نازن.مريم ميخواد با اينا بره دانشگاه.امروز هم انقدر دلم مي خواست برم جشن شکوفه ها -اولين روز مدرسه رفتن کلاس اولي ها- براي ما که جشن نگرفتن.گفتم ناراحت نکن خودت رو.ما رو هم زياد تحويل نگرفتن.خدا رو شکر که از شر دبستان راحت شدم!! وقتي گفتم «اره» از نگاهش فهميدم نمي دونه جريان اره چيه و خب چيزي هم نپرسيد.مث من نيست که هي در حال پرسيدن باشه.عوضش من ازش پرسيدم: مي دوني جريان اره چيه؟ گفت نه! ...امروز وقتي داشتم با دوستم تلفني حرف مي زدم، اونم نمي دونست جريان اره رو و خب اين مطلب آموزنده!!! رو من امروز به دو نفر ياد دادم.وقتي کسي چيزي مي خره که يه کم مناسب سنش نيست -مث دفترچه ها و جامدادي من که شباهتي به وسايل يه دانشجوي سال آخر نداره- مي توني بهش بگي اره نداشت اونجا که اينا رو مي فروخت؟ يا اره ميخواي؟ :دي اين يعني دست و پات رو اره کن تا بشي اندازه ي يه بچه اي که اينا مناسب سنش ه! (((: حالا منم اره ميخوام.

پگاه گفت صبر کن! بعد چند تا شکوفه ي ريز از اينا که به مو مي زنن، نشونم داد گفت ببين! گفتم آخي! چه نازن! ..مي دونستم مال خودشه.ديده بودم روي موهاش.گفت پس هروقت براي خودت اره خريدي، براي منم يکي بگير.هردومون خنديديم.جالب بود! حالا شديداً دنبال اره اي مي گرديم ظريف! که توي کيفامون جا بشه.

*من اصولاً يه کم خيلي دوزاريم کجه و گاهي اصلاً منظورهاي غير مستقيم رو نمي گيرم! دو روز پيش -سه شنبه ظهر- يکي از دوستام يه چيزي ازم پرسيد و خب مي خواست من بفهمم که يه کار کوچيک رو ميخواد براش انجام بدم.من خنگ ولي نفهميدم.بحث کشيده شد به جاهاي ديگه و يادم رفت..امروز نوشته بود چه جواب جالبي بهم دادي؟! مطمئنم ميگي از حرفام سردرنمياري!..ديگه فکر کن من چقدر فسفر سوزوندم تا فهميدم منظوري چيه.حالا اگه نمي فهميدم کلي دلم مي سوخت که چرا گيجم.آخي! الهي! مطه تو هميشه نميطي اصلاٌ تعارف بلى نيستي؟ خب مي گفتي بهم! :x چشم! روی چشمام! (:

*۳۰ شهريور ۸۴

*يکي از مسائلي که باعث ميشه از مهموني خوشم نياد اينه که حس مي کنم از کار و زندگي مي افتم..مث امروز...خيلي همه چيز بي مزه بود جز چيزايي که بايد مي دونستي و من داشتم مي نوشتم.«قصر قورباغه ها» هم تموم شد.نوشتم برات..مي بيني خودت...

*يک پوند کره

*کشاورز به نانوا يک پوند روغن فروخت.يه روز نانوا تصميم گرفت روغن رو وزن کنه تا ببينه واقعاً کشاورز يه پوند روغن بهش داده؛ و ديد که نه! اين عصباني ش کرد و کشاورز رو به دادگاه کشوند.
قاضي از کشاورز پرسيد که آيا از پيمانه استفاده کرده يا نه.کشاورز جواب داد عاليجناب! من پيمانه درست و حسابي ندارم اما يه ترازو دارم.قاضي پرسيد چطور روغن رو وزن مي کني؟کشاورز گفت خيلي قبل از اونکه نانوا از من روغن بخره، من مدتها يه پوند قرص نان ازش مي خريدم.هر روز که نانوا نان رو مياورد، ميذاشتمش توي ترازو و به همون اندازه بهش روغن مي دادم.اگه کسي سزاوار سرزنشه، نانواست!

پند اين داستان چيه؟توي زندگي همون چيزي بهمون برمي گرده که به ديگران ميديم.هر وقت کاري رو انجام دادي از خودت اين سوال رو بپرس:
آيا به اندازه ي همون دست دستمزدي که توقعش رو دارم، براي کارم ارزش قائل ميشم يا نه؟

درستکاري و خيانت عادت ميشن.بعضي از مردم نادرستي رو تمرين مي کنن و مي تونن خيلي راحت دروغ بگن.بعضيا انقدر دروغ ميگن که ديگه حتي خودشون هم نمي دونن حقيقت چيه؛ اما چي کسي رو دارن فريب ميدن؟ خودشون رو؛ بيشتر از هر کس ديگه اي! درستکاري رو ميشه کم کم تمرين کرد.بعضي از مردم به بي رحمي و جانورخوي بودن خودشون افتخار مي کنن. به نظر مي رسه اونا از اين کارشون بيشتر ضربه مي خورن تا از درستکار بودن.انتخابها مهم هستن.

پ.ن:اعتراف مي کنم که جمله آخر رو خودم هم نفهميدم!


*A Pound of Butter . .

There was a farmer who sold a pound of butter to the baker. One day the baker decided to weigh the butter to see if he was getting a
pound and he found that he was not. This angered him and he took the farmer to court.

The judge asked the farmer if he was using any measure. The farmer replied, amour Honor, I am primitive. I don't have a proper
measure, but I do have a scale." The judge asked, "Then how do you weigh the butter?" The farmer replied "Your Honor, long before
the baker started buying butter from me, I have been buying a pound loaf of bread from him. Every day when the baker brings the
bread, I put it on the scale and give him the same weight in butter. If anyone is to be blamed, it is the baker."

What is the moral of the story? We get back in life what we give to others.
Whenever you take an action, ask yourself this question: Am I giving fair value for the wages or money I hope to make?

Honesty and dishonesty become a habit. Some people practice dishonesty and can lie with a straight face. Others lie so much that they
don't even know what the truth is anymore. But who are they deceiving? Themselves--- more than anyone else.

Honesty can be put across gently. Some people take pride in being brutally honest. It seems they are getting a bigger kick out of the
brutality than the honesty. Choice of words and tact are important . . .


[Link] [0 comments]




Thursday, September 22, 2005
قصر قورباغه ها
*۳۱ شهريور ۸۴

*امروز کلي اکتيو شدم.اول رفتم براي مامان خريد کردم. بعد يادم افتاد کلاس زبان ثبت نام نکرديم هنوز.اومدم خونه، پول برداشتم رفتم بانک.توي صف که منتظر بودم، يه خانوم پيري رو ديدم که ظاهراً مستخدم مدرسه بود و اومده بود يه کم پول از حسابش برداره تا وقتي که حقوقش رو بگيره.کارمنداي بانک هم مي شناختنش.يکي شون گفت بگو چقدر مي خواي من بهت ميدم.خانومه گفت نه و اينا.آقاهه هم اصرار مي کرد.خانومه گفت ۱۰ تومن.آقاهه ۱۵ تومن بهش داد.خانومه رفت.همه مشغول کار خودشون شدن.کارش خوب بود... (: صحنه ي قشنگي بود...

بعد رفتم آموزشگاه.گفتم اين برنامه اي که تلفني بهم گفتين يه روزش با برنامه ي دانشگاه من جور درنمياد.بعد فهميدم اون برنامه در واقع يکي از دو برنامه ي انتخابي برادرمه! کلاس ما ميشه شنبه و چهارشنبه ۸-۶ يعني بايد ۹-۷ مي بود ولي چون راه نغمه يه کم دوره و اينا شده ۸-۶.منم که همه ش کلاسام بعد از ظهره و تا برسم ميشه ۵/۶ يا يه ربع به ۷ (۷ ربع کم به قول شيرازي ها) حالا منم هنوز برنامه م فيکس نيست که بتونم برنامه کلاس زبان رو عوض کنم.اصولاً پگاه باهامون خيلي راه مياد.نميگه برنامه فيکسه و فلان! حالا قرار شد اگه ديدم نمي رسم بشه ۵/۶-۵/۸ ! اگه من نخوام هم ۹-۷ حتي!

خونه که اومدم، تلفن زنگ زد.دوست خواهرم بود.گفت يکي از اساتيد دانشکده فوت کردن.خواهرم هم اصولاً مث من احساساتي و اينا نيست.خيلي ساده گفت دکتر فلاني فوت شد...من انقدر شوکه شده بودم که اصلاً تا چند ثانيه هيچ کاري نمي تونستم بکنم.البته من هيچ درسي رو با ايشون نداشتم ولي چون استاد گروهمون بودن، خب مي شناختمشون.ترم آخر هم يه درس رو بايد با اين استاد مي گرفتيم.چيزي که الان يادم مياد اتاق ايشون توي گروهه که من نديدم ولي همه بچه ها ميگن فوق العاده قشنگه.با برگ تزئين شده کل اتاق...چند بار به سرم زد برم بهش بگم اگه تعريف اتاقش رو زياد شنيدم و اگه وقت داره بياد در اتاقش رو باز کنه و بهم اونجا رو نشون بده.دوست داشتم اون برگها رو ببينم..ولي هيچ وقت نرفتم بهش بگم.نمي دونم چرا.شايد فکر مي کردم مثلاً اون مث من بيکار نيست و وقت نداره.امروز داشتم پيش دوستم گريه مي کردم و اينا رو براش تعريف مي کردم.گفتم کاش يه بار بهش گفته بودم همه ي بچه ها تعريف اتاقش رو مي کنن.کاش مي گفتم دوست دارم يه روز اونجا رو بهم نشون بده...ولي من بهش نگفتم...کاش مي گفتم...

*تنها دلجویی تو را می خواستم.
صدایی از آن سوی سیم که می پرسد:
- خوبی؟
- خوبم...

پ.ن:دختر لوس!!!

*بالاخره پس از کلي مشکلات فيل ترينگ!!!! پيداش کردم!

*ايميل فورواردي و البته سرقتي!

يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياک ش می کوبيد که بره خونه، زن مسنی رو ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدس زن پنچر بود. می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده.

بهش گفت: من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می ‌شدم. بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعاً لطف شما بود.

وقتی که جو لاستيک رو عوض کرد و در صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟ و او به زن چنين گفت:«شما هيچ بدهی اي به من نداريد. من هم در يک چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من امروز به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می‌خواهی که بدهيت رو به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!

چند مايل جلوتر، زن کافه ي کوچکی ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخندِ شيرينِ زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه حامله باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلارشو بياره، زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رُ باقی گذاشت؛ اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو می‌خوند:

«شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهي ت رُ به من بپردازی، بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سر کار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:«همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو

پ.ن: تا وقتي به خط آخر نرسيده بودم، فکر مي کردم يه کم تکراريه.مث «خوبي دست به دست ميشه»...اما آخر آخرش...مممممم خيلي جالب بود :دي خوشم اومد!

*روشنايي همه جا پشت در است؛ در گشودن هنر است...

*توي خيابونمون! -خيابون مال منه!- يه کتابفروشي هست که با اينکه يه کم خيلي لوازم تحريرش رو گرون ميده بعضي وقتا ولي چون نزديکه، تازگيا زياد ميرم اونجا.بهتر از اون يکي کتابفروشه س که همه ش گير ميده که تو کي هستي؟ چند سالته؟ چه کاره اي؟ چقدر آدم جالبي هستي! به هرحال اون روز بعد از امتحان فاينال زبان با مريم رفتيم اونجا و من دو تا دفترچه خريدم.دفترچه يادداشت...يکي براي حدسياتم و تمرين هاي کتاب «تقويت نيروهاي روحي و رواني»؛ يکي هم همينطوري..چون خيلي خوشگل و ناز بود.شکل کلي ش مث رد پاي گربه س -هرچند من شديداً از گربه ها مي ترسم- و روش هم چند تا عکس کارتوني داره.همون عکس، يه ذره کمرنگ تر روي همه ي صحه هاش هست.بدي ش اينه که آقاهه خيلي کم حوصله س و تا ميگم اينو ببنيم، اون رو نشونم بده ميگه اذيت نکن.همه ش مث همه!!! منم کم نميارم.اصرار مي کنم که فلان چيز رو هم ميخوام ببينم.تا نبينم که نمي تونم خريد کنم! خلاصه مريم گفت اين دوميه خوشگله.يکي هم براي اون گرفتم.گفتم اين مال توئه! جالبه که وقتي ميخوام يه هديه کوچيک هم به کسي بدم يه کم روم نميشه! اونم جا خورد انگار.نمي دونم چرا؛ شايد چون تا حالا چيزي براش نگرفته بودم -حالا جز شيريني- و خب شب خوشگلي شد؛ با همون دو تا دفترچه يادداشت کوچولو.گذشت...ولي اصلاً نمي تونستم تو اين دوميه چيزي بنويسم.درسته پيش من بود اما انگار مال من نبود...امروز که رفتم قبض هاي بانک رو بدم به آموزشگاه، وقتي خواستم کتاب جيبي پگاه رو بهش پس بدم، جامدادي م رو ديدم و همون دو تا دفترچه يادداشت رو.گفتم يه چيزايي براي خودم خريدم.حيف که آقاهه اره نداشت! :دي بعد همه رو گذاشتم روي ميز.پگاه برشون داشت و نگاه کرد و اينا.بعد گفت واي چقدر نازن.مريم ميخواد با اينا بره دانشگاه.امروز هم انقدر دلم مي خواست برم جشن شکوفه ها -اولين روز مدرسه رفتن کلاس اولي ها- براي ما که جشن نگرفتن.گفتم ناراحت نکن خودت رو.ما رو هم زياد تحويل نگرفتن.خدا رو شکر که از شر دبستان راحت شدم!! وقتي گفتم «اره» از نگاهش فهميدم نمي دونه جريان اره چيه و خب چيزي هم نپرسيد.مث من نيست که هي در حال پرسيدن باشه.عوضش من ازش پرسيدم: مي دوني جريان اره چيه؟ گفت نه! ...امروز وقتي داشتم با دوستم تلفني حرف مي زدم، اونم نمي دونست جريان اره رو و خب اين مطلب آموزنده!!! رو من امروز به دو نفر ياد دادم.وقتي کسي چيزي مي خره که يه کم مناسب سنش نيست -مث دفترچه ها و جامدادي من که شباهتي به وسايل يه دانشجوي سال آخر نداره- مي توني بهش بگي اره نداشت اونجا که اينا رو مي فروخت؟ يا اره ميخواي؟ :دي اين يعني دست و پات رو اره کن تا بشي اندازه ي يه بچه اي که اينا مناسب سنش ه! (((: حالا منم اره ميخوام.

پگاه گفت صبر کن! بعد چند تا شکوفه ي ريز از اينا که به مو مي زنن، نشونم داد گفت ببين! گفتم آخي! چه نازن! ..مي دونستم مال خودشه.ديده بودم روي موهاش.گفت پس هروقت براي خودت اره خريدي، براي منم يکي بگير.هردومون خنديديم.جالب بود! حالا شديداً دنبال اره اي مي گرديم ظريف! که توي کيفامون جا بشه.

*من اصولاً يه کم خيلي دوزاريم کجه و گاهي اصلاً منظورهاي غير مستقيم رو نمي گيرم! دو روز پيش -سه شنبه ظهر- يکي از دوستام يه چيزي ازم پرسيد و خب مي خواست من بفهمم که يه کار کوچيک رو ميخواد براش انجام بدم.من خنگ ولي نفهميدم.بحث کشيده شد به جاهاي ديگه و يادم رفت..امروز نوشته بود چه جواب جالبي بهم دادي؟! مطمئنم ميگي از حرفام سردرنمياري!..ديگه فکر کن من چقدر فسفر سوزوندم تا فهميدم منظوري چيه.حالا اگه نمي فهميدم کلي دلم مي سوخت که چرا گيجم.آخي! الهي! مطه تو هميشه نميطي اصلاٌ تعارف بلى نيستي؟ خب مي گفتي بهم! :x چشم! روی چشمام! (:

*۳۰ شهريور ۸۴

*يکي از مسائلي که باعث ميشه از مهموني خوشم نياد اينه که حس مي کنم از کار و زندگي مي افتم..مث امروز...خيلي همه چيز بي مزه بود جز چيزايي که بايد مي دونستي و من داشتم مي نوشتم.«قصر قورباغه ها» هم تموم شد.نوشتم برات..مي بيني خودت...

*يک پوند کره

*کشاورز به نانوا يک پوند روغن فروخت.يه روز نانوا تصميم گرفت روغن رو وزن کنه تا ببينه واقعاً کشاورز يه پوند روغن بهش داده؛ و ديد که نه! اين عصباني ش کرد و کشاورز رو به دادگاه کشوند.
قاضي از کشاورز پرسيد که آيا از پيمانه استفاده کرده يا نه.کشاورز جواب داد عاليجناب! من پيمانه درست و حسابي ندارم اما يه ترازو دارم.قاضي پرسيد چطور روغن رو وزن مي کني؟کشاورز گفت خيلي قبل از اونکه نانوا از من روغن بخره، من مدتها يه پوند قرص نان ازش مي خريدم.هر روز که نانوا نان رو مياورد، ميذاشتمش توي ترازو و به همون اندازه بهش روغن مي دادم.اگه کسي سزاوار سرزنشه، نانواست!

پند اين داستان چيه؟توي زندگي همون چيزي بهمون برمي گرده که به ديگران ميديم.هر وقت کاري رو انجام دادي از خودت اين سوال رو بپرس:
آيا به اندازه ي همون دست دستمزدي که توقعش رو دارم، براي کارم ارزش قائل ميشم يا نه؟

درستکاري و خيانت عادت ميشن.بعضي از مردم نادرستي رو تمرين مي کنن و مي تونن خيلي راحت دروغ بگن.بعضيا انقدر دروغ ميگن که ديگه حتي خودشون هم نمي دونن حقيقت چيه؛ اما چي کسي رو دارن فريب ميدن؟ خودشون رو؛ بيشتر از هر کس ديگه اي! درستکاري رو ميشه کم کم تمرين کرد.بعضي از مردم به بي رحمي و جانورخوي بودن خودشون افتخار مي کنن. به نظر مي رسه اونا از اين کارشون بيشتر ضربه مي خورن تا از درستکار بودن.انتخابها مهم هستن.

پ.ن:اعتراف مي کنم که جمله آخر رو خودم هم نفهميدم!


*A Pound of Butter . .

There was a farmer who sold a pound of butter to the baker. One day the baker decided to weigh the butter to see if he was getting a
pound and he found that he was not. This angered him and he took the farmer to court.

The judge asked the farmer if he was using any measure. The farmer replied, amour Honor, I am primitive. I don't have a proper
measure, but I do have a scale." The judge asked, "Then how do you weigh the butter?" The farmer replied "Your Honor, long before
the baker started buying butter from me, I have been buying a pound loaf of bread from him. Every day when the baker brings the
bread, I put it on the scale and give him the same weight in butter. If anyone is to be blamed, it is the baker."

What is the moral of the story? We get back in life what we give to others.
Whenever you take an action, ask yourself this question: Am I giving fair value for the wages or money I hope to make?

Honesty and dishonesty become a habit. Some people practice dishonesty and can lie with a straight face. Others lie so much that they
don't even know what the truth is anymore. But who are they deceiving? Themselves--- more than anyone else.

Honesty can be put across gently. Some people take pride in being brutally honest. It seems they are getting a bigger kick out of the
brutality than the honesty. Choice of words and tact are important . . .


[Link] [2 comments]




Tuesday, September 20, 2005
نامه های بچه ها به خدا
*۲۹ شهريور ۸۴

*اگه من تنها زندگي مي کردم، نه تنها دانشگاه قبول نمي شدم حتي ديپلم هم فکر کنم نمي تونستم بگيرم.احتمالاً راه رفتن هم يادم مي رفت و خيلي چيزاي ديگه مث تحمل کردن آدما.نتيجه ي اخلاقي: خدا رو شکر که تنها زندگي نمي کنم :دي

*عشق از زبان بچه های 4 تا 8 ساله با تشکر

گروه متخصص و محققین در یک تحقیق سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچه ها دادند، عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود.
سوال این بود: معنی عشق چیست؟

نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟

۱.وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسمت رو متفاوت از بقیه میگه . وقتی صدات می کنه، احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله

۲.مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه. پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش آرتروز گرفتن ، این عشقه. زبکا - 8 ساله

۳.عشق موقعیه که دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون، و دو تایی میرن بیرون تا همدیگه رو بو کنن. کارل -5 ساله

۴.عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن میرین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودش رو بده به شما. کریستی - 6 ساله

۵.عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله

۶.عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای، به لبت میاره . تری - 4 ساله

۷.عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید. بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید. پس بیشتر با هم حرف می زنید. مامان و بابای من دقیقا اینجورین. امیلی - 8 ساله

۸.عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی. بابی - 7 ساله

۹.اگه میخوای دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی. نیکا 7 - ساله

۱۰.عشق اون موقع س که تو به پسره میگی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش. نوئل - 7 ساله

۱۱.عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگه رو خیلی خوب می شناسن. تامی - 6 ساله

۱۲.موقع تکنوازی پیانو ، من تنهایی روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن، نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول می خوره و لبخند می زنه. اون تنها کسی بود که این کار رو می کرد. من دیگه نترسیدم. کیندی 8 - ساله

۱۳.مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم ببره. کلر - 6 ساله

۱۴.عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله

۱۵.عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندون می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره. کریس - 7 ساله

۱۶.عشق وقتیه که سگت می پره بغلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشی. مری آن- 4 ساله

۱۷.می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره به خاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره. لورن - 4 ساله

۱۸.وقتی شما کسی رو دوست دارید، موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج میشن. کارل - 7 ساله

۱۹.دوست داشتن اون وقتی هست که مامان صدای بابا رو موقع دستشویی می شنود ولی به نظرش چندش آور نمیاد. مارک - 6 ساله

و بالاخره آخریش ؛
تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه. همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر، یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده، به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بغلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی! من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه...


*۲۸ شهريور ۸۴

*خيلي تنبلم براي بيرون رفتن؛ مخصوصاً تابستون ها که ديگه واويلا! امشب ولي با خواهرم رفتيم بيرون و بالاخره خريدهام رو انجام دادم.کلي خرده ريز بود که مي خواستم.يادمه سال اول دانشگاه که بودم انگار برام افت داشت جامدادي داشته باشم.خب شايد هم علتش اين بود که کيفهام هميشه يه زيپ کوچيک داشتن که بشه جامداديش کرد.به هرحال من جامدادي دوست نداشتم ولي امشب يه دونه خريدم.کاملاً بچه گونه! يه مستطيل سفيد با زيپ سورمه اي.روش عکس موش هاي کوچولوي گرد خوشگل داره با رد پاهاشون...همه ش آبيه.رد پاها يه دايره س با ۴ تا دايره ي کوچيکتر دورش تقريباً.يه دونه مستطيل ديگه مث همين، هم هست که فقط کوچيکتره و با يه زنجير کوچيک به مستطيل بزرگه وصله و جاي تراش و پاک کن هست.من هيچ وقت اتد نداشتم.دوست ندارم.شديداً به مداد عادت دارم و خب به همين دليل، تراش هم دارم هميشه! ديگه؟ جاي CD...همیشه فکر می کردم این ساده استوانه ای ها پسرونه هستن.فکر می کردم یه مدل کیفی ش رو میگیرم ولی همون استوانه ای ها رو گرفتم! با stick paper و چیزای دیگه.شدیداً حال مدرسه رفتن -حالا دانشگاه! چه فرقي داره؟!- رو ندارم.همه چيز داره آماده ميشه.داره شروع ميشه ولي من نميخوام.مث اينه که بين يه جمعيتي گير کني و با حرکت اونا تو هم مجبور بشي از جات تکون بخوري...نمي دونم...گيجم...امشب به يه دوست قديمي تلفن زدم.يه کم حرف زديم، خنديديم.خوشحال شدم از شنيدن صداش.يه حس خيلي خوب بود.يه چيز خيلي جالب اين بود که مي گفت اين سرو صداهاي توي خيابون که مي شنوم، براي چيه؟ گفتم مردم خوراکياشون رو آوردن توي خيابون با هم بخورن! :دي گفت چي؟ بچه ها يعني؟ ديدم نه! انگار کاملاً توي باغ نيست! گفتم نه! يعني شيريني ميدن.گفت براي چي؟ نمي دونست واقعاً!!! گفتم خب آخه نيمه ي شعبانه! گفت آهان! ... داشتم فکر مي کردم حالا مي دونه نيمه ي شعبان چه خبره يا اونم نمي دونه.کاش مي گفتم بهش.گاهي خيلي شديد توي حال خودشه.حسوديم ميشه بهش انگار! اميدوارم زودتر سو تفاهم ها حل بشه.ميخوام بدوني منظورم چي بود از اون حرف.نمي فهمم چرا ناراحتش شدي؟ بايد صحبت کنيم...

[Link] [0 comments]




Monday, September 19, 2005
سفر روح
*۲۷ شهريور ۸۴

*سفر روح يکي از بهترين کتابايي هست که خوندم؛ يه حس خيلي خوب بهم ميده.امروز خوندنش تموم شد.لااقل مطمئن شدم يا ديوونه نيستم که به خيلي چيزا فکر مي کنم يا اگه هستم، تنها نيستم.مثل من زياده تقريباً.شده منم برم جلوي آينه و از خودم بپرسم تو کي هستي؟ چرا اين شکلي هستي؟ وقتي نبودي کجا بودي؟ چرا من خيلي چيزا رو يادم نمياد؟ چرا خيلي صحنه ها برام آشناست؟ چرا خيلي چيزا رو مي دونم اما نمي دونم از کجا؟! الان مي فهمم چيرا بعضيا رو انگار بيشتر دوست دارم؛ چه چيزايي هست که نمي تونم توضيحشون بدم اما خوبن انگار.مث کسي که هميشه باهات هست و فکر مي کني خودتي! مث خيلي چيزا...

*ضمن تشکر، جملات زير از ايميل هاي چند روز اخير سايت My Daily Insights گرفته شده:

«مقدار موفقيت شما با ميزانِ باورهاتون معين ميشه»

اين هشت کلمه مسير زندگي من رو در اکتبر 1997 عوض کرد. از زماني که ماشينم رو از دست داده بودم و از خونه بيرونم انداخته بودن، تا وقتي که بخوام زندگي اي رو بگذرونم که تو روياهام مي ديدم، راهِ طولاني رو طي کردم از وقتي که ياد گرفتم چه جوري از قدرتِ باورم استفاده کنم.

اين کار سه دقيقه و پنجاه و دو ثانيه (3:52) از وقت شما رو مي گيره براي اين که بفهمين قدرتِ باورهاتون مي تونه زندگي تون رو عوض کنه.

کسي که بالاي تپه با دهان باز مي‌ايسته، بايد زمان خيلي طولاني منتظر بمونه تا يه اردک بريون بيوفته پايين.
کانفيوشِس (کنفوسيوس؛ فيلسوف چيني 551 سال قبل از ميلاد)

آدم موفق کسيه که بتونه شالوده ي شرکتش رو با آجرهايي که ديگرون بهش پرت مي کنن، بسازه.
ديويد برينکلِي

هر چيزي که تو توي زندگيت بخواي، آدم هاي ديگه هم همون رو خواهند خواست. به اندازه ي کافي به خودت ايمان داشته باش تا بپذيري انديشه اي رو که تو هم همون قدر درباره ش حق داري.
ديان ساير


"The size of your success is determined by the size of your belief."

Those 13 words changed my life in October 1997. From being evicted from my home and losing my automobile, to living the life
of my dreams, I've come a long way since I learned how to use the power of belief.It will take you three minutes and
fifty-two seconds (3:52) to find out if the power of belief can change your life.

"Man who stand on hill with mouth open will wait long time for roast duck to drop in."
Confucious

A successful man is one who can build a firm foundation with the bricks that others throw at him.
David Brinkley

Whatever you want in life, other people are going to want it too.Believe in yourself enough to accept the idea that you have an
equal right to it.

Diane Sawyer


-------------------------


1.As he boxed up his belongings for the move to Florida, Michael came across a picture of himself as a boy in his father's lap, and
suppressed the urge to cry.


وقتي وسايلش رو بسته بندي کرد تا به فلوريدا اسباب کشي کنه، مايکل از عکسش، زماني که بچه اي بود در آغوش پدرش، بيرون اومد و نياز به گريه کردن رو فرونشاند.


2.Juan woke at first light, and thought of the long day in the asparagus field that lay ahead of him.


وان با اولين اشاره نور بيدار شد و به روز طولاني اي که در کشتزارهاي مارچوبه در مقابلش قرار داشت، فکر کرد.


3.While filling up her car at the gas station, Emma wondered if the man in the green SUV was single, and worried that she would
always be alone.


وقتي داشت باک ماشينش رو پر مي کرد، اما مي خواست بدونه مردي که مردي که در اون وسيله نقليه سبز رنگ هست، مجرده يا نه؟ و نگران بود خودش هميشه تنها بمونه.


4."Mister, mister, can you please help me find my mommy?"


آقا! آقا! مي تونين لطفاً کمکم کنين مامانم رو پيدا کنم؟


5.Paul turned the page.


پائول، صفحه (سرنوشت) رو برگردوند.


6.In her attempt to seem demure, Melinda tore her skirt and looked quite the fool.


براي اين که موقر به نظر برسه، مِليندا دامن ش رو پاره کرد و شد مثل يه احمقِ لوده.


7.The engine car hurtled recklessly along the rails with its load of coal shaking behind in violent respect


موتور ماشين، با بي اعتنايي بين ريل هاي راه آهن پرتاب شد، همراه با باري از ذغال سنگ که با احترامي جابرانه به عقب مي لرزيدند.


8.As he eased into the steaming bath, Steve thought "well, that's something I'll never try again."


وقتي در حمام ِ بخار آرام گرفت،سْتيو فکر کرد «خُب، اين چيزيه که ديگه هيچ وقت امتحانش نمي کنم.»


9.Paula fingered her forearm and offered mute acquiescence to the man she knew she could never deny.


پائول ساعدش رو با دست گرفت و رضايتي صامت رو به مردي که مي دونست هيچ وقت نمي تونه ازش بگذره پيشکش کرد.


10.Phillipe read long into the night, fervently underlining significant passages in the little red book.


فيليپ تا ديروقت به خوندن ادامه داد، در حالي که با اشتياق زير عبارت هاي مهمي از اون کتاب کوچيک قرمز خط مي کشيد.


11.He slowly pulled back the hammer with his thumb until the revolver made a click that could be heard for miles
in the still, cold Minnesota night.


به آرومي ماشه رو با شستش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.


12.Samantha wept for days.


سمانتا براي روزها مي گريست.


13.Lester wiped the sweat from the back of his neck, dropped the wrench by his side, stared up at the sun, and whispered the
word "shit."


لِستر عرق رو از پشت گردنش پاک کرد، آچار فرانسه رو به کنارش پرت کرد، به خورشيد خيره شد و کلمه ي «کثافت» رو به آرومي زير لبش گفت.


14."Who are you to tell me how I should live my life?"


«تو کي هستي که بخواي به من بگي چه جوري بايد زندگي م رُ بگذرونم؟»


15.Lao stood at the ship's bow, and peered across the waves at the land that he loved and already missed so much
that it gave him a nauseous feeling in his stomach to contemplate his absence.


لَو بر عرشه ي کشتي ايستاد و از بين امواج، به سرزميني خيره شد که دوستش داشت و دلش انقدر براش تنگ ميشد که بهش احساس تهوع آوري دست داد تا به نبودنش فکر کنه.


16.In desperation, Sid scooped the gleanings from the floor, and swallowed them one by one.


در نااميدي، سْيد دونه هاي به جا مونده از خوشه چيني رو از رو زمين جمع کرد و يکي يکي قورت داد.


17.Carl wondered if Miguel's snide remarks about Lou Ann did not in some way indicate a secret desire.


کارل متعجب مي شد اگه اظهارنظرهاي عوام فريبانه ي ميگل درباره ي لَو آن خواهشي محرمانه رو در برخي چيزها نشون نمي داد.


18.Everybody died in a valiant, if futile, attempt.


همه با دلاوري مُردند، اگر پوچ و بيهوده ست، يک بار امتحانش کن.


19.Looking up, he saw a plane approaching, and wondered who it could be.


به بالا نگاه کرد، هواپيمايي ديد که نزديک مي شد. در شگفت موند که چه کسي مي تونه باشه.


20.Charlotte was always a hell of a town to get drunk in on a Monday morning.


شارلوت براي هميشه موجب دردسر شهر شد، که دوشنبه صبحي در اونجا مست کرد.


21.As the bell rang to indicate the start of a new day, Dunstan made secret eyes at the back of Dee's ponytailed head, and ached
with an unrequited longing.


زماني که زنگ به صدا در اومد تا آغاز يه روز جديد رو نشون بده، دانْستِن يواشکي به پشتِ سر و موهاي دم اسبي دي با شيفتگي نگاه کرد و با اشتياقي بي پاسخ درد کشيد.


22.Gloria looked at her son - this virtual stranger of a man - and forgave him everything.


گلوريا به پسرش نگاه کرد -اين بيگانه ي موهوم که از آنِ مردي بود- و همه چيز او را بخشيد.

*۲۶ شهريور ۸۴

*اصولاً من آفريده شدم براي عاصي کردن بقيه! يا شبا خواب ندارم يا زود مي خوابم که صبح نذارم بقيه راحت بخوابن :دي

و اما سرقت ادبي امروز:

خونسرد

تو فرودگاه، وقتي براي بازرسي همه رُ معطل کردن، اِد اولين کسي بود که اعتراض کرد و همه رُ با خودش متحد کرد. انقدر خوب رهبري کرد که شد سخنگوي مسافرا ! يک ساعت بعد وقتي خلبان اعلام مي کرد مسافرين آروم باشن چون به دليل هواپيماربايي مجبورن به کشور همسايه برن ولي به زودي به مسير خودشون بر مي گردن، اِد داشت جملاتش رُ به خلبان ديکته ميکرد.

تخت خواب (الهي! خيلي قشنگه اين!)

ما دو نفريم که با هم قرار گذاشتيم هر شب سر ساعت خاصي بخوابيم. واسه همين هر وقت شبا خوابم نمي بره، فکر مي کنم شايد هنوز اون نيومده بخوابه؛ و منتظرش مي مونم تا بياد با هم بخوابيم!


[Link] [1 comments]




Friday, September 16, 2005
خنده درمانی
*۲۵ شهريور ۸۴

*نمي دونم چرا اينطوريه.من خودم اصلاً روحيه ثابتي ندارم.مثلاً الان دارم با کلي اشک و آه و خيلي رمانتيک و اينا يه جرياني رو تعريف مي کنم؛ نه اينکه بخوام فيلم بازي کنم ولي خب هميشه حس هام قوي و پررنگ هستن و براي همينه که وقتي خوشحالم، از خنده ي من همه مي خندن.وقتي هم ناراحتم، اشک همه درمياد موقعي که تعريف مي کنم چمه! چي مي گفتم؟ آهان! شديداً روحيه ثابتي ندارم و اين ديگه براي خودم عادي شده کاملاً.مثلاً مامان ميگه مياي فردا بريم فلان جا؟ و خب خيلي صادقانه ميگم از الان نمي تونم قول بدم.بذار فردا بشه ببينم حالش رو دارم يا نه.اونم ناراحت ميشه -گاهي هم به روم نمياره- و يه طوري رفتار مي کنه که حس نکنم مثلاً کارم بد بوده.گاهي فکر مي کنم اين طبيعيه! اما اگه يه روزي دختر خودم، اخلاقش اينطوري باشه من واقعاً ناراحت نميشم؟ نمي دونم...ديگه همه تقريباً اين اخلاق منو پذيرفتن.خب چاره ديگه اي ندارن.بعضيا مث بچه هاي کلاس زبان سعي مي کنن با تهديد :دي و اصرار و پشت هم تلفن زدن و اينا راضي م کنن که مثلاً وقتي ميخوان برن بيرون، منم باهاشون برم.اصرارهاشون گاهي کلافه م مي کنه ولي سعي مي کنم نشون ندم اصلاً.عادت مي کنن کم کم.الان هم که از دستت يه ذره بگي نگي لجم گرفته، فکر کنم براي اينه که عادت کردم به تريپ ميل هات اين چند وقت؛ وقتي يهو اين مدلي جدي ميشي، نمي دونم...انگار برمي خوره بهم.يه چيزايي توي همين مايه ها.ولش کن اصلاً (:

*۲۴ شهريور ۸۴

*يکي از چيزايي که خيلي خوشحالم مي کنه اينه که ببينم تونستم يه کاري کنم که کسي رو خوشحال کنم.حالا اگه کار خيلي کوچيکي هم باشه، فرقي نمي کنه.فکر مي کنم خوشحال کردن آدماي ديگه رو نميشه کار کوچيکي دونست.براي همينه که خودم هم خوشحال ميشم.لااقل براي چند دقيقه حس مي کنم از خودم راضيم انگار.مث هديه هاي امروز که براش گذاشته بوديم روي ميز کامپيوتر.خوشحال شد.گفت فکر مي کردم تولدم رو يادتون رفته (:

*۲۳ شهريور ۸۴

*خواب ديدم مريض شده.يه کم همه چير درهم بود؛ انگار يه طورايي بي معني به نظر مي رسيد.نمي تونم بگم نگران شدم..ولي مي خواستم بودنم چقدر صحت داره.چقدر درسته.چند روز با خودم کلنجار رفتم که بهش بگم يا نه.فکر مي کردم شايد بهم بخنده که تلفن بزنم و خوب ديشبم رو براش تعريف کنم! (: امروز ولي اين کار رو کردم.اون اصلاً بهم نخنديد.خواست براش تعريف کنم دقيقاً چي بوده خوابم...و بعد گفت که آره.يه کم مريض شدم الان.چيز مهمي نيست.استخوان هام درد مي کنن يه کم.يه چيز خوب هم فهميدم.اينکه بعضيا شايد خيلي چيزا رو به روت نيارن ولي اگه حواست رو جمع کني، مي توني خودت چيزايي رو بفهمي که اونا به ۱۰۰۱ دليل، به زبون نميارن.امروز فهميدم که خوشحال شد از اينکه بهش تلفن زدم.لااقل به خاطر تبريک...به خاطر اينکه اون چيزي بهم نگفته بود ولي خودم دنبالش بودم که بفهمم...به خاطر اينکه يادم بود...به خاطر اينکه پرسيدم کاري که براش حرص مي خوردي، درست شد يا نه...به خاطر اينکه نگران سلامتيش بودم...حتي به خاطر اينکه چند بار تلفن قطع شد و دوباره سعي کردم تماس بگيرم...شايد همه ش نهايتاً نيم ساعت شد ولي اندازه يه روز کامل، بهم خوش گذشت (:

*۲۲ شهريور ۸۴

*بازم امتحان زبان...جلسه خنده درمانيه دقيقاً! بعداق رنگي تعريف مي کن :پي

*از کتاب «نامه هاي بچه ها به خدا»
گردآوري: استوارت هامپل و اريک مارشال
برگردان:دل آرا قهرمان

*توي کلاساي ديني يکشنبه ها به ما گفتن که تو چيکار مي کني.کي جاي تو کار مي کنه وقتي که تو ميري مرخصي؟

جان

*تو چطور تونستي بدوني که خدا هستي؟

چارلي

*خداي عزيز! نجيل رو خوندم.آفرينش يعني چي؟ هيچ کس به من نميگه.

با عشق
آليسون

*خداي عزيز! ميخوام تو جشن هالوين، لباس شيطان رو بپوشم.از نظر تو اشکالي نداره؟

مارني

*خداي عزيز! آيا تو واقعاً نامرئي هستي يا اين فقط يه شوخيه؟

لوسي

*خداي عزيز! آيا اين حقيقت داره که اگه بابام از همون حرفاي بدي که وقت بازي بولين مي زنه، توي خونه هم بزنه، به بهشت نميره؟

آنيتا

*خداي عزيز! تو قصد داشتي که زرافه اين شکلي باشه يا اينکه تصادفاً اين شکلي شد؟

نورما

*خداي عزيز! چرا به جاي اينکه بذاري مردم بميرن و مجبور بشي آدماي تازه ديگه اي بسازي، همين آدمايي رو که وجود دارن، نگه نمي داري؟

جين

*خداي عزيز! چه کسي دور کشورها خط مي کشه؟

نان

*خداي عزيز! آيا تو خداي حيوونا هم هستي يا خداي اونا يکي ديگه س؟

نانسي

*خداي عزيز! من به اون عروسي رفتم و اونا وسط کليسا همديگه رو بوسيدن.اشکالي نداره؟
*۲۱ شهريور ۸۴

*کلاس زبان برام خيلي تنوعه.خوبيش اينه که اکثر بچه ها دبيرستاني هستن.نه اينکه بچه باشن ولي خب يه طورايي منو ياد ۴-۳ سال پيش ميندازن.يه کم دنيا رو آسون تر مي کنه بودنشون...پگاه، اسم فرشاد رو گذاشته «زعفرون خورده»! آخه ميگن هرکي يه ليوان زعفرون آب کرده غليظ بخوره، انقدر مي خنده تا بميره و خب فرشاد هم هميشه در حال خنديدنه.اصلاً حرف عادي هم که ميخواد بزنه، يه بند مي خنده.بعد پگاه گفت که اسم سرخپوستي برادرم، «مصيبت در خانه» هست چون خيلي همه رو عاصي مي کنه وقتي خونه س.به خواهرم که اينا رو گفتم، ازش خواستم برام يه اسم سرخپوستي بذاره.گفت «گاهي حوصله» بهت مياد! راست ميگه.هرکي هرچي ميگه، من ميگم حوصله ش رو ندارم ((((:

هيچ وقت نتونستم -نخواستم- کارها رو سر ساعت خاصي انجام بدم.هميشه همينطوري بودم.يادمه مثلاً دبيرستان که مي رفتيم، مدير مدرسه مون خيلي وراج بود و انگار قسم خورده بود هر روز صبح با خاطره هاي مزخرفش، حال همه رو به هم بزنه يا بياد وقت بچه هاي مردم رو بگيره و خلاصه کتابي رو که ديشب تمومش کرده بگه.با اون همه جانمازش که آب مي کشيد، هيچ وقت نفهميد همه اينا همون چيزيه که بهش ميگن حق الناس! و بخشيدنش دست خدا هم نيست.مستقيماً بايد مردم رو راضي کني اگه حقشون رو بگيري..چي مي گفتم؟ اوهوم...چند شبه شديداً توي مود کتاب خوندنم.عجله ندارم که زودتر تمومشون کنم.از خوندنشون لذت مي برم.وسطاش کلي فکر مي کنم.«تقويت نيروهاي روحي و رواني» رو دارم مي خونم.تمرينهاش رو توي يه دفتزچه کوچيک يادداشت مي کنم که انجام برم.البته هنوز عادت نکردم بهشون.از اون ور دفترچه هم حدس هاي هر روزم رو مي نويسم.بايد روزي ۲۰ تا حدس بزنم.فعلاً چون فرصت رو مغتنم مي شمارم!!! و همه ش خونه م زياد نمي تونم مانور بدم.حدس هام در اين حده که مثلاً تلفن که زنگ مي زنه با کي کار داره؛ کي چه ساعتي فلان کار رو انجام ميده، از پنجره که بيرون رو نگاه کنم اول يه خانوم رو مي بينم يا يه آقا؛ و يه چيزايي توي همين ما يه ها.کلاً روزي ۸-۷ تا شده تا الان و نتيجه ش هم ۵۰-۵۰ هست!

کتاب ديگه اي که دستمه، «سفر روح» هست که توصيه مي کنم حتماً بخونيد.يه طورايي به آدم آرامش ميده.خيلي قشنگ اون تصورات وحشتناک آدم رو از مرگ، پاک مي کنه.انقدر عاليه که اصلاً آدم دلش ميخواد زودتر بميره.ديگه فايده نداره بگم مرگ بر فلاني! تازه کلي خوش به حالش ميگه اگه بميره! خلاصه که شبها تا ۱ که همين طوري بيدارم؛ کار هميشه مه! الان چند شبه تا ۲ بيدارم.گاهي ۳ يا حتي ۴.البته چون مردني تشريف دارم و عادت ندارم و اينا يه کم فرداش اذيت ميشم ولي حيفه.مهر که بشه کلي کار دارم واسه انجام دادن + کلاس زبان + شايد بخوام درس بخونم.۳ سالي ميشه مث بچه آدم درس نخوندم.پشتم باد که هيچي، طوفان خورده! اونم بايد درست کنم.شايد اصلاً نخوام به کنکور امسال برسم ولي بايد شروع کنم.خلاصه که اينطوريا...

[Link] [0 comments]




Sunday, September 11, 2005
مارکوپولو
*۲۰ شهريور ۸۴

*ديروز کلاس زبان نرفتم.روز قبلش هم باهاشون نرفتم توچال.شديداً اصلاً اينطوري بهم خوش نمي گذره انگار.امروز هم ظاهراً همه ش حرف اين بوده که چقدر خوش گذشت و کلي حال کردن که کل انداختن و آرش و فرشاد و امير رو نبردن و اين حرفا که من اصلاً حوصله ش رو نداشتم.کلي مهمون داشتيم که تازه رفتن.مي دونم زشته که آدم انقدر مردم گريز باشه.ميگن آدما احتياج دارن که ساعتهايي رو توي روز تنها باشن ولي من احتياج دارم فقط يه ساعتهاي خاص مردم رو تحمل کنم.دوستم راست ميگه: تحمل آدما سخته...

*شايعاتي شنيدم در خصوص اينکه کلاس هاي دانشکده قراره به جاي ۲ مهر از ۲۶ شهريور شروع شه و خب جواب من «غلط کردن» بود ولي بچه هاي نکبت همکلاسي وقتي همه برن سر کلاس، من بيچاره بي خود و بي جهت غيبت مي خورم هي! شايدم برم و مثلاً به جاش!! يه هفته وسط سال نرم کلاس يا اصلاً با بروبچ دبيرستان بريم ببينيم دنيا دست کيه و بگرديم فقط که خوش بگذره.تجربه نشون داده با اون دو نفر خاص دانشکده خوش مي گذره :پي

*۱۹ شهريور ۸۴

*کلي مارکوپولو شدم امروز.اول رفتم پيش دوستم.هديه هام رو گرفتم و فقط خدا مي دونه چه حس خوبي بود.بعد از ۱۰۰۰سال يه چيزي واقعاً خوشحالم کرد.باعث شد حس کنم هنوز زنده م.باعث شد بازم بتونم از زنده بودنم لذت ببرم.يه حس خوب...مث اينکه بدوني کسي خيلي دوستت داره.قابل توصيف نيست...

*به پيشنهاد يه دوست رفتم موزه هنرهاي معاصر رو ديدم و با اينکه تنها رفتم ولي شديداً خوش گذشت.اون تابلوي خاص رو هم ديدم (: همونطور که با خوشحالي آماده شده بودم برم، با کلي خوشحالي هم برگشتم.سر راه اداره پست هم رفتم.اونجا هم بسي خوش گذشت.در کل امروز همه ي دنيا خوشحال بود انگار.بعد کلي کتاب -بالاخره کتابخونه ي دوستم رو غارت کردم دلم خنک شد- و کلي سي دي که هنوزم نتونستم همه ي همه ش رو ببينم.از هر کتابي يه ذره خوندم(: دايره المعارف بي نزاکتي يا چطور کفر مامان رو دربياريم / نامه هاي بچه ها به خدا / قصر قورباغه ها / پيامبر و ديوانه / سفر روح / راز فال ورق / تقويت نيروهاي روحي و رواني / سيذارتا ...

*۱۸ شهريور ۸۴

*کلي ذوق دارم واسه فردا.کلي هديه هست که دوستم برام آمده کرده و هولم برم ازش بگيرم.مث بچه ها دارم براش ذوق مي کنم.۱۰۰ساله اينطوري واسه چيزي خوشحال نشدم.کي فردا ميشه؟ خوابم نمي بره.تا ۲ شب بيدارم...

[Link] [3 comments]




Friday, September 09, 2005
پنجره


*۱۷ شهريور ۸۴

*يه پنج شنبه ي عالي...من که همه ش روي صندلي بودم؛ صندلي هم وسط اتاق بود :دي جات خالي.مرسي واسه كارتاي خوشگل ت (:

*۱۶ شهريور ۸۴

*يکي از کارايي که خيلي خوشحالم مي کنه -حالم رو خوب مي کنه- اينه که شب بشينم اينجا، صفحه هاي نت رو که روي هارد دارم، بخونم.ميل بنويسم، وبلاگم رو بنويسم و البته سرقت لينک :دي

اوليش رو خودم پيدا کردم (به جون خودم!): نقد رمان «راز فال ورق»

*چگونه عکسهاي بهتري بگيريم؟

*عشق از زبان بچه هاي ۴ تا ۸ ساله

*اولين سخن فمينيستي از زبان شاه ساساني بوده است!

*بزرگترين کتابخونه ي کتابهاي کامپيوتري و برنامه نويسي (مجاني)

*سايت رکوردهاي گينس (ترين ها)

*۳۳ دليل براي اينکه عکستون روي روي نت آپلود نکنين.

*معني همه ي اسمها...

*دور زدن بلاگ رولينگ...



*يا با لگد يا با مُشت

آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دهه اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيه پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقه آن را در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند.

آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيه روز را در افسردگی مطلق به سر می برند، باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی، مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن.

آدمهای احساساتی بزرگترين دروغ های تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلاً هيچ درکی از معنی «هرگز» و «هميشه» و «ممنوع» و «درست» و «غلط» ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند، اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.

آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعاً همان قدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعاً روی ابرها راه می روند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.

تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت.

آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند.

پ.ن:قبول که آدمهاي احساساتي اينطوري هستن! -يکي ش خود من- ولي اينکه چرا بايد اونا رو کشت رو نفهميدم!؟؟؟؟؟حسودي مي کني؟

[Link] [0 comments]




Wednesday, September 07, 2005
انتظار
*۱۵ شهريور ۸۴

*از صبح نشستم مثلاً سعي مي کنم به هيچي فکر نکنم.کتاب دنياي سوفي روي پامه ولي نمي خونمش.ساعت رو نگاه مي کنم و دلتنگ صداتم، اسير خنده هاتم... و تا به هرکي ميگي عاشقي چيه؟ ميگه بگذر.عاشقي تو قصه هاست گوش ميدم.عطي راست ميگه: عاقبت ديوانه سازم خويش را...

*۱۴ شهريور ۸۴

*ديشب يکي از دوستام يه چيزي بهم گفت -در واقع يه چيزي برام نوشته بود که داد بخونم- که اصلاً نمي دونم در جوابش چي بايد بگم.بعضي حرفها انقدر قشنگ ن که جواب ندارن انگار (:

*۱۳ شهريور ۸۴

*ياد پنج شنبه افتادم.اصولاً تمام خاطرات شيرين زندگي من مربوط ميشه به وقتايي که تنهام يا فوقش با يه دوست...اون روز کلي گشتم تا يه کاغذ کادوي جک پيدا کردم:قرمز با قلبهاي سفيد :دي و يه بسته شکلات با طعم نسکافه که خودم دوست دارم...چند تا CD هم بايد مي کردم و خب writer َم قاط زده بود مي خواست حالم رو بگيره.کلي سر عطي نق زدم و حرص خوردم تا درست شد.تند تند ياداشت هاي ديشب و روان نويس چهارشنبه شب -بعد از کلاس زبان- و اون برگ خوشگله رو آوردم با چسب و اينا.خيلي هم نحس شد شکلش! ولي ديگه وقت نداشتم.قرارش رو گذاشته بودم.مي دونستم هرچي بيشتر بهش ور برم خراب تر ميشه فقط.ديگه خيلي هول هولکي بود ولي بسي خوش گذشت.

*۱۲ شهريور ۸۴

*اسم امروز رو ميذارم روز ايميل بازي! فکر کنم تا حالا توي يه روز انقدر پشت هم ميل نزده بودم و ميل جديد نخونده بودم.بازي قشنگيه.خييييلي بهتر از چته.چت رو زياد دوست ندارم.تا بشه از زيرش درميرم هميشه ولي عاشق ايميل م! جالبه که کلي writing کلاس زبانم مونده بود که بايد پاکنويس مي کردم ولي هي نمي تونستم بشينم.وسطش بلند مي شدم مي رفتم چک ميل! در آخرين لحظات هم از آموزشگاه تماس گرفتن که کلاس امروز + کلاس فوق العاده فردا تعطيله.هوراااا...

[Link] [1 comments]




Saturday, September 03, 2005
بالش


*۱۱ شهريور ۸۴

*متاسفانه من يه اخلاق خيلي بد دارم.اونم اينه که اصلاً و ابداً نمي تونم بيشتر از نهايتاً يه روز جايي به جز خونه خودمون بمونم و خب اين خيلي بده.مثلاً باعث ميشه هيچ وقت از مسافرت لذت نبرم -اينکه توي راه ،حالم بد ميشه بماند- و خب اگه يه وقت موقعيتي بشه که مجبور بشم خونه نباشم، ديوونه ميشم و بدين ترتيب امروز همه رو پيچوندم و برگشتم خونه.۲ ساعت و خرده اي موندم و کارهامو انجام دادم و برگشتم.کار واجبم چي بود حالا؟ بد از قرني يه دوست رو آنلاين ديدم و کلي خوشحال شدم و اينا و خب کلي هم با هم دعوا کرديم.نمي خواستم اينطوري شه.يه جرياني بود که نمي دونم چرا (؟؟؟) ولي همه چي ش کاملاً برعکس در اومد و دعوا هم شد تازه.من شايد خيلي خوش اخلاق نباشم -اين رو دقيقاً قبول دارم - ولي اگه کسي خيلي برام عزيز باشه وقتي از دستش عصباني ميشم سعي مي کنم زياد نشون ندم ولي وقتي طرف رو نمي بينيش و مجبوري همه رو بنويسي، اين مدلي ميشه.خب در نهايت همه ش ختم به خير شد :پي يه طوري شد که فکر کردم اگه آخر دعواها اينطوري تموم ميشه بازم با من دعوا کن.ميشه لطفاً؟

*...يه جمله خيلي وقت پيش خوندم.يه نقاشي بود:دختره چند تا بالش کنارش بود و يکي ش رو بغل کرده بود و چيزي به اين مضمون زيرش نوشته شده بود که:

تا وقتي کلي بالش اطرافت هست، مي توني براي نداشتن کسي که بغلش کني، گريه نکني...

*۱۰ شهريور ۸۴

*من عاشق تنها بودنم، نه اينکه همه ش نخوام کسي رو ببينم ولي خب خيلي وقتا هست که از بين تنها بودن و بين يه جمع بودن، اولي رو انتخاب مي کنم و امروز هم از صبح تنها بودم و ايميل بازي و اينا تااااا عصر که رفتيم خونه مادربزرگه.خيلي خوش گذشت و داشتم فکر مي کردم اگه توي جمع خوش مي گذره پس چرا همه ش ميخواي تنها باشي؟

*...مي گفت من اينو باور دارم که اراده خدا بر همه چيز غالبه در نهايت.شايد الان طوري بشه که تو بگي چرا فلاني ميخواد با هر حيله اي زندگي منو خراب کنه و چيزي که خيلي برام عزيزه ازم بگيره، شايد اون فکر کنه موفق شده و خوشحال بشه ولي در نهايت مطمئن باش اراده خدا حرف آخر مي زنه.اون ميگه اين کشمکش به نفع کي تموم بشه بهتره.تو کار خودت رو بکن ولي...

*مجبور شدم با يکي دعوا کنم امروز.يه جا هست از اينا که از نصب ويندوز گرفته برات انجام ميدن تا مثلاً فروش نرم افزار و سي دي و اينا و خب يه سري جاي سي دي هم داشتن پشت ويترين ولي اوني که من مي خواستم نبودن هيچ کدوم.خيلي بزرگ بودن.رفتم داخل و به پسره گفتم يه جاي سي دي ميخوام که خيلي ظريف و کوچيک باشه در حد مثلاً ۴ تا سي دي، کم حجم و سبک، کاملاً موقت.توضيحم کامل بود ولي اون مسخره بازي درآورد.گفت مي تونين سي دي ها رو بذارين توي يه پاکت بزرگ، هم سبکه هم کم حجم.هرهر هم خنديد.منم که قاطي! همينطوري کاملاً جدي بهش نگاه مي کردم.خيلي بهم برخورد.خودش فهميد بي موقع شوخي کرده -با بد کسي البته!- رفت چند تا جاي سي دي آورد و گفت کدوم رو ميخواي و اينا و خب همه ش خيلي بزرگ بود.توضيحم رو تکرار کردم.از اين اخلاق فروشنده ها که همه ش ميخوان جنس هاشون رو به ملت بندازن، حالم به هم ميخوره.با دزدي فرقي نداره گاهي! جداً ميگم.دوباره حرفش رو تکرار کرد: يه کيسه پلاستيکي بردارين و همه سي دي ها رو بذارين توش و خب سبک هم هست.چهره م کاملاً خنثي بود.لحنم هم سعي کردم عوض نشه.گفتم مگه من با شما شوخي دارم؟ پسره همينطوري مونده بود.کلي جاخورد.شايد فکر نمي کرد جلوي دوستاش ضايع ش کنم.تقصير خودش شد.مي خواست يه کم مودب باشه.توقع داشتم بگه اصلاً هيچي نداريم و خب منم مجبور ميشدم مثلاً تريپ عصبانيت و اينا بيام بيرون ولي رفت گشت يه چيز خيلي خوب و سبک برام پيدا کرد و خيلي مودبانه داد دستم نگاه کنم.زيادي حالش گرفته شده بد .دلم سوخت براش.فکر کردم الان که پامو از اونجا بذارم بيرون، دوستاش کلي مسخره ش مي کنن.دخترم ديگه! دلم زود به رحم مياد.گفتم معذرت ميخوام.من زود عصباني شدم...جاي معذرت خواهي نداشت رفتارش.در واقع به خاطر حضور دوستاش خواستم ديگه خيلي هم حرف نخورده باشه ازم.يه جمله گفتم ولي زيادي باحال بود تريپ جمله هه اون لحظه! گفت خواهش مي کنم ولي بازم حالش گرفته بود.خواهرم بيرون منتظر بود.گفت چرا زود عصباني ميشي که بعدش عذرخواهي کني؟ خب اخلاقت رو درست کن.من ولي پشمون نيستم.اين درست ترين رفتار ممکن بود توي اون لحظه.

*۹ شهريور ۸۴

*يه کم که بزرگ ميشي مي بيني حرکات بعضيا چقدر بچه گونه س؛ مث خنده هاي بي موقع سر صحنه اي از فيلم که نه تنها خنده دار نيست حتي اگر هم بود، توي جمع نبايد بهش خنديد.بزرگترا هم همينطوري از دست من حرص مي خورن وقتي لجبازي مي کنم؟
امشب سر کلاس زبان، فيلم I am sam رو ديديم و خب من يه کم خيلي حوصله م سر رفت.فيلم که دوست ندارم، پسرا هم هي حرف مي زدن يه بند و مي خنديدن.ديگه واويلا.مريم هم امانتي منو جا گذاشته بود توي اتاقش ولي از اينکه گرفته بودش برام خيلي خوشحال شدم(:

*خيلي جالبه که بري توي يه مغازه و از کسي که اصلاً نمي شناسي ش و بعداً هم قرار نيست ببيني ش ديگه، بخواي يه چيزي برات انتخاب کنه به سليقه ي خودش.امتحان کن يه بار...

[Link] [1 comments]