About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, August 31, 2004
اینا چیه؟
*خدا بگم چی کارت نکنه.اینا چیه اینجا نوشتی؟بترکی!من پسوردمو دادم فونتشو نگاه کنی یا برام آپدیت کنی؟کلی از دستت خندیدم.بابا خوش اخلاق!من میگم گیجم میگین نه.بفرما!الان که دارم توی ادیتورم(به صورت آفلاین!) تایپ می کنم،تازه فونتش رو تاهوما کردم.فکر نمی کردم ادیتور بلاگر این چیزا حالیش بشه!دو نقطه دی!منو شطرنجی کنین که بیشتر از این آب نشم از شرمندگی و اینا!به هر حال دستت درد نکنه...مرسی...زحمت کشیدی...ایشالا بترکی... *همواره تکرار کرده ام: دنيا بي مرز شده است. هرچه به محدود کردن بيشتر انديشه منجر شود باعث بازتر شدن فضاي ارتباطي خواهد شد.اينم کپي رايتش. *همه ما شنيدهايم كه نوشابههای گازدار برای سلامتی مضر است، اما آيا میدانيد: ۱- در بسياری از ايالتهای آمريكا، مامورين پليس راه دو گالن كوكاكولا در صندوقعقب ماشينشان دارند تا در صورت تصادف رانندگی، خون را با كمك آن از جاده پاك كند. ۲- اگر تكهای از گوشت گاو را در يك كاسه كوكاكولا قراردهيد، پس از دو روز ناپديد میشود. ۳- برای تميز كردن مستراح: يك قوطی كوكاكولا را داخل كاسه توالت بريزيد و يك ساعت صبر كنيد، سپس با آب پر فشار بشوييد. اسيد سيتريك موجود در كوكاكولا لكهها را از سطوح چينی میزدايد. ۴- برای برطرفكردن لكههای زنگ از سپر آبكرم كاری شده اتومبيل: سپر را با يك تكه كاغذ (فويل) آلومينيوم مچالهشده آغشته به كوكاكولا بساييد. ۵. برای تميز كردن فساد قطبهای باتری اتومبيل: يك قوطی كوكاكولا را روی قطبها بريزيد تا با غليان كردن، آن را تميز كند. ۶. برای شل كردن پيچ و مهرههای زنگ زده: تكهای پارچه را كه در كوكاكولا خيس شده است برای چند دقيقه بر روی پيچ و مهره قرار دهيد. ۷. برای پختن گوشت ران آبدار: يك قوطی كوكاكولا را داخل ماهیتابه خالی كنيد، گوشت را لای كاغذ آلومينيوم بپيچيد; و داخل ماهیتابه بپزيد. سی دقيقه قبل از اتمام پخت، كاغذ آلومينيوم را باز كنيد، و آب گوشت را با كوكاكولای داخل ماهیتابه مخلوطكنيد تا سس قهوهای رنگ عالیای به دست آيد. ۸. برای پاك كردن چربی از لباسها: يك قوطی كوكاكولا را داخل ماشينلباسشويی پر از لباسهای چرب خالی كنيد، پودر لباسشويی اضافه كنيد و ماشين را روی دور عادی روشن كنيد. كوكاكولا به تميز شدن لكههای چربی كمك میكند. ۹. كوكاكولا همچنين بخار آب را از روی شيشه جلوی اتومبيل تميز میكند. (در مناطق سرد و مرطوب، مثل Midwest در شمال ايالات متحده آمريكا، گاهی اوقات شيشه جلوی اتومبيل از بيرون بخار میكند كه با برفپاككن پاك نمیشود.) و جهت اطلاع شما: ۱. ماده موثر كوكاكولا اسيد فسفريك با pH برابر 2.8 است.اسيد فسفريك ناخن را در مدت حدود ۴ روز حل میكند. همچنين كلسيم را از استخوانها میزدايد و عامل اصلی افزايش روزآفزون پوكی استخوان است. ۲. برای حمل محلول كوكاكولا (محلول غليظ شده)، كاميونهای حامل بايد از علامتهای ويژه ”مواد خطرناك“ كه برای حمل مواد بهشدت خوردنده در نظر گرفته شده است استفاده كنند. (يكی - دو ماه قبل يك كاميون حامل محلول غليظ شده نوشابه در سد قشلاق اطراف سنندج كه آب شرب اين شهر را تامين میكند، سقوط كرد.) ۳. توزيعكنندگان كوكاكولا بيش از ۲۰ سال است كه از كوكاكولا برای تميز كردن موتور كاميونهای خود استفاده میكنند. و يك سوال، يك ليوان آب ميل داريد يا كوكاكولا؟اينم کپي رايتش. *راجع به اصل و ریشه بوسه نظریه هایی مختلف و متضاد وجود دارد ولی اغلب معتقد هستند بوسه یک نمونه و سمبل بسیار قدیمی است . کپي رايتش. *لوگوهای گوگل برای المپیک2004 کپی رایتش مال استنلی هستش! *حُسن موز در مزه اش نيست،مزه چندانی ندارد.اما پوستش راحت کنده می شود.من پرتقال را ترجيح می دهم اما شهامت پوست کندنش را ندارم!!!بايد کاردی برداشت،روی پوست پرتقال را خط انداخت،تکه تکه جدايش کرد...و بعد می بينيم که دست ها نوچ و چسبناک شده و تکه های زير پوست داخلی ميوه زير ناخن گير کرده است!موز زحمت کمتری دارد!!!ماجرای پرتقال مسئله ای جزئی ست.اما نه!!!جزئی هم نيست!چيزهای زيادی وارد زندگيم می شوند يا در آستانه ی زندگيم می مانند فقط به دليل همين تنبلی!!! کريستين بوبن کپی رایتش هم مال چاردیواریه.مریمی نری یه وقت... *شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چیست؟" استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!" شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟" و شاگرد با حسرت جواب داد: "هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: "عشق يعنی همين!" شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟" استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!" شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." استاد باز گفت: "ازدواج هم يعنی همين." اينم کپي رايتش. چه باکلاس شدم من!جريان چيه؟(اينکه کپي رايت رو رعايت مي کنم ديگه!) *یه چیز خیلی قشنگ: بهشت و جهنم! فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد؛ خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشتند كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت: اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانشان غذايي بگذارد!!! [Link] [0 comments]
تست کردن فونت
این دختر منو رسما خل کرده!!
عزیز جان...فونت وبلاگ شما که ایرادی نداره. منم چوب جادو ندارم که هر کاری میکنم خوب از آب درمیاد! همش مربوط میشه به اینکه شما چطوری نوشته های خودت رو پست میکنی. دوتا راه داری که خیلی خوبن: 1. اولیش اینکه همه رو مثل من همین الان تو خود ادیتور بلاگر تایپ کنی و دست به چیزی نزنی. اگه اجق وجق شد یا فونتش موقع تایپ بد از آب دراومد مهم نیست. اینها همه در خود وبلاگ به وقت پست درست نمایش داده میشن 2. تو یک جای دیگه تایپ کنی...مثل word و یا ادیتورهای دیگه و بعد اینجا paste کنی. باز هم تاکید میکنم که فقط نوشتن تا تایپ کردن در اینجا دست به فونت و ترکیب نوشته و صفجه نزن. وقتی که فرستادی رو وبلاگ همه چیز درست نشون داده میشه! ضمنا اگر در ادیتور دیگه ای نوشتی فونت صحفحه رو اونی بذار که خودت دوست داری و بعد اینجا paste کن. لینکها رو هم درست کردم. به جبران تمام این خدمات عظیمه حق دارم که الان از بابات بخوام زن من بشی! ولی از اونجا که منو رسما خل کردی با فروتنی کامل از این خواهش درمیگذرم و عرصه برای باقی جوانانی که عقلشون کمتر از منه خالی میگذارم. برادران....این گوی و این مریم! ضمنا من مرض داشتم این نوشته رو اینجا گذاشتم! دو نقطه دی...پی..و باقی قضایا من! [Link] [0 comments]
Monday, August 30, 2004
حرفهای شدیدا خصوصی
*بازم روز پدر...بازم همون حرفا...شعار...تبريک...بدون اينکه بفهميم چي به چيه...فقط هي از هم مي پرسيم کادو چي خريدي! *کلي حااااااال مي کني وقتي برات ايميل مياد ولي تا حالا فکر کردي کي ايميل رو ابداع کرد؟(مث مقدمه کتاباي علوم گفتم!دو نقطه پي!)عالم و آدم،کلي الکساندر گراهام بل رو تحويل مي گيرن براي اختراع تلفن،ولي چند نفر،اسم ري تام لينسون رو بلدن؟آخييي نازي! اين بنده خدا،که ميگن فارغ التحصيل ام آي تي هم هست(جااان؟) ايميل رو ابداع کرده.جالبه که پدر پست الکترونيک،خودش هم از دست اسپم ها(هرزنامه به قول حافظان ادب پارسي)در امان نيست.ميگه:وقتي يه اسپم مي گيرم،حالم بد ميشه.دلم ميخواد تا زنده م،چاره اي براش پيدا بشه.فکر نمي کنم با وضع قانون بشه کاري کرد.من از راه حل هاي قانونگذار(هاان؟)متنفرم.جور در نمياد.دلم ميخواد فکر کنم مردم،عقل سليم براي نفرستادن اسپم رو دارن،اما واضحه که ندارن!هنوز هم ممکنه بشه يه راه مبتني بر فناوري باش پيدا کرد و من ديم ميخواد شاهدش باشم...بابا اطلاع رساني! *این چه ابتکار زشتیه که نامه هاي خصوصي مردم رو میذارن روی نت؟یکی بشینه به حرفای شدیدا خصوصی شما گوش بده خوشتون میاد؟ *هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچک روبرو شد . آنها دريافتند که خودکارهای موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند( جوهر خودکار به سمت پايين جريان نمی يابد و روی سطح کاغذ نمی ريزد ) برای حل اين مشکل،آنها شرکت مشاورين اندرسون (Anderson Consulting Accenture Today ) را انتخاب کردند . تحقيقات بيش از يک دهه طول کشيد ٬ ۱۲ ميليون دلار صرف شد و در نهايت آنها خودکاری طراحی کردند که در محيط بدون جاذبه می نوشت٬ زير آب کار می کرد،روی هر سطحی حتی کريستال می نوشت و از دمای زير صفر تا ۳۰۰ درجه سانتيگراد کار می کرد...روسها راه حل ساده تری داشتند:آنها از مداد استفاده کردند!!! مرسي از پاتوق *امروز داشتم غذا درست مي کردم،به خودم گفتم يادم باشه پيش بند ببندم که لباسم -که يه زماني سفيد بود -روغني نشه.وقتي لباسم روغني شد،يادم افتاد که پيش بنده رو يادم رفته بوده!خوبه لباسم آبي نبود وگرنه کلي دلم مي سوخت.اگه مامانم هيچي بهم نگه،همه لباسامو آبي مي گيرم.بس که دوست دارم. *مسائل شرعي جديد *من حال ندارم فارسي ها رو راست به چپ کنم،انگليسي ها رو چپ به راست!بي خيال!خب؟ Value of Time Imagine there is a bank that credits your account each morning with $86,400. It carries over no balance from day to day. Every evening deletes whatever part of the balance you failed to use during the day. فکرش را بکنيد که يک بانک هر روز 86400 دلار پول ميريزه به حسابتون ولي موجودي حسابتون به روز بعد انتقال داده نمي شه. هر روز عصر هر چي که نتونستيد در طول روز خرجش کنيد از حسابتون پاک ميشه. What would you do? Draw out every cent, of course! Each of us has such a bank. Its name is TIME. Every morning, it credits you with 86,400 seconds. Every night it writes off, as lost, whatever of this you have failed to invest to good purpose. اگر امكان داشت شما چکار مي کرديد؟ هر سنت را از حسابتون خارج مي کرديد. هر کدام از ما اين حسابو داريم و اسمش زمان هست. هر روز صبح اعتبار شما 86400 ثانيه هست. هر شب هرچي که شما نتونستيد درست سرمايه گذاري کنيد از بين ميره و پاك ميشه. It carries over no balance. It allows no overdraft. Each day it opens a new account for you. Each night it burns the remains of the day. If you fail to use the day's deposits, the loss is yours. There is no going back. There is no drawing against the "tomorrow". هيچ موجوديي منتقل نمي شود و اجازه چک کشيدن رو هم نمي دهد هر روز يک حساب جديد براي شما باز ميشود. و هر شب باقيمانده اش سوخت ميشود. اگر نتونيد از سپردتون استفاده کنيد از دستش مي دهيد. هيچوقت بازگشتي ندارد ... You must live in the present on today's deposits. Invest it so as to get from it the utmost in health, happiness and success! شما بايد در زمان حال و با سپرده امروز زندگي کنيد. و حداکثرش رو توي سلامتي و شادي و موفقيت سرمايه گذاري کنيد... The clock is running Make the most of today ساعت سريع حرکت ميکند... از حداکثر امروز بهره ببر! To realize the value of ONE YEAR, ask a student who failed a grade براي اينکه ارزش يک سال رو بفهمي از يک دانش آموز رد شده بپرس! To realize the value of ONE MONTH, ask a mother who gave birth to a pre-mature baby. براي اينکه ارزش يک ماه رو بفهمي از يک مادر که بچه ای نارس زاييده بپرس. To realize the value of ONE WEEK, ask the editor of a weekly newspaper. براي اينکه ارزش يک هفته رو بفهمي از ويراستار یک هفته نامه بپرس. To realize the value of ONE DAY, ask a daily wage laborer with kids to feed. براي اينکه ارزش يک روز رو بفهمي از يک پرستار روزمزد بپرس كه بچه ها رو بايد غذا بده. To realize the value of ONE HOUR, ask the lovers who are waiting to meet. براي اينکه ارزش يک ساعت رو بفهمي از عاشقاني بپرس که در انتظار ديدارند... To realize the value of ONE MINUTE, ask a person who missed the train. براي اينکه ارزش يک دقيقه رو بفهمي از کسي که به قطار نرسيده بپرس. To realize the value of ONE SECOND, ask a person who just avoided an accident. براي اينکه ارزش يک ثانيه رو بفهمي از کسي که از خطر يک تصادف گريخته بپرس. To realize the value of ONE MILLI-SECOND, ask the person who won a silver medal in the Olympics. براي اينکه ارزش يک ميلي ثانيه رو بفهمی از کسي که مدال نقره المپيک را برده بپرس. Treasure every moment that you have! And treasure it more because you shared it with someone special, special enough to spend your time. هر لحظه رو گرامى بدار و اونو مثل گنجينه بياندوز! چون با شخص ويژه اي که به اندازه کافي براي وقت صرف کردن باهات مهم و خاص هست شريکي! And remember that time waits for no one. Yesterday is history. Tomorrow a mystery. Today is a gift. That's why it's called the present! و به خاطر داشته باش که زمان منتظر هيچکس نمي مونه... ديروز تاريخ هست... فردا نامشخص و پر رمز و راز... و امروز يک هديه! اينم کپي رايتش [Link] [0 comments]
Sunday, August 29, 2004
رفتار من عادیست
از ديروز عصر تا همين الان،به هيچ وجه،حس حرف زدن نيست.فکر کنم ۳يا۴تا جمله بيشتر نگفتم.سرم درد مي کنه.چشمام هم حسابي پف کرده بس که ديشب گريه کردم.يکي دو ساعت شد فکر کنم!نپرس چرا،چون اصلا نمي دونم چه دردم بود دقيقا،فقط مي دونم تموم اين ۲۰ سال رو حسابي گريه کردم،يه دل سير،راحت شدم.آخييييش!نميگم برات،چرا ناراحتت کنم؟بي خيال...حالا که تموم شده،خوبم الان... *رفتار من عادي است رفتار من عادي استاما نمي دانم چرااين روزها از دوستان و آشنايانهر كس مرا مي بينداز دور مي گويد:اين روزها انگارحال و هواي ديگري داري!امامن مثل هر روزم.با آن نشاني هاي سادهو با همان امضا ،همان نامو با همان رفتار معموليمثل هميشه ساكت و آرام...اين روزها تنهاحس مي كنم گاهي كمي گنگم.گاهي كمي گيجم.حس مي كنم از روزهاي پيش قدري بيشتراين روزها را دوست دارم.گاهياز تو چه پنهانبا سنگ ها آواز مي خوانمو قدر بعضي لحظه ها را خوب مي دانم.اين روزها گاهياز روز و ماه و سال، از تقويماز روزنامه بي خبر هستم.حس مي كنم گاهي كمي كمترگاهي شديداً بيشتر هستم.حتي اگر مي شد بگويماين روزها گاهي خدا را هميك جور ديگر مي پرستم.گاهي براي يادبود لحظه اي كوچكيك روز كامل جشن مي گيرم.گاهيصد بار در يك روز مي ميرمحتييك شاخه از محبوبه هاي شبيك غنچه مريم هم براي مردنم كافي است.گاهي نگاهم در تمام روزبا عابران ناشناس شهراحساس گنگ آشنايي مي كند.گاهي دل بي دست و پا و سر به زيرم راآهنگ يك موسيقي غمگينهوايي مي كند...اماغير از همين حس ها كه گفتمو غير از اين رفتار معموليو غير از اين حال و هواي ساده و عاديحال و هواي ديگريدر دل ندارمرفتار من عادي است...قيصر امين پورمرسي از ققنوس [Link] [0 comments]
Saturday, August 28, 2004
روياى آمريكايى
*يه روز که هيچي ننويسم،انگار صد ساله ننوشته م.تقريبا قلبم اومد توي دهنم تا مبارزه هادي ساعي تموم شد.با اينکه از قوانين تکواندو زياد سر در نميارم،ولي آدم فرق دفاع خالي با حمله يا وقت کشي صرف با تاکتيک رو ديگه مي فهمه.خيلي قشنگ مبارزه کرد.کلي خوشحال شدن ملت ايران.سر مسابقه رضازاده ولي خيال همه راحت بود.ماشالا ۲۵۰کيلو رو مث پر کاه بلند کرد،خيييييييييلي راحت! *دیگه دلم براش یه ذره شده بود داشتم از تنهایی و درد به خودم میپیچیدم به زمین و زمان ناسزا میدادم که چرا که حالا به وجودش احتیاج دارم اون نیست و من باید اینجوری بشم ! خب لابد حکمتی هست اگه قرار باشه بیاد بلاخره میاد و منهم نمیتونم چیزی رو تعیین کنم ... فقط میدونم که صداش بهم تسکین میداد و منو آروم میکرد شاید بعضی اوقات بودنش منو آزار بده ولی باز دوستش دارم اون باعث میشد تا من غم و درد و رنج رو فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم ... سر شب تو رستوران سر کوچه که داشتم شام میخوردم با خودم فکر میکردم اینجوری بشه ولی نه تا این حد وای خدای من!!! نمیشه تصور کرد که تا کی این وضعیت ادامه داره ؟!!!! لابد خیلی از من ناراحته!!! بلند شدم رفتم سمت تلفن اما دیدم سرم گیج میره و نمیتونم راه برم ! یعنی اینقدر من بهش وابسته شدم ؟! نمیدونم که کی بود که خوابم برد ..... ساعت حدود 4 صبح بود که با صدایی از خواب پریدم آره اون اومده بود اونو با تموم وجود حس کردم حتی بوی اون داشت منو دیوونه میکرد ( چه بوی خوبی از کودکی این بو برام آشنا بود ) آخیش از عصری داشتم از دل درد میمردم حالا راحت شدم و میتونم تا صبح راحت بخوابم تو یه کتاب خونده بودم که علاج دلپیچه میتونه باد معده هم باشه ولی اینبار واقعا خودم تجربه کردم !!! خلاصه اون اومد و منو از شر اون درد لعنتی راحت کرد ...خودم ننوشتم،يادم هم نيست کپي رايتش مال کيه! *روياى آمريكايى يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود! از مكزيكى پرسيد : چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟ مكزيكى: مدت خيلى كمى! آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟ مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده ام كافيه! آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟ مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! يك ليوان شراب ميخورم و با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى! آمريكايى: من تو هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى! مكزيكى: خب! بعدش چى؟ آمريكايى: بجاى اينكه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى...بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك ....اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى... مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟ آمريكايى: پانزده تا بيست سال! مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟ آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره! مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟ آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى! با زنت خوش باشى! برى دهكده و يك ليوان شراب بنوشى! و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذروني.از اینجا [Link] [0 comments]
Thursday, August 26, 2004
ندید بدید
*نوابغ گرامي در هنگام نوشتن کامنت،بي زحمت اون علامت سوال کنار کلمه کامنت (بالاي اون کادري که توش تايپ مي کنين)رو يه کليک مرحمت بفرماييد.ببينين چيه!اگه اشکالي نداره.دو نقطه پي! *ياد بگيرين از کشورهاي ديگه هم برام کامنت مي ذارن.بابا بين المللي!بابا اينترنشنال! *دارم کلي حال مي کنم با اين لينک دادن به تک تک کامنتها.فکر کنم تا هفته ديگه برام عادي شه!فعلا کماکان نديد بديدم! *داستان ازدواج پريا...اينم بلاگشه:دنياي زيباي پريا.بريم ببينيم چون خودمم تا حالا نرفتم راستش.دو نقطه پي! *اين شعر «سرما خوردن عروسک چرا» رو شنيدي؟با اينکه از برنامه «خاله نرگس» و «خاله سارا» اصلا خوشم نمياد ولي اين شعره خيلي بانمک بود.قرار بود ما دست بزنيم،نگين برامون برقصه.يه دفعه وسطاي آهنگ،ديديم اون داره دست مي زنه،ما داريم براش مي رقصيم.دو نقطه۱۰۰تا پرانتز! *من نمي دونم چرا بعضيا فکر مي کنن احترام گذاشتن به ديگران،آدم رو کوچيک مي کنه؟واقعا عجيبه برام.حتي يه تلفن هم که ميخوان جواب بدن،زورشون مياد درست صحبت کنن.مثلا همين۱۱۸...هر دفعه تلفن بزنم ميگم سلام...خسته نباشيد.توقع هم نداره طرف تشکر کنه يا بشينه به احوالپرسي.حتي جواب سلام هم نده،سعي مي کنم ناراحت نشم.موضوع اينه خيلي هاشون،کارشون رو هم کامل انجام نميدن.خيلي وقتا يه شماره غلط ميدن و خلاص!يا ميگن:نداريم! و قطع مي کنن.مهلت نميدن مثلا يه راهنمايي بخواي يا چيزي بپرسي.کم مونده آدم رو بزنن.فقط چند مورد بود که خيلي خوب برخورد کردن.فکر نکنم ديگه تلفن جواب دادن و تايپ کردن چند تا کلمه،خيلي کار طاقت فرسايي باشه.اونم الان که خيلي ها بيکارن و حتي يه کار با حقوق کم هم باشه،قبول مي کنن اون وقت اينا... *يا مثلا اين چه فرهنگيه که ما بچه ها رو آدم حساب نمي کنيم؟چند سال پيش،دختر خاله م بيمارستان بود.من تلفن زدم باهاش حرف بزنم...يا تماس گرفتم با محل کار اون يکي خاله م ...يا حتي همين۱۱۸...توضيح اينکه من صدام -صدام نه!صداي من!!!- يه کم از پشت تلفن،بچه گونه س و کمتر از سنم به نظر مي رسه.دوستاي خواهرم،هميشه منو با خواهرم اشتباه مي گيرن -و اگه دمم،فلش بشه!مي تونم کلي بذارمشون سر کار-...با اينکه من کاملا مودبانه سوال کردم و حرفم هم منطقي بود،چون با شنيدن صدام،فکر کرده بودن بچه م،جواب درست و حسابي ندادن يا گفتن گوشي رو بده به بزرگترت!آدم چقدر لجش مي گيره.منم اعتراض کردم،گفتم من خودم بزرگترم!شما کارتون رو انجام بدين،انقدر پشت هم تلفن زدم تا طرف از رو رفت.اصلا ممکنه يه بچه اي تنها مونده باشه و به اون تماس تلفني،واقعا احتياج داشته باشه،يا کمک بخواد،يا حالش خوب نباشه،يا ترسيده باشه...اصلا اهميتي نميدن.فقط ميخوان راحت باشن.مي ترسن براي حقوقي که مي گيرن،يه کم بيشتر زحمت بکشن.باز ميکن همه نه!بعضيا... يا همين يکي دو هفته پيش،تماس گرفتم با کتابخونه مرکزي دانشگاه،ببينم شرايط ثبت نام چيه؟-دانشکده خودمون که ماشالا...اونا معلوم نيست عتيقه س يا کتاب مرجع براي دانشجوها-گفتم شايد از دانشکده ما بهتر باشه کتاباش.يه سري که۱۱۸شماره غلط بهم داد.مال يه قسمت ديگه از دانشگاه بود.خانومه هم کلي عصباني شد و غرغر و اينا.با اينکه من ازش معذرت خواستم بابت اينکه به خاطر شماره غلط،يه لحظه مزاحمش شدم،ولي اهميتي نداد و با اينکه شماره کتابخونه رو مي دونست،يه عدد سه يا چهار رقمي نصفه نيمه گفت و قطع کرد.گفتم شايد مثلا سه شماره آخر بوده،ولي بازم غلط بود.دوباره زنگ زدم۱۱۸.اين بار شماره رو درست داد.يه خانومي گوشي رو برداشت.تا گفتم ثبت نام،گفت فقط دانشجوهاي کارشناسي ارشد!گفتم خانوم من دانشجوي همين دانشگاهم،فقط دانشکده م اونجا نيست-آخه بي انصاف-گفت يه لحظه!رفت نيم ساعت با يه خط ديگه خوش و بش کرد،مي تونست بگه يه ربع ديگه دوباره تماس بگير!بعد که اومد و ديد در کمال ناباوري،من هنوز گوشي دستمه،گفت خب!۱۵مهر بياين براي جلسه معارفه!اوني هم که گفته بود فقط دانشجوي فوق و اينا،از خودش درآورده بود.مي دونستم اينو،چون چند تا از بچه هاي دانشکده،عضو شدن اونجا. آدم متاسف ميشه وقتي مي بينه مردم انقدر نسبت به هم بي عاطفه شدن و اصلا دلشون براي همديگه نمي سوزه.حتي از زير ساده ترين وظايفشون هم شونه خالي مي کنن.بعد پنج شنبه ها توي همه برنامه هاي راديو و تلويزيون،ميشينيم ميگيم دنياي ما چه بد شده،قبلنا بهتر بود.ما که البته قبلني نديديم که بهتر از حالا بوده باشه.مثلا! *آخر جستجوي پيشرفته با همکاري ياهو،گوگل و ام اس ان...اينجا *مسابقه تقوا! در روزگاران بسيار دور،دو برادر زندگی ميکردند.اولی تاجر و به کار جواهر فروشی مشغول به کار بود و دومی دست از دنيا برداشته بود و با گروهی از زاهدين در يک غار در کوهی در خارج از شهر از بامگاهان تا شامگاهان و از شامگاهان تا بامگاهان به ذکر و عبادت خدا می پرداختند. از قضا روزی گذر برادر زاهد به شهر افتاد و با خود انديشيد که خوب است که يادی هم از برادرش بکند.از اين جهت به سوی حجره برادر به راه افتاد.وقتی که مي خواست داخل مغازه شود،دو خانم را که برای خريد جواهرات در حجره برادرش بودند،ديد که دارند از حجره خارج ميشوند.به داخل حجره رفت . بعد از احوالپرسی و ياد گذشته و حرفهای برادرانه برادر زاهد از برادر تاجر گله کرد که ای برادر تو با بودن در اين مکان و معاشرت با زنان،دچار گناه شده و مي شوی و روز به روز از خدا دورتر ميشوی. برادر تاجر گفت تو سخت در اشتباهي و مطمئن باش که من از تو با تقواترم!اين حرف بر برادر زاهد سخت گران آمد و برآشفت.دمی انديشيد و آرام شد،سپس با خوشحالی به برادرش گفت:موافقی مسابقه ای برگزار کنيم؟برادر تاجر که تعجب کرده بود گفت چه مسابقه ای؟برادر زاهد گفت : مسابقه تقوا! ما هر کدام از خدا تقاضايی می کنيم ببينيم خدا به کدام درخواست ما جامه عمل می پوشاند.برادر تاجر که نمی توانست تعجبش را از اين قضيه پنهان کند قبول کرد.برادر زاهد لبخندی زد و گفت پس قرار ما يک هفته بعد همين ساعت همين جا. روزها به سرعت می گذشت و به روز مسابقه نزديک می شدند.اما از احوال دو برادر؛برادر زاهد که در اين يک هفته از گروه زاهدين جدا شده بود،در غاری تاريک و نمناک،به ذکر و عبادت مشغول بود و نه مي خوابيد و نه چيزی ميخورد.اما برادر تاجر به روال عادی زندگيش ادامه ميداد.اما بالاخره روز مسابقه فرا رسيد. برادر زاهد درست سر موقع حاضر شد و برادر تاجر هم آخرين مشتريش را که اتفاقا خانم جوانی بود که آرايش بسياری کرده بود و حجابش را هم به درستی رعايت نکرده بود راه انداخت.ديدن اين صحنه ،برادر زاهد را به پيروزی در مسابقه اميدوارتر کرد. خلاصه ديگه دردسرتون ندم دو برادر کمی حال و احوال کردند و برادر زاهد گفت اگر آماده ای شروع کنيم.برادر تاجر بلند شد و قفل حجره را انداخت و گفت : بسم الله . برادر زاهد به اطرافش نگاه کرد و يک زنبيل در گوشه حجره ديد.آنرا برداشت گفت خدايا من در اين زنبيل آب می ريزم به خواست من و به اذن تو آب از سوراخهای زنبيل جاری نشود.آب را ريخت و اينچنين شد.برادر زاهد که شعف خود را نمی توانست پنهان کند با شادی به برادر تاجر گفت : ديدی برادر!من از تو با تقواترم!برادر تاجر لبخندی زد و گفت : خدايا به خواست من و به اذن تو آب از سوراخهای زنبيل جاری شود.واينچنين شد!(يعنی خواست برادر زاهد باطل شد)برادر زاهد برای دقايقی خشکش زد بعد نشست و شروع کرد به گريه و زاری:"خدايا،آخر چرا؟من اينهمه به درگاه تو عبادت کردم ...."برادر تاجر به او دلداری داد گفت:ای برادر تو به گوشه ای رفته ای و بدون در معرض گناه بودن به عبادت ميپردازی،اما من با وجود اينکه در معرض گناه و لغزشم،گناه نمی کنم و بر نفسم غالبم و اين در نزد خدا بسيار بالاتر است. [Link] [0 comments]
Wednesday, August 25, 2004
روح؟
*هرچي دلم بخواد اينجا مي نويسم.هرچي دلم بخواد...شما خيلي سليقه داري،تو بلاگ خودت خرج کن!اينجا خونه منه،هرکي هم مياد مهموني،قدمش روي چشم ولي با افتخار به اخلاق هاي خوشگلت حق نداری هرچی میخوای بگی.افتاد؟ *شما راحت باش يه کم!حالا درسته چون تقلبي ش زياد شده،ديگه تستش رو قبول نمي کنن هيچ جا ولي آخه... *بازم سینما؟ چه خبره؟ *مي دوني دلم چي ميخواد؟مرداد+ساعت۷صبح+يه اکانت توپ با يه بوي کامپيوتر نو... *تو هم با اين فونتت.تاهوماست مثلا!پس چرا اين ريختيه؟ *چرا اسم همه دوستاي وبلاگيم،مريمه؟با هم قاطي نکنمشون. *چه اصراريه که من،همه آي دي ها و ايميل ها و آدرس بلاگها رو حفظ باشم؟ *شما۳نفر برين دعا کنين من نخوام فتولاگ بزنم يه وقت.دو نقطه دي! *ديشب حسابي شستمت.خودمونيم،خوب تميز شديا!کامپيوترم رو ميگم ديگه.ميکروب خالص شده بود. *اون روزکه خاله و دختر خاله ام اومده بودن،به صورت کاملا داوطلبانه،شام قيمه درست کردم.عجب رويي دارم.اصلا تا اون موقع،درست نکرده بودم.چون شبيه ماکاروني بود،يه لحظه جوگير شدم انگار!از نشانه هاي ناشي گري هم اينکه رب رو همون اول ريختم.همش سياه شد ولي خيلي خوب شده بود.خدا از سر تقصيرات همه بگذره،چقدر روغن ريختم!چربي خون و اينا... *ديشب،قورمه سبزي درست کردم براي امروز.يه کلمه از دهنم در رفت،اول تابستون به مامان خانومي گفتم من غذا درست کردن بلد نيستم.يادم بده.جدي گرفت ولي از شوخي گذشته،خداييش خيلي مامان خوبيه.کلي رعايت مي کنه خيلي چيزا رو.وقتي هم پيشنهاد ميده که ببينه تو مودش هستم.دمت قيژژژژژژژژ ماماني!(اگه مي خوند اينا رو،تذکر مي داد اين چه طرز حرف زدنه!) *کاش وقتي در رو باز مي کردم،جاي ماشين و کوچه و خيابون و مغازه،يه عاااااالم درخت و گل و چمن و آب و پرنده مي ديدم.بچه قانعي هم هستم.در حد ارديبهشت هاي باغ دانشکده هم باشه،قبوله.فقط يه کم،اغراق شده لطفا!دلم ميخواد حسابي بچرم.ميشه؟ *شلوارک مهندسي ديدي؟شايدم خودت يکي داشته باشي!من که عمرا از توي خونه تکون بخورم.در طول سال تحصيلي،به اندازه کافي اجتماع مي بينم،بسمه!خواهرم و مامانم رفته بودن بيرون،ديدن پشت شيشه يه مغازه نوشته شلوارک مهندسي رسيد.رفتن بپرسن ببينن ماجرا چيه.حالا ميگم:شلوارک مهندسي،يه شلوارک گل گشاد و بلنده(مثلا تا زانوت) اگه قدت بلند باشه،مياد تا بابالاي زانوت.اگه کوتاه باشه،مياد تا پايين زانوت(و ميشه يه جورايي شلوار!)در دو نوع زنانه و مردانه،در رنگ هاي بسيار بي کلاس!نارنجي و قرمز و سبز و اينا.ترجيحا با عکس آب ميوه و جزيره(که ياد جزاير هاوايي بيفتي و خنک!شي.حالا انگار۱۰۰بار رفتيم همه مون)جون ميده واسه خنده فقط! من از همينجا اعلام مي کنم که بسي جاي مسرت است که شما منو نمي بينين با اين تيپ وگرنه کل مدرک مهندسي نداشته ام -حالا بعدا مي گيرم ايشالا،۲سال مونده -مي رفت زير سوال.تازه يه تصميمي هم گرفته ام.مگه نميگن اينا شلوارک مهندسيه؟توي دانشکده ما هم که کسي به لباس و اينا گير نميده.پس منم با لباس فرم ميرم دانشکده از امسال!هم راحته،هم خنکه،هم خوشگل.جون ميده واسه شلنگ تخته انداختن.پرسوناليتي رو هم کلا بي خيال! *من بلاگ رولينگ ميخوام حتي اگه مجبور شم همه اسمها رو انگليسي بتايپم. *وزنه برداري که نشون ميده،چرا سرتو ميندازي پايين؟انقدر مهمه بعضي چيزا؟ *اون روز صبح،ساعت هفت و نيم،صداي بسته شدن در آپارتمان رو به وضوح شنيدم.بابا که یه ساعت پیش رفته بود!بقیه هم بودن.پس کی بود یعنی؟مامان؟مامااااان...مامااااان...مامان نزدیک در ورودی ایستاده بود.مات و مبهوت:مریم!فکر کردم تو رفتی بیرون!اینجایی که!منم فکر کرده بودم مامان رفته.از بابا هم بعیده که در رو باز بذاره و بره.اگر هم یادش رفته در رو ببنده! چرا باید بعد از یه ساعت بسته شه؟کاش قضیه زیر سر روحی...جنی...چیزی باشه!خوبه!یه کم می ترسم لااقل.فیلم ترسناک که هر وقت دیدم نترسیدم.نه اینکه من خیلی شجاع باشم ها.فیلمها ترسناک نیستن.فوقش آدم یهو غافلگیر میشه و نیم متر می پره هوا ولی ترس که مثلا تا چند روز جرات نکنی شب توی اتاق تاریک بشینی یا تنها بمونی...نه! *يادش بخير اون روزا که فکر مي کردم هر کي انقدر بره که برسه به آخر دنيا،از اون بالا ميفته پايين و توي فضا،معلق مي مونه.چقدر مصمم بودم که حتما فضانورد بشم و روي مريخ راه برم.کشته مريخ بودم.برام خيلي مرموز بود.انگار يه رازي داشت که من بايد کشفش مي کردم.چقدر از اين کتابا خوندم.معلم فيزيکمون،جواب سوالامو نمي دونست.فقط بيخودي مي خنديد و چرت و پرت مي نوشت روي تخته!آينه و عدسي...وااي!نکنه و قتي مردم به کاراي الانم بخندم؟مث الان که به راز مريخ مي خندم؟!!! *آره!منم مث تو فکر می کردم مولکولهای هوا رو با چشم می بینم(پس این دانشمندها چی میگن؟)!!! [Link] [0 comments]
Tuesday, August 24, 2004
زلزله
يه روز،يه ترکه کلاس رقص افتتاح مي کنه.بعد از يه ماه ورشکست ميشه!اگه گفتي چرا؟چون به همه شاباش مي داده.دو نقطه۱۰۰تا پرانتز...(اينم تازه ابداع کردم خودم!) *سر ظهر نرو سینما.... *با تشکرات فراوان از دوست جون-مي دونم گفتم قبلا!حالا بازم ميگم.خوشحالم خب!-... و Dowran و Edna به خاطر همه خوبي هاشون... *نمي دونم چرا يهو ياد زلزله تهران افتادم و طبق معمول،گيج بازي هاي خودم.اينو بببين: سالها پيش زلزله ای رخ داد.همه ترسيده بودند.همه چيز بهم ريخت.برخی از مردم از خانه هايشان بيرون دويدند.عده زيادی از ترس می لرزيدند.برخی از هوش رفتند.عده ای اموالشان را چسبيدند اما در اين ميان يک نفر،آسوده خاطر و آرام بود.به او گفتند:شما از زلزله نمی ترسيد؟جواب داد: نه ،خوشحالم از اينکه مي بينم خدايی داريم که ميتواند دنيا را بلرزاند....! فکر کردي چقدر خوبه آدم بتونه به همه چيز،اينطوري نگاه کنه؟... [Link] [0 comments]
Monday, August 23, 2004
هوار تا مرسی
*هواااااااااااااااااااااااار تا تشکر از دوس جون که اینجا رو برام درست کرد که انقدر نق نزنم.مرسی دوست جون.خیلی ممنون.هوار تا مرسی. مرسی از دوران که همیشه به داد من گیج می رسه،خیلی ازش ممنونم. مرسی از ادنا به خاطر همه توجه هاش،کمک هاش و وقت گذاشتن هاش! دوست جون خودش کاملا داوطلبانه قالب اینجا رو برام درست کرد،چون دیده بود کلی نق زدم میل زد که کمک کنه.بابا مهربون! خیلی زحمت کشیدی.دستت درد نکنه... *مي دوني چي خيلي زور داره؟ اينکه هي پشت هم از کله صبح تا نصفه شب،برنامه مي سازن و سخنراني و مصاحبه و هزار تا کوفت ديگه پخش مي کنن درباره مسئله ارزش زن!و خودشون رو جر ميدن که ثابت کنن زن هم آدمه و بايد درس بخونه و کار کنه و مث آدم زندگي کنه.بعد هي شعار ميدن که چرا دختراي ما ورزش نمي کنن؟چرا زورشون مياد!خودشونو تکون بدن؟چرا همش نشستن توي خونه؟ما بايد به جاي اينکه پسرها رو بفرستيم کلاساي رزمي،دخترامون رو بفرستيم که فعاليت بدني داشته باشن،که بتونن در صورت لزئم از خودشون دفاع کنن... شعر هم که ميدن،بلد نيستن چطوري بگن.انقدر زن،زن مي کنن که آدم حالش از خودش به هم مي خوره!بعد ده تا مصاحبه آشغال پخش مي کنن که توش مردها به طرز کاملا مسخره اي شعار ميدن و طوري محافظه کارانه حرف مي زنن انگار که حالا هر چي بگن،اول از همه،زن خودشون ميخواد اجراش کنه. زنها هم که ديگه هيچي...ميرن مي گردن ببينن قيافه کي مثبت تره که ازش سوال کنن.اونا هم به صورتي کاملا نفرت انگيز و چندش آور و با مهارتي خاص و بي نظير،حمالي خونه و بچه داري رو مي کنن يه کار با ارزش که وظيفه زنه!و کلي خودشون رو مي کشن که ثابت کنن زن،مث مرد همه آدم محسوب ميشه. اما ما که مي دونيم آدم حسابمون نمي کنن خيليها!بايد دلمون رو به اين حرفها خوش کنيم؟آره؟من که نمي تونم انقدر احمق باشم! الان همين المپيک!این همه خرج مردهای مملکت می کنن.اون وقت اونا چه گلی به سر مملکت می زنن؟فوتبالیست ها که اون همه دستمزدهای خدا تومنی می گیرن و همیشه هم شاکی هستن،زورشون میاد دو قدم بدون.یه وقت،خدای نکرده! مدل موهاشون-که 4ساعت روغن کاریش کردن یا دادن گوسفند لیس زده-خراب نشه. وزنه بردارها هم هی زور می زنن و تمام 14 معصوم رو میارن وسط-خدا رو شکر اسم همه پیامبرها رو بلد نیستن-که چی؟میخوان وزنه بزنن.بعد که نمیشه-یعنی نمی تونن-ولو میشن کف زمین و غرغر و دست پیش و اینا!بقیه ورزش ها هم همینطور... ما هم که آدم نیستیم خودمون تصمیم بگیریم از هر مسابقه ای،چقدرش رو تماشا کنیم!اونی رو باید ببینیم که برامون تعیین می کنن.تماشاچی هم نداره مسابقات!چراش هم به ما مربوط نیست!زنها هم که کاملا نیستن توی المپیک.المپیک از بنیان،مردونه اس!نتایج مسابقه زنها رو هم اگه بگن،لطف کردن.دیگه اگه خیلی بخوان در حق ما لطف کنن،یه عکس ساکت و صامت هم نشونمون میدن که نمیریم از فضولی! چرا مسابقه زنها رو نشون نمیدن؟شنا نمیخوایم،دیگه دو رو که میشه نشون داد؟لااقل شطرنج...عقده ای شدیم به خدا!این کار به نظر من که توهین مستقیم به شعور ملت ایرانه.اون وقت اگه صبح تا شب بشینیم سخنرانی گوش بدیم،خیلی آدمیم و دیگه جامون،طبقه بالای بهشته. یادمه دبستان که می رفتم،همیشه زنگ ورزشمون رو می گرفتن برای ریاضی.حتی می گفتن بشینین رونویسی کنین که مجبور نشن یکی رو بفرستن بیاد بالا سر ما وایسه.حیاطمون که ماشالا جا نبود تکون بخوری.از راهنمایی به بعد که خبر مرگم،مدرسه تیزهوشان می رفتم-تیکه نندازین خواهشا-و کلی پول می گرفتن که امکانات بدن به ما و این حرفا،دیگه مجبور نبودیم بارفیکس بریم.من که همیشه از زیرش در می رفتم.خب نمیشه،خیلی سخته،من دستام انقدر قوی نیست که بتونم از یه میله آویزون شم و بعد هم خودمو بکشم بالا.اونم بدون تمرین،برای نمره آخر ثلث!(ترمی نبود دیگه) اونجا وضع،خیلی بهتر بود.لااقل جا بود که بدویم و هندبال و والیبال بازی کنیم ولی کاملا صامت!بابا بی انصاف!مزه بازی به داد و هوارشه آخه!ولی بازم اون دراز نشست مسخره بود،منتها کاملا اصولی.دستت رو پشت سرت نذار،به گردنت فشار میاد عزیزم... چرا ما توی پیش دانشگاهی ورزش نداشتیم؟اون موقع که خیلی بیشتر بهش احتیاج داشتیم!خیلی ها رو دیدم که بعد از کنکور،به خودشون میان می بینن کلی کلی چاق شدن،زانوهاشون همیشه درد می کنه،کلی قوز در آوردن و ...نظام کنکور رو عوض نمی کنین،ورزش چی؟اونم نمیشه؟ دانشگاه 2 واحد تربیت بدنی داشتیم.اولیش نرمش بود فقط.توی یه سالن کوچیک بدون تهویه که آخر نشاطش،این بود که بچه ها اجازه داشتن هر نواری دوست دارن بیارن و برقصن باهاش،فقط صاشو کم کنن!نهههههههههههههه!لباس هم هر چی دلمو خواست می تونستیم بپوشیم! تربیت بدنی 2هم پینگ پونگ بود که یک ساعت و نیم باید معطل می شدیم تا یکی خسته بشه و راکت رو بده.اونایی که یه کم شعور داشتن،نوبتیش می کردن.خیلی ها هم حاضری می زدن و الفرار.اولیش خودم!سر امتحان ترم یکش،چون سالن کوچیک بود،250 بار سالن رو موقع دویدن باید دور می زدیم.اون وقت پسرا توی محوطه دانشگاه برای خودشون می دویدن.من که خودمو از دویدن محروم نمی کنم لااقل!هر جا دلم بخواد می دوم.توی مترو یا دانشگاه هم سعی می کنم! برام فرقی نداشته باشه.غلط کردیم دختر شدیم؟ آخیییییییییییییییییییییییش!داشتم می ترکیدم.چه فایده؟همین آشه و همین کاسه! [Link] [0 comments]
کابوس نیمه شب تابستان
ببین برام چی فرستاده: The man discovered COLOURS and invented PAINT The woman discovered PAINT and invented MAKEUP The man discovered the WORD and invented CONVERSATION The woman discovered CONVERSATION and invented GOSSIP The man discovered GAMBLING and invented CARDS The woman discovered CARDS and invented WITCHERY The man discovered AGRICULTURE and invented FOOD The woman discovered FOOD and invented DIET The man discovered FRIENDSHIP and invented LOVE The woman discovered LOVE and invented MARRIAGE The man discovered TRADING and invented MONEY The woman discovered MONEY and invented SHOPPING Thereafter man has discovered and invented a lot of things While the women STUCK to shopping!!! ..... خیلی بانمک بود... ******* نمي دونم چرا نصفه شب،يه دفعه از خواب پريدم.ميشه گفت تنها چيزي که مي ديدم،ديوار سفيد رنگ روبروم بود و يه چيزي که روي ديوار حرکت مي کرد.روي ديوار که نه!جلوي ديوار...مث مه بود يا بخار شايد!يه بخار سفيد رنگ.سيال بود،روان حرکت مي کرد.هي به چپ و راست متمايل مي شد ولي حس مي کردم ميخواد به سمت راست حرکت کنه.نمي دونم چرا ولي قلبم خيلي تند مي زد.اينجور موقعها نمي تونم چشمامو ببندم يا سرمو ببرم زير بالش که چيزي نبينم.بدتر-در کمال پررويي-سعي مي کنم خوب ببينم!چشمام باز نميشد.چند بار پلک زدم.بازم بود.به خودم گفتم اي کم ظرفيت!باز چهار بار راجع به روح حرف زدي،وهم برت داشت؟...ولي وهم نبود.واقعي بود.مي دونستم از همون چيزاييه که اگه کسي به ديگران بگه،ميگن وهم برت داشته.خودم هم شايد اگه کسي همچين چيزي برام مي گفت،مي گفتم اشتباه مي کني،به نظرت اومده.مطمئني ديديش؟...ولي من ديدم يه چيزي.نمي دونم يه دفعه کجا غيبش زد.چي بود يعني؟ ******* مرسی دیشب تلفن زدی.نمی دونم چرا هر دفعه صداتو می شنوم حس می کنم از دفعه قبل،خیلی بیشتر دوستت دارم.هر دفعه فکر می کنم دیگه بیشتر از این نمیشه کسی رو دوست داشت،آخرشه!ولی دفعه بعد،میبینم اشتباه می کردم.من زیاد اشتباه می کنم...می دونستی؟ [Link] [0 comments]
Sunday, August 22, 2004
آخر آپدیت
* نقل است که در سالِ پنجاهِ ميلادي، اشراف براي مکتوب نگاه داشتنِ امري، آن را بر جلدِ انجيل، روي پوستِ آهو مي نگاشتند و اين گونه هزاران سال از گزندِ فراموشي حفظ مي شد.نقل است که در سال هاي گوتيک نوازندگان، زندگي خود را وقفِ آهنگي در ر. ماژور مي کردند تا سال هاي سال گفتارشان با آهنگ شان به يادگار، ميراثِ نسل ها باشد.و نقل خواهد شد در هزاره ي دوم، ديوانگان گفتارشان را مي نوشتند و به عموم عرضه مي داشتند؛ اگر free host بودند که server پس از چندي ورشکست شده و تمامي نوشته ها از بين مي رفت، اگر هاست و دامين داشتند: بر اثر پرداخت نکردنِ وجهِ آن!و بدين ترتيب هيچ چيز براي هميشه save نشد... ******** و من و بلاگر،کماکان! با هم درگيريم...و۷نفر آمده اند آينه به دست.دو نقطه دي! [Link] [0 comments]
روز واقعه!
اون روز،رسما داشتم خفه مي شدم.نشسته بوديم داشتم چاي مي خوردم که يه دفعه دختر خاله م يه حرف خنده داري زد.داشتم سعي مي کردم نخندم که خواهرم يهو زد زير خنده.منم ديگه نتونستم نخندم.آقا قنده پريد تو گلوم،نفسم درنميومد.هرکاريش مي کردم،نه بالا ميومد،نه پايين مي رفت.گير کرده بود تو گلوم.خيلي وحشتناک بود.ديگه نمي تونستم بشينم.خواهرم هم هي با مشت!!!مي کوبيد به پشتم که مثلا کمکم کنه.مامانم هم هي مي گفت:هيچي نيست!چرا اينطوري مي کني؟-مثلا مي خواست من هول نشم و نفهمم دارم خفه ميشم-دختر خاله م هم هيچي نمي گفت.همينطور ساکت نشسته بود.خاله م هم توي اون اتاق،داشت با تلفن حرف مي زد.اصلا متوجه نشد اين طرف چه واويلاييه! ديگه نمي تونستم بشينم.توي اتاق راه مي رفتم.جدا داشتم مي مردم.جالبه که اين وسط،فکر مي کردم يادم باشه برم اينو توي بلاگم بنويسم.به مسئله مهمتري نمي تونستم فکر کنم!خلاصه بعد از کلي تلاش،بالاخره قنده رضايت داد و تونستم نفس بکشم.حالا نمي دونم واسه چي گريه م گرفته بود.بعد آدم از اين لجش مي گيره که بقيه مي خندن ميگن فکر کرديم سر کاريه! يه بارم يادمه ماه رمضان بود،باميه پريد توي گلوم.اون موقع نمي خنديدم.نمي دونم يه دفعه چي شد که پريد تو گلوم.خيلي هم شيرين بود.مردم تا تونستم نفس بکشم.صد رحمت به خفه شدن توي استخر.لااقل ميگن طرف،عرضه شناکردن نداشت يا پاش گرفت،نتونست شنا کنه.ديگه نميگن خدا بيامرز! چاي خوردن هم بلد نبود.دو نقطه دي! [Link] [0 comments]
Friday, August 20, 2004
شاهکارهاي من
ديروز صبح،مامانم ازم خواست برم يه کم عدس بشورم براي عدس پلو.منم که عدس پلو بلد نيستم.خوشحالم شد کلي.رفتم سر کابينت.ظرف عدس خالي بود.يه بسته باز نشده عدس هم کنارش بود.خب معلوم بود که اون بسته رو بايد باز کنم.يه مقدارش رو بردارم و بقيه ش رو هم بريزم توي ظرفه! کلي هم ذوق کردم که عدسه،پاک شده اس-بس که کار نکردم،نمي دونستم-و زودي تموم ميشه.بسته عدس رو باز کردم.وااااااااااااااااي همه ش ريخت کف آشپزخونه.همه ش که نه ولي خيلي زياد بود.قاعدتا بايد لجم مي گرفت ولي کلي به خودم خنديدم.۴ساعت نشسته بودم اونا رو جمع مي کردم.بعد فکر کردم حقمه لابد!بس که از زير کار درميرم مدام. يکي دو ساعت بعد،خواهرم داشت جاروبرقي ...-فعلش چيه؟-با جاروبرقي،جارو ميزد!که تلفن زنگ زد.مامانم گوشي رو برداشت و شروع کرد به حرف زدن.به منم گفت:"ميري در اون اتاق رو ببندي؟"هموني رو مي گفت که خواهرم داشت جارو مي زدش. من بلند شدم در اتاق خواب رو بستم.برگشتم ولي هنوز صداش ميومد!دوباره رفتم ببينم ماجراچيه؟ديدم خواهرم توي اين اتاقه.اون وقت من،در اون يکي اتاق رو بسته بودم! ============== اگه اينجا مهمون تازه اي،برام کامنت بذار يا ميل يا آف.چند تا بلاگ جديد ميخوام.مرسي... ============== دانشگاه استنفورد چگونه به وجود آمد؟!! خانمي با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي، راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند. مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس راببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. » منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان برونداما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.» رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او ، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه و کت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد، خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت. خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. » رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ... و يکه خورده بود. با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .» خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .» رييس، لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.» خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟» شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد"! يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد. [Link] [1 comments] |