About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, February 26, 2007
وایسا دنیا
*۶ اسفند *هيچ وقت يادم نميره. معلم ادبيات دبيرستانمون يه روز يه شعر برامون خوند: غير از خدا که هرگز در فکر آن نبودي / هر چيز کز تو گم شد، وقت نماز پيداست... واقعاً هم راست ميگه. نميدونم چرا سر نماز فکر آدم همه جا ميره. هي به خودم ميگم الان تموم ميشه. بعد هر چي دلت خواست ميتوني فکر کني اما دقيقاً از آهنگ اي داد و بيداد منصور تا vocab هايي که حفظ کردهم، همه چيز مياد توي ذهنم. امشب هم يهو ياد کارت ورود به جلسه و کنکور ارشد افتادم که اصلاً کِي کارت ميدن و کجاست و اين چيزا. بعد گفتم واي اگه امروز بوده باشه، بايد زنگ بزنم سنجش -شمارهشون هم که عمراً بگيره- ببينم کارت خنگها رو کجا بردهن. حالا بيا و درستش کن. بعد که به توصيهي فاطمه رفتم سايت سنجش، ديدم مال من سهشنبه صبحه. آخيش! براي خدا فرقي نداره. هميشه معتقد بودهم نماز مال خود آدمه نه خدا.. و خب اين نمازها شايد واقعاً نماز! نيست اما بودنش مسلماً از نبودنش بهتره. شايد خيلي تکراري بشه گاهي.. انقدر که توي قنوتش شعر و جملههاي انگليسي و فارسي اضافه کنم که حوصلهم سر نره ولي ميگن اصل نماز، همين تکرارشه؛ که هر روز يه جوره.. شايد خدا ميخواد ببينه لااقل در اين يه مورد حرفش رو گوش ميدي يا خسته ميشي و رهاش ميکني. شايد کمترين خوبيش اينه که روزايي که خيلي خوشحالي، کمتر جفتک و چارگوش ميندازي، کمک ميکنه يه کم خودت رو کنترل کني و نرمالتر برخورد کني؛ روزايي هم که خيلي حالت گرفتهس، به همه از دم! فحش ميدي اما ته دلت کِيف ميکني که يه خدايي هم هست که لااقل همه چيز رو ميشنوه.. گوش ميده بهت. هيچ وقت هم نميگي از فلان حرفي که فلان روز زدي، بايد خجالت بکشي.. امشب خيلي شاکيم. ميدونم؛ شايد حق با من نيست اما عصبانيم.. *از اونجايي که مريم عزيز برام يه ضربالعجل ۳ ماهه مشخص کرده :دي گيييييير دادهم به مرمر که برام يک عدد کيوان کتابچي! پيدا کنه هر چه سريعتر. پ.ن: من و مريم و مرمر سه تا آدم مختلفيم. قاطي نکنه کسي! پ.پ.ن: اگه سريال کتابفروشي هدهد رو تماشا نميکردين هم هيچي کلاً. پ.پ.پ.ن: اين هفته قسمت آخرش بود. من حظ ميبردم از شنبهها فقط به خاطر اينکه توي اين سرياله يه عاااااالم کتاب و کتابخونه و آدم کتابخون نشون ميدادن. دقيقاً هم مُردهي شخصيت کيوان کتابچي - و البته عمه جانش- بودم هميشه! قيافهش نه، شخصيتش. حالا شنبهها از چي حظ کنم ديگه؟ *۷ اسفند *بدينوسيله اعلام ميکنم من آدم شدهم! و ديگه تکزنگهاي کسي رو نميگيرم - answer نميکنم- چون لااقل خودم ديگه مطمئنم دستم تند شده و نيازي نيست بخوام اين رو به کسي ثابت کنم و خب اين يه بازيه. قراره free باشه. برد و باخت هم نداره. اگر هم داشته باشه، برنده اونيه که بيشتر زنگ بزنه و فرار کنه :دي نه اوني که بيشتر answer کنه و برندهي واقعيش کسيه که وقتي اسمش رو رو screen ميبيني، بتوني بخندي و خوشحال بشي. برندهي واقعي اونه. پي همينجا اعلام ميکنم که من ديگه تکزنگ کسي رو نميگيرم و آدم شدهم :دي *براي نوشتن دايرهالمعارف تک زنگ ازم تقدير شد! پ.ن: بچه برو چهار تا کتاب بخون که بدوني کِي فحش بدي، کِي قربون صدقه بري. جابهجا بشه به ضرر خودت ميشهها. ما گفتيم :دي :دي پ.پ.ن: پيشنهاد ميکنم در کليهي مراکز توانبخشي از تکزنگ بازي به عنوان يه بازي آموزنده که جنبهي درماني هم داره، استفاده بشه. انقدر زود مغز آدم کار ميفته. به جون خودم، معلوليتهاي ذهني رو ميشه باهاش کاهش داد. من ديدهم! جواب ميده :دي *smsهاي نصفه شبي بود رو يادته؟ ديشب سرم اومد ((: يه بار در عمرم خواستم زود بخوابم. (۱۲) يه عادت بدي هم که من دارم -نميدونم اسم دقيقش، عادته يا چيز ديگه- اينه که اگه کسي بيموقع بيدارم کنه يا با سروصدا و صداي زنگ و اينا بيدار شم، کلي سردرد ميگيرم. البته به روم نميارم ولي از رنگ و رخم! معلوم ميشه. تا خواب اومد من رو ببره، داداش کوچيکه با کلي هيجان: مريم! گوشيت! مريم مسج! بيداري؟ حالا صداش هم رو هم مثلاً يواش کرده که اگه خوابم، بيدار نشم. سر من هم که کمجنبه! ترجيح ميدم بالاي سرم کنسرت برگزار بشه ولي کسي اينطوري يواش نخواد صحبت کنه. فکر کردم حرف بزنم خوابم ميپره: هوم؟ - بيداري؟ يکي نيست بگه آخه من جراحم، پزشک اورژانسم، چيم که واسه يه مسج بيدارم ميکني داداش کوچيکه؟ اونا هم خودشون شبها گم و گور ميشن. فردا صبح ميرن بالاي سر مريض ميگن چهشه؟! خلاصه ديدم بلند شم به نفعمه؛ توي تاريکي کورمالکورمال رفتم دنبال گوشي. کاملاً هم گيج بودم. موهام رو از روي صورتم زدم کنار. شروع کردم به خوندن: مرمر نمي دونم خواب ديدم به تو sms دادم، خواب بودم به تو sms دادم، از خواب پاشدم به تو sms دادم، تو خواب بودي بهت sms دادم، مرض داشتم تو خواب بهت sms دادم، تو مرض داشتي نصفه شب sms رو خوندي، الان خوابم دارم مينويسم يا تو داري خواب ميبيني من بهت sms دادم؟! بيخيال، برو بخواب. اولش که اصلاً نميفهميدم اينا چيه. يه کم که گذشت و هوش و حواسم اومد سر جاش، کلي خنديدم. خيلي خيلي جالب بود. مرسي (: *فکر کنم نويزگيره رو بايد بندازم دور چون لااقل وقتايي که مرمر داره برام چيزي مينويسه، من بياختيار به گوشيم نگاه ميکنم؛ صبر ميکنم تا برسه مسجش! يا شده پيش خودم فکر کنم مثلاً الان کجاست، بعد همون موقع برام تکزنگ بزنه.حس جالبيه.. *توي کتاب «قوانيني براي زنها» -rules for wives- نوشته مردها از داشتن وسايل برقي و اينکه کنترل تلويزيون دم دستشون باشه مدام، احساس قدرت ميکنن. فکر کردم آره، زياد ديدهم ولي درک نميکنم چرا؟! نوشته بود دقيقاً به همون دليلي که مردا نميتونن درک کنن چرا خانوما دوست دارن ۲۰ جفت کفش داشته باشن. از نظر مردا ۳-۲ جفت کفش کافيه! ديدم خب توضيح، کاملاً منطقيه. سريع قبول کردم :دي *دلم ميخواد کلي دلم براي کسي تنگ بشه، هي غصه بخورم، هي گريه کنم حسابي، هي براش هديه بخرم و کادو جمع کنم، هي روزشماري کنم کِي مياد.. کِي مياد.. هي عکسهاش رو نگاه کنم و دلبگيره، هي بکشم خودم رو. بعد يه روز تلفن بزنه بگه نيمساعت ديگه ميرسه اينجا. تندتند بدوم همهجا رو جمع کنم، هي به ساعت نگاه کنم و هول بشم، بعدش اون بياد.. دلم باز بشه حسابي. ميميرم الان واسه اون احساس باز شدن دل! انگار يه نسيم خنک به روح آدم ميوزد. انگار قلبت ميره آبتني. حاضرم همهي اين کارا رو انجام بدم، کلي غصه بخورم ولي آخرش همينقدر دلم باز بشه و خنک شم! کسي راهي سراغ نداره؟ *«وايسا دنيا» ي رضا صادقي رو گوش کن حتتتتتتتماً. دلت ميخواد يه صخرهاي کوهي چيزي پيدا کني خودت رو پرت کني پايين بس که اين آهنگه خوشگله.. *همه چیز ممکن است...حتی اینکه در راه برگشت از شاهرود، توی کوپهی شما به غیر از یه زن و مرد جوون، یه پیرمرد و پیرزنه فطیر هم هستن و سر شب، به جای اون زن و مرد جوون، متوجه نگاههای مشکوکانهي اون دو تا به هم میشین... که خانم با کم رویی و خجالت هی سرش را به پایین می اندازد... نصفه شب، صداهای عجیب و غریبی که از پایین می شنوین شما رو متوجه دلایل نگاههای سرشب میکنه و شما که روی بالاترین تخت خوابیدین، نمی تونین جلو خندهتون رو بگیرین... [Link] [0 comments]
Saturday, February 24, 2007
دايرهالمعارف تکزنگ براي تلفن همراه
*۴ اسفند *صبح رفتم براي خودم جينگول بخرم؛ سر راه دلم براي خيلي از خانوماي عزيزي که با خوشخيالي فکر ميکنن شوهراي عزيزشون دارن با علاقه و توجه تمام کار ميکنن سوخت حسابي چون عملاً خيلي مث پنکه همهش رفتو آمد بقيه رو کنترل ميکردن يا در عرض يک دهم ثانيه که از کنارشون رد ميشي سعي ميکنن کلي نازت بدن و کليهي کلمههاي محبتآميزي رو که در عمر منحوسشون ياد گرفتهن يه جا تحويلت بدن! خلاصه رفتم جينگول خريدم. دو تا! يکيش الان به جارختي گوشيم آويزونه؛ يکيش رو هم براي مرمر خانوم گرفتم. يه کلهي گندهي آبيه که حتماً در اسرع وقت مجبورش ميکنم آويزونش کنه تا به گوشيش تا هميشه و همه جا من رو حاضر و ناظر بر اعمالش بدونه. عکس جينگول مرمر خانوم رو اينجا نميذارم -بعداً شايد خودش دلش خواست بده ببينيد- ولي عکس جارختي خودم رو ميذارم ببينيد! مامان معتقده خيلي زشته که در آن واحد! به جارختي گوشي، بند و نويزگير و عروسک آويزون باشه ولي خب من همهش رو لازم دارم. نميتونم نويزگير رو به خودم وصل کنم که! تازه کي گوشي من رو ميبينه اصلاً؟ خوديها که هيچي، به غريبهها هم مروبط نيست. اصولاً من اگه فقط يه اخلاق خوب داشته باشم اينه که حرف و نظر مردم برام کمترين اهميتي نداره چون اصولاً هميشه دهن مردم به ايراد گرفتن بازه و هميشه هم خودشون اول از همه کلکسيون ايراد و اشکالن! خواهر گرامي هم ميگه گوشيت شبيه آويز ِ مغازههاي موبايلفروشيه. آدم ميتونه انتخاب کنه کدوم خوشگلتره! حالا نتيجه: من کار ِ خودم رو انجام ميدم :دي *دوستم امروز چه چيزي برام تعريف کرد که برق از سرم پريد! هنوز توي شوکم! خيلي خوبه که وجود آدم براي بقيه مفيد! باشه و هر کي، هر جا گير کرد کارش، ياد من بيفته و روي کمکم حساب کنه ولي راستش اصلاً خوشم نمياد هولم بِدن وسط دعواهاي خانوادگي. خب الان من چي کار کنم؟ چي کارهم اصلاً اين وسط؟ *۵ اسفند *يه بلاگ بامزه پيدا کردم! *اينش خيلي جالب بود! من رو ميگه؟ ((: - این صدای اندیه؟! - آره، اندی و کورس. - با هم؟!!! - آره خب. - وای خدا باور نمی کنم! ای خدا...! بعد از سالها، اندی و کورس، ای خدا...! مگه میشه؟! - تو رو قرآن خودت رو نکش، اتفاق خاصی نیفتاده که... - نه، تو میدونی یعنی چی؟! اندی و کورس، ای خدا... بعد از سالها... خدااااا... خدااااا... خداااااااااااا... یکی بپره یه آب و قند بیاره بابا، این از دست رفت... *-عزیزم جواب بده. آیا خدا اسراف کاران رادوست دارد؟ و چرا؟ - خانوم اجازه، خدا اسراف کاران را دوست نمی دارد زیرا اسراف از گناهان تیریپ است و خـدا کـارهای خفن را دوست ندارد! درست گفتیم خانوم؟ *عاشـق و شیفتهی رفتـار و اخـلاق دخـتر همسایهمون شدم. خداییش خیلی خانومه. اخلاق، رفتار، نجابت، متانت، کردار، گفتار... به به... میگم... چیزه... نمی دونید چه هیکلی داره لامصب! *مااااا... ماااااااا...! ماااااااااااااا ! ماااااااااااااااااا ! زبـون گاو هم حالـیت نمـیشه یعـنی؟! *- میگن الاغا زودتر از همهی حیوونا میفهمن که قراره زلزله بیاد. - ما که چیزی نفهمیدیم! *- عزیزم، شما چطوری شد که تصمیم گرفتی توی مسابقهی دختر شایسته شرکت کنی؟ - با عرض سلام و تشکر از تلویزیون شما، من راستش میخواستم نشون بدم که دختر ایرانی شایستهس و میتونه برای همهی دخترای جهان الگو باشه و ... - اجازه بدین من سوالم رو واضحتر بیان کنم. عزیزم، شما با این دماغ چطوری شد که تصمیم گرفتی توی... *- قیمتی که دادم، اصلاً زیاد نیست قربان! شما عنایت بفرمایید، این گاو که کاغذ ساندویچ و آت و آشغال که نمیخوره که. حداقل چیزی که میخوره، کتابای پائولو کوئیلو و ژوزه ساراماگوست! *- شوهر عزیزم، تو که میدونی من چقدر دوستت دارم ولی با تمام این حرفا میخوام Profile من توی اورکات همچنان Single باشه، فهمیدی؟! *آزمون جوشکاری جهت مهندسین مکانیک و متالورژی... سوال اول: کشتی تایتانیک را به گونهای طراحی کنید که در برخورد با صخرهی یخی نشکند. سوال دوم: جک دقیقاً در چه روزی فوت کرد؟ سوال سوم: جک چه کرد؟ سوال چهارم: آیا میتوان در عرض دو روز مخ یک نفر را تا این حد تیلیت کرد؟! سوال پنجم: آیا خوش به حال جک؟!!! سوال ششم: آیا نقاشی جک خوب بود؟ سوال هفتم: در مورد کیت چه می دانید؟ پاسخ نامه: سوال اول: نمیدانم! سوال دوم: دقیقاً در روز شکستن کشتی! سوال سوم: بپرسید چی کار نکرد؟ سوال چهارم: البته که میتوان! سوال پنجم: بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــه! سوال ششم: عالی بود. سوال هفتم: کیت چیز خوبی (ببخشید) بانوی محترمی بود! *-مامان! - چيه پسرم؟ - ميخوام يه خورده استراحت كنم. به غير از ساناز و سارا و پانته آ و پارميدا و مونا و ناتاشا و الناز و الهه و مريم و سوگل و نازنين و ركسانا، هر كس كه زنگ زد بگو من خونه نيستم! *- عمو، اگه قول بدي كه من برم توي كوچه بازي كنم، بهت اجازه ميدم كه زود برگردم! فهميدي؟! *- خداييش از اون موقع كه با شما آشنا شدم، 360 درجه تغيير كردم! - خدا رو شكر تغييراتت بالا بوده! *مرد شرقي... خب، زن هم كه ديگه گرفتم. حالا ديگه وقتشه كه يواش يواش دختر بازي رو شروع كنم! ... -چطوري خوشگله؟! *- خيلي خوشحالم. توي پوستم عروسيه! - فكر كنم منظورت اينه كه توي پوستت نمي گنجي چون توي اينجور مواقـع عزيزم عروسـي توي محل ديگهاي برقراره! *- اونوقت آقای دکتر، با لیزر کالیبر رو هم میشه کم کرد؟ *- خیلی بد شد. با گریه از پیشم رفت. بهم گفت دیگه تا زمانی که نیای خواستگاری، باهات رابطه برقرار نمیکنم. - حالا میخوای چیکار کنی؟ - حالا... راستش سی دی فیفا 2006 دستم رسیده، اول میخوام باهاش یه دست بازی کنم. بعدش بعد از ظهر با یکی از رفیقام با دوست دخترش قرار داریم بریم پارک ارم، بعد... *وقتی نصف شـب یهـو از خـواب میپـری و متـوجه میشـی کـه الان نیم ساعتی بوده که تـو از اینور و اونم از اونور با قدرت هر چـه تمامتر مشغول کشـیدن پتو روی سـر خودتون بودین، درک میکنی این رو که این تفاهم و شعرای روزانه حقیقت ندارن و حقیقت همون خودخواهی و رقابت خصمانه شبانهست! *- وای عزیزم خیلی وقته منتظرم وایستادی، آره؟ ببخشید تو رو خدا! - مشکلی نیست عزیزم، داشتم چشم چرونی میکردم! *- ببخشید خانوم... - کوفت! - چشم! خب! کل وبلاگ طرف رو کپي کردم. خودم حرف خاصي ندارم فعلاً :دي *...اما اينا به کنار، از اينکه تو رو پيدا کردم يا تو من رو -فرقي نميکنه- خيلي خوشحالم.. پ.ن: نميگم اينا رو کي گفته که به فضولها ثابت بشه چقدر فضولي بده! :دي *مريم عزيزم - دوست دوران دانشگاه.. لحنم مث پيرمردا شد؟! :دي - تلفن زد؛ دعوتم کرد براي عروسيش. حيف که نميتونم برم. خيلي دوره.. تازه اگه بخوام برم هم حتماً motion sicknessم ميکشه من رو. گفت برات کارت فرستادم و غيره.. اون لحظه دقيقاً بهش فکر ميکردم که تلفن زد.. روي کامپيوتر عکسهاي ترم آخرمون رو ديدم. کلي ياد اون روزا افتادم. فکر کردم دنيا چقدر زود ميگذره. يه روزايي فقط دلم ميخواست از شر اونجا و آدمهاش خلاص شم. الان دلم پر ميزنه براي يه بعد از ظهر ارديبهشت که با مريم توي باغ بشينيم و حرف بزنيم يا يه صبح زمستون که به جاي کلاس گلکاري بشينيم توي کندههاي سرو و چيپس و بستني بخوريم! مريم براي من هميشه دوست خوبي بوده؛ خيلي چيزا ازش ياد گرفتهم.. واقعاً خيلي چيزا.. هميشه شنيدن صداش خوشحالم کرده. آدميه که شايد خيلي قويتر و مصممتر از من بوده هميشه. دختريه که هميشه عشقش رو نسبت به کسي که الان همسرشه، ستايش کردهم. مريم رو هميشه دوست داشتهم. شنيدن صداش هميشه خوشحالم ميکنه... *دو تا جمله رو زياد ميگم: موقع زنگ خوردن گوشيم: پول حروم نکن! من خونهم! :دي وقتي تلفن ميزنم و دوستم خوابه تقريباً: خواب بودي؟ برو بقيهش رو بخواب. بعد صحبت ميکنيم. خوشم مياد وقتي طرف بيتعارف قبول ميکنه. *دايرهالمعارف تکزنگ براي تلفن همراه تکزنگ آداب و فوايد خاص خودش رو داره که فکر کردم بهتره يه کم دربارهش توضيح بدم. ۱. فقط وقتي تکزنگ بزنيد که بدونيد اون شماره -ثابت يا همراه، فرقي نداره- مال خود طرفه. مزاحم بقيه نشيد. مشکوک هم نباشيد. باعث مشکوک شدن مردم به همديگه هم نشيد. ۲. در سادهترين حالت ممکن، ميشه از تکزنگ براي جواب «آره» -در سوالهاي آره / نه yes/no question- استفاده کرد. مصرفش بيشتر براي صرفهجويي در sms ه. ۳. اگر سيمکارتتون مثلاً تاليا باشه، ممکنه بعضي smsها به بعضي افراد خاص نرسه. نپرس چرا چون نمي دونم اما راهش اينه که بلافاصله بعد از ارسال sms، به دوستتون تکزنگ بزنين. اينطوري smsه به احتمال زياد ميرسه حتماً. دليل علمي ندارم براش ولي دليل غير علمي داره: تجربه نشون داده که اينطوريه! ۴. در جواب sms ديگران ميتونين تکزنگ بزنين که ميتونه معنيش «smsت رسيد» باشه يا «جکت خندهدار بود» يا «مرسي»... بستگي به محتواي sms دوستتون داره. ۵. اگه smsي در کار نباشه تکزنگ يعني يهويي! يادت افتادم (: و اگه دوستتون جواب بده -با تکزنگ- يعني من هم (: ۶. تکزنگ بيمقدمه و يهويي ميتونه شروع تکزنگ بازي باشه که بازي جالب و در عين حال پراسترسيه! و احتياج به بيکاري و فرز بودن داره يه مقدار. ۷. از تکزنگ ميشه براي چک کردن گوشي ديگران استفاده کرد که مثلاً روشنه يا نه. اگه روشن باشه و مثلاً نصف شب باشه ميتونيد با ارسال smsهاي نصفه شبي دوستتون رو بذاريد سر کار که قبلاً مبسوط براتون توضيح دادهم. ۸. بديهيه که براي تکزنگ زدن بايد از phone book تون استفاده کنيد که يه وقت اشتباهي جاي ديگه رو نگيريد. ۹. همهي اين کارها کاملاً مجاني و براي خوشحالي شما و طرف مقابله. اعصاب همديگه رو داغون نکنيد و اگه حوصله نداريد و طرف مقابل هم دستبردار نيست يا گوشيتون رو خاموش کنيد يا اگه بايد روشن باشه به هر دليلي، به دوستتون مسج بزنيد و بگيد ديگه بسه. لازم به ذکر است که با آدمهاي بيجنبه تکزنگبازي نکنيد چون ممکنه حالا حالاها دستبردار نباشن و بيان روي nerve تون و ديوانهتون کنن کاملاً. ۱۰. اگر به حافظهي دوستتون مطمئن نيستيد و نميدونيد شب گوشيش روي سايلنت هست يا نه، بازي رو شروع نکنيد. اگر به هوش دوستتون شک داريد اول يه بار اين قوانين رو براش بگيد که آخرش نپرسه تکزنگ يعني چي؟! :دي [Link] [0 comments]
Friday, February 23, 2007
اس ام اس های نصفه شبی
*۳ اسفند *با مامان رفتم بيرون مقاديري آدميزاد ببينم. يه شلوار جين آبي فوقالعاده خوش رنگ هم خريدم. اصولاً هزار تا رنگ ِ آبي توي دنيا وجود داره ولي آبياي که من دوست دارم خيلي، يه رنگ خاصيه؛ جالبه که دوستام هميشه شده مثلاً مانتوي آبي بخرن ولي ميگن آبيهايي که تو پيدا ميکني يه جور ديگهس. خواستم بگم خودم رو ميکشم تا آبي اينجوري پيدا کنم. مسئلهي خاصي نيست :دي *يه چيزي بگم؟ بعضي از مغازهها هست که روي در و پنجرهش با فونت درشت نوشته «ورود آقايان محترم ممنوع».. تابلوئه که اونجا چه خبره و چی ميفروشن ديگه! خيلي جالبه که بعضي آقايون – مخصوصاً از اين چاقهاي هزار کيلويي که حالم ازشون به هم ميخوره- عين پرروها سرشون رو ميندازن پايين ميان تو؛ دست خانومشون رو هم محکم ميگيرن که مثلاً بگن من اومدم براي ايشون خريد کنم. منظور ديگهاي ندارم. جالبترش اينجاست که معمولاً در چنين مواقعي يادشون ميفته چقدر همديگه رو دوست دارن و چقدر دلشون ميخواد همديگه رو بغل کنن و اينا و اصلاً فکر نميکنن ممکنه حال بقيه رو به هم بزنن. جالبترترش! اينجاست که دقيقاً هيچي هم نميخرن. بيشتر از لباسها هم به سر و هيکل بقيه نگاه ميکنن و هي با دست به هم يه چيزاي خيلي عجيب و غريب نامرئي رو توی ویترین نشون ميدن -لابد نامرئيه که ما خندهمون نميگيره ديگه- و هر و کر ميخندن. فروشندهها هم به هواي اينکه فروش کنن، نميندازنشون بيرون. انقدر حرص ميخورم.. آدم انقدر بيشخصيت؟ من نميدونم چرا اين مردا خوششون مياد توي کاري که بهشون مربوط نيست سرک بکشن و فضولي کنن. خدا رو شکر الان انقدر همه اهل ماهواره و نت و وسايل ارتباط فردي و جمعي هستن که نميتونن بگن مثلاً جاي ديگه مدلهاي مختلف رو نميبينن و حتماً بايد بيان توي مغازهها لودگي کنن و بخندن. تذکر هم بده کسي اصلاً به روي خودشون نميارن بس که آشغالن. بعد جالبه که مثلاً کسي از مغازهدارهاي ديگه با صاحب اين مغازه کار داشته باشه و بياد دم در، همين که در باز ميشه عملاً انقدر هوله همه جا رو نگاه کنه که نمي فهمه چي داره ميگه. حالا يه سري آقايون هم هستن که فروشندهي همين اجناس و ادواتن و خب چون نميتونن تابلو بزنن ورود آقايان ممنوع! بيرون -مثلاً توي پاساژ، کنار مغازهها يا حتي گاهاً کنار خيابون يا وسط لباسهاي ديگه- بساطشون رو پهن ميکنن. خانوما هم هي قيمت ميگيرن، چونه ميزنن، اين بزرگه، اون کوچيکه، اين به نظرتون اندازهم ميشه؟!! از اين حرفا.. حالا باز چون طرف، قيافهي جدي به خودش ميگيره و راجع به شغلش مسخره بازي درنمياره، آدم لجش نميگيره زياد ولي مرداي اين مدلي که من اسمشون رو ميذارم عقدهاي ِ خالهزنک واقعاً غير قابل تحملن. من همينجا از کليهي خانومهاي گرامي خواهش ميکنم يه فکري به حال مشکل اضافه وزن و بدهيکليشون بکنن که يه سري لباس هاي خاص و خوشگل اندازهشون بشه که ملت انقدر عقدهاي نشن؛ يه کم هم برن تو کار رنگ و هنر و پيکاسو و اينا که ملت انقدر دختراي مردم رو تماشا! نکنن. از درگاه خداوند متعال هم عاجزانه خواهش ميکنم يه کاري کنه اين آقايون ايراني، مشکلات تربيتي و ژنتيکيشون -نميدونم ايراد از کجاست واقعاً- حل بشه يا لااقل علم پيشرفت کنه، ما هم بدونيم چرا چشمهاي اينا هيچ وقت سير نميشه. نميگم همهشون ولي اکثرشون چه با تاپ و شلوارک بري بيرون، چه با چادر همينقدر بد نگات ميکنن. خدا همه رو هدايت کنه! آمين! *لينک مستقيم دانلود آهنگ خوشگل Cuppycake براي شيماي عزيزم... با تشکر *اين هم گوشيم. ظاهراً عکسش توي پست قبلي باز نميشه. بالاي گوشيم يه دستگيره داره! که عين جارختي همه چيز بهش آويزونه. اول نويزگير، امروز بند مچي -سفيد- فردا هم ميخوام برم براش جينگول بخرم. هوم؟ عروسک ديگه! از اين کوچيکا هم دوست ندارم. يه عروسک بزرگ ميخوام سه برابر قد خودم! :دي خلاصه اگه چيز ديگهاي هم به ذهنتون ميرسه پيشنهاد بدين. چرت و پرت نگيد فقط. *يك روز ميبوسمت! فوقش خدا مرا ميبرد جهنم؛ فوقش ميشوم ابليس! آنوقت تو هم به خاطر اينكه يك «ابليس» تو را بوسيده، جهنمي ميشوي. جهنم كه آمدي، من آن جا پيدايت ميكنم و از لج خدا هر روز ميبوسمت. واي خدا! چه صفايي پيدا ميكند جهنم... *فرق بين يك زن باهوش و هيولاي لاك نس چيه؟ هيولاي لاك نس تا به حال چند بار ديده شده اما زن باهوش هرگز! *به یارو می گن :دیدیو بکهام رو می شناسی؟ میگه:آره بابا! سر کوچهمون تعویض روغنی داره. *راهنماي مردمآزاري با موبايل (مخصوص نصفه شب) گوشيتون رو سايلنت کنين تا اگه کسي زنگ زد فحش بده سر و صدا نشه و اگه تازه رفتين بخوابين، بدخواب نشين. بعد شروع کنين به نوشتن: ميخواستم ببينم شبها که ميخواي بخوابي، گوشيت رو خاموش ميکني که سر کار نذارنت؟! :دي يا همه جا امن و امانه! تو راحت بگير بخواب. يا هر چيزي توي اين مايهها؛ وقتي مطمئن شدين که رسيده، ميتونين برين بخوابين. ممکنه فردا چند تا مسج فحش داشته باشين يا تلفني مورد لطف قرار بگيرين اما اصلاً مهم نيست. شما و دوستاتون که اين حرفا رو ندارين. منتظر بمونين که شب بشه. بعد شروع کنين. گوشي روي سايلنت باشه حتماً: با اين که اين همه اسکل شدي هنوزم حاضر نيستي شبا گوشيت رو خاموش کني؟! بعدش هم کلي شکلک کرکر خنده بذارين! و بدوين بخوابين! فحشها رو اصلاً به روي خودتون نيارين. شب اقدام کنيد: اصلاً نميخواستم بيدارت کنم ولي مجبورم. ميخوام برم wc ولي تاريکه؛ مي ترسم! تو رو خدا تو هم بيا باهام. هي هي هي ها ها ها :دي :دي اين کار رو تا هر وقت که اساماس نصفه شبي داريد ميتونيد ادامه بدين. وقتي اساماسهاتون تموم شد، صبحها يا ترجيحاً سر ظهر که ممکنه دوستتون خواب باشه، اقدام کنيد: خرس ها با يک ظرف عسل خر ميشن، اسبها با چند حبه قند، طوطی با تخمه، سگ با استخوان، مردا با زن زيبا، زنها با يه کم تعريف و تمجيد... راستی برات موز خريدم!!! يا ميدوني فرق سوزن با کاه چيه؟ . . . . . . . . . . . . هميشه که جواب اين پايين نيست. يه بارم مغزت رو به کار بنداز خب! يا کجايي؟ نشستي اون بالا با تنهاييت حال ميکني ما رو تحويل نميگيري؟ قربون دستش بي زحمت دو تا نارگيل بنداز پايين.. يا برو بالا . . . . . . . . بالاتر . . . . . . تو هنوز فرق بالا و پايين رو نميدوني؟ تمرين کن! فردا چپ و راست رو هم ازت ميپرسم. يا a b c d e f g h i j k l m n o p q r s t u v w x y z . ; @ # ( ) خدا رو شکر! همهي دکمههاي گوشيم کار ميکنه. بعد از اينکه همهياين کارها رو انجام داديد، يا چند روز گوشيتون رو بذاريد خاموش بمونه يا خودتون مث بچهي آدم عذرخواهي کنين يا به خنده برگزارش کنين يا فحش بشنوين. هر جور راحتين. پ.ن: اگه فرهنگ استفاده از تلفن همراه رو نداريد خب نخريد! به من چه. *يه روز يکي از بچههاي کلاس زبان با کلي ذوق گفت که شعر گفته و ميخواد برامون بخونه. شعره اين بود: با تو گفتم كه چرا محو تماشاي مني، آنقدر مات كه يك دم مژه بر هم نزني مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود، ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني من گفتم اين خيلي آشناست؛ از اين تيپ شعرها دوست ندارم کلاً ولي مطمئني اين رو خودت گفتي. اون هم کلي خنديد که آره و فلان؛ گفتم من ميرم سرچ ميکنم، اگه پيدا شد روي نت يعني تو نگفتيش! روي بلاگ هم مينويسم اين جريان رو. آدرس بلاگ رو هم بهش دادم که ببينه! گفت خب شايد کسي شعر من رو گذاشته روي نت. گفتم ديگه از اون حرفا بودها! بقيه شعر تو رو از کجا بلدن؟ خودت هم که بلاگ نمينويسي. گفت باشه، قبول! الان ديدم شعره رو روي نت. خيلي اتفاقي؛ يادم رفته بود اصلاً ولي ميذارم اينجا که عبرن سايرين بشه. زشت نيست واقعاً؟ انقدر تابلو؟ پ.ن: اگه خودش اينجا رو ديد که هيچي. اگه نه، چيزي بهش نميگم. [Link] [0 comments]
Wednesday, February 21, 2007
جوهر نقره ای ماه
*۱ اسفند * در راستاي اينکه من هميشه بدعکسم -همه ميدونن زشتها خوشعکسن!- و در راستاي اينکه بالاخره بعد از قرنها، از يه عکسم راضي و خشنود هستم، روزي ۲۵۰ بار هي نگاش ميکنم! نکتهش اينه که عکسه رو خودم گرفتم از خودم ولي آخر کادربنديه. از اين عکسها که طرف مث اعداميها زل ميزنه به دوربين و همهي کادر رو پر ميکنه، خوشم نمياد. عکس نقاط طلايي داره مثلاً! باز همه ميدون ميرن وسط کادر که به چشم بيان. از من به شما نصيحت. اگه ميخواين ديده بشين، توي عکسهاي دستهجمعي هيچ وقت وسط نايستيد. هميشه کنار باشين. نه کاملاً گوشه، نفر مثلاً يکي يا دو تا مونده به آخر ِ رديف -از چپ يا راست فرقي نداره- اصولاً براي پيدا کردن نقاط طلايي عکس، طولها و عرضهاي عکس را با دو تا خط فرضي به ۳ قسمت تقسيم کنيد. اين ۴ تا خط -خنگبازي در نيار ديگه! ۲ تا براي طولها، ۲ تا هم براي عرضها- کلاً عکس را به ۹ قسمت تقسيم ميکنن. خب؟ اون ۹ قسمت مهم نيستن. نقاط مهم، محل برخورد خطهان که ۴ نقطهن در واقع.يکي نزديک شمال شرقي صحنه، يکي نزديک شمال غربي اون؛ يکي نزديک جنوب شرقي و آخري هم نزديک جنوب غربي!.. اگه کسي روش ميشه با اين همه توضيح، بگه نميدونه نقاط طلايي صحنه براي عکاسي کجان، ميتونه بگه تا با شکل نشون بدم. جاي اگه توي عکس هيچ بني بشري جز شما وجود نداره و مثلاً ديوار، درخت، چمن يا هر منظرهي خوشگل ديگهاي پشت سرتونه، باز هم توي نقاط طلايي بايستيد. عکاس اگه گيج نباشه بهتون ميگه دقيقاً کجا باشيد بهتره. چيه مث اعداميها همهي کادر رو پر ميکنن؟! *قراره به خواهر گرامي و دوستش مفت و مجاني! :دي درس بدم. انقدر لکچر دادم که زبان بخونيد، زبان بخونيد که راضي شدن! خودم هم براشون کتاب تجويز کردم. خودم هم رفتم دو تا از هر کدوم خريدم براشون؛ تا دينار آخرش رو گرفتم ازشون! حالا قراره بخونن. حرکتم سازنده بود خيلي! تازه قرار شده امتحان هم بگيرم. ورقه رو ميدم خاوهر گرامي ببره، دوستش توي دانشگاه جواب ميده، بعد خواهر گرامي ورقه رو مياره ميده به من. نکتهش اينه که فرهنگسازي هم ميشه که آدم حتي اگه کسي هم بالاي سرش نبود، تقلب نکنه. نکتهي مهمترش اينه که چون نمرهي اين امتحانها عملاً مهم نيست، کسي تقلب نميکنه و همه کلاس ميذارن براي خودشون ولي اگه امتحانه مهم باشه، معلمها و اساتيد هم تقلب ميکنن چه برسه به من و خواهر گرامي و دوستش! حال کردي استدلال رو؟ ((: *براي افزايش اعتماد به نفس و جلوگيري از آبروريزيهاي احتمالي، ديشب يک عدد کتابElementary Vocabulary خريدم و تند تند دارم ميخونمش. انقدر دنياي خوبيه؛ همهش رو بلدم! :دي *ديشب خالهي گرامي در يک اقدام ناگهاني اومد خونهي ما مهموني. بسي خوش گذشت. مرسي (: باز همون ديشب، يکي از بچههاي دانشگاه که با هم يه کم دوست بوديم و اينا، شمارهم رو از خواهر گرامي گرفته بود. وسط حرفهاي خالهي گرامي هي بوق بوق مسج ميومد. الان حتماً خالهي گرامي فکر کرده من هم خيلي مسجبازم، هم بلد نيستم چطوري گوشي رو ميذارن روي سايلنت! به جون خودم گوشي من هميشه روي سايلنته، هيچ وقت هم کسي ۱۵-۱۰ تا مسج پشت سر هم نميزنه. استثناء بود ديشب! :دي *انقد دلم میخواد دوباره برم دانشگاه.. یادش بخیر..کلاس دودر می کردیم... شما هم؟ *به روي هر کسي ميخندي، ميآيد سواري ميگيرد! *۲ اسفند *..باور کنید تنهایی به من خیلی خوش می گذرد...آدم وقتی با دوست دخترش بیرون می رود البته که خوش می گذرد...ولی عیبش این است که هیچ چیز هیجان انگیزی دیگر در کار نیست...دست در دست دوست دخترت میروی و دست در دست او میآیی...و حالا اگر دوست دخترت، دختر رویاهای تو نباشد ( که هیچوقت دختری که دستانش در دست توست و او را متعلق به خود میدانی، دختر رویاهایت نخواهد بود!) آنوقت است که هوس میکنی گاه گداری گریزی بزنی از این همه یکنواختی و سکون و تک و تنها بروی پاساژ گردی و هر دختری را که به رویت خندید، تمام خوبیهای عالم را بگذاری در وجودش و قلبت شروع کند به تند تند زدن برایش...! پ.ن: چرا اين پسرا اينطورين؟ جالبه که به خودشون افتخار ميکنن! دقيقاً حالم ازش به هم خورد. دفعهي اول و آخرم بود بلاگش رو خوندم! پ.پ.ن: آدم اگه فکر داشته باشه به آدمايي مث شما عمراً دوست بشه! :دي پ.پ.پ.ن: به نظر من مهمترین جاذبه توریستی کیش، زن ها و دخترهای دل انگیزش است... اه ديگه حالم داره به هم ميخوره ازش واقعاً. *بغرنج ترین وضعیت در زندگی زمانیست که عاشق باشیم . چون عاشق انتخاب نمی کند، خودش را پرتاب می کند. بعد هی شنا می کند، شنا می کند، شنا می کند و وقتی به اندازهي کافی از ساحل دور شد و دیگر تا چشم کار میکرد دریای عشق بود و بس، بر میگردد و پشت سرش را نگاه می کند . توی ساحل یک سبد گذاشتهاند و تویش کمی منطق، میزان قابل توجهی حق انتخاب از هر نوع و میزان بسیار زیادی شرایط از هر نوع و ... گذاشته اند . حالا هم باید مسیر رفته را برگردد و هم باید در همان حال که شنا می کند، فکر کند تا وقتی به ساحل رسید ( اگر رسید ) انتخاب کند... *فرض کنید دوست خیلی عزیزی دارید، یک روز به شما چیزی میگوید که کمی میرنجید و فردای آن روز فراموش می کنید . هفتهي بعد هم همین اتفاق میافتد و هفته ها و ماهها به همین منوال می گذرد: می رنجید، فراموش می کنید. بعد یک روز میبینید که آن دوست عزیز یا آنقدرها عزیز نیست و یا اینکه شما دیگر نمیگوييد که بشنوید و بالطبع برنجید. وقتی بین دو دوست گفتگو کم شود، محبت تحلیل می رود. قانون عمل و عکس العمل خیلی زیرکانه و بدون اینکه متوجه حضورش شده باشید همه چیز را خراب کرده است . بالعکس فرض کنید دوستی داشتید که شما را خیلی خیلی رنجانده و دیگر دوستیتان را به دشمنی رسانده و مدتهاست از او بیخبرید. بعد یک روز که نشستهاید کنج اتاقتان و یک موزیک گوش می دهید، یاد یک توصیف و یا تعبیر زیبا میافتید که دوست سابق از شما می کرد. فردای آن روز یاد یک محبتی میافتید که در حق شما کرده بود و همین طور ماهها و هفته ها می گذرد و می بینید که نه تنها کینه ای از او ندارید بلکه حتی دوستش هم دارید... *من آدم بیش از حد رویا پردازی بودم. همیشه به آن امر یک لحظه ای در زندگیم امیدوار بودم. البته بهتر است یگویم امور نه امر . یعنی فکر میکردم اتفاقی می افتد، امری متحقق می شود یا شخصی می آید که باعث می شود من خیلی سریع نقاش بزرگی شوم یا یک استاد ارجمند می آید و یک دفعه استعدادهای نهفته مرا کشف می کند و از من یک موزیسین می سازد یا یک قائد معنوی مرا به عرش می رساند و طی یک جریانات سریع متوجه می شوند که من اصلاً متعلق به این زمین و آدمهایش نیستم و مرا برمیگردانند همانجا که بودم یا اگر قرار شد روی همین زمین کوفتی بمانم، گنجی پیدا می کنم و تا آخر عمر در رفاه مادی زندگی می کنم یا به طور معجزه آسایی ( البته از نظر دیگران وگرنه برای خودم که امری کاملاً طبیعی تلقی می شد) محبوب و معشوق حقیقیام را بیابم و با هم سیر آفاق و انفس کنیم . یا ببینم آنچه را بقیه نمی بینند و بشنوم آنچه را که نمی شنوند.. در این سالها همه را از دست دادم. یک انسان ایده آل برای دنیای واقع گرا که نه تفکرات سورئال دارد و نه به خودش اجازه می دهد که رویا پردازی کند. همهي رویاهایم را رها کردم جز در دو مورد : خدا و عشق ! . . . دیگر به معجزهي عشق امیدوار نیستم و برای همین، جان کندن های آخرم است . می دانم که واژهي عشق، یک واژهي حقیقی است ولی به فعلیت در آوردن این معنی مجاز است. می دانم که می شود همیشه دوست داشت و دوست داشتنی بود ولی عشق نه! خیلی دردم می آید از این آخرین رویایم دل بکنم ولی حالا که خوب فکر میکنم و مثل یک دختر منطقی و متین فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که شاید همهي عشق های پیشین، حال و آینده ام تاثیراتی بوده اند از آدمهای تاثیرگذار زندگیم. آنها که جایشان بیشتر مانده، تاثیر گذارتر بودند و آنها که فراموش شدند ، تاثیرشان مقطعی بوده. کمی دردم می آید، بعداً سِر خواهم شد و فراموش خواهم کرد که امروز به زور می خواستهام به خودم این چیزها را ثابت کنم چون آن روز ثابت شدهاند و دیگر جزو بدیهیات شده اند. شاید هم زیاد مقاومت کنم و بیشتر دردم بیاید و دیرتر سِر شوم ولی خدا بزرگ است! *نگفته بودي دوست جديد پيدا کردي! ضايع! درست لينک بده حداقل! خب باشه! ميگم؛ ديروز هي مرض داشتم يکي رو اذيت کنم. طبق معمول هم دست گذاشتم روي شمارهي مرمر خانوم. زنگ زدم، زود قطع کردم. مسج اول: تو به من زنگ زده بودي؟ هي هي هي! :دي اگه نزده بودم که شمارهم نميفتاد! جواب ندادم. دوباره زنگ زدم، قطع کردم! :دي مسج دوم: چرا miss ميکني خره؟ باز زنگ زدم هيچي نگفتم. مرمر خانوم تازه دوزاريش افتاد جريان چيه. يک ساعت هي من زنگ ميزدم، هي اون زنگ ميزد. اولش ميخنديدم، آخرش ديگه خسته شده بودم واقعاً. بديش اين بود که همزمان هم کتاب ميخوندم، هم با خواهر گرامي بلوتوث بازي ميکردم، هم نميدونم چرا هي دستم ميخورد به دکمهي اسپيکر گوشي، صداش بلند ميشد. اون هم نميدونم چهش بود ديگه. مسج ميزد که: دماغ سوخته ميخريم! نفهميدم چرا ولي خب، فروشي نيست :دي بعد گفتم بذار اصلاً حالش رو بگيرم. تند گوشي رو خاموش کردم که زنگ زد ضايع بشه. نگو اون هم همون موقع دقيقاً همين کار رو کرده ((: الان رفتم بلاگش فحش بدم، ديدم نوشته گوشيش خاموش بوده. من اصلاً اون موقع متوجه نشدم خداييش يعني زنگ نزدم. تو زدي؟ ((: . . . شب، در راستاي استفادهي بهينه از اساماس چند تا جک براش فرستادم. حدود ساعت ۱۲ فکر کنم... ديلينگ ديلينگ مسج: بيداري؟ :دي تک زنگ زدم که يعني آره! آدم توي خواب که به کسي تلفن نمي زنه. چند دقيقه بعد کلي ناز داد يه نيني رو! که کلي فکر کردم تا فهميدم ماجراي شعر Cuppycakeه هنوز. . . چند دقيقه بعدترش: مُردي؟ تکزنگ! . . بلافاصله: نکبت! خسيس! آخر فعاليتت تک زنگه؟ اساماس ۱۵ تومنه! من: همين غلطها رو ميکني که n تومن قبض ميدي ديگه! تک زنگ يعني هستم، بيدارم، گرفتم، از اين چيزا... حالا هم اگه بذاري دارم يه چيزي مينويسم. . . مسج بعدي: دارم يه چيزي مينويسم هم هست توي تک زنگ؟ . . خلاصه ديدم اين دختره بد افتاده روي دندهي مسجبازي. گوشي که روي سايلنت بود ولي ويبرهش صدا ميداد. نخواستم مثلاً مزاحم خواب کسي بشم يه وقت. دستم رو گذاشتم روي گوشي که مثلاً صداش نياد، يه دفعه ديدم صداي خشخش مياد، بعد هم اندي با صداي بلند شروع کرد به خوندن! نگو دستم خورده به دکمهي واکمنش! از صداي ويبره شايد کسي بيدار نشه -بگو خب آفش کن!- ولي از صداي آهنگ مسلماً مامان بيدار ميشه! حالا هر چي دکمههاش رو ميزنم نه صداش کم ميشه، نه خفه ميشه! دلم ميخواست پرتش کنم توي شومينه! حالا خندهم هم گرفته بود کلي. خلاصه به هر مصيبتي بود صدا ش رو خفه کردم، امروز صبح هم ويبرهش رو تعطيل کردم کلاً که دوباره شاهکار نزنم! همهش تقصير توئهها! حالا بخند هي! ((: . . امروز صبح: مسج: نوشتنت تموم شد؟ من: اي بترکي! تو خوبه زن بگيري! ميکشيش بس که چکش ميکني. بعد هم اول رفتم کامنتدوني، وظيفهم رو انجام دادم. بعد مسج زدم که بره ببينه. نميدونم استاد چي گفته بود بهش که ديگه مسج نزد... چي بود جريان؟ *من امشب پيراهن صورتي ميپوشد، با روبان سفيد موهايش را ميبندد، مينشيند براي شما شعر بگويد. من موهايش را باز ميکند، ميبندد، باز ميکند، دوباره ميبندد، زيرچشمي به آينهي قدي اتاق نگاه ميکند. من را ميبيند با بلوز و شلوار آبي، با موهاي خرگوشي زير درخت سيب نشسته است؛ آرامآرام با برگهاي سبز سيب، اسم شما را نقاشي ميکند روي زمين. من سرش را بلند ميکند، شما را تماشا ميکند که با قدمهاي بلند نزديک مياييد. من با لباسهاي آبي از روي زمين بلند ميشود، روبان سفيد را از موهايش باز ميکند؛ باز چشم مي دوزد به آينهي قدي اتاق. من فکر ميکند وقتي شما ميآييد خودش را به خواب بزند. بعد حتماً شما ميآييد جلوتر؛ از خودتان ميپرسيد چرا من هميشه موقع خواندن کتاب شعر خوابش ميبرد؟! من هزار بار خودش را به خواب زده، فکر کرده شايد شما اين بار وقتي کتاب شعر را از زير دستش برميداريد، ميبينيد من چقدر براي شما گلبرگهاي سفيد و صورتي ريخته لابلاي شعرهاي کتاب. من دلش ميخواهد شما گاهي کنجکاو بشويد براي خواندن حاشيهي کتابهاي من. من دوست دارد تظاهر کند عادت کرده وقتي خيلي خسته است، خنکي بالش را روي گونهش حس کند. بعد شما ناچار ميشويد کنار من زانو بزنيد، با سرانگشتهايتان موهايش را کنار بزنيد تا صورتش را ببينيد. من خيلي مراقب است مبادا لبخند بزند؛ هميشه فکر ميکند اگر شما بدانيد من خيلي با رفتارش به شما دروغ ميگويد، حتماً از او ميرنجيد. من دوست دارد وقتي شما ميآييد بيدار باشيد، منتظر بنشيند در چارچوب پنجره، پاهايش را تکان بدهد و شعر بخواند تا شما بياييد. من دلش ميخواهد نزديک شدن شما را از دور تماشا کند، صداي قدمهاي شما را بشمرد، زندگي کند. من مينشيند روبروي ماه، چشمهايش را ميبندد، به صداي جيرجيرکها گوش ميدهد. قلمش را در جوهر نقرهاي ماه ميبرد، روي زمين براي شما يک کلبه نقاشي ميکند با ديوارهاي سفيد و پردههاي تور. بعد پردهها را کنار ميزند، با روبان مي بندد. پشت پنجرهها براي شما گلدانهاي شمعداني و محبوب شب ميچيند، شمع و شربت ميچيند روي ميز. مينشيند در قاب پنجره، منتظر ميماند تا شما بياييد... من باز قلمش را در جوهر نقرهاي ماه مي زند، براي شما يک قلب بزرگ ميکشد با ديوارهاي بلوري، با درختان بيد؛ زير درختها براي شما گلهاي مينا و بنفشه ميکارد. بعد تاب ميبندد به درخت، به شما ميگويد بياييد تاببازي کنيم. من دستهايش را روي شانههاي شما ميگذارد، حرکت ميدهد به جلو؛ تاب حرکت ميکند، سرعت ميگيرد. شما از من دور ميشويد، قلب من در سينهاش فشرده ميشود، بعد دستهايش را باز ميکند، شما ميآييد نزديکتر؛ باز تاب حرکت ميکند، شما دورتر ميرويد.. من بلند ميخندد، دلش بهانهي شما را ميگيرد، کسي به جاي من بلند ميگويد خسته شدم.. من دوست ندارد با شما تاببازي کند؛ نميداند چه کسي به جاي او تاب بسته به درخت. اين بار من مينشيند روي تاب، چشمهايش را مي بندد، طنابهاي تاب را توي دستهايش فشار ميدهد. بعد دستهاي شما را روي شانههايش حس ميکند؛ تاب حرکت ميکند، شتاب ميگيرد، من دلش نميخواهد زياد دور برود. مدام برميگردد به شما نگاه ميکند.. حرکت تاب آهستهتر مي شود، من ميايد پايين. چند قدم دورتر مينشيند روي زمين. دلش گرفته اما ميگويد آب ميخواهم.. من خم مي شود روي رود، فکر ميکند ماه ذوب شده يا توي آب، نور پاشيدهاند.. من باز قلمش را در جوهر نقرهاي ماه مي زند، نور ميريزد روي پيراهنش. به ماه نگاه ميکند، با چينهاي پيراهنش بازي ميکند، فکر ميکند حتماً شما خواب نور و ريگ و لبخند ميبينيد.. من خم مي شود روي زمين، براي شما ستاره نقاشي ميکند؛ آسمان شب با کلي ستاره.. من گاهي به خودش دروغ ِ ستارهها را ميگويد، باز ستاره نقاشي ميکند. دلش لبخندهاي شما را ميخواهد، ستارههاي دنبالهدار نقاشي ميکند. بعد يکيشان را ميگيرد توي دستش، ميآيد بپرسد شما شمعهاي ستارهاي دوست داريد؟ من قلمش را در جوهر نقرهاي ماه ميزند، براي شما دريا دريا ستاره مي سازد، ميريزد کف دستهايتان، انگشتهايتان را ميبندد، مشتتان را بين دستهايش نگه ميدارد، ميگويد ستارهاش، يک خاطرهي قديمي است. از شما ميخواهد مراقبش باشيد.. دلش براي ستارهش تنگ مي شود؛ بعد چشمهايش را مي بندد، دست شما را ميآورد نزديک صورتش. هزار بار ستارهش را ميبوسد... وقتي دستتان را باز کنيد، من رفته؛ ستارهي نقرهاي من، در دستهاي شما ميدرخشد. من دروغگوي خوبي نيست؛ از قلبش براي شما ستاره ساخته.هميشه دلش براي دستهاي شما خيلي تنگ ميشود... [Link] [0 comments]
Sunday, February 18, 2007
Cuppycake
maara*۲۸ بهمن *کلي سرچ کردم! يک ثانيه هم طول نکشيد :دي اين شعرشه:
فکر کنم آهنگه رو بتونين از اينجا دانلود کنين. انقدر صدا ش نازه؛ کشته من رو! *به مناسبت ورود دوستاي مامان، اگه گفتي اولين عکسالعملم چي بود؟ احسنت! -با اينکه نگفتي چيزي- کلاس زبان رو تعطيل کردم. فکر کنم استاد بکشه من رو دفعهي ديگه! . . خواهر گرامي که اومد، کلي تعريف کرد ازم که واي تو چقدر تازگيا قيافهت عوض شده و خوشگل شدي و ديگه شکل دختر دبيرستانيا نيستي و بزرگ شدي و اينا.. و خب کلي از خودم خوشم اومده خودم هم تازگيا و دچار نوعي خوشيفتگي شدهم تقريباً! :دي اتفاق ميمون و مبارک ديگهاي که افتاد اين بود که بالاخره من ِ بدعکس، يه عکسم خوشگل شد که روزي سيصد بار نگاش ميکنم.. خواستم بگم خوشحالم خيلي. *۲۹ بهمن *در باغ، توي ذهنم شبيه اينه؛ تقريباً کاملاً خودشه! ولي من وقتی میرم سراغ باغ، هميشه يا خيلي غمگينم يا خيلي خوشحال. هيچ وقت درست نديده بودم در باغ چه شکليه... *توي روزنامه نوشته بود: يه خانم ۵۲ ساله از کرهي جنوبي ۹۷۹ تا ترانه از ۱۰۱۴ ترانهاي رو که آماده کرده بود، به مدت ۵۲ ساعت و ۴۸ دقيقهي متوالي براش ميخونه که خوب بشه مثلاً. شوهرش تومور مغزي داره و خانومه خواسته با رکورد زدن! بهش انگيزه بده براي اينکه خوب بشه حالش. هر ۵۰ دقيقهاي که ترانه ميخونده، ۱۰ دقيقه استراحت ميکرده.. رکورد قبلي هم ۵۲ ساعت و ۱۲ دقيقه بوده فکر کنم... بحث کتاب گينس نيست. خيليا توي زندگيشون کارايي ميکنن که خيلي بزرگتر از ساعتها ترانه خوندنه.. آدمايي که به خاطر زندگيشون، به خاطر عشقشون، خيلي چيزا رو تحمل ميکنن.. مث ساعتها ترانه خوندن، نه.. خيلي بالاتر از اين، خيلي سختتر از اينا.. اما بعضي وقتا به جايي ميرسن که شک ميکنن ارزشش رو داشته يا نه.. اين رو هم توي زندگي خيليا ديدهم.. که طرف با هر موقعيت مالي و اجتماعي، با هر سطح تحصيلات، با هر شکل و قيافه، با هر سني که فرض کني، يه روزي.. شايد بعد از چند ماه، شايد بعد از چندين سال، از خودش ميپرسه کارش درست بوده يا نه؛ انتخابش به اين همه سختي ميارزيده يا نه.. و جالبترش اينجاست که هميشهي خدا، پسرا از خودشون راضين و تا فکر کنن شااااايد يه کم اشتباه کردهن اين وسط مسطها، فکرشون ميره پي جبران کردنش! و خيلي خيلي وقتا هست که دخترا چند ساعت يا فوقش چند روز بعد، باز به اين نتيجه ميرسن که اشتباه نکردهن، همسرشون بهترين پسريه که خدا آفريده و اون روز مثلاً عصباني يا خسته بودن که چنين فکرايي کردهن و اين حرفا رو زدهن... نتيجهي اخلاقي ماجرا اينکه ظاهراً تا دنيا، دنياست پسرا قدرنشناس و دخترا خر باقي ميمونن! پ.ن: اين نظر منه. کسي نظر ديگهاي داره ميتونه بنويسه. حوصله هم ندارم اينجا اداي مدافعين حقوق بشر رو دربيارين برام. گفته باشم... *يه روز دوستم اومد پيشم. گفت ميخوام با يکي حرف بزنم. مث يه کشيش خوب بشين به اعترافهام گوش بده.. بعد کلي باهام حرف زد و گفت پيش خودش دربارهي همه چيز چطوري فکر ميکنه و چه فکرايي ميکنه و چه کار ميخواد بکنه که نميشه و چه کار نميخواسته بکنه که شده و چه کار کرده که نبايد ميکرده و اينا.. بعدش هم گفت آخيش! تموم شد.. گفتم من کشيش نيستم؛ يعني اصلاً مسيحي نيستم.. و فکر ميکنم اصلاً لازم نيست آدم به گناههاش اعتراف کنه جلوي بقيه.. يعني قشنگ نيست. آدم احساس سبک شدن بهش دست نميده چون چيزي حل نشده.. شايد توي دين ما، به جاي اعتراف کردن، دعا کردن هست.. و خب ميشه آدم بره با دوستاش حرف بزنه تا سبک بشه اما اونا معمولاً نميتونن چيزي رو تغيير بدن. گاهي ميشن دستهاي خدا براي کمک کردن به ما.. اما گاهي هم فقط يه آدم هستن؛ هر وقت ديدي دلت ميخواد اعتراف کني، برو پيش يه دوست، يه عالم حرف بزن باهاش؛ بذار يکي بشينه روبروت، بهت نگاه کنه و به حرفات گوش بده.. هميشه هم خدا هست. فرقش اينه که خدا ساکت نگات ميکنه و چيزي نميگه ولي يه دفعه ميبيني يه کاري برات انجام ميده که دلت ميخواد پرواز کني بري اون بالا يکي محکم بوسش کني و زودي برگردي اين پايين.. و اينکه مرز قسمت و دعاها و آرزوها رو نميدونم اما يه کم براي خودت دعا کن. اشکالي داره؟ هیچ وقت تو دعاهاتون نگید خدایا هر چی قسمته همون بشه. با دعا میشه قسمت رو هم عوض کرد... پ.ن: قسمت که اسمش روشه. دعا کردن نميخواد که! *بله ديگه! مردم رو ميکاري پاي تلفن، خودت ميري تمرين ِ سيمکشي! *کاش من هم يک نفر رو انقدر دوست داشتم. آدم حسوديش ميشه. *دلتنگی آدم رو از پا در میاره؛ هنوز از پا در نیومدم. دلم غار حرا میخواد. *ضرب المثل: اگر ميخوای بزرگ بشی غربت بکش. پ.ن: غربت نکشيده زيادي داريم بزرگ ميشيم. من يکي که جون ِ اين يه رقمش رو ندارم واقعاً. *-هدف شما از خروج از کشور چه بود؟ -به نام خدا؛ اول تحصیل علم و کمک به دانش جهانی و افزایش ارتباطات و اطلاعات و فناوری روز دنیا و خدمت به کشور عزیزمان ایران. دوم اینکه سایت ارکات رو بدون فیلتر برم! پ.ن: هر دفعه کلي از دست اين مريم ميخندم ولي يه وقتايي هم خيلي دلم ميگيره. طنز همينه.. *سوتيهاي برنامههاي زندهي تلويزيون: چند سال پیش توی یه برنامه زنده شبکه تهران (فکر کنم شبهای تهران بود) احمدزاده بعد از اینکه یکی مسابقه رو برد، گفت: هدیه ای به رسم امانت به شما میدیم! یکی دو هفته پیش این پسره (امیرمحمد) به عمو پورنگ گفته بذار یه ماچ از لبات بگیرم و پورنگ هم سرخابی شده! توی اخبار سراسری بود که آقای بابان همراه همکار خانومش میخواست خداحافظی کنه گفت: به همراه خانمم از شما خداحافظی میکنم! برنامهی صبح ایرانی رادیو سراسری که از ساعت ۶ و خورده ای صبح شروع میشه، یک مجری خانم داره به اسم قلع ریز یا مشابه اون که یه روز گفتند: یک خبر جالب میخوام براتون بخونم، تو اینترنت میگشتم این خبر رو دیدم که نوشته یک پیرمرد به مدت ۵۰ سال بالای درخت زندگی کرده و بعد فرمودند که: شوخی نیست، طرف ۵ قرن بالای درخت بوده! یه تبلیغی جدیداً تو تلویزیون نشون میده که ظاهراً مال یک شرکت آموزش کنکور به اسم " تست قرمز " هست ... خلاصه یه پسره رو نشون میده که کتابای اینا رو می خونه بعد میره سر جلسه با خیال راحت تست میزنه ...فقط یه نکته ای هست ... این پسره سر جلسه کنکور فقط یه پاسخ نامه دستشه ... هیچ پرسشنامهای وجود نداره ...! یکی از برنامههای زنده شبانه چند سال قبل بود که تو شبکه تهران پخش میشد و احمدزاده و حسینی مجریاش بودن. خسرو شایگان (دوبلور) تلفنی باهاشون تماس گرفته بود و اینا هم گیر داده بودن که یه آهنگی رو که معمولاً زمزمه میکنی بخون. هرچی این بنده خدا می گفت الان چیزی یادم نیست ول کن نبودن که یه دفعه شروع کرد به خوندن : مرا ببوس ...! مرا ببوس ... اون دو تا هم که دستپاچه شده بودن فوراً گفتن به به چه صدای خوبی! حالا میرسیم سر سوال بعد و هر جور بود نذاشتن بقیش رو بخونه. یه بارم تو برنامه کودک -عمو پورنگ- مسابقهي تلفنی بوده، بعد یه دختره زنگ زده بوده. پورنگ بهش میگه بابا خونه هست باهاش صحبت کنم؟ دختره میگه هست ولی حمومه. میگه مامان چطور؟ میگه مامانم هم حمومه!!! يه خاطره ديگه از عمو پورنگ يه صداي دخترونه - الو ؟ - الو ؟ - سلام. - سلام. - خوبي؟ - مرسي . عمو پورنگ؟ - جانم؟ - من خيلي دوست تون دارم. - منم خيلي دوستت دارم عزيزم . اسمت چيه ؟ - كتايون - كتايون خوبي ؟ - بله - كتايون؟ من ازت سوال مي پرسم. تو بگو كتايون. باشه ؟ - باشه. - كي از همه بهتره ؟ - كتايون - كي تو كارا به مامان كمك ميکنه ؟ - كتايون - كيه كه مامان دوستش داره ؟ - كتايون - كيّ كه بابا وقتي از در مياد ماچش مي كنه ؟ - مامان! (((((((((((((((((((((((((((((((: *۳۰ بهمن *کلي زحمت کشيدهم فايل آپلود کردهم: ۱. اين صداي مزخرف رو يه بار روي انسرينگ ِ تلفن ِ خونهي دوستتون ضبط کنين حتماً! (براي سرچ: موبايل + دانلود + آلن دلون + Alen Delon + mobile + download) :دي ۲. آهان! اين هم هست: يه تم خيلي خوشگل براي گوشيهاي سوني اريکسون که از اينجا ميتونين دانلود کنين. (براي سرچ: سوني اريکسون theme + bear + moon + sony ericsson + download) توضيح: يه خرسه، نشسته روي ماه، داره تاب ميخوره. انقدر نازه... ۳. اين هم صداي زنگ يه تلفن قديميه براي گوشي. تنها صداييه که من ميشنوم و فکر نميکنم همينجوري داره صداي آهنگ مياد! :دي ولي به علت اعتراضهاي مامان، ازش استفاده نميکنم. (براي سرچ: دانلود + زنگ تلفن قديمی + موبايل + ringtone + old phone) ۴. اين هم عکس گوشي عزيزمه... *نصفه شب مسج زده «سلام، بيداري؟» !! تو خواب نداري دختر؟ صبح ديدم آفلاين گذاشته که خطم رو عوض کردهم و شمارهي جديدم اينه.. مسج زدم «شما نصف شب خريد ميکنين معمولاً؟».. -نه! ميخواستم تو رو بيدار کنم فقط! :دي :دي گوشي من هميشهي خدا روي سايلنته! تازه صداي توپ هم بيدارم نميکنه چه برسه به ديلينگ ديلينگ مسج! عممممممراً من با این صداها بيدار شم. اون موقع هم -ساعت ۳:۵۵- مشغول مذاکره با پادشاه هفتم بودم! :پي [Link] [2 comments]
Saturday, February 17, 2007
مریم و ظرف های گل من گلی
*۲۷ بهمن *چون خیلی اصرار و التماس کردین، روتون رو زمین نمیندازم! برگشتم :دی *با توجه به اینکه وبلاگ جالبی دارم، حتماً بهتان سر ميزنم. *آدم نباید خر مردم بشه. چرا آدم باید خر مردم بشه؟ آدم باید جوری رفتار کنه که خر مردم نشه. رفتار آدم با دیگران باید طوری باشه که به صورت یک خر تصورش نکنن. کسی که آدم رو خر تصور می کنه، گناهی نداره چون حتماً یه چیزی دیده دیگه. آدم کم کم خر میشه ولی وقتی خر شد باید زیاد زیاد بار ببره. تابع خرشدگی نوعی چسبندگی از بالا داره یعنی وقتی خر شدی، دیگه به این راحتی نمیشه آدم شی. هر آدمی دوست داره که آدمای دیگه خرش بشن. خر و آدم، سالهاي ساله که با هم چنین رابطههای پیچیده ای دارن. شواهدی از قرن هفتم هجری مبنی بر این روابط در دست است. (ر.ک. دیوان مولوی) آدم هر چی نصفه نیمه تر باشه، وقتی خر میشه خر بهتر و کاملتری میشه. همین دیگه. *یه جا یه درختی هست که ریشه هاش همینجور رفته تو زمین. یعنی پوسته و جبه و هسته و همه رو رفته. بعد تو هسته هم که رسیده رفته بازم جلو تو یه بعد دیگه ای که ما نمی بینیم. و هی رفته و رفته... همینجوری گفتم که بدونین! ------------ امسال، هي همه خفه کردن همديگه رو با تبريک ولنتاين! مهربون ميشن اين روزا همه!
*خيلي قشنگ:
*بس که قاطيم، غلط ديکتهاي دارم کلي!! تو رو دوست دارم رو يادم رفته بود لينک بدم فکر کنم (پرش افکار هم دارم)، شلواره، سفيده با گلهاي آبي، نه صورتي! ديگه؟ چيزي يادم نمياد! *آره خب، ولي دلم نمياد.گناه دارن مردم؛ اساماس ارزونتره. *بيکلاس! :دي چرا تعداد پستهات رو کم نميکني؟ کسي بخواد بخونه، آرشيو هست. نخواد هم نميخونه. راستي عکس خرسه نصفهس يا من نميبينم؟ سر نداره اينجا! *آموزش کدهاي مخفي موبايل *بازي براي گوشي هاي سوني اريکسون، نوکيا، زيمنس، سامسونگ... *تم theme براي گوشيهاي سوني اريکسون و نوکيا... *آهنگ موبايل و عکس اساماس... *نقشهي رهياب تهران براي موبايل (امتحان نکردهمها!) *ديوونه شدهم؛ از بيحوصلگي چند تا اساماس زدم براي يکي از بچههاي دبيرستان؛ حالا همون موقعش هم ما حرفي نداشتيم با هم بزنيم. بعد اون هم مسج تکراري فرستاد. بعد من يکي ديگه فرستادم، زيرش هم نوشتم مسج تکراري نده فقط لطفاً. اون هم نوشت مال تو هم تکراري بود ولي من چون خيلي خانومم، نگفتم بهت. مسج بيمزهش هم اين بود: --<---@--@--@--@---<<--- اين چيه؟ اگه گفتي؟ خب خودم ميگم: يه سيخ گوجهس که ميخوام با جيگر ِ تو بخورمش. *شمردم. Vocab هاي اين هفته شده ۲۰۰ تا که به ترتيب تکرار ميکنم يا يادم بمونه. فقط موندهم چرا من اين همه Vocab حفظ ميکنم ولي هيچکدوم، کلمههاي مهم! نيستن انگار. پ.ن: دارم نق ميزنم. مهم نيست :دي پ.پ.ن: «ترتيب» که گفتم يعني اول کلمهها رو ميخوني که مثلاً ياد بگيري. بعد ۱۲ ساعت بعد نگاه ميکني ببيني بلدي يا نه. اگه آره که هيچي؛ اگه نه، اون کلمهي خاص ميره قاظي باقاليها! بقيهي کلمههايي رو که بلد بودي، ۲۴ ساعت، ۳۶ ساعت بعدش، ۴۸ ساعت بعدترش و ۷۲ ساعت بعدترترش چک ميکني. کلمههايي که هي توي هر مرحله بلد باشي تااااا برسي به مرحلهي آخر -يعني ۷۲ ساعتيه- ديگه ميتوني اميدوار باشي که بلديشون. کلمههايي هم که باقالي بشن! -از هر مرحلهاي- ميشن تو مايههاي هيچي. بايد از اول اول بخوني، بعد ۱۲ ساعت بعد چک کني که بلدي يا نه، بعد اگه بلد بودي ۲۴ ساعت بعد، ۳۶ ساعت بعد، ۴۸ ساعت بعد و ۷۲ ساعت بعد. در کل روندش، ۷۲+۴۸+۳۶+۲۴+۱۲ ساعت -۸ روز- طول ميکشه. به جون خودم، من اگه يه روزي بچه داشته باشم -خدا اون روز رو نياره؛ همه بگين آمين- يه کلمه فارسي بهش ميگن، يکي انگليسي. عربي رو ميتونه توي مدرسه يه گِلي به سرش بگيره. خودم هم عربيم بد نيست. نميتونم حرف بزنم -انگليسي ميپره از دهنم- ولي کتابهاي نه چندان پيچيده رو ميفهمم لااقل. گير کرد بهش ياد ميدم ولي گناه داره بخواد هي انقدر Vocab حفظ کنه. وقتي هم مُردم، ميگه خدا مامانم رو بيامرزه. ديوانه بود ولي عوضش باعث شد توي زبان کلي از بقيه جلوتر باشم. پ.ن: از اونجايي که ۱. زاييدن، بيکلاسترين کار دنياست.. ۲. حوصلهي زر زر بچهها رو ندارم من.. ۳. انقدر خودخواه هستم که نخوام زندگيم رو وقف يه بچهي زبون نفهم يه وجبي کنم.. ۴. موقع فکر کردن به اين چيزا، دچار نوعي ياس فلسفي ميشم.. ۵. بچه، امکانات و حوصله ميخواد و من يکي! هر قدر امکانات داشته باشم، بازم هيچ وقت حوصلهي هدر دادن عمرم براي بچه رو ندارم.. ۶. معلم خوبي نيستم عمراً.. ۷. به قسمت شوهر کردن ماجرا هم شک دارم چه برسه به بقيهش.. ۸. در ِ کابينت الان باز بود؛ سرم بدجوري خورد بهش.. کل قضيه رو بيخيال ميشم اصولاً. مث دختراي خوب ميشينم يه گوشه، Vocabم رو حفظ ميکنم. *مرمري مرسي تلفن زدي. از صدا م معلوم بود پنچرم؟ ببخشيد اگه ناراحت شدي. وقتي آدم شدم، خودم بهت تلفن ميزنم. باشه؟ *حرف زدن، چیز خوبیه. دل آدم باز میشه.. مخصوصاق اینکه همه چیز رو بگی، بی سانسور... *من و مرمر بعد از فاجعهی نمایشگاه کتاب، یک بار در فصل زیبای تابستان، همدیگه رو دیدیم و رفتیم ته باغ دانشکدهی ما آب بازی کردیم کلی! بعد از حدوداً 6 ماه به سرمون زده دوباره ببینیم همدیگه رو. این دفعه چه فاجعهای –انسانی یا غیر انسانی- بار میاد رو نمیدونم هنوز :دی *..قضیه اینه که اسکلت دو تا عاشق معشوق و پیدا کردن که مال ۵۰۰۰ تا ۶۰۰۰ سال پیشه و چیزی که اون رو از اسکلتهای دیگه!!! متمایز می کنه، فرمیه که همدیگه رو بغل کردن! کاملاً عشقولانه!! پ.ن: چرا مردم چشم ندارن مردم رو ببينن؟ چه کار دارن خب؟ بذارن راحت باشن اين دو تا. دلشون واسه خودشون ميسوزه يا تا حالا نديدن کسي، کسي رو بغل کنه؟ يا با جدا نکردن اين دو تا از هم، ميخوان بگن آدماي خيلي خوبين؟ فضول ِ مدل ِ خوابيدن و بغل کردن مرده و زنده هم هستن. عجب دنياييهها! پ.پ.ن: اصل خبر به زبان شيرين غير فارسي! *مامان جان! سر جدت! ظرفهاي طرحدار ِ گل من گلي بخر! اين با کلاسها خيلي بد ن! لک آب ميمونه روشون. هي بايد با دستمال پاک کني. سرويسهاي عزيزت که احترام دارن رو هم نده من بشورم. تمام اجداد و نياکان عزيزم رو ملاقات کردم سر شستن اين ظرفها. دلم براشون تنگ نميشه به خدا. خان قلي خان هم بود قاطيشون. مامان جان! سر جدت! ظرفهاي گل من گلي بخر! [Link] [1 comments]
Thursday, February 15, 2007
تولدم مبارک و خداحافظ
*۲۲ بهمن *هر چي مامان گفت بريم راهپيمايي گفتم نميام. دويدم آنلاين شدم آپديت کنم و چکميل و اينا.. ديدم مرمر هم آنلاينه و خب دقيقاً اون هم مامانش گفته بود بريم راهپيمايي. مرمر گفته بود نميام و آنلاين شده بود؛ که البته به قول خودش، داشت تحقيقهاي دانشگاهش رو انجام ميداد -الواتي!!! نميکرد :دي- يه ربع حرف زديم. گفتم قطع کن زنگ بزنم. نيييييييييييييييييم ساعتِ تمام، يه نفس بلند بلند غر زدم و فحش دادم ملت رو. تمام مدت هم از اونور خط، صداي هروکر مرمر ميومد. من نميدونم به چي ميخنديد آخه؟ مثلاً «اعتماد به نفس فلاني مث فاضلاب ميزنه بالا» حرفِ خندهداريه؟! ((: گفتنش براي من عادي بود. شنيدنش براي مرمر نه! عوضش اون هم راجع به يه فروشندهه نزديک خونهشون يه چيزي گفت که برق از کلهم پريد. حرف بدي نيست زياد ولي من نيست تا حالا ازش نشنيده بودم، همچين يه جوري بود. تو رو خدا تو يکي ديگه بخشِ نکبتِ وجودت رو هيچ وقت به من نشون نده. باشه؟ پ.ن: کامنتدوني بازه اگه ميخواي فحش بدي. *الهي! Veroneeque تو چقدر مهربوني... فکر نکنم تو توي word، حروف الفباي ارمني رو داشته باشي. از کجا آوردي اينا رو؟ الهي! مرسي عزيزم... اين کار ت خيلي برام ارزش داشت. مرسي براي جواب سوالام.. مرسي... Veroneeque به ارمني ميشه Վերոնիք... چقدر خوشگله حروفش... *شباهت و تفاوت و همهش به درک. نميدونم اين روزا حساستر شدهم يا نه. فقط ميدونم تو رو خيلي دوست دارم. خواستم بدوني. *صبح داشتم ناهار درست ميکردم که مامان تلفن زد گفت چرا نمياي بيرون؟ لااقل بيا يه کم خريد کن. همهجا دستفروشها کلي وسايلشون رو ولو کردن؛ مردم هستن.. بيا ببين... رفتم... نتيجهش شد يه کيف و يه ساعت.. انقدر خوشگلن... ظهر شايد بعد از خيلي خيلي وقت، فيلم نگاه کردم. داستان پليس ۳ ـ جکي چان - بعد از ظهر، تنبلي هميشگيم براي بيرون رفتن رو گذاشتم کنار. با خواهر گرامي رفتيم دکتر -سرما خورده بود- بعد CD مورد علاقهم -نپرس ديگه؛ کليپهاي اندي- رو گذاشتم نگاه کنم. هر چي فکر کردم ديدم حسش نيست کلي بگردم دنبال نرمافزاري که فايلهاي تصويري مديا پلير رو تبديل کنه به 3GP. خيلي ريلکس، VCD رو روشن کردم. نشستم با گوشي از Screenش فيلم گرفتم!!! شد 3GP ((: کلي هم تنهايي واسه خودم رقصيدم و خوشحال شدم حسابي. اين آهنگ «دختر بندر» رو خيلي دوست دارم. به درک که بيکلاسه. من دوستش دارم خب. بعد مامان اينا اومدن. برام شيريني خريده بودن. من اصولاً فقط از قيافهي کيک خوشم مياد.. نميتونم يه ذره بيشتر بخورم. دلم رو ميزنه. براي همين مامان اينا براي تولدم هميشه شيريني ميگيرن. رفتم چاي ريختم. کلي هم پيش خودم فکر کردم اين چه قيافهايه من دارم.. مثلاً روز تولدمه! ولي خب امسال همه چيز جلو جلوئه. اين هم رو ش! و خودم رو تبرئه کردم که فردا شب تولدمه نه امشب. تا فردا قيافهم رو درست ميکردم. بعد ديدم زنگ زدن. دوزاريم افتاد فاطمهس -يه چيزي دو برابرِ من، ديوونه!- حالا من که تکليفم معلومه. اصولاً هميشه شعارم اينه که از مهمون سر زده خوشم نمياد. بيشتر به خاطر اينکه آدم نميدونه لباساي خودش رو مرتب کنه يا خونه رو جمع کنه يا در رو باز کنه يا چي کار کنه اصلاً! و خب توي دلم خوشم مياد از مهمونِ يهويي چون هميشه معتقد بودم مهمون اصلاً شادي و برکت مياره براي خونه و ... نميدونم. بيشتر ياد رفتار ديشب خودم افتادم. نميدونم چيه جريان که هميشه من خودم معتقدم اخلاقم بده خيلي و دوستام -اصلاً همهي عالم به جز مامانم!- پيش اومده که بگن اخلاق تو بد نيست. فقط يه کم خاصه.. راست ميگن شايد چون آدما براي من دو دستهن: يا اصلاً همديگه رو تحمل نميکنيم يا همديگه رو دوست داريم و مشکلي نيست. شايد من گاهي از دست اونا حرص ميخورم و مثلاً ميگم بيملاحظهن.. يا بد حرف زدن و من ناراحت شدم.. و خب در مقابل، اونا مشکلي ندارن. ميگم اخلاق تو رو ميدونيم و ناراحت نميشيم چون ميدونم واقعاً چطوري هستي... اما خب اين دليل نميشه که گاهي از اخلاق خودم شرمنده نشم.. و جالبه که اصلاً سعي نميکنم تغيير کنم.. شايد خودِ informal ِ بينزاکتِ عجيب و غريبم رو به رفتارهاي کليشهاي بقيهي آدما ترجيح ميدم. چي ميگفتم؟ آهان... زنگ زدن.. و ياد ديشب افتادم که فاطمه گفت که دلش براي من - ِ بداخلاقِ تحفه- تنگ شده! و با هم بريم راهپيمايي.. من هم بياعصاب. گفتم نه راهپيمايي ميخوام برم، نه اصلاً صبحها زود بيدار ميشم... هرچي اصرار کرد قبول نکردم. نه اينکه بخوام اذيت کنم. فقط نخواستم خودم اذيت شم. خواستم يه کم دلم واسه خودم هم بسوزه گاهي. اعتراف ميکنم چند دقيقه بعد از تلفنش، هم ناراحت بودم؛ هم دستش رو خوندم ولي من اگه باشم، هيچ وقت نميرم ديدن آدمِ بداخلاقِ نکبتي که هميشه اعصاب نداره! -حالا «هميشه» يه کم اغراقه ولي خب- نميدونم. شايدم برم. واقعاً نميدونم... فاطمه اومد تو.. خندون.. با يه جعبهي خوشگل بزرگ توي دستش... تصميم گرفتم نه خونه رو جمع کنم نه هيچي. اصولاً زياد با کسي رودرواسي ندارم. اينطوري زندگي راحتتره.. و خب هيچي هم نميتونستم بگم.. خدا رو شکر مامان و خواهر گرامي بودن که سلام و احوالپرسي کنن. من که ماست!!! واقعاً هيچي نميتونستم بگم... بلاگم رو خونده بود و چيزايي رو که گفته بودم دوست دارم برام خريده بود. هر کدوم رو جداگانه کادو کرده بود.. هر کدوم رو يه رنگ... حتي نموند بتونم تشکر کنم... شوهرش دم در منتظرش بود. همينقدر وقت شد که برم ببينمش.. ماشينشون رو تبريک بگم. بوق بزنم يه دونه -مامانم چشماش گرد شد وقتي گفتم! خب چيه؟ نشناخته من رو هنوز؟- و بگم اين قبول نيست. بايد يه بار درست حسابي بياين... الان که رفته، همه چيز رو ريختم دورم و تند تند اشکام رو پاک ميکنم فقط. هيچي نميتونم بگم... برام نوشته وقتي نوشتههام رو ميخونده، بعضي چيزايي رو گفتهم دوست دارم يادداشت کرده. براي همين من الان يه عطر دارم با بستهي خيلي خوشگلش... رژ لب صورتي... آب پرتقال... يه کاغذ پر از عدد ۲ و نمرهي ۱۷... يه گردنبند رنگي با نگينهاي رو ش... يه بسته سوپ آماده... کرانچي... لواشک... شعر...گل مريم و رز -عطرش همهي اتاق رو پر کرده- يکي از اون کيکهاي بزرگ خوشگلِ Made in Fatemeh!!!... جوراب سفید... يه بسته ماکاروني تک... شکلات... اکلیل... یه عالم چیزای خوب... کلی محبت... و اينکه هنوز دعا کردن هست.. و خدا که هنوز و هميشه هست... و تماشاي نفس کشيدن آدمايي که دوستشون دارم... و دوستي که -انگار بعد از قرنها- من رو ميبوسه و ميگه دوستم داره... نميدونم چي بگم... شايد خيلي وقت خيلي خيلي احساس ميکردم تنهام... شايد چون خيلي وقت بود نشده بود با سارا حرف بزنم.. شايد چون فاطمه اين روزا همهش سرش توي کتابه... شايد چون خيلي از دوستاي دبيرستانم دور شدهم.. شايد چون دوستيهاي نت بعضي وقتا خيلي مصنوعي به نظر ميرسن... نميدونم... شايد دلم ميخواست دلم رو به ديدن بچههاي کلاس زبان خوش کنم که تازه دارن اخلاقم رو ميشناسن و گاهي شوخي ميکنيم و ميخنديم... شايد دلم ميخواست يه بار هم که شده، تسليم بشم.. بدون تقلا کردن.. بدون دست و پا زدن... بگم چيزي رو که من ميخوام، دنيا نميخواد.. همين و تمام... اما الان با حرفاي صبح مرمر و سارا، با کاراي امشب فاطمه -که خدا ميدونه از چند وقت قبل، به فکرش بوده و چند جا رفته خريد برام- نميدونم چي بايد بگم.. دربارهي دوستيها.. تنهايي آدمها... محبتها و دلتنگيهاشون... شايد از رفتاراي بچهگونهي خودم بدم اومده... شايد واقعاً اگه به خودم بود ترجيح ميدادم اينطوري شرمنده نشم... هديهها رو ميذارم قاطي وسايلم... نميتونم به مريمِ توي آينه نگاه کنم... اينجور موقعها به انگشتام نگاه ميکنم و آهنگ گوش ميدم. ارمني هم گوش ميدم که حتي نفهمم چي داره ميخونه... از دست خودم عصبانيم... حتي درست نميدونم چرا... هرچند عجيب نيست. خيلي وقتا احساس گناه يا اينکه اشتباه کردهم، اولين عکسالعملمه... ميرم زير دوش آب گرم وايسم و شعر بخونم.. شايد Me يه کم ساکت بشه و Myself رو بذاره به حال خودش... ميخوام برم براي خودم شعر بخونم.. کاش ميشد از خودم هم جدا بشم حتي... ميخوام خيلي تنها باشم... فاطمه... نتونستم چيزي بگم. گفتم حرف زدن زياد بلد نيستم. برات مينويسم. نميدونم چطوري ميتونم بگمش... ببخشيد اگه ازم ناراحت شدي... و خب وجدان من درد ميگيره وقتي شوهرت رو دم در منتظر ميذاري... کاش لااقل با هم ميومدين يا اصلاً تو هم قهر ميکردي و بهت برميخورد يه کم... به خاطر امشب، ۲۳ سالگيم رو هيچ وقت يادم نميره... جبران، کلمهي خوبي نيست که بگم کاش جبران کنم يا هر چيزي توي اين مايهها... از خداي بزرگ ميخوام شادي هميشه مهمون دلت باشه... چون امشب ديدم هنوز دوستيم.. چون حس کردم تنها نيستم... چون خوشحال شدم يه طورايي.. من خيلي خوشحال باشم گريهم ميگيره. ميدوني که چطوريم... مرسي.. (: مريمي *من «زيادي» خودمونيم؟ يعني بد ه رفتارم؟ جداً ميخوام بدونم چطوري به نظر ميرسم... *در راستاي روشنگري و اينا! -چه ربطي داشت- يه سايت معرفي ميکنم به اسم http://www.openlearningcenter.com.. اين در واقع يه سايت آموزش زبان انگليسي کاملاً مجاني و خيلي مفيده. اول بايد بريد ايميل تون رو بديد و عوض بشيد. بعد هر ماه براتون يه سري درس -vocab يا گرامر- ميفرستن که خيلي عاليه اگه بتونيد بخونيد و ياد بگيريد. از درسهاي توي آرشيو هم ميتونيد استفاده کنيد. براي هر مهارت زبان، توي اين سايت يه بخش جداگانه در نظر گرفته شده. ديگه؟ اگه سطح زبان خودتون رو نميدونيد، امتحان تعيين سطح هم هست. مث همهي امتحانها بخش گرامر و vocab و listening و درک مطلب داره.. دقيقاً مث يه امتحان کامل... بعد سطحتون مشخص ميشه و ميتونيد از درسهاي اون سطح استفاده کنيد البته اگه از من ميشنويد، هميشه درسهاي مربوط به سطحهاي پايينتر رو هم بخونيد. کمش اينه که مطالب دوره ميشه و يه سري کلمه ياد ميگيري. زشته آدم، کلمههاي قلنبهسلنبه بلد باشه، بعد کلمههاي سطحهاي خيلي پايين رو ازش بپرسن، ندونه يعني چي! ديگه؟ آهان. شماره تلفن هم دارن دو تا که من امتحان نکردهم ولي اگه سوالي هست، شايد بهتون جواب بدن: 88831838 ۰۲۱ و 88834498 ۰۲۱... کشتم خودم رو! ديگه هر کي ميخواست تشويق بشه، به اندازهي کافي شده! بلد نيستم براي چيزي تبليغ کنم من! اگه عضو شديد: توي ايميلهاشون هيچ وقت attachment ندارن. متن درس هميشه توي خود ايميل نوشته شده. حواستون باشه ايميلهاي اشتباهي نگيريد يه وقت ويروسي نشيد.
و يه چيز ديگه:
دوباره دارم خودم ميشم انگار... (: *اسرار چشمها از سايت مردمان اين مقاله پيرامون مبـحثي پـرآوازه و نـوظـهور مـوسـوم بـه "علايم دستيابي ديداري" مي باشد.شيوه اي كه مـا را قادر ميسازد با مشاهدهي حركات چـشـمهـا بـه نـحـوهي انديشيدن فرد پي ببريم. مـبـنـاي ايـن علم، بر پايهي ارتباط تنگاتنگ جسم و ذهن بوده و آنـكـه افـراد با حـركـت دادن چـشمـهايـشـان، رونـد تـفـكـرات بـاطـنـي خـود را آشـكـار ميسازند. فراگيري آن ما را يقيناً در بهبود برقراري ارتبـاط با ديگران در زندگي ياري خواهد داد. تشخيص حركات چشم، قدري به تمرين و ممارست نيـاز دارد زيرا كه برخي افراد، حركات چشم بسيار كنـد و آرام، مختصر، زيركانه و يا تعمدي دارند كه اغلب اوقات، ارزيابي چشم را پيچيده و دشوار مي گردانـد. حـركات چـشـمـها نشان دهندهي آن است كه فرد چگونه ميانديشد، آيا وقايع گذشته و يا آينده را در تصور خود ميپروراند، صدايي را در باطن خود دوبـاره ميشـنـود و يا صداي جـديـدي را در ذهن خود ميآفريـنـد. در دلـش بـا خود حرف ميزند و يا توجهش معطوف به احساساتش ميباشد. جهت رمزگشـايي حركات چشمها، صورت را به 3 بخش فوقاني، مياني و تحتاني در ذهن خـود مجسم كنيد. اكنون مجدداً آن 3 بخش را از وسط به 2 بخش چپ و راست تقسيم كنيد. حركت چشم به سمت هر يك از اين 6 منطقه را ميتوان اينگونه تفسير كرد: بالا: ديداري وسط: شنيداري پايين: تكلم و احساسات سمت چپشان، مربوط به اطـلاعـات يـادآوري شده و سمت راستشان، مربوط به اطلاعات خلق شده ميباشد. به اين مفهوم كه شخص به مـنظور دستيابي به مناطق مرتبط با حواس پنجگانه مغز، به طور غير ارادي چشمانش را به جهات مختلف حركت ميدهد. چشمها بالا و چپ: نيـمكرهي غيـر بـرتـر تـجـسـمات فكري - تصوير ذهني يادآوري شده - دستيابي به خاطرات بصري (Vr) چشمها بالا و راست: نيـمـكرهي بـرتـر تجسمات فكري-تصوير ذهني خلق شده-قوه مخيله (Vc) چشمها وسط و چپ: نيـمـكرهي غـير برتر پردازش حـس شـنـوايي-دستيابي به خاطرات اصوات-افتراق تن صدا (Ar) چشمها وسط و راست: نـيـمـكرهي بـرتر پـردازش حـس شنوايي-تجسم اصوات جديد (Ac) چشمها پايين و چپ: نداي درون-گفتگوي باطني-ايجاد كلام(Ad) چشمها پايين و راست: احساسات، حـس لامـسه-دستيابي به احساسات، عواطف، احساس سردي و گرمي، درد، فشار، حركت و جاذبه(K) چشمها مستقيم به سمت روبرو و متسع: دسـتـرسـي سـريع و آني به تمام اطلاعات حسي (معمولاً بصري) كاربردها 1- موثرتر و مفيدتر بيانديشيد: از آنجايي كه حركات چشمها، سبب تحريك بخشهاي متفاوتي از مغز ميگردند، بـنـابـراين شما را در انديشيدن بهتر ياري ميكند. بـراي مـثال هنگامي كه از شما پرسيده شود كه آخرين فردي كه امروز صبح ملاقات كردي، چه كسي بود؟ شما بـا حـركت دادن چشمهـا به سمت بالا و چپ ميتوانيد آن را بهتر به خاطر بياوريد. 2- بدانيد چه زماني بايد سكوت كنيد: هنگامي كـه فـردي در حين انجام حركات چشمي مي باشد و شما نيز همزمان صحبت ميكنيد، رشته افكار وي از دست ميرود كـه سبب تاخير و كندي ارتباط مـتـقـابل، سردرگمي و رنجش آن فرد نسبت به شما خواهد شد. 3- حريم شخصي افراد: افرادي كه شيوهي تفكرشان، وابسته بر اطلاعات بصري ميباشد، بـه حـريم شخصي زيادي نياز دارند. مايلند از شما به اندازهي كافي فاصله بگيرند تا قادر باشند خيلي خوب شما را مشاهده كنند زيرا كه با نگاه كردن به شـمـا اطـلاعـات بـسـيـاري را گـردآوري مـيكنند. بنابراين دور از آنها نشسته و يا بايستيد. افرادي كه احساسي مي انديشند مايـلـنـد به حد كافي نزديـك بـاشـنـد تـا بـا شـما تـماس جسمي برقرار كنند كه اين كار را با زدن به بازوهاي شما، گرفتن آرنج و يا شانه و دست دادني كه گويي ميـل بـه رها كردن دستان شما ندارد، بروز ميدهند. همچنـيـن افـرادي كه يادگيري و تفكراتشان وابسته به اطلاعات شنيداري ميباشد، كمترين توجهي نسبت به وجود شما و حركات جسماني شما ندارند زيرا كه تمام توجه شان معطوف به جزئيات و صـحت اطـلاعـات مبـادلـه شده و تحليل آن ميگردد.چشم برهم زدنهاي مكرر و يا حتي بستن چشمها به مدت چند ثانـيه در هنگام بحث و گفتگو پيرامون مسائل پيچيده از ويژگيهاي اخلاقي آنان ميباشد. 4- دروغگو را شناسايي كنيد: هنگاميكه مشاهده كرديد شخصي در پاسخ به پرسشهاي شما به بالا و سـمـت راست چشم ميدوزد احتمالاً در فكر فريب و يافتن پاسخ ساختگي ميباشد. زياده روي نكنيد به خـاطر داشته باشيد كه حركات چشمها در تمام افراد صادق نميباشد؛ گاهي اوقات در افراد چـپ دسـت، حـركات چشم مذكور، معكوس بوده و يا حتي برخي افراد، داراي حركات چشم منحصر به فردي ميباشند. بنابراين در استفاده از آن، مـحـتـاط و مـيانهرو باشيد و هيچگاه به آن به ديد يك قانون ثابت ننگريد. *سبکهاي يادگيري از سايت مردمان با شناسايي سبك يادگيري خود و به كارگيري تكنيكهاي يادگيري ويژهي مربوط به آن، يادگيري خود را بهبود بخشيد: 1- سبك يادگيري ديداري 65 درصد جمعيت را شامل مي گـردد. خــصوصيات اين نوع افراد به قرار زير است: * بـا مشـاهـده و تـركيـب تـصـاويـر بـا اطلاعات، اطلاعات را به خاطر ميسپارند. * بـراي بـرقـراري ارتـبـاط با ديگران و همچنين سازماندهي اطلاعات از تصاوير، نقشه ها و نمودارها استفاده ميكنند. * مـعـمـولاً بـراي بـه خـاطـر آوردن مطـلبي چشمان خود را براي تجسم آن در ذهن خود ميبندند. * معمولا افرادي مرتب و منظمي ميباشند. * اينگونه افراد در تجسم اشياء، طرحها و نتايج در ذهن خود توانا ميباشند. * معمولاً در كلاس درس، نيمكتهاي رديف جلو را اشغال ميكنند. * تمايل به برداشتن يادداشت هاي مفصل و با جزئيات فراوان دارند. * جذب كتابهاي مصور ميگردند. * در به خاطر آوردن لطيفه ها مشكل دارند. * براي برجسته ساختن نكات كليدي از ماژيكهاي با رنگ روشن استفاده ميكنند. تكنيكهاي يادگيري: 1- در روند آموزش از رنگها، تصاوير، اشكال، نمادها، اسلايدها و جداول استفاده كنيد. 2- براي يادگيري بهتر به حركات و چهره آموزگار نگاه كنيد. 3-يك محيط آرام و بدون سرو صدا را براي مطالعه برگزينيد. 2- سبك يادگيري شنيداري 30 درصد جمعيت را شامل مي گـردد. خصوصيات اين گونه افراد به قرار زير است: * تمايل دارند بيشتر با اصوات و موسيقي سر و كار داشته باشند. * قادرند ريتم و تن صدا را تشخيص دهند. * از طريق گوش دادن ياد ميگيرند. * براي به خاطر سپردن اطلاعات، آنها را با يك صداي خاص تركيب ميكنند. * در محيطهاي شلوغ و پر سرو صدا تمركز خود را از دست ميدهند. * به يادداشت برداشتن تمايلي ندارند. * تمايل دارند مطالب را با صداي بلند بخوانند. * براي به خاطر سپردن مطالب، دروس خود را با صداي بلند مكرراً روخواني ميكنند. تكنيكهاي يادگيري: 1- در مباحث گروهي كلاس خود مشاركت كنيد. 2- از اصوات و موسيقي در يادگيري خود بهره گيريد. 3-عوض نت برداري از ضبط صوت براي ثبت مطالب كمك بگيريد. 3- سبك يادگيري جنبشي-بساوايي 5 درصد جمعيت را شامل ميـگـردد. خصوصيات اين گروه به قرار زير است: * بـراي يادگيري و به خاطر سپردن اطلاعات از جسم و حس لامسه خود بهره ميگيرند. * به فعاليتهاي بدني و ورزش علاقهمندند. * در هـنگام برقراري ارتباط و گفتگو مكرراً دستهاي خود را تكان داده و از ژستهاي جسماني استفاده ميكنند. * از آنكه در كلاس درس بيحركت بنشينند و به درس گوش دهند، بيزارند. * براي يادگيري و به خاطر سپردن اطلاعات به تحرك و تمرينات عملي نيازمندند. * هنگام مرور مطالب درسي خود مرتباً راه ميروند و نكات كليدي را با صداي بلند تكرار ميكنند. تكنيكهاي يادگيري 1- در حين يادگيري آدامس بجويد. 2- براي يادگيري بهتر از حس لامسه، حركت و تمرينات عملي بهره گيريد. 3-حين يادگيري موسيقي گوش دهيد. *۲۳ بهمن *ديشب کلي توليد محتوا کردم! امروز صبح هم نشستم کلي همهش رو تماشا کردم. مامان ميگه مگه اون گوشي اسباببازيته؟ کامپيوتر و VCD کمت بود، اين هم اضافه شد که هِي سروصدا دربياري و اندي گوش بدي. -مامان! واکمنه خب! پس واسه چي اين رو گرفتم؟ خراب هم نميشه حالا حالاها. تازه خبر نداشت ديشب چقدر توليد محتوا کردم وگرنه بيشتر حرص ميخورد :پي اين مامانها هميشه بايد به يه چي گير بدن اصلاً ((: بعدش رفتم آببازي. بسي خوش گذشت.. بعدترش کلي سوپ خوردم. حسابي دلم خنک شد! بعدترترش رفتم براي مامان خانم حمالي؛ بعدش هم کلاس. اصولاً توي کلاس کلي محبوبيت پيدا کردم!!! يخ بقيه هم باز شده کلي. اينجوري جَو خيلي بهتره. دوستانه شده تازه. شايد تا قبلش کسي شوخي نميکرد يا بلند نميشد مثلاً به همه کرانچي تعارف کنه و کلي کلکل کنه که حتماً طرف يه ذره بخوره يا کسي به سکوت مزخرف کلاس نميخنديد و همه هم پشت سرش بيخودي شروع نميکردن به خنديدن. من نميدونم چرا آدما وقتي از يه رفتاري خوششون مياد، انجامش نميدن؟ چرا ميذارن يکي ديگه انجامش بده، بعد کلي حظ کنن؟ شايدم فقط بحث تفاوتهاي فرديه. *نميدونم چرا همه دوست دارن خودشون رو پيش من لو بدن! -فردا ولنتاينه! -اِ؟ نميدونستم (: هرچند براي من فرقي نداره اصولاً چون کسي رو ندارم که بخوام براش هديه بگيرم يا فکر کنم برام هديه ميگيره يا نه.. -وقتی فکر می کنی کاری درست ه، انجام ش بده... - (: *برنگرد.. برو.. نميخوام ببينمت.. ميترسم يه سيلي محکم بهت بزنم.. برام مهم نيست تو هم من رو ميزني يا نه.. حتي اهميت نميدم بعدش وجدانم درد ميگيره يا نه.. فقط ميخوام دردت بياد.. بفهمي بعضي چيزا چقدر درد داره.. نه اون سيلي؛ مگه دست من چقدر سنگينه؟.. ولي بعضي چيزا خيلي دردناکه.. از جلوي چشمهام برو.. نميخوام ببينمت...
*۲۴ بهمن *بعد از کلي الو الو صدات نمياد: هـــــــــــــــــــــــــــی خرس سفید تولدت مبارررررررررررررررک! ایشالا عمر نوح بکنی و همش هم خوشحال و راضی باشی!! خرس سفید قيافهته! کي گفته همه بايد يه «خرس» اول اسمشون باشه؟ تازه من «آبي»م! اين «سفيد» -سپيد- هم لقبيه که دادن بهم. مگه من اسم ندارم خودم؟ پ.ن: ديشب از مامان تشکر کردم که به حرف مادربزرگه گوش نداد و اسم من رو نذاشت سارا. سارا اسم قشنگيه ولي اسم من اصولاً بايد مريم ميبود. مرسي ماماني. پ.پ.ن: صبح توي چارچوب در آشپزخونه وايساده بودم آب پرتقال ميخوردم -از اين پاکتيها که من عاشقشونم؛ فاطمه ميدونه- بعد مامان يهو بيمقدمه بهم گفت اِي دخترِ لوس :دي .. حالتم لوس بود شايد. اصولاً مامان باعث شده يه چيزايي رو دربارهي خودم باورم شه. درکش از من کامل نيست فکر کنم! *زرشکپلو! من بيجنبهم ديگه؟ هوم؟ *کلهي صبح، ساعت ۷:۴۵: چه صدايي شبيه صداي گاو (ويبره بود!)... از اونجايي که خواهر گرامي عادت داره بالاي سر من بيچاره مسج بازي کنه صبحها، من هم عادت کردهم که نق بزنم چراغ رو خاموش کن، سروصدا نکن، اه خفه کن صداي گوشيت رو، شلوار ليت صدا ميده، انقدر کمد و کشوها رو باز و بسته نکن، بلند ميشم ميکشمتها!! از اين چيزا... اگه خواهر گرامي توي مود نباشه، نق ميزنه؛ من هم پتو رو ميکشم روي سرم چون خوابم مياد. حال ندارم بحث کنم با کسي کلهي صبح.. اگه توي مود باشه، يه چيزي ميگه مثلاً دو خط اندي ميخونه يا ميگه دارم ميرم عروسي. من ميشينم، يه کم ميرقصه، بعد دوباره بيهوش ميشم! امروز هم گفتم وااااااي، بس کن، چقدر مسج ميزني. دکمههاش صدا ميده. -گوشي خودته! انقدر نق نزن. -هوم؟ بده... از زير پتو دستم رو ميارم بيرون، گوشي رو ميگيرم. خالهکوچيکه: عکس کيک + تولدت مبارک عزيزم. نوشتم ممنون به خاطر حسن سليقهت و اينکه نصفه شبي آدم رو زا-به-راه ميکني. جواب داد: همينه که هست :دي يه کم بعدتر تلفن زد: ميبينم که باز يک سال پير شدي. ايشالا ۱۲۰ سالت بشه، خودم! باز بهت تبريک بگم. -اين آرزو براي من بود يا خودت؟ . . . امروز روز توئه ديگه، هر کاري دلت ميخواد انجام بده... من هم که مثبت، خلاف سنگينهم انديه! -بهبه، چه دختري- کلي واسه خودم آهنگ گذاشتم و تنهايي بزن برقص و اينا. بعدترترش مامان جان ناهار درست کردن انداخت گردنم! -با کلي مراسم لازانيا درست کردم. خوب شد (: - بعد مرمر تلفن زد، جيغ زد توي گوشم تولدت مبارک مريمي... بعد قطع کرد، صدا نميومد باز... بقيهش رو هم توي بلاگش نوشته. رفت که دوباره تلفن بزنه :دي بعد از ظهر دچار خوابِ مرگ شده بودم ولي خوابم نبرد.. عصر خاله وسطي! مسج زد که تولدت مبارک و اينا... آهاااااااااااان.. اين وسط مسط ها دکتر -لقبشه- هم تلفن زد، کلي معذرتخواهي کرد که ببخشيد، من بايد ۴ روز پيش زنگ ميزدم! هي من ميگم نه، درسته.. هي اون اصرار که تولد تو ۲۴م نبود که! ميگم بابا يعني من نميدونم تولدمکِيه؟ شناسنامه دارم خب! ميگه نه، تو اشتباه ميکني، هر و کر هم ميخنده! ((: بعدش به زور از طيبه، تبريک تولد گرفتم. عصر از بوتيک باکلاس محلمون!! يه بافت قهوهاي خريدم يعني مامان ديد، تلفن زد گفت بدو بيا. من هم دويدم رفتم! اصولاً خودم هم از کار خودم سر در نميارم. نه به اين بوتيکه، نه به خريدم از دستفروشها! -۲۲ بهمن مثلاً- من اصولاً از هر چي خوشم بياد، ميخرم. برام فرقي نداره مغازهي طرف باکلاس هست يا نيست. بيخيال! دنيا مگه چيه سرغ جمع که آدم براي خريد از فلان مغازه و خريد نکردن از دسفروشها مثلاً، خودش رو بگيره و از اين اباطيل... ديگه؟ تلفن زدم به سارا، گوشي رو برنداشت. صداي «آلِن دلون» رو روي پيغامگيرشون ضبط کردم! چند دقيقه بعد تلفن زد، حالا انقدر ميخنديد نميتونست حرف بزنه. ميگفت اينا رو از کجا مياري تو؟ چرا فحش ميده؟ ((: کلي هم سفارش کرد فردا زود بيايها! -قراره برم خونهش- باکلاس نشي بذاري ساعت ۱۱ بياي! من از ساعت ۶ که شوهرم ميره سر کار، بيدارم. گفتم پس صبحونه برام بذار کنار. گفت آخه پنيرمون امروز تموم شد، نميشه! مگه اينکه برات نيمرو درست کنم. گفتم صبح نيمرو نميخورم. پهن و توسعه يافته ميشم خب! اصلاً يه کاري. کليد رو بذار زير پا دري، يه بالش هم بذار توي هال؛ من خودم در رو باز ميکنم، همونجا ميخوابم تا شما بيدار بشين. بعد شوهرت مجبوره از روي من رد شه تا بتونه بره بيرون؛ بعد ميتونم صبحونه هم اونجا باشم. تو هم ديگه نميتوني بگي دير اومدم! حالا قراره فردا کلهي صبح برم تا دفعهي ديگه انقدر گير نده که زود بيا :دي *اساتيد نکبت: ۱. هر هفته از خواهر گرامي و ساير همکلاسيهاي محترمش، کوئيز -همون کيوز! :دي - ميگيره؛ اسمش رو هم فارسي کرده ميگه امتحانک! ۲. بلوتوث يکي از بچهها روشن بوده، ديده مال استاد هم روشنه، اسم گوشيش رو هم گذاشته «دکتر کافي»! ... دنيا ... شده همين يه نفر دکترا داره توي اين مملکت. فکر کنم زن و بچهش هم بايد دکتر کافي صداش بزنن وگرنه جواب نميده. *شِرِک اومده تهران، دنبال خرش ميگرده؛ چقدر ميدي آدرست رو بهش ندم؟! *اعتراف ميکنم دلم تنگ شده ولي نميخوام ريختت رو ببينم... *تبريکات غير منتظره: آفلاين: عطيه، فاطمه، يکي که شايد دوست نداشته باشه اسمش رو بگم! (بمون توش حالا!) مسج دختر خالهي گرامي: سلام دختر گلم، تولدت مبارک... عزيزم دوستت دارم، تولدت مبارک (لطفاً با حرکات موزون مخصوص اندي خوانده شود.) پ.ن: همه ميدونن ديگه! *قبل از گوشي، يه نويزگير خيلي خوشگل خريدم. يه بطريه که توش يه صدف داره؛ از اين پيچپيچيها که از توش مثلاً صداي دريا مياد؛ مث شيپوره... با آب.. صدفه با يه کم آب توي يه بطري خيلي کوچولوئه.. نويزگيره ديوونهس. هر وقت دلش بخواد و هر وقت بهش دست بزني، کلي قرمز و سبز ميشه هِي. شده تفريح من! *دنيا برعکس شده! خواهر کوچيکه دراومد که من اين پالتو دوروئه رو نميخوام ديگه! اينورش -سفيده- لک شده، اونورش هم -سياهه- پرز ميگيره. سفيده رو شايد راست بگه ولي سياهه رو نه. خيلي از پالتوهايي که مُد ن الان -مهمه براش- جنسشون همينطوريه؛ پس هيچ کس نبايد اينا رو بخره؟! پرزگير رو واسه چي گذاشتن؟ مبل و صندلي هم که پرز نميده. روي فرش نبايد ولو بشه خب! خلاصه گفتم نخواه، خودم بر ش ميدارم. حالا يه تيشرت آبي پوشيدهم -من اصولاً زمستونها هم توي خونه بليز آستين کوتاه ميپوشم. اصلاً لباس آستين بلند ميکشه من رو!- با يه شلوار سفيذ با گل و بتههاي صورتي. بعد ميخواستم نماز بخونم که اين بحث پيش اومد. يه شال کاملاً بيتناسب سبز هم سرم بود. دويدم پالتوئه رو پوشيدم -من اصولاً به جز يه وقتاي خاص، بقيهي وقتا همهش در حال لودگي و خندهم. با اون پالتو ديگه واقعاً مضحک شده بود قيافهم. آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که اگه کار پيدا نکردم تا دو ماه ديگه، برم مدل بشم! :دي *۲۵ بهمن *گاهی فقط داشتن کلید کافی نیست؛ در هم که روبروت باشه کلید هم که داشته باشی باید دلت رو زیر پاهات بذاری تا قدت به سوراخ در برسه! *شنيدي توي اخبار ميگن -اولش- صلوات بر محمد و آل محمد؟ محمد چيه؟!!! مگه دارن دربارهي پسرخالهشون حرف ميزنن؟ نگن خب اصلاً. *امروز باز باران ميبارد اما من دلش گرفته است، خيلي خيلي زياد. من هميشه وقتي باران ميباريد، از پشت شيشههاي بخار کردهي اتاق، خيابان را تماشا ميکرد و غصه ميخورد. من خودش هم نميدانست چرا اما نه چترش را دوست داشت، نه روزهاي ابري را، نه باران را. من از پاييزها متنفر بود، زرد و نارنجي و خشخش برگهاي پاييزي را دوست نداشت. من دلش ميگرفت از باران، از پاييز، از ابر. من به تقويم نگاه ميکند؛ سالها گذشته است.. من تقويم را ورق ميزند، پاييزهايي را ميبيند که دلش براي شما ميتپيده؛ براي صداي قدمهاي شما روي برگهاي زرد و نارنجي پاييزي.. من خوشحال بود که ديدار شما هيچ وقت به خاطر باران به فردا موکول نميشد. از آن سالها، من هر وقت به برگهاي پاييزي فکر ميکند، قلبش تندتر ميزند. هر وقت صداي باران را ميشنود، منتظر صداي قدمهاي شماست. من آهسته قدم ميزند، برگهاي زيباي چنار را از روي زمين جمع ميکند. آب هست ولي من دلش ميخواهد با دستهايش آرام آرام خاک روي برگها را پاک کند... من برگهاي صاف و مرتب را با حوصله ميچيند داخل جعبهي جادوي رنگها. مينشيند به تماشاي برگها.. بعد باز برگها را ميآورد بيرون، ميچيند روي دامنش. يکي يکي برگها را نوازش ميکند، ميبوسد و روي قلبش نگه ميدارد، بعد باز ميچيند داخل جعبه. من دلش ميخواهد وقتي شما جعبه را باز ميکنيد، کلي نوازش حس کنيد، با کلي بوس، با کلي عشق؛ من نميتواند به شما بگويد دوستتان دارد، با اسمهاي عجيب و غريب براي شما جعبه ميفرستد، با طعم چاي، با بوي برگهاي پاييزي. من با سرانگشتهايش روي برگها، قلبهاي بزرگ کارتوني ميکشد. دوست دارد وقتي برگها نوازش دستهاي شما را ميچشند، حرکت دستتان را روي قلبش حس کند؛ من برگها را ميبوسد، در جعبه را ميبندد. امروز باز باران ميبارد اما من دلش گرفته است؛ تظاهر ميکند نميداند درونش چه ميگذرد. نگاهش را روي در و ديوار ميگرداند، روي پنجره و فرش و بالشها. من چشم ميدوزد به سوختن شمع بزرگ روي ميز. اشکهايش آرام آرام روي گونههايش ميلغزند. سعي ميکند اشکهايش را پنهان کند، نگاهش به برگهاي زرد پاييزي است، به داستان پروانهها و شمعهاي معطر. من دلش نفس عميق ميخواهد، نميتواند، به هقهق ميافتد؛ چشمهايش را ميبندد، ميشنود که ميگوييد گريه نکن.. من آن روزها يک لحظه ساکت ميشد، بعد انگار داغ دلش تازه شده باشد، با صداي بلند گريه ميکرد. من دراز ميکشد روي برگها، چشم ميدوزد به حرکت ابرها، حرکت ستارگان، حرکت فصلها. من قرنها روي برگها دراز ميکشد. با نگاهش ستارهها را به هم وصل ميکند، آرزو ميکند تصوير شما را ببيند که به او لبخند ميزنيد. من نميداند چرا هر وقت اسم شما را ميگويد، حتي خيلي خيلي آهسته توي ذهنش، قلبش بيتاب ميشود؛ خودش را به در و ديوار ميکوبد. من دلش ملافههاي زرد و نارنجي ميخواهد، با بالشهاي سفيد و شمعهاي معطر. من دلش هواي مهر و پاييز را کرده. من دلش ميخواهد براي شما شعر بگويد، از دشتهاي فراخ و کوههاي بلند، از کوه و قلههاي باشکوه؛ من دوست دارد شعرش را براي شما بخواند، خيره شود به لبهاي شما.. ببيند که لبخند ميزنيد. من نميداند چرا هيچ وقت نتوانسته چشمهاي سياه شما را سير تماشا کند. من نميداند شما با قلبش چه کردهايد؛ شايد هم نميخواهد بداند. هميشه وقتي باران ميبارد، من دلش بهانهي شما را ميگيرد. من دستهايش را بلند ميکند به سوی آسمان؛ خيره ميشود به ستارهها، به ماه، به خدا. من هميشه وقتي براي شما دعا ميکند، گيج ميشود. نميداند چه بگويد.. من به دستهايش نگاه ميکند و به آسمان.. نقش سالها از ذهنش ميگذرد اما لبهايش خاموش است. من به دستهايش نگاه ميکند.. و به قطرههاي درشت باران.. پيراهن سفيدش گِلي شده. خيره ميشود به زمين سبز، به کفشهاي سفيد و قدمهاي بيهدف. آنقدر سبزهها و سنگها را ميشمارد تا تماس در چوبي باغ را با کف دستهايش حس ميکند. من آرام وارد ميشود، چشم ميدوزد به نور پردههاي نارنجي؛ من از دفتر خاطرات شما يک برگ ميچيند، با مداد آبي برايتان شعرِ پيراهن و بوي گل را مينويسد ميچسباند روي قاب بزرگ ديوار روبرو ۱... با گلبرگهاي زرد و سرخ و صورتي فرش درست ميکند از جلوي در تا قاب بزرگ.. چشمهايش را ميبندد؛ صداي باران است يا قدمهاي شما؟ ۱: ز بس در دل، گلِ يادت شکوفاست گرفته بوي گل، پيراهن من. *۲۶ بهمن *امتحانش سخت نبود يعني از تصور من خيلي راحتتر بود. فقط نميدونم چرا انقدر وکب داشت! من هميشه فکر ميکردم reading ها رو کم بيارم! :دي *عاشق ترشي بندري مهرام شدهم. چيز باارزشتري پيدا نکردم! *آدم بعضي کارها رو از بعضي آدمها انتظار نداره واقعاً... توي دنيا از چند تا چيز خيلي بدم مياد. يکيش خداحافظيه. اين دفعه ديگه جداً ميخوام برم. قراره يه اتفاقهايي بيفته که نگفتم به کسي. اينجا هم نميگم ولي ديگه نميخوام باشم. ببخشيد اگه مجبور شديد هِي آدرس بلاگ رو توي لينکدونيها عوض کنيد. گفتم.. ميخوام خيلي تنها باشم. خب.. خداحافظ... [Link] [1 comments]
Sunday, February 11, 2007
مریم و جماعت دروغگو
*۱۷ بهمن *امسال همه چيز جلو جلوئه. هم تبريکاي تولد، هم هديههاش. به ميمنت و مبارکي، گوشيم مبارک باشه! *۱۸ بهمن *تجربه نشون داده درصد کثيري از دخترا موبايلشون قطعه؛ به دليل عدم پرداخت. مخابرات که عزرائيل هست. شما چرا انقدر حرف ميزنين خب؟ مگه تلفنِ خونه رو گرفتن ازتون؟! *خيلي زشته آدم انقدر تنگنظر باشه. همه جور متلک ميگن جاي يه کلمه «مبارک باشه». حسود هستي، باش! نه ديگه انقدر تابلو! *۱۹ بهمن *انقدرا هم تعجب نداشت! نشناختي هنوز اين جماعت رو؟ *يکي از درايوهاي کامپيوتر گاهاً قاط ميزنه؛ همهي فايلهاي توش تغيير نام ميدن. ميشن يه سري علامت عجيب و غريب غير قابل خوندن! هيچ کدوم هم باز نميشن. هر چند وقت يک بار اينطوري ميشه. هميشه هم همين درايو هست. ويروسي هم نيست. چِشه يعني؟ *بالاخره سر و کلهي veroneeque پيدا شد. کامپيوترش خراب بود؛ فکر ميکردم نکنه بلايي سرش اومده. *sms دوست دارم ولي هيچي offline و e-mail نميشه... *شديداً احساس بد بودن ميکنم. گاهي آدم دلش ميخواد بتونه به کسي بگه چقدر به خاطر زحماتش ازش ممنونه؛ چقدر دوستش داره؛ چقدر دلش تنگ ميشه براش؛ حتي گاهي چقدر از دستش حرص ميخوره.. اما نميدونم چر آدم اکثراً چيزي نميگه. خيلي هم بدهها.. نميدونم.. شايد آدم رو ش نميشه؛ شايد ميگه نکنه طرف فکر کنه ميخواي پاچهخواري کرده باشي؛ نکنه فکر کنه نقشهي چيزي رو کشيدي که اينا رو ميگي.. آدم انقدر فکراي مزخرف ميکنه که آخر سر هيچي نميگه.. و اين خيلي بده. آدم گاهي دلش ميخواد حرف بزنه.. اينطوري آدم انگار هيچ وقت نبايد چيزي بگه... *۲۰ بهمن *رينگ رينگ... رينگ رينگ... (صداي اين تلفن قديميا رو ميده؛ هر دفعه زنگ ميزنه، مامان يه چي بهم ميگه. انقدر بدش مياد از اين زنگه! :دي) -بله؟ -ببخشيد شما؟ -من؟ شما زنگ زديد! -اِ بله! اونجا موبايل آقاي ... هست؟ -نه! -خب ببخشيد. خداحافظ... -خداحافظ! *چند سال پيش يه فيلم سينمايي نشون داد که يه مرد جوون براي ماموريت ميره به يه ايستگاه مخابراتي دور افتادهو زمستون رو اونجا تنها بوده تقريباً.. يه جاي خيلي دور، يه پسربچه که عادت داشته با وسايل برقي خونه ور بره، با راديوش موفق ميشه با اون ايستگاه تماس بگيره. کم کم مرده و پسره با هم دوست ميشن و هي هر روز حرف ميزدن و اينا تا اينکه نميدونم چي ميشه -بقيهش رو ديگه زياد يادم نمياد- و پسره يه جايي گير ميفته و تصميم ميگيره کمک بخواد. مرده با يه دوربين ميتونسته پسره رو ببينه. پسره هرچي حرف ميزده، مرده نميفهميده -مث من، استاد لبخوني نبوده که!- و پسره همهي حرفاش رو مينوشته و کاغذ رو ميگرفته جلوي دوربين. خلاصه مرده با چند تا تلفن، نيروي کمکي ميفرسته پسره رو نجات ميده. بعد هم با هم قرار ميذارن همديگه رو ببينن و مادر پسره که از شوهرش جدا شده بود، به پاس زحمات مرد جوون، سعي ميکنه آويزونش بشه! :دس اون زمان که اهل مسجباز و اينترنتباز نبودن، اين فيلمه خيييييلي جالب بود. الان همه دارن همين کار رو ميکنن هر روز.. ولي چقدر شناختن بخش واقعي آدمايي که اينطور يباهاشون دوست هستيم، لازمه؟ چقدر ميتونيم با خودِ واقعيِ همديگه کنار بيايم؟ ميتونيم خودِ واقعيِ دوستان نتمون رو اندازهي IDهاشون دوست داشته باشيم؟ دوستِ دوستم -شهرستان درس ميخونه- تلفني با يه پسري دوستبود -الان ديگه خبر ندارم- بعد هر شب طرف بهش تلفن مي زد يک ساعت حرف ميزدن. هيچ وقت همديگه رو نديده بودن و هميشه رابطهشون در همين حد بود. نميدونم از کجا ولي منابع موثق خبر ميدن که طرف، اسم و فاميلش رو دروغ گفته؛ سنش رو هم همينطور چون صداش خيلي جوونتر از چهرهش هست و زن و بچه هم داره در حالي که به اين دختره گفته بود که مجرده. دوستاي دختره -فکر کنم پسره رو از شماره تلفنش شناسايي کرده بودن؛ درست يادم نمياد- مونده بودن راستش رو به دختره بگن و نذارن بيشتر از اين، پسره خر فرضش کنه.. يا هيچي نگن و بذارن تنهاييش رو اينجوري پر کنه که اذيت نشه و بتونه خوب درس بخونه... دوستم از من پرسيد. من گفتم سخت ميشه براش ولي بهتره حقيقتش رو بدونه؛ اينجوري هم آدما رو مي شناسه و ميفهمه نميشه همينطوري به همه اعتماد کرد، هم آيندهش رو يا فکر کردن به يه آدم دروغگو خراب نميکنه.. ولي دوستم گفت اون اينطوري خوشحاله. ضرري هم براي آيندهش نداره. نبايد چيزي بگيم بهش. فکر کنم کسي چيزي نگفت آخر سر.. نميدونم چرا بعضيا عوض درمان مشکلات روانيشون، حل کردن مشکلات زندگيشون يا پيدا کردن آدمي که ميپسندن، با دروغ گفتن زندگي بقيه رو به بازي ميگيرن. وجدان ندارن اينا يا نميفهمن يه جورايي غيرعادين و احتياج به درمان دارن؟ *تند تند کتاب رو ميخونم و زير کلمههاش با مداد رنگي خط ميکشم. فردا امتحانه. تازه دارم ميبينم توي اين کتابه چي نوشته. چه علاقهي وافري واقعاً. *۲۱ بهمن *کلهي صبح تغمه زنگ زد -ساعت نزديک ۱۰ بود البته! خب چي کار کنم؟ شب نميتونم زود بخوابم- هِي الو الو و صدا نمياد و اينا. دوباره زنگ زد. اون نميدونست من کيم که مسج مي زنم. من هم شک داشتم شمارهش رو درست زدهم يا نه؟! صداش هم که انقدر بد ميومد که اصلاً قابل تشخيص نبود. چک کردم؛ شماره درست بود. جواب دادم: -بله؟ -ببخشيد شما؟ -شما تلفن زديد! من بگم کيم؟ -آخه شما به من... -چي؟ صداتون نمياد. -ميگم شما به من مسج زده بوديد. کي هستيد؟ -مريم... -کدوم مريم؟ آهااان.. اِي الهي بگم چي نشي. برو بابا با اين مسج زدنت. الان هم که کلي فيض بردم -براش نوشته بودم نکبت! ميميري دو تا مسج رو جواب بدي؟- ((: کجايي تو؟ خوبي؟ .... همه ديوانه شدهن! [Link] [1 comments]
Tuesday, February 06, 2007
Esperanto
[Link] [3 comments] |